minimoz ارسال شده در 11 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر از رایحه تا راحله... صرف نظر از همه داستانها و خاطراتی که شنیدیم و تجربه کردیم، بعضی از داستانها و افسانهها هستند که ما با خوندنشون نه تنها با اون خاطره زندگی میکنیم، بلکه در تار و پود اون روایت ما هم تنیده میشیم!..گاهی اوقات تو زندگی آدما یه اتفاقاتی میافته که آدم رو به آدم قبل از اون اتفاق و آدم بعد از اون اتفاق تبدیل میکنه! منم از این قاعده مستثنا نبودم… قصهی من هم ممکنه فراتر از تمام اتفاقاتی باشه که ممکنه تو زندگیتون اتفاق افتاده باشه!..داستان عاشقی، شکست، امید، زندگی و… حکایت پیشرو، حکایت یه رابطهی ممنوعهست که سعی شده تا جایی که ممکنه از اصل داستان غافل نشم و امانت داری کنم… قسمت اول تابستان 1397 بعد از اتمام دوره دبیرستان و عضویت تو تیمهای ورزشی، انجام فعالیتهای بدنی ممتد، خداروشکر صاحب یه قد و بالای خوبی شده بودم. با سن 18 سال تقریبا 184 سانت قد و وزنی تقریبا معادل 88 کیلو و خصوصا ورزش بوکس تونسته بودم برای خودم چهارستون خوبی بسازم. اما این همه ماجرا نیست. چون با عضویت در باشگاه بوکس و انجام فعالیتهای رزمی روحیهی کاملا ستیزهجویی پیدا کرده بودم. این قاعده برای من مستثنا نبود و از همون دوران نه تنها به کسی باج نمیدادم! بلکه از رفتار لوس و سبک آدما چه دختر و چه پسر بدم میاومد. بنابراین بیشتر دوست و رفیقهای منو افرادی تشکیل میداد که علاوه بر اینکه سن وسالشون از من بیشتر بود، رفتارشون هم بیشتر جدی و دنبال کار و زندگی بود. این مسائل رو اخلاقیات من تاثیر گذاشت و منم به نوعی از همون دوران نوجوانی و جوانی بیشتر از سنم نشون میدادم! عمده تفریحات من بیشتر استخر بود و فعالیتهای ورزشی، اما به کتاب خوندن هم علاقه داشتم. با دوست و رفیقهام هم در ارتباط بودم. گاهی به محل کارشون سری میزدم و گاهی با هم هماهنگ میکردیم که بریم یه جای خوب و اوقات خوشی بگذرانیم. بعد از اتمام دوره دبیرستان، عزم خودم رو جزم کردم و امتحان کنکور دادم. نتیجه این امتحان قبولی در دانشگاه فردوسی مشهد بود! اون زمان خیلی مهم بود که کدوم دانشگاه قبول بشی! چون یجور خودنمایی هم محسوب میشد. دانشگاه فردوسی مشهد برای من ازون اتفاقاتی بود که زندگی منو تغییر داد. برای من تغییر و تحول همیشه پر از ابهامات خوب و قشنگ بوده. چون در تمام این سالها همیشه سعی کردم که در برابر ناملایمات زندگی از خودم ایستادگی نشون ندم، بلکه خودم رو از قبل آماده کرده باشم تا بتونم منعطفتر از اون ناملایمات باشم. کارای پذیرش دانشگاه ( واقع در مشهد) باید حضوری انجام میشد. تحویل مدارک و کارای ثبت نام و دریافت کارت دانشجویی تو یه هفته انجام شد. ازون ور هم چون بچه شهرستان بودم اونم قسمتهای جنوبی کشور، در نتیجه چون راهم دور بود خوابگاهم رو زودتر از زمانی که انتظار داشتم بهم دادن! اما تا شروع کلاسها خبری از توزیع غذا نبود! اما همونشم جای شکر داشت. بالاخره بعد از کلی انتظار کلاسها شروع شدن و با مشخص شدن برنامه کلاسی میشد فهمید که تو زندگیم چه خبره!.. . تو کلاس کمکم با بچهها آشنا شدم، جمعیت دخترا دو برابر پسرا بود و این خودش جای خوشحالی داشت که میتونستم برای خودم حداقل یه دوستدختر پیدا کنم. ولی خب زهی خیال باطل، با گذر زمان و معمولی شدن رابطهها، این زمونه خیلی عجب نیست که یه خانم چند تا دوست پسر داشته باشه یا یه پسر چندتا دوست دختر، به قول خودشون فلانی رلمه، فلانی فابمه، فلانی جاستمه و… با شروع دانشگاه و داشتن یه روتین خوب و منظم، چسبیده بودم به درس و کنارش کار هم میکردم. کاری که مربوط به درسم بود و دوسش داشتم،…این برهه از زندگی م یه جورایی خوب بود به این خاطر که میتونستی به عنوان یه دانشجو دنبال علم باشی، و دقدقهی هیچ چیزی رو نداشته باشی، ازون بر هم نگران آینده نیستی چون فکر میکنی میتونی با مدرک تحصیلیت یه کاری برای خودت دست و پا کنی! تا اینجا فکر میکنم که برای مقدمه داستان کافی باشه! بهتره بیشتر از این اذیتتون نکنم و وارد قسمت اصلی داستان بشم! وقتی با یه زن یا یه دختر رابطه چه حالا جنسی چه دوستی داشته باشی، یه چیز برات خیلی فرق میکنه! و اون این اینه که اگه از فاصله نزدیک حسش کنی، بوی تنش یا بوی حضورش حواس تورو به خودش جلب میکنه! این رایحه برای من اولین کششی بود که سمت راحله پیدا کردم!.. یه روز که تو دانشگاه بودم، داشتم از یه جایی رد میشدم که باید از پله ها استفاده میکردم اما توجهم به آسانسور جلب شد و با خودم گفتم تا آسانسور هست چرا پله، دکمه آسانسور رو زدم و اومد، حواسم به اطراف بود که صدای بوق حاکی از رسیدن آسانسور به طبقهای که استاده بودم منو متوجه باز شدن درب آسانسور کرد و اونجا بود که مردم و زنده شدم! اصلا بعضی از اتفاقات تو زندگی آدم هست که زندگی آدم رو به قبل و بعد از اون اتفاق جلب میکنه! برای من دیدن راحله اولین بار تو آسانسور اونم مقابلم و اونم در این شرایط که سرمو انداختم پایین که وارد آسانسور بشم و اونم اومد که بره بیرون دوتامون تا یک قدمی یک نفس پیش رفتیم به طوری که عطر و رایحهی تنفس شو تا عمق وجودم استشمام کردم و اونجا بود که کیرم برای اولین بار در سریعترین زمان ممکن می خواست سر در بیاره و همونجا راحله رو دوقلو حامله کنم! چادر سرش بود، رنگ پوست سفید گندمی مایل به کرمی! قد 165، اندام مناسب ولی یکم پر، چشمای نسبتا درشت و کشیده ازین مدل گربهای ولی با این فرق که مال راحله یکم درشتتر بود، دماغ عمل شده ولی جمع و جور با لبای تمیز و مرتب بدون تزریق ژل و پروتز و ازین مزخرفات، یه روسری هم حالت محجبهطور سرش که یکم از موهای رنگ خرماییش ریخته بود بیرون. پوست صورت که بعدها فهمیدم روتین پوستی به همراه پیاده روی صبحگاه باعث شده که اینجور جون بزنه! سنش بعدا که فهمیدم 41 سال رو رد کرده بود ولی اصلا نمیاومد که چهل تا رو داشته باشه! به زور میشد بهش بگی تازه 30 شده باشه! خب برگردیم تو آسانسور، بعد از اینکه برق سه فاز از سر من پرید و من همینجور ماتم برده بود بهش! یه بشکن زد بهم و گفت _اگه سیر شدی بیا کنار کلاسم دیر شد!.. به خودم اومدم و گفتم ها…ببخشید و اومد رد شد و برد…شاید بپرسین چیو؟… خب معلومه دل منو دیگه… باسنش از زیر چادر هوش از سرمن میبرد دیگه چه برسه به بقیه اندامش… اون روز تا شب فکرم درگیر صدای قشنگش بود، چشمای قشنگش، بوی مسحور کنندهاش و از همه مهمتر اندام فوق العادهش! که بعدها سر راحله فهمیدم که چه فتیشهایی داشتم و خودم خبر نداشتم. از صدقه سر راحله بود که فهمیدم که اصلا از سکس چی میخوام! برای همین پیشنهاد میکنم که اگه قصد ازدواج دارین قبلش یبار حداقل سکس رو تجربه کنین! اینجوری خیلی از ابهامات براتون رفع میشه! و میفهمین که با خودتون چند چندین! دو روز که گذشت که نوبت کلاس ادبیاتم شد، سر ساعت رفتم و سر کلاس نشستم و منتظر که استاد بیاد، با بقیه در حال صحبت و گفت و گو بودیم که ناگهان از در کلاس اومد تو… آره درست حدس زدین، راحله بود… مست و خرامان، بدون چادر با یه مانتو که تا زانوهاش بود، یه روسری رو سرش! که بعدها فهمیدم چرا از مقنعه استفاده نمیکنه بخاطر این بوده که رییس دانشکده ازش خواستگاری کرده و میخواست اون پیرمرد رو سکته بده اینجوری با این روسری جلوش جولان میداده تا حرصشو در بیاره! اونا هم نمیتونستن توبیخ کنن چون راحله دانشجوی دکتری بود و بعد دفاعش می خواست از دانشگاه بره! در نتیجه راحله برای خودش برو بیایی داشت! پشت میز نشست و به همه نگاه کرد و شروع کرد به خوش و بش تا چشمش به من افتاد، یه ثانیه صبر کرد و یه لبخند کوتاه زد و گفت باز که ماتت برده خواستم که ضایع نباشه سریع _گفتم خوبین شما!؟ _ممنونم به خوبی شما… بعد از معرفی درس و نحوه ارزیابی دانشجویان و امتحان و اینا شروع کرد به درس دادن! که در تمام طول مدت داشتم حیف میکردم و یه عالمه تصور و خودتون میدونید در مورد چی دارم حرف میزنم! این از آشنایی ما بود. که کمک با پیشرفت تحصیلی و گذر روزها بیشتر به این فکر میکردم که چطوری میتونم بهش نزدیک بشم… تو رابطه مخصوصا اگه شما آقا باشین، قدم اول و مهمترین قدم اینه که باید اول اعتماد خانم رو جذب کنین! تو این مورد باید حواستون باشه که نه هول باشین، نه زود به سکس و رابطه جنسی اشاره کنین و زود سوال شخصی نپرسین! یه روز از روزایی که کلاس داشتیم بین کلاس یه تایم استراحت داد، بیشتر بچهها رفتن بیرون تا یه قهوهای بخورن یه سیگاری بکشن ولی من نشسته بودم داشتم کتاب میخوندم، برای دانشجوی ادبیات که پایه دکترا باشن کتاب مثل نوش دارو میمونه، و منم از این مسئله مستثنا نبودم و راحله تا دید دارم کتاب میخونم فضولی ش گل کرد و اومد کنارم ایستاد و گفت: _داری چی میخونی!؟ _گفتم تاریخ _با این سن تاریخ!!!؟ برات سنگین نیست؟ _نه، اتفاقا از حوادث پوچ و بیمعنی این دور و زمونه بهتره! _پوچ و بی معنی!!!؟ _آره، روابط توخالی و بی ارزش، مضامین بی پایه و اساس… _نگام کرد و لبخند زد و گفت مدادتو بده! دادم… شمارشو نوشت و گفت بهم اسمس بده و خودت رو معرفی کن، دعوتت کنم به یه دور همی که افرادی که خوره کتاب هستن و مثل تو خودشونو از جامعه جدا کردن دور هم جمع میشیم و حرف میزنیم! خوشحالم که توهم به جمع ما بپیوندی! این یه حرکت خیلی مهم تو زندگی من بود که تونسته بودم یه قدم به راحله نزدیکتر بشم… دیگه از کلاس اون روز چیزی بیشتر یادم نیست که کلاس چطور تمام شد. با اینکه خیلی دلم میخواست که همون شبش بهش پیام بدم اما خب دوست نداشتم در مورد من اینطور فکر کنه که چه آدم لوس و بیمزهای هستم، بنابراین یکی دو روز صبر کردم تا وقتم یکم هم خالی بشه و راحله هم مشتاق تر. درست پنجشنبه شب بود ساعت 9 شب که براش پیام نوشتم… _<<سلام استاد زیبا…حال خوب شما چگونه است؟…>> سلام، شما…؟!!! 😊 _اگه خودت رو معرفی نکنی بلاکت میکنم! _اگه میدونستم انقدر بداخلاقی بهت پیام نمیدادم! _آها شناختمت، چقدر بیمعرفتی میذاشتی یکی دوماه بگذره بعدش پیام میدادی! _اوه، چقدر ناراحتی! خب میخوای مزاحمت نمیشم دیگه! _عههههههه، خودتو لوس نکن! خب حالا توام! _والا… _اینارو ولش کن، فردا بعد از ظهر چکارهای؟ _جمعهاست!!! بیکارم! _خوبه! <آدرس رو فرستاد>…خونه خودش بود! (خونهای که بعدها شد مآمن و پناه من چه از لحاظ جنسی و سکس چه آرامش…) بعد خداحافظی، اونشب تا دیر وقت نخوابیدم، هنوز اون رایحهی فوقالعادهش از ذهنم پاک نشده بود! اما بالاخره خوابیدم! فرداش پاشدم رفتم دوش گرفتم و یکم به خودم و نظافتم رسیدگی کردم! (برادرای من میدونن که باید برای هر لحظهای که ممکنه دست به کار بشن باید آماده بشن! چون ما آقایون میتونیم بوی سکس رو از فاصله دور حس کنیم!) برای بار اول اونم دست خالی رفتن خونهش زشت بود، برای همین رفتم و براش شیرینی و شکلات از اون مدل خارجیهاش خریدم و امیدوار بودم خوشش بیاد! با اسنپ رسیدم! یه آپارتمان بود طبقه سوم! یه خونه نسبتا بزرگ، با توجه به کارم و نصب و تاسیسات ساختمان و یه نظر اجمالی حدسم براین بود که چیزی حدود 130 یا 140 متر مربع باید میبوده باشه! که وقتی در زدم و درو باز کرد، خدای من چیزی که میدیدم اصلا باورم نمیشد! وقتی تو محیط دانشگاه دیدمش با چادر و روسری بود، کاملا محجبه، اما وقتی درو باز کرد، یه شال رو سرش بود، یکم از موهاش هم ریخته بود بیرون و سفیدی گردنش معلوم میشد. یه پیراهن مردونه سفید اما بلند هم تنش بود که از زیر لباس میتونستم بند سوتینشو تشخیص بدم، و این برای من به مصابهی یه تابوی تمام عیار بود. با سلام و صلوات وارد شدم و جعبه شیرینی رو دادم بهش و اونم منو راهنمایی کرد به سمت پذیرایی وقتی رسیدم متوجه شدم که سه چهار نفری قبل از من اونجا بودن! اونم همهشون جون منتها یه خانم سن و سال دار (میلف خودمون) هم اون وسط نشسته بود و داشت با یه نگاه خریدارانه منو برانداز میکرد، _بچهها: اینم پسر من…آقای مهندس حامد… _روبه بقیه خوش و بش کردم و ادب رو بجا آوردم و تکیه دادم به مبل، پامو روی پا انداختم و فقط ارتباط چشمی مستقیم برقرار کردم! با لبخند نشست روبروم و گاهی لابلای حرف زدنش بهم نگاه میکرد! لذت میبردم از اینکه روبروش نشسته بودم و با بقیه صحبت میکردیم. گاهی که بلند و مست میخندید دلی از من میبرد و من میکشت و دوباره زنده میکرد (اینجا بود که فهمیدم اصلا گرایش به میلف و سن بالا دارم، اگه بخاطر خانواده و شرایط خودش نمیبود میتونستم هر دوسال یکبار حاملهش کنم) بعداز صحبتهامون تموم شد و یه پذیرایی مختصر شدیم جعبه شیرینی و باز کرد و چشمش که به اون همه شکلات خورد مثل دخترای 17_18 ساله با بدجنسی گفت نمیخوام اصلا به هیچ کدومتون ازینا نمیدم! اونجا خندیدم و گفتم عیب نداره دختر خوبی باش، بده به بقیه من بازم میخرم برات…و تو چشماش نگاه کردم از اینکه مستقیما مخاطب قرارش داده بودم بهم خیره شد و گفت الکی میگی! گفتم قول!!! انگشت کوچیکهشو آورد بالا و گفت قول…این اولین تماس فیزیکی مون بود…اولین بار که برق راحله منو میگرفت…من مسخ و اون از چشماش حرارت میزد بیرون… موقع بدرقه دیدم ضایع است که بمونم آخه از همه برای همین از همه خداحافظی کردم و زود زدم بیرون! و تو فکر این بودم که اون لحظه آخر چی شد که جفتمون برای مدتی کوتاه مسخ شده بودیم و نمیتونستیم تکون بخوریم… تقریبا یه هفتهای گذشته بود و شبها چند دقیقهای باهم چت میکردیم. دوتا بچه داشت و از شوهرش جدا شده بود، اختلافات عقاید و سلیقه سرانجام بعد از 17 سال زندگی مشترک چیزی جز یه طلاق سخت و مشکل براش به همراه نداشت. خودش هم از راه تدریس در دانشگاه و کار برای یکی دو تا مقاله و روزنامه امرار معاش میکرد که این کارش برای من خیلی ارزشمند بود، چون از انسانهایی که هم کار میکردند و هم درس میخوندن خیلی خوشم میاومد! روزها به همین منوال میگذشت تا اینکه…یه شب تو حرفامون صحبت کشیده شد به چارهی تنهایی کردن و گفتم تنهایی برات سخت نیست!؟ _نه چه سختیای!؟ _خودتو به اون راه نزن! _بی ادب… _باشه تو با ادب، جواب سوال منو بده _طلب کاری چیزی هستی!؟ _اوکی، تمایلی به صحبت نداری وقتت رو نمیگیرم، شب بخیر اینو که گفتم بعدش گوشیرو قفل کردم و خوابیدم اما منتظر بودم!که ناگهان…صدای آلارم پیام اومد! (همهمون میدونیم که این آلارم همون آلارمیه که یه به صد تا زندگی میارزه) برام نوشت: خیللللله خب…بیا حرف بزنیم! نوشتم باشه… _با چی… _خیلی بی ادبی! _میرما… _خودارضایی میکردم… _میکردی!؟ _میکنم! _چرا ازدواج نمیکنی؟ دیوونه شدی!؟ با این سن؟ _میدونم، منظورم دائمی نبود! _برم صیغه بشم!؟ _نخیر! یه دوست پسری چیزی پیدا کن، مزهی واقعی سکس رو بچشم! _کو آدم قابل اعتماد؟ _(برادرای من احتمال میدم که شما هم فهمیدین که تونستم مخش رو بزنم!)…گفتم من! _گفت تو!!!؟ _بعله من! _گفت تو اصلا چیزی داری اون پایین مایین ها!؟ _گفتم کجاشو دیدی! …بعد یه مکث طولانی نوشت: آخر هفته منتظرتم… و خاموش کرد! تا آخر هفته نه روشن بود، نه تلش آن شد، نه دانشگاه دیدمش!.. عزیزان، اگه تمایل به ادامه داستان داشتین، با لایک و حمایت منو به ادامه این قصه تشویق کنید، در غیر این صورت دلیلی بر ادامه قصه من وجود نخواهد داشت… نوشته: همراه من… واکنش ها : ehsannekoyan 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده