migmig ارسال شده در چهارشنبه در 16:04 اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 16:04 سکس با خوشگل ترین همکار دنیا سلام (اول از همه بگم که با توجه به قوانین سایت، همه اسامی این داستان مستعار هستن) داستانی که میخوام براتون تعریف کنم، داستان وارد شدن من به یکی از خوشگل ترین دخترهاییه که توی زندگیم باهاش برخورد داشتم. میدونم براتون مهم نیست، اما من فرهادم و توی یه شرکت نرم افزاری کار میکنم! قضیه از اونجایی شروع شد که فریبا اومد و توی شرکت ما استخدام شد و با من همکار شد. فریبا یکی از اون دختر خوشگل های خوشتیپ و باحال و خوش اخلاقی بود که همیشه توی زندگی دلم میخواست با یکیشون دوست بشم. نه تنها خوشگل و خوش تیپ، بلکه اهل کتاب خوندن و یوگا و سفر و این جور چیزها هم بود. روز اولی که من فریبا رو توی شرکت دیدم، با خودم گفتم این تا الان کجا بوده که من پیداش نکرده بودم؟ از شانس خوب من، مدیرمون فریبا رو که تازه استخدام شده بود، نشوند کنار من که من زیر و بم کار رو بهش یاد بدم و با نرم افزارمون آشناش کنم. من هم که این شانس خوب رو باورم نمیشد، از خدا خواسته نشستم پیش فریبا و دوستی و رفاقت و همکاری ما از همین روز شروع شد. توی یک سال اولی که با هم همکار بودیم، میز هامون کنار هم بود و من با نهایت ادب و احترام و البته قلبی که برای فریبا می لرزید، باهاش برخورد می کردم. فریبا هم گرم و صمیمی با من برخورد می کرد و رابطه ی دوستانه و خوبی با هم داشتیم. البته این رابطه در ظاهر دوستانه و محترمانه بود، چون من توی ذهنم نمی تونستم از فکر نزدیک تر شدن به فریبا و تبدیل رابطه همکاری به رابطه خصوصی، بیرون بیام. هر روز که با اون چشمهای عسلی براقش به من نگاه می کرد و سلام می کرد، دلم میخواست لبهام رو بذارم روی لبهاش و بغلش کنم و بچسبونمش به دیوار شرکت و تا میتونم لبها و گردن و بدنش رو بخورم. اما دریغ از آبروداری و همکارهای خاله زنک! از ترس آبرو و از ترس خاله زنک بازی های سایر همکاران، هیچوقت نذاشتم این علاقه و کشش من، خودش رو نشون بده. حالا قشنگی قصه من و فریبا از اینجایی شروع میشه که فریبا بالاخره مدرک مربی گری یوگا رو گرفت و افتاد دنبال اینکه باشگاه یوگا تاسیس کنه. فریبا طبقه پایین یک آپارتمان اداری رو اجاره کرد و شروع کرد به پول جمع کردن برای تجهیز اونجا. و هفته ای یکی دو روز رو نمی اومد شرکت و می رفت سراغ باشگاهش. تا اینکه یه روز اومد و به من گفت فرهاد من میخوام توی باشگاه دوربین مداربسته و کمد با قفل برقی و این جور چیزها نصب کنم. کسی رو سراغ داری بیاد این کارها رو انجام بده؟ من با یکی از دوستان صحبت کردم و قرار شد من برم نقشه باشگاه، متراژ، تعداد دوربین های مورد نیاز و تعداد باقی تجهیزات رو محاسبه کنم و بهش اطلاع بدم، تا این دوستمون به ما قیمت بده. باز برای اینکه بچه های شرکت توی کارمون فضولی نکنن، من باهاش قرار گذاشتم که یه روز پنجشنبه که شرکت تعطیله، من صبح برم باشگاه پیش فریبا. حالا منه دیوونه مگه میتونم مثل آدم به این موقعیت فکر کنم؟ همش داشتم تصور می کردم که اولین باره که فریبا رو بیرون از شرکت ملاقات می کنم. ضمن اینکه این ملاقات توی یه محیط بسته و خصوصی هم هست! از فکر کردن به این موقعیت، ضربان قلبم شروع می کرد به تند تند زدن و کیرم هم تبدیل شده بود به برج میلاد! اما عقل و منطق و آبرو حیثیتی که داشتم مانع از این می شد که به این موقعیت به چشم یک موقعیت واقعی نگاه کنم. و با خودم فکر می کردم که الان اگر برم اونجا، حتماً خواهر و برادرش، و یا کارگر و نصاب و یه کسی اونجا هست و من و فریبا عمراً اونجا تنها نخواهیم بود. ضمن اینکه اگر تنها می شدیم هم، خب چی؟ یهو ممکن بود چه اتفاقی بیوفته؟ گیر کنه توی ماشین لباسشویی؟ به هر حال روز پنجشنبه موعود فرا رسید و منم خوشتیپ کردم و ادکلن زدم و شال و کلاه کردم و رفتم به آدرسی که فریبا داده بود. رفتم و زنگ زدم و در رو باز کرد و رفتم داخل. باورتون نمیشه چی می دیدم. واقعاً انتظار داشتید چی ببینم؟ فریبا با یه مانتو و شلوار معمولی اونجا وایساده بود و دور و برش پر بود از مت یوگا و از این توپ بزرگ و دمبل زنونه و این خنزر پنزرها. اما صورتش مثل همیشه، مثل ماه می درخشید و اون دوتا چشم عسلی خوشگلش توی پوست صاف و سفید صورتش، مثل دوتا تیکه مربای خوشمزه وسط ظرف خامه به نظر می رسیدن. آستین های مانتو رو تا آرنج داده بود بالا و من برای اولین بار داشتم پوست سفید و حشری کننده ی دستش رو می دیدم. سلام کردم و با یه لبخند گشاد جواب سلامم رو داد و خیلی دوستانه و صمیمی و عادی دعوتم کرد که برم قسمت های مختلف باشگاه رو ببینم و اندازه گیری کنم و این داستانها. اما من به تنها چیزی که فکر نمی کردم اندازه گیری بود. دیگه یه عالمه افکار شیطانی اومده بود توی سرم! با خودم گفتم کمترین کاری که میشه کرد اینه که یه جوری بوسش کنم حداقل. از طرفی هم نگران بودم که نکنه کسی سر برسه. واسه همین سر حرفو باز کردم و پرسیدم امروز کسی نمیاد کمک؟ فلان؟ که فریبا گفت نه بابا کسی اینجا به من کمک نمی کنه و خودم باید تنهایی همه این کارها رو بکنم و فلان کار مونده و این چیزا. بهش گفتم ببین من امروز کار خاصی ندارم. میخوای من بمونم اینجا کمکت کنم؟ گفت نه بابا زحمت میشه و شروع کرد به تعارف کردن. تا اینکه گفتم یه پیتزا بگیری بخوریم، من تا شب اینجا برات کار می کنم! شروع کردیم به کار جابجایی و چیدمان وسایل باشگاه، و من هم به هر بهونه ای شده بود سعی می کردم در حین کار یه جوری دستمو بزنم به دستش یا بدنم رو بمالم بهش. آروم آروم متوجه شدم که خودش هم داره توی این تماسها باهام همکاری های خفیفی می کنه! اما اینجوری دو هزار سال نوری طول میکشید تا بشه کاری انجام داد. تا اینکه توی یکی از لحظاتی که داشت به یکی از شوخی های من می خندید، یهو دستش رو گرفتم و گفتم فریبا، امیدوارم از دستم ناراحت نشی، اما خیلی وقت بود که میخواستم بهت بگم دوستت دارم! فریبا یهو یه مقدار جا خورد و یه خنده ای کرد و گفت حالا بعد از این همه وقت، الان یادت افتاده اینو بهم بگی؟ و سریع رفت یه وسیله رو برداشت تا ببره توی سالن اصلی. بعد همینجوری که داشت میرفت، یهو وایساد، سرش رو برگردوند و با اون چشمهای دوست داشتنیش بهم خیره شد و خیلی آروم پرسید: حالا واقعاً دوستم داری؟ من هم دیدم فرصتی بهتر از این گیرم نمیاد، سریع رفتم جلو و وسیله ای که توی دستش بود رو گرفتم و گذاشتم زمین. بعد دوتا دستاشو گرفتم توی دستام و گفتم: جدی جدی خیلی دوستت دارم! با گفتن این جمله، حالش یه مقدار تغییر کرد. زل زده بود بهم و با در حالی که لبهاش نیمه باز بود، داشت با دقت و جستجو، اجزای صورت من رو برانداز می کرد. من هم آروم رفتم جلو و صورتم رو به صورتش نزدیک تر کردم . فریبا ناخودآگاه یه مقدار لبهاش رو بازتر کرد و زل زد به لبهای من. و من در حالی که باورم نمی شد، چشمام رو بستم و لبهام رو گذاشتم روی لبهای فریبا. از شدت هیجان، لبهاش یخ کرده بود! دیگه لبهاش رو ول نکردم و شروع کردم به بوسیدن و خوردن لبهاش. و دست انداختم پشتش و کامل بغلش کردم. آروم آروم دستم رو بردم پایین تا رسیدم به کونش. کونش رو محکم به سمت خودم فشار دادم که بدنش بچسبه به کیرم. یه لحظه جا خورد و اومد یه چیزی بگه یا حرکتی بزنه که من لبهام رو قفل کردم روی لبهاش و فریبا هم خودش رو ول کرد توی بغل من. یه مقدار همونجوری وایساده لبهاش رو خوردم و سفت بغلش کردم که از حالت تدافعی در بیاد بیرون. بعد دستش رو گرفتم و بردم روی یکی از این کفپوش های فومی خوابوندمش روی زمین و خودم هم کنارش دراز کشیدم. چشمهای خوشگل فریبا از شدت هیجان و شاید تعجب گرد شده بود و داشت تمام حرکات بدن من رو می پایید. همونجا روی زمین بغلش کردم و دوباره لبهام رو قفل کردم روی لبهاش و کیرم رو چسبوندم به رون پاش. (با دوتا شلوار فاصله!) و دستم رو بردم سمت سینه اش و یکی از سینه هاش رو آروم گرفتم توی دستم (از روی لباس!) و وقتی دیدم اعتراضی نداره، دوتا دکمه بالایی مانتوش رو باز کردم و سرم رو گذاشتم بین دوتا سینه هاش. دوتا سینه ی نرم و سفید و خوشبو و به شدت زیبا. دست کردم و نوک سینه هاش رو از توی سوتینش آوردم بیرون و شروع کردم به خوردن سینه هاش. فریبا با یه حالتی که خودشم نمیدونست چیکار باید بکنه، انگار که باورش نشده بود ولی خوشش هم اومده بود، شروع کرد سر من رو به سمت عقب فشار دادن (که مثلاً نکن، ای وای چیکار داری می کنی!) اما من دیگه نوک سینه اش توی دهنم بود و مطمئن بودم که آره، تمومه! آره من راضیش کردم و الان واقعاً فرایند کردن فریبا شروع شده! یخورده که به این وضع عادت کرد، دستم رو از روی شلوار بردم سمت کصش و آروم دستمو گذاشتم روی کصش و شروع کردم به مالیدن. و کیرم رو هم (همچنان با فاصله دو تا شلوار!) داشتم می مالیدم به رون پاش. کیرم داشت به شدت نبض میزد و کم مونده بود همونجوری آبم بیاد. به همین خاطر کیرم رو کشیدم عقب و پاشدم نشستم و همه دکمه های مانتوش رو باز کردم. بدنش حتی از چیزی که توی تصوراتم بود هم زیباتر و خوشبو تر بود. ناف و شکمش رو بوسیدم و دست بردم که دکمه شلوارش رو باز کنم که فریبا دستمو گرفت! گفت چیکار داری می کنی؟ گفتم کاری که تو نخوای رو نمی کنم عزیز دلم، خیالت راحت! فریبا گفت: ببین من دخترم ها، مواظب باش کار دستمون ندی! گفتم چشم، و دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم و شلوارش رو درآوردم. یه شورت نخی سفید با تصویر چاپی یه حلزون پاش بود! حالا دیگه می تونستم بوی کصش رو احساس کنم. کصش قسمت پایینی شرتش رو کاملاً خیس کرده بود. معطلش نکردم و سرم رو بردم لای پاهاش. رون های نرم و سفیدش چسبیده بودن به دوطرف صورتم و بوی خوب کصش مشامم رو پر کرده بود. زبونم رو از روی شورت کشیدم روی کصش و یه مقداری از آب کصش که از شورت رد شده بود رو مزه مزه کردم. فریبا دو دستی دوتا ساعد من رو گرفته بود و با دستهاش فشار میداد. من هم شروع کردم با لبها و زبونم از روی شورت کصش رو براش خوردم. تا اینکه بالاخره صبرم تموم شد و دست انداختم شورتش رو کامل از پاش درآوردم. حالا من بودم و فریبا، که جلوم روی زمین دراز کشیده بود و بجز یه سوتین صورتی رنگ (که نوک سینه هاش ازش بیرون بود!) هیچ چیز دیگه ای تنش نبود. فریبا با نگرانی نگاهم کرد و گفت فرهاد من نمیخوام الان اون اتفاق اینجا و در این حالت برام بیفته. گفتم منظورت اینه که نکنم توش؟ از صراحت کلامم یه مقدار جا خورد و خیلی آروم لب پایینش رو گاز گرفت و گفت:آره! گفتم نترس، نمی کنم توش. پاشدم و تمام لباسهای خودم رو درآوردم و لخت مادرزاد رفتم به سمت فریبای عزیزم. پاهای خوشگلش رو از هم باز کردم و رفتم بین پاهاش. و دراز کشیدم روش و بغلش کردم. عطر خوش تنش، به همراه گرمای و لطافت پوستش داشت دیوانه ام می کرد. کامل روش دراز کشیدم و بغلش کردم و کیرم رو گذاشتم روی کصش. وزن بدنم رو انداختم روش و شروع کردم به مالیدن کیرم روی کس و چوچولش. دیگه از خودم بیخود شدم و داشتم با تمام سلولهای بدنم فریبا رو حس می کردم و عطر تنش رو استنشاق می کردم، که متوجه شدم جفتمون داریم می لرزیم. کیرم به شدت شروع کرد به نبض زدن و توی سه تا حرکت رفت و برگشتی بعدی، گرمای آبم که اومده بود رو، بین پوست زیر شکم خودم و فریبا حس کردم. اصلاً نتونستم از جام تکون بخورم. همونجوری که فریبا رو بغل کرده بودم، سرم رو بردم سمت گردنش و لبام رو گذاشتم روی گردنش (که حالا خیس عرق بود) و پنج شیش دقیقه همونجوری توی همون حالت موندم. بعد پاشدم و لبهام رو چسبوندم به لبهای فریبا و لبها و صورتش رو بوسیدم. فریبا (که حالا لبهاش گرم تر از قبل شده بود) می خندید و می گفت چیکار کردی پسر خوب؟ اینجوری کمک می کنن؟ بهش گفتم اگه هر روز همین دستمزد رو بهم بدی، کلاً میام اینجا پیش تو کار می کنم! پا شدیم و لباسامونو پوشیدیم و کارهای باشگاه رو انجام دادیم و پیتزا هم خوردیم و اون روز پنجشنبه، شد بهترین و لذت بخش ترین و دلپذیر ترین روز عمر من! نوشته: فرهاد لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده