poria ارسال شده در 4 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 4 تیر میان موم و آتش سامان روبهروی آینه ایستاده بود، دستش را روی شکمش کشید و به موهایی که پایینتر از نافش امتداد داشتند. به فکر اصلاح موهای زائد افتاده بود. اما این بار پیشنهاد نازنین غیرمنتظره بود: “چرا از الهام کمک نمیگیری؟ اون توی کار وکس حرفهایه!” سامان جا خورده بود. الهام، بهترین دوست نازنین، در سالن زیبایی کار میکرد و همیشه از مهارتش تعریف شده بود. اما اینکه کسی غیر از خودش، آن هم دوست همسرش، این کار را برایش انجام دهد؟ کمی عجیب به نظر میرسید. با این حال، نازنین با خونسردی لبخند زده و گفته بود: “چیزی نیست، مثل یه مشتری معمولی. الهام کاملاً حرفهایه!” سامان که کمی تعجب کرده و با نگاهی متفکرانه پرسیده بود: “این خیلی جالبه! نمیدونستم که الهام این کار رو برای مردها هم انجام میده.” نازنین که از پاسخ سامان متوجه تعجب او شده، با لبخند گفت بود: "مطمئن باش حسابی بهت میرسه. بهش میگم شوهرمو برام برق بندازه#34; چند روز بعد، سامان در اتاقی نیمهروشن روی تخت مخصوص وکس نشسته بود. الهام با موهای بسته و لباس راحتی سفید رنگ شامل یک تاپ بندی و شلوارک نازک خیلی کوتاه و تنگ، مشغول آماده کردن وسایل بود. بوی موم داغ و عطر وانیلی که در فضا پیچیده بود، حس عجیبی در او ایجاد میکرد. لباس های الهام اینقدر نازک بود که شرت و سوتین تمام مشکی او کاملا خودنمایی میکرد. سامان هنوز هم باورش نمیشد که اینجا نشسته است؛ در خانه الهام، روی تخت مخصوص وکس، با حولهای روی پاهایش که هر لحظه قرار بود کنار برود. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. پیشنهاد نازنین، موافقت الهام، و حالا… او اینجا بود، آماده برای تجربهای که نمیدانست قرار است صرفاً یک کار وکس باشد یا چیزی بیشتر از آن. الهام با خونسردی مشغول آماده کردن موم بود. موهایش را پشت سرش بسته بود و پشت به سامان، سوتینش را از زیر تاپ درآورد و آویزان کرد تا آزادی عملی بیشتری داشته باشد. سامان تلاش میکرد نگاهش را کنترل کند، اما در این فضای نیمهخصوصی، سخت بود که ذهنش را کاملاً از وضعیت فعلیاش دور کند. الهام برگشت و لبخند زد. حالا دیگر گردی و بزرگی سینه ها و سفتی نوک سینه هایش کاملا از زیر تاپ نازکی که به تن داشت، مشخص بود. “خب، وقتشه که شروع کنیم. باید حوله رو برداری.” سامان کمی مکث کرد، اما قبل از اینکه خودش دست به کار شود، الهام جلو آمد و آرام حوله را کنار زد. دستهایش خنک بودند، تضادی دلپذیر با گرمای بدن سامان. نفسش کمی سنگین شد، اما الهام انگار نه انگار که این لحظهای معذبکننده باشد. “ببین، اینجا کاملاً حرفهای برخورد میکنیم. فقط ریلکس باش.” سامان سرش را تکان داد. او خودش را برای درد وکس آماده کرده بود، اما آنچه که در ادامه رخ داد، بیشتر از درد، چیزی بود که بدنش را به چالش میکشید. لمس آرام اما دقیق الهام، گرمای موم که روی پوستش ریخته میشد، و سپس کشیده شدن نوار وکس که هر بار موجی از حسهای متضاد را در او ایجاد میکرد. اما در میانه کار، اتفاقی افتاد که قابل پیشبینی اما اجتنابناپذیر بود. بدنش واکنشی غیرارادی نشان داد. او نمیخواست، اما لمسها، نزدیکی الهام، لباس نازکش و فضای صمیمی، بدنش را به جهتی سوق داده بود که نمیتوانست کنترلش کند. در حالی که الهام کیر سامان را به دست گرفته بود تا آن را جابجا کند، در میان دست های الهام آرام آرام سیخ تر می شد. الهام لحظهای مکث کرد، سپس نگاهی به او انداخت و با لحنی آرام و شوخ گفت: “خب، این کار رو یکم سختتر میکنه. اگه بخوای، میتونیم یه استراحت کوتاه داشته باشیم.” سامان سرخ شده بود. مخصوصا که تمام مراحل سیخ شدنش وقتی اتفاق افتاده بود که کیرش در دستان الهام قرار داشت. اما الهام کاملاً راحت و بدون هیچ نشانهای از خجالت، به کارش ادامه داد. با هر تماس دست الهام، بدنش واکنشی ناخواسته نشان داد. خودش را سرزنش کرد، اما فایدهای نداشت. الهام هم متوجه این احساس بود، ولی خونسرد ماند. لبخندی زد و گفت: “گاهی پیش میاد. ولی این کارو سختتر میکنه!” سامان خجالتزده دستش را پشت سرش گذاشت. الهام کمی مکث کرد، نگاهش آرام اما پرسشگر بود. سپس با لحنی جدی و در عین حال شوخطبعانه گفت: “اگه این وضعیت ادامه پیدا کنه، مجبورم ارضات کنم تا بتونم ادامه بدم!” لحظهای که انگار در هوا معلق بود. سامان میدانست که این فقط یک پیشنهاد حرفهای بود، اما احساساتش چیز دیگری میگفت. نفس عمیقی کشید. کلماتی در ذهنش چرخیدند، اما قبل از اینکه چیزی بگوید، تصمیمش را گرفت. سپس گفت: “فکر نمیکنم بتونم کاریش بکنم. هر کاری لازم میدونی انجام بده.” الهام که متوجه شده بود سامان کمی مضطرب است، با لحنی آرام گفت: “همهچیز طبیعیه، نگران نباش. مهم اینه که راحت باشی.” سامان لبخند کمرنگی زد و گفت: “آره… فقط برام تجربه تازهایه.” الهام با مهربانی در حالی که کیر سامان رو با یک روغن خوش بود کاملا چرب کرده بود، ادامه داد: “کاملا ریلکس باش. من اینجا قراره بهت کمک کنم تا بتونی تخلیه بشی. سعی کن به سینه هام نگاه کنی و لخت تصورشون کنی.” در نهایت، بعد از دقایقی که برای سامان هم عجیب و هم پر از تجربهای جدید بود، کار تمام شد. الهام با دقت آب سامان رو که با شدت توی دستش پاشیده بود، تمیز کرد و عقب رفت. سامان با نفس عمیقی که کشید، حس کرد کمی از استرسش کم شده است. حمایت و درک متقابل بین آنها باعث شده بود که او احساس کند که در فضایی امن قرار دارد، جایی که هیچ فشاری بر او وارد نیست و همه چیز بر پایه اعتماد و احترام پیش میرود. الهام با دقت دستکشهای لاتکس را به دست کرد و لبخندی زد. “خب، آمادهای؟ ممکنه یه کم درد داشته باشه!” سامان سری تکان داد. حس عجیبی داشت؛ ترکیبی از هیجان و نگرانی. دوباره موم داغ روی پوستش ریخته شد، گرمایی ناگهانی که به سرعت سرد شد. لحظهای بعد، با یک حرکت سریع، الهام نوار را کشید. درد تیزی از شکمش تا قلبش دوید، اما الهام خونسردانه ادامه داد. کار به خوبی پیش رفت تا اینکه الهام کارش را تمام کرد. “حالا نگاه کن. خیلی تمیز و صاف شد!” سامان در آینهای که مقابلش بود، خودش را نگاه کرد. پوستش صاف و بینقص شده بود. اثری از آن موهای زائد نبود و احساس سبکی عجیبی داشت. الهام لبخند زد و گوشیاش را برداشت: “نازنین گفته بود یه عکس بفرستم که ببینه کارت خوب انجام شده یا نه.” سامان متعجب شد. “واقعاً؟” الهام شانهای بالا انداخت: “اون به نتیجه کار خیلی اهمیت میده. ولی اگه راحت نیستی، نمیفرستم.” سامان لحظهای به فکر فرو رفت، سپس نفس عمیقی کشید. نازنین خودش این پیشنهاد را داده بود، پس حتماً مشکلی نداشت. الهام چند عکس گرفت و فرستاد. چند دقیقه بعد، پیام نازنین رسید: “وای، عالی شده! الهام جون، دستت درد نکنه. ازت ممنونم!” الهام لبخندی به سامان زد و گفت: “به نظر میاد که نازنین کاملاً از نتیجه کار راضیه!” سامان فقط توانست لبخند بزند. نمیدانست این تجربه در آینده چه تاثیری بر رابطهشان خواهد گذاشت، اما یک چیز را میدانست؛ امروز چیزی بیش از یک وکس ساده را تجربه کرده بود. الهام نگاهی به سامان انداخت و گفت: “خب، حالا بیا کمکت کنم که لباسهات رو بپوشی.” سامان لحظهای مکث کرد، اما حالا که فضا برایش راحتتر شده بود، با لبخندی پذیرفت. الهام با دقت لباسهایش را به او داد و درحالیکه کمک میکرد شرتش را بپوشد، گفت: “واقعاً خوشحالم که نتیجه کار رو دوست داشتی. کیرت اینجوری خیلی برای نازنین خوردنی تر شده.” سامان که حالا لباسهایش را به تن کرده بود، نگاهی به خودش انداخت و با خنده گفت: “واقعا عالی شده الهام جان. نازنین خیلی خوشحال میشه.” الهام خندید و گفت: “حالا که اینقدر خوب شد، دیگه باید همیشه بیای پیش خودم تا همینطور بمونه.” نوشته: نیکی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده