poria ارسال شده در 4 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 4 تیر میان موم و آتش سامان روبهروی آینه ایستاده بود، دستش را روی شکمش کشید و به موهایی که پایینتر از نافش امتداد داشتند. به فکر اصلاح موهای زائد افتاده بود. اما این بار پیشنهاد نازنین غیرمنتظره بود: “چرا از الهام کمک نمیگیری؟ اون توی کار وکس حرفهایه!” سامان جا خورده بود. الهام، بهترین دوست نازنین، در سالن زیبایی کار میکرد و همیشه از مهارتش تعریف شده بود. اما اینکه کسی غیر از خودش، آن هم دوست همسرش، این کار را برایش انجام دهد؟ کمی عجیب به نظر میرسید. با این حال، نازنین با خونسردی لبخند زده و گفته بود: “چیزی نیست، مثل یه مشتری معمولی. الهام کاملاً حرفهایه!” سامان که کمی تعجب کرده و با نگاهی متفکرانه پرسیده بود: “این خیلی جالبه! نمیدونستم که الهام این کار رو برای مردها هم انجام میده.” نازنین که از پاسخ سامان متوجه تعجب او شده، با لبخند گفت بود: "مطمئن باش حسابی بهت میرسه. بهش میگم شوهرمو برام برق بندازه#34; چند روز بعد، سامان در اتاقی نیمهروشن روی تخت مخصوص وکس نشسته بود. الهام با موهای بسته و لباس راحتی سفید رنگ شامل یک تاپ بندی و شلوارک نازک خیلی کوتاه و تنگ، مشغول آماده کردن وسایل بود. بوی موم داغ و عطر وانیلی که در فضا پیچیده بود، حس عجیبی در او ایجاد میکرد. لباس های الهام اینقدر نازک بود که شرت و سوتین تمام مشکی او کاملا خودنمایی میکرد. سامان هنوز هم باورش نمیشد که اینجا نشسته است؛ در خانه الهام، روی تخت مخصوص وکس، با حولهای روی پاهایش که هر لحظه قرار بود کنار برود. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. پیشنهاد نازنین، موافقت الهام، و حالا… او اینجا بود، آماده برای تجربهای که نمیدانست قرار است صرفاً یک کار وکس باشد یا چیزی بیشتر از آن. الهام با خونسردی مشغول آماده کردن موم بود. موهایش را پشت سرش بسته بود و پشت به سامان، سوتینش را از زیر تاپ درآورد و آویزان کرد تا آزادی عملی بیشتری داشته باشد. سامان تلاش میکرد نگاهش را کنترل کند، اما در این فضای نیمهخصوصی، سخت بود که ذهنش را کاملاً از وضعیت فعلیاش دور کند. الهام برگشت و لبخند زد. حالا دیگر گردی و بزرگی سینه ها و سفتی نوک سینه هایش کاملا از زیر تاپ نازکی که به تن داشت، مشخص بود. “خب، وقتشه که شروع کنیم. باید حوله رو برداری.” سامان کمی مکث کرد، اما قبل از اینکه خودش دست به کار شود، الهام جلو آمد و آرام حوله را کنار زد. دستهایش خنک بودند، تضادی دلپذیر با گرمای بدن سامان. نفسش کمی سنگین شد، اما الهام انگار نه انگار که این لحظهای معذبکننده باشد. “ببین، اینجا کاملاً حرفهای برخورد میکنیم. فقط ریلکس باش.” سامان سرش را تکان داد. او خودش را برای درد وکس آماده کرده بود، اما آنچه که در ادامه رخ داد، بیشتر از درد، چیزی بود که بدنش را به چالش میکشید. لمس آرام اما دقیق الهام، گرمای موم که روی پوستش ریخته میشد، و سپس کشیده شدن نوار وکس که هر بار موجی از حسهای متضاد را در او ایجاد میکرد. اما در میانه کار، اتفاقی افتاد که قابل پیشبینی اما اجتنابناپذیر بود. بدنش واکنشی غیرارادی نشان داد. او نمیخواست، اما لمسها، نزدیکی الهام، لباس نازکش و فضای صمیمی، بدنش را به جهتی سوق داده بود که نمیتوانست کنترلش کند. در حالی که الهام کیر سامان را به دست گرفته بود تا آن را جابجا کند، در میان دست های الهام آرام آرام سیخ تر می شد. الهام لحظهای مکث کرد، سپس نگاهی به او انداخت و با لحنی آرام و شوخ گفت: “خب، این کار رو یکم سختتر میکنه. اگه بخوای، میتونیم یه استراحت کوتاه داشته باشیم.” سامان سرخ شده بود. مخصوصا که تمام مراحل سیخ شدنش وقتی اتفاق افتاده بود که کیرش در دستان الهام قرار داشت. اما الهام کاملاً راحت و بدون هیچ نشانهای از خجالت، به کارش ادامه داد. با هر تماس دست الهام، بدنش واکنشی ناخواسته نشان داد. خودش را سرزنش کرد، اما فایدهای نداشت. الهام هم متوجه این احساس بود، ولی خونسرد ماند. لبخندی زد و گفت: “گاهی پیش میاد. ولی این کارو سختتر میکنه!” سامان خجالتزده دستش را پشت سرش گذاشت. الهام کمی مکث کرد، نگاهش آرام اما پرسشگر بود. سپس با لحنی جدی و در عین حال شوخطبعانه گفت: “اگه این وضعیت ادامه پیدا کنه، مجبورم ارضات کنم تا بتونم ادامه بدم!” لحظهای که انگار در هوا معلق بود. سامان میدانست که این فقط یک پیشنهاد حرفهای بود، اما احساساتش چیز دیگری میگفت. نفس عمیقی کشید. کلماتی در ذهنش چرخیدند، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، تصمیمش را گرفت. سپس گفت: “فکر نمیکنم بتونم کاریش بکنم. هر کاری لازم میدونی انجام بده.” الهام که متوجه شده بود سامان کمی مضطرب است، با لحنی آرام گفت: “همهچیز طبیعیه، نگران نباش. مهم اینه که راحت باشی.” سامان لبخند کمرنگی زد و گفت: “آره… فقط برام تجربه تازهایه.” الهام با مهربانی در حالی که کیر سامان رو با یک روغن خوش بود کاملا چرب کرده بود، ادامه داد: “کاملا ریلکس باش. من اینجا قراره بهت کمک کنم تا بتونی تخلیه بشی. سعی کن به سینه هام نگاه کنی و لخت تصورشون کنی.” در نهایت، بعد از دقایقی که برای سامان هم عجیب و هم پر از تجربهای جدید بود، کار تمام شد. الهام با دقت آب سامان رو که با شدت توی دستش پاشیده بود، تمیز کرد و عقب رفت. سامان با نفس عمیقی که کشید، حس کرد کمی از استرسش کم شده است. حمایت و درک متقابل بین آنها باعث شده بود که او احساس کند که در فضایی امن قرار دارد، جایی که هیچ فشاری بر او وارد نیست و همه چیز بر پایه اعتماد و احترام پیش میرود. الهام با دقت دستکشهای لاتکس را به دست کرد و لبخندی زد. “خب، آمادهای؟ ممکنه یه کم درد داشته باشه!” سامان سری تکان داد. حس عجیبی داشت؛ ترکیبی از هیجان و نگرانی. دوباره موم داغ روی پوستش ریخته شد، گرمایی ناگهانی که به سرعت سرد شد. لحظهای بعد، با یک حرکت سریع، الهام نوار را کشید. درد تیزی از شکمش تا قلبش دوید، اما الهام خونسردانه ادامه داد. کار به خوبی پیش رفت تا اینکه الهام کارش را تمام کرد. “حالا نگاه کن. خیلی تمیز و صاف شد!” سامان در آینهای که مقابلش بود، خودش را نگاه کرد. پوستش صاف و بینقص شده بود. اثری از آن موهای زائد نبود و احساس سبکی عجیبی داشت. الهام لبخند زد و گوشیاش را برداشت: “نازنین گفته بود یه عکس بفرستم که ببینه کارت خوب انجام شده یا نه.” سامان متعجب شد. “واقعاً؟” الهام شانهای بالا انداخت: “اون به نتیجه کار خیلی اهمیت میده. ولی اگه راحت نیستی، نمیفرستم.” سامان لحظهای به فکر فرو رفت، سپس نفس عمیقی کشید. نازنین خودش این پیشنهاد را داده بود، پس حتماً مشکلی نداشت. الهام چند عکس گرفت و فرستاد. چند دقیقه بعد، پیام نازنین رسید: “وای، عالی شده! الهام جون، دستت درد نکنه. ازت ممنونم!” الهام لبخندی به سامان زد و گفت: “به نظر میاد که نازنین کاملاً از نتیجه کار راضیه!” سامان فقط توانست لبخند بزند. نمیدانست این تجربه در آینده چه تاثیری بر رابطهشان خواهد گذاشت، اما یک چیز را میدانست؛ امروز چیزی بیش از یک وکس ساده را تجربه کرده بود. الهام نگاهی به سامان انداخت و گفت: “خب، حالا بیا کمکت کنم که لباسهات رو بپوشی.” سامان لحظهای مکث کرد، اما حالا که فضا برایش راحتتر شده بود، با لبخندی پذیرفت. الهام با دقت لباسهایش را به او داد و درحالیکه کمک میکرد شرتش را بپوشد، گفت: “واقعاً خوشحالم که نتیجه کار رو دوست داشتی. کیرت اینجوری خیلی برای نازنین خوردنی تر شده.” سامان که حالا لباسهایش را به تن کرده بود، نگاهی به خودش انداخت و با خنده گفت: “واقعا عالی شده الهام جان. نازنین خیلی خوشحال میشه.” الهام خندید و گفت: “حالا که اینقدر خوب شد، دیگه باید همیشه بیای پیش خودم تا همینطور بمونه.” نوشته: نیکی واکنش ها : gayboys و arshad 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
arshad ارسال شده در 21 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر میان موم و آتش 2 در ادامه داستان قبلی با عنوان میان موم و آتش سامان از خونهی الهام که بیرون اومد، احساس میکرد یه بار از دوشش برداشته شده. هوا یه کم گرم بود و اونم که هنوز ته دلش یه جورایی خجالتزده بود، سریع پرید توی ماشین و کولر رو تا ته زیاد کرد. دستاش رو فرمون بود ولی ذهنش پیش اتفاقات چند دقیقه قبل مونده بود. توی راه هی صحنه هایی رو یادآوری میکرد که الهام حوله رو از روش برداشته. کاملا لخت جلوی زنی به جز همسرش طاق باز دراز کشیده و پاهاش رو باز کرده. اینکه با دیدن تاپ و شلوارک نازک الهام و سینه های لختش از زیر لباس، کیرش توی دستای الهام بزرگ شده. نمیتونست باور کنه همچین چیزی رو تجربه کرده. الهام با دست ارضاش کرده بود و آبش رو بیرون کشیده بود. الهام انقدر راحت و خونسرد بود که انگار اصلاً قضیه چیز خاصی نیست اما سامان زیر دستای الهام به خودش پیچیده و با ناله های بلند خالی شده بود. وقتی رسید خونه، زنگ درو زد. نازنین با یه لبخند شیطون در رو باز کرد. موهاشو بالای سرش بسته بود، یه تاپ بندی کراپ پوشیده بود با یه دامن کوتاه. چشمهاش برق میزد. با همون لحن بامزه گفت: ـ به به! آقای خوشتیپ، خوش اومدی. بیا تو، ببینم چه کار کردی. سامان کفشاشو درآورد، همون دم در یه کم مِنمِن کرد. نازنین اما بیخیالتر از این حرفا بود. گوشیشو آورد جلو و گفت: ـ الهام عکس نتیجه کارتو برام فرستاده. وای سامان! عالی شده کیرت. دلم میخواد اول حسابی بخورمش و خیسش کنم بعد بزاریش توی کسم. سامان یه لحظه قرمز شد. دستش رو پشت گردنش کشید و گفت: ـ آره دیگه… اون کارشو بلده. نازنین خندید. اومد نزدیکتر، دستشو گذاشت روی شلوار سامان و یه فشار کوچیک داد. ـ معلومه کارشو بلده، ولی تو هم یکم شیطونی کردیا. الهام گفت که مجبور شده آبتو در میاره که بتونه کارشو انجام بده. میگفت تا حالا ندیده این همه آب از یه مرد در بیاد و دستشو سوزونده اینقدر داغ بوده. بعد با همون شیطنت خاص خودش، سامان رو هل داد روی مبل. شلوار و شرت سامان رو با هم پایین کشید و خودش هم کنار دستش نشست و با دقت شروع کرد به برانداز کردنش. چشماش لبریز از ذوق و بازیگوشی بود. ـ خب خب، بذار ببینم… حست چیه؟ احساس سبکی میکنی؟ خجالت نکشیدی جلوی الهام؟ الهام میگفت بهم حسودی میکنه که همچین شوهر کیر کلفتی دارم. بعد شروع کرد به خوردن کیر سامان و همش رو توی دهنش جا داد. سامان یه کم خندید، شونه بالا انداخت و احساس کرد کیرش داره لای لب ها و زبون نازنین سیخ میشه. ـ دیگه خجالت چرا… تو که خودت گفتی برم. تازه… الان راحتترم. نازنین انگار از این جواب بیشتر خوشش اومده باشه، آروم دست کشید روی سینه سامان و حین اینکه ساک میزد گفت: ـ خوشم میاد. مردِ من بزرگ شده دیگه! یه لحظه سکوت بینشون افتاد، از اون سکوتایی که پر از حرف نگفته است. نازنین که حسابی ساک زده بود، دست سامان رو گرفت و بلندش کرد. ـ بیا… بیا بریم داخل، وقتشه حال کنیم. سامان چیزی نگفت. فقط لبخند زد و همراهش راه افتاد. نازنین کیر سامان رو تو دستش گرفت و کشوندش سمت اتاق خواب. نور ملایم اتاق، عطر خوش نازنین و صدای آروم پاهاشون روی پارکت خونه، فضا رو عجیب دلنشین کرده بود. وقتی رسیدن اتاق، نازنین ایستاد و روبهروش چرخید. دستی به موهاش کشید و با یه نگاه شیطون گفت: ـ آمادهای؟ سامان خندید و گفت: ـ همیشه! نازنین دستش رو گذاشت روی میز آرایش و پشت به سامان کمی خم شد. سامان دامن نازنین رو بالا زد و مطمئن بود از شرت خبری نیست. یه کس خیس و آماده جلوی چشماش داشت التماس میکرد. کیرش رو آروم فرو کرد و نرم و آروم مشغول گاییدن نازنین شد. هر دو دستش رو زیر تاپ نازنین کرد و سینه های لختش رو گرفت. یاد سینه های الهام افتاد. الهام بهش گفته بود لخت تصورشون کنه تا راحت تر آبش بیاد. کاش گذاشته بود لمسشون کنه. نوشته: نیکی واکنش ها : gayboys 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
gayboys ارسال شده در 17 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 17 ساعت قبل میان موم و آتش 3 این داستان سومین یخش از این داستان و در ادامه دو بخش قبلیست. چند روز از ماجرا گذشته بود و همه چیز ظاهراً داشت به حالت عادی بر می گشت. نازنین احساس میکرد از وقتی تو کس کردن کیر شوهرش رو به الهام سپرده، دیوار نازک خجالت بین الهام و سامان ترک برداشته و زندگی خودش هم دگرگون شده. از وقتی نازنین آب سامان رو با دست درآورده بود، سامان به یک مرد حشری تر و بُکن به تمام معنا تبدیل شده بود و نازنین رو یاد دوست پسر دوران دانشجوییش می انداخت. دوباره همون سکس های داغ و بی وقفه رو اینبار داشت با شوهرش تجربه میکرد. قبل از این اتفاق، گاهی وقتا وسوسه می شد که به دوست پسر سابقش زنگ بزنه و افکاری آغشته به خیانت از سرش عبور میکرد ولی این روزا سامان جوری میکردش که این فکرا کاملا از ذهنش پاک شده بود. در همین بین نازنین با اون شیطنت همیشگیش، تصمیم گرفت یه دورهمی خونگی بگیره. البته از همون اول هم معلوم بود دنبال یه مهمونی ساده نیست و الهام رو برای شام، دعوت کرد. شب مهمونی الهام با یه لبخند مرموز وارد خونه شد. بارون ریز بهاری موهاشو نمدار کرده بود و پالتوی بلند مشکی تنش بود. نازنین از آشپزخونه داد زد: “الهام جون، بیا تو راحت باش، خودتو سبک کن!” سامان هم اومد جلو که کمکش کنه. یه لحظه نگاهشون گره خورد، همون سکوت خاصی که از دفعه قبل بینشون جا مونده بود. الهام خندید و گفت: “خودت دربیارش دیگه، قشنگ بلدی!” سامان کمی با خجالت ولی با لبخند دست برد و دکمههای پالتو رو باز کرد. پالتو رو که کشید، یه لباس خیلی باز و شیک زیرش چشم هارو خیره کرد. همونطور که نور خونه خورد به پارچه براقش، نازنین از دور با صدای بلند گفت: “وای الهام! ترکوندی امشب! این سامان طفلک دیگه حواسش جمع نمیمونه!” الهام با خنده شونه انداخت بالا و گفت: “گفتم مهمونی خونهی شماست، باید خاص بیام دیگه.” سامان یهلحظه نگاهش رو دزدید و رفت سمت آشپزخونه، اما برق شیطنت تو نگاه نازنین و الهام دیگه فضای خونه رو پر کرده بود. الهام یک لباس یک تکه مشکی پوشیده بود که خط بین سینه هاش رو کاملا نمایش میداد و از قسمت کمر کاملا لخت بود. یک چاک بلند تا کمر، زیبایی دامن نسبتا کوتاهش رو دو چندان می کرد و نپوشیدن شورت و سوتین زیر این لباس، احساس فوق العاده ای رو بهش میداد. الهام تازه نشسته بود که نازنین با سه لیوان نوشیدنی وارد شد، لبخند شیطونش هنوز از صورتش پاک نشده بود. نگاهش رو بین الهام و سامان چرخوند و گفت: “راستی الهام، باید ازت تشکر ویژه کنم … نتیجهی اون جلسهتون عالی بود. کیر سامان از اون موقع تا حالا خیلی بهم حال داده. واقعاً کارت حرف نداشت.” الهام خندید و گفت: “جدی؟ فکر نمیکردم انقدر تاثیرگذار بوده باشه!” چشماش برق زد. یه نگاه نصفهنیمه هم به سامان انداخت که یهکم خجالتزده، ولی لبخند به لب گوشه مبل نشسته بود. نازنین ادامه داد: “راستش به این فکر کردم که شاید این بشه یه برنامه ماهانه. تو بیا، سامان رو وکس کن، منم یه عصرونه خوشمزه میدم، کلی میخندیم… خلاصه همه راضی!” یه چشمک هم زد که الهام رو از خنده ترکوند. الهام با خنده گفت: “البته اگه این آقا پسر قول بده اینقدر زود سیخ نشه و جلوی دستای منو نگیره.” سامان نفسش رو با لبخند بیرون داد و گفت: “الان شما دوتا دارید رسما منو توی برنامههاتون میذارید؟!” نازنین با شیطنت در حالی که ادای جلو و عقب کردن دست روی کیر رو نشون میداد، گفت: “الهام جون کاری نداره که. هر وقت جلوی دست و پات بود، یه جوری آبشو دربیار که حساب کار دستش بیاد” بعد از خوردن شام و کلی خنده و شوخی، نازنین گفت: “خب الهام جان، حالا که اینجایی، نمیخوای ببینی نتیجهی کارت هنوز مونده یا باید زودتر جلسهی بعدی رو بزاریم؟ دلم میخواد شوهرم همیشه برق بزنه و همینجوری حشری بمونه” الهام با نیش باز خندید و برگشت سمت سامان که روی مبل نشسته بود. گفت: “راست میگه. بالاخره باید ببینیم برنامهی ماهانه جواب میده یا نه.” سامان که داشت یه لیوان نوشیدنی مینوشید، یه لحظه مکث کرد و گفت: “الان یعنی قراره همینجا ارزیابی بشم؟” نازنین خندید و گفت: “خب، ما که رسمیاش کردیم! الهام هم مسئول کنترل کیفی کاره” الهام دستاشو بهم زد و گفت: “آقا سامان، لطفاً بفرمایید به بخش بررسی کیفی!” بعد با شوخی ادامه داد: “آروم و بدون مقاومت!” سامان با خنده و کمی خجالت بلند شد. الهام با حالت جدی مثل یه متخصص گفت: “خب… همه لباس هات رو دربیار و شورتت رو بده نازنین برات نگه داره” و با دو انگشت یه حرکت نمایشی زد که هم نازنین رو خنده انداخت و هم خودش رو. نازنین روی مبل لم داد و با لذت گفت: "عاشق این صحنههام … الهام داره جدی جدی شورت شوهرمو جلوم درمیاره#34; الهام بعد از لخت کردن سامان. خم شده بود برای بررسی و گفت: “خب، فعلاً رشد خیلی زیاد نبوده، ولی میشه گفت بسته به حجم کار، شاید ماهی یه بار کافی نباشه… باید بعضی وقتا هر دو هفته برنامه داشته باشیم” الهام بعد از بررسی، خیلی جدی و با لبخند راضی برگشت سر جاش و گفت: “خب، وضع خیلی خراب نیست، ولی برای اینکه دوباره از صفر شروع نکنیم… اگه بخواین، امشب یه دستی به سر و صورتش میکشم، البته با ژیلت راحتتره.” نازنین چشمهاشو ریز کرد و گفت: “اوه! سرویس ویژه؟” بعد با خنده رو کرد به سامان: “سامان، انگار مشتری وفادار شدی، امشبم باید همکاری کنی.” سامان داشت دیوونه می شد. کاملا لخت جلوی دو تا دختر ایستاده بود که داشتن بررسیش میکردن و هیجان این صحنه طوری بود که تا به خودش بیاد، دید که کیرش دوباره کاملا سیخ و بزرگ شده. نازنین آروم زد به کون لخت سامان و گفت: “الهام جون پاشو سامانو ببر حموم و یهجوری تمیزش کن که برق بندازه!” الهام انگار که کاملا براش عادیه، بلند شد کیر سامان رو با دست گرفت و دو نفر وارد حمام شدن. الهام لباسش رو درآورد و در حالی که حالا دیگه اون هم کاملا لخت بود، با حوصله ژیلت رو آماده کرد، حولهای برداشت و با جدیت گفت: “بیا، آروم بشین، بذار کارمو بکنم.” سامان نشست و پاهاشو کاملا باز کرد. کمکم هوا بینشون از شوخی و خنده به یه سکوت نرم و عجیب تبدیل شد. کیر سیخ شده سامان مزاحم بود و الهام بدون اینکه چیزی بگه، تصمیم گرفته بود آب سامان رو همون اول کار در بیاره. دستش رو کمی کفی کرد و مشغول مالیدن کیر سامان شد که اصلا باورش نمیشد و نفسش رو حبس کرده بود. الهام خیلی جدی ولی با لبخند گفت: “آروم باش، فقط میخوام آروم بشی تا بتونم اصلاحت کنم.” با دقت شروع کرد به کار، با هر حرکت جلو و عقب کردن دستش، فضای بینشون صمیمیتر میشد ولی همزمان پر از شهوت. سامان گهگاهی یه نگاه کوتاه به سینه های بزرگ الهام مینداخت که با هر حرکت الهام به این ور اونور پرت میشدن. بی اختیار با دو دستش اونها لمس کرد. معلوم بود هردوشون حالا دیگه اون دیوار قبلی رو حس نمیکنن. سامان تقریبا به ارگاسم نزدیک شده بود. چشماش سیاهی رفت و بدنش به شدت منقبض شد و با صدای بلند، توی دستای الهام آبشو خالی کرد و بی حال کف حموم افتاد. الهام دستش رو شست و گفت: “خب، آقا سامان! بهتره زودتر کارمون رو شروع کنیم.” سامان لبخند زد و گفت: “واقعاً ممنون … ببخشید به سینه هات دست زدم. توی اون وضعیت دست خودم نبود.” الهام با یه چشمک گفت: “اشکالی نداره. اتفاقا کمک میکنه زودتر بیای و دست منم کمتر خسته میشه!” الهام آب گرم وان رو باز کرد تا بخار هوا پوست سامان رو لطیف تر کنه. هوای حموم مهآلود شده بود. بخار داغ مثل پردهای نازک دور شون پیچیده بود و صدای آرام آب، فضا رو پر کرده بود. سامان روی لبهی وان نشسته بود و یهجور بین خجالت و هیجان گیر کرده بود. الهام کاملا لخت با ژیلت توی دستش جلوش ایستاده بود، موهاشو پشت گوش زده بود و با تمرکز به کارش نگاه میکرد. دستش با دقت جلو میرفت، و هر از گاهی یه لبخند کوچیک گوشهی لبش ظاهر میشد. “سامان، راحتی؟” سامان نفسش رو بیرون داد و گفت: “راستش… این خیلی هیجان انگیزتر از اون چیزیه که فکر میکردم.” الهام جدیتر ادامه داد: “نگران نباش. مردای زیادی برای وکس و شیو پیش من میان. کم کم عادت می کنی. من توی کارم حرفه ایم.” سامان گفت: “آره، معلومه که حرفهای هستی … ولی اینکه اینهمه نزدیک باشی و اینجوری راحتی، یهکم برام عجیبه.” الهام آروم گفت: “شاید چون من و نازنین همیشه بیپرده با هم بودیم، اینم برام عجیب نیست. تو هم جزوی از اون فضایی، فقط عادت نداری هنوز.” وقتی کارش تموم شد، یه دستمال برداشت و پوستش رو خشک کرد. گفت: “خب… تمیز و مرتب. حالا اگه بخوای، یه دوش سبک هم بگیریم با هم، بخارش هم خیلی خوبه، پوستت آروم میشه.” سامان یه لحظه مکث کرد، بعد سری تکون داد. “باشه. … من مشکلی ندارم.” دوش رو باز کردن. بخار غلیظتر شد، صدای آب روی سرشون افتاد. آب گرم ریخت روی شونههاشون و اون فاصلهی کوچیکی که بینشون بود، کمکم محو شد. هیچ حرف خاصی نزدن اولش، فقط نفسهای آروم، و گاهی لبخند خجالتی. بعد چند دقیقه، الهام با صدای بلند گفت: “نازنین! میشه دو تا حوله لطف کنی بیاری، کارمون تمومه!” نازنین از بیرون با خنده گفت: “از همین حالا برنامهی زیبایی ماهانهتون ثبت شد. صبر کنین، حوله در راهه!” نوشته: نیکی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده