minimoz ارسال شده در 11 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر عاقبت هیزبازی این داستان واقعی نیست مهسا: بفرمایید چایی آقا وحید سرمو بالا آوردم و چشمهای قشنگ مهسا رو دیدم که خیره شده بودن تو چشمای من. کمی پایینتر از خط نگاهش، فضای بین دو تا پستون گرد و قشنگش تو راستای دیدم بود. ولی نمیتونستم زیاد بهش خیره بشم. شوهر مهسا، زن من و خیلیای دیگه تو خونه بودند. وحید: ممنون مهسا خانوم چایی رو برداشتم و دوباره سرم رو بردم تو گوشی. مهسا زن برادرزنم بود. یه لوند به تمام معنا. قد حدود ۱۶۵، سینه های سفت و گردی که قشنگ هر کدومش تو یه مشت جا میشن و از همه مهمتر کون گرد و قشنگی که تو شلوار پارچه ای لَخت منو میبره به یه دنیای دیگه. هیکلش مثل اکثر تازه عروس های خانهدار بود. ورزش نمیکرد ولی استعداد چاقی نداشت و مشخص بود اضافه وزن نداره. البته که با استاندارهای پورن فاصله داشت، ولی خب، دلم براش میرفت. حیف که نمیشد بهش نزدیک شم. ترسم بیشتر از زنم بود. خیلی حواسش بهم بود. اونشب قرار شد با شوهر مهسا، داداش زنم و اون یکی باجناقم حکم بازی کنیم. من یار شوهر مهسا بودم و مرتب کری خونی میکردیم. چند دست رو باختیم و مهسا اومد پشت سر شوهرش تا کارتاشو ببینه و کمی تو کری خونی کمک شوهرش کنه. وقتی داشت کارتای شوهرش رو نگاه میکرد، نگاهمون تو هم گره خورد. تو کسری از ثانیه بدون اینکه به عواقبش فکر کنم بهش چشمک زدم. سرش رو انداخت پایین. با خودم گفتم چه کاری بود که من کردم. اگه یکی میدید چی؟ یه دفعه شنیدم مهسا میگه بذار کارتای آقا وحید رو هم ببینم. یه ثانیه بعد، مهسا پشت سر من بود و تا شوهرش داشت کارتاشو میچید، سرش رو از پشت نزدیک کرد، طوری که عطرش رفت تو دماغم. گفت: کارتای تو هم خوبنا. بعد یه کاری کرد که هنگ کردم. از پشت سینه هاشو برای چند ثانیه چسبوند به کمرم. گُر گرفتم. دوباره رفت پشت سر شوهرش و اینبار زل زد بهم. چیزی تو هر دومون روشن شده بود. تا آخر شب دیگه نگاهم همش دنبالش بود. آخر شب که رسیدیم خونه، خانومم از خستگی سریع رفت خوابید ولی من داشتم به مهسا فکر کردم. کم کم چشمام داشت گرم میشد که تو تلگرام یه پیام برام اومد. مهسا بود مهسا:سلام. آخرش یه کاری میکنی که تو فامیل دعوا بشه. وحید:سلام مهسا جان. چی شده؟ چیکار کردم مگه؟ مهسا:چکار میخواستی بکنی دیگه؟ همش هیز بازی در میاری. امشبم که جلوی شوهرم چشمک زدی، نترسیدی یکی ببینه؟ جوابی بهش ندادم. تصمیم گرفتم فردا بهش زنگ بزنم و صحبت کنیم. اما گویا مهسا خیلی از بی جواب گذاشتن پیام خوشش نیومد. یه پیام دیگه بهم داد: مهسا:اگه برای اینکارات توضیح ندی، مجبور میشم به خانومت بگم. من نمیخوام قربانی چشم چرونی شما باشم وحید:مهسا جان من برات توضیح میدم. داری اشتباه برداشت میکنی. اجازه بده صحبت کنیم. مهسا:باشه، فردا بیا آرایشگاه سمیرا. سمیرا خواهر مهسا بود. فقط یکی دو بار دیده بودمش. یه کس شاسی بلند به تمام معنا و البته سلیطه ای بود برای خودش وحید:باشه، آدرس رو بفرست تو تعطیلات عید بودیم و نگران مرخصی نبودم. فرداش به بهانه قلیون کشیدن با بچه ها از خونه زدم بیرون و راهی ارایشگاه شدم. زنگ زدم و بدون پرسیدن، در باز شد. آرایشگاه تو طبقه سوم یک ساختمان ۳ طبقه ۳ واحده قدیمی تو یکی از محلات وسط شهر بود. و البته اون روز تعطیل بود. در واحد باز بود. یا الله گویان وارد شدم. مهسا زد زیر خنده مهسا:اینجارو باش. تو مهمونی چشم از آدم برنمیداره. حالا اینجا یالله میگه. چقدر فیلمی شما آقا وحید وحید:سلام مهسا جان. خوبی؟ هنوز ندیده بودمش. تو راهرو وایستاده بودم. راستش نمیدونستم کسی غیر از خودش اونجا هست یا نه. جوابم رو خیلی زود گرفتم. مهسا از یه اتاق اومد بیرون. همون لباسهای دیشب تنش بود. یه شلوار نخی کرم رنگ و یه تاپ آستین کوتاه مشکی که جذب تنش بود و شکم تخت و کمر باریکش رو به رخ میکشید. همونطور که حدس میزدم کسی اونجا نبود. البته مهسا گفت که خواهرش رفته بیرون و نیم ساعت دیگه برمیگرده. مهسا:یالا توضیح بده ببینم. من اصلا شما رو درک نمیکنم. حتما باید جلوت چادر بپوشم؟ نمیگی یکی میبینه و شک میکنه؟ فکر میکنن خبریه. زنت رو نمیشناسی؟ شوهرم رو نمیشناسی؟ نمیدونی چقدر روم حساسه؟ وحید:مهسا جون اشتباه میکنی. شاید یکی دوبار ناخواسته نگات کرده باشم. ولی چشم چرونی هرگز! مهسا:آره جون خودت. دیشب داشتی با نگاهت سوراخم میکردی. من کاری ندارم، ازم چیزی کم نمیشه انقدر نگاه کن که چشات در بیاد. ولی منو پاسوز هوست نکن. همینطور که وایستاده بودیم و حرف میزدیم نزدیکش شدم. قصدم این بود که یه جوری باهاش تماس داشته باشم. این که من و مهسا الان اینجا بودیم و کسی جز خودمون هم اینو نمیدونست و داشتیم درباره چشم چرونی من روی بدنش بحث میکردیم به اندازه کافی هوس انگیز بود. ولی اینکه میگفت من مشکلی با این قضیه ندارم دیگه تیر آخر بود. باید یه کاری میکردم. وحید:من میدونم تو خودت مشکلی نداری. ماشالا روشن فکر هستی. مثلا دیشب اومدی پشتم و خودتو چسبوندی بهم. مهسا:من؟ کی خودمو چسبوندم بهت؟ یادم نمیاد وحید:اومدی پشتم و سینه هاتو چسبوندی بهم. ببین مهسا، خودتم خوب میدونی هیکلت معرکه ست. قشنگی، لوندی، تو یه کلام هلویی. انتطار نداشته باش نگات نکنم. من که دستم بهت نمیرسه. نگاتم نکنم؟ مهسا: عجب آدمی هستیا. اون که اتفاقی بود. عمدی نبود. بعدم، نمیگم نگاه نکن. فقط اینقدر تابلو نباش وحید:مهسا جان بخدا نمیشه. همش تو فکرتم. بخدا از دیشب که سینه هات خورد بهم همش دارم فکر میکنم یعنی چجورین؟ مهسا خندید. مهسا:یعنی چی چجورین؟ مثل سینه بقیه زنا. مثل سینه زنت وحید:نه فرق داشت. اینی که به من خورد خیلی گرد و سفت بود. مهسا همچنان داشت میخندید. مهسا:کثافت گردیشو از کجا فهمیدی؟ وحید:بالاخره گاهی با نگام سوراخت کردم دیگه. تو یکی از همون نگاهها دیدمشون. دیگه به یک قدمی مهسا رسیده بودم. هنوز لبخند تمسخر آمیزی روی لباش مونده بود. میتونستم حرارت تنش رو حس کنم. این طولانی ترین مکالمه من و مهسا از روزی که اومدم تو این خانواده بوده. و اولین باری هم هست که با هم تنهاییم. لازم نبود نابغه باشم تا بفهمم چرا مهسا منو دعوت کرده اینجا. قد بلند و هیکلم ۳ هیچ از شوهرش جلو بود. مهسا هم همچین زن نجیبی به نظر نمی اومد. وگرنه چه لزومی داشت درباره چشم چرونی من تو خفا باهام جلسه بذاره. مهسا:خلاصه گفتم بیای اینجا که بهت بگم حواستو جمع کن. لطفا دیگه میخ نشو روی من. یکی ببینه داستان میشه وحید:تو میگی نگاه نکنم. اخه نمیشه که. خودتو بذار جای من. بخدا خیلی سخته مهسا جان. واقعا به عشق دیدن سینه ها و کون گرد و خوش فرمته که میام تو جمع مهسا با شنیدن تعریف های من از هیکلش، لبش رو گزید و گفت: مهسا:خدا مرگم بده. چقدر وقیحی شما. خدارو شکر کسی اینجا نیست که این حرفا رو بشنوه وحید:منم همینو میگم. حالا که کسی نیست، بذار برای اولین و اخرین بار ببینمشون. قول میدم دیگه خیره نشم بهت مهسا:گمشو بچه پروووو. چی فکر کردی پیش خودت. من لخت شم که منو ببینی؟ دیگه چی؟ وحید:نه لخت نشو. فقط بذار سینه هاتو ببینم مهسا جان. بخدا هلاکشونم. نمیدونی چه شبهایی که با فکر پستونای خوش فرمت …. ادامه حرفمو خوردم. یه لحظه ناخوداگاه خجالت کشیدم که بگم با یاد بدنش جق زدم. مهسا که از شنیدن تعریف و تمجید های من صورتش گل انداخته بود، ولی نمیخواست وا بده گفت: مهسا:بخدا اگه میدونستم انقدر بی حیایی باهات یجای خلوت قرار نمیذاشتم. کاری دستم ندی یوقت وحید؟ یه قدم دیگه به سمتش رفتم و سعی کردم فاصلمون رو پر کنم. در عوض مهسا هم یه قدم رفت عقب و چسبید به دیوار. مهسا، بخدا دیوونتم. انقدر با یادت زدم که نگو. میدونم بهت نمیرسم ولی بذار حداقل یبار اون پستونای خوش فرمتو ببینم. وحید چی میگی تو؟ این بار کمی آروم تر حرف میزد. درسته که پس میزد، ولی قشنگ معلوم بود که تنش میخاره مهسا:من که نمیتونم بذارم لختمو ببینی. چی فکر کردی درباره من. برو یجور دیگه مشکلتو حل کن وحید:پس بذار بهشون دست بزنم. نمیبینمشون. دستمو میکنم زیر لباست و یکم لمسشون میکنم. با گفتن این حرفا دستمو بردم سمت پایین لباسش. با کنجکاوی مسیر دستم رو با چشماش دنبال کرد ولی جز نگاه کردن کار دیگه ای نمی کرد. دستام رسیدن به پایین لباسش، کمی لبه پایین لباسش رو دادم بالا، نه خیلی زیاد. شاید ۴-۵ سانتی متر. کمی از شکم و پهلوهاش مشخص شد. چشمای درشتش رو کامل باز کرده بود و خیره شده بود بهم. بالاخره به حرف اومد. مهسا:وحید ! میفهمی داری چکار میکنی؟ اینارو اروم داشت میگفت. انگار کلی ادم تو اتاق بغلی هستند و من و مهسا یواشکی و دزدکی داریم عشق بازی میکنیم. تصمیم گرفتم حرف نزنم و عمل کنم. دستام رو گذاشتم روی پهلوهاش. اهی کشید و سرش رو برگردوند. دیگه نگام نمیکرد. سرش رو به طرف شونه راستش خم کرده بود. دستم رو بردم بالاتر و تو تمام مسیر، دستام داشتند تنش رو کشف میکردند. با اولین تماس دستم با زیر سینه هاش، سرش رو برگردوند مهسا:خیلی عوضی هستی بخدا. حرف که گوش نمیکنی. زود باش کارتو تموم کن و برو. قرار شد فقط دست بزنیا با کلافگی داشت نگام میکرد. یه دستم رو بردم روی سینه اش و با اون یکی دستم، مهسا رو برگردوندم. حالا مهسا رو به دیوار بود و من پشتش بودم. دقیقا چسبیدم بهش. کیرم که داشت شلوارم رو میدرید رو چسبوندم به کونش. در گوشش گفتم: وحید:سوتینت مزاحمه. بدون اینکه منتظر جوابش بشم، تاپشو در آوردم مهسا:چیکار میکنی وحید؟؟ جوابشو ندادم. بجاش سوتینشو رو از پشت باز کردم و هر دو تا دستم رو گذاشتم روی پستونای بی نظیرش. وحید:نگاه که نمیکنم. فقط دست میزنم. سوتینت مزاحمم بود. مهسا:وحید توروخدا اذیتم نکن. باشه؟ زود دستتو بزن و برو امکان نداشت بذارم شکارم از دستم در بره. این بره تازه رام شده بود. تا فتح کامل تنش باید میرفتم. دست راستم داشت سینه چپشو میمالید و با دست چپم، سعی کردم راهی به زیر شلوارش پیدا کنم. همزمان بهش گفتم: وحید:به کونتم فقط دست میزنم. اخه به اونم خیلی نگاه میکردم و دستم رو از پشت شلوارش کردم تو. شورت نداشت. تو چند ثانیه رسیدم به کونش و مهسا وقت نکرد واکنش مناسب نشون بده. مهسا:وای خدا مرگم بده. چکار میکنی تو اخه. اخرش کار دستمون میدی وحید. بخدا کارت درست نیست. اینارو میگفت، ولی هیچکاری برای اینکه جلومو بگیره نمیکرد. دیگه مهسا مال من بود. شلوار نخیش اجازه میداد که دستم رو بدون اینکه از توی شلوارش در بیارم، ببرم جلو. همین کارو کردم. تا دستم رسید به بالای کسش، مهسا اولین واکنش تقریبا جدیش رو نشون داد مهسا:دست نزن به اونجا وحید. قرارمون این نبود همزمان خم شد به جلو تا نذاره دستم به کسش برسه. چسبیدم بهش و لاله گوشش رو کردم تو دهنم و میک زدم. آه مهسا بلند شد بود. ولی هنوز مقاومت میکرد. مهسا:آخ نکن وحید. قرار نبود تا اینجا پیش بریم. فقط قرار شد دست بزنی وحید:دارم دست میزنم دیگه. فقط دارم پستون و کس و کونت رو میمالم مهسا جون. نگاه که نمیکنم. خودشم میدونست دیگه کار از کار گذشته. دستم رسیده بود به کسش و تازه فهمیدم که بله، مهسا رو خیس کردم. وحید:کست هم که خیسه مهسا جون. دیگه حرفی نمیزد. فقط آه میکشید و پاهاش رو به هم فشار میداد. دستم با شدت داشت کسش رو میمالید. دیگه وقتش بود. خیلی سریع با دست راستم شلوار گرمکنم رو کشیدم پایین و سریع دستم رو بردم روی دکمه شلوارش. تا مهسا به خودش بیاد، شلوارش رو کشیدم پایین مهسا:اه نکن وحید. خیلی کثافتی. نباید بهت اجازه میدادم. ولم کن حالا مهسا پشتش به من بود. با بالاتنه لخت و شلواری که تا مچ پاش پایین بود. خوبیش این بود که شلوارش نمیذاشت فرار کنه، و البته مهسا هم قصد فرار نداشت. وقت زیادی نداشتم. کمی کمر مهسا رو به جلو خم کردم و کیرم رو که حالا در شق ترین حالت ممکن بود به سمت لای پای مهسا هدایت کردم. به محض برخورد کیرم به بدن مهسا، انگار برق بهش وصل کرده باشم. مهسا:نه وحید. نکن. توروخدا نکن. من نمیخاستم تا اینجا پیش بریم. بذار همه چی همینجا تموم بشه. اینکارو نکن من ولی اختیارم دست کیرم بود. تمام مقاومتی که از زن لخت و لوندی که تو بغلم بود میدیدم، این بود که میخاست با حرف زدن منو منصرف کنه. حالا که هر دو لخت و خیس و حشری بودیم، نمیشد عقب کشید سر کیرم که به خیسی کسش رسید هر دو لرزیدیم. معطل نکردم و فشار دادم آه ه ه ه ه ! لعنتی کیرم تا نیمه وارد کسش شده بود. منظره جالبی بود. مهسا مست و لخت من داشت بهم کس میداد. خودش منو دعوت به کردنش کرده بود. کیر ۱۶ سانتی من تا ته توی کسش نمیرفت، انگار کس مهسا جا نداشت. کسش داغ و خیس بود. دوست داشتم برش گردونم و وقتی دارم میکنم تو چشای خمارش نگاه کنم. ولی ترجیح دادم برای اولین بار، فعلا فقط به کردنش فکر کنم. همینطور که کیرم رو توی کسش عقب و جلو میکردم، مهسا داشت آه و ناله میکرد. هردومون عرق کرده بودیم و صدای برخورد کیرم به بدن خیسش تو راهرو می پیچید. مهسا رو به دیوار، نیمه لخت بود و من با دو تا دستم به کمرش، داشتم تو کسش تلمبه میزدم. یه لحظه احساس کردم دیگه نمیتونم تحمل کنم. آه بلندی کشیدم و توی کسش خالی شدم. کیرم داشت تو کسش نبض میزد و مهسای شکار شده من با دستانی که به دیوار زده بود داشت آه میکشید. کمی بعد از مهسا فاصله گرفتم و کیر خیسم که هنوز هم شق بود از کس مهسا در اوردم. مهسا همونجا روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. منم یه دستمال کاغذی پیدا کردم و کیرمو تمیز کردم وشلوارمو بالا کشیدم. رفتم بالای سر مهسا. به زنی که تقریبا لخت بود، خسته از کس دادن بهم، به دیوار تکیه داده بود. نمیدونم به چی فکر میکرد. روی زانو کنارش نشستم و کشیدمش تو بغلم. بالاخره مهسا به حرف اومد مهسا:چرا ریختی تو؟ خیلی خری بخدا. مگه نگفتم نکن بعد ادامه داد مهسا:گمشو برو تا سمیرا نیومده به حرفش گوش ندادم و بجاش بلندش کردم. کمکش کردم لباساشو بپوشه. با چشمان خمار و حشریش داشت نگاهم میکرد. نگاهش کلی حرف داشت. زن کاملی که با دستای خودش، خودش رو توی تله انداخته بود. حتما میخواست که باهام باشه، شاید فکر نمیکرد که تو چند دقیقه کارش به کس دادن بکشه. ولی خیسی کسش، شورت نداشتنش و از همه مهمتر، حضورمون اینجا تک و تنها و حرف زدن درباره هوس من، نشون میداد که مهسا هم میخواست که با من باشه. در گوشش گفتم: وحید:بالاخره مال من شدی با پوزخندی نگام کرد و “گمشو” کشیدهای گفت و خودشو از بغلم در آورد. مهسا:برو الان سمیرا پیداش میشه. یه نگاه کنه میفهمه اینجا چه خبر بوده. نوشته: رابین هود لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده