mame85 ارسال شده در 2 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر اشتباه همسرم و جایزه بخشش من سلام و عرض ادب. علی هستم ۵۰سالمه.تازه بازنشسته شدم.جزو یکی از گروههای فنی مهندسی یگانهای دولتی نظامی بودم.بنا به دلایلی که توی خاطره ام هست و براتون میگم زود بازنشسته شدم.البته همچین هم زود نه۲۸سال خدمت کردم…۲۰سالم بود با مهری دختر همسایه خوشگلمون ته تغاری حاج عباس دوست شدم و با وجودی که پدرش خر پول بود و بچه هم زیاد داشت…بهم دادنش…حالا چرا دادن.چون اولا من اینو بگم که خیلی هیکلی هستم.تقریبا که نه دقیقا۲ومتر و۷سانت قدمه و۱۱۰کیلو وزن…البته تمام عضله شک نکنید چون از اولش هم ورزشکار بودم.و مدتی تکاور بودم.و چون درس فنی هم میخوندم.و استخدام بودم…شغل بسیار خوبی داشتم.با حقوق خوب…حالا چرا مهری رو بهم دادن.چون مهری جون من هم۱۸۰قد داره.بسیار زیبا قد بلند و نجیب بود.خیلی سفید کمر باریک کون بزرگ…همه میگفتن انگاری خدا مهری رو فقط برای علی خلق کرده…همسرم شد و همون ابتدا برام دوقلو بچه اورد و ۱پسر و ۱دخترکه الان هر دوتا ازدواج کردن…پسره خودش مهندسه ولی عروس گلم پزشک شد و به دلایلی که اون رو هم میگم از ایران رفتن…من موندم و همسرم و دخترم و دامادم…ولی دیگه هیچوقت باردار نشد.کلا خانمهای قد بلند یکبار بیشتر حامله نمیشن…یعنی اکثرا اینجوری هستن…ولی بدی این خانوم من این بود که کمی زیادی هات بود وهست…ولی محجبه و نماز خون بود و هست…البته خدا میدونه نمیخوام غلو کنم یا تعریف بیخودی بکنم…من سایزم بزرگه.۲۲سانت ولی خیلی کلفت…هیچوقت نمیتونم جین تنگ بپوشم چون از کنار پام حتی خوابیده اش هم عین بادمجون کلفت دیده میشه…خلاصه که دوستان مدتی که نه طولانی شده بودخونه نبودم.بعد ازدواج پسرم.رفتم ماموریت مهمی توی این عراق گوه مونده…۸ماه بیشتر با خانواده فقط تلفنی ارتباط داشتم…وقتی برگشتم سیاه و داغون و سوخته.و حتی عصبی…چون واقعا خسته بودم…برگشتم خونه…شب اول برگشتم…عروس دامادم بودن و پسرو دخترم هم بودن…خواهرم خواهر برادرای خانومم وچندتا مهمون دیگه هم بودن…خانومم از برگشتنم خوشحال بودو مهمونی گرفته بود…پسرم ناراحت و عصبی گفت بابا مامان من و همسرم تاچندماه دیگه از ایران میریم.خانومم عاشق پسرمه…کم مونده بود سکته کنه.عصبی شد چشماشو بست دهنش رو باز کرد به عروسم فحش داد که تو مجبورش کردی،،عروسم توی جمع گریه کرد گفت بخدا نه…من مخالفم.مادرم مریضه.دوست ندارم برم تنهاش بزارم…بابک خودش دلش میخاد بره پاشو توی ۱کفش کرده و داره میره…پسرم گفت راست میگه مامان…خلاصه من از عروسم خیلی عذر خواهی کردم و حرف پسرم اون شب رو زهرم کرد…فرداش دیدمش…فقط میگفت نگو و نپرس ازم برای چی میخام برم…بابا فقط مواظب خودت و مامان باش…بهم قول بده…خواهرش بنفشه داشت دق میکرد چون دوقلو بودن هم رو خیلی دوست داشتن…دو شب بود خونه بودم اما هیچ کاری نکرده بودم…از چند جهت عصبی بودم.اولا حرف پسرم و رفتنش…که پاشو توی یک کفش کرده بود که حتما میخوام برم…دوما حرکت زشت همسرم نسبت به عروسم…چون بسیار دختر تحصیلکرده و دانایی هست…سوما واقعا خایه هام داشت میترکید و دلم کوس میخواست واقعا هورمون هام بهم ریخته بودن…خانومم داغون شده بود…واقعا پسرم رو بیشتر از دخترمون دوست داشت…بعضی ها پسر دوست هستن دیگه،،،شب تنها بودیم و خونه بزرگ.گفتم مهری جون من چند وقته خانومه گلم رو بغلش نکردم ها…میفهمی که…اومد پیش من گفت علی اگه بزاری بابک بره…هیچوقت نمیبخشمت…گفتم مهری جان من نمیتونم جلوی رفتنش رو بگیرم…بزرگ شده پول هم داره…در ضمن رفتن براشون خوبه…دختره تخصص میگیره بر میگردن… گفت گوه میخوره…نمیخام بابک بره…بغلش گرفتم…گفتم مهری الان فکرم کار نمیکنه باید بکنمت…تا ذهنم از همه چی آزاد بشه…واقعا دیگه تحمل نداشتم.گفت باشه.بکن…لخت شد.اوف پشمای کوسش رو مدل دار کوتاه کرده بود.اخه کوسش هم گنده و سفیده…وقتی روش پشم در میاره خیلی دلخواه تر و گیراتر میشه…بقیه کوسش صاف و شیو بود.سینه هاش تازه گی افتاده تر شده بودن اما هنوزم تو پر و خوشگل و بدون چین و چروک هستن…کیرم عین دسته کلنگ سفت و بزرگ وایستاده بود…گفت علی باید زیاد بکنی ها…کوسم تشنه کیره…گفتم چشم بزار یکبار بکنم بعد دوباره…گفت صبر کن.رفت یک قرص آورد گفت بخورش زود.گفتم چیه این.گفت بخور هر چی بکنی بازم کیرت شقه…گفتم مگه میشه.گفت آره… خواهرم شوهرش رو برده دکتر بهش داده…پرسیدم بد نباشه یکوقت، گفت نترس اون پیر شده میخوره طوریش نمیشه اونوقت تو مث غول چراغ جادویی میخاد چکارت بشه…؟گفتم مهری عصبی هستی نمیفهمی چی میگی…لخت بود چسبید بهم،علی نباید بزاری بابک بره…گفتم باشه سعیم رو میکنم… قرص و خوردم با آب زیاد…گفتم دراز بکش کوستو بخورم…گفت نمیخاد فقط بکنش…دلش کیر میخاد…گفتم اقلا یککم برام بخورش…گفت عه چقدر اذیتم میکنی…بقران اصلا سابقه نداشت اینجوری با من حرف بزنه.گفتم باشه نمیخواد ببخشید.اصلا حتی نمیکنمت…گفت علی ناراحت نشو حالم خرابه نمیفهمم که چی میگم…ولی نشست زیر پام و کیر بزرگ و قشنگم رو چنان ساکی زد اصلا باورم نمیشد که این همون مهری منه،.حتی آبم اومد تا اومدم بکشم بیرون همش رو خورد…نمیدونم حواسش نبود چی بود.گفت بیا عشقم کیف کردی؟مات کارهاش بودم…دهنش رو رفت شست برگشت…پرسیدم واقعا خوردیش…گفت آره عزیزم…چون دوستت دارم…اگه حرف تندی زدم منو ببخش…چند دقیقه توی بغلم بود خیلی کم شاید۵دقیقه کوس نازشو لیسیدم چوچوله گنده قشنگش رو با دندون گرفتم…و کشیدم مست خندید.داد زد بیشعور صد بار گفتم اینجوری نکشش…نگاهش کردم گفتم ناخوشی ها…کی بهم گفتی…گفت وای اینقدر نبودی خول شدم.از حرکت من و خودش رنگ و روش پرید.پاهاشو دادم بالا.تا ته کیرم که تعجب کردم چرا دوباره اینقدر خوب شق شده رو دادم توی کوسش…همیشه جیغ میزد نمیزاشت زیاد بکنمش…ولی اینبار فقط آه و ناله میکرد ولب میداد…میگفت بکن عزیزم بکن تندتند بکن…جر بده این کوس گنده منو…فقط تو بلدی اینو جر بدی…فقط کار خودته…مشنگ شده بود…اون شب خیلی گاییدمش…دوش گرفتیم تا صبح لختی توی بغلم بود…صبح بازم کیرم شق بود.بلند شدیم…گفتم جان تو که همه کار کردی ولی بهم کون ندادی، منو همیشه توی کف این نازنین گذاشتی…به خدا رفت یک روغنی ژلی چیزی بود آورد زد رو و توی سوراخش.گفت بکن…کلی پول دادم اینها رو برات خریدم بیایی بکنی، ولی ژله نصفش خالی بود.داگی کرد.کیرمو چپوندم توی کونش چنان جیغی زد که نگو…گفت بکن به من گوش نکن.کونش داشت پاره میشد ولی کیف میکرد… خوب گاییدمش.ریختم ته کونش ولی آبی برام نمونده بود که، …خلاصه اون روز گذشت و این که همیشه بعد دادن کلی آخ و اوخ و ناله میکرد.مث ماده شیر سر حال بود.و مشکلی نداشت…چند روز بعد پسرم اومد پیشم رفتیم محل کارش.گفت بابا منو ببخش.من مث تو آدم با عرضه ای نیستم…و زد زیر گریه.گفتم پسر گلم چی شده بهم بگو…گفت بابا.میتونی کمی پول بهم بدی.اونجا کم نیارم.تنهام کسی نیست.زنم جوونه.گفتم هر چقدر بخوای بهت میدم ولی نرو.بقران میخواستم برات ماشین صفر خوب بخرم…پولشو میدم خودت.گفت بابا اگه اینجا بمونم شاید خودم و بکشم بزار برم…گفتم خدا نکنه آخه چرا؟گفت روزی که بخوام برم بهت میگم.ولی راست گفتی که بهم پول میدی.همونجا چکش رو نوشتم دادم بهش.دوست نداشتم پسرم خدایی نکرده کار دست خودش بده.بره شاید برگرده اما اگه بمونه بخواد خطا کنه بدتره.روز آخری که رفتن و خون به جگر ما کردن.۱پاکت پنهانی بهم داد و رفت.روی پاکت نوشته بود بابا فقط خودت بازش کن فقط خودت خیلی محرمانه است.تا فردا که تنها شدم نتونستم پاکت رو بازش کنم…فرداش خانومم رفت خونه خواهرش.اصلا باهام حرف میزد میگفت تو نباید بهش پول میدادی که بره.گفتم پول میدادم نمیدادم میخواست بره و میرفت.قهر بود و حرف نمی زد.رفت خونه مادرش.پیش خواهر برادراش.گفتم بزار کمی با اونها باشه تا دلش باز بشه.وقتی رفت پاکت رو باز کردم۱نامه توش بود.نوشته بود بابا جون ببخشید ولی قبل اینکه فلش رو بزنی فیلمو ببینی باید قسم بخوری که کار بدی ازت سر نزنه.بابا دیگه ماموریت نرو.دیگه مامان رو تنهاش نزار.بابا مواظب خواهرم و مامانم باش.این فیلمو دیدی.زود فراموشش کن.من بخاطر این دارم از این کشور میزارم میرم من طاقتشو ندارم.ولی میدونم تو قوی هستی،بابا جون مامان هم حق داره.تو هم مقصر بودی.دلم داشت مث سیر و سرکه میجوشید.حتی بقیه نامه رو نخوندم.فلش و وصلTVکردم و نشستم به تماشا کردن بدبختی خودم.بله خانوم گلم توی سن بالای۴۰سال داشت بهم خیانت میکرد.اون هم با کی،با شاگرد میوه فروشی سر کوچه.پسره جوون گولاخ کمی از من کوتاه تر.ولی لات ولوت بود.پسرم ازش ترسیده بود.طرف نمیدونم چطوری مخ مهری رو زده بود.روی تختخواب خودم.داشت ترتیب زنم رو میداد.کیرش هم قد کیر من بود ولی نازکتر.تمام تنم گر گرفته بود.بشدت تلمبه میزد وعقب و جلو جرش میداد.خانوم هم عشقم عشقم میکرد.حالا فهمیدم چرا آب کیرمو خورد.چون یارو کیرکثیفش رو از کونش در آورد کرد دهنش وآبشو داد بخوره،کوسشو دندون میکند.جیغ میزد.آخه چوچوله بزرگی داره.چنان میزد روی کونش که جای دستاش ورم میکرد.از خونه زدم بیرون.فیلم و فلش رو و نامه رو پنهان کردم۳هفته هر روز کشیک طرف رو میکشیدم تا سر فرصت کلکش و بکنم.اصلا از دعوا نمیترسیدم فقط از آبروم میترسیدم نمیخواستم آبرو ریزی بشه،تا اینکه با ماشین سر کوچه بودم.یارو از دور خلاف جهت وحتی ممنوع میومد.میخواست بره سمت مغازه اشون.من هم با ماشین شاخ به شاخش رفتم.چنان خورد به ماشینم که وسط خیابون مث گوه پخش شد.دست و پاهاش همه شکست.نابود شد.افسر اومد کروکی کشید مقصر صددرصد بود.فرمون موتور خورده بود خایه هاش بعدا فهمیدم جفت خایه هاش رو برداشته بودن…بماند چندماهی مریض و درگیر بود و چند بار آدم فرستاد و حتی تهدید و فلان و بیا کروکی رو عوض کنیم و حتی خواهش و فلان.چند بار از کروکی شکایت کرد.ولی فیلم دوربین چندتا مغازه بودن و نشون میداد خلاف جهت اومده…من عمدا همون لحظه آخر گاز ماشین رو زیاد کردم.نابود شد…بخدا خدا با من بود…نفله شد.حتی خسارت ماشینم رو ازش گرفتم…یکبار دوتا لاته اومدن مثلا از من زهر چشم بگیرند…جوری زدمشون…کوسخول گریه میکرد.مثلا لات بود…دیگه کسی مزاحمم نشو دیگه هیچ وقت کسی هم ندیدیش…از اونجا رفت…چندین بار گوشی خانومم رو چک کردم و خیالم راحت بود که دیگه با کسی نیست… طلاقش ندادم به روش هم نیاوردم که جریان رو میدونم…به کسی غیر پسرم چیزی نگفتم…پشت گوشی از حرکتم چنان خوشحال بود که گریه میکرد.زنم از دوری پسرم افسردگی گرفته بود…زدم معشوقش رو هم ترکوندم…حالش بدتر شد…بهم گفت مگه کور بودی ندیدی زدی جوون مردم رو داغون کردی…گفتم خانم جان خودش کور بود ندید…مقصر صددرصد بوده…گفت باشه میتونستی ترمز بزنی…لج کردی بدترش کردی.خب گناه داشت…خیلی پسره رو دوست داشت…داشتم آتیش میگرفتم…ولی بخاطر آبروی دخترم و دامادم.و قولی که به پسرم داده بودم طلاقش ندادم و بهش چیزی نگفتم…یک سالی بیشتر بود که پسرم رفته بود و الان خوب جاگیر شده بود.من و همسرم دیگه چنان گرم نبودیم…اگه سکسی بود سرسری بود…گردش و تفریحی هم اگه بود بیخودی بود…من بعد اون جریانات درخواست بازنشستگی دادم و به هر کلکی بود پذیرفته شد…بیکار بودم و باشگاه زدم و دفاع شخصی تمرین میدادم.یک شب گفتم.مهری میدونم دیگه دوستم نداری…نمیتونم بخاطر بچه ها طلاقت بدم.گفت اگه نه طلاقم میدادی،؟گفتم بخاطر خودت شاید طلاقت میدادم.برگشت زد توی صورتم.گفت ای احمق…منو طلاق بدی…نمیفهمی روحیه ام خرابه…این به جای محبت کردنته.بعد عمری گریه کردم گفتم مهری مگه فقط تو آدمی… فک کردی دوری پسرم برای من شیرینه…نزار دهنم باز بشه…پس کنار من زندگیتو بکن…و لال مونی بگیر خفه شو.دارم کم کم دیوونه میشم.دعوامون بالا گرفت و گفت توی بی عرضه ابله اگه بهش پول نمیدادی نمیرفت… تو نتونستی جلوی پسرت رو بگیری…گفتم لامصب پسره بخاطر تو رفت.اگه اینجا میموند کار دست خودش میداد…ولی راست میگی من بی عرضه ام.شاید اگه الان کس دیگه ای جای من بود که عاشق تو نبود و دوستت نداشت میدونست بخاطر این کارهات چکارت کنه.خانومم گفت چرا باید بخاطر من بره…نتونستم بگم…گفتم چون اخلاقت بده تنده زنش رو اذیت میکردی،،گفت من میدونستم اون دختره پرش کرده…خلاصه باز هم دهنم رو نگه داشتم نگفتم…حتی ۱درصد هم فکر نمیکردو به ذهنش نمیرسید که شاید ما میدونیم،،که این چکار می کرده…چند روزی بدجور قهر بودیم…ولی باز هم خودم باهاش آشتی کردم…دیگه اون گرمای زندگی بین ما نبود…تا اینکه تابستون بود.من و همسرم رفتیم محمودآباد مسافرت…از اون سمت هم بچه باجناقم که دندون پزشکه و توی ساری مطب داره…پسر گلی هم هست.البته۳۸سالشه و همچین تفاوت سنی هم با خانومم که خاله اش هست هم نداره…گفتم که خانوم من بچه کوچیک خانواده است و تمام بچه های خانواده اش …خواهر برادراش قبل این ازدواج کرده بودن و بچه هم داشتن.ما تا حالا خونه اینها نرفته بودیم.شمال زیاد اومده بودیم ولی خونه اینها نیومده بودیم…آخه خانومش هم پزشکه و اکثرا خونه نیست یا بیمارستانه یا مطبه…یا خارجه یا تهرانه…خلاصه که محمودآباد دندون درد شدید گرفتم و مهری که کم کم با هم رابطه امون بهتر شده بود…گفت بیا بریم خونه جواد شون هم تو رو معاینه کنه.هم ببینیمشون،علی دلم برای پسرم تنگ شده بزار بجاش بچه خواهرمو ببینم…گفتم باشه بریم…از پدرش آدرس گرفتم و میدونستیم اونوقت روز اکثرا مطب هستن…بخدا من فقط توی فیلم جشن عروسی…عروس باجناقم رو دیده بودم.از نزدیک هم رو نمیشناختیم.چون موقع عروسی و بعضی مهمونیها من بدبخت اکثرا ماموریت بودم…شاید هم بخاطر همین که همسرم و تنها میزاشتم بهم خیانت کرد خودمو مقصر میدونستم بهش چیزی نگفتم…رفتیم مطب پسره جواده بود…ریزه میزه سفید مفید.با ادب و باشخصیت…خیلی از دیدنمون خوشحال شد…زنگ زد خانومش هم اومد…یک خانوم دکتر سبزه شاید هم تیره پوست.لاغر و باربی.خیلی خوش برخورد.گفت وای جواد چقدر این دوتا به هم میان…چقدر خوشگل و خوش قد وبالا هستن.ماشالاه…جواد چرا تا حالا منو خونه عمو علی و خاله نبردی، جواد خیلی بدی،خیلی از قد بلند و هیکل گنده من خوشش میومد.خیلی گرم بود.و مهربون و پر حرف…مث اینکه اینقدر خونه اینها مهمون نیومده بود…دلشون برای مهمون غش میرفت… خلاصه که نگهمون داشتن.جواد بهم دارو داد فعلا دردش آروم بشه.تا برای فردا که دندونم رو عصب کشی کنه و پرش کنه.شب توی خونه با کلاس اینها بودیم.بخدا اصلا دلم نمیخواست چش چرونی بکنم…ولی خانومش خیلی بی حجاب بود.با شلوارک تنگ می گشت درسته لاغر بود ولی عجب کون زیبایی داشت و کوسش نسبت به لاغریش و اینکه اصلا شیکم نداشته بسیار ور قلمبیده بود…همش چشام می افتد حالی به حالی میشدم.نزدیک بود شق کنم…بدبختی نمیدونم چی عطری زده بود به خودش که بوش مستت میکرد…ولی از یک،چیزی مطمئن بودم که شورت پاش نیست چون خط شورت نداشت…خانومم میدید داره حالم عوض میشه…بعد شام موقع پذیرایی میوه تنقلات دوباره دندونه دردش اومد.موقع خواب بد جوری درد میکرد…به جواد که توی اتاق خودشون بود…اس دادم جواد جون دارم از درد میمیرم.اومد دم اتاق خانومش هم بود.من حواسم نبود خانومش هم هست با رکابی و شلوارک تنگ بودم…خانومم هم با تاب شلوارک…خب بچه خواهرش بود دیگه.جواد اومد گفت عمو علی الان برات بی حسی میزنم بگیر بخواب تا صبح اول وقت بریم مطب…برام اسپری زد.بلند که شدم سرپا تازه دیدم خانومش هم هست…به هرچی بگی قسم داشت کیرمو نگاه میکرد… از پشت شلوارکم قشنگ سایزش معلوم بود.حالش یکجوری شده بود.۹صبح رفتیم مطبش.خانومش هم اومد.نرفت مطب خودش.با خانومم گرم گرفته بودن.میخواستن برن خرید و گردش.این پدرسگ منشی جواد دختره مانتو کوتاه تنش بود وردست جواد بهش ابزار میداد.کوسی شلوار نمیدونم چی پاش بود چاک کوسش دیده میشد… لامصبها این دختر شمالی ها هم همه تپل سفید و خوشگل هستن…من بدبخت هم با این تب بالا و ذات گرم.چندوقت مدتی بود سکس خوب و دلچسب نداشتم.این کیرم هم هی دلش میخواست بلند بشه…فقط خوبیش این بود که بخاطر کاری که روی دندونام جواد انجام میداد همش حواسم پرت میشد…تاحالت نیم شق بیشتر نمی شد…ولی چند بار دیدم زم جواد میاد داخل اتاق باز هم محو تماشای لای پای من بود…کارم تموم شد.گفت تاظهر چیزی نخور بعدش آزادی،،گفتم من با خانومها برم خیابون ظهر میبینمت.گفت بعدش برین ویلا.من هم میام…خلاصه مدتی خیابون بودیم…ساعت ۱بعدکلی خرید ما رو بردن ویلای جنگلی خودشون.چقدر بزرگ بود.و چه استخر بزرگی داشت و پر آب…تمیز و زیبا.اقلا کمه کم۲متر عمق بیشتر داشت…رفتیم داخل…بساط چای آتیشی رو خودم راه انداختم.مشغول چایی بودم.جواد زنگ زد عمو علی میخوام جوجه رو سیخش بکش دارم نوشیدنی میگیرم.میخوری دیگه…گفتم پایه اش باشی آره… رفتم توی ویلا بگم. خانمها چایی حاضره و بساط ناهار رو بدین خودم آماده کنم بزارم روی زغال…شنیدم آذر زن جواد به خانومم میگفت خاله ماشالله عمو علی عجب قد و بالایی داره مهربون چیزی مطمئن بودم که شورت پاش نیست چون خط شورت نداشت…خانومم میدید داره حالم عوض میشه…بعد شام موقع پذیرایی میوه تنقلات دوباره دندونه دردش اومد.موقع خواب بد جوری درد میکرد…به جواد که توی اتاق خودشون بود…اس دادم جواد جون دارم از درد میمیرم.اومد دم اتاق خانومش هم بود.من حواسم نبود خانومش هم هست با رکابی و شلوارک تنگ بودم…خانومم هم با تاب شلوارک…خب بچه خواهرش بود دیگه.جواد اومد گفت عمو علی الان برات بی حسی میزنم بگیر بخواب تا صبح اول وقت بریم مطب…برام اسپری زد.بلند که شدم سرپا تازه دیدم خانومش هم هست…به هرچی بگی قسم داشت کیرمو نگاه میکرد… از پشت شلوارکم قشنگ سایزش معلوم بود.حالش یکجوری شده بود.۹صبح رفتیم مطبش.خانومش هم اومد.نرفت مطب خودش.با خانومم گرم گرفته بودن.میخواستن برن خرید و گردش.این پدرسگ منشی جواد دختره مانتو کوتاه تنش بود وردست جواد بهش ابزار میداد.کوسی شلوار نمیدونم چی پاش بود چاک کوسش دیده میشد… لامصبها این دختر شمالی ها هم همه تپل سفید و خوشگل هستن…من بدبخت هم با این تب بالا و ذات گرم.چندوقت مدتی بود سکس خوب و دلچسب نداشتم.این کیرم هم هی دلش میخواست بلند بشه…فقط خوبیش این بود که بخاطر کاری که روی دندونام جواد انجام میداد همش حواسم پرت میشد…تاحالت نیم شق بیشتر نمی شد…ولی چند بار دیدم زم جواد میاد داخل اتاق باز هم محو تماشای لای پای من بود…کارم تموم شد.گفت تاظهر چیزی نخور بعدش آزادی،،گفتم من با خانم ها برم خیابون ظهر میبینمت.گفت بعدش برین ویلا.من هم میام…خلاصه مدتی خیابون بودیم…ساعت ۱بعدکلی خرید ما رو بردن ویلای جنگلی خودشون.چقدر بزرگ بود.و چه استخر بزرگی داشت و پر آب…تمیز و زیبا.اقلا کمه کم۲متر عمق بیشتر داشت…رفتیم داخل…بساط چای آتیشی رو خودم راه انداختم.مشغول چایی بودم.جواد زنگ زد عمو علی میخوام جوجه رو سیخش بکش دارم نوشیدنی میگیرم.میخوری دیگه…گفتم پایه اش باشی آره…رفتم توی ویلا بگم. خانمها چایی حاضره و بساط ناهار رو بدین خودم آماده کنم بزارم روی زغال.شنیدم آذر زن جواد به خانومم میگفت خاله ماشالله عمو علی عجب قد و بالایی داره،ولی چقدر مهربون با ادبه و کم حرفه،گفت ای خاله جون فقط همون قد وبالا رو داره دیگه عقل که نداره.نشنیدی که میگن ادم قد بلند خون به مغزش نمیرسه،آذر خندید ای وای خاله تو رو خدا اینجوری نگین…جواد میگه عمو علی خیلی مرد خوبیه…مهری گفت جواد چی از زندگی ما میدونه فقط ظاهر علی رو میبینه،من از حرف همسرم چنان قلبم شکست توی زندگیم با وجودی که خیانت کرد و من میدونستم،فقط تماما بهش محبت کرده بودم،ساکت بودم.و چیزی نمیگفتم، توی طاقی ۴چوب در وایستاده بودم اونها پشتشون به من بود.متوجه من نبودن.آذر گفت ولی خاله معلومه،شما رو که خیلی دوستتون داره،گفت بخوره توی سرش…با اون دوست داشتنش،به زور داریم همدیگه رو تحمل میکنیم.متنفرم ازش.یک آن دختره دکتره خانوم جواد تا برگشت منو دید جیغ بدی کشید.اشکام مث ناودونی توی بارون بهاری همینجوری از روی صورتم پایین می ریختند.مهری تا برگشت منو دید.داشت قوری رو آب میزد.از دستش افتاد.هیچ حرفی نزدم.هیچچی،فقط کتم رو برداشتم و راه افتادم سمت ماشینم…هنوز مات مونده بود.فقط شنیدم به آذر گفت از کی اینجا بود.گفت وای خاله فک کنم از اولش بوده.بدو خاله بخدا رفت…عمو علی گناه داره.مهری دویید طرف من که داشتم در ویلا رو باز میکردم ماشین رو ببرمش بیرون…درست جای استخر خیس بود.پا لخت میدویید،چنان خورد زمین که نگو نپرس.بعدشم افتاد توی استخر.میدونم از آب و شنا میترسید.اذر هم دنبالش بود.باور کنید تا دیدم افتاد توی آب دلم میخواست بترکه…آخه اصلا شنا یاد نداشت.پریدم توی آب کشیدمش برون ترسیده بود…خیلی زیاد ترسید…آذر در ویلا رو بست…بیرون استخر محکم منو بغلم کرده بود چسبیده بود بهم.خیلی وقت بود اینجوری بغلم نکرده بود.تا الان حتی جلوی بچه هامون هم بغیر سر سفره ۷سین،منو نبوسیده بود.ولی بغلم بود جلوی آذر تندتند صورتمو با دستاش گرفته بود.میبوسید.و گریه میکرد.اشکام هنوز هم میومد.زبون باز کرد.علی جونم علی عزیزم.بقران به جون خودت غلط کردم.حرف مفت زدم.علی داشتی کجا میرفتی؟علی مگه نمیدونی؟حال مهری خرابه.علی مگه نمیدونی مهری چقدر دوستت داره، گفتم اره شنیدم گفتی ازش متنفرم…علی ببخشید.بخدا گوه خوردم…آذر جون بقران دروغ گفتم خودمو لوس کردم.آذر هم داشت گریه میکرد. علی بخدا من از دستت ناراحتم که چرا گذاشتی پسرمون بره خارج…مگه نگفتم نزار بره.تو بهم قول داده بودی،بلند شدم رفتم توی ماشینم.فلش رو از توی کیفم درش آوردم… گفتم خودت خواستی…چند وقته خیلی اذیتم میکنی دیگه نمیتونم تحمل کنم.تو خیلی بیرحمی…البته من هم چون قدم بلنده و خون به مغزم نمیرسه.کودن هستم و نتونستم بهت بدی کنم.میگن وقتی زیادی خوبی میکنی نادان خیال بد کند.خواستم بلندش کنم.گفت علی پام بدجور پیچ خورده درد میگیره.میخوای منو کجا ببری،گفتم بیا بغلم…خانومم۸۰کیلو وزنشه.مث پر کاه بلندش کردم توی بغلم…بردمش توی خونه…گذاشتمش روی کاناپه.گفتم آذر جون عمو جان.بیزحمت من و تو بریم بیرون…خانوم چیزی رو ببینه…تا بفهمه جریان چیه…؟گفت علی این چیه…گفتم ما که رفتیم بیرون بزن روی فلش یک یادگاری فیلم از پسرته تماشاش کن…تا بهت بگه چرا از ایران رفت…دیگه منو مقصر ندونی،بدونی خودت مقصری…و بهم خیلی مدیونی،اصلا بخدا حواسم نبود.دست اذر رو گرفتم گفتم بیا عزیزم بریم بیرون…یادت باشه که خودش خواست…وقتی رسیدیم.توی حیاط هنوز دستش توی دستم بودلباسام خیس بود.گفت عمو سرما نخوری خیسی،گفت ای بابا…گفتم توی چمدون توی ماشین حوله و لباس دارم.الان توی آلاچیق عوض میکنم.تو۵دقیقه دیگه بهش سر بزن…گفتم فراموش نکنی،گفت باشه.رفتم حوله و لباس برداشتم.خودمو خشک کردم و تا اومدم شورتم رو عوض کنم لخته لخت بودم.دختره دویید اومد داخل داد زد عمو بدو خاله غش کرده،من لخت بودم،چشمای دختره روی کیرمن.یک جیغ دیگه زد.سریع لباس پوشیدم دوییدم سمت ویلا.روی کاناپه بی حال بود.فیلمه اتومات دوباره پلی شده بود.دختره دید و فهمید جریان چیه…خیلی واضح بود.سریع فیلم و قطعش کردم.و فلش و برداشتم…دختر پزشک بود.کیفش رو آورد.گفت افت فشار داره…الان بهش تزریق میزنم…خوب میشه…عمو برو این نسخه رو سریع بگیر برگرد…یا نه بزار زنگ بزنم جواد بهش بگم بگیره بیاره…تو نمیدونی دارو خونه کجاست…بعدشم اون توی راهه…زنگ زد جواد واسم چند تا دارو رو گفت و برگشت تزریق رو زد.گفتم.اذر جون تو رو جون هر کی دوست داری…از این موضوع فیلم چیزی پیش کسی نگی آبرومون میره ها…حتی پیش جواد.اگه به پدرش بگه میدونی که باجناق جماعت باهم میونه خوبی ندارندگفت بخدا نمیگم بین خودمون میمونه،اگه پرسید چی شده بود لیز خورد افتاد توی استخر ترسید…گفت چشم چشم…ولی خیلی مردی عمو علی…دمتگرم چیزی به خاله نگفتی،،طلاقش ندادی،اولا دوستش دارم.دوما خودم هم مقصر بودم که زیاد تنهاش میزاشتم،سوما بخاطر آبرو و بچه همون و اینکه عروس و دوماد داریم نخواستم کسی بفهمه…سوختم و ساختم.اذر عمو من یکعمره ورزش میکنم.حتی یکبار هم دکتر نرفتم و ناخوش نشدم…ولی باور میکنی که نمیدونم چرا تازه گیها.زیر بغلم درد شدید میگیره.و دردش میاد تا زیر فک و چونه من بعدشم حالت تهوع میگیرم…گفت وای عمو خطر سکته قلبی داره.چرا نرفتی پیش متخصص،گفتم ولش کن از خدا میخام امروز بمیرم از فردا بهتره.من که عرضه نداشتم خودمو راحت کنم.بزار خدا زودتر منو ببره تا راحت بشم…گفت عمو علی تو حیفی…من به خاله گفتم عمو علی خیلی مهربونه…تو غصه خوردی دلت پره غمه…اگه دارو بخوری زود خوب میشی.تخصص من نیست اما دوستم پزشک خوبیه خودم فردا میبرمت اونجا گفتم ولش کن لازم نیست…الان هم چون دردم اومد بهت گفتم…برگشتم ببینم حال مهری چطوره دیدم داره به حرفامون گوش میده و ناراحته…سرش و پایین انداخت.همون لحظه جواد هم رسید گفت عه چی شده.طفلی آذر کمی چاخان پاخان کرد و مسئله رفع و رجوع شد.سروم وصل بود من و جواد توی باغ بودیم جوجه میزدیم ولی کو دل خوش،جواد برد داخل برای خانومها.من و جواد توی باغ.چند پیک مشروب خوردیم…خانومش اومد گفت وای جواد مشروب نده عمو علی قلبش ناراحته.و چندتا اصطلاح پزشکی گفت و اون هم گفت ای بابا…چرا خوردی عمو.گفتم هیس چیزی نگو.مهم نیست.طوریم نمیشه…مهری ساکته ساکت بود.گرفت خوابید.غروب بود من گفتم جواد جون ممنون از پذیراییتون دیگه اجازه ما رو بدین مرخص بشیم.آذر گفت نه اصلا شما فردا با من میایی بریم چکاب،گفتم عزیزم دخترم حالم خوبه.گفت نه اصلا…مهری زبون باز کرد علی لج نکن.اذر گفت باید چک بشی،نگاهش کردم.دنیایی حرف توی نگاهمون بود.شب برداشتمش تنها رفتیم لب ساحل…چندتا کافه چراغهاشون روشن بود.لب ساحل روی یک قایق شکسته نشسته بودیم.گفت علی از کی میدونستی،و فهمیدی،؟گفتم از فردای همون روز اولی که برگشتم.و بابک گفت میخواد بره،گفت علی چرا کاری باهام نکردی،،داد زد علی لعنتی چرا طلاقم ندادی،؟چرا اصلا یکبار کتکم نزدی،تو که بی غیرت نبودی و نیستی،.گفتم چون خون به مغزم نمیرسه بی عقلم و عاشقم…و دوستت دارم.مهری من بغیر تو کی رو دارم…زد زیر گریه اومد توی بغلم.چندبار خیلی زیاد ازم عذر خواهی کرد…علی بخدا به جون بچه هامون دوستت دارم.گفتم پس اون حرفها چی بود جلوی آذر زدی آبروی منو بردی،اقلا اگه واقعا یکذره دوستم میداشتی نباید پشت سرم اون حرفها رو میزدی،گفت من که نمیدونستم جریان چیه…همش زن بابک رو مقصر میدونستم.وای علی بابک دیده من کار بد کردم.گفتم چندوقت بود رابطه داشتی.گفت علی نپرس ولش کن…گفتم نه باید بگی تا بدونم و ببخشمت. گفت علی تو نبودی میخواستم فامیلای دامادمون رو مهمونی دعوت کنم.بخدا ماه رمضون هم بود روزه بودم…رفتم سفارش میوه و سبزی آش دادم…سبزی نرسیده بود.پولشون رو دادم اومدم خونه گفتم هر وقت رسید بیزحمت بفرستین در خونه…ظهر بود بخدا هنوز چادر نماز سرم بود.نمازم تموم شده بود که زنگ زدن…پرسیدم کیه،گفت سبزی هاتون رو آوردم.گفتم در رو باز میکنم بزارید توی حیاط لب حوض باید بشورمشون.گفت چشم.علی بخدا صدای بسته شدن در اومد.توی خونه با ساپورت و تاب بودم.خب خونه بود دیگه…نفهمیدم کی اومده بود داخل…از پشت دهنم رو گرفت و چاقو گذاشت بود تخت کمرم و فشار میداد…خیلی ترسیده بودم و کمرم میسوخت…علی بعدا ببین جای تیزی سر چاقوش کمرم رو سوراخ کرده بود.منو کشوند توی اتاق خواب…علی مجبورم کرد براش قمبل کنم.گفتم بخدا شوهر دارم عروس دوماد دارم …اصلا گوشش بدهکار نبود…گفت الا و بلا باید بکنمت.گفتم هرچی پول بخوای بهت میدم.روزه ام وضو دارم.گفت به کیرم.جنده زر نزن…گریه میکردم و تو رو لعنتت میکردم که نیستی که از من حمایت کنی…حروم زاده…دست انداخت محکم سینه هامو مالوند…من هم دلم مرد میخواست ولی نه اون رو…ولی مگه شهوت میزاره…علی خودت میدونی من که بغیر تو دست کسی بهم نخورده بود…ولی اون روز.خیلی منو بازیم داد.منو خم کرد…شلوارمو کشید پایین…علی از پشت که لیسم زد دیگه وا دادم.قدش هم بلند بود.مث خودم و خودت.علی نمیدونم چی مصرف کرده بود. نیمساعت بود از پشت تلمبه میزد…تمام عقده های سکسیم رو که در نبود تو روی دلم قلمبه شده بود رو…برام پاک کرد…علی منو ببخش…بخدا اون روز اون رفت.منو تهدید کرد ولی نمیدونست که خودم از فردا میرم سراغش.علی یکبار اون مقصر بود ولی دفعات بعدی خودم رفتم سراغش..علی یه چی بگم.راستش اون سکس رو بهم یاد داد.من و تو توی سکس خیلی سنتی و دست و پا چلفتی،هستیم…گفتم دیدم چطوری برام ساک زدی.و چطوری بهم دادی،،همونجا بهت شک کردم.تا که فرداش فیلمتو دیدم…مث بازیگران فیلمهای بد خودتو در اختیارش گذاشته بودی،،گفت علی میدونی دیگه مرد نیست.گفتم تو از کجا میدونی؟گفت فرمون دو شاخه موتورش خورده خایه هاش ترکیده…اون به من زنگ زد…گفت فک کنم شوهرت عمدا منو زد…میدونست ما باهم رابطه داریم…ولی من باور نکردم گفتم نه اتفاقی بوده…گفت اگه اتفاقی بوده که حقم بوده و هست هرچی بدبختی بکشم…علی از شهر ما رفت…دیگه نیست خیالت جمع،،علی میدونم نمیتونی ولی منو ببخش.گفتم با حرفات چکار کنم.گفت اون رو هم برات جبران میکنم.بهت قول میدم طوری که باورت نشه،کلی حرف زدیم.پادرد داشت برگشتیم خونه.جواد شون.موقع خواب خودش بلند شد.لخت شد.خندید.گفت دلت میخواد مگه نه،گفتم خیلی زیاد.گفت باشه…لخت بود.منو هم لختم کرد.69کرد.گفت بخورش کوسمو بخور که بدجور هوس داره.خودش هم خوب ساک میزد.گفتم مهری دوباره آبم رو میخوری،گفت هزار باره هم میخورم…فقط حال کن به هیچچی فک نکن…گفت علی چقدر کلفته لامصب سرش نمیره توی دهنم.اون مشنگ میگفت نظرت چیه کیرم بزرگه و کلفته.وقتی بهش گفتم نه…باور نمیکرد.گفتم نصف مال شوهرمه.گفت تو رو باید دوتایی گایید…ولی من راضی نمیشدم… چند بار می خواست دوست کیر کلفتش رو بیاره دونفری بکننم.ولی نذاشتم…ولی علی تایم بالا میکرد.آدم سیر میشد…نمیدونم معتاد بود چی بود.علی ولی خیلی وارد بود همه جوره میکرد.علی تو هم باید زیاد منو بکنی،گفتم باشه.جنده شدی ها.خندید.گفت یعنی دیگه دوستم نداری…گفتم من همیشه دوستت دارم.ابم اومد تاتهش خورد…من هم کوسشو خوب مکیدم.توی دهنم آبش اومد زیاد هم بود…گفت علی میتونی بکنی…گفتم چرا نتونم…بزار حالم جا بیاد…علی خیلی دلم کیر کلفتت رو میخواد…محکم بکن تا جیغ و دادم در بیاد…رفتم دستشویی برگشتم.داشت خودش رو آرایش میکرد… پا درد داشت…ناراحت بود.خوابوندمش روی تخت.تا تونستم سینه هاشو خوردم.برش گردوندم…کون بزرگ و سفیدش رو خیلی انگشت کردم.خیلی لیسیدم.سوراخش توی اون کپلهای بزرگ خیلی خوش رنگ و ناز بود.گفتم چند بار اینو دادی گاییدش؟گفت علی نپرس دیگه خجالت میکشم.گفتم نه تو رو خدا بگو…گفت خیلی زیاد گاییدش.عاشق کونم بود.تا ته میداد داخلش جیغم رو در میآورد.علی بی پدر بعضی وقتها کیرشو میکرد کونم.با خودش بادمجون کلفت میآورد… یا که کدوی کلفت و پوست میکند همزمان میزاشت توی بدنم .چرخید.لبه تخت دراز کشید.گفت علی بکنش توی دهنم نترس خفه نمیشم…بیشترش رو بده داخل…دلم سکس خشن میخاد.گفتم باشه…اولش کیرم خوابیده بود ولی طوری ساک زد زود بلند شد…بار دوم من همیشه دیر آبم میاد…چرخوندمش. داگی بود.بخدا میخواستم بکنم کوسش.کیرم خیس بود.یکضرب رفت با تمام قدرت توی کونش.جیغ بدی کشید زود درش آوردم…گفتم هیس وای آبرومون رفت.گفت…لامصب پاره ام کردی.وای مامان… تا ته شیکمم داره آتیش میگیره…گفتم بچرخ توی بغلم…گفت باشه…ولی فعلا فقط کوس بکن…توی بغلم بود بعد مدتها باهم خوب شده بودیم.اینقدری با تمام قدرت و سرعتی گاییدمش.که دیگه اصلا حواسمون به اون اتاق نبود.ابم کم بود ولی ریختم توی کوسش.گفت وای دیوونه حامله میشم…گفتم نه کم بود نمیشی…خیلی هم رو بوسیدیم.رفتیم حموم و برگشتیم خوابیدیم.صبح پاش ورم داشت.گفتم بیا بریم دیگه زیاد خونه اینها موندیم شاید کار دارند و ناراحت بشن…گفت علی بزار امروز اقلا تا عصر بمونیم ورم پام کم بشه.تو هم با آذر برو بزار چکابت کنه.گفت نه روم نمیشه.گفت نه برو مث دختر خودته.البته آذر۳۰سالش بیشتر بود.در اتاقمون رو زدن.آذر بود گفت خاله صبحونه حاضره.عمو علی شما نه باید آزمایش بدی.گفتم دختر کار دستم میدی ها…گفت خواهش میکنم…لباس پوشیدم حاضر شدم…منو برد اول آزمایشگاه بیمارستانی که اونجا مریضهاش رو میدید.خون گرفت بعدش منو برد پیش رفیقش…یک خانوم دکتر خوشگل شاید۵۰سالش میشد.گفت میتونی تست ورزش بدی.گفتم عه وا…من مربی هستم چطور نمیتونم…گفت میتونی با لباس یا بدون لباس…چون باید تست تنفس ازت بگیرم…پیرهنم رو آوردم…چندیدن تا تست ازم گرفتن…گفت آذر جون ماشالله سالم هستن.مخصوصا قلبا موردی نداره.آزمایشهام رو هم سریع براش توی گوشیش فرستادن…خوشحال شد.خودش اومد پیرهنم رو داد…بخدا داشتم لباس میپوشیدم.خودش دکمه های پیرهنم رو میبست.نگاهش کردم چشم تو چشم شدیم.گفتم مرسی دخترم.گفت خواهش میکنم…این دستهای کشیده و خوشگل و کوچولوش که به بدن میخورد حالم رو خراب میکرد.خودش میفهمید.انگاری دوست داشت با مهربونیش آزارم بده…گفت شکر خدا حالتون خوبه فقط کمی فشارتون بالا رفته که اون هم حق دارید.برگشتیم توی راه گفت.عمو حالا میخای با خاله چکار کنی،گفتم هیچچی زندگی کنم.گفت وای شما که میدونی چکار کرده.گفتم آره حق داری خودمم همش با خودم فک میکنم…ولی دوستش دارم مادر بچه هامه…خودم هم مقصر بودم…همش که نبایدنیمه خالی لیوان رو دید…گفت ولی فک کنم دیشب خوب آشتی کردین ها،؟خندیدم.گفت عمو علی حالا که راز زندگیت رو به من گفتی.من هم میخام یک چیزی بهت بگم.گفتم بگو دخترم.گفت من و جواد هم یک مشکل خیلی بزرگی داریم.خیلی بزرگ…حتی اروپا هم رفتیم…ولی نشد…گفتم چیه چی شده…گفت میدونی که ما بچه دار نمیشیم…گفتم آره فهمیدم…مشکل چیه.؟گفت مشکل من نیست مشکل جواده…مسئله کوچیکی و کوتاهی آلتشه.اون هم در درجه کم اهمیته. مسئله مهمتر اینه که اولها میدیدم بیضه چپش کوچیکتره.ولی باور کنید الان فک میکنم اصلا دیگه نداره…میلی هم به رابطه نداره…خودش هم دلش شکسته.دیشب.که صدای خاله میومد…طفلکی همون موقع از چشماش اشک اومد…با ماشین اون بودیم.پشت فرمون بود.۱دستمال کلینکس بهش دادم.تا اشکاشو پاک کنه بتونه جلوش رو ببینه…گفت آره من خوابم نمیبرد.جواد بیدار بود.گفت بخواب آذر. خاله اینها که برگردن.برای زندگیمون فکر تازه ای میکنم…عمو میخواد منو طلاقم بده بعدش از ایران بره…طفلکی اینقدر پسر خوبیه.دوستش دارم.بخاطر من میخواد اینکارو بکنه.گفت تو حق داری مادر بشی و زندگی درست با مرد خوب و واقعی داشته باشی.گفتم خب به خاله بگو باهاش صحبت کنه.گفت نمیدونم باید چکار کنم.عمو اون راستشو میگه خب من هم دل دارم…ولی از خواسته دلم میگذرم تا با جواد باشم.گفتم باشه باهاش حرف میزنم.حامله شدنم مشکلش رو میتونم حل کنم.با باروری و تقویت اسپرم.و این چیزها…ولی خودش چند وقته خیلی بی میل شده…اصلا دیگه دوستم هم نداره…گفتم باشه من باهاش حرف میزنم.دستشو گذاشت روی دستم گفت ممنونم ازت عمو من روم نمیشد به کسی این مشکلمون رو بگم.چون شما گفتین و من و راز دار دونستید من هم بهتون گفتم…رسیدیم خونه.جواد گفت عمو علی بریم توی استخر.گفتم آبش کمی سرده قبلا دیروز امتحانش کردم…گفت توی ویلا رو نمیگم…توی خونه خودمون استخر داره…گفتم باشه بریم…توی استخر که بودم دقت کردم واقعا جلوی شورتش چیز زیادی معلوم نمیشد.گفتم جواد پسر جان خانومت ازت گلایه داشت ها…منو رازدار خودش دونست بهم خیلی چیزها که نباید میگفت رو ولی مجبور بود و گفت…من هم مث پدرت.طلاقش نده.مشکل بارداریش که داره رفع میشه.انشالله باردار میشه، طفلی توی آب بود ریزه میزه و پسر خوبی بود.گفت عمو من بدبختم پدرم هم از اول مواظبم نبوده…اصلا فقط میگفتن درس بخون دکتر بشی.خب شدم.الان هیچکس نیست منو درمان کنه…عمو علی دلم میخواست من هم مث تو موقع سکس داد و بیداد خانومم رو در بیارم…آخه مگه من هم مرد هستم…انگشتم با کیرم ۱سایزه…طفلکی ازن بیزاره اما دندون روی جیگر میزاره تحملم میکنه…گفتم پسر جان من هم یکجور بدبختم.مال من که اندازه مال خره…ولی چی بگم بخدا…نگم یک درد و بلا.بگم هزار رنج و عذاب.ولی چون درد و دل کردی بهت میگم.که هیچوقت راز همدیگه رو برملا نکنیم…من که آلتم اندازه مال اسبه…زنم بهم خیانت کرد… چی،،گفت نه بخدا دروغه،خاله و این حرفها…گفتم طرف اولش به زور بهش تجاوز کرده بعدشم خانوم.خودش جذب طرف شده…وقتی بابک فهمید به من گفت و از ایران رفت…من هم زدم یارو رو ترکوندم…ولی تا دیروز به خاله نگفته بودم که میدونم تو بهم خیانت کردی…دیروز که گفتم از ترسش بود از خجالتش بود از هرچی که بود بیهوش شد…حالا فهمیدی به سایز کیر نیست وقتی که بدبختی،، بدبختی،کاریش نمیتونی بکنی،گفتم زنت رو نگه دار.ولی مشکلت رو طور دیگه بر طرف کن…گفت نمیشه عمو.دیشب که ببخشید ها.صدای خاله میومد.آن طفلی روی تخت داشت با خودش ور میرفت.من نتونستم کاری براش بکنم.گفتم خب این همه ابزار سکسی هست دیگه…گفت همه چی خریدم…همه چی…ولی دلش مرد میخواد که رس تنش رو بکشه.من نمیتونم.من فقط بلدم براش با دست و زبون کاری بکنم.عمو راستش دلش تورو میخواد بهم گفته،گفتم چی زرت و پرت نکن مشنگ اونجای دخترمه،گفت عمو ما دیشب تا صبح به این مسئله فکر کردیم.و حرف زدیم.برای یکبار من راضیم.گفتم پسر تو کوسخولی یا بیغیرتی،،،گفت عمو تو چرا خاله رو طلاق نمیدی؟گفتم چون دوستش دارم…چرا طلاقش بدم.گفت تو که میدونی و مدرک داری خاله بدون اجازه ات با کسی بوده و بهت خیانت کرده.پس بی غیرتی که طلاقش نمیدی،گفتم شاید هم حرف درست باشه.گفت نه عمو چون دوستش داری،بخدا من هم دوستش دارم و مشکلی هم ندارم.فقط میخوام خانومم حالش خوش باشه…تازه اش هم تو خودی هستی و راز دار ما هستی،،۱راز دیگه رو بهت میگم به کسی نگو…در ضمن ما که هر سالی چندبار میریم خارج برای اینه که نفرسوم برای آذر مطمئن پیدا بشه…چندباری موفق شدیم اما از خارجی جماعت میترسیم آلوده باشند.اجبارا کاندوم میزنیم…که اصلا کاندوم دوست نداره…گفتم من خجالت میکشم…گفت نه تو کاریت نباشه من میدونم چکار کنم.ولی کاش خاله نبود خودت بودی،گفتم چرا…گفت اگه خاله بفهمه منو میکشه،گفتم نزار بفهمه…ته دلم همچین به مور مور افتاده بود.من هم دل دارم دیگه…کردن خانوم دکتر تنگ و خوشگل…حالاکه خودشون میخان چرا من نخام…شب بعد شام رفتیم توی اتاقمون…مهری گفت علی دیگه حرفی از برگشتنمون نمیزنی،؟گفتم چرا اتفاقا داشتم به این موضوع فک میکردم…فردا کی راه بیفتیم…گفت امروز با جواد در مورد چی حرف میزدین.گفتم هیچچی در مورد قلب من که شکر خدا سالمه…گفت علی نظرت در مورد این دوتا چیه؟گفتم بچه های خوبی هستن خدا نگهدارشون باشه…ممنون از پذیراییشون.علی به نظرت آذر خوشگله…گفتم بخدا تو خوشگلتری،خندید.گفتم اون جای دختر ماست…گفت نه بخدا ۳۴یا۳۵سالشه به چهره اش نمیخوره.بچه سال دیده میشه.جای خواهر کوچیکه ماست.گفتم حالا هرچی ممنون از پذیرایی قشنگشون.گفت علی۱چیزی روی زبونمه میخوام بهت بگم ازت میترسم…گفتم چی بگو من که پیش تو مث کبریت بی خطرم،لبخند قشنگی زد و منو بوسید.گفت یادته گفتم برات تلافی میکنم.گفتم آره میخوای چیکار کنی،گفت علی دوست داری با آذر بخوابی،تیز از جام بلند شدم.مثلا این حرف برام عجیبه،گفتم دیوانه استغفرالله. زن شوهر داره،گفت راستش جواد طفلکی ناتوانی داره.اذر بهم گفت.از اندامت خوشش اومده با جواد صحبت کرده.اون هم راضیه.فک کردم جواد بهت گفته،گفتم که چی بشه؟که رک بگم آذر رو خوب بکنیش با اون کیر کلفت مردونه ات طعم واقعی کیر و مرد واقعی رو نشونش بدی،در ضمن آذر دوستت داره.و من هم دلم میخواد حتما حتما بکنیش زیاد و چند دفعه هم بکنیش،گفتم آخه اونوقت چرا،؟گفت چون اونها الان جریان خیانت منو فهمیدن و من نمیخوام تا آخر عمر دست اونها نقطه ضعف داشته باشم و سوتی بدم…گفتم خیلی کلکی،و میخوای با من برابر بشی ۱ و ۱ بشیم.گفت این هم هست.گفتم جواد باهام صحبت کرد ولی من بخاطر تو نخواستم انجامش بدم.محکم بوسم کرد گفت فدات بشم عشقم که اینقدر آقایی،نه اشکالی نداره بکنش و خوب و محکم هم بکنش.جرش بده…گفتم باشه.خودت برنامه اش رو بچین…گفت حالا بزار برم توالت برگردم حرف میزنیم…رفت یک ربعی شد وای دیدم با جواد وزنش دست هر دو رو گرفته اومدن پیش من.آذر با شورت و کرست بود جواد با شورت.گفتم جانم خاله…ببینید دوستی خاله خرسه اینه ها…هر۳تا خندیدن…خودش آذر رو آورد توی بغلم.گفتم جانم دختر.جان دلت چی میخواد عمو جان… من با شورت بودم…هر۳نشستن روی تخت.گفتم مهری جون دست خودت رو میبوسه،مهری آروم شورتمو کشید پایین.جواد تا نگاهش کرد…گفت اوه جل الخالق،آذر بقران پاره ات میکنه…حتی توی فیلمها هم همچین چیزی ظلمه،آذر خندید گفت جواد منو نترسون دیگه،گفتم نترس بگیرش دستت خاله اش بهش یاد بده خوردن این پهلوون چطوریه،جواد گفت نه نه صبر کن خاله…رفت اتاقش.برگشت اولش دوتا قرص بهم داد.بعدش نفری۱تکه شکلات داد…مشروب ریخت.گفت بخورید.خانومم گفت وای نه من نمیخورم… گفتم خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو…اون هم سر کشید…گفتم بایدهر۴تا لخت بشیم…تا عادی بشه،خانومم گفت وای علی خواهر زاده منه ها.مث مامانشم…گفتم بهش شیر بده از اون پستونای بزرگت بچه گناه داره.شنیدم مامانش سینه هاش کوچیکه نتونسته خوب شیرش بده…جواد میخندید… همه لخت شدیم…اوف چه کوسی داشت آذر… ناز کوچولو.فقط سبزه پوست بود…وای کیر جواد اندازه انگشت وسط دست من هم نبود…خجالت کشید.گفتم جانم پسرمون خجالت میکشه…وای خاله اش ببینه…کون پسرمون از مال خانومش سفید تر و بی موتر و قشنگتره،نکنه پسرمون هم دلش آبنبات میخاد.مهری خندید…گفت آره دوست داره…به من گفته…گفتم پس بشینید ۳تایی بخورید…ببینیم آبش برای ۳تاتون بس میشه یانه، ؟؟جواد کیرمو گرفت دستش…خوب چپ و راست اسپری زد…گفت عمو بزار ده دقیقه بمونه…تا اثر کنه بعد بشورش تا اون موقع هم قرصها هم شکلاته اثر میکنه…بعد هر ۳تامون رو بکن…گفتم اوه ماشالله کونی پسر…مهری خندید…کیر کوچولوی جواد و گرفت.جواد گفت وای خاله.گفت جان خاله…بخدا همون موقع بچه بودی به مامانت گفتم ببرش دکتر مال این بچه خیلی کوچیکه،،ولی گوش نداد گفت خودش هم به مرور زمان بزرگ میشه.مهری کیر کوچولوی جواد رو میچکید اون هم زود زود بوسش میکرد.اذر سینه های مهری رو میمیمالوند…گفت عمو علی حق داری بغیر خاله چشمت دنبال کس دیگه ای نیست…عجب سینه هایی داره…چنددقیقه به کوسشعر گفتن گذشت.جواد گفت با من بیا عموعلی…منو برد توی حموم…با دوش تلفنی…قشنگ از کمر به پایین منو شستشو داد…چندبار کیرمو خوب مایع زد…خشک کردم برگشتیم…گفت بچه ها آبنبات حاضره…بی ناموس خودش از خانومها بهتر ساک میزد…گقتم جواد صبر کن…آذر جون خودت تنها بخورش.گفت باشه عمو…چندتا بوس خوشگل کرد و مشغول شد.خوب ساک میزد.گفت جواد عن کیر اون مسلمونه سیاه پوسته توی مالزی کلفته…فقط اون سیاه بود دوست نداشتم…این خیلی خوشگله…جواد نشسته بود ردی پای خاله اش.به هم لب میدادن…مهری رو خوابوند روی تخت…چه کوسی لیس میزد…کیرش شقه شق ولی کوچولو بود.گفت آذر ببینش تا الان سابقه نداشته اینقدر سفت بشه…گفتم بیا اول خودت خانومت رو بکن…حال کن بعدا من میکنم.گفت مرسی عمو چقدر خوبی،،رفت روی آذر.کرد توی کوسش.اون هم بغلش کرد.فرغونی چنددقیقه ای گاییدش…گفت وای آبم هم داره میاد…بخدا آبم زیاده آذر زیاده.گفت بریز توی من عشقم بریزش…محکم همو بغل کردن و آبش رو ریخت تو کوس آذر.گفتم خوب تحریک شدی ها…گفت مرسی عمو…آذر گفت خاله عمو میشه امشب عمو بهم دست نزنه.من فرداشب تلافی میکنم…میگم الان آبش ریخته نرم بشورم…اولین بار بود اینقدر زیاد بود.شاید حامله شدم…گفتم انشالله میشی،،باشه تو استراحت کن…گفتم من خودم میدونم و عشقم…درازش کردم کف تخت…پاهاش بالا بود کوسش لیسیده شده و آماده بود…کمر هم سفت و قرص.گفت بکن عشقم.این کوس نوش جونت…شق و راست بودم.جواد سر کیرم روان کننده زد.کردم توی کوس مهری تا ته فروبرده توش…آه و ناله اش بیرون اومد.اذر نگاه میکرد.میگفت جواد بخدا اندازه اسپری تافت موهامه…وای خاله دردت نمیاد.گفت دردش عالیه…آخ خدا…بکن محکم بکن عزیزم.قربون کیر گنده ات بشم…جواد دوباره از اون بزن…کشیدم بیرون…دوباره روی کوس و کیر رو پر کرد.من هم میکوبیدم…دوباره جواده شق کرده بود.ای وای آذر ببین دوباره بزرگ شد.گفت بیا بازم،بکن.داگی کرده بود.صورتش سمت من بود کونش طرف شوهرش…خودش طلب لب کرد.من همچنان لبهاشو بوسیدم.نفهمیدم دیگه چیکار میکنم…تلمبه های مرگبار میزدم و مهری داد و بیدادش در اومده بود.گفت آذر لبهاتو جدا کن.دیوونه شده جرم داد…گفتم نه نه…جواد هم تندتر تلمبه میزد.دوباره ابشو ریخت توی زنش…خانومم داد زد علی علی بسه نمیتونم دیگه…تو رو خدا…از روش کنار اومدم…نمیدونم چی به خوردم داده بود.کیرم مثل تیر چراغ برق شده بود.سفت و راست و خشک.گفت وای مامان جرم داد.دیوونه خول رحمم پاره شد.کوسم سوخت.بخدا آذر کیر وامونده اش میرسید تا ته توی معده ام…گفتم بچرخ بزارم کونت.گفت مگه دیوونه ام.بخدا الانم ببین تپش قلب گرفتم.۲۵سانت کیر کلفتش تا ته میکرد توی بدنم.اذر خندید.جواد گفت خاله من بهش بدم.گفت وای خاله جرت میده اون کون دوست داره.گفت باشه من هم کیر دوست دارم…روان کننده رو داد دست آذر… اون هم خوب مرتب خیسش کرد.کیرمو آذر آروم برد جلو.کونش معلوم بود زیاد کیر دیده…کردم توش آه کشید…گفت بکن اوف استخون کونم دو شقه شد.وای آذر بخدا جرت میده…کمرش رو گرفتم و شروع کردم تلمبه زدن.کونش گشادتر از اون چیزی بود که فک میکردم…خوب کونی داد.کیرش دوباره شق شد.گفتم اینکه طفلی سالمه فقط کوچیکه، خانومش خندید گفت باید تحریک بشه.برای همین ما میریم خارج.ولی دیگه نمیریم.شما دوتا خوشگلا هستین…مگه نه جواد…گفت لامصب مگه تو هنوز به این کیر دادی که نظر میدی، نفس آدم بند میاد.وای چه گوهی خوردم اسپری رو زدم بهش…این هم محرک خورده هم تاخیری،،الان کیرش هم بی حسه…تا صبح.۳تامون رو جر میده.آخ عمو بسه بخدا.فک منم چند روز نتونم برم توالت…وای خاله کار خودته…مهری گفت علی برو بشورش…خودم بهت کوس میدم…گفتم باشه…شستم اومدم داگی کرد.رگباری میگاییدمش.و لبهای آذر روی لبهام بود…تا آبم اومد چقدر زیاد بود ریختم ته کوس مهری، گفت علی لامصب حامله میشم بریز توش…گفتم خدا کنه که بشی…دوست دارم.گفت دیوانه عروس داماد داری،امروز فردا نوه دار میشی…بچه میخوای چیکار کنی، چقدر سکس و حال و هوای قشنگی بود.خدا نصیب همه تون بکنه، ۴تایی رفتیم حموم…اونجا هم کلی شوخی کردیم.فردا صبح ساعت۹اذر اومد توی اتاق من و مهری لخت خواب بودیم.گفت عمو علی باید بریم برای آزمایش دومت. گفتم وای ولش کن عمو.گفت نه برات وقت گرفتم فعلا لازمت داریم.بایدبه۳نفر سروس بدی،،مهری بیدار شد.گفت لازمه من هم بیام…گفت نه خاله عمو تا ناشتاست ببرمش…آزمایش بده زود برگردیم…بریم دو ۳ روزی…باهم گردش…تو صبحونه جواد رو حاضر کن.من لباس پوشیدم و زدیم بیرون ولی رفت طرف مطبش،گفتم دیروز که آزمایشگاه اونجا نبود.گفت میدونم بیا با من.کاریت نباشه…رفتیم مطبش…کسی نبود.زود دوباره در رو از داخل قفل کرد…گفت عمو میخوام برای بار اول دوتایی تنها باشیم…تو رو خدا منو عاشقانه و آروم بکن…اصلااز دیشب خوابم نبرده.همش دلم پیش توست…گفتم جان دختر.فدات شم.محکم بغلش کردم مث نوزاد توی بغلم بود.گفت مرسی عمو.اخ…چقدر اون روز که خاله رو بغلش کردی دلم خواست جای خاله میبودم.گفتم خب کجا بریم.گفت اون اتاق تخت هست مال استراحت خودمه، رفتیم اونجا چقدر مجهز بود.گفت عمو مث دیشب شق کنش.ولی تو رو خدا آروم منو بکن.من مث خاله نیستم.عادت ندارم.لخت شد گفت ببین مال من کوچولوست،،گفتم جانم…خم شدم چنان کوسشو لیسیدم محکم موهامو وسرمو فشار میداد کوسش…کیرم هنوزم مث دیشب بود.اثر دارو بود…خودش از کشوی میزش ژل داد گفت بزن بهش بکن منو معطل هم نکن…سر کیرمو آروم فشار دادم داخلش.محکم ساعد دستامو گرفته بود فشار میداد…گفت وای خدا.اوف.این چیه دیگه.کشیدم بیرون.گفت وای چه خوب شد.درش آوردی… دوباره دادم داخلش.ملایم ملایم میکردمش نگاهم میکرد.گفتم چرا دوست داری تنها باشیم.گفت چون عاشقت شدم.چون خیلی بیشعوری،جواد مشکل داشت اما چند سال طول کشید تا بفهمه من هم آدمم و حق زندگی دارم.کونی بود ولی غیرتی بازی در میآورد… بخدا وقتی ازت پرسیدم چرا خاله رو طلاق ندادی،گفتی چون خودم هم مقصر بودم که تنهاش گذاشتم…و دوستش دارم.اینقدر باهات کیف کردم.گفتم مرد واقعی اینه…الان هم عاشقانه بهت میدم…از جواد بچه نمیشه.میخوام تو منو حامله کنی،،یک بچه خوشگل و ناز.اینبار بریز داخل ولی میدونم نمیشه.چند روز دیگه زمان باروری منه.تا یک هفته نگهت میدارم…هفته دیگه به بهانه تست ورزش میارم منو خوب بکن.آبتو بریز داخلش…هر روز بهت مکمل و ویتامین خوب میدم.امشب بخاطر جواد که دوست داره منو محکم بکنی زیاد بکن میخام جیغ بزنم…دوست داره…ولی الان منو بکن کوسم به این هیولا عادت کنه.بکنش اینقدر بکن تا اندازه کیرت بزرگ بشه.گشاد بشه.اوه خدا چقدر کلفته…عمو من کیر کلفت زیاد دیدم ولی این کیر تو یک چیز دیگه است.گفتم آذر خیلی نازی دختر میخام یک بچه خوشگل مث خودت برام بیاری…نگاهش کنم کیف کنم.مث خودت خانم دکتر بشه.یا آقای دکتر.خندید…گفت باشه پس بکن،دیگه کوسش آب انداخته بود و من هم تند تند میکردمش…خیلی طول کشید تا آبم بیاد.چند بار گفت عمو تورو خدا آبتو بیار زیر دلم درد شدید گرفته…گفتم باشه عزیزجان…آبم اومد ریختم تو کوسش…گفت ریختی توش.گفتم من از الان تا آخر دنیا فقط هر وقت تو رو بکنم میریزم توی کوست…بلند شد دست انداخت زیر خایه هام.گفت قربونشون بشم چقدر بزرگن.اخ چقدر دوستشون دارم میخوام باهاشون بازی کنم…گفتم مال توان عزیز دلم…گفتم آذر جون بشورمش دوباره برام میخوریش.گفت عمو باید شب جلوی جواد زیاد منو بکنی.پس بزاریم برای شب.گفتم شب میزاری بکنم پشتت.گفت وای نه مگه میشه.ادم ۷بار روی هم جر میخوره با این کیر کلفتت.گفتم باشه…لباس پوشیدیم و رفتیم خرید گفت اینقدر بدنم خسته اس دیگه نمیخام برم مطب…از صبح به منشی گفتم امروز کلا مهمون دارم تعطیلم…خرید کرد برگشتیم.تا شب گفتیم خندیدیم.شب خود جواد اومد گفت عمو علی فقط شکلات بخور مهیج و محرکه،من هم گوش میدادم…درست نیم ساعت بعد…باز هم۴تامون لخت بودیم…علاقه خاصی به سینه ها و کوس خاله اش پیداکرده بود و میخوردشون.اذر زیرم نشست کیرمو که خوب شق بود رو کرد دهنش و ساک میزد…همه منتظر گاییده شدن آذر بودن.جواد گقت آذر بسه دراز بکش…بیا جلوی تخت.منو و خاله سینه هاتو میمکیم.نترس کوست زود بهش عادت میکنه…نمیدونست صبح کوسشو آب دادم.لنگهاش رفت بالا.همچین که سوراخ کون تنگ و نازش هم معلوم شد.جواد روان کننده رو زد…من هم کیرمو آروم کردم توش.آذر یا فیلمش بود یا هرچی محکم دستای جواد رو گرفته بود.گفت جواد نمیتونم نمیشه.نفسم بالا نمیاد.گفت تحمل کن عشقم تحمل کن…آخ ببین کیرم دوباره شق شد.عمو علی بزارم پشت خاله.مهری گفت کوفت میخوای خاله ات رو بکنی،،گفت کیرت باب کونشه…بکنش…مطمئنم لذت میبره…میری داگی کرد.جواد با آب دهن زد توی کونش…تا ته کیرش زودی جا شد توی کون…گفت وای خاله چه کون گرم و نرمی داری،گفتم بکن دول موشی خوب بکنش…بعدش میخوام کونشو جر بدم.آذر گفت عمو تو رو خدا زیاد نده داخل دردم میاد.گفتم باشه خوشگل خانوم خیمه زدم روش…چند بار کشیدم عقب و بعدش تندی کردم توش واقعی جیغ زد.سوارش بودم…به حرفش گوش ندادم.دیگه رگباری میگاییدمش.مهری گفت علی گناه داره…دردش میاد داره گریه میکنه…جواد گفت بزار بکنه صدای جیغش رو دوست دارم.و آب کیرش رو ریخت کون مهری.برگشت گفت خاک بر سرت جواد…چرا ریختی توش…هنوز دلم کیر میخواد…تندی رفت توالت من لبهام روی لبهای آذر بود.جواد هم رفت توالت.اروم گفتم خوبه عشقم خوب میکنمت.گفت عالیه بکن بزار جر بخورم اشکام زیاد بریزه…دردش رو دوست دارم.گفتم باشه…کیرمو میکشیدم بیرون بعدش سرعتی تمامش رو میدادم داخل کوس تنگش…گفت علی جون داگی کنم.گفتم هر جور دوست داری،،توی حالت داگی،کمر باریکش دستم بود.که اون دوتا رسیدن…داشتن هم رو میبوسیدن…توی بغل مهری مث جوجه بود.اذر گفت عمو دیگه جدا طاقت ندارم چند بار آبم ریخت ارگاسم شدم.مرسی…گفتم کونی ها بدویید دنبه کنید.جواد گفت من هم؟گفتم آره بدو…مهری گفت پس اول منو بکن.گفتم باشه عزیزم. چنان کونی ازش گاییدم.گفت جواد این چه کوفتیه میدی این میخوره دیوونه میشه آبش هم نمیاد…جواد گفت عمو آبت رو بریز کون من…دنبه کرد…صبح رفته بود شیو کرده بود…واقعا توی کون جواد ارضا شدم…بعد اون شب ما بیشتر از دو روز دیگه خونه اونها نموندیم…برگشتیم…و شکر خدا زندگیمون خوب شده بود.البته با آنها شبها چت تصویری داشتیم.آذر میگفت عمو علی جواد دیگه باید با سر بره داخل کوسم.مهری میخندید…تقریبا۳ماه گذشته بود…که خود آذر بهم زنگ زد.عمو علی تو رو خدا این جریان که میگم بین خودمون بمونه…من ۳روز دیگه وقت گرفتم مرکز ناباروری به اسم ،،،،،کلی هم هزینه کردیم برای باروری.جواد نیست من و دوستم با هم هستیم توی این چند روز سکس نکن.بدن من آماده است.بیا اینجا باهم باشیم.من بچه تو رو میخوام.نه این جواد ریغو رو…گفتم ولی چطوری بیام خاله میفهمه.گفت اونش با خودته دیگه…گفتم باشه…فرداش الکی به مهری گفتم عشقم.من باید چندتا از بچه ها رو برای مبارزه ببرمشون گرگان…دو روز کمتر نیستم…باز شیطونی نکنی ها، بغلم کرد گفت بقران اگه دوباره بهم بگی تا آخر عمر باهات قهر میشم.گفتم نوکرتم.چند روز بعد ساعت ده صبح توی ویلای دوست آذر بودم.توی اتاق با آذر لخت شدیم.دختره هم اومد پیش ما.گفت وای آذر مگه میتونی این هیولا رو تحمل کنی.آذر نشست پایین ساک زدن.گفت عاشقشم.خایه هامو مالید.گفت عمو اولش آروم ولی بعدش عمقی و محکم بکن تا زود دوتامون ارضا بشیم.بریز ته تهش…گفتم باشه.اون دختره مث فضولها ما رو نگاه میکرد.چند دقیقه خوب گاییدمش.و ریختم ته کوسش.گفت میخام۳روز هر روز بکنی…توی همین ویلا باش.من صبحها میام پیشت و زود میرم…طفلی ۲۰تومن هم برام زده بود حسابم.خرج سفرم…خلاصه که الحمدالله بعد چند وقت حامله شد،و توی کون جواد و پدر مادرش و همه از خوشحالی عروسی بود… وشته: یا قلی همسر آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده