رفتن به مطلب

داستان خواهر زن خوشگل


chochol

ارسال‌های توصیه شده


امین و خواهرزن خوشگل 1
 

این داستان که میگم کاملا واقعی هستش من از روز اول که خواهر زنم که سه سال از خانمم کوچیک هست دیدم هزار بار به خودم لعنت فرستادم چرا شیما را نگرفتم و مهتاب را گرفتم چون خسته شده بودم و دنبال دختری بودم که دوست پسر نداشته باشه اما وقتی شیما را دیدم ۱۹ ساله گفتم حالا من چیکار کنم . هر چقدر شیما پر از عشوه و ناز بود مهتاب اخمو و سرد بود شیما می‌خندید و ناز میکرد منم تا اونو میدیدم حالم خوب میشد خلاصه نمیتونم شرح بدم طی بیست سال چی کشیدم هر چند چون بعد عروسی شیما رفته بود شهر دیگه و ما هم تهران بودیم رابطه مون خیلی کم شده بود ولی باور کنید هیچ وقت یاد شیما از مغزم بیرون نمی رفت شاید منو درک نکنید ولی آدم دلش برای یکی وقتی به طپش میافته قضیه فرق میکنه والا دخترهای بسیار خوشگل دو و برمن بودند و بخاطر موقعیت اجتماعی من طالب بودند با من باشند و من همش بفکر شیما بودم گاهی که بخونه مون بخاطر خواهرش زنگ میزد صداش هم منو دیوانه میکرد و این حالات روحی ۲۵ سال ادامه پیدا کرد تا اینکه قسم خوردم باید هر طور شده با شیما بخوابم شاید از فکرم بیرون بره و راحت بشم خلاصه یک نفر را توی جلسه معرفی کردند خدای هک کردن بود و باهاش صحبت کردم و گفتم شماره تلفن بهت میدم حک بکن اما پیش خودم و کل اطلاعات را تو لپ تاپ من سیو بکن و اونم با مبلغی قبول کرد و قرار گذاشتم اومد دفتر کارم و در عرض دو سه ساعت اینیستاگرام و واتس اپ ش را حک کرد و معلوم شد که بله شیما خانم تو محل کارش با یه دکتر تهرانی روهم ریختن و کلی پی ام و مدرک بدستم رسید و درسته نامردی شاید بگید اما برای من خیلی ناراحت کننده بود که منکه ۲۵ سال در حسرتش سوختم و ساختم اما چیزی نکردم و چیزی نگفتم این بره به یه دکتر بده و اون دکتر ازش لب بگیره و ببره رختخواب و کلی عشق و حال بکنه نشستم خیلی فکر کردم و آخرش فردا در موقعی که می‌دونستم سرکار هست بهش زنگ زدم خیلی رسمی جواب داد و منم بهش گفتم شیما خانم نمیدونم کی ولی یک نفر عکس و مدارکی به من ارسال کرده که نشون میده تو با دکتر سالور در ارتباطی وووو خیلی زود وا رفت و گفت دروغه و تهمت میزنن منم گفتم میخوای واست بفرستم اونم گفت باور نمیکنم خلاصه فرستادم و نگاه کرد و دیدم داره گریه میکنه و که ترا خدا به کسی نگو و غلط کردم و ترا خدا به هیچ کس چیزی نگو و من هر کاری بگی میکنم و منم بهش گفتم ۲۵ ساله در حسرتت میسوزم و تو دریغ از یک نگاه مهربانانه و رفتی و بغل یه دکتر خوابیدی و حالا که اینطور شد باید با منم باشی و اونم گفت چاره ای ندارم و قرار گذاشتیم بیاد تهران و با هم باشیم اکه خوشتون اومد بقیه داستان را براتون بنویسم.

نوشته: امین

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18