رفتن به مطلب

داستان سکسی عاشقانه


mame85

ارسال‌های توصیه شده


لطف خدا
 

سلام و احترام خدمت تمام دوستان و نیکان.اولش بگم دوستان ماجرا زیاد سکسی نیست.غم دل خودمه،گفتم که بدونین بعدا نگین طرف چرت نوشته.علی هستم مهندس شیمی غذایی ۴۰سالمه.قبلا تهران بودیم ولی خانوادگی اومدیم یکی از شهرهای کوچیک شرقی و ملک خانوادگی رو کارخانه مواد غذایی ساختیم…و همینجا موندگار شدیم…شکر خدا از لحاظ مالی اصلا مشکلی نبوده و نیست…این ماجرای زندگی خودمه که از چندین سال قبل تا همین اواخر بوده تا بتونم خلاصه براتون تعریف میکنم.اگه غلط انشایی املایی بود باید ببخشید…بعد از اخذ لیسانس توی سن۲۵سالگی بعد خدمت با خانواده این شرکت تولیدی رو راه انداختیم.همون زمان با نسرین دختری که برای تکنسین آزمایشگاه شرکت استخدام کردیم ازدواج کردم بچه همین شهر بود…البته به خاطر موقعیت خانوادگی بهتری که داشتم اکثر افراد فامیل راضی به این ازدواج نبودن…در ضمن ما۳برادر و۲خواهر هستیم…و اینو بگم که من بشدت به ورزش و پرورش اندام علاقه زیادی داشتم و همیشه وزنم بالای۱۰۰کیلو بوده ولی عضلانی…نه چربی و دنبه…بعد۴سالی که از افتتاح شرکتمون می‌گذشت.مادرم که در اصل رئیس خانواده بود فوت شد.پدرم که عاشقش بود.‌خیلی افسرده شد…ولی من واقعا پدرم رو دوستش داشتم…با فوت مادرم یکسالی نگذشت تموم خواهر برادرها گفتن ما میخوایم سهممون رو بفروشیم بریم اروپا.جالبه هر کدوم یکجا میرفتن باهم یکپارچه نبودن…من سهام همه رو خریدم…و خداییش برام ارزون حساب کردن…اون هم چرا…چون من و همسرم موندیم مواظب پدرم بودیم…تنها بود واصلا مهاجرت دوست نداشت…ولی زنم عشق رفتن داشت…میگفت چرا موندی ماهم باید میرفتیم…حتی فکر مادر پیرش هم نبود…درست روزی که از فرودگاه بر می‌گشتیم…پشت فرمون خوابم برد و چپ کردم.شانس آوردم ایر بگها باز شدن…من و پدرم و خانومم بودیم.اونها طوری شون نشد.ولی من پام و دستم شکست که جراحی شدم و پلاتین کار گذاشتن…بدبختی زمانیکه خواهر برادری نبود…بعد از عمل جراحی نسرین هم شرکت رو اداره می‌کرد و هم پرستار گرفته بود مواظب من بودن…و پدرم که کلا دیگه زیاد حرف نمیزد و افسرده بود…۶ماه گذشته بود دستم خوب شده بود ولی پام نه.لنگ میزدم و وزنم داشت بالا می‌رفت… خداییش پر خور شده بودم و بی تحرک…از۱۰۵ کیلو رسیده بودم ۱۴۰کیلو…توی کارها و سکس و همه چی ضعیف شده بودم.ما با این کیر فوق کلفت و رگ دار.که شق میشد هیولایی بود…الان کلا توی سکس ضعیف بود…یک سالی گذشت مجبور بودم با۱عصا راه میرفتم…رسیده بودم۱۶۵کیلو…دیری نگذشت که ۳۰سالم نبود دچار دیابت شدید شدم قندم بالای۲۵۰بود.بدبختی پشت بدبختی…بشدت پر نوشی و پرادراری داشتم.وزنم داشت پایین میومد.اولها خوشحال بودم.بعدا دیدم چقدر عوارض بدی داره…دیابت واقعا مرگ خاموشه…جای زخمهام خوب نمیشد.دیگه کیرم پا نمیشد.عصبی و بد دهن شده بودم…خانومم ناراحت بود…بدبختی پدرم مرد…تنهای تنها بودم به تریاک رو آوردم گفتن قند و کاهش میده…معتاد شدم…ولی اصلا و ابدا مشکل مالی نداشتم…خانومم باهام کمتر حرف میزد…رفتم پزشک غدد وزنم رو کشید از۱۶۵شده بودم۱۲۵.لاغر شده بودم اما ناتوان و دائما بیمار و معتاد…پزشکم خانوم خوبی بود.بهم و به خانومم گفت بیشتر بیماریت استرسی هستش…به من انسولین داد و روزی چندین بار دو مدل انسولین به خودم تزریق میکردم…حالم بهتر شده بود و گاه گداری سکس هم می‌کردیم… تا اینکه دوباره بدنم به انسولین واکنش نشون داد و چاق شدم…بد چاق شدم.ها…رسیده بودم۲۰۰کیلو خدا میدونه شاید هم بیشتر…رفتم مجلس عروسی تهران مختلط بود.البته فامیلهای خودم بودن نه خانومم…کلا طایفه خانومم کلاس پایین بودن…با۲۰۰کیلو وزن و۱۹۰سانت قد.پام هنوز کمی لنگ میزد…بدبختی نشستم روی صندلی نگو شانس من ازقبل صندلیه پایه اش خراب بود.این شکست…چند نفری خندیدن…خودم خیلی خراب شدم…ولی خانومم بشدت عصبی شد و رفت بیرون…من هم رفتم دنبالش…گفت علی بین من و تو همه چی تمومه…من دیگه۱دقیقه هم نمیتونم تو رو تحملت کنم.نمیتونم جوونیم رو بزارم پای۱ادم تنبل و بی خاصیت با۲۰۰کیلو وزن پای چلاق.که هر جا برم بهمون بخندن…گفتم نسرین داری باهام شوخی میکنی.گفت نه بخدا چی شوخی،،دیگه حوصله ات رو که ندارم هیچچی ازت متنفرم…بیزار شدم ازت.سه سال بیشتره از تصادفت میگذره خوب که نشدی هیچچی روز به روز بدتر هم میشی.گفتم نرو نسرین من تنهام تنهاترم نزار.نهایت۱سال دیگه بیشتر زنده نیستم…گناه دارم توی موقعیت بدی هستم.گفت به درک.رفت که رفت…حتی کارخونه هم نیومد…شکایت کرد خیلی زود مهریه اش۲۰۰تاسکه بود همه رو نقدا ازم گرفت…بدون خداحافظی رفت که رفت…البته دادگاه هم بخاطر شرایط بدنی من حق رو بهش داد…من حرفی نداشتم.گفتم بمون خودم بیشتر هم بهت میدم…گفت نه…بعدا فهمیدم با کسی رفیق شده بود پولها رو دلار کردن ویکماه نشده رفتن ترکیه…من مونده بودم و یک کارخونه که یک مهندس جدید جوون استخدام کردم کارها رو انجام می‌داد.خودش استخدام می‌کرد خودش منحل میکرد…آچار فرانسه من بود.خانواده ام می‌دونستن چکارم،شده چندبار دعوت نامه فرستادن اما بخاطر شرایط بدنی و نوع تنفسی که داشتم نمیتونستم هواپیما سوار بشم…بدبخت دو عالم شده بودم.فقط پول داشتم و هیچچی نداشتم…فقط یک گلین باجی بود هرروز میومد خونه زندگی منو مرتب می‌کرد.یک روز نماز میخوند.رفتم کنارش گفتم…گلین جان…سر نماز از خدا بخواه منو راحتم کنه خودم جرات ندارم خودکشی کنم…گناه دارم…این پیر زن سر نمازش بود.توی سجده اش خیلی گریه کرد و بلند بلند برام دعای خیر کرد…گفتم ننه کار من از کار گذشته زور بیخودی نزن.همون چیزی رو که گفتم به خدا بگو…من دهنم نجسه…چشام نجسه…اون موقعها شبها می‌نشستم سکس میدیدم.شراب میخوردم…سیگاری نبودم شده بودم…تریاک میکشیدم…انسولین میزدم…فقط توی سی و چند سالگی منتظر مرگم بودم…بچه هم نداشتیم که.زن هم نبود پدر مادر خانواده هم نبود…بی کس و تنها…از بچه گی رفیق هم نداشتم…چون خواهر برادر داشتم توی خونه با هم بودیم…تازه اومده بودیم شهر جدید و کوچیک اصلا آشنایی نداشتم که رفیقم باشند.یادمه شب شراب خورده بودم…تریاک نکشیدم.میوه خوردم آخر شب انسولین نزدم…نمیدونم ساعت چند بود که گلین باشی اومد گفت پاشو پسر تنبل خان…چقدر میخوابی…گفتم ننه اذیت نکن هنوز هوا تاریکه…گفت چی میگی پسر آفتاب وسط خونه است…نزدیک اذون ظهره.گفتم ننه مث اینکه وقتشه…گفت وقت چی…گفتم وقت رفتنمه…ننه فقط تو رو دارم…براش وصیت کردم…گفت چی شده پسر جان‌…گفتم من چشمام جایی رو نمیبینه…واقعا نمی دیدم…یک نقطه نور کمی…پیرزن رفت کمک آورد… آمبولانس اومد و به زور سوار برانکارد کردنم چند نفری گذاشتنم توی آمبولانس… دوبار قند منو گرفتن…هر دو بار بالای۵۰۰بود.خدا شاهده…پسره با بیسیم گفت دیابت بشدت بالا…خطر نمیدونم چی چی…تنها بیمارستان بودم…مهندسم پسره رو صداش زدم اومد.کنارم بود…خیلی گله الان بهترین رفیقمه…گفتم مسعود بنویس وصیت منو…گریه میکرد می‌نوشت… از شهرستان کوچیک منو بردن مرکز استان…چند تا دکتر غدد اومدن و بالاخره قندم پایین اومد و چشمام باز شد و تو این ماجرا۱خانوم دکتر خوشگلی بود.گفت جناب چرا شما عمل مینی بای پس نمیکنی…گفتم چی هست گفت با این عمل دوباره به زندگی بر میگردی…لاغر میشی دوباره پانکراس خودت انسولین ترشح میکنه…دیابتت تموم میشه…خلاصه با راهنمایی ها…منو مستقیم بردن مشهد نمیخوام اسم دکترم رو بیارم…۲۰روز طول کشید.درست افتاد اوایل کرونا…عمل کردم.خدا میدونه توی مشهد موندم و پرستار خونگی داشتم…سر۲هفته۱۶کیلو کم کردم.چنان به زندگی و زندگی کردن امیدوار شدم که نگو…فقط بدیش این بود که بعد عمل باید دائما دارو ویتامین مصرف میکردم اون هم خارجی…مشهد خونه خریدم و موندم…کارخونه دست رفیقم بود و بازده خوبی داشت…توی کرونا داروی ویتامین مخصوصا خارجی ها کم شده بودن…رفتم برای تشکر پیش همون خانوم دکتره جوون…۴۰کیلو وزن توی۳ماه کم کرده بودم.رو پای خودم بودم…پام داشت خوب میشد.دکتر بهم گفت ورزش مخصوصا شنا رو شروع کن…سونا زیاد برو…گل گرفتم رفتم پیشش…اول منو نشناخت‌ بعدش استقبال خوبی ازم کرد.و مشکل پیدا کردن داروهامو بهش گفتم.منو فرستاد پیش۱همکارش…که اصل داستان ما از اینجا شروع میشه…همکارش که ما اینجا اسمش رو میزاریم خانوم دکتر نسترن نیازی…(البته گفتم اسامی مستعار هستن)پزشک داروخانه دکتر جوان زیبا بسیار محجوب سفید خوش قدو بالا بود خودمو معرفی کردم و برای۳ماه ازش دارو خریدم بهم داد…چند ماه دیگه هم رد شد…و من بسیار لاغر شدم تا۱۱۰کیلو رسیدم الحمدالله دیابتم برطرف شد…دیگه به هیچ عنوان تریاک شراب سیگار و غیره مصرف نکردم و نمیکنم…هر روز مث قبل ورزش میکنم…پام خوب شد.و الان روپا بودم و سرکار میرفتم…خدا میدونه اصلا به سکس و زن فک نمیکردم…اصلا…فقط صبحها که میدیدم دوباره آلتم بلند میشه و خوب شق میشه…کیف میکردم…دلم خوش بود این سالار دوباره به اون عظمت قبلش برگشته…شبها با شورت میخوابیدم…صبح۸گلین باجی بیدارم می‌کرد ورزش میکردم و خونه خودم چون خیلی بزرگه استخر سونا داشتم هر روز برنامه داشتم…کرونا بود خیلی مواظب بودم مبتلا نشم.دو سال تموم شد‌یکبار حتی اروپا هم رفتم.و جاتون خالی خوش گذشت…برگشتم دیگه کرونایی نبود…توی اروپا چند بار سکس خوب داشتم…زندگی به کام شد…تا اینکه…سال۴۰۲شب دچار گرفتگی شدید عضلانی پشت ساق پای چپ شدم.و خیلی درد کشیدم.فرداش رفتم دکتر و گفت بخاطر عمل چند سال قبلت…کمبود منیزیم و پتاسیم داری…دوباره دارو و ویتامین نوشت…اومدم برم دارو بگیرم…توی شهر خودمون داروخانه بزرگی باز شده بود…تابلوی آشنایی داشت…داروخانه دکتر نسترن نیازی…تازه دوزاریم جا افتاد همون خانوم خوشگله هستش…رفتم پیشش…داروخانه شلوغ نبود…خودش بود کنار یکی از پرسنلش.صداش زدم نسخه رو دادم بهش…داروهامو آورد.گفتم خانوم دکتر منو نشناختین.گفت نه به جا نمیارم…چندتا نشانی دادم زرنگ بودسریع شناخت.گفت وای
چقدر خوشگل خوش‌تیپ شدین.بزنم به تخته چقدر تغییر کردین…چند دقیقه ای صحبت می‌کردیم… زنی که پشت سیستم بود گفت…خانم دکتر مریض دارو میخواد چرا وقت رو هدر میدین…پرسیدم عجب پرسنل پررویی دارید…منو به فامیلیم صدا زد.گفتم نه همون علی صدام کنید راحت ترم…گفت ای علی آقا زمونه با آدم این کارا رو میکنه دیگه…یک بی‌بیشرفی تموم دار و ندار منو ازم گرفت رفت بدبختم کرد…من موندم و فقط یک جواز خالی داروخانه…اینو هم به این زن و شوهر وحشی اجاره دادم برای اینکه هم پولی اضافه در بیارم و برام صرف کنه…هم مجوز اجاره دادم هم به عنوان پرسنل کار میکنم…اینها هم مث مبتدی ها با من پزشک رفتار می‌کنند… گفتم پس همسرتون چی؟چکار کرد.گفت من مجردم…با کسی دوست شدم نامزد شدیم.قرار گذاشتیم بریم خارج…درست قبل عقدمون همه چی رو ازم قاپید و رفت.بدبختم کرد…گفتم ای بابا.گفت همسر شما چطور.گفتم من از شما بدتر…توی اوج بیماری و بدبختی ازم جدا شد.البته حق داشت شرایط بدنی خیلی بد بود…از بودن کنار من شرمنده میشد…گفت پس شبیه هم هستیم…باهم برای شب رستوران قرار گذاشتیم…شب دیدمش خیلی خوشگل و ناز بود تپل سفید چشمای درشت و خواستنی لبهای بسیار زیبا که توی چشم بودن…برق نگاهش آدم رو مست می‌کرد.دعوتش کرده بودم و قبول کرده بود.البته من توی این شهر کوچیک برای خودم اسم و رسمی داشتم و دارم.و همیشه جزو هیات امنای شهر و خیرین بوده و هستم…پس اکثرا منو میشناختن…گفتم خانوم دکتر ممنونم که دعوتم رو قبول کردین…گفت حالا که شما ازم میخواین علی آقا صداتون بزنم…من هم نسترن هستم…گفتم ممنونم نسترن جون…گفت راستش امشب بیشتر بخاطر این دعوتتون رو قبول کردم چون.میدونید…وزنم بالا رفته۸۰کیلو شدم میخوام برم عمل لاغری اسلیو انجام بدم…خواستم از شما سوالاتی بپرسم و بدونم پزشکتون چقدر حاذق بود…گفتم اولا خودتون پزشکین میتونید از همکاراتون سوال کنید…دوما شما نیازی به عمل ندارید…و بسیار خوشگل و خوشتیپ هستین…سوما حیف بدنتون نیست زیر تیغ جراحی بره…چهارم با ورزش و سونای هر روزه بسیار کاهش وزن پیدا می‌کنید.گفت آخه این شهر باشگاه درستی نداره و سونا که اصلا.‌گفتم بخدا اگه پررویی نباشه میتونید هر روز با من صبح بیایید پارک دو بریم و خونه ابزار و لوازم ورزشی هست تمرین کنید.و سونا استخر هم هست…خونه خودتونه…گفت نه نمیشه.گفتم از لحاظ امنیتی و همه چی خیالتون راحت.باشه.گفت نه من به شما اطمینان دارم.توی شهر همه میشناسنتون…امروز فهمیدم…نمیخام مزاحم بشم.گفتم چه مزاحمتی…شماره رد وبدل کردیم وچند روزی صبحها زنگ میزدم بیدارش میکردم تمرین میکردیم و بر میگشت خونه خودش.یکماهی بود به هم دیگه عادت کرده بودیم.گفت علی جون فایده نداره لاغر نمیشم،گفتم سونا استخر و تمرینات هوازی و کششی رو باید اضافه کنی…تپلی خانوم وقتی توی تمرین کم می‌آورد مینشست وقتی میدوییدکون گنده و سینه های بزرگش تکون میخوردن خوشگل هم بود.میخندیدم بهش…سرخ میشد…آروم آروم عرقش رو در می‌آوردم…فرداش گفت علی من خجالت میکشم.دیگه نمیام پارک مردم بد نگاه می‌کنند.گفتم فردا صبح بیا بعدا نیا.گفت چرا اونوقت…گفتم بهت میگم.صبح مستقیم آوردمش خونه. چون من هر روز با ماشین میرفتم دنبالش میبردمش پارک تمرین بعد میرسوندمش خونه،اون روز رسیدیم خونه من،گفتم از این به بعد اینجاتمرین میکنیم.طفلکی ماشین هم نداشت دیگه،اونروز نرمش ملایم کردیم فرستادمش روی تردمیل.راحت تر ورزش می‌کرد.با تاب بود و شلوار ورزشی، تمرینات هوازی انجام دادیم و کمی کششی…گفتم شما برو سونا من میرم استخر راحت باش دید نداره…گفت آخه اصلا چیزی با خودم نیاوردم.گفتم رب دشامبر تمیز هستش…دادم بهش…رفت اونجا…ربع ساعتی بود اومد بیرون گفت وای نمیتونم تحمل ندارم چقدر گرمم شد.از لای حوله پاهای تپل و سفیدش دیده می‌شد.گفتم تو بیا توی استخر من میرم سونا.گفت علی جون میترسم…گوده، گفتم چی مگه تو شنا بلد نیستی،گفت نه از اول از آب میترسیدم…گفتم وای عجب خانوم ناز نازی هستی تو…خب شلوار بپوش بیا توی آب خودم مواظبتم…گفت حتما باید شلوار بپوشم.گفتم عزیزم برای راحتی خودت گفتم.اگه نه من که با مائو هستم پیش تو راحتم…گفت خب من مایو ندارم ولی میام پیشت…چشای خوشگلت رو درویش کنی ها…گفتم چشم…پشتش رو بهم کرد و رب دشامبر رو درش آورد.وای خدا قربون خلقتت بشم.چه هیکلی داشت.سفید کونش بزرگ سفید کمر باریک.موهای قهوه ای بلند کمی فرفری.ست لباس زیر ارغوانی پوشیده بودوقتی برگشت نوک سینه هاش برجسته بودن معلوم میشدن…گفتم بیا دیگه.گفت خب میترسم…نمیخای کمکم کنی دستمو بگیری…غرق میشم.که…اولین بار بود که بهش گفتم بیا نترس فدات شم.یک و نیم متر آب توشه غرق نمیشی…اومد داخل دستشو گرفتم.گفت وای میترسم.خودش محکم چسبید بهم…من هم ناخودآگاه بغلش کردم.چشم تو چشم شدیم…نفهمیدم چی شد.لبهام چسبید به لبهاش.گفت علی.گفتم جانم…ببخشید…نسترن خانوم،ببخشید بخدا محو زیباییتون شدم.اخ نفهمیدم چکار کردم…گفت نه مهم نیست.البته مهمه ها.ولی چون خودمم دوستت دارم‌.اشکالی نداره…خودش دومی رو قشنگتر بهم بوس داد…چنان گرمای محبتی بینمون ایجاد شد که انگار دویست ساله عاشق و معشوق همدیگه هستیم…مسئله سکسی نبود عاشقانه بود.دستام دور کمرش بود.نوازشش میکردم.خوشش میومد لبخند میزد…ناز میکرد…تپل خواستنی زیبا ناز بود.عین برگ گل لطیف بود.لبهای گوشتی و نازی داشت.دستامو بردم پایین تر زیر لپهای بزرگ کونش رو گرفتم…بلندترش کردم تا قشنگ بهم برسیم…کیر شق شده ام مالیده شد کوس تپلش…تا متوجه حال و احوالم شد.اروم با دستاش منو هل داد عقب.ولش کردم.گفت علی جون کافیه بریم بیرون.گفتم هر جور دوست داری…از پله استیل استخر گرفت رفت بالا من هم پشت سرش بودم…یکطرف شورتش رفته بود لای کون تپل و بزرگش…اومد تا درستش کنه پاش لیز خورد میخواست بیفته محکم بغلش گرفتم.اولش جیغ زد ترسید.ولی وقتی قشنگ گرفتمش توی بغلم.گفتم هیس نترس پری دریایی،، من خودم مواظبتم…برگشت نگاهم کرد.خودم بوسیدمش.‌زودی از بغلم بیرون اومد رفت بالا…رب دشامبرش رو پوشید…خودشو خشک کرد.رفت اتاق سونا فهمیدم لباس زیراش رو در آورد… سریع لباس ورزشی هاش رو پوشید حتی دوش هم نگرفت.پرسیدم نسترن جون دوش نمیگیری.گفت نه علی جون عجله دارم…دیرم شده باید برم خونه دوش بگیرم لباس عوض کنم.صبحونه هم نخوردم.گفتم باشه میرسونمت…اومدیم بیرون گلین باجی گفت مهندس صبحانه حاضره ها…مهمونت رو بیار صبحونه…تعارفش کردم اومد داخل…چون گلین باجی بود خیلی آروم شده بود…راحت صبحونه خورد…بردمش در خونه اش…توی یک مجتمع آپارتمانی درجه۲زندگی می‌کرد.گفتم بمونم تا بیایی.گفت نه علی جون دوش گرفتنم طول میکشه…گفتم باشه منتظرت میشم تا بیایی…خندید.واقعا گرفتارش شده بودم…رفت بالا.دو دقیقه نشد زنگ زد علی بیا بالا…تا۱قهوه بخوری اومدم بیرون.در رو باز میزارم…رفتم بالا توی حموم بود…وقتی حموم بود چند بار گوشیش زنگ خورد ساعت۹و نیم رد بود…اومد بیرون لباس پوشید موهای بلندش رو خشک کرد…آماده شد.قهوه خورد.گفتم نسترن گوشیت خیلی زنگ خورد…نگاه کرد.گفت وای این محمدی بیشعوره…الانه که چرت و پرت بگه اعصابم رو خورد کنه…زودی رسوندمش…تندتند بدون خداحافظی رفت سمت داروخانه…کیفش جاموند توی ماشین…برداشتم برم بهش بدم…دیدم…مرتیکه بد مدل داره بدوبیراه بهش میگه…خانوم مگه ساعت نداری عقلت نمی‌کشه ساعت چنده…این چه وضع کار کردنه…تا رسیدم گذاشتم زیر گوشش.گفتم نسترن پروانه کسب و مجوزت رو ازش بگیر بیا بریم.داد زدم زود باش…مرده کپ کرده بود.نسترن زودی از کشوی میزش تمام مدارکش رو برداشت…مرده گفت خانوم ما باهم قرار داد داریم.این هم گفت اگه یادتون باشه دوماهه تموم شده تمدید نشده…گفتم پس بدو بریم…مرده تا دم در التماس می‌کرد… گفتم حیف تو نیست…گفت مجوز بدون داروخانه میخوام چیکار…گفتم عشقم غصه نخور…داروخانه ای برات بزنم توی منطقه نمونه اش نباشه…به شرطی که جوابت برای درخواست ازدواج با من مثبت باشه.میدونم از من کم سن و سال تری ولی ازت میخوام بهش فک کنی…گفت فکر نمی خواد جوابم مثبته…توی۳روز با اومدن پدر مادرش عقدش کردم.اون هم مث من زیاد کس و کاری نداشت…همون دارو خانه رو از یارو هم ملکی هم با داروهاش براش خریدم…پشت قباله اش انداختم…برای اولین بار اومد خونه خودم…اصلا نزاشتم پول به جهیزیه یا چیزی بده…با یک مجلس کوچیک آوردمش… شب چت تصویری به خواهر برادرهام نشونش دادم…همه تبریک گفتن…اولین شب زندگیمون بود.تنهای تنها بودیم…خدا به سر شاهده فک میکردم قبلا رابطه داشته…نگو طرف فقط برای ثروت این دندون تیز کرده بوده…هر دو لخت شدیم…چندین دقیقه تمام فقط می بوسیدمش.گفت علی جون آب لمبوم کردی…گفتم ببخشید عشقم آخه خیلی دوستت دارم دست خودم نیست.گفت بخدا همیشه پیش تو هستم…بزار خب من هم ببوسمت دیگه…عزیزم.گفتم نمیخواد منو ببوسی فقط

چشمای قشنگتو ببند…و بزار کارمو بکنم.گفت خب مشغول شو دیگه…تو که فقط از گردن پایین تر نمیری،،سینه های نازش رو میبوسیدم گنده بودن سفید نوک صورتی بزرگ…نوبتی میخوردمشون همش آخ آخ می‌کرد… شورتمو در آوردم.هنوز کیرمو ندیده بود…شورتشو کشیدم پایین…واخ خدا چه کوسی دنیایی بود برای خودش…چنان شیو کرده بود انگار مادرزادی مونداشت…چنان کوسشو خوردم گفت اوف علی نکرده ارگاسمم کردی…همین حرفش منو مطمئن کرد که دختر نیست…نگو اشتباه میکردم…گفتم نوبت عزیز دلمه…تا کیر کلفت و رگ دار منو دید.جیغ کوچیکی کشید.وای علی اینکه خیلی بزرگه…گفتم روزیت زیاده کیر بزرگ نصیبت شده تا خوب بخوریش…گفت نه بخدا میترسم. اون بی‌شعور چیزش نصف این هم نبود.علی دردمو میاره مگه نه…گفتم نه نترس من مواظبتم…حالا بخورش…شروع کرد خوردن بلد بود بخوره…خوب ساک میزد…این کارش و اون حرفش که مال اون کوچیک بود…باعث شد کلا مسئله بکارتش،از ذهنم پاک بشه با خودم گفتم.خب۳۰سالشه مگه میشه این لعبت رو نگاییده باشن…گفتم بسه عزیزم برو بالاتر میخام باهم یکی بشیم.گفت علی امشب نکن.گفتم مگه خرم.یا توی استخریم که ازم فرار کنی،گفت اون روز هنوز توی دلت مونده ها…گفتم آره خوشگله…قالم گذاشتی، خندید.گفت باشه بیا بکن خدایا خودمو به خودت سپردم…گفت علی جون توی کشو روان کننده گذاشتم بزن بکن دردم نیاد…بقران اینجا دیگه مطمئن شدم زنه دختر نیست…روان کننده رو زدم و پاهاش بالا بود گفتم نسترن شلش بگیر استرس نداشته باش.سرش بره تمومه…بهش عادت میکنی.گفت باشه…من هم نامردی نکردم.تا گذاشتم دم کوسش با یک فشار نصف بیشترش رو فرو کردم داخلش…روان کننده هم زده بودم.چنان رفت داخلش جیغ وحشتناکی زد که نگو.محکم بغلم کرد ناخوناش رفت توی پشتم.گفتم وای پوستم کندی…نسترن چته خب…گریه کرد.علی دردم میاد سوزش زیاد دارم.تو رو خدا درش بیار.گفتم باشه بهش عادت میکنی.لبمو با گریه بوسید گفت علی اگه دوستم داری درش بیار.گفتم باشه عزیزم فدات بشم…تاکشیدم بیر‌ون گفت بهم دستمال بده…تا نگاه کردم تمام کوس کیر و شیکم من و خودش خونی بود چقدر هم زیاد…لای پاهاش…گفتم وای فدات بشم مگه باکره بودی.گریه شدید کرد.گفت علی یعنی نمیدونستی.گفتم نه بقران.من فک کردم قبلا رابطه داشتی…گفت علی بخدا اولین بارم بود.گفتم چرا اینجوری جرم داد…نامرد…گفتم نازی ببخشید بخدا.وای فدات بشم.گفتم خدایا شکرت.گفت علی کمکم کن برم حموم…بردمش دوش گرفتیم.اومدیم خونه فرداش نرفت داروخانه…شبش خودش گفت دلت میخاد کار دیشبت رو تکمیل کنی.گفتم آره بخدا.گفت فقط آروم مث آقاها.گفتم چشم…باور کنید ۵دقیقه طول کشید تا ترسش ریخت اجازه داد کیر بره داخلش…ولی وقتی رفت و در اختیارش گرفتم فقط۳دقیقه ولی ۳دقیقه عالی کردمش چشاش پر اشک بود…ابمو هم ریختم ته کوسش…گفتم انشالله میخام ازت چندتا بچه داشته باشم.فقط گفت انشالله…شکر خدا زندگیمون روال شده بود.هر روز غروب میرفتم پیشش تاده شب پیشش بودم…درآمدش عالی بود…روی در نوشته بود پرسنل خانوم با تجربه میخام…پرسنلش بغیر یک پیرمرد همه زن بودن.داروخانه بزرگی بود.من هم خیلی سرمایه بزرگی اونجا ریخته بودم…و واقعا شریک بودیم هم عشقی هم تجاری…شب بود من پشت نشسته بودم.گفت عزیزم همین برگه های فاکتورهایی مرتب میکنی وقت ندارم.گفتم فردا حسابدارم رو میفرستم کارهاتو برات ردیف کنه…گفت ممنونت میشم.عشقم…یک لحظه صدای آشنایی اومد.خانوم دکتربرای این شغل نسخه پیچی اومدم خدمتتون.گفت والله با کسی صحبت کردم.ولی خب.شما چقدر سابقه کار دارید.گفت من شغلم تکنسین ازمایشگاهه…ولی مدتی داروخانه هم کار کردم.نسخه پیچیم خوبه…گفت تشریف بیارید پشت…چندتا نسخه آماده کنید.برام بخونید تا جای داروها رو بهتون بگم.شما بخونید من میبندم…گفت چشم…من فقط صدا می‌شنیدم.گوشهام تیز شدن و کنجکاو شدم…وقتی اومد پشت شناختمش…نسرین بود.پیر و شکسته…اصلا شاداب نبود.لباسهای نویی نداشت…خسته و افسرده بود…من بلند شدم سرپا،تعریف از خودم نباشه زشته.توی این جمع دوستان،ولی دیگه ۱۰۰کیلو عضله بودم خوشگل و خوش تیپ…خب همسرم پزشک بود و خودم کارخونه دار و مهندس،نسترن گفت عشقم بشین صبرکن نیمساعتی کار دارم یک تست ازین خانم بگیرم.بعد بریم…نسرین برگشت منو نگاهم کرد.نگاهش توی نگاهم گره خورد.نسترن گفت طوری شده خانوم…گفت نه قبلا آشنایی داشتم چقدر شبیه این آقا بودن…یک آن فک کردم جوونیهای اونه…یاد قدیما افتادم…چیزی نگفتم لبخند تلخی زدم.نشستم.اشکم خودبخود اومد می‌ریخت از چشام پایین دست خودم نبود…به هر حال چندین سال ما باهم زندگی کرده بودیم…درسته بد موقعی منو ولم کرد و رفت…ولی اصلا دلم نمیخواست به این روز بیفته…یادمه همیشه توی دستاش و انگشتاش پر طلا بود…الان هیچچی نداشت…میگن میخای بفهمی حال و روز کسی چقدر خوبه یا بد.کفشهاشو ببین…توی شرایط قشنگی نبود…دو سه تایی نسخه اومد.یکی از پرسنل داروخانه اشکامو دید رفت پیش نسترن بهش در گوشی نمیدونم چی گفت…برگشت اومد پیش من.گفت علی جون عشقم چی شده طوری شده.اشکامو پاک کردم…تا نسرین اسم منو شنید.برگشت نگاهم کرد…گفت علی جون علی خودتی…بقران خودتی.پس من اشتباه نکردم…علی چند روزه میخام بیام کارخونه پیشت ولی خجالت میکشیدم روم نمیشد.علی چقدر خوب شدی…نسترن گفت علی جون کی هستن این خانوم.گفتم همون گربه خونگی بی وفایی که توی بیماری و تنهایی و بدبختیم منو ول کرد و رفت…تنهام گذاشت…بخاطرش چندبار تا مرز خودکشی رفتم ولی جراتش رو نداشتم…نسرین داشت گریه میکرد.گفت علی خدا گذاشت توی کاسه ام.اه تو منو گرفت.همه چیم رو باختم و توی ترکیه منو ولم کرد و تنهام گذاشت چندسال خر حمالی کردم تا برگشتم…الان هم خانواده ام طردم کردن…میگن برو همون گوری که بودی…خونه دختر خاله ام هستم…ولی بیکارم و بی پول.نسترن گفت علی چکار کنم.گفتم داروخونه خودته،گفت آخه گفتم،آخه نداره هرچی صلاح میدونی بکن…گفت تو هم شریکی…گفتم رئیس خودتی.نسرین گفت علی یعنی نمیدونی باید بهم کار بدی یانه،؟گفتم نسرین خانوم من و شما الان با هم صنمی نداریم که یاسمنی بهم بدیم…من و همسرم اینجا و توی زندگی شریکیم.مسلما خودت هم اگه جای خانوم دکتر بودی دلت رضایت نمی‌داد که همسر سابق شوهرت دائما جلوی چشمت باشه…من زندگیمو بعد تو مفت بدست نیاوردم که با اومدنت مفت از دستش بدم.بعدشم آدم زرنگ از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه…خودش میدونه میخواد بهت کار بده میخوای نده…گفت حق داری.خودش رفت بیرون.نسترن گفت علی گناه داشت.گفتم میدونم ولی تو بیشتر گناه داری.اگه میومد پیشت زیاد حسودیت رو می‌کرد… توی را خونه دوتامون ساکت بودیم.گفت علی یک چی بگو.گفتم چی بگم…گفت دوست ندارم ساکت باشی میخوام مث همیشه شنگول و خوشحال باشی…گفتم امشب خرابم خیلی خراب.رسیدیم خونه بوی غذای گلین توی خونه پیچیده بود…اینو هم بگم که کلا دیگه پیش من و نسترن زندگی می‌کرد.مث مادرمون بود…تا منو دید گفت پسر چیه…دیدیش.گفتم تو از کجا میدونی،گفت چند روزه میاد در خونه من بهش گفتم تو خارجی نیستی، پسر گولش رو نخوری ها.اشک تمساح بریزه باز دلت بسوزه…نسترن دختر مواظب زندگی و شوهرت باش.گفتم امشب اومده بود داروخانه پیش نسترن کار کنه…گفت نمیخاد بهش کار بدین…بره گمشه…گفتم گناه نداره…گفت تو گناه نداشتی توی اون شرایطت مهریه رو ازت گرفت ولت کرد رفت.با اون پسره روی هم ریخته بود.اون موقع من بهت نگفتم…تو که صبحها دیر بیدار میشدی…چندبار من مچ این و با پسره توی خونه گرفتم و دعواش کردم…گفتم نه دروغ میگی…گفت پسر جان من آفتاب لب بومم دروغم چیه؟گفتم پس چرا اون موقع بهم نگفتی،گفت چون دوستت داشتم…و خدایی بود و هست…که بهش نشون بده و داد…حالا هم شتر دیدی ندیدی.شامتو با خانومت بخور برو اتاق خوابت شیطونیت رو بکن.خدای اونم بزرگه…تو نمیخواد نگران اون مارمولک باشی…سر سفره روی میز ناهار خوری اعصابم خورد شد‌…یعنی از لحظه ای که شنیدم بهم خیانت می‌کرده…دلم غلغله شد.چقدر اون موقع من بدبخت بودم.تازه بعدش میخواستم از دوریش خودکشی کنم…وسط شام فشارم زد بالا.چشمام دیدش رو از دست داد.نسترن جیغ زد.گلین باجی اومد.بردنم بیمارستان خب همه کادر پزشکی نسترن رو میشناختن و چون بزرگترین داروخانه شهر دستش بود بهش احترام میزاشتن…شنیدم دکتره گفت سکته رو رد کرده ولی استرس براش مث سمه…نسترن تاصبح پیشم بود.روی سرم بود.گفتم نسترن.یک چیزی بهت میگم…اگه حتی یکذره دوستم داری بهم گوش کن.گفت چیه عزیزم.حالا من یکذره دوستت دارم نامرد.من که جونم به جون تو وصله.گفتم اگه روزی ازم بدت اومد بهم رک بگو.ولی تو رو خدا بهم خیانت نکن…چندسال گذشته امشب شنیدم.دارم دیوانه میشم.گفت وای خدا مرگ منو بده که بخام بهت خیانت کنم…علی تو من‌و چی دیدی…همه مردها که مث هم نیستن…خودتو ببین برام زندگی ساختی دوباره بهم ارج و قرب دادی…ولی اون نامرد همه چی منو گرفت بدبختم کرد رفت…علی منو تو زندگیمون قرینه همدیگه است…خیلی شبیه هم هستیم…این نسرین خانوم که به سزای خودش رسید.امیدوارم اون نامرد ازین بدتر بشه…حالا مگه تو مث اونی که من مث این باشم…گفتم ببخشید عزیزم…صبح بود بیدار شدم هنوز روی سرم بیدار بود…گفتم عشقم چرا نخوابیدی…گفت خواب رو ولش کن.نمیدونم چرا حالت تهوع شدید دارم.گفتم خسته ای خب…همون لحظه برام صبحونه آوردن… تا چشمش به لیوان شیر افتاد حالش بهم خورد…من بلند شدم.دختره که صبحونه آورد سریع به نسترن کمک کرد.پرستار رو صداش زد…گفت نمیدونم چی شد خانوم دکتر تا لیوان شیر رو دیدن حالشون بهم خورد…پرستاره خندید.گفت مهندس مبارک باشه…گفتم چی…مبارکه؟گفت خانوم بارداره دیگه…گفتم نه خسته و عصبیه…گفت نخیرم…شرط میبندی بارداره…گفتم اگه باشه یک کادوی توپ پیشم داری…سریع رفت سرنگ آورد ازش آزمایش خون گرفتن…نیم ساعت نشد اومد…گفت بسم الله زود باش مهندس…قول دادی…گفتم شوخی میکنی…گفت نه بخدا آزمایش خونه…ای جانم…هم رو بغل کردیم…من شیرینی خوبی به پرستاره دادم.رفتیم خونه…این خبر چنان سر حالم کرد انگار اصلا مریض نبودم…رسیدیم خونه گلین باجی گفت چیه پسر.گفتم حامله است گلین جون…گلین اینقدر خوشحال شد.سریع وضو گرفت دو رکعت نماز شکر خوند…اسپند دود کرد صدقه در آورد… صبحونه خوردیم.بردمش داروخانه…تا رسیدیم…نسرین اومد داخل…گفتم ببین نسرین خانوم…ما نمیتونیم بهت کار بدیم.اما بیا…سریع ۱چک نوشتم گفتم میتونم همین مبلغ رو کمکت کنم.این هم نفقه این چندساله که نبودی بگیری،گفت ممنونم ازت.میتونم الان برم تهران برای خودم جا بگیرم و کار پیدا کنم…‌فرستادمش رفت…الان بچه ما بدنیا اومده و شکر خدا زندگی به راهه…فقط این تپل خانوم من…بهم کون نمیده…یکبار داد محکم کردم توش…دردش اومد گریه کرد.دعوام کرد…گفت دیگه اگه بگی بهم کون بده میندازمت میرم خونه،بابام…فقط همین درد دلم شده…ولی عاشقشم…عاشق خودش و بچه اش…عاشق معرفتش و مرامش…ممنونم که وقت گذاشتین خوندین

نوشته: علی هستم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18