migmig ارسال شده در 27 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد خیانت برای اعتماد نفس 1 قسمت اول: زندگی با امیر و شب داغ رویاهاشون نازنین توی اتاق خواب ایستاده بود، جلوی آینه قدی قدیمی که گوشههاش با چوب کندهکاریشده تزیین شده بود، یه یادگار از مادربزرگش که همیشه میگفت “این آینه صد تا قصه توش داره.” یه لباس خواب حریر مشکی تنش بود، نازک و لطیف، که مثل یه پوست دوم به بدنش چسبیده بود و خطوط اندامش رو مثل یه مجسمه زنده نشون میداد. ۳۲ سالش بود، ولی هنوز همون نازنینی بود که هشت سال پیش، توی یه عصر پاییزی خنک، با یه لباس عروس سفید که دنبالهش روی زمین کشیده میشد، توی سالن عقد با لبخندش قلب امیر رو لرزونده بود. قدش ۱۶۰ سانتیمتر، وزن ۴۵ کیلو و ممه های ۷۵ سربالا، نه از اون لاغرهای استخونی که انگار با یه نسیم میشکنن، نه پر که انحنای ظریف بدنش گم بشه؛ یه اندام خوشتراش و دلفریب که انگار با دقت و عشق تراشیده شده بود. پوست سبزهش زیر نور زرد و کمرنگ لامپ سقفی برق میزد، یه رنگ گرم و مخملی که انگار آفتاب غروب رو توی خودش حبس کرده بود. موهای مشکی بلندش تا کمرش میرسید، مثل یه موج نرم و براق که وقتی باد ملایم پنجره باز بهش میخورد، توی هوا میرقصید و بوی شامپو گلمریمش توی اتاق پخش میشد. باسنش گرد و خوشاستایل بود، نه از اونایی که توی چشم میزنه و داد میزنه “نگام کن”، بلکه یه انحنای نرم و جذاب که وقتی شلوار جین تنگ میپوشید، خودش هم نمیتونست از ایستادن جلوی آینه و چرخیدن به چپ و راست دست بکشه. یه خط کمر باریک داشت که به شکمش میرسید، شکمی تخت و صاف، مثل یه بوم نقاشی بدون هیچ خط و خش، یادگار روزایی که توی خونه با یه زیرانداز کهنه و یه ویدیو یوگا از یوتیوب خودش رو سرگرم میکرد یا فقط به آینه زل میزد و به خودش میگفت “هنوزم قشنگم.” چشماش، قهوهای روشن با یه تهمایه عسلی، همیشه یه برق شیطنتآمیز داشت، و لباش، گوشتی و خوشفرم، وقتی میخندید، یه چال ریز روی لپ چپش میافتاد که امیر روزای اول عاشقش شده بود. امیر اما یه دنیای دیگه بود، یه مرد که انگار از دل یه فیلم اکشن قدم گذاشته بود تو زندگی نازنین. قدش ۱۸۵ سانتیمتر، وزن ۹۵ کیلو، یه هیکل تنومند و مردونه که وقتی از در خونه میاومد تو، انگار حضورش کل فضا رو پر میکرد. موهای مشکی کم پشتش همیشه یه کم بههمریخته بود، انگار تازه از زیر دوش اومده باشه و با دستای خیس شونهشون کرده باشه، و یه تار سفید ریز گوشه شقیقهش پیدا شده بود که بهش میگفت “مدال کار زیاد.” چشماش قهوهای تیره، عمیق و نافذ، مثل یه دریاچه آروم که اگه زیاد نگاهشون میکردی، غرقشون میشدی. صورتش یه تهریش مرتب داشت، نه خیلی بلند که خشن بشه، نه خیلی کوتاه که بچگانه به نظر بیاد؛ یه حد وسط جذاب که وقتی میخندید، دندونای سفیدش یه برق میزد و نازنین رو یاد اولین قرارشون میانداخت. دستاش بزرگ و قوی بود، با انگشتایی کشیده که وقتی دور کمر نازنین حلقه میشد، یه حس عجیب از امنیت و هیجان بهش میداد، انگار میگفت “تو مال منی و هیچچیز نمیتونه اینو عوض کنه.” توی رختخواب، امیر یه جادوگر واقعی بود. کیر ۱۷ سانتیش، کلفت و پرقدرت، با رگایی که زیر پوستش مثل خطوط یه نقشه پیدا بود، چیزی بود که نازنین اوایل ازدواج با خنده و شیطنت توی مهمونی های دوستانه زیر زبونش تعریف کرده بود. دوستاش با چشمهای گرد شده و یه لبخند کنجکاو گوش داده بودن و بعضیا با حسرت گفته بودن “عجب شانسی!” امیر همیشه توی سکس اولویتش نازنین بود، با حوصله و توجه، کاری میکرد که نازنین حداقل شش هفت بار، گاهی حتی تا ۱۵ بار، غرق لذت بشه. از نظر احساسی هم کم نمیذاشت؛ صبحها که با صدای زنگ ساعت از خواب میپرید، یه بوسه سریع روی پیشونی نازنین میزد و میگفت “برمیگردم، عشقم”، و شبها که خسته از سر کار میاومد، با یه لبخند خسته و یه دست دور شونه نازنین، خستگی روزش رو فراموش میکرد. زندگیشون اوایل مثل یه رویای شیرین بود. خونه کوچیکشون توی یه محله متوسط شهر، با دیوارای کرمرنگ و یه فرش دستبافت که از مادر امیر بهشون رسیده بود، یه حس گرما و صمیمیت داشت. یه بالکن کوچیک گوشه خونه بود که نازنین عصرها با یه فنجون چای و یه کتاب کهنه مینشست و به غروب آفتاب نگاه میکرد، به صدای ماشین هایی که از دور میاومد و میرفت گوش میداد و به خودش میگفت “این همون زندگیه که میخواستم.” امیر صبح زود با صدای زنگ گوشیش که یه آهنگ قدیمی بود از خواب میپرید، یه شلوار جین و یه تیشرت ساده میپوشید، یه قهوه تلخ میخورد و با یه بوسه سریع روی لبای نازنین میرفت سر کار. شب که برمیگشت، خسته بود، با شونههای افتاده و یه کولهپشتی که انگار یه کوه رو حمل کرده بود. ولی همیشه یه لبخند خسته گوشه لبش بود، مینشست پشت میز ناهارخوری چوبی که هنوز بوی رنگش نرفته بود، نازنین شام میذاشت جلوش—یه بشقاب قورمهسبزی یا کباب تابهای که بوش کل خونه رو پر کرده بود—و کنارش مینشست تا از روزش بگه. اون روزا، عشقشون تازه بود، مثل بوی عطر نوی یه لباس که هنوز از تنت نمیره، مثل یه آهنگ قدیمی که هر بار گوش میدی، دلت رو میلرزونه. ولی پنج ماه که از ازدواجشون گذشت، یه چیزی توی دل نازنین تکون خورد. نه اینکه از امیر بدش بیاد، نه، هنوزم وقتی دستای گرمش رو روی کمرش حس میکرد، دلش میلرزید، هنوزم وقتی توی چشماش نگاه میکرد، یه حس عجیب توی وجودش بیدار میشد، ولی یه جای خالی، یه نیاز به هیجان جدید، یه حس تنوعطلبی مثل یه سایه دنبالش بود. زندگی تکراری شده بود؛ صبحها صدای زنگ ساعت که مثل یه سمفونی اعصابخردکن توی گوشش میپیچید و یه شبایی که امیر جلوی تلویزیون با کنترل توی دست خوابش میبرد یا نازنین توی خونه تنها میموند، با یه فنجون چای که توی دستش سرد میشد، پنجره رو باز میکرد و به صدای بچههای کوچه گوش میداد، به فکرایی که مثل موریانه توی ذهنش میچرخیدن و نمیدونست چطور ساکتشون کنه. از بچگی بهش گفته بودن “تو ضعیفی، یا بچه ی فلانی رو ببین، باید قویتر باشی”، این حرفا مثل یه زخم کهنه توی روحش مونده بود و حالا توی این زندگی که از بیرون همه حسرتش رو میخوردن، خودش رو ناکافی میدید، انگار باید به خودش ثابت میکرد که هنوز جذابه، هنوز میتونه دل یکی رو بلرزونه. یه روز غروب، توی آشپزخونه بود، یه سوپ ساده درست میکرد، پیاز رو تفت داده بود و بوی سبزی تازه توی هوا پخش شده بود. بخار از قابلمه بالا میرفت و پنجره رو یه لایه نازک مه گرفته بود. گوشیش رو برداشت و بیهدف توی اینستاگرام اسکرول کرد، نور صفحه روی صورت سبزهش افتاده بود و چشمای عسلیش برق میزد. یهو یه پیام ساده اومد: “سلام نازی، چطوری؟” فرستنده کیوان بود، دوستپسر سابقش از روزای دانشگاه. همون کیوان قدبلند با موهای فرفری مشکی و لبخند شیطانی که یه روزی نازنین رو با یه نگاه و یه شوخی زیرپوستی دیوونه خودش کرده بود. قلبش یه تکون ریز خورد، انگشتاش روی صفحه لرزید، یه لحظه به قابلمه نگاه کرد که آروم قلقل میکرد، بعد به گوشی برگشت و جواب داد: “سلام، خوبم، تو چطوری؟” کیوان سریع نوشت: “منم خوبم. ازدواج کردم حالا، یه بچه دو ساله دارم. تو چی؟ هنوز همون نازنین خوشگله هستی؟” نازنین خندید، یه خنده ریز که تهش یه حس گناه داشت، انگشتش رو لای موهاش کشید، بوی پیاز و سبزی توی مشامش بود، و نوشت: “شایدم بهتر شدم، کی میدونه؟” اون شب، وقتی امیر با صدای خرخرش توی اتاق خوابیده بود، یه تیشرت گشاد تنش و پاهاش زیر پتوی نازک جمع شده بود، نازنین زیر نور کم گوشی، با یه بالشت که زیر سرش گذاشته بود، تا ساعت دو صبح با کیوان چت کرد. حرفای معمولی، خاطرههای قدیمی از روزایی که توی کافه دانشگاه قهوه میخوردن و کیوان با یه جمله بامزه نازنین رو میخندوند، و کمکم شوخیهایی که یه تهمزه شیطنت داشت. “هنوزم وقتی میخندی لپات چال میافته؟” کیوان نوشته بود و نازنین حس کرد قلبش تندتر زد، یه گرمای ریز توی صورتش پخش شد، انگشتش رو روی لباش کشید و یه لبخند شیطون گوشه لبش نشست. به خودش گفت: “این که چیزی نیست، فقط چته، خیانت که نکردم.” ولی ته دلش میدونست این یه جرقهست، یه آتیش که داره زیر خاکستر شعلهور میشه. چت با کیوان تموم شد، مثل یه نسیم که میوزه و میره، ولی این فقط شروع بود. چند هفته بعد، پیامای غریبهها توی اینستاگرام شروع شد: “چقدر عکسات قشنگن”، “چشمات آدمو میبره یه جای دیگه”، “با این اندام باید مدل باشی.” نازنین جواب میداد، نه با ولع، بلکه با یه حس کنجکاوی، فقط برای اینکه ببینه هنوزم میتونه دل یکی رو بلرزونه، هنوزم همون نازنین جذابه که توی مهمونی های دانشگاه همه نگاهش میکردن. شبایی که امیر نبود یا خواب بود، توی سکوت خونه، صدای تیکتاک ساعت قدیمی روی دیوار، صدای جیرجیر تخت وقتی جابهجا میشد، و نور آبی گوشی تنها همدمش بودن. یه شب، وسط چت با یه پسر جدید که عکس پروفایلش یه موتور مشکی بود و اسمش “آرش”، یه پیام نوشت: “عشقم، امشب بیا به خوابم”، نازنین خندید، یه جواب کوتاه نوشت و یهو چشماش سنگین شد. گوشی از دستش افتاد روی تخت، صفحهش باز موند و نورش توی تاریکی اتاق مثل یه فانوس کوچیک پخش شد. صبح، وقتی امیر از خواب پاشد و رفت دستشویی، با چشمهای خوابآلود برگشت و گوشی نازنین رو کنار تخت دید. صفحه رو روشن کرد و پیامها رو دید: “عشقم، کجایی؟”، “امشب دلم تنگته.” صداش آروم بود، ولی لرزشش نشون میداد داره خودش رو نگه میداره: “نازنین، این کیه؟ چرا بهت میگه عشقم؟” نازنین از خواب پرید، قلبش توی دهنش بود، پتو رو کشید رو خودش و با صدای لرزون گفت: “امیر، به خدا فقط چت بود، یه اشتباه شد، جدی نیست!” امیر فنجون قهوهش رو که تازه دم کرده بود، محکم گذاشت روی میز، صداش توی خونه پیچید، با چشمهای قرمز و موهای بههمریخته گفت: “چت؟ این چت نیست، نازنین!” دعوا بالا گرفت، نازنین گریه کرد ولی امیر نتونست بمونه و از خونه رفت بیرون، التماس کرد، زنگ زد و گفت: “به خدا دیگه تکرار نمیشه، برگرد.” امیر بعد از چند ساعت، با یه سیگار نیمسوخته توی دستش برگشت، ولی یه ترک روی دیوار قلبشون مونده بود که دیگه پر نمیشد ولی امیر تو سکس و رابطه کم نمیذاشت. چند ماه بعد، نازنین دوباره شروع کرد. این بار چتها صمیمیتر شد، از حرفای ساده رفت به عکس و فیلم. یه شب که امیر از سر کار دیر اومد، خسته و با یه جفت کفش گلی که توی راهپله جا گذاشت، گوشی نازنین رو چک کرد. پیامها رو دید، عکسایی که نازنین برای یه غریبه فرستاده بود، فیلمایی که با خنده و عشوه رد و بدل کرده بود. این بار صبرش تموم شد، با صدایی که انگار از ته چاه میاومد گفت: “نازنین، این دیگه آخر خطه.” رفتن محضر، مهریهش رو محضری گرفت و گفت: “دیگه چیزی نداری که باهاش تهدیدم کنی.” نازنین ترسید، اشک ریخت، قول داد که تمومش کنه، و یه مدت جلوی خودش رو گرفت. زندگی ادامه داشت، تا اینکه سارا به دنیا اومد، یه فرشته کوچولو با چشمهای قهوهای مثل امیر و لبخند نازنین که انگار یه نور تازه توی خونهشون روشن کرد. چند ماه بعد از تولد سارا، وقتی شبها با گریههای بچه تنها بود و امیر سرکار، نازنین دوباره به گوشی پناه برد. توی اتاق خواب، کنار گهواره سارا که با یه پتوی صورتی خوابیده بود، گوشی رو برداشت و یه پیام از یه غریبه جواب داد. حس تنوعطلبی مثل یه مار دور قلبش پیچیده بود و ولش نمیکرد. یه شب، توی خونه ساکت بود، سارا توی گهوارهش زود خوابش برده بود، صدای نفسای ریزش مثل یه لالایی نرم توی هوا پخش شده بود. نازنین با یه تاپ نازک مشکی و شلوارک توی هال روی کاناپه لم داده بود، موهاش باز بود و بوی عطر گلمریمش توی فضا پیچیده بود. امیر کنارش نشسته بود، یه تیشرت مشکی ساده تنش بود که عضلههای بازوهاش رو قشنگ نشون میداد، شونههاش هنوز از خستگی روز کمی افتاده بود. یه فیلم بیصدا توی تلویزیون پخش میشد، نورش روی صورتشون سایه مینداخت، و سکوت بینشون مثل یه مه غلیظ بود. یهو امیر دستش رو آروم گذاشت روی شونه نازنین، انگشتاش رو روی پوست سبزهش کشید و یه لبخند ریز گوشه لبش نشست. نازنین برگشت، توی چشماش نگاه کرد و یه لحظه دلش لرزید. هنوزم همون امیر بود، همون مردی که با یه نگاه قلبش رو میبرد یه جای دور، همون که توی شبای اول ازدواجشون تا صبح بیدار میموندن و حرف میزدن. لباش رو آروم به لبای امیر نزدیک کرد، یه بوسه نرم که مثل یه جرقه آتیش رو روشن کرد. امیر دستش رو دور کمر نازنین حلقه کرد، انگشتاش رو آروم روی پوست نرم کمرش کشید، یه فشار ریز به سینهش داد و گفت: “نازی، دلم تنگ شده بود.” نازنین نفسش تند شد، حس کرد یه گرما توی تنش پخش میشه، یه حس که مدتها بود گمش کرده بود. از وقتی سارا به دنیا اومده بود، سکسشون کمتر شده بود، باید منتظر میموندن تا سارا بخوابه، گاهی شبها بود، گاهی صبحها، بستگی داشت کی دلشون بخواد، ولی وقتی شروع میشد، انگار زمان میایستاد و دنیا فقط مال اونا میشد. امیر لباش رو از لبای نازنین کشید به گوشش، نفس گرمش رو آروم روی لاله گوشش فوت کرد، زبونش رو دورش چرخوند و یه گاز ریز گرفت که نازنین ناخودآگاه آه کشید، یه آه نرم که از ته دلش بلند شد و توی سکوت خونه پیچید. امیر میدونست چطور فقط با یه نفس و یه لمس ظریف، نازنین رو به آتیش بکشه، انگار نقشه بدنش رو از حفظ بود. از گوش رفت به گردن، لباش رو آروم روی خط گردنش فشار داد، زبونش رو روی پوستش کشید، بوی عطر گلمریم نازنین رو با ولع نفس کشید و زیر گوشش زمزمه کرد: “نازی، هنوزم دیوونم میکنی.” نازنین خندید، یه خنده حشری و شیطون که لپاش چال افتاد، دستش رو روی سینه امیر کشید و گفت: “تو هم هنوز بلدی دلمو بلرزونی.” امیر تاپ نازنین رو آروم بالا زد، سینههای سبزه و خوشفرمش زیر نور کم لامپ برق میزد، نوکای تیرهش که حالا سفت شده بود، مثل دو تا مروارید وسط یه صدف قشنگ بود. دستش رو زیر سینهش گذاشت، آروم بالا برد و با ولع نوکش رو توی دهنش گرفت، زبونش رو دورش چرخوند، مکید و با دندوناش یه گاز ریز گرفت که نازنین یه ناله بلند کشید، صداش توی خونه پیچید و بدنش زیر دستای امیر لرزید. همزمان دستش رو برد پایین، شلوارکش رو درآورد، کیر کلفتش که حالا شق شده بود و رگاش زیر پوستش مثل خطوط یه نقشه پیدا بود، رو به کس خیس نازنین مالید. نازنین چشماش رو بست، فقط آه و ناله بود که ازش درمیاومد، بدنش زیر دستای امیر مثل موم نرم شده بود، پاهاش رو باز کرد و با صدایی که از ته گلوش میاومد گفت: “امیر… بیا…” امیر شلوارک نازنین رو آروم پایین کشید درازش کرد، بوی تنش رو نفس کشید و پاهاش رو بلند کرد، انداخت رو شونههاش. خودش رو پایین کشید، دراز کشید جلوی کسش، صورتش رو نزدیک کرد، بوی تند و شیرین کس خیس نازنین رو با یه نفس عمیق کشید توی ریههاش، انگار یه عطر مستکننده بود که دیوونهش میکرد. زبونش رو آروم به کار انداخت، لبههای کسش رو با نوک زبونش لیسید، شیرهش رو با ولع بیرون کشید و زبون کلفتش رو داخلش چرخوند، نقاط حساسش رو که بعد این همه سال مثل یه نقشه توی ذهنش حک شده بود، پیدا کرد. نازنین پاهاش رو دور گردن امیر قفل کرد، دستاش رو توی موهای بههمریختهش فرو برد و ناله کرد: “امیر… دیوونم کردی…” امیر یه دستش رو برد بالا، سینه نازنین رو گرفت، نوکش رو بین انگشتاش آروم فشار داد، یه دستش رو روی کسش گذاشت و با ظرافت نوازشش کرد، انگشتش رو آروم داخل برد و با زبونش ترکیب کرد که نازنین رو به اوج ببره. نازنین دیوونه این حرکاتش بود، وقتی امیر کنار رونش رو با دندوناش یه گاز ریز گرفت و بعد با لباش بوسید، بدنش از شدت لذت لرزید، یه ناله بلند کشید و گفت: “امیر… دیگه نمیتونم…” چند دقیقه نگذشته بود که ارضا شد، آبش مثل یه چشمه گرم روی صورت امیر سرازیر شد، امیر با لذت همش رو خورد، زبونش رو آروم روی کسش کشید و نازنین رو با یه ناله دیگه به آسمون برد. نازنین نفسنفسزنان موهای امیر رو کشید، با صدای گرفته گفت: “امیر، بکن توش، دیگه طاقت ندارم، دلم کیرتو میخواد.” امیر سرش رو بلند کرد، صورتش خیس بود، با یه لبخند شیطون آروم سینههاش رو بوسید، نوکش رو با زبونش خیس کرد و گفت: “نازی، الان میبرمت بهشت.” خیمه زد روش، کیر ۱۷ سانتیش رو که حالا مثل یه آهن داغ شده بود، آروم به لبه کس نازنین مالید، سرش رو یه کم فشار داد و با یه حرکت نرم فرو کرد. کس نازنین، با اون جثه کوچیکش، همیشه تنگ بود، مثل یه معجزه که هیچوقت برای امیر عادی نمیشد، انگار هر بار اولین بار بود. نازنین سرش رو برد عقب، چشماش سفید شد، زبونش بند اومد و فقط ناخناش رو توی بازوهای ستونشده امیر فرو کرد، رد ناخنها روی پوستش موند و امیر از این درد لذت میبرد، یه حس غرور مردونه که میگفت نازنین هنوزم زیر کیرش دیوونه میشه. شروعش آروم بود، چون کس نازنین باید به سایزش عادت میکرد، هر تلمبه رو با حوصله میزد، صدای نفسای تند نازنین توی گوشش میپیچید، گرمای کسش دور کیرش پیچیده بود و ضربان قلبش رو حس میکرد. نازنین با هر حرکت یه آه میکشید، دستاش رو توی تخت چنگ میزد و میگفت: “امیر… آرومتر… داره دیوونم میکنه…” بعد از چند دقیقه که دستای نازنین شل شد، امیر سرعتش رو بیشتر کرد، کیرش مثل یه پیستون توی کس داغ و خیس نازنین رفت و آمد میکرد، صدای تلقتلق بدناشون توی هال پیچید، انگار یه موسیقی وحشی بود که فقط اونا میشنیدن. نازنین جیغ میکشید، لبش رو گاز میگرفت تا صداش کمتر بشه، ولی فایده نداشت، یه جیغ خفه که از ته گلوش بلند شد، توی خونه پخش شد و اگه همسایهها بیدار بودن، حتماً میفهمیدن چی داره میگذره. سه چهار دقیقه بعد، نازنین دوباره ارضا شد، بدنش لرزید، آبش روی کیر امیر سرازیر شد، محکم امیر رو بغل کرد و نفسنفسزنان گفت: “صبر کن، بذار نفسم بالا بیاد.” امیر کیرش رو تا ته نگه داشت، گرمای کس نازنین دورش پیچیده بود، آروم کمرش رو مالید، با انگشتاش روی خط کمرش کشید و گفت: “نازی، عشقم، آروم باش.” وقتی نازنین نفسش رو جمع کرد، امیر دستش رو زیر کمرش برد، بلندش کرد و خودش رو روی تخت انداخت. نازنین سوار کیر کلفتش شد، موهاش مثل یه پرده مشکی روی صورتش ریخت، با بالا پایین کردن، انگار خون تازه توی رگای امیر میریخت، سینههاش با هر حرکت بالا پایین میشد و امیر با ولع نگاهشون میکرد. گوشاش رو گرفت، زبونش رو توی گوشش چرخوند، با دندوناش آروم لاله گوشش رو کشید و با سرعت کیرش رو توی کسش کوبید. نازنین توی این پوزیشن دیوونه میشد، دو بار پشت سر هم ارضا شد، بدنش مثل یه موج زیر دستای امیر بالا پایین میرفت، پاهاش میلرزید و با صدای بریده گفت: “امیر…دیگه نمیتونم… غش میکنم.” ولی امیر میدونست هنوز جا داره، با یه لبخند شیطون گفت: “نازی، هنوز زوده، تازه شروع کردیم.” نازنین رو به پهلو خوابوند، از پشت نزدیکش شد، بوی تنش رو نفس کشید، کیرش رو آروم توی کسش کرد، یه دستش سینهش رو گرفت، نوکش رو بین انگشتاش فشار داد و بازی داد، با دست دیگه صورتش رو چرخوند و لباش رو با ولع بوسید، زبونش رو توی دهنش چرخوند و طعم نازنین رو مزه کرد. ضرباتش سنگین بود، صدای برخورد بدنشون توی اتاق میپیچید، نازنین فقط ناله میکرد، انگار یه عروسک کوکی بود که با کیر امیر کوک میشد. یه بار دیگه ارضا شد، بدنش شل شد، آبش روی کیر امیر ریخت و امیر دلش به حالش سوخت، کیرش رو نگه داشت و با صدای گرم گفت: “نازی، عشقم، قربون این نالههات برم.” با انگشتاش موهاش رو از صورتش کنار زد، لباش رو بوسید و آرومش کرد، نازنین نفسش رو جمع کرد، صورتش خیس عرق بود و یه لبخند خسته زد. چند دقیقه بعد، وقتی دید نازنین نفسش رو جمع کرده و چشمای عسلیش دوباره برق زده، با یه لبخند شیطون گفت: “هاتداگی بشو، نازی، میخوام دیوونت کنم.” نازنین با زور خودش رو بلند کرد، بدنش هنوز از لذت میلرزید، امیر بالشت گرد زیر سرش رو که همیشه باهاش میخوابید و بوی تنش رو گرفته بود، برداشت و زیر پاهای نازنین گذاشت تا ارتفاع کسش درست بشه. دستاش رو گذاشت دو طرف کون گرد و خوشفرم نازنین، انگشتاش توی گوشت نرمش فرو رفت، کیرش رو آروم فرو کرد، گرمای کسش دورش پیچید و یه آه بلند از ته دلش کشید. توی این پوزیشن، نازنین سریع ارضا میشد، چون کیر امیر دیوارههای حساسترش رو لمس میکرد، یه نقطه جادویی که فقط امیر بلدش بود و با هر تلمبه انگار یه موج برق توی بدنش میفرستاد. نازنین با هر حرکت یه ناله بلند میکشید، دستاش رو توی ملافه چنگ میزد، موهاش روی صورتش ریخته بود و میگفت: “امیر… دیگه بسه… داره میکشتم…” ولی امیر عاشق این پوزیشن بود، ریتمش رو آروم و دقیق کرد، کیرش رو تا ته میبرد و تا نزدیک بیرون اومدن میکشید، ولی کامل درنمیآورد، صدای نالههای نازنین مثل یه سمفونی وحشی توی گوشش میپیچید. نازنین دوباره ارضا شد، بدنش لرزید، آبش روی کیر امیر سرازیر شد و با صدایی که انگار از ته وجودش میاومد گفت: “امیر… دیگه نمیتونم…” امیر حس کرد دیگه وقتشه، کیرش شروع به نبض زدن کرد، آبش رو توی کس نازنین خالی کرد و همزمان تا آخرین لحظه ادامه داد تا نازنین برای بار آخر ارضا بشه، یه ارگاسم عمیق و شدید که بدنش رو به لرزه انداخت، انگار روحش از تنش جدا شده بود. وقتی تموم شد، کنارش دراز کشید، نفساش تند بود، نازنین رو توی بغلش کشید، موهاش رو نوازش کرد و گفت: “نازی، تو بهترینی، هیچکی مثل تو نیست.” نازنین نفسنفسزنان سرش رو گذاشت روی سینه امیر، صدای تپش قلبش رو گوش کرد، دستش رو روی شکم تختش کشید و گفت: “تو چرا اینقدر خوبی؟” توی اون لحظه، انگار همه دنیا فقط همون کاناپه بود، بغل گرم امیر، بوی تنش که با عطر نازنین قاطی شده بود، و یه حس که میگفت این عشق تا ابد قراره بمونه. ولی نازنین نمیدونست که این شب، فقط یه توقف کوتاه توی مسیر پر پیچ و خمشونه. ادامه دارد نوشته: Mr_Rango واکنش ها : poria 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
poria ارسال شده در 4 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 4 تیر خیانت برای اعتماد به نفس 2 قسمت دوم: ضربدری و بیغیرتی امیر نازنین توی آشپزخونه ایستاده بود، یه لیوان آب سرد توی دستش بود و به پنجره زل زده بود، نور ماه از لای پردههای نازک میافتاد توی صورتش و چشمای عسلیش رو براقتر میکرد. از اون شب داغ با امیر چند ماه گذشته بود، سارا حالا دو سال و نیمش شده بود و توی گهوارهش با عروسک خرگوشیش آروم خوابیده بود. زندگیشون هنوز روی یه ریسمان پوسیده بند بود، ولی نازنین نمیتونست جلوی حس تنوعطلبیش رو بگیره. گوشی مثل یه معشوقه مخفی پناهش شده بود، شبایی که امیر با خرخرش توی اتاق خوابیده بود یا شیفت شب سرکار بود، نازنین زیر پتو با نور کم صفحه با غریبهها چت میکرد. پیامای کوتاه، شوخیای شیطنتآمیز، و گاهی عکسایی که قلبش رو تندتر میزد و یه حس گناه قاطی لذت توی وجودش بیدار میکرد. امیر چند بار گوشیش رو چک کرده بود، چیزی پیدا نکرده بود، ولی شکلش مثل یه سوزن ریز توی قلبش فرو میرفت. یه شب، وقتی سارا توی تب گریه میکرد و نازنین داشت پیشونیش رو با دستمال خیس خنک میکرد، امیر از سر کار برگشت. با چشمهای خسته و یه جفت کفش گلی که توی راهپله جا گذاشت، اومد توی هال و گفت: “نازی، سارا خوبه؟” نازنین با یه لبخند خسته گفت: “آره، تپش داره میخوابه.” امیر رفت دستش رو بشوره، نازنین گوشیش رو زیر بالش قایم کرد، ولی این بار یادش رفت تلگرام مخفیش رو ببنده. وقتی امیر برگشت و سراغ گوشی نازنین رفت تا ساعت رو چک کنه، چشمش به پیامها افتاد. چت با علی، یه آشنا از اقوام مادریش، که از چند ماه پیش شروع شده بود. پیامها داغ بود: “نازی، کاش الان پیشم بودی”، “عشقم، اون سینههات دیوونم میکنه”، و جواب های نازنین که با قربونصدقه و عشوه پر شده بود. امیر قلبش آتیش گرفت، ولی به جای فریاد، یه سکوت سنگین توی چشماش نشست. صبح روز بعد، توی هال، وقتی سارا با عروسکاش روی فرش بازی میکرد و صدای خندهش توی خونه میپیچید، امیر روبهروی نازنین نشست. یه لیوان قهوه داغ دستش بود، بخارش توی هوا پخش میشد و بوی تلخش با عطر گلمریم نازنین قاطی شده بود. با یه نگاه عمیق توی چشمای نازنین گفت: “نازنین، دیگه خسته شدم از این پنهونکاریات. اگه اینقدر تنوع میخوای، بیا با اطلاع من هر کاری میخوای بکن، ولی دیگه دروغ نگو. فکر نکن خرم، همه خیانت هات رو میفهمم.” نازنین اول فکر کرد شوخیه، لیوان آب توی دستش لرزید، یه قطره ریخت روی شلوارکش و گفت: “امیر، چی داری میگی؟” امیر قهوهش رو آروم گذاشت روی میز، با صدایی که انگار از ته چاه میاومد گفت: “میگم بیا یه زوج پیدا کنیم، یه رابطه ضربدری، اینجوری هم آبروم کمتر تو خطر میافته، هم تو به اون هیجانی که دنبالشی میرسی. منم میخوام ببینم زنم زیر یکی دیگه چه حسی داره.” نازنین نفسش بند اومد، یه لحظه به سارا نگاه کرد که با عروسکش حرف میزد، بعد به امیر برگشت. جدیت توی چشمهای قهوهایش، با یه برق شیطنتآمیز قاطی شده بود، یه حس عجیب توی دلش بیدار کرد. گفت: “بذار فکر کنم.” چهار ماه گذشت، نازنین با خودش کلنجار رفت. شبایی که توی تخت کنار امیر دراز میکشید، به سقف زل میزد و به حرفاش فکر میکرد. یه شب که امیر شیفت بود، توی هال با یه لیوان شراب قرمز که از مهمونی قبلی مونده بود، به خودش گفت: “اگه قراره این زندگی یه تکون بخوره، شاید این راهش باشه.” صبح به امیر گفت: “باشه، ولی فقط با اطلاع تو، هر چی بشه بهت میگم.” امیر یه لبخند شیطون زد، دستش رو روی کمر نازنین کشید و گفت: “قول بده نازی، میخوام جزئیات رو بشنوم.” نازنین خندید، یه حس هیجان و ترس قاطی هم توی دلش بیدار شد. پنج ماه دیگه صرف پیدا کردن زوج شد. تلگرام مشترک زدن، توی گروههای مخفی زوجهای تنوعطلب عضو شدن، اول با چت شروع کردن. با یه زوج از تهران چت کردن، مردش قدبلند و خوش انرژِی زیادی داشت، ولی وقتی سکسچت شروع شد، زنش فقط غر میزد و کار به جایی نرسید. یه زوج دیگه از شیراز، خوشصحبت بودن، ولی وقتی عکس فرستادن، نازنین گفت: “اینا زیادی چاقن، حوصلهشونو ندارم.” یه بار با یه زوج از کرج قرار حضوری گذاشتن، توی یه کافه شیک وسط شهر، ولی مردش زیادی پرحرف بود و زنش فقط به گوشیش زل زده بود، نازنین زیر لب به امیر گفت: “اینا رو ولش کن، اعصابمو خورد کردن.” چند تا دیدار دیگه هم رفتند، یه بار توی پارک، یه بار توی خونه یه زوج که بوی سیگار همهجاشو پر کرده بود، ولی هیچکدوم به دلشون ننشست. تا اینکه توی تلگرام با محمد و سمانه آشنا شدن. محمد ۳۵ ساله، قد متوسط، یه کم شکم داشت، ولی زبونباز و بامزه بود، توی چت یه جوری حرف میزد که نازنین ناخودآگاه میخندید. سمانه ۳۲ ساله، قد بلند تر از نازنین، با موهای خرمایی که تا شونهش میرسید، سینههای ۹۰ که زیر تاپ تنگش قشنگ پیدا بود، و یه کس تپل و بدنی که انگار برای سکس ساخته شده بود. محمد توی چت گفت: “ما دنبال یه زوج باحالیم، شما چطورین؟” و زبونبازیش باعث شد نازنین و امیر بگن: “اینا خوبن، بیاین قرار بذاریم.” اولین قرار توی خونه محمد و سمانه بود که تو یکی از شهرهای اطراف آن بودند، یه آپارتمان شیک توی یه برج با یه پذیرایی بزرگ و یه کاناپه چرمی مشکی که وقتی روش مینشستی، بوی چرم نو توی مشامت میپیچید. شب و دورهمی با شام شروع شد، یه جوجهکباب خوشمزه با زعفرون که سمانه درست کرده بود، و یه سالاد که نازنین با عشوه براشون درست کرد و محمد گفت: “نازی، دستپختت حرف نداره.” نازنین یه لباس تنگ قرمز پوشیده بود که باسن گردش رو قشنگ نشون میداد، موهاش باز بود و با هر حرکتش توی هوا میرقصید. امیر یه پیراهن مشکی پوشیده بود که بازوهای عضلانیش رو مشخص میکرد، با یه شلوار جین که هیکلش رو مردونهتر نشون میداد. بعد از شام، سمانه یه موزیک شاد گذاشت، چهارتایی وسط پذیرایی رقصیدن، نازنین با عشوه کمرش رو تکون میداد و محمد با خنده گفت: “نازی، این رقصت آدمو دیوونه میکنه.” امیر و سمانه هم نزدیکتر شدن، دستای سمانه دور گردن امیر بود و یه جور حرکات نرم میزد که چشم نازنین رو گرفت. بعد از رقص، نشستن رو کاناپه، یه قوطی خالی نوشابه وسط میز گذاشتن و بازی جرات و حقیقت شروع شد. اول قوطی رو چرخوندن، نوبت محمد شد، سمانه با خنده گفت: “آخرین بار کی دروغ گفتی؟” محمد گفت: “دیروز به رئیسم گفتم مریضم که بیام پیش شما!” همه خندیدن. قوطی دوباره چرخید، نوبت نازنین شد، امیر پرسید: “تا حالا به یکی غیر من فکر کردی موقع سکس؟” نازنین با یه لبخند شیطون گفت: “شاید، ولی اسمشو نمیگم!” باز قوطی چرخید، نوبت سمانه شد، محمد گفت: “یه راز بگو کسی نمیدونه.” سمانه خندید و گفت: “من عاشق اینم که موقع سکس موهامو بکشن.” بازی داغتر شد، نوبت جرات رسید، قوطی رو به امیر افتاد، محمد گفت: “بزن تو گوش سمانه!” امیر با خنده یه ضربه آروم به لپ سمانه زد، سمانه ادای درد درآورد و گفت: “آخ، وحشی!” دوباره قوطی چرخید، نوبت نازنین شد، سمانه گفت: “امیر رو ببوس جلوی ما.” نازنین با عشوه بلند شد، رو پای امیر نشست، لباش رو با ولع بوسید و زبونش رو توی دهنش چرخوند، محمد و سمانه با چشمهای براق نگاه کردن و محمد گفت: “عجب، داغ شدیم!” آخرین دور قوطی به سمانه افتاد، محمد با یه لبخند شیطون گفت: “با امیر برو توی اتاق، پنج دقیقه تنها باشین.” نازنین یه لحظه جا خورد، گفت: “من آماده نیستم، صبر کنین.” ولی امیر با یه نگاه به نازنین، که انگار میگفت “این همون چیزیه که میخواستی”، دست سمانه رو گرفت و گفت: “بریم.” رفتن توی اتاق، در رو بستن، نازنین و محمد تنها موندن. نازنین یه حس عجیب داشت، یه حسادت ریز که چرا امیر اینقدر راحت رفت، ولی وقتی محمد با خنده گفت: “نازی، حالا نوبت ماست”، یه لبخند زد و گفت: “باشه، ببینم چی داری.” توی اتاق، امیر و سمانه رو تخت نشستن، سمانه با عشوه گفت: “خب، پنج دقیقه وقت داریم.” امیر با یه لبخند شیطون گفت: “کافیه که دیوونت کنم.” از لباش شروع کرد، لبای گوشتی و خیس سمانه رو با ولع بوسید، زبونش رو توی دهنش چرخوند و طعم شیرینش رو مزه کرد. دستش رو برد به گوشش، لاله گوشش رو آروم لیسید، با دندوناش کشید و نفس گرمش رو فوت کرد که سمانه یه آه بلند کشید، بدنش زیر دستای امیر لرزید. تیشرت سمانه رو بالا زد، سینههای ۹۰ش که نوکای صورتیش سفت شده بود، توی دستش گرفت، با انگشتاش دور نوکش خط کشید و آروم فشار داد. سمانه ناله کرد: “امیر… بیشتر…” ولی پنج دقیقه تموم شد، محمد در زد و گفت: “بیاین بیرون!” امیر و سمانه با خنده برگشتن، نازنین با یه حسادت پنهان به سمانه نگاه کرد، ولی چیزی نگفت. با قهر کردن نازنین جمع خراب شد و دیگه اتفاقی اون شب و فرداش نیفتاد و صبح برگشتن به شهرشون. هفته بعد، محمد و سمانه اومدن خونه نازنین و امیر. شب، بعد از اینکه سارا توی اتاقش خوابید، چهارتایی توی پذیرایی رو زمین دراز کشیدن، یه پتوی بزرگ روشون بود، ترتیب اینجوری بود: امیر، نازنین، محمد، سمانه. ساعت از ۱ گذشته بود، نفسای تند و بوی عطر سمانه فضای زیر پتو رو پر کرده بود. نازنین اول مردد بود، ولی وقتی محمد دستش رو آروم روی کمرش کشید و زیر گوشش زمزمه کرد “نازی، امشب مال منی”، یه حس شیطنت توی دلش بیدار شد. با یه نگاه به امیر، که انگار منتظر بود، گفت: “باشه، بریم.” محمد و نازنین رفتن توی اتاق، در رو بستن، نور لامپ کمرنگ روی تخت افتاده بود و سایهشون رو دیوار پخش شده بود. امیر و سمانه تنها شدن، زیر پتو نزدیکتر شدن. امیر با یه لبخند شیطون گفت: “سمانه، امشب میخوام دیوونت کنم.” سمانه خندید، موهاش رو پشت گوشش انداخت و گفت: “ببینم چی کار میتونی بکنی.” امیر از لباش شروع کرد، لبای خیس و داغ سمانه رو با ولع بوسید، زبونش رو توی دهنش چرخوند، طعم شیرینش رو با یه آه ریز مزه کرد. دستش رو برد به گوشش، لاله گوشش رو آروم لیسید، با دندوناش کشید و نفس گرمش رو فوت کرد که سمانه یه ناله بلند کشید: “امیر…دیوونم نکن…” امیر تیشرت سمانه رو بالا زد، سینههای ۹۰ش رو توی دستش گرفت، نوکای صورتیش که حالا سفت و براق بود، با زبونش خیس کرد، دورش خط کشید و آروم مکید که سمانه پاهاش رو دور کمر امیر قفل کرد و گفت: “بخورش… بیشتر…” دستش رو برد پایین، شلوارک سمانه رو کشید پایین، کس تپل و خیسش که حالا از شدت حشری بودن برق میزد، جلوی چشمش بود. صورتش رو نزدیک کرد، بوی تند و مستکنندهش رو با یه نفس عمیق کشید، زبونش رو آروم روی لبههاش کشید، شیرهش رو با ولع مکید و زبون کلفتش رو داخلش فرو کرد، با نوکش نقطه حساسش رو پیدا کرد. سمانه پاهاش رو بازتر کرد، دستش رو توی موهای مشکی امیر فرو برد و ناله کرد: “امیر… بخورش… دیگه طاقت ندارم…” امیر با یه دست سینهش رو مالید، نوکش رو بین انگشتاش فشار داد، با دست دیگه کسش رو نوازش کرد، انگشتش رو آروم داخل برد و با زبونش ترکیب کرد. سمانه بدنش لرزید، یه جیغ خفه کشید و چند دقیقه بعد ارضا شد، آبش مثل یه چشمه داغ روی صورت و زبون امیر ریخت، امیر با ولع همش رو خورد و زبونش رو آروم روی کسش کشید تا سمانه با یه ناله دیگه به اوج برسه. از اتاق صدای نالههای ضعیف نازنین اومد، انگار محمد بلد نبود چطور دیوونهش کنه. امیر یه لحظه گوش داد، یه حس عجیب توی دلش بیدار شد، نه حسادت، بلکه یه لذت شیطانی که زنش داره زیر کیر یکی دیگه ناله میکنه. این بیغیرتی کیرش رو که تا حالا شق بود، سفتتر کرد، به سمانه گفت: “برگرد، میخوام کستو بکنم.” سمانه به پشت خوابید، پاهاش رو باز کرد، کس تپلش که حالا خیس و داغ بود، مثل یه دعوتنامه جلوی چشم امیر برق میزد. امیر کیر ۱۷ سانتیش رو که رگاش از شدت شق بودن پیدا بود، آروم به لبه کسش مالید، سمانه ناله کرد: “امیر… بکن توش… دیگه بمیرم…” امیر با یه فشار نرم سر کیرش رو فرو کرد، کس سمانه تنگ بود و داغ، انگار یه کوره آتیش دور کیرش پیچیده بود، سمانه یه جیغ بلند کشید، ناخن هاش رو توی بازوی امیر فرو کرد و گفت: “آروم… گندهست…” امیر با حوصله تلمبه زد، هر بار کیرش رو تا نصفه میبرد و میکشید بیرون، صدای خیسی کس سمانه با نالههاش قاطی شد: “امیر… محکمتر… بکن منو…” امیر سرعتش رو بیشتر کرد، صدای تلقتلق کیرش که توی کس سمانه میرفت و میاومد، با نالههای نازنین از اتاق قاطی شد، انگار یه سمفونی حشریکننده بود. این حس که نازنین داره با محمد سکس میکنه و خودش سمانه رو زیر کیرش داره، یه لذت بیغیرتی عجیب توی وجودش بیدار کرد، کیرش سفتتر شد و ضربانش تندتر. چند دقیقه بعد، حس کرد آبش داره میاد، به سمانه گفت: “دارم میریزم…” سمانه با صدای حشری گفت: “بریز داخل، دستگاه دارم.” امیر کیرش رو تا ته فرو کرد، آبش رو با یه ناله بلند توی کس داغ سمانه خالی کرد، ضربان کیرش رو توی کسش حس کرد، ولی سمانه هنوز ارضا نشده بود، نفسنفسزنان گفت: “امیر… چرا انقدر زود تموم شد؟” امیر کیرش رو بیرون کشید، یه لحظه اعتماد به نفسش رفت، ولی نالههای ضعیف نازنین از اتاق هنوز میاومد، انگار محمد هم بلد نبود کارو تموم کنه. سمانه هر کار کرد نشد کیر امیر سیخ بشه. نزدیک ساعت ۴ صبح، محمد با صدای بلند گفت: “امیر، بیا نازی کارت داره.” امیر رفت توی اتاق، نازنین رو دید که گوشه تخت نشسته، صورتش خیس اشک بود و با صدایی بریده گفت: “امیر… داغونم کرد… ازش بدم میاد.” شروع کرد تعریف کردن: “کیرش اندازه مداد شمعی بود، فقط محکم میزد که مثلاً چیزی حس کنم، ولی فقط درد کشیدم. کونمو که آکبنده، بدون آمادگی کیرشو کرد توش، انقدر باریک بود اصلا حسش نکردم، بعد همون کیر کثیفو کرد توی دهنم که حالم به هم خورد. سه بار به زور ارضا شدم، ولی با تو توی ۴۵ دقیقه ۸ بار میرسم. الان به شدت زیر دلم درد میکنه و نیاز دارم درست و حسابی ارضاشم.” امیر بغلش کرد، موهاش رو نوازش کرد و گفت: “منم با سمانه زود تموم کردم، نتونستم ارضاش کنم.” تصمیم گرفتن اون شب تمومش کنن. صبح، محمد و سمانه با رفتار سرد امیر و نازنین روبرو شدن و مجبور شدن خداحافظی کنند و برن، ولی چند روز بعد، نازنین توی تلگرام دوباره با محمد چت کرد. به امیر گفت: “محمد باز پیام داده، میگه دلش تنگ شده.” امیر با یه لبخند شیطون گفت: “اگه میخوای بگو بریم پیششون، فقط بهم بگو چی صحبت میکنید، میخوام جزئیات رو بشنوم.” نازنین خندید، فکر کرد شوخیه، ولی چشمهای امیر میگفت جدیه. این بیغیرتی، این حس که زنش مال یکی دیگه باشه، داشت داستانشون رو به یه جای داغتر و خطرناکتر میبرد. ادامه دارد نوشته: Mr_Rango واکنش ها : Sooooraniiiiit 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده