رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • پاسخ 2.5k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • arshad

    266

  • dozens

    248

  • mame85

    246

  • gayboys

    241

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

دانلود ویدیو بدن نمایی تینیجر ناناز وطنی .

fzvgkbmjk5vj.jpg

تایم: 01:03 - حجم: 13

تماشای آنلاین فیلم

لینک دانلود فیلم

جهت مشاهده تمامی فیلم های بدن نمایی و خودارضایی ایرانی روی کلیک بزنید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فیلم ممه نمایی و کوس مالی نسیم الماسی که لخت شورت سیاه توری خودشو تا نصف میکشه پایین و کسشو انگشت میکنه (قسمت قبل) .

loxrhvob49ma.jpg

تایم: 01:00 - حجم: 12

تماشای آنلاین فیلم

لینک دانلود فیلم

جهت مشاهده تمامی فیلم های بدن نمایی و خودارضایی ایرانی روی کلیک بزنید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فیلم بدن نمایی دختر سفید توپر ایرانی با سینه های 95 و اندام سکسی .

oxmxig0npk5l.jpg

تایم: 05:05 - حجم: 33

تماشای آنلاین فیلم

لینک دانلود فیلم

جهت مشاهده تمامی فیلم های بدن نمایی و خودارضایی ایرانی روی کلیک بزنید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فیلم سکسی ممه نمایی و کص نمایی دختر کص صورتی و جیگر وطنی .

o61cpotz22tc.jpg

تایم: 00:46 - حجم: 4

تماشای آنلاین فیلم

لینک دانلود فیلم

جهت مشاهده تمامی فیلم های بدن نمایی و خودارضایی ایرانی روی کلیک بزنید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • minimoz
      لایو رقص سکسی رعنا . تایم: 06:30 - حجم: 24 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • minimoz
      از رایحه تا راحله...   صرف نظر از همه داستان‌ها و خاطراتی که شنیدیم و تجربه کردیم، بعضی از داستان‌ها و افسانه‌ها هستند که ما با خوندنشون نه تنها با اون خاطره زندگی می‌کنیم، بلکه در تار و پود اون روایت ما هم تنیده می‌شیم!..گاهی اوقات تو زندگی آدما یه اتفاقاتی می‌افته که آدم رو به آدم قبل از اون اتفاق و آدم بعد از اون اتفاق تبدیل می‌کنه! منم از این قاعده مستثنا نبودم… قصه‌ی من هم ممکنه فراتر از تمام اتفاقاتی باشه که ممکنه تو زندگی‌تون اتفاق افتاده باشه!..داستان عاشقی، شکست، امید، زندگی و… حکایت پیش‌رو، حکایت یه رابطه‌ی ممنوعه‌ست که سعی شده تا جایی که ممکنه از اصل داستان غافل نشم و امانت داری کنم… قسمت اول تابستان 1397 بعد از اتمام دوره دبیرستان و عضویت تو تیم‌های ورزشی، انجام فعالیت‌های بدنی ممتد، خداروشکر صاحب یه قد و بالای خوبی شده بودم. با سن 18 سال تقریبا 184 سانت قد و وزنی تقریبا معادل 88 کیلو و خصوصا ورزش بوکس تونسته بودم برای خودم چهارستون خوبی بسازم. اما این همه ماجرا نیست. چون با عضویت در باشگاه بوکس و انجام فعالیت‌های رزمی روحیه‌ی کاملا ستیزه‌جویی پیدا کرده بودم. این قاعده برای من مستثنا نبود و از همون دوران نه تنها به کسی باج نمی‌دادم! بلکه از رفتار لوس و سبک آدما چه دختر و چه پسر بدم می‌اومد. بنابراین بیشتر دوست و رفیق‌های منو افرادی تشکیل می‌داد که علاوه بر اینکه سن وسالشون از من بیشتر بود، رفتارشون هم بیشتر جدی و دنبال کار و زندگی بود. این مسائل رو اخلاقیات من تاثیر گذاشت و منم به نوعی از همون دوران نوجوانی و جوانی بیشتر از سنم نشون میدادم! عمده تفریحات من بیشتر استخر بود و فعالیت‌های ورزشی، اما به کتاب خوندن هم علاقه داشتم. با دوست و رفیق‌هام هم در ارتباط بودم. گاهی به محل کارشون سری می‌زدم و گاهی با هم هماهنگ می‌کردیم که بریم یه جای خوب و اوقات خوشی بگذرانیم. بعد از اتمام دوره دبیرستان، عزم خودم رو جزم کردم و امتحان کنکور دادم. نتیجه این امتحان قبولی در دانشگاه فردوسی مشهد بود! اون زمان خیلی مهم بود که کدوم دانشگاه قبول بشی! چون یجور خودنمایی هم محسوب می‌شد. دانشگاه فردوسی مشهد برای من ازون اتفاقاتی بود که زندگی منو تغییر داد. برای من تغییر و تحول همیشه پر از ابهامات خوب و قشنگ بوده. چون در تمام این سال‌ها همیشه سعی کردم که در برابر ناملایمات زندگی از خودم ایستادگی نشون ندم، بلکه خودم رو از قبل آماده کرده باشم تا بتونم منعطف‌تر از اون ناملایمات باشم. کارای پذیرش دانشگاه ( واقع در مشهد) باید حضوری انجام می‌شد. تحویل مدارک و کارای ثبت نام و دریافت کارت دانشجویی تو یه هفته انجام شد. ازون ور هم چون بچه شهرستان بودم اونم قسمت‌های جنوبی کشور، در نتیجه چون راهم دور بود خوابگاهم رو زودتر از زمانی که انتظار داشتم بهم دادن! اما تا شروع کلاس‌ها خبری از توزیع غذا نبود! اما همونشم جای شکر داشت. بالاخره بعد از کلی انتظار کلاس‌ها شروع شدن و با مشخص شدن برنامه کلاسی میشد فهمید که تو زندگیم چه خبره!.. . تو کلاس کم‌کم با بچه‌ها آشنا شدم، جمعیت دخترا دو برابر پسرا بود و این خودش جای خوشحالی داشت که میتونستم برای خودم حداقل یه دوست‌دختر پیدا کنم. ولی خب زهی خیال باطل، با گذر زمان و معمولی شدن رابطه‌ها، این زمونه خیلی عجب نیست که یه خانم چند تا دوست پسر داشته باشه یا یه پسر چندتا دوست دختر، به قول خودشون فلانی رلمه، فلانی فابمه، فلانی جاستمه و… با شروع دانشگاه و داشتن یه روتین خوب و منظم، چسبیده بودم به درس و کنارش کار هم می‌کردم. کاری که مربوط به درسم بود و دوسش داشتم،…این برهه از زندگی م یه جورایی خوب بود به این خاطر که میتونستی به عنوان یه دانشجو دنبال علم باشی، و دقدقه‌ی هیچ چیزی رو نداشته باشی، ازون بر هم نگران آینده نیستی چون فکر میکنی میتونی با مدرک تحصیلی‌ت یه کاری برای خودت دست و پا کنی! تا اینجا فکر میکنم که برای مقدمه داستان کافی باشه! بهتره بیشتر از این اذیتتون نکنم و وارد قسمت اصلی داستان بشم! وقتی با یه زن یا یه دختر رابطه چه حالا جنسی چه دوستی داشته باشی، یه چیز برات خیلی فرق می‌کنه! و اون این اینه که اگه از فاصله نزدیک حسش کنی، بوی تنش یا بوی حضورش حواس تورو به خودش جلب میکنه! این رایحه برای من اولین کششی بود که سمت راحله پیدا کردم!.. یه روز که تو دانشگاه بودم، داشتم از یه جایی رد می‌شدم که باید از پله ها استفاده میکردم اما توجه‌م به آسانسور جلب شد و با خودم گفتم تا آسانسور هست چرا پله، دکمه آسانسور رو زدم و اومد، حواسم به اطراف بود که صدای بوق حاکی از رسیدن آسانسور به طبقه‌ای که استاده بودم منو متوجه باز شدن درب آسانسور کرد و اونجا بود که مردم و زنده شدم! اصلا بعضی از اتفاقات تو زندگی آدم هست که زندگی آدم رو به قبل و بعد از اون اتفاق جلب میکنه! برای من دیدن راحله اولین بار تو آسانسور اونم مقابلم و اونم در این شرایط که سرمو انداختم پایین که وارد آسانسور بشم و اونم اومد که بره بیرون دوتامون تا یک قدمی یک نفس پیش رفتیم به طوری که عطر و رایحه‌ی تنفس شو تا عمق وجودم استشمام کردم و اونجا بود که کیرم برای اولین بار در سریع‌ترین زمان ممکن می خواست سر در بیاره و همونجا راحله رو دوقلو حامله کنم! چادر سرش بود، رنگ پوست سفید گندمی مایل به کرمی! قد 165، اندام مناسب ولی یکم پر، چشمای نسبتا درشت و کشیده ازین مدل گربه‌ای ولی با این فرق که مال راحله یکم درشت‌تر بود، دماغ عمل شده ولی جمع و جور با لبای تمیز و مرتب بدون تزریق ژل و پروتز و ازین مزخرفات، یه روسری هم حالت محجبه‌طور سرش که یکم از موهای رنگ خرماییش ریخته بود بیرون. پوست صورت که بعدها فهمیدم روتین پوستی به همراه پیاده روی صبحگاه باعث شده که اینجور جون بزنه! سنش بعدا که فهمیدم 41 سال رو رد کرده بود ولی اصلا نمی‌اومد که چهل تا رو داشته باشه! به زور میشد بهش بگی تازه 30 شده باشه! خب برگردیم تو آسانسور، بعد از اینکه برق سه فاز از سر من پرید و من همینجور ماتم برده بود بهش! یه بشکن زد بهم و گفت _اگه سیر شدی بیا کنار کلاسم دیر شد!.. به خودم اومدم و گفتم ها…ببخشید و اومد رد شد و برد…شاید بپرسین چیو؟… خب معلومه دل منو دیگه… باسنش از زیر چادر هوش از سرمن می‌برد دیگه چه برسه به بقیه اندامش… اون روز تا شب فکرم درگیر صدای قشنگش بود، چشمای قشنگش، بوی مسحور کننده‌اش و از همه مهم‌تر اندام فوق العاده‌ش! که بعدها سر راحله فهمیدم که چه فتیش‌هایی داشتم و خودم خبر نداشتم. از صدقه سر راحله بود که فهمیدم که اصلا از سکس چی می‌خوام! برای همین پیشنهاد می‌کنم که اگه قصد ازدواج دارین قبلش یبار حداقل سکس رو تجربه کنین! اینجوری خیلی از ابهامات براتون رفع میشه! و میفهمین که با خودتون چند چندین! دو روز که گذشت که نوبت کلاس ادبیاتم شد، سر ساعت رفتم و سر کلاس نشستم و منتظر که استاد بیاد، با بقیه در حال صحبت و گفت و گو بودیم که ناگهان از در کلاس اومد تو… آره درست حدس زدین، راحله بود… مست و خرامان، بدون چادر با یه مانتو که تا زانوهاش بود، یه روسری رو سرش! که بعدها فهمیدم چرا از مقنعه استفاده نمیکنه بخاطر این بوده که رییس دانشکده ازش خواستگاری کرده و میخواست اون پیرمرد رو سکته بده اینجوری با این روسری جلوش جولان میداده تا حرصشو در بیاره! اونا هم نمیتونستن توبیخ کنن چون راحله دانشجوی دکتری بود و بعد دفاعش می خواست از دانشگاه بره! در نتیجه راحله برای خودش برو بیایی داشت! پشت میز نشست و به همه نگاه کرد و شروع کرد به خوش و بش تا چشمش به من افتاد، یه ثانیه صبر کرد و یه لبخند کوتاه زد و گفت باز که ماتت برده خواستم که ضایع نباشه سریع _گفتم خوبین شما!؟ _ممنونم به خوبی شما… بعد از معرفی درس و نحوه ارزیابی دانشجویان و امتحان و اینا شروع کرد به درس دادن! که در تمام طول مدت داشتم حیف میکردم و یه عالمه تصور و خودتون میدونید در مورد چی دارم حرف می‌زنم! این از آشنایی ما بود. که کمک با پیشرفت تحصیلی و گذر روزها بیشتر به این فکر میکردم که چطوری می‌تونم بهش نزدیک بشم… تو رابطه مخصوصا اگه شما آقا باشین، قدم اول و مهمترین قدم اینه که باید اول اعتماد خانم رو جذب کنین! تو این مورد باید حواستون باشه که نه هول باشین، نه زود به سکس و رابطه جنسی اشاره کنین و زود سوال شخصی نپرسین! یه روز از روزایی که کلاس داشتیم بین کلاس یه تایم استراحت داد، بیشتر بچه‌ها رفتن بیرون تا یه قهوه‌ای بخورن یه سیگاری بکشن ولی من نشسته بودم داشتم کتاب می‌خوندم، برای دانشجوی ادبیات که پایه دکترا باشن کتاب مثل نوش دارو میمونه، و منم از این مسئله مستثنا نبودم و راحله تا دید دارم کتاب میخونم فضولی ش گل کرد و اومد کنارم ایستاد و گفت: _داری چی میخونی!؟ _گفتم تاریخ _با این سن تاریخ!!!؟ برات سنگین نیست؟ _نه، اتفاقا از حوادث پوچ و بی‌معنی این دور و زمونه بهتره! _پوچ و بی معنی!!!؟ _آره، روابط توخالی و بی ارزش، مضامین بی پایه و اساس… _نگام کرد و لبخند زد و گفت مدادتو بده! دادم… شمارشو نوشت و گفت بهم اسمس بده و خودت رو معرفی کن، دعوتت کنم به یه دور همی که افرادی که خوره کتاب هستن و مثل تو خودشونو از جامعه جدا کردن دور هم جمع میشیم و حرف میزنیم! خوشحالم که توهم به جمع ما بپیوندی! این یه حرکت خیلی مهم تو زندگی من بود که تونسته بودم یه قدم به راحله نزدیکتر بشم… دیگه از کلاس اون روز چیزی بیشتر یادم نیست که کلاس چطور تمام شد. با اینکه خیلی دلم می‌خواست که همون شبش بهش پیام بدم اما خب دوست نداشتم در مورد من اینطور فکر کنه که چه آدم لوس و بی‌مزه‌ای هستم، بنابراین یکی دو روز صبر کردم تا وقتم یکم هم خالی بشه و راحله هم مشتاق تر. درست پنج‌شنبه شب بود ساعت 9 شب که براش پیام نوشتم… _<<سلام استاد زیبا…حال خوب شما چگونه است؟…>> سلام، شما…؟!!! 😊 _اگه خودت رو معرفی نکنی بلاکت می‌کنم! _اگه می‌دونستم انقدر بداخلاقی بهت پیام نمی‌دادم! _آها شناختمت، چقدر بی‌معرفتی میذاشتی یکی دوماه بگذره بعدش پیام میدادی! _اوه، چقدر ناراحتی! خب می‌خوای مزاحمت نمیشم دیگه! _عههههههه، خودتو لوس نکن! خب حالا توام! _والا… _اینارو ولش کن، فردا بعد از ظهر چکاره‌ای؟ _جمعه‌است!!! بیکارم! _خوبه! <آدرس رو فرستاد>…خونه خودش بود! (خونه‌ای که بعدها شد مآمن و پناه من چه از لحاظ جنسی و سکس چه آرامش…) بعد خداحافظی، اونشب تا دیر وقت نخوابیدم، هنوز اون رایحه‌ی فوق‌العاده‌ش از ذهنم پاک نشده بود! اما بالاخره خوابیدم! فرداش پاشدم رفتم دوش گرفتم و یکم به خودم و نظافتم رسیدگی کردم! (برادرای من می‌دونن که باید برای هر لحظه‌ای که ممکنه دست به کار بشن باید آماده بشن! چون ما آقایون می‌تونیم بوی سکس رو از فاصله دور حس کنیم!) برای بار اول اونم دست خالی رفتن خونه‌ش زشت بود، برای همین رفتم و براش شیرینی و شکلات از اون مدل خارجی‌هاش خریدم و امیدوار بودم خوشش بیاد! با اسنپ رسیدم! یه آپارتمان بود طبقه سوم! یه خونه نسبتا بزرگ، با توجه به کارم و نصب و تاسیسات ساختمان و یه نظر اجمالی حدسم براین بود که چیزی حدود 130 یا 140 متر مربع باید می‌بوده باشه! که وقتی در زدم و درو باز کرد، خدای من چیزی که می‌دیدم اصلا باورم نمی‌شد! وقتی تو محیط دانشگاه دیدمش با چادر و روسری بود، کاملا محجبه، اما وقتی درو باز کرد، یه شال رو سرش بود، یکم از موهاش هم ریخته بود بیرون و سفیدی گردنش معلوم می‌شد. یه پیراهن مردونه سفید اما بلند هم تنش بود که از زیر لباس می‌تونستم بند سوتینشو تشخیص بدم، و این برای من به مصابه‌ی یه تابو‌ی تمام عیار بود. با سلام و صلوات وارد شدم و جعبه شیرینی رو دادم بهش و اونم منو راهنمایی کرد به سمت پذیرایی وقتی رسیدم متوجه شدم که سه چهار نفری قبل از من اونجا بودن! اونم همه‌شون جون منتها یه خانم سن و سال دار (میلف خودمون) هم اون وسط نشسته بود و داشت با یه نگاه خریدارانه منو برانداز می‌کرد، _بچه‌ها: اینم پسر من…آقای مهندس حامد… _روبه بقیه خوش و بش کردم و ادب رو بجا آوردم و تکیه دادم به مبل، پامو روی پا انداختم و فقط ارتباط چشمی مستقیم برقرار کردم! با لبخند نشست روبروم و گاهی لابلای حرف زدنش بهم نگاه میکرد! لذت می‌بردم از اینکه روبروش نشسته بودم و با بقیه صحبت می‌کردیم. گاهی که بلند و مست می‌خندید دلی از من می‌برد و من می‌کشت و دوباره زنده می‌کرد (اینجا بود که فهمیدم اصلا گرایش به میلف و سن بالا دارم، اگه بخاطر خانواده و شرایط خودش نمی‌بود میتونستم هر دوسال یکبار حامله‌ش کنم) بعداز صحبت‌هامون تموم شد و یه پذیرایی مختصر شدیم جعبه شیرینی و باز کرد و چشمش که به اون همه شکلات خورد مثل دخترای 17_18 ساله با بدجنسی گفت نمی‌خوام اصلا به هیچ کدومتون ازینا نمی‌دم! اونجا خندیدم و گفتم عیب نداره دختر خوبی باش، بده به بقیه من بازم می‌خرم برات…و تو چشماش نگاه کردم از اینکه مستقیما مخاطب قرارش داده بودم بهم خیره شد و گفت الکی میگی! گفتم قول!!! انگشت کوچیکه‌شو آورد بالا و گفت قول…این اولین تماس فیزیکی مون بود…اولین بار که برق راحله منو می‌گرفت…من مسخ و اون از چشماش حرارت می‌زد بیرون… موقع بدرقه دیدم ضایع است که بمونم آخه از همه برای همین از همه خداحافظی کردم و زود زدم بیرون! و تو فکر این بودم که اون لحظه آخر چی شد که جفتمون برای مدتی کوتاه مسخ شده بودیم و نمی‌تونستیم تکون بخوریم… تقریبا یه هفته‌ای گذشته بود و شبها چند دقیقه‌ای باهم چت می‌کردیم. دوتا بچه داشت و از شوهرش جدا شده بود، اختلافات عقاید و سلیقه سرانجام بعد از 17 سال زندگی مشترک چیزی جز یه طلاق سخت و مشکل براش به همراه نداشت. خودش هم از راه تدریس در دانشگاه و کار برای یکی دو تا مقاله و روزنامه امرار معاش می‌کرد که این کارش برای من خیلی ارزشمند بود، چون از انسان‌هایی که هم کار می‌کردند و هم درس می‌خوندن خیلی خوشم می‌اومد! روزها به همین منوال می‌گذشت تا اینکه…یه شب تو حرفامون صحبت کشیده شد به چاره‌ی تنهایی کردن و گفتم تنهایی برات سخت نیست!؟ _نه چه سختی‌ای!؟ _خودتو به اون راه نزن! _بی ادب… _باشه تو با ادب، جواب سوال منو بده _طلب کاری چیزی هستی!؟ _اوکی، تمایلی به صحبت نداری وقتت رو نمی‌گیرم، شب بخیر اینو که گفتم بعدش گوشی‌رو قفل کردم و خوابیدم اما منتظر بودم!که ناگهان…صدای آلارم پیام اومد! (همه‌مون می‌دونیم که این آلارم همون آلارمیه که یه به صد تا زندگی می‌ارزه) برام نوشت: خیللللله خب…بیا حرف بزنیم! نوشتم باشه… _با چی… _خیلی بی ادبی! _میرما… _خودارضایی می‌کردم… _می‌کردی!؟ _می‌کنم! _چرا ازدواج نمی‌کنی؟ دیوونه شدی!؟ با این سن؟ _می‌دونم، منظورم دائمی نبود! _برم صیغه بشم!؟ _نخیر! یه دوست پسری چیزی پیدا کن، مزه‌ی واقعی سکس رو بچشم! _کو آدم قابل اعتماد؟ _(برادرای من احتمال می‌دم که شما هم فهمیدین که تونستم مخش رو بزنم!)…گفتم من! _گفت تو!!!؟ _بعله من! _گفت تو اصلا چیزی داری اون پایین مایین ها!؟ _گفتم کجاشو دیدی! …بعد یه مکث طولانی نوشت: آخر هفته منتظرتم… و خاموش کرد! تا آخر هفته نه روشن بود، نه تلش آن شد، نه دانشگاه دیدمش!.. عزیزان، اگه تمایل به ادامه داستان داشتین، با لایک و حمایت منو به ادامه این قصه تشویق کنید، در غیر این صورت دلیلی بر ادامه قصه من وجود نخواهد داشت… نوشته: همراه من…
    • minimoz
      عاقبت هیزبازی   این داستان واقعی نیست مهسا: بفرمایید چایی آقا وحید سرمو بالا آوردم و چشمهای قشنگ مهسا رو دیدم که خیره شده بودن تو چشمای من. کمی پایینتر از خط نگاهش، فضای بین دو تا پستون گرد و قشنگش تو راستای دیدم بود. ولی نمیتونستم زیاد بهش خیره بشم. شوهر مهسا، زن من و خیلیای دیگه تو خونه بودند. وحید: ممنون مهسا خانوم چایی رو برداشتم و دوباره سرم رو بردم تو گوشی. مهسا زن برادرزنم بود. یه لوند به تمام معنا. قد حدود ۱۶۵، سینه های سفت و گردی که قشنگ هر کدومش تو یه مشت جا میشن و از همه مهمتر کون گرد و قشنگی که تو شلوار پارچه ای لَخت منو میبره به یه دنیای دیگه. هیکلش مثل اکثر تازه عروس های خانه‌دار بود. ورزش نمیکرد ولی استعداد چاقی نداشت و مشخص بود اضافه وزن نداره. البته که با استاندارهای پورن فاصله داشت، ولی خب، دلم براش میرفت. حیف که نمیشد بهش نزدیک شم. ترسم بیشتر از زنم بود. خیلی حواسش بهم بود. اونشب قرار شد با شوهر مهسا، داداش زنم و اون یکی باجناقم حکم بازی کنیم. من یار شوهر مهسا بودم و مرتب کری خونی میکردیم. چند دست رو باختیم و مهسا اومد پشت سر شوهرش تا کارتاشو ببینه و کمی تو کری خونی کمک شوهرش کنه. وقتی داشت کارتای شوهرش رو نگاه میکرد، نگاهمون تو هم گره خورد. تو کسری از ثانیه بدون اینکه به عواقبش فکر کنم بهش چشمک زدم. سرش رو انداخت پایین. با خودم گفتم چه کاری بود که من کردم. اگه یکی میدید چی؟ یه دفعه شنیدم مهسا میگه بذار کارتای آقا وحید رو هم ببینم. یه ثانیه بعد، مهسا پشت سر من بود و تا شوهرش داشت کارتاشو میچید، سرش رو از پشت نزدیک کرد، طوری که عطرش رفت تو دماغم. گفت: کارتای تو هم خوبنا. بعد یه کاری کرد که هنگ کردم. از پشت سینه هاشو برای چند ثانیه چسبوند به کمرم. گُر گرفتم. دوباره رفت پشت سر شوهرش و اینبار زل زد بهم. چیزی تو هر دومون روشن شده بود. تا آخر شب دیگه نگاهم همش دنبالش بود. آخر شب که رسیدیم خونه، خانومم از خستگی سریع رفت خوابید ولی من داشتم به مهسا فکر کردم. کم کم چشمام داشت گرم میشد که تو تلگرام یه پیام برام اومد. مهسا بود مهسا:سلام. آخرش یه کاری میکنی که تو فامیل دعوا بشه. وحید:سلام مهسا جان. چی شده؟ چیکار کردم مگه؟ مهسا:چکار میخواستی بکنی دیگه؟ همش هیز بازی در میاری. امشبم که جلوی شوهرم چشمک زدی، نترسیدی یکی ببینه؟ جوابی بهش ندادم. تصمیم گرفتم فردا بهش زنگ بزنم و صحبت کنیم. اما گویا مهسا خیلی از بی جواب گذاشتن پیام خوشش نیومد. یه پیام دیگه بهم داد: مهسا:اگه برای اینکارات توضیح ندی، مجبور میشم به خانومت بگم. من نمیخوام قربانی چشم چرونی شما باشم وحید:مهسا جان من برات توضیح میدم. داری اشتباه برداشت میکنی. اجازه بده صحبت کنیم. مهسا:باشه، فردا بیا آرایشگاه سمیرا. سمیرا خواهر مهسا بود. فقط یکی دو بار دیده بودمش. یه کس شاسی بلند به تمام معنا و البته سلیطه ای بود برای خودش وحید:باشه، آدرس رو بفرست تو تعطیلات عید بودیم و نگران مرخصی نبودم. فرداش به بهانه قلیون کشیدن با بچه ها از خونه زدم بیرون و راهی ارایشگاه شدم. زنگ زدم و بدون پرسیدن، در باز شد. آرایشگاه تو طبقه سوم یک ساختمان ۳ طبقه ۳ واحده قدیمی تو یکی از محلات وسط شهر بود. و البته اون روز تعطیل بود. در واحد باز بود. یا الله گویان وارد شدم. مهسا زد زیر خنده مهسا:اینجارو باش. تو مهمونی چشم از آدم برنمیداره. حالا اینجا یالله میگه. چقدر فیلمی شما آقا وحید وحید:سلام مهسا جان. خوبی؟ هنوز ندیده بودمش. تو راهرو وایستاده بودم. راستش نمیدونستم کسی غیر از خودش اونجا هست یا نه. جوابم رو خیلی زود گرفتم. مهسا از یه اتاق اومد بیرون. همون لباسهای دیشب تنش بود. یه شلوار نخی کرم رنگ و یه تاپ آستین کوتاه مشکی که جذب تنش بود و شکم تخت و کمر باریکش رو به رخ میکشید. همونطور که حدس میزدم کسی اونجا نبود. البته مهسا گفت که خواهرش رفته بیرون و نیم ساعت دیگه برمیگرده. مهسا:یالا توضیح بده ببینم. من اصلا شما رو درک نمیکنم. حتما باید جلوت چادر بپوشم؟ نمیگی یکی میبینه و شک میکنه؟ فکر میکنن خبریه. زنت رو نمیشناسی؟ شوهرم رو نمیشناسی؟ نمیدونی چقدر روم حساسه؟ وحید:مهسا جون اشتباه میکنی. شاید یکی دوبار ناخواسته نگات کرده باشم. ولی چشم چرونی هرگز! مهسا:آره جون خودت. دیشب داشتی با نگاهت سوراخم میکردی. من کاری ندارم، ازم چیزی کم نمیشه انقدر نگاه کن که چشات در بیاد. ولی منو پاسوز هوست نکن. همینطور که وایستاده بودیم و حرف میزدیم نزدیکش شدم. قصدم این بود که یه جوری باهاش تماس داشته باشم. این که من و مهسا الان اینجا بودیم و کسی جز خودمون هم اینو نمیدونست و داشتیم درباره چشم چرونی من روی بدنش بحث میکردیم به اندازه کافی هوس انگیز بود. ولی اینکه میگفت من مشکلی با این قضیه ندارم دیگه تیر آخر بود. باید یه کاری میکردم. وحید:من میدونم تو خودت مشکلی نداری. ماشالا روشن فکر هستی. مثلا دیشب اومدی پشتم و خودتو چسبوندی بهم. مهسا:من؟ کی خودمو چسبوندم بهت؟ یادم نمیاد وحید:اومدی پشتم و سینه هاتو چسبوندی بهم. ببین مهسا، خودتم خوب میدونی هیکلت معرکه ست. قشنگی، لوندی، تو یه کلام هلویی. انتطار نداشته باش نگات نکنم. من که دستم بهت نمیرسه. نگاتم نکنم؟ مهسا: عجب آدمی هستیا. اون که اتفاقی بود. عمدی نبود. بعدم، نمیگم نگاه نکن. فقط اینقدر تابلو نباش وحید:مهسا جان بخدا نمیشه. همش تو فکرتم. بخدا از دیشب که سینه هات خورد بهم همش دارم فکر میکنم یعنی چجورین؟ مهسا خندید. مهسا:یعنی چی چجورین؟ مثل سینه بقیه زنا. مثل سینه زنت وحید:نه فرق داشت. اینی که به من خورد خیلی گرد و سفت بود. مهسا همچنان داشت میخندید. مهسا:کثافت گردیشو از کجا فهمیدی؟ وحید:بالاخره گاهی با نگام سوراخت کردم دیگه. تو یکی از همون نگاهها دیدمشون. دیگه به یک قدمی مهسا رسیده بودم. هنوز لبخند تمسخر آمیزی روی لباش مونده بود. میتونستم حرارت تنش رو حس کنم. این طولانی ترین مکالمه من و مهسا از روزی که اومدم تو این خانواده بوده. و اولین باری هم هست که با هم تنهاییم. لازم نبود نابغه باشم تا بفهمم چرا مهسا منو دعوت کرده اینجا. قد بلند و هیکلم ۳ هیچ از شوهرش جلو بود. مهسا هم همچین زن نجیبی به نظر نمی اومد. وگرنه چه لزومی داشت درباره چشم چرونی من تو خفا باهام جلسه بذاره. مهسا:خلاصه گفتم بیای اینجا که بهت بگم حواستو جمع کن. لطفا دیگه میخ نشو روی من. یکی ببینه داستان میشه وحید:تو میگی نگاه نکنم. اخه نمیشه که. خودتو بذار جای من. بخدا خیلی سخته مهسا جان. واقعا به عشق دیدن سینه ها و کون گرد و خوش فرمته که میام تو جمع مهسا با شنیدن تعریف های من از هیکلش، لبش رو گزید و گفت: مهسا:خدا مرگم بده. چقدر وقیحی شما. خدارو شکر کسی اینجا نیست که این حرفا رو بشنوه وحید:منم همینو میگم. حالا که کسی نیست، بذار برای اولین و اخرین بار ببینمشون. قول میدم دیگه خیره نشم بهت مهسا:گمشو بچه پروووو. چی فکر کردی پیش خودت. من لخت شم که منو ببینی؟ دیگه چی؟ وحید:نه لخت نشو. فقط بذار سینه هاتو ببینم مهسا جان. بخدا هلاکشونم. نمیدونی چه شبهایی که با فکر پستونای خوش فرمت …. ادامه حرفمو خوردم. یه لحظه ناخوداگاه خجالت کشیدم که بگم با یاد بدنش جق زدم. مهسا که از شنیدن تعریف و تمجید های من صورتش گل انداخته بود، ولی نمیخواست وا بده گفت: مهسا:بخدا اگه میدونستم انقدر بی حیایی باهات یجای خلوت قرار نمیذاشتم. کاری دستم ندی یوقت وحید؟ یه قدم دیگه به سمتش رفتم و سعی کردم فاصلمون رو پر کنم. در عوض مهسا هم یه قدم رفت عقب و چسبید به دیوار. مهسا، بخدا دیوونتم. انقدر با یادت زدم که نگو. میدونم بهت نمیرسم ولی بذار حداقل یبار اون پستونای خوش فرمتو ببینم. وحید چی میگی تو؟ این بار کمی آروم تر حرف میزد. درسته که پس میزد، ولی قشنگ معلوم بود که تنش میخاره مهسا:من که نمیتونم بذارم لختمو ببینی. چی فکر کردی درباره من. برو یجور دیگه مشکلتو حل کن وحید:پس بذار بهشون دست بزنم. نمیبینمشون. دستمو میکنم زیر لباست و یکم لمسشون میکنم. با گفتن این حرفا دستمو بردم سمت پایین لباسش. با کنجکاوی مسیر دستم رو با چشماش دنبال کرد ولی جز نگاه کردن کار دیگه ای نمی کرد. دستام رسیدن به پایین لباسش، کمی لبه پایین لباسش رو دادم بالا، نه خیلی زیاد. شاید ۴-۵ سانتی متر. کمی از شکم و پهلوهاش مشخص شد. چشمای درشتش رو کامل باز کرده بود و خیره شده بود بهم. بالاخره به حرف اومد. مهسا:وحید ! میفهمی داری چکار میکنی؟ اینارو اروم داشت میگفت. انگار کلی ادم تو اتاق بغلی هستند و من و مهسا یواشکی و دزدکی داریم عشق بازی میکنیم. تصمیم گرفتم حرف نزنم و عمل کنم. دستام رو گذاشتم روی پهلوهاش. اهی کشید و سرش رو برگردوند. دیگه نگام نمیکرد. سرش رو به طرف شونه راستش خم کرده بود. دستم رو بردم بالاتر و تو تمام مسیر، دستام داشتند تنش رو کشف میکردند. با اولین تماس دستم با زیر سینه هاش، سرش رو برگردوند مهسا:خیلی عوضی هستی بخدا. حرف که گوش نمیکنی. زود باش کارتو تموم کن و برو. قرار شد فقط دست بزنیا با کلافگی داشت نگام میکرد. یه دستم رو بردم روی سینه اش و با اون یکی دستم، مهسا رو برگردوندم. حالا مهسا رو به دیوار بود و من پشتش بودم. دقیقا چسبیدم بهش. کیرم که داشت شلوارم رو میدرید رو چسبوندم به کونش. در گوشش گفتم: وحید:سوتینت مزاحمه. بدون اینکه منتظر جوابش بشم، تاپشو در آوردم مهسا:چیکار میکنی وحید؟؟ جوابشو ندادم. بجاش سوتینشو رو از پشت باز کردم و هر دو تا دستم رو گذاشتم روی پستونای بی نظیرش. وحید:نگاه که نمیکنم. فقط دست میزنم. سوتینت مزاحمم بود. مهسا:وحید توروخدا اذیتم نکن. باشه؟ زود دستتو بزن و برو امکان نداشت بذارم شکارم از دستم در بره. این بره تازه رام شده بود. تا فتح کامل تنش باید میرفتم. دست راستم داشت سینه چپشو میمالید و با دست چپم، سعی کردم راهی به زیر شلوارش پیدا کنم. همزمان بهش گفتم: وحید:به کونتم فقط دست میزنم. اخه به اونم خیلی نگاه میکردم و دستم رو از پشت شلوارش کردم تو. شورت نداشت. تو چند ثانیه رسیدم به کونش و مهسا وقت نکرد واکنش مناسب نشون بده. مهسا:وای خدا مرگم بده. چکار میکنی تو اخه. اخرش کار دستمون میدی وحید. بخدا کارت درست نیست. اینارو میگفت، ولی هیچکاری برای اینکه جلومو بگیره نمیکرد. دیگه مهسا مال من بود. شلوار نخیش اجازه میداد که دستم رو بدون اینکه از توی شلوارش در بیارم، ببرم جلو. همین کارو کردم. تا دستم رسید به بالای کسش، مهسا اولین واکنش تقریبا جدی‌ش رو نشون داد مهسا:دست نزن به اونجا وحید. قرارمون این نبود همزمان خم شد به جلو تا نذاره دستم به کسش برسه. چسبیدم بهش و لاله گوشش رو کردم تو دهنم و میک زدم. آه مهسا بلند شد بود. ولی هنوز مقاومت میکرد. مهسا:آخ نکن وحید. قرار نبود تا اینجا پیش بریم. فقط قرار شد دست بزنی وحید:دارم دست میزنم دیگه. فقط دارم پستون و کس و کونت رو میمالم مهسا جون. نگاه که نمیکنم. خودشم میدونست دیگه کار از کار گذشته. دستم رسیده بود به کسش و تازه فهمیدم که بله، مهسا رو خیس کردم. وحید:کست هم که خیسه مهسا جون. دیگه حرفی نمیزد. فقط آه میکشید و پاهاش رو به هم فشار میداد. دستم با شدت داشت کسش رو میمالید. دیگه وقتش بود. خیلی سریع با دست راستم شلوار گرمکنم رو کشیدم پایین و سریع دستم رو بردم روی دکمه شلوارش. تا مهسا به خودش بیاد، شلوارش رو کشیدم پایین مهسا:اه نکن وحید. خیلی کثافتی. نباید بهت اجازه میدادم. ولم کن حالا مهسا پشتش به من بود. با بالاتنه لخت و شلواری که تا مچ پاش پایین بود. خوبیش این بود که شلوارش نمیذاشت فرار کنه، و البته مهسا هم قصد فرار نداشت. وقت زیادی نداشتم. کمی کمر مهسا رو به جلو خم کردم و کیرم رو که حالا در شق ترین حالت ممکن بود به سمت لای پای مهسا هدایت کردم. به محض برخورد کیرم به بدن مهسا، انگار برق بهش وصل کرده باشم. مهسا:نه وحید. نکن. توروخدا نکن. من نمیخاستم تا اینجا پیش بریم. بذار همه چی همینجا تموم بشه. اینکارو نکن من ولی اختیارم دست کیرم بود. تمام مقاومتی که از زن لخت و لوندی که تو بغلم بود میدیدم، این بود که میخاست با حرف زدن منو منصرف کنه. حالا که هر دو لخت و خیس و حشری بودیم، نمیشد عقب کشید سر کیرم که به خیسی کسش رسید هر دو لرزیدیم. معطل نکردم و فشار دادم آه ه ه ه ه ! لعنتی کیرم تا نیمه وارد کسش شده بود. منظره جالبی بود. مهسا مست و لخت من داشت بهم کس میداد. خودش منو دعوت به کردنش کرده بود. کیر ۱۶ سانتی من تا ته توی کسش نمیرفت، انگار کس مهسا جا نداشت. کسش داغ و خیس بود. دوست داشتم برش گردونم و وقتی دارم میکنم تو چشای خمارش نگاه کنم. ولی ترجیح دادم برای اولین بار، فعلا فقط به کردنش فکر کنم. همینطور که کیرم رو توی کسش عقب و جلو میکردم، مهسا داشت آه و ناله میکرد. هردومون عرق کرده بودیم و صدای برخورد کیرم به بدن خیسش تو راهرو می پیچید. مهسا رو به دیوار، نیمه لخت بود و من با دو تا دستم به کمرش، داشتم تو کسش تلمبه میزدم. یه لحظه احساس کردم دیگه نمیتونم تحمل کنم. آه بلندی کشیدم و توی کسش خالی شدم. کیرم داشت تو کسش نبض میزد و مهسای شکار شده من با دستانی که به دیوار زده بود داشت آه میکشید. کمی بعد از مهسا فاصله گرفتم و کیر خیسم که هنوز هم شق بود از کس مهسا در اوردم. مهسا همونجا روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. منم یه دستمال کاغذی پیدا کردم و کیرمو تمیز کردم وشلوارمو بالا کشیدم. رفتم بالای سر مهسا. به زنی که تقریبا لخت بود، خسته از کس دادن بهم، به دیوار تکیه داده بود. نمیدونم به چی فکر میکرد. روی زانو کنارش نشستم و کشیدمش تو بغلم. بالاخره مهسا به حرف اومد مهسا:چرا ریختی تو؟ خیلی خری بخدا. مگه نگفتم نکن بعد ادامه داد مهسا:گمشو برو تا سمیرا نیومده به حرفش گوش ندادم و‌ بجاش بلندش کردم. کمکش کردم لباساشو بپوشه. با چشمان خمار و حشریش داشت نگاهم میکرد. نگاهش کلی حرف داشت. زن کاملی که با دستای خودش، خودش رو توی تله انداخته بود. حتما میخواست که باهام باشه، شاید فکر نمیکرد که تو چند دقیقه کارش به کس دادن بکشه. ولی خیسی کسش، شورت نداشتنش و‌ از همه مهمتر، حضورمون اینجا تک و تنها و حرف زدن درباره هوس من، نشون میداد که مهسا هم میخواست که با من باشه. در گوشش گفتم: وحید:بالاخره مال من شدی با پوزخندی نگام کرد و “گمشو” کشیده‌ای گفت و خودشو از بغلم در آورد. مهسا:برو‌ الان سمیرا پیداش میشه. یه نگاه کنه میفهمه اینجا چه خبر بوده. نوشته: رابین هود
    • minimoz
      عشق یا پول   با سلام خدمت دوستان عزیز سایت کونباز کمی از خودم بگم براتون من الهام هستم قدم ۱۶۸ و وزنم ۶۵ کلا هیکل نسبتا خوبی دارم و این خاطره‌ای که میخوام واستون تعریف کنم برمیگرده به ۳سال پیش ،یک سال میشد طلاق گرفته بودم و حال روحی روانیه خوبی نداشتم. بعد طلاق پیش خانواده زندگی میکردم ما یه خونه دو طبقه داریم که طبقه پایین پدرم و مادرم زندگی میکنن طبقه بالا هم من و خواهر ۱۵ سالم یه برادر بزرگتر از خودم هم دارم که تهران دانشجو هست. تو این یه سال بیشترن عذاب عمرمو کشیدم خانواده من خیلی سختگیره یعنی اگه بخوای جایی بری یا باید مادر همراهت باشه یا پدر بخاطر همین من همیشه خونه بودم و بیخیال بیرون رفتن ،از یه طرفی هم نبود سکس امانمو بریده بود جوری شده بود که یک روز در میان خودارضایی میکردم ولی بازم راضی نبودم و دلم سکس میخواست . یروز همسایمون اومده بود خونمون و از هر دری حرف میزد و منم که حوصلم سر رفته بود نشستم به اراجیف مادرمو همسایه گوش دادن که اکرم خانوم گفت پسرم مهدی قراره از ترکیه بیاد و دیگه نمیزاریم برگرده حاج آقا اینجا میخواد تو یه کارخونه دستشو بند کنه بسه تو غربت کارکردن ، منو مهدی قبل از اینکه من شوهر کنم دوس پسر دوس دختر بودیمو خاطر همو خیلی میخواستیم ولی خب چون خواستگار پولدار واسم اومد و وضعیت مالیِ هم مهدی و هم خانوادش خوب نبود راضی به ازدواج شدم اویل زندگیم خیلی خوب بود طرف پولدار بود و هرچی میخواستم میخرید مسافرت می رفتیم و سکس که من خیلی وابستش شده بودم و از زندگیم راضی بودم که بعد یه سال عیاشی آقا شروع شد و تا دو سال بعدش یه روز خوب بودیم یه هفته دعوا که خانواده ها هم از دستمون کفری شده بودن و راضی شدن به طلاق گرفتنم. بگذریم گذشت یه ماه و بالاخره آقا مهدی از ترکیه اومد همسایه دیوار به دیوارمون بودن و من از طبقه بالا از کنار پنجره نگاشون میکردم خیلی خوشگلتر و خوش تیپ تر نسبت به چند سال گذشته شده بود اون زمان هم قد بلند بود ولی هیکلش اینقدر حجیم نبود اونا رفتن خونه و من ناراحت بودم از اینکه چرا بجای عشق پولو انتخاب کردمو خودمو بدبخت کردم ، چند روزی فکرم مشغول این بود که خدایا چجوری شمارشو گیر بیارم نفهمن و هیچ راهی به ذهنم نمی رسید اجازه بیرون رفتنو نداشتم . نزدیک عید بود و من کلی از کارای خونه ریخته بود رو سرم و با خواهر کوچیکم مشغول تمیزکاری بودیم لباسارو از لباسشویی در اوردم و بردم تو بالکن پهن کنم تا اون یکم نمی که داشت هم خشک بشه یه تیشرت صورتی و یه شلوار سفید خونگی جذب تنم بود ،رفتم تو بالکن و مشغول پهن کردن لباسا بودم که یهو دیدم یکی گفت به به ببین کی اینجاست برگشتم و دیدم که مهدی رو بالکن خونه خودشون وایساده داره نگام میکنه سلام و احوالپرسی کردیم و بعد اینکه لباسارو پهن کردم زودی رفتم که اقاجون نفهمه شر به پا کنه ، بازم تا شب فکرمو مشغول خودش کرد و رفتم حموم چشامو بستم و با تصور اینکه داره منو میکنه خودارضایی کردم ،امدمو بعد خشک و شونه کردن موهام با یه تاب شلوارک دراز کشیدم رو تخت خابم و تو اینستا کلیپ نگاه میکردم که یه فکری به سرم زد رفتم رو جستجو گفتم ببینم آیدی مهدی بازم همونه که دیدم بلهههه تو اسمونا دنبالش میگشتم رو زمین پیداش کردم زود فالو کردمو بعد چند ساعت دیدم اونم فالو کرد پاشدم و جلو اینه یه قری دادمو بازم پریدم رو تخت ، و دنبال یه راه بودم که اول خودش پی ام بده بعد کلی گشتن یه استوری دپ گذاشتم اولین نفری که سین زد مهدی بود چند دقیقه نگام به گوشی بود که یهو دیدم پیام داد یه لبخندی از رو پیروزی زدم و زود رفتم دایرکتش که دیدم نوشته شاد باش خانوم خوشگله ناراحتی اصلا بهت نمیاد ،شروع کردیم به حرف زدن منی که خسته بودم تا صب خابم نبرد از بس این پسر با درک و فهم شعور بود دلم میخاست فقط باشه تا ۶ صب از زندگیامون حرف زدیم من از طلاقم بهش گفتمو اونم از کارش و گلایه کرد که چرا اون زمان راضی شدم به ازدواج میگفت واقعا عاشقم بوده و بخاطر اینکه منو با غریبه نبینه گذاشته رفته ترکیه خلاصه شماره رد و بدل کردیمو ازش قول گرفتم که کسی نفهمه باهم حرف میزنیم . خوابیدیمو ساعت ۱۱ با صدای ابجیم از خواب بیدار شدم پاشدم صبحونه خوردم و وقتی نتو روشن کردم دیدم پیام داده اگه تونستی زنگ بزن دلم میخواد صداتو بشنوم با اینکه من بهش بد کرده بودم ولی اون هنوزم باهام خوب رفتار میکرد ، اقا جون و مادرم و ابجیم میخواستن برن بیرون واسه خرید مادرم زیاد اصرار کرد که گفتم خستم نمیام و اونا هم رفتن زنگ زدم به مهدی که با صدای خواب آلود جواب داد +الووو _سلام +به به خانوم خورشید امروز از کدوم طرف در اومده یادی از فقیر فقرا کردی _زهرمار مهدی بخوای اذیت کنی قط میکنما +خانوم ما غلط بکنیم شمارو اذیت کنیم شرو کرد به چاپلوسی و خندوندن من خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودم ،گفت میای تصویری بحرفیم گفتم چرا که نه رفتیم اینستا و تصویری زنگ زد دیدم بالا تنه لخته و یکم از سرشونه هاش و سینش دیده میشد میگفت ببینم چی تنته عادت قدیمشو هنوزم داشت همون تاب و شلوارک تنم بود و بدمم نمیومد باهاش راحتتر‌ باشم جلو اینه قدی که تو اتاقم بود وایسادمو سر تا پامو نشونش دادم هی قربون صدقم میرفت و میگفت کثافت عجب هیکلی داری گفتم خب توهم نشونم بده چی ساختی تو این چند سال گوشیو گذاشت جلو آینه و بازو هاشو نشونم میداد میگفت حال کن یه شلوارک سیاه پوشیده بود عجب هیکلی داشت محوش شده بودم اون روزم کلا با حرف زدنو عکس دادن سپری کردیم که ماجرا از شب ۱۲ به بعد شرو شد و تقریبا چت هامون تبدیل شده بود به حرفای سکسی که مهدی خودش سر حرفو شروع کرد و گفت تو این یه سال سکس نداشتی که گفتم نه تو چطور گفت من یه جقی بدبختم میدونستم دروغ میگه چون هم تیپ و قیافه رو داشت هم سر زبون واسه مخ زدن ، انقدر حرفای سکسی زد و من سگ حشر شده بودم گفت میخام کصتو ببینم هیچ مخالفتی نکردمو فرستادم تازه شیو کرده بودم و خیلی تمیز بود نگاه کردو گفت اوووف تو مال من باشی هر روز میکنمت عجب کصی واوووو، بیشتر حشریم میکرد با حرفاش گفتم توهم بفرست گفت ای به چشم فرستاد عکسو باز کردم باورم نمیشد این کیر مال مهدی باشه راحت ۲۰ سانت میشد و خیلی کلفت سر کیرش صورتی و بقیش سفید نتونستم جلو خودمو بگیرم _مهدی میخوای باهم سکس کنیم +مگه خرم نخوام _اخه منکه نمیتونم تنهایی بیرون برم +خب من بیام خونتون _مهندس منو ابجیم طبقه بالاییم اونو چیکار کنیم +یواشکی میکنم _میفهمه مهدی کیرت بزرگه صدام در میاد +خب پس چیکار کنیم _نمیدونم ولی دلم میخوادت +میتونی بیای بالا پشت بوم؟ _اگه درش قفل نداشته باشه اره +بیا بالا با ترس جوری که ابجیم نفهمه اروم اروم درو باز کردمو رفتم بالا در بالا پشت بوم قفل بود ولی از شانس خوبم کلید روش بود باز کردم پی ام داد نترسیا الان بالای پشت بوم شمام رفتم بیرون و درو بستم ، اومد سمتم و مثل وحشیا همو بغل کردیمو لب میگرفتیم یه دستشو از پشت کرد تو شلوارکمو کونمو چنگ میزد و گردنمو میخورد گفتم مهدی کبود میشه میفهمن لاله گوشمو لیس میزد دستمو گذاشتم رو کیرشو گفتم طاقت ندارم زود باش دستاشو شل کرد و جلوش زانو زدمو شلوار راحتی و شرتشو تا زانو دادم پایین عجب کیرییی از بین پاهاش لیس زدم اومدم بالا و تخماشو لیس زدم و اومدم یکم بالاترو کردم تو دهنم منی که کلا چند بار واسه شوهرم قبلیم ساک زده بودم جوری به زور میکردم تو دهنم که انگار اخرین باریه که میخان منو بکنن گفت بلندشو و دستاتو بزار رو دیوار ،همین کارو کردم اومد پشتم و شلوارکو شرتو کشید پایین و یه لیس محکم به سوراخ کصو کونم زد و بلند شد و کیرشو میمالید به کصم و فشار میداد یه سال بود سکس نداشتم و کیر کلفتش نمیرفت تو به زور یکمشو کرد تو ولی دردم میومد چیزی نمیگفتم خیلی وقت بود دلم یه کیر کلفت میخاست اروم اروم تلمبه میزد و بعد چند دقیقه دیگه راحت تا ته میکرد توم تندتند تلمبه میزد گفت عشقم برگرد برگشتمو یه پامو با دستش بالا نگه داشت و کرد تو کصم و با دست دیگش منو گرفته بود شروع کرد به تلمبه زدن و لب گرفتن چند دقیقه ادامه داد ، گفتم مهدی داره میاد سرعت تلمبه هاشو بیشتر کرد و من ارضا شدم ولی اروم اروم باز تلمبه میزد داشتم میمردم که یکم ادامه داد و گفت داره میاد میخای بخوریش گفتم اره درش اورد و ساک زدم واسش و ریخت تو دهنم انقدر حشری بودم که ابشو کلا خوردم … بعد یه سال که از هر فرصتی واسه سکس استفاده می کردیم مهدی گفت که میخوام واسه همیشه مال خودم بشی اولش خانوادش مخالف ازدواجمون بودن ولی مهدی راضیشون کرد و ما ازدواج کردیم الان زندگیه خیلی خوب با یه شوهره خوب دارم . مرسی از اینکه تا اخر خوندین اگه غلط املای چیزی هم بود به بزرگیه خودتون ببخشید♥️ نوشته: الهام
    • minimoz
      برای خواهرم مونا   این اتفاق برمیگرده به چند سال پیش. خواهرم اسم مستعار مونا بود یه دختری چشم آبی اهویی موهایی فر ولی خوش حالت با باسن وسینه که تو باشگاه حسابی رو فرم اومده بود اون زمان خواهرم عاشقش بودم یه دختر مهربون دوست داشتنی هروقت بچه ها کتکم میزدن مثل دادشیا با معرفت میومد از دفاع میکرد خواهرم خاطر خواه زیا داشت ناسلامتی حسابی به خودش میرسید باشگاه میره ازاون طرفم ارایشگری میکرد از عطاری داروهایی طبیعی برای خوش فرم کردن خودش میگرفت یه دختر مهربون زیبا چشم ابی همه تو خونه دوسش داشتن همه زنایی فامیل انگار برای بدست اوردن کاپ جام جهانی سراغ خواهر م میومدن خواهر یبار اتفاقی دختر خالم رو خواهر مونا گفت عجب بدنی داره منکه دخترم گرایشی به پسرا دارم وقتی میبنمش عنان ازدست میدم سینه باسن شکم تو این باشگاه با بدن طرف انگار دوبار افریده میشه ولی خوشی های خواهر کوتاه بود یه روز وقتی منو بابام درحال اوردن نون بودیم یهو یه ماشینی شاسی بلند تصادف کردیم یه پسر تازه به دوران رسیده آشغال پررو عوضی اینکه بیاد ازمون معذرت خواهی کنه یه فحش بهم داد چرا چون ماشینو از باباش گاپیده بود پسر دست رو روصورت بابام بلند کرد گفت میمون منم بغض تو گلوم جمع شد نمیدونید چه اتفاقی افتاد بابام داد زد منو جلو پسرم میزنی زنجیر موتور از قفل جدا کرد افتاد به جون پسر از شانس بد ما پسر خیلی پولدار کله گنده تو نیروی انتظامی باباش کلی رفیق داشت بابام زد راهی تخت بیمارستانش کرد مونا خواهر مهربونم وقتی قضیه رو شنید با اعصاب خوردی اومد بیمارستان به بابام گفت اخ بابا پسر بیشعور الاغ بود تو چرا مثه اون رفتار کردی خلاصه پسر رضایت بده نبود وقتی خواهرم برای التماس اومد نگاهش روی سینه وباسن خوش فرم خواهرم افتاد با نگاه که ازصدتا جون ازش میبارید گفت پدرتو صدا کن بابام اومد بهش گفت من اینقدر پول دارم واینقدر نفوذ دارم که بالای دارمیفرستمت تو وزارت اطلاعاتم کلی رفیق دارم رضایت میدم ولی یه شرط داره بابام گفت چی پسر با خشم نگاهم کردوگفت پسرک الاغ بروگمشو بیرون منم با ناراحتی زدم به چاک ولی از پشت دراتاق صدا واضح افتاد گفت دخترت همه اندامش طبیعی خوشگله یه شب زیبایی شو بامن باید تقسیم کنه پدرم با تمام توان شروع به زدن خودش کرد رفت بیرون گفت یا دخترت یا سیاه بدبختت میکنم پدرم با تمام توان اشک میریخت خواهرمو صدازد خواهرم پدرم مثه ابر بهار شروع به گریه کردن خواهرم گفت بابا جونم گریه نکن خواهش میکنم منم خودمو لایی پشت در قایم کردم زار زار گریه میکردم رفتیم خونه خواهرم دست صورتمو بوسید بهم گفت داداشی این بدون خیلی دوست دارم. ناگهان صدای در با تمام توان به صدا دراومد چندتا زن پیر ولی انگار بالاشهری اومدن خونه به خواهر با تحقیر نگاه کردن گفتن مارو شاکی بابات فرستاده تاخواست حرفی بزنه یه سیلی محکم زد تو گوشش بهش گفتن در جایگاهی نیستی که بخوای حرف بزنی شما بدبختا مثه موش زاد ولد میکندسریع به پاره کردن لباس پرداختن گفتن نگاه توروخدا مارو باش باید یه گدا گشنه رو خوشگل کنیم که به رئیسمون حال بده سینه های مرمر خواهر مثه ژله میلرزید انداختنش پایین خواهر باضجه گفت لاعقل داداشم بزارید بره جلو اون نه همشون زدن زیر خنده گفتن اخه بدبخت یکی از فانتزیا رئیسمون گاییدن تو جلو داداشته یکی از زنا سمتم اومد دست پامو بست رو صندلی دهنم بست خواهرمو لخت مادرزاد کردن حتی لباس زیرشم رحم نکرد با بی رحمی تمام به سرصورتش سیلی لگد میزد یکیشون دادزد الاغا برا ریس میخوایم امادش کنیم یکیشون یه اسپری زد تو صورت خواهرم تو اون حالت بی هوشی شروع به ارایشش کردن از گرون ترین لباسا وگرون ترین لوازم ارایشی براش استفاده کرو یکیشون یه نیگشون ازسینه های تپلش گرفت گفت چه حالی کنه امشب منم فقط زیر دست دهنه بسته شروع به گریه کردن کرده بودم هروقت خواستم چشمامو ببندم یکیشون یه لگد محکم به شکمم میزد گفتن پسرک الاغ یه بار دیگه چشاتو ببندی نمک تو چشات میرزیم با روغن زیتون باسن الت خواهرمو برق انداختن موهاش به حالت صافه صاف دراوردن لباس قرمز کوتاه که باعث شد زیبایی باسن وزیبایی سینه اندام پوست خوش فرمشو نمایان میکرد یه زنگی به گوشی زنگ زده شد صدای نحس اشغال حرومزاد بچه کثافت اومدبود که میگفت یلا کارتون تموم نشد دارم از فشار داغی میمیرم زنه خندید گفت ارباب جان صبر کنید بزاریم خوشگل ترش کنیم یه روژ بهش زدیم شده حوری صبر کنید الان براتون خوشگل ترش میکنیم انصاف تابحال دختر به زیبایی حتی تو بازیگرایی خارجی ندیده بودم اخه حیف شما نیست دارین خودتونو اذیت میکنید پسر با فریاد پشت تلفن دارم از فشار میمیرم یالا برام امادش کنید تمام لحظات به صورت خواهرم نگاه کرده بودم اخه ببینی خواهری که مثه مادر پشتت بود خواهری که به مهربونی فرشته اینطوری برای نجات پدرش داره تلف میشه حدود بعد ۳۰ دقیقه حدودا صدا در اومد اون حیون بود گفت چه کارتون تموم شده باشه چه نه من حالیم نیست پسر با مشتی لگد محکم گفت بلندشو هرجایی خواب خوراک برام نذاشتی به وحشیانه ترین شکل ممکن به خواهرم تجاوز کرد دراون لحظه با تحقیر نگاهم میکرد میگفت میخوام با نقطه به نقطه ماجرارو ببینه چشمام از اشک ورم کرده بود خواهرم حالش دسته کمی ازم نداشتبه پهنایی صورت درحال گریه بود تواون حال گفت به من رحم نمیکنی لاعقل به برادرم رحم کنید منو شکنجه داری میکنی تو داری منو میکنی چرا دادشم زجر مید پسرتو تا دستش دورگردن خواهرم حلقه کرد گفت خفه شو هرجایی من پول دارم قدرت دارم تو جنده باید فقط بدی تو که نمیخوای بابات به خاک سیا بشونم میدونی تابحال چندتا ادم سربه نیست کردم پسر با نگاه گرگ زخمی به من انداخت دندوناش وفکشو بازکرد یه گازی از سینه های خواهرم گرفت که خون ازازشون سرازیر شد با بی رحمی تمام جوری خودشو عقب جلو میکرد که انگار یه اره برقی رو واسه قطع درخت بردن زنایی اشغال صورتمو محکم سمت خواهرم میگرفتنو میگفتن انگارخواهرتو خیلی دوست داری دیگه اشکی تو کیسه اشک چشمام نمونده بود تودلم خدارو صدازدم ولی انگاررفته بود مرخصی مارو بحال خودمون رها کرده بود خواهر به مدت چندین ساعت مثه قصابی برای تیکه تیکه کردن گوشت با ادن بی رحمی تمام به خواهر تجاوز کرد اونو بارها زنا خواهرم میبوردن حموم با زور کتک که توان راه رفتن نداشت زیر بغلشو میگرفت میبوردن حموم بعد تجاوز تجاوز بعدتموم شدن کارش گفت چقدر بهم حال داد قبل رفتنش ادار مدفوع تو سر صورت خواهرم کردو رفت خواهرم از درد نایی بلند شدن نداشت منم که انگار روح از کالبدم جداشده بوذ انگار مرده بودیم فقط نفس میکشیدیم پدرم بعداز چندروز با پارتی بازی اون اشغال ازادش کرد ولی خواهرم ریزش موش بیشتر شده بود وقتی پدرم خواهرمو دید انگار کمرش شکست افتاد رو زمین شروع به بوسیدن پای خواهرم کرد عزیزم منو ببخش تو بخاطر من اینطوری شده خواهر هیچی واکنشی نشون نمیداد مثه دیونه ها به سقف دیوار اتاق نگاه میکردو گریه میکرد شبا مثه دیونه هذ میخندید همه یه زمانی به زیبایی اون حسادت میکردن ولی حسادت جاشو به ترحم داد بود یکی از زنایی همسایه که درحال خرید سیزی برای خونه بودم گفت خدا این مونارو بکشه راحتش کنه دلم بحالش میسوزه یکی اززنا گفت خفه خون بگیر داداشش اینجاست نمیبنی زنه گفت خاک توسرم ساکت شد رفتم خونه هرچقدر درزدم کسی در وانکرد به بابا زنگ زدم یه دلشور تو دلم بود از اون اتفاق شوم حدودا ۳ سالی میگذشت پدرم حتی سمت رانندگی نمیرفت هروقت ماشین پولدار. یا خود پولدار رو میدید فرار میکرد تا اینکه رسید خونه در وا کرد اون لحظه انگار زمان ایستاده بود خواهرم خودکشی کرده بود اونم نه خودکشی ساده یه دیگ پر آب جوش داغ داغ خودشو انداخته بود تنه بدنش مثه مومیای ها و پوستش مثل سیب زمینی سرخ کردنی شده بود بعد اون پدرم هر روز برای خواهر خیرات می کرد شبا عکس خواهرمو بغل میکرد گریه میکرد با صدای خفیف گفت خدایا مگر گناه دخترم چی بود چرا ظالما رو ول کردی به بدبختا ظلم میکنی نمیدونم توی که این داستانو میخونی نگاه چی فقط میخوام ازت خواهش کنم برای خواهرم مونا دعا کنی اون دختر زیبا نجیب دوست داشتنی پاک بود که پسرا اونو به چشم گنج میدیدن فقط ازتون میخوام قدر عزیزانتون بدونید همش حواستون باشه وقتی یه عزیز زجر شکنجه میشه یا میمیره انگار قسمتی از ما میمیره برای خواهرم مونا نوشته: برادر مونا
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18