poria ارسال شده در چهارشنبه در 03:42 اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 03:42 به فاصله یک نفس با هیجان زل زده بودم به مانیتور و انگشت دکتر و دنبال میکردم که داشت بدن کوچولومو برام تشریح میکرد. نتونستم طاقت بیارم و از دکترم خواستم جنسیت اون موجودِ نه چندان خوش قیافه دوست داشتنی و بهم بگه. همینطور که داشت با دستگاه کار میکرد ازم پرسید: چی دوست داری؟ از ته دلم گفتم برامون فرقی نداره… لبخندی زد گفت ی سنگ صبور پیدا کردی… “دختره” همه چیز خوب بود تا زمانی که محسن برادرم عاشق دختری شد که خانواده درستی نداشت. “نیلوفر” بچه طلاق بود و با مادرش اومده بودن تو همسایگیمون زندگی میکردن… هر چقدر مادرم به محسن اصرار کرد این دختر به درد تو نمیخوره، پشت سرش حرف زیاده؛ به خرجش نمیرفت که نمیرفت. میگفت: مادر من سگم پشت سر آدم واق واق میکنه. آخه با حرف مردم که نمیشه کسی و قضاوت کرد… نیلوفر اصلا اون دختری نیست که شما فکر میکنین. اما فقط حرف مردم نبود. چندین بار مادرم رفت و آمد مردهای مختلف به خونه ی اونارو دیده بود. حتی مامان میترسید که نیلوفر خودشم ثمره یک گناه باشه. وقتی یک خواستگار پولدار برای نیلوفر پیدا شد از محسن خواست تا تکلیفشو روشن کنه. پدرم که کاسه صبرش لبریز شده بود و تا اون موقع هم به خاطر وساطت های مادرم دندون روی جیگر گذاشته بود؛ خودش رفت دم خونه نیلوفر و به مادرش گفت که منتظر محسن نباشن و دخترشونو شوهر بدن. محسن وقتی جریان و فهمید ی دعوای مفصل راه انداخت و گفت مطمئنه نیلوفر منتظرش میمونه و ازدواج نمیکنه. اما چند روز بعد خبر ازدواج نیلوفر تو محل پیچید… همون شب محسن بی سر و صدا خودشو از میله بارفیکس آویزون کرد. همون میله ای که برای تقویت عضله های خوش فرمش خریده بود شده بود طناب دارش. صب با جیغ مامانم رفتیم تو اتاق محسن و رسوندیمش اورژانس ولی خیلی دیر شده بود… چند روز بعد مادرم که پسر نازنینشو تو اون وضعیت دیده بود از غصه دق کرد. کم کم پدرم کم کم اختلال حواس گرفت و با رکب خوردن از دوستاش ورشکست شد… چقدر دست تقدیر کثیف بود… پدرم احتیاج به مراقبت پزشکی داشت. خیلی دلم میخواست خونه نگهش داریم، ولی در توان دوتا دختر قد و نیم قد نبود که بتونن ازش پرستاری کنن. بابا رو گذاشتم آسایشگاه کرج و با “نفس” خواهرم، راهی تهران شدیم. دیگه کرج جای زندگی برامون نبود؛ هیچ کسی نمیخواست دوتا دختر وبال گردنش بشن. همه فقط فکر این بود تو زندگیمون فضولی کنن… منم که از همون اول میدونستم این حقیقت تلخو به هیچ کس رو ننداختم جز یکی از دوستای بابام که میدونستم دست رد به سینم نمیزنه و مثل بابام پشتوانمه. ازش خواستم ی خونه تو تهران برامون جور کنه و اگه براش ممکنه دستمو ی جا بند کنه تا بتونم ی منبع درآمدی داشته باشم. بدهی نداشتیم ولی منبع درآمدی هم نداشتیم؛ از پدرم کم نرسیده بود به ما، ولی بلاخره این پولاهم تموم میشدن ی روزی و اون موقع دستمون تو پوست گردو میموند. طلا هامونو فروختم اما به املاک دست نزدم.هرچی پول داشتیم و ی کاسه کردم و رفتیم تهران. مدرک معماری داشتم و بلاخره بعد کلی خواهش و سفارش تونستم برای مصاحبه به ی شرکت مطمئن برم؛ نمونه کارامو که به رییس شرکت نشون دادم دهنش بسته شد و با استخدامم موافقت کرد. توی شرکت جز رئیسم کسی از اوضاع زندگیمون خبر نداشت. هرچند کارمندای شرکت همه آدمای محترمی بودن ولی بهرحال اگه میفهمیدن بی پناهم و پشتم به کسی گرم نیست ممکن بود برام دردسر بشن. نفس پنج سال از من کوچیکتر بود. جثه نحیفی داشت و صورت استخونی و همیشه رنگ پریدش مظلومیت خاصی داشت. مشکل تنگی نفس از بچگی همراه خواهر کوچولوم بود… این مدت به خاطر اتفاقاتی که برامون افتاده بود حسابی فشار روش بود و سخت ترین وظیفه من این بود که خودم رو پیش نفس مقاوم نشون بدم… دلم خون بود و لبم خندون. چند ماهی گذشت… کم کم وضعمون داشت بهتر میشد اما نفس همیشه گلایه میکرد که “تو خونه حوصلم سر میره”. هوای آلوده تهران و غریبه بودنمون باعث شده بود نفس تو خونه زندونی بشه. کرج که بودیم کلاس پیانو می رفت؛ باز هم پیشنهاد همون کلاس و بهش دادم ولی دیگه دلش نمیخواست ادامه بده. به خواست خودش ی کلاس نقاشی رو بوم ثبت نامش کردم و اونم سرگرم شد. همیشه میگفت: امیر، تو در حقم هم پدری کردی، هم مادری، هم برادری… منو ببخش که فقط وبال گردنتم. گونه شو میبوسیدم و میگفتم منو تو این حرفارو نداریم. خواهر شدم که برات خواهری کنم دیگه؛ همین که حال تو خوب باشه من آرامشم تکمیله. یک سال با بدبختی گذشت. اما همه چیو ریختم تو خودم و خودمو سربلند نشون دادم؛ احساس میکردم به ی بلوغ رسیدم و پخته شدم. روز به روز نفس توی نقاشی کشیدن مهارت بیشتری پیدا میکرد و منو شگفت زده میکرد با کاراش. هر بار که از اثر جدیدش رو نمایی میکرد دستای ظریفشو می بوسیدم و تشویقش میکردم. تلاش و علاقه نفس کمکم من رو هم سر ذوق آورد که همراه نفس برم کلاس نقاشی. به یکم آرامش تو زندگیم احتیاج داشتم. چون نفس با کاراش بهم ثابت کرده بود شاگرد خوب کسی شده منم با همون آقا کلاس برداشتم. ی پسر نسبتا جوون بود که تو دانشگاه هنر تدریس می کرد، خودشم ی موسسه داشت تا بتونه بقول خودش هنرشو فراگیر کنه. ساعت کلاس و نزدیکای غروب برداشته بودم تا به کارم لطمه ای نخوره… “فرزین شریفی” جلسه اول انقد مسلط و خوش مشرب بود که تونست روحیه ی هنر پسند درونمو بیدار کنه و بندازه به جونم. خلاقیت زیادم اون رو هم شگفت زده میکرد و میگفت جزو بهترین شاگرداش توی دوره تدریس شم. همه چیز توی ی چشم بهم زدن اتفاق افتاد… وقتی پیشنهاد دوستی صمیمانه تر از طرف فرزین مطرح شد، انگار یک سطل آب یخ رو سرم ریختن. انقدر غرق کار شده بودم که فراموش کرده بودم منم دخترم و ی سری نیاز های روحی دارم. فرزین گفت قصدش فقط دوستی نیست. میخواد ی مقدمه بچینه تا منو خیلی بهتر بشناسه و اگه دید با هم آینده خوبی داریم برای ازدواج پا پیش بزاره. نمیگم نفس محبتی ازم دریغ میکرد یا بی چشم و رویی میکرد. اصلا… فقط خسته شده بودم از اینکه ی تنه بخوام بار زندگی و به دوش بکشم. دلم استراحت میخواست… دلم همدم میخواست… دیگه 27 سالم شده بود و ناز کردنم مسخره بود؛ چند روز بعد جواب مثبتمو بهش دادم. فقط ازش خواستم نفس از رابطمون بویی نبره نمیخواستم فک کنه با اومدن فرزین تو زندگیم تنهاش میزارم و نمیخواستم اگه خدایی نکرده تو رابطمون مشکلی پیش اومد، ناراحتی ای برای نفس به وجود بیاد. بهش گفتم فعلا یه مدت رابطمون پنهون باشه تا بعدا خودم توی شرایط مناسب تری به نفس بگم. فرزین شرط کوچیکمو قبول کرد و رابطه ما شکلی غیر از استاد شاگردی گرفت… بعضی وقتا شرمنده نفس میشدم احساس میکردم خیلی خودخواه شدم و خواهر کوچولومو فراموش کردم. صد البته که اینطور نبود و هنوزم دلم میخواست جونمو فداش کنم و تا جایی که ممکنه تمام وقتای خالیمو با اون بگذرونم ولی بهرحال وجود فرزین باعث شده بود یکم از هم فاصله بگیریم. نفس دوستای جدیدی پیدا کرده بود، گاهی با هم بیرون میرفتن و شکایتی نداشت ولی باز هم عذاب وجدان داشتم. … رو مبل نشسته بودیم. سرم رو شونه فرزین بود و دست اون دورم حلقه شده بود… فرزین از آینده ی رویائی و قشنگمون میگفت. منم با آرامش حرفاشو گوش میدادم و گاهی با خنده یا چند کلمه ای حرف همراهیش میکردم تا اینکه فرزین سکوت کرد. سرمو بوسید و گفت: امیر… شوهرم میشی؟ طبق معمول “بله” کشیده ای گفتم و خندیدم. ازم خواست بهش نگاه کنم. سرمو از شونش برداشتم و به چشمای مشکی نافذش نگاه کردم، برعکس همیشه ذره ای شوخی توی صورتش نبود. دوباره سئوالشو تکرار کرد و گوشزد کرد که داره جدی میپرسه. مِن مِن کردنم و که دید دلخور شد و اخم نسبتا عمیقی بین ابروهای خوش حالتش نشست… گفت: تا حالا چیزی از من دیدی که باعث تردیدت شده؟ دیگه سنی ازمون گذشته تا کی باید همین وضعیت و ادامه بدیم؟ لبامو تر کردم و حقیقت و گفتم گفتم که میترسم… روزگار بلایی سرم آورده بود که اعتماد به همه برام سخت شده بود. هر حرکت اشتباهی ممکن بود تمام زحمتامو نابود کنه. نگران بودم ازدواجم زندگیمو بهم بریزه… بعد اون همه سختی تازه داشتم روی خوش زندگی و میدیدم. نگرانی و صداقت کلاممو از چشمام خوند. صورتمو با دستاش قاب گرفت، زل زد تو چشام و صدای آرومش تو گوشم پیچید: عزیزم… قرار نیست چیزی تو زندگیت عوض بشه هیچ کس محدودت نمیکنه و هیچ تعهدی جز وفادار بودن بمن نداری. تو اگه بخوای کارتو ادامه میدی، نخواستیم درآمد من اونقدری هست که بتونیم ی زندگی ساده به پا کنیم؛ نفس پیشمون میمونه و تو حتی بهتر از قبل میتونی بهش برسی. من میخوام حامی تو بشم فقط به تایید تو احتیاج دارم… بهم اجازه میدی امیر؟ به نشونه ی جواب مثبت چشمامو بستم و باز کردم؛ همین کارم باعث شد قطره اشک مزاحمی رو گونم بریزه. فرزین چونمو تو دستای مردونش گرفت و به اشکام زبون زد؛ ناخودآگاه ته ریششو چنگ زدم و لباشو به کام گرفتم. لبخند زد و همراهیم کرد. تو بغلش نشستم و پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم. یقه شل بلوزمو با انگشت پایین کشید و با لبای داغ و نرمش مشغول نوازش پوست گردن و ترقوه ام شد. موهای لخت و لطیفشو چنگ زدم و سرمو عقب بردم. دستشو از زیر لباس رو پهلوم گذاشت و بلوز و از تنم بیرون کشید، سینه های گرد و سفیدم بدون هیچ پوشش دیگه ای جلوش بودن. آروم با دستاش بهشون چنگ میزد و شصتشو رو هاله ی صورتی رنگ دورشون میچرخوند. سفتی کیرشو احساس میکردم. باسنمو عقب تر دادم و اون حجم داغ و سفت و بین لپای کونم فرستادم. آروم و با حوصله لبای فرزین و میمکیدم و خودمو رو کیرش حرکت میدادم… همونطور که بغلش بودم از جاش بلند شد. سفت پاهامو دور کمرش حلقه کرده بودم و سرمو تو گردنش برده بودم؛ سمت اتاقش رفت و منو رو تخت خوابوند. من شده بودم بت و فرزین میخواست منو بپرسته. از اون ساعات دوتا چیز خوب یادم مونده… یک، لذتی که قلم از توصیفش عاجزه و دو، قطره خونی رو ملافه ی سفیدِ تخت که بهم گواه میداد جسمم ماله فرزین شده. امشب باید همه چیز و به نفس میگفتم، دیگه وقتش بود. زیر دلم درد میکرد؛ با هزار زحمت پله هارو بالا رفتم و وارد خونه شدم. نگرانی توی صورت نفس موج میزد به محض رسیدنم خودشو تو بغلم پرت کرد و شروع کرد گریه کردن. نباید گریه میکرد… سعی کردم آرومش کنم و موفق هم شدم، مشتی به شونم زد و گفت: از نگرانی دق کردم خره. لااقل خبر بده دیر میای. من که جز تو کسی و ندارم تو رو خدا اذیتم نکن. سرشو بوسیدم و ازش معذرت خواهی کردم. شام حاضر کرده بود… فرزین انقد معجون به خوردم داده بود که میلم به چیزی نمی رفت، اما برای اینکه دلش نشکنه بزور چند لقمه ای خوردم. خودشم انگار زیاد میل نداشت و فقط با غذاش بازی میکرد. بعد از شام رفتم تو اتاقمو با وجود حال بدم مشغول کشیدن نقشه شدم. مجبور بودم برای فردا تمومش کنم. خیلی نگذشته بود که نفس اومد تو اتاق و لبه تخت نشست هی میخواست یچیزی بگه ولی حرفشو میخورد. آخر حرصم دراومد؛ تمرکزمو بهم ریخته بود… ازش خواستم راحت باشه و حرفشو بزنه. هنوزم تردید داشت ولی گفت: حوصله شنیدنشو داری؟ نشستم کنارش و گفتم: البته. خودمم میخواستم راجع به ی موضوعی باهات حرف بزنم ولی اول تو… جلوم ایستاد و ازم خواست چشمامو ببندم. اطاعت کردم… وقتی چشمامو باز کردم تابلو به دست جلوم ایستاده بود. از دیدن طرحی که کشیده بود دهنم باز موند… تصویر فرزین مشغول نقاشی کشیدن. به جرات میتونستم بگم بهترین کاری بود که تا حالا کشیده. پس بگو چرا این همه ازم مخفیش میکرد… واقعا سوپرایز شده بودم. نخودی خندید و گفت: وقتی داشت تو موسسه نقاشی می کشید ازش عکس گرفتم بعدم یک هفته رو تابلوش کار کردم… خوشگل شده مگه نه؟؟ لبخند عمیقی روی لبم نشست و گفتم: فوق العاده شده… ریزترین جزئیات و تو کارش درآورده بود. گردن کشیده، سیب گلوی برآمده، فک مربعی که از نیم رخ صد برابر جذابتر بود و… تابلو رو به دستم داد و کنارم نشست. به شوخی گفتم: توام بلدیا شیطون رو نمیکردی. لبخند خجولی زد و با اعتراض اسممو صدا زد. گفتم: میخوای تابلو رو بدی به شریفی یا واسه خودت نگهش میداری؟ سرشو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتاش شد. گفت: امیر یه چیزایی هست که باید بدونی… من این مدت خیلی با خودم فک کردم. اوووم، چیزه، من فک کنم عاشق شریفی شدم. خون تو بدنم منجمد شد و از جریان ایستاد… انگار پتک زدن تو سرم… خوب شد سرش پایین بود و ندید. انگشتاش با سرعت بیشتری توهم وول میخوردن ادامه داد: میدونی اولا برام جذاب نبودا نمیدونم چی شد یهویی… ینی یهویی یهوویم که نبود اوایل از قیافش خوشم میومد بعد از صمیمیت و شوخیاش سر کلاس خوشم اومد، اوم مسخرس اما حتی از اخلاق سگیشم خوشم میاد… میدونی امیر خودم متوجهم که کسی مثل شریفی با من ازدواج نمیکنه، ولی دلم میخواد ی مدت باهاش دوست باشم. حتی شده ازش خواهش کنم ی مدت کنارم باشه؛ هی میخواستم بهش بگم ولی جدیدا نمیدونم چرا دیگه با همه سرسنگین شده. تا یکی بهش نخ میده پاچه میگیره، بی محلی میکنه. قبلا همیشه با شوخی و خنده سر و ته ماجرا رو هم میاورد دل گنده تر بودم. ولی الان میترسم بهش بگم… دیگه صدایی نمیشنیدم. فقط زل زده بودم به لبای نفس که مشغول تکون خوردن بودن. میدونستم… میدونستم خوشی به ما نیومده. میدونستم بدبختی ما تمومی نداره… دستای داغ نفس که روی دست یخ زدم نشست به خودم اومدم. نگران داشت نگام میکرد و حالمو میپرسید، به دروغ گفتم: خوبم چیزی نیست، عادت ماهیانم جلو افتاده… ضعف کرد. عزیزم میشه راجع به این موضوع فردا حرف بزنیم؟ آروم سرشو به معنی قبول حرفم تکون داد. ازش خواستم ی مسکن برام بیاره تا دردم آروم بشه. وقتی مسکن و آورد با گفتن شب بخیر رفت که بخوابه. احتیاج داشتم به اینکه فکر کنم… بعد رفتنش تونستم قطره های اشکمو رها کنم. دلم شکسته بود. دیگه چجوری میتونستم به فرزینی نگاه کنم که دل خواهرم پیشش گیر بود؟ دیگه چجوری میتونستم به صورت عزیزترین کسم نگاه کنم وقتی ناخواسته عشق زندگیشو ازش گرفته بودم؟ غم سه تا از عزیزام اینجوری منو نشکونده بود که حرفای الانه نفس خوردم کرد. راه چاره چی بود؟ باید خودمو کنار میکشیدم؟ باید خودم دستای نفس و حتی شده برای ی مدت کوتاه، تو دستای عشق زندگیم میذاشتم؟ با هزار تا علامت سوال توی ذهنم مشغول کشیدن ادامه نقشم شدم. اونم چه نقشه ای… افتضاح ترین کارم تو کل زندگیم بود. هر دانشجوی تازه واردی بلد بود این نقشه رو بکشه. اهمیت ندادم… مسکنی که نفس برام آورده بود و خوردم و خودمو رو تخت انداختم. از اتاق نفس صدای موزیک میومد. بعضی شبا که خوابش نمیبرد نقاشی میکرد؛ حدس زدم الانم مشغول نقاشیه. تصمیمم و گرفته بودم… این چند ساعتی که برای من چند سال گذشت بالاخره تونستم تکلیفمو با خودم روشن کنم. تا الان اگه زحمتی کشیده بودم صرفا بخاطر نفس نبود… خودمم دلم میخواست وضع زندگیم تغییر کنه. به خودم گفتم: امیر، اگه تونستی تو این ی مورد کوتاه بیای حق خواهری و ادا کردی. اگه مردی الان پا پس بکش. اگه ادعات میشه خواهرت تمومه زندگیته الان ثابت کن. الان وقتشه که به نفس نشون بدی تنها نیست و براش کری نمیخوندی الان باید نشون بدی واقعا هواشو داری… من باید میگذشتم از خودم تا نیمه ی من به خوشبختی برسه و به خودم قول دادم بگذرم از خودم، تموم تلاشمو بکنم فرزین و نفس بهم برسن، خواهرم حتی شده زمان کوتاهی طعم زندگی خوب و بچشه همونطور که من چشیدم، با این تفاوت که اون انقدر معرفت داشت سفره دلشو برام باز کنه ولی من دور از چشم اون به عیش و نوشم رسیدم. نمیدونم چقد خودمو سرکوفت کردم و چقدر برای نفسم اشک ریختم که از خستگی زیاد خوابم برد. صب که بیدار شدم با دیدن ساعت چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد. خواب مونده بودم… دو ساعت از ساعت کارم میگذشت و من تازه بیدار شده بودم. عجیب بود که همیشه نفس منو بیدار میکرد، ولی امروز ظاهرا جفتمون خواب مونده بودیم. با آخرین سرعتتی که ازم انتظار میرفت و کمترین سروصدای ممکن لباسامو پوشیدم و پاورچین پاورچین رفتم دم اتاق نفس تا ی نگاهی بهش بندازم. اما کاش پام میشکست و قدم توی اون اتاق نمیذاشتم… جسم رنجور تر از همیشه نفس روی زمین کنار تختش افتاده بود، ی قوطی و چند تا دونه قرص کنارش روی زمین ولو بودن. اون همه چیو فهمیده بود… دنیام از دستم رفت. دستمو محکم جلوی دهنم چفت کردم تا فریاد دردناکم گوشامو کر نکنه. از مطب اومدم بیرون و تند تند شماره فرزین و گرفتم. قرار گذاشته بودیم اگه بچمون دختر شد انتخاب اسم با من باشه و اگه پسر شد انتخاب اسم با فرزین باشه. هیچ کدوممون حق نداشتیم اسمی که انتخاب کردیم و تا تعیین جنسیت لو بدیم… هرچقدر اصرار کرد جنسیت و بهش بگم جواب سربالا دادم، ازش خواستم زودتر بیاد خونه تا بهش بگم. به محض اینکه رسیدم خونه فسنجون، غذای مورد علاقه ی فرزین و بار گذاشتم و راهی اتاق خودمون شدم تا یکم استراحت کنم. رفتم تو اتاق و جلوی دوتا تابلوی نفسم ایستادم… آخرین نقاشی های نفس که ظاهرا شب آخر مشغول کشیدنشون بوده. ی تابلو مرد و زنی بودن که کنار دریا قدم میزدن و گرچه نا واضح ولی مشخص بود سعی داشته من و فرزین و نشون بده. تابلوی دوم مرد، زن و پسری رو نشون میداد که مشغول نگاه کردنه دختر بچه ای بودن که به سمتشون میدوید. مادر پدرم… محسن برادرم و نفس خواهرم که داشت میرفت پیششون. دستای فرزین دور کمرم حلقه شد؛ با گرمی دستاش آشنا بودم و از حضورش شوکه نشدم. موهامو کنار زد و گردنمو بوسید… _دوباره غرق تابلوها شدی؟ آروم سرمو بالا پایین کردم. ی دستش رو شکمم جا گرفت و مشغول نوازش شد. _نمیخوای بگی این ووروجک دختره یا پسر؟ انگشت اشارمو روی دختر تابلو دوم گذاشتم. با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشت و برای مطمئن شدن پرسید: دختره؟؟؟؟؟ دوباره سرمو بالا پایین کردم. با صدا خندید و گفت: خانم لجباز تو بردی… حالا بگو ببینم چه اسمی براش انتخاب کردی؟ تو بغلش چرخیدم، به چشماش زل زدم و محکم گفتم: “نفس” پ.ن: این که از تلخی و درد مینویسم دلیل بر این نیست که ذهن مریضی دارم… سعی میکنم تو ذهنم برشی از زندگی کسایی و ترسیم کنم که شاید کمتر فریادشون رو شنیدیم. زندگی هایی که شاید ظاهرا خیلی ایده آل بنظر برسن ولی درد زیادی تو بطنشون وجود داره. داستان “دوستم” و توی ی مهمونی خسته کننده و از سر بیکاری نوشتم… عجیب بود برام که 60 تا لایک خورد. چند روز بعد از آپ شدن " بی پناه" به سایت سر زدم. از اونجایی که زمان نسبتا زیادی برای نوشتنش صرف کرده بودم انتظار داشتم جزو برگزیده ها ببینمش و وقتی ندیدم دوباره با عنوان تلافی فرستادمش به امید اینکه ادمین اپ کنه. اما بعد متوجه شدم که بی پناه اپ شده بود اما برگزیده نشده بود… اگه تلافی بازهم اپ شد عذرخواهی منو بپذیرید که فرصت خوندن ی داستان جدید و ازتون گرفتم. "به فاصله یک نفس"اسم یک فیلم ایرانی هست که هیچ ربطی به داستانم نداره. فقط حرفم این بود که به فاصله یک نفس ی زندگی ویران میشه و ی زندگی پا میگیره… این داستان و خیلی وقت پیش نوشتم متاسفانه نه فرصت ادیت کردن داشتم نه حوصله شو ممکنه اشکال تایپی و نگارشی زیادی داشته باشه امیدوارم چشم پوشی کنید. نوشته: امیر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده