minimoz ارسال شده در 23 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر رویای گمشده در باران شب نویسنده: ساحل افغان باران بیوقفه میبارید، مانند نجواهای خاموشی که سالها در گوشهای از دل پنهان شده باشند. شب، نرم و آرام، چون شالی سیاه بر شانههای شهر افتاده بود. خیابان خلوت، مغازهها بسته و پنجرههایی که از پشتشان نوری نمیتابید؛ انگار همه خواب بودند، جز دلهای بیداری که در خاموشی میسوختند. من خسته از تکرار، در خانهی کوچکم، تنهای تنها با ذهنی آشفته نشسته بودم. در خانهای که بوی چوب تازه، چای تازهدم و اندکی غربت میداد. خانهای آرام، با دیوارهای روشن، قالیچههای تمیز و یک کتابخانهی کوچک که غزلهای حافظ و خیام در آن نفس میکشیدند. اما آن شب، اتفاقی افتاد… زنگ در را کسی زد او ایستاده بود زنی با چادری سپید، خیس از باران، لرزان و با نگاهی که از صد اشک بلندتر فریاد میزد. اسمش را آرام گفت: — سمیرا لباسی نیلیرنگ به تن داشت، ساده ولی برازنده. پارچهای سبک که بر بدنش لغزیده بود و در تاریکی شب، شوقی خاموش را میرقصاند. چهرهاش — نه از آن دسته چهرههایی که در رویاها میدوند، بلکه واقعی، خسته و در عین حال غمانگیز و دلفریب. با صدایی لرزان گفت: — اگر کاری داری… اگر کمکی میخوای… میتونم انجام بدم… نه از روی شهوت، که از روی فریادِ خاموشی. نگاهش کردم. دلم لرزید. دعوتش کردم: — بیا خانه گرم شو… و آمد. مثل قطرهای باران که درون خاک داغ میچکد. در سکوت خانه، بوی پوست خیس او، با عطر چای قاطی شد. لباس خیسش را با پتوی نرمی عوض کرد. من نشستم روبهرویش. نگاهمان به هم گره خورد، مثل دو آینهی شکسته. در آن لحظه، انگار زمان ایستاد. من به موهای بلندش نگاه کردم که از دو طرف صورت افتاده بودند. به شانههایش، به پوستش، به آن لبهایی که مدتها بود هیچکس نبوسیده بود. آرام دستم را دراز کردم. انگشتانم گونهاش را لمس کرد. پوستش، مثل شعر تازه بود. لطیف، داغ، و لرزان. و او… چشمهایش را بست. نگفت برو، نگفت بمان. قلبم تندتر زد. گرمایی در تنم دوید. حس کردم اگر اکنون او را نبوسم، تمام شعرهای دنیا در گلویم خفه میشوند. و بوسیدمش. آرام، با طمانینه. نه برای شهوت، که برای تسکین. شانهاش را لمس کردم، گردنش را بوسیدم. بدنش اندک اندک در آغوشم شل شد، اما نگاهش، هنوز گریزان بود. لباسش را با ظرافت کنار زدم. تنش، چون غزل عاشقانهای که خاک خورده باشد، میدرخشید. سینههای نرم، پوست نقرهای، تنفسهای کوتاه. و من، بوی عطش را در هوا حس میکردم. دستهای من بر کمرش، لبهایم بر گردنش، و تنمان در هارمونی خاموشی باهم میرقصیدند. اما درست در همان لحظهای که خواستم از مرز بگذرم… صدای گریهاش را شنیدم. چنان خفه و عمیق که انگار تمام زنان جهان در آن یک ناله فریاد زدند. ایستادم. نفسنفسزنان. و گفتم: «نه…» او سرش را پایین انداخت. اشکهایش روی بالشت ریختند. — من… مجبورم… ولی هنوز دلم درد میگیره… هنوز میترسم… و او… چنان گریه کرد که دیوارهای خانه هم خم شدند. با صدایی شکسته گفت: — این اولین باره که این کارو میکنم… قسم به خدا، مجبورم. بچههام گرسنهن، کرایهی خانه ندارم، هیچ کسی پشت سرم نیست… من زنم، مادر بودم… اما دنیا مجبورم کرد… سکوت خانه فریاد زد. من سرم را پایین انداختم. اشک در چشمانم حلقه زد. دلم فریاد کشید. نه لب زدم، نه تن زدم. تنها نشستم کنارش و گفتم: — ببخش… من فقط خواستم مهربان باشم، نه شکستنِ تو. لباسش را دوباره پوشاند. پتو را روی شانههایش کشیدم. نشستم کنار تخت. دستم را در دستش گرفت. چیزی نگفتم. فقط نگاه. دستم لرزید. رفتم سوی قفسهی چوبی، صندوق کوچک پول را آوردم. مقداری که برای دو ماه از رنج و گرسنگی نجاتش دهد. پیش رویش گذاشتم. — این برای تو. نه برای کاری، نه برای بدنی. فقط برای زنی که در طوفان هنوز ایستاده… اشکهایش بیشتر شد. خواست چیزی بگوید، ولی نتوانست. تنها سرش را پایین انداخت. من هم اشک ریختم. صدایم لرزید. — خدایا… اگر نگاه بدی کردم، اگر حس بدی آمد در من… منو ببخش. — ای زن… ای خواهر خاموش شب… منو ببخش… او رفت. چادریاش را دوباره به سر انداخت. اما اینبار، با اشکهایی که دیگر از ترس نبودند، از شکستن نبودند؛ بلکه از فهمیدن بودند. از لمس شدن بیدست. با صدایی خفه گفت: — تو فرق داشتی. نگاهت مثل بقیه نبود. دستهات… شبیه دست مردی بود که زنشو دوست داره، نه میخره… و از در بیرون رفت. در را که بستم، سایهاش هنوز در اتاق بود، بوی تنش هنوز در هوا مانده بود. و سالها بعد، هنوز آن شب در خاطرم زنده است. نه به خاطر چهرهاش، نه بوی باران، نه گرمای اتاق… بلکه بهخاطر آن اشک. آن اشکی که نه از شهوت، که از شکستن بود. بارها در تنهاییام احساس گناه کردم. دلم فشرده میشد، زانو میزدم، به سوی آسمان مینگریستم و از خدا توبه میکردم. نه بهخاطر خواست دلم، بلکه بهخاطر درد دل او. آری… هوس اگر از مستی باشد، شاید انسان را بلرزاند، اما دلش را نمیشکند. اما وقتی عشق و عطش، بر تن زنی مینشیند که مجبور است… این، نه لذت، بلکه زخمِ عظیم انسانیت است. و آن زخم، هرگز التیام نمییابد… پایان نوشته: ساحل افغان لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده