arshad ارسال شده در جمعه در 15:03 اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 15:03 مریم و پسر همسایه سلام اسمم مریم ۳۱ سالمه و متاهلم ولی هنوز بچه دار نشدم دلیلشم اینه هنوز شوهرم دوست نداره پدر بشه و همش بهونه میاره خرج گرونه و منم فعلا آمادگی پدر شدن رو ندارم. البته خودمم بدمم نمیاد اینجوری راحت ترم کار اضافی رو شونه هام نیست. از شغل همسرم بگم که راننده تریلیه و اینم بگم که مال خودمونم نیست فقط داره روش کار میکنه . فکر کنم در جریان هم هستین مدت کار راننده تریلی ها ممکنه روز ها و هفته ها طول بکشه و خونه نیان واسه همین ما مجبوریم مدت زیادی رو تنها خونه بمونیم همینم باعث میشه بیشتر تایم روز اگه کسی پیشمون نباشه و جایی نریم تو خونه بخوابیم که افسردگی بهمون فشار نیاره. تقریبا دو ماهی میشد که خونمون رو عوض کردیم و الان آپارتمان نشینیم که هم امنیتش برا من بیشتره و هم احساس راحتی بیشتری دارم. از موقعی که اینجا اومدیم یه همسایه داشتیم که خیلی هوام رو داشته نزاشته خیلی تنها بمونم هر موقع برم خرید با هم میریم و پارک و پیاده روی هم که نگم براتون خلاصه که تو این تنهایی هام دلم به ایشون خوشه همسایمون یه پسر ۱۷ ۱۸ ساله داره به اسم آرتا که قیافش نسبت به سنش هم کوچیکتره ولی قد بلندی داره و خیلی خوش رفتاره اینم بگم که من اصلا همچین قصدی هم نداشتم و همه چی اتفاقی رخ داد و ماندگار هم موند یه روز شوهرم دیگه آماده بود بره تو جاده و خودشم میگفت این بار مسیرم خیلی طولانیه ممکنه هفت ده روز نباشم و اگه میخوای ببرمت خونه پدرت این مدت رو اونجا بمون که بهش گفتم لازم نیست خونه خالی نباشه بهتره خودشون هم بهم سر میزنن تازه خانم همسایه مون هم هست اینجا تنها نیستم و پیشم هست .خلاصه خداحافظی کردیم شوهرم راهی شد و زن همسایه مون هم اومد خونمون چون میدونست وقتایی که قراره شوهرم بره بیشتر دلتنگ میشم و بی قراری میکنم تو نشیمن نشسته بودیمو حرف میزدیم که صدای ترکیدن یه چیزی اومد و به دنبالش صدای آب شنیدیم . هراسان رفتم سمت آشپزخونه و دیدم که لوله آبگرمکن ترکیده و ازش آب فوران میکنم دستپاچه رفتم و سریع کنتور آب را بستم که بیشتر از این به خونه زندگیم گند زده نشه .خواستم که به برادرم زنگ بزنم که زن همسایمون گفت پسرم آرتا بیکار خونه نشسته چرا برادر بیچارت رو صدا میزنی اون همه راه بیاد یه چیز ساده رو درست کنه آرتا رو میفرستم بره از سر تعمیرگاه خیابون یه تعمیرکار بیاره هرچی گفته زشته و زحمته قبول نکرد به آرتا زنگ زد و ازش خواست که بره تعمیرکار بزاره بعد چند دقیقه زنگ در اومد و گفتم چه زود آرتا رفته اومده در را باز کردم دیدم خودش تنهاست که گفت اگه اشکالی نداره ببینم مشکلش چیه مادرمم که اینجاست شاید خیلی هم جدی نباشه چرا هزینه تعمیرکار بدین منم یه خورده بلدم چون پیش لوله کش کار کردم منم گفتم باشه و اومد تو با مادرش یه شلام احوال پرسی گرمی کرد و بهش گفت کم پیدایی مادر جان منم با خنده گفتم خب حالا ۱۰ ساله مادرت رو ندیدی همین پایین خونه خودتونه خیلی از لحن حرف زدنش خوشم میومد خیلی آدم شوخ و با اعتماد به نفسی بود چند باری که با شوهرم خونشون رفتیم یه طرف مجلس پر حرف و خنده های اون بود بعضی وقتا با خودم میگفتم کاش اونم هر بار با مادرش بیاد پیشم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم کارمون به خلوت هم بکشه. لوله آبگرمکن رو نگاه کرد و گفت چیزی نده که فقط پیچش در شده و لوله پریده یه آچار و یه نوار تفلون داشته باشین حله که خدا رو شکر به لطف شوهرم تو خونه ما این چیزا زیاد پیدا میشه بعد چند دقیقه درست مثل روز اول درستش کرد و خواست بره گفتم به جون مادرت تا نشینی چایی برات بیارم جایی نمیری رفتم چایی ریختم و اومدم نشستم و گفتم خب حالا آقا آرتا چ خبر از خودت از شوخی هات که اونم با شوخی گفت که دیگه هم خودم هم شوخی هام نم کشیده چیزی برای گفتن نیست مادرش هم همش قربون صدقه یکی یه دونش میشد منم بعضی وقتا بهشون حسودیم میشد و با خودم میگفتم بچه هم بد نیستا واسه مادر رفیق و یار میشه. آخر هفته ها آپارتمان مثل یه ساختمان متروکه میشه نه رفت نه آمدی نه صدایی سکوت محض همه یا میرن بیرون یا میرن شهرستان پیش اقوام منم اون موقع ها بیشتر دلم میگیره تو خونه نشسته بودم که در زنگ خورد زن همسایه مون بود بهش تعارف کردم بیاد داخل که گفت ممنونم ازت میخوایم یکی دو روز بریم شهرستان چیزی لازم نداری یا کاری نداری . اولش یکم ناراحت شدم که دو روز رو چجوری تنهایی سر کنمولی ازشون خداحافظی کردم و اومدم داخل نشستم و تلویزیون نگاه میکردم داشت هوا تاریک میشد گفتم تا روشنه برم آشغال رو بزارم سر کوچه چون حقیقتش شبا میترسم تنهایی تا جلوی در هم برم رفتم بیرون راهرو عجیب بوی سیگار میداد منم تعجب کردم چون تا حالا یه بارم ندیدم کسی داخل راهرو ساختمان سیگار بکشه احساس کردم یکی بالای پله هاست ترسیدم چون همسایه بالاییمون همین چند دقیقه پیش خداحافظی کرده بود و ماهم دو طبقه بالایی ساختمان بودیم و طبیعتا نباید کسی اون بالا می بود با صدا لرزان و با چاشنی عصبانیت گفتم کی اونجاست آخه مگه اونجا جای سیگار کشیدنه یهو دیدم آرتا دستپاچه و با استرس پرید بیرون و ترسیده گفت سلام خاله مریم گفتم عه مگه آرتا نرفتین شهرستان پس اینجا چیکار میکنی گفت نه خاله من نرفتم باهاشون پس فردا امتحان دارم نتونستم برم من که دیده بودم سیگار میکشه یه ابروم رو بالا انداختم آره جون خودت خیلی هم درس می خونی دیگه چیزی نگفتم و رفتم آشغال و گذاشتم برگشتم غذا درست کنم گفتم برا آرتا هم بزارم بیچاره خورش تنهاست یه موقع گرسنه نشه بعدا براش میبرم یکم ماکارونی درست کردم و تو یه ظرف ریختم بردم دم در واحدشون و در زدم یکمی طول کشید ولی بالاخره اومد در رو باز کرد ماکارونی رو دادم بهش دیدم رفتارش خیلی عجیبه سرش شلوغه ولی هی سعی میکنه بدنش رو عقب نگه داره به یکم پایینتر نگاه کردم دیدم بله شلوارش یکمی زده بالا و خندم گرفت با تیکه گفتم خوب هم درس میخونیا و بعدش خداحافظی کردم و رفتم روی مبل نشسته بودم و همش به آرتا میخندیدم راستش یاد شوهرم میفتادم چون صبحا همیشه معضل همیشگیش بود و قبل خودش پا میشد ولی جریان آرتا فرق میکرد مشخصه داشته یه کارایی میکرده . بعد یه سال زنگ در زده شد منم ترسیدم پا شدم کیه الان اومده اصلا فکرم به سمت آرتا نمیرفت که ظرف رو شسته باشه و آورده باشه پس بده گفتم که لازم نبود عزیزم چرا شستیش خودم میشستم که گفت عه خاله زشته منم خندیدم و ازش پرسیدماگه چای نخورده آماده س که گفت روم نمیشه خاله گفتم بیا تو لوس نشو جای خواهر بزرگترم من تو خونه همیشه لباس های راحتی گشاد میپوشم و بدن عادی ولی تو پری دارم رنگ پوستمم سفید سفیده اومد داخل و رفت رو مبل نشست منم رفتم واسه هر دومون چای آوردم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن دیدم میخواد یه چیزی بگه ولی روش نمیشه با خودم گفتم چی میخواد بگه حالا نکنه راجع به جریان یه ساعت پیش حرف بزنه یا خجالت کشیده باشه که گفت خاله تو رو خدا به مامانم نگو داشتم سیگار میکشیدم بهش گفتم دیوانه شدی من چیکار دارم آخه به من چ ربطی داره اونم خوشحال شد چای سرد شدش رو یه قلب سر کشید بلند شد بره که گفتم بشین حالا هستی دیگه هم من هم تو تنهاییم حرف بزنیم شبمون سر شه سر شب میری چند دقیقه ای سرمون رفت تو گوشی و منم تو حرف خودم مونده بودم که اصلا من و آرتا چی داریم به هم بگیم تازه یه پسر بالغ هم هست نکنه همسایه ها ببینن فکر بد کنن یواشکی رفتمکفشش رو آوردم تو یه موقع کسی نبینه دوباره نشستم شروع کردم به حرف زدن گفتم خب آقا آرتا چه خبر از خودت بگو چیکار میکنی گفت هیچی والا در محضر شماییم الان بقیشم که بیکار بودیم و ول چرخیدیم و همین روال کار خاصی نمیکنم ازم پرسید خاله سختت نیست شوهرت میره دیر به دیر میاد گفتم هست ولی لطف شما مادرت از تنهایی در اومدم راحتم گفت خوش به حال همسرتون خاله که شما زنشی گفتم وا آرتا چرا اینجوری میگه ینی انقد خوبم خجالتم میدی و بعدش کمی خندیدم.گفت آره دیگه هر مردی آرزوشه زنی مثل شما داشته باشه خوشگل با وقار خوش صحبت گفتم ای ناقلا نکنه تو هم دوست داری زن بگیری گفت چرا که نه ولی فعلا بچم مادرم قبول نمیکنه گفتم نکنه کسی رو در نظر داری و روت نمیشه بگی گفت نه به خدا همینجوری میگم نمیدونم چرا ولی احساس کردم اگه بگه کسی هست حسودیم میشه یهویی فکرم سمت چیزایی رفت که نباید میرفت ازش پرسیدم نظرت راجع به من که تو همین مایه های خوش صحبتی و ایناست دیگه نمیدونم چرا ولی احساس کردم از این سوال من خوشحال شد یه جورایی چشماش برق زد منم یه جورایی داشت شهوتم بالا میومد قبلا هم این حس رو با شوهرم تجربه کردم که به سکس ختم شده بود آرتا خیلی زرنگ تر از چیزی بود که فکر میکردم واسه همین بیشتر جذبش می شدم مثلا خودش حرفی نمیزد ولی سوالایی میکرد که از دهن خودم حرفای خودش رو بشنوه مثلا با یه لحن عجیب پرسید مثلا چ حسی خاله قشنگ داشت از زیر زبونم حرف میکشید با خودم گفتم نکنه بعدا اتفاقی بیفته که پشیمون بشم پا شدم گفتم آرتا وقتشه دیگه بری بالا تا دم در رفت ولی برگشت گفت میشه امشب و پیشت باشم نرم … مریم… اولین باری بود بدو گفتم خاله اسمم رو صدا میزد داشتن همچین دل و جراتی بیشتر دیوونم میکرد سکوت کرده بودم ک فقط صدای خش خش پاش رو که رو موکت میکشید و بهم نزدیک و نزدیکتر میشد می شنیدم تا به خودم اومدم دیدم جلوم وایساده قلبم داشت تند تند میزد خشکم زده بود جلو تر اومد و گونه م رو بوسید شهوتم به اوج خودش رسیده بود یکمی نگاش کردم و دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم محکم لبم رو گذاشتم رو لباش و بوسیدمش دستش رو گرفتم بردمش رو کاناپه دراز کشیدم و کشیدمش سمت خودم و افتاد به جون گردنم و با دستش آماتور گونه ممه هامو فشار میداد و خیلی دردم میگرفت ولی به روش نمیاوردم نمیشد انتظار یه فرد ۳۰ ساله و با تجربه رو ازش داشت همیجوری به سمت پایین بدنم و سمت کصم میرفت انگار کسی دنبالشه و نمیرسه کاری بکنه از یه طرفم صدام بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم شروالم رو کشید پایین و بعدش شروال خودش رو کشید پایین کیرش رو که دیدم گفتم نکنی کاندوم نداری بدبخت میشیم با پررویی گفت خب پس من چی گفتم بیا اینجا برات ساک میزنم نمیتونم بهت بدم اگه اینجوری راضی میشی برات ساک میزنم هیچی نگفت و اومد جلو کیرش رو گذاشت دهنم و گفت بخور تند تند بخور با اینکه اولش دوست داشتم باهاش سکس کنم ولی کم کم داشتم به گه خوردن می افتادم هیچی بلد نبود فقط منو الکی خسته میکرد زیاد طول نکشید آبش اومد و از دهنم در آورد همش رو پاشید رو صورتم و کاناپه همین جوری رفت رو زمین دراز کشید هیچوقت حماقتم رو فراموش نمیکنم نوشتم بگمکه با آدمای آماتور ریسک آبروتون رو نکنین فقط اذیت میشین نوشته: مریم لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده