رفتن به مطلب

داستان فانتزی سکس با محارم


arshad

ارسال‌های توصیه شده


بازی لذت گناه 1
 

پرده اول: نخستین طعمه
قسمت یک
هشدار : ژانر داستان فانتزی تخیلی و سکس با محارم خواهد بود
هیچ ذوق و شوقی واسه سال جدید و برنامه ای برای تعطیلات عید نداشتم یکماه بود کات کرده بودم و تازه داشتم میفهمیدم چقدر سخته…
تو فکر بودم خوابم گرفته بود که مامان الهام صدام زد : اهوی چرا خمیازه میکشی از الان؟ سال تحویل ساعت ۳ نصف شبه نخوابی ها
من : چه اهمیتی داره حالا صبح بیدار میشیم به عدد سال یکی اضافه شده دیگه
مامان الهام : وا تنبل بیدار بمون سال تحویل رو دیگه سال به این رندی تا حالا دیدی؟ مگه چند بار میشه سال ۱۴۱۴؟
یه نگاه به پرنیا کردم گفتم اگر تو بیدار بمونی منم بیدار میمونم
پرنیا : داداش تو که همینطوریش روزای معمولی بیداری تا سه و چهار صبح الان خوابت میاد؟
توی دلم گفتم نه واقعا خوابم نمیاد ولی بعد سه سال این اولین عیدیه که بعد کاتم با سارا اون دیگ نیست و دلتنگیش بدجور بد فاز و بی حوصلم کرده ، ذوق و شوق هیچیو ندارم ،متاسفانه بهش خیلی وابسته شده بودم .

ببخشید کم کم داشت یادم میرفت خانوادمو معرفی کنم
من اسمم پوریاس ۲۴ سالمه
خواهرم پرنیا دو سال ازم بزرگتره
مامانم الهام ۴۶ و بابام هم جواد ۴۹ سالشه
ما تهران زندگی میکنیم من تو ی خانواده معمولی نسبتا پولدار، زندگی آرومی رو تجربه میکردم تقریبا مشکلی نداشتیم تو خانواده و اطراف …
تا تعطیلات عید امسال ، سیاه ترین سال زندگی من ۱۴۱۴ لعنتی.

اون شب هر طوری بود سال رو تحویل رو کنار خواهر و مامان بابام گذروندم اصلا حال و حوصله نداشتم و فقط مامانم قضیه رو میدونست که چه مرگمه
صبح روز بعد سر صبحونه مامان پیشنهاد دادش که بریم مسافرت
اولش پیشنهادش رو جدی نگرفتیم آخه تو این سه سال ک رژیم عوض شده بود خیلی مملکت هرج و مرج بود مردم زیاد جایی نمی‌رفتن خودمونم چهار سال بود جایی نرفته‌ بودیم ولی نمیدونم چه صحبتی با بابام کردن ک ظهر بابامم می‌گفت بریم پوسیدیم تو این چند سال هیچ جا نرفتیم
منم درسته حوصله نداشتم ولی دوست نداشتم خونه بمونم و میخواستم حواسم پرت بشه راضی شدم و گفتم شاید چند روز بهش فکر نکنم.
خلاصه برنامه سفر رو چیدیم و وسایل هامونو جمع کردیم که همون شب راه بیفتیم
قرار شد بریم گرگان خونه یکی از دوستای مامانم بعد هم یزد
تا وسایل جمع شد و خودمون حاضر شدیم ساعت ۸ شب شد و سوار ماشین شدیم و بابام مقصد رو انتخاب کرد و ماشین رو گذاشت رو حالت رانندگی خودکار .
از جاده هراز میرفتیم بعد چهار ساعت بارون شدیدی گرفته بود و ماشین همینطوری برا خودش میرفت مامانم فیلم نگاه می‌کرد و بابام خواب بود پشت فرمون
منم ک سرم تو گوشی بود یهو به خودم اومدم ی لحظه شک کردم به مسیری که میریم برای همون رفتم داخل مپ گوشیم
ماشین تو بارون مسیریابش قاطی کرده بود و از جاده اصلی منحرف شده بود اولش فکر کردم شاید میانبر میخواد بزنه ولی دیدم کلا این مسیر به ی سمت دیگه میرسه
منم سریع بابا رو بیدار کردم و بهش گفتم
بابام هم تا حواسش اومد سرجاش سریع ماشینو از حالت خودکار خارج کرد و یه جایی نگه داشت
شانس ما هم تو همین زمان بارون انقد شدید شد ک واقعا ریده بودیم به خودمون و جاده تاریکی ک هیچ جانداری هم رد نمیشد
مامان الهام: من گفتم این به این ماشینای جدید اعتماد نمیشه کرد انقد بدم میاد از این مسخره بازیا خب جواد جان خودت رانندگی میکردی معلوم نیست مارو اورده کجا الان
جواد: این ماشین تا حالا اشتباه نرفته بود… ولی الان چه غلطی بکنیم حداقل یک ساعت از مسیر اشتباهی آورده مارو
پرنیا : وای پوریا بارون به این شدیدی تو عمرم ندیدم حس میکنم الان ی سیل بیاد مارو ببره
من همون موقع تو نقشه یه چیزی دیدم
بابا … یکم جلو تر چند تا خونه میبینم میخوای بریم اونجا ی سرپناهی پیدا کنیم تا صبح بشه یا بارون کم بشه
دیگه نمیشد تو اون هوا و تاریکی موند پس بابامم راه افتاد
واقعا انقدر بارون شدید بود فقط تا سه متر جلومونو میدیدم
یک ربع رفتیم تا رسیدیم به یک خونه ای که تابلو زده بود اقامتگاه جنگلی قاسمیان
ولی من تو نقشه همچین چیزی ثبت نشده بود…
رفتیم جلوی درش شماره تلفنشو گرفتیم اصلا بوق نمیخوره و تو این بارون بابا طفلک رفت از ماشین پیاده شد رفت آنقدر در زد تا بالاخره ی پیرمرد اومد در باز کرد
دیدم بابام دو کلمه هم حرف نزد و سریع برگشت تو ماشین
الهام: چی شد مرد چرا برگشتی
جواد : مرده کر و لال بود نمی‌فهمیدم چی میگه اصن مثل زامبی ها بود
پرنیا : ههه بابا ترسیدی
جواد: مرگ خودت برو صحبت کن میفهمی چی میگم
من برداشتم گفتم بابا چیه مگه ادمخوار ک نیست … اصن خودم میرم
پیاده شدم رفتم پیشش پیر مرده
گفتم آقا نمیدونم حرفمو متوجه میشین یا نه
ما رد میشدیم از اینجا دیدیم تابلو زدین اقامتگاه ما ی جا می‌خواستیم امشبو بخوابیم
مرده با ی سری حرفای نا مفهوم و دست به ماشین اشاره کرد بعد به سمت در حیاط اشاره کرد و ریموت در رو زد
فهمیدم میگه ماشین بیارید داخل
به بابا گفتم و ماشیم اورد داخل پارک کرد وسایل مهمو برداشتیم و پیرمرد اشاره کرد دنبالم بیاین
رفتیم بالا برخلاف تصورم ی جای ساده ولی مرتب و خوب داشت و بهمون داد
بعد پیرمرد یک کاغذ داد ادرس کیف پول و مبلغی بود ک باید براش پول میزدیم
بعدشم رفت ماهم شام نخورده بودیم مامانم پاشد ی چیزی درست کنه
منم مشغول گشتن و فضولی تو اون خونه بودم
الهام: پوریا برو ببین این خانومه کجاست بپرس چرا آب قطعه
رفتم پایین دنبال پیر مرده هرچی می‌گشتم و صدا میزدم نبود همه جا دنبالش گشتم رفتم تو انبار همونجا ی جعبه ای توجهم رو جلب کرد روش نوشته بود
بازی فکری منم برداشتمش با خودم بردمش بالا
پوریا : مامان این پیر مرده نبود یه جوری نیست انگار اصلا از اول نبوده نمیدونم کجا رفته
پرنیا: داداش اون چیه دستت
پوریا: نمیدونم دیدم روش نوشته بازی آوردمش بیکار نباشیم حالا ک اینجا گیر افتادیم
پرنیا: چقدر جعبش قدیمیه
بابا ک رو کاناپه لم داده بود گفت : یه ده سالی هست از این جعبه ها ندیدم
برو بزار سر جاش وسایل مردمو بدون اجازه برمیداری ؟
پوریا : بذار بازش کنم ببینم چیه . اقامتگاهه دیگه برای ماها گذاشتنش سرگرم بشیم
پرنیا: بازش کن
منم جعبه رو باز کردم
تو جعبه ی برد گیم مستطیلی بود با دو تا تاس و چندتا مهره و کارت و… از منم اوردمش بیرون
وسطش ی نمایشگر بیضی سیاه بود
تا بهش دست زدم
یهویی این متن روش ظاهر شد :
به بازی لذت گناه خوش آمدید
هم‌اکنون ۴ بازیکن در بازی حضور دارند
بازیکنان به این ترتیب بازی میکنند
رنگ آبی جواد
رنگ سبز الهام
رنگ زرد پرنیا
رنگ قرمز پوریا
همه از نقطه استارت بازیو شروع میکنن
این بازی تا رسیدن یکی از بازیکنان به خط پایان ادامه داره و کسی نمیتونه بازی رو نیمه کاره رها کنه.
امیدواریم با بازی ما حسابی سرگرم بشید

من و پرنیا از تعجب زبونمون گرفته بود اول پرنیا دهن باز کرد : یعنی چی مگه فیلمه آخه ، این چه شوخیه ای دیگه داداش
پوریا : چی میگی شوخیه چی حتماً از این بازی سرکاریاس ولش کن بزار ببرمش سر جاش
مامانم از آشپزخونه اومد : بچه ها بیاین شام گرم کردم بخوریم
پوریا: من اینو بزارم سر جاش الان میام
تا اومدم درو با دستم باز کنم برم بیرون چنان برقی منو گرفت ک یک متر پرت شدم و خودم و بازی افتادیم روی زمین
مامان و بابام اومدن بالا سرم ترسیده بودن
جواد : پوریا به چی خوردی
الهام : یا خدا پسرم چیزیت نشد ؟ به چی دست زدی؟
خشکم زده بود یهو چشم به پرنیا افتاد که به صفحه بازی خیره شده
پرنیا: بابا… اینجا رو ببین
بابام و مامانم رفتن پیش پرنیا منم بلند شدم به زور رفتم کنار بقیه دیدم رو صفحه نمایش بازی نوشته
فکر کنم باید بیشتر با قوانین بازی آشنا بشید
تاکید کردم بازی لغو نمیشه ، پس تا آخر بازی کسی نمیتونه خونه رو ترک کنه
هرکس تو نوبت خودش تا ماموریت خودشو انجام نده نوبتش رد نمیشه پس بازی هم تموم نمیشه
اکنون نوبت بازیکن آبی هست لطفاً تاس بریزید

ادامه دارد …

دوستان واقعیتش اولین بارمه داستان مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد داستان از قسمت بعد بهتر میشه
با لایک و کامنت انگیزه بدین
ممنون

نوشته: Joel Miller

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18