chochol ارسال شده در 25 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد برادرخواندهی بکن من 1 پیشگفتار: سلامی گرم به تک تک مخاطبان کونباز و امیدوارم حال دلتون به قدری خوب باشه که پایین تنتون بجنبه. آفرودیتا هستم که معتقدم میتونم به وجودتون عشق و شهوت رو القا کنم. ( البته تا جایی که میتونم ) سری داستانهایی که قراره بنویسم و توی سایت منتشر بشن، معمولا برگرفته از روایتهای زندگی واقعی که با اندکی چاشنی تخیلات بنده نگاشته شدن(مثل این داستان). میدونم و من هم مثل خیلی از شماها توی سایت خواننده هستم و خیلی از داستانها تکراری شدن و خیلی هاشون به اسم واقعی چرت و پرت نوشته میشن اما امیدوارم از داستانهای من خوشتون بیاد و هرگز شخصیتم رو با نوشتههام قضاوت نکنید. لایک و حمایت شما، انگیزهی من برای نوشتنِ🔥 **زمان وقوع: ( آبان سال ۱۳۹۵) ** به قیافهی جدی مامان که توی هیچ کدوم از اجزای صورتش ذرهای از نشانهی شوخی بودن قضیهای که داشت تحویلم میداد، نبود؛ خیره شدم. قطعا این زن رد داده بود. -آخه مادر من یعنی چی تو اون گروه کوفتی با یه پسر آشنا شدی که الان حکم پسرت رو داره؟ کدام عقل سلیمی اینو قبولش می کنه؟ اصلا وایسا ببینم، تو چرا انقدر درگیر این گروههای مزخرف تلگرامی شدی؟ میدونستم دارم با سرش علنا داد میزنم ولی ولوم صدام دست خودم نبود و ظاهر خونسرد مامان هم داشت به این قضیه دامن میزد. -ببین دخترم نمیدونم باید برای بار چندم بهت بگم. توی اون گروهی که بودیم باهم آشنا شدیم. بچه یتیمه مامان جان. گناه داره می فهمی؟ خیلیم پسر گل و گلابیه. از تو سه سال بزرگتره. به من میگه مامان. اصلا میخوای خودم آشنات میکنم باهاش تا بفهمی چقدر پسر گلی هست و نیتی نداره. آیهی تکراری آرزوی پسردار نشدن پدر و مادرم مجدد شروع شده بود و این پسر دقیقا دست گذاشته بود روی نقطهی ضعف وجود مامانم. اون همیشه می خواست پدرم رو پسردار کنه ولی بعد از به دنیا اومدن من به علت مشکلات جسمانی مجبور شدن رحمش رو خارج کنن و این یعنی باید آرزوش رو با خودش به گور می برد. از عصبانیت داشت دود از کلم روی هوا می رفت. خنده دارتر از این نبود. مادر من تو فضای مجازی با یه پسر نوجوون آشنا شده بود که چون یتیمه میخواست براش مادری کنه که چی؟!!! اینا همشون کلاهبردار و سواستفاده گرن. حالا بیا حالیش کن. بزار وقتی پسره دو گرون پولی که داره رو بالا کشید، حالش جا میاد! داشتم با خودم زیر لبی به پسره فحش میدادم که مامان گوشیش رو به سمتم گرفت. با تعجب نگاش کردم که واقعا میخواد نشونم بده یا نه که دیدم آره جدیه انگار. با وجود حوله ی توی تنم که نشان از این بود که تازه از حموم دراومدم، حتی اجازه نمیداد برم لباسمو تنم کنم. دستی به صورت ملتهبم کشیدم. چقدر مادر من ساده بود. آهی از سر ناراحتی کشیدم و منتظر موندم تا نشون بده. وقتی عکس پسره رو که توی گوشیش بود نشونم داد، برای چند ثانیه حسابی جا خوردم. موهای مشکیش، لبای خوش فرمش و ته ریشش همشون در یک قاب به معنای واقعی کلمه خواستنی بود. من همیشه از پسرهای چشم ابرو مشکی خوشم میومد با اینکه هیچ پسری رو تا به اون موقع توی زندگیم دخیل نکرده بودم و همهی اینها جزوی از فانتزیهای دخترونم بودن. با این حال که از چهرش به شدت خوشم اومده بود، سرفهی مصلحتی کردم و رو به مامانم گفتم: -مامان تورو به جون خودت اینقدر ساده نباش. مامان من تقریبا در آخر پنجمین دههی زندگیش بود و یک زن مهربان زودباور که با نصب چنین برنامههایی به گوشیش، این خصوصیتش باعث شد به غلط کردن بیفتم. نمیدونم این پسرهی احمقم از کجا پیداش شده بود و مادرم دو به بهانه ی یتیمی گولش زده بود. حتما به دنبال کشیدن پول بود دیگه وگرنه برای چی بیادش. بعد از جنگ و جدل با مامانم، موفق نشدم تا قانعش کنم و اون با قهر از اتاق رفت. توقع داشت دلم بسوزه و بفهمم که اینکاره ام همه کفره. جون اون پسره رو خدا فرستاده تا شوق مادرم درونت مهیا بشه. عصبی بودم عصبی تر شدم. خونوادهی پدری و مادریم همه پسر پرست بودن و از دم پدرسالاری توی اجدادمون رایج بود و من از این قضیه به شدت متنفر بودم. بگذریم؛ در رو پشت سر مامانم، قفل کردم. طبق عادت حولهی تنمو باز کردم که از رو تنم سر خورد و روی سرامیکهای سرد اتاق افتاد. بیخیال قضیه شدم و برای اینکه بتونم اعصاب خورد شدم رو تخلیه کنم، روی تخت صورتیم دراز کشیدم و با وصل کردن وی پی انم، وارد یکی از سایت های سکسی شدم تا بتونم با پیدا کردن فیلمی که تحریکم کنه، خود ارضایی کنم. اون موقعها تازه فهمیده بودم معنای انزال چیه و به شدت معتادش بودم. ور رفتن با کس کوچولوم برام از هر چیزی لذت بخش تر بود و من این رو مدیون دوستم مائده بودم که توی کلاس راجب خودارضایی و شهوت و لذت بعدش توضیح داده بود. انگشت فاکم رو جلوی چشمهام گرفتم و نوکش رو بوسیدم. با اشتیاق گذاشتمش روی نافم و از روی اون، درست روی چوچولم کشوندمش. همیشه بعد حموم که تن و بدنمو تمیز میکردم، یه صفایی هم به کس آکبند دست نخوردم می دادم تا حالم جا بیاد. امروز هم در واقع هدفم همین بود منتهی مامانم با بحثی که پیش کشید اعصابم رو خورد کرد و الان خودارضایی رو برای برگشت آرامشم میخواستم بکنم نه برای لذتش. پوف کلافه ای کشیدم و نرم دستم رو روی چوچولم تکوندم. آخ که هیچ حسی بالاتر از این نیست که بخوای خودت با خودت ور بری. تو تنهایی، ترس و هیجان باز شدن در اتاقت، ولوم متوسط سوپر و پاهایی که انگشتش به روتختی فشار میارن، ترکیبی از بهشت شهوت بود. دستم رو روی سوراخ نهفتهی لای کس با طراوتم بردم که هنوز انگشت پسری بهش نخورده بود. هرچند من معتاد خودارضایی بودم و حتی توی دستشویی هم حین جیش کردن انجامش میدادم. همینا هم باعث شده بود سمت پسرا نرم و خودم خودم رو به قدری خوب ارضا کنم که کفاف بده. همیشه خودکفا بودم. البته تو اوج نیازهام بودم و تازه بدنم رو داشتم کشف می کردم. مهم تر از همه اینکه عشق به انزال باعث میشد مالیدن کس و کونم برام بی نهایت دوست داشتنی باشه. حین درس خوندن، توی مهمونی، حین گیم زدن، خوابیدن، بیدار شدن و حتی روزای آخر پریودیم که لکههای کم رنگ خون روی شورتم پدیدار میشد هم خودمو میمالوندم و با فیلمهای سکسی به اوج میرسیدم. حواسم پرتم رو جمع کردم و انگشت فاکم رو دوباره آروم روی چوچول تب دارم که حالا بیشتر از هر موقعی باد کرده بود، کشوندم و نرم نرم مالیدمش. بالاخره فیلمی که میخواستم از کتگوریه مورد نظرم یافتم و پلیش کردم. عاشق این بودم که کیر کلفتی که رگای برجستش مشخصه توی کصم با خشونت وارد بشه. بعضا فکر می کردم که فیایش تجاوز دارمو دوست دارم کسی محکم و عمیقا به کصم تجاوز کنه. اون موقع چیزی از کون دادن سر در نمیاوردم و تو فیلمها هم که می دیدم نظرم رو جلب نمی کرد. به هر حال الان با دیدن کیر کلفت وکس تنگ که دقیقا جلوی چشمام بودن و داشتم تماشا میکردم، باعث شد کیسهی آب توی بدنم بترکه و نوک انگشتم از حجم شهوت درونم خیس بشه. مرد توی فیلم داشت با تمام توانش توی کس زنه تلمبه میزد و از لمبرای کونش اون رو می کشید. امتداد کصش با دخول عمیق کیر مرده، چنان منقبض و منبسط میشد که دلم میخواست همونجا جنده بشم و به صد نفر بدم. رگهای برجستهی روی کیر مرد با هر بار خروج از کس تنگ زنه، با آب سفیدی پوشیده میشد که نمیتونستم به روی تختیم چنگ نزنم. آه و نالههای زن، هرچند خفه اما چنان بلند و از ته دل بود که آدم رو وادار می کرد به فکر کس دادن بیفته. صدای تقههای محکم مرده همه جا رو برداشته بود و دوست داشتم کیری هم توی کص من تقههاشو خالی کنه. اوف خدای من! دلم مثل چی کیر میخواست. ۱۵ سالم بود و من دقیقا الان نیاز داشتم کسی من رو ارضام کنه چون درست نمیتونستم احساساتم رو کنترل کنم. پاهام رو از هم بازتر کردم تا دسترسیم به کصم راحت تر باشه و و روی سوراخم رو با لذت مالیدم. از همون اول که تن و بدنم رو شناختم، کصم آبدار بود و هیچ وقت نیاز به تف برای مالوندنش نداشت. همیشه خودش به قدری آب می انداخت که وسط شورتم رو خراب می کرد و باعث میشد روزی دو سه بار عوضش کنم. حالا که تحریک شده بودم، بدتر آب انداخته بود و خواهان کیری که بتونه از پسش بربیاد. داشتم رد میدادم، لابیاهای خوش فرم کصم رو تکون دادم و بیشتر و بیشتر مالیدمش. دو انگشتم رو آروم وارد دهنم کردم و تا میتونستم خیسوندمشون. نرم آب دهنم رو به نوک سینههام مالیدم و رسیدم به روی نافم، پاهام مرتعش شده بودن و و این اعلام نیاز شدید به سکس بود. الان باید یه کیر توم میرفت و درمیومد. از اینکه انگشت کنم خودم رو خسته شده بودم ولی چاره ای نداشتم. نیازم به ارضا شدن و به شهوت بیشتر از هرچیزی بود. دستمو دوباره به کصم رسوندم و دورانی مالوندمش. تا میتونستم چوچولم رو همزمان با اینکه سوراخم رو میمالیدم، تکون میدادم تا بیشتر تحریک بشم. آه… تلمبههای محکم اون مرده و ناله های زن داشت منو به اوج می رسوند که توی یه لحظه نمیدونم چیشد و البته باورش هنوزم برام سخته که قیافهی پسری که مامانم حالا پسر خودش میدونست، جلوی چشمام نقش بست. اسمش چی بود؟ چی گفت مامان؟ سعی کردم لا به لای مغز شهوت آلودم که حالا از حجم لذت و درد همزمان از خواستن کلفتی برای سوراخ کوچیکم، لمس شده بود بتونم به یاد بیارم. چی بود؟ آه! یادم اومد…فرهام! با لذت و ناخودآگاه اسمش رو به زبون آوردن و لبهای خشک شده از شهوتم رو با زبونم تر کردم. قیافهی جذاب فرهام بی دلیل جلوی چشمام نقش بسته بود و چند ثانیه به این فکر کردم که کیرش چجوری میتونه باشه؟ و دقیقا لحظه ی آخر به یاد اون و این تصور آبم به همراه جیشم روی دستم پاشید. برای چند دقیقه سست و کرخت شدم و گوشی رو گوشهای پرت کردم. همیشه بعد خودارضایی تاب و توانم رو از دست میدادم. نفس عمیقی کشیدم و با تعجب روی تختم نشستم و از اتفاق پیش اومده توی شوک رفتم. این دیگه چه کوفتی بود؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از ذهنم بپره. اما مگه می مرید و میتونست؟! یقینا نه! هرچند بخاطر ارضا شدن چشمام نیمه خمار شده بود و انرژیم تحلیل رفته بود، پس همونجوری روی تخت دراز کشیدم و به فرهام سواستفاده گر فکر کردم. نفهمیدم کی اما از خستگی اعصاب و تنم خوابم برد. بعد از دو سه هفته به همین روال گذشت و مادرم همچنان با پسره در ارتباط بود و حتی پدرم هم در جریان قرار گرفته بود و مث مامان راضی بنظر میرسید، اوضاع رو مسخرهتر کرده بود. فکر می کردم بابام مخالفت کنه اما دریغ از ذرهای عدم توافق، بلکه از قبلم خبر داشت. یعنی فقط آخرسر به من گفته بودن. اون روز، سه شنبهی غروبناک و هوای گرفته هم شریک لحظاتم بودن و من ناراحت و بغض کرده توی اتاقم نشسته بودم. داشت دیگه واقعا به فرهام حسودیم می شد. مگه من برای پدر و مادرم کافی نبودم که برن بچهی یکی دیگه رو هم گردن بگیرن؟ قطره اشک سمجی از گوشهی چشمم چکید و دوباره توی فکر فرو رفتم. اونجوری که از صحبتهای مامان فهمیده بودم، فرهام بچه طلاق بود و مادرشم فوت کرده بود. پدرش زن دیگه ای گرفته بود که فرهام رو اذیت می کرد و اون الان خونهی مادربزرگ پدریش به تنهایی زندگی می کرد. الان هم ساکن شهر دیگه ای بود و از ما کیلومترها دور. کلافه روی تختم به سمت دیگه چرخیدم که یهو در اتاقم به صدا دراومد و مامانم انگار که داشت با تلفن حرف می زد، وارد شد. من تنها یه تاپ و شلوارک سفید تنم بود که دیدم مامان دوربینو سمتم گرفته و گویا تماسشم تصویریه. -فرهام مامان جان بفرما اینم خواهرت. یهو سیخ وایسادم سرجام که مطمئنم چاک سینههام که با سن کمم ۷۵ بودن و تپلی کصم نمایان شد. خودم درجا به ذهنم این مسئله رسید و همون موقع هم به این فکر کردم که از دیدن زیباییهام قراره با خودش چیا بگه؟ اما واکنشم برخلاف افکار درونیم بود چوت تعجب و قاطی خشم کردم که مامان گوشی رو داد دستم و گفت: -با داداشت حرف بزن گلم. خیلی دوست داشت تو رو بشناسه. با حرص به مامان که منو تو رودربایستی بدی گیر انداخته بود، نگاه کردم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. مامان سریع از اتاق زد بیرون و موقع رفتن برام بوس فرستاد و لب زدم که مهربون باشم. آره، حتما!!! به صفحهی گوشی خیره شدم و برای اولین بار زنده دیدمش. ناکس چقدر از عکسش هم بهتر بود! تا من نگاهش کنم، متوجه شدم که نگاه اون برای چند لحظه محو چاک سینم شد ولی سریع خودش رو حفظ کرد و گفت: -سلام آبجی خانوم. از لفظ آبجی خوشم نمیومد ولی ناچار سر تکون دادم و با تلخی گفتم: -علیک سلام. هردو در سکوت به اجزای صورت هم خیره شدیم و اون برعکس من در تلاش بود، ارتباط بگیره. -خوبی؟ خیلی دوست داشتم با خواهر کوچیکه آشنا بشم. هه، این دیگه چه رویی داره! تشر زدم: -من خواهر تو نیستم احمق و بهتره هرچه سریعتر از من و خانوادم دور بشی. در کسری از ثانیه غمگین شد و این از چهرش مشخص بود. انقدری پخته و عاقل نبودم که بتونم از چشمهاش حس درونیش رو متوجه بشم و بفهمم که دروغ میگه یا نه ولی ظاهرش ناراحت بود. -چرا اینجوری میگی؟ من تازه تونستم برای خودم خانواده ای جور کنم. مثل بچههای تخس دست آزادم رو زدم زیر بغلم و این باعث شد سینههام بین بازوم و تنم فشرده بشن و بیرون بزنن. یهو چراغ ایده توی ذهنم روشن شد و بعد از یکم مکث کردن گفتم: -راستش ببخشید من یکم حسودم و دوست ندارم مامان و بابام رو کسی ازم بگیره. به وضوح متعجب شد و نگاهش دزدکی اما بین چهره و لبام و در نهایت سینههام که تحت فشار بودن، به نوسان افتاد. اون موقع فکر کردم میتونم با از راه به در کردنش مدارکی علیهش جور کنم و اینجوری سیکش رو بزنم. پس مختصر چاکمو دادم پایین تر و براش لبخند زدم و خوش و بش کردیم. غافل از اینکه جفتمون از آینده خبر نداشتیم و با نقشهای توی سرمون داشتیم برای هم خط و نشون می کشیدیم. ~پایان قسمت یک~ پ.ن: در صورت وجود هر نوع غلط املایی، نوشتاری و ادبیاتی معذورم. همچنین اگر حمایت و میزان علاقهی مخاطبین خیلی زیاد شد، قسمت بعدی رو هم میزارم. با تشکر از تایمی که گذاشتین برای خوندنش آفرودیتا نوشته: آفرودیتا واکنش ها : minimoz و dozens 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
minimoz ارسال شده در 31 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد برادرخواندهی بکن من 2 پیشگفتار: ضمن سلام به تک تک عزیزای کونباز، متاسفانه وقتی این داستان رو تحت عنوان «برادر ناتنی من ۱» ارسال کردم و چون با سایت آشنایی نداشتم مجددا ادیت شدش رو با نام «برادر خواندهی من۱» فرستادم و خواهشمندم با همین نام شناخته بشه. هرچند که با نام قبلی که بر روی سایت قرار گرفت، واکنشهای جالبی دریافت نکردم و خیلی از کاربران به باد تمسخر گرفتن. کامنتهای مزخرف بی ربط به قدری بود که ناراحت شدم. در چنین پلتفرمی اولین باری هست که می نویسم و خوب با محیط آشنایی ندارم اما در کنار اون کم پیدا میشه افرادی که از داستان نویسی چیزی بفهمند. امیدوارم کسانی پیدا بشن که اهل داستان خوانی باشن. همچنان که اینجا پست میزارم در بخش انجمن سایت هم داستان رو ارسال خواهم کرد(برای افرادی که زودتر میخوان بخونند). یک مدت با نقاب دوستانهای که به صورتم زده بودم، هرروز با فرهام حرف می زدیم و دیگه خبری از عدم توافق من با قضیهی خواهر برادری نبود. اون هر روز از درسهای من، کارهایی که می کردم و حتی انتخاب لباسهام سردرمیاورد و در همه حال از هم خیلی مطلع بودیم. جوری شده بودم که دیگه بدون واسطه بودن مامان، به صورت شخصی حرف می زدیم و این شخصی حرف زدن ها یه مدت با چت کردن بود. اون اوایل که چت می کردیم از هر چیزی حرف می زدیم و من از ترس مامانم بعضیاشونو پاک می کردم. میشه گفت می ترسیدم ببینه و گندش دربیاد. حرفهاییم که می زدیم زیادی دردسرساز نبودن اما خب… به مرور جفتمون هم به این بازی عادت کرده بودیم و گویا فراموشمون شده بود که داریم از رو نقش باهم حرف می زنیم و پیگیر همیم. اون داشت برای کنکورش میخوند و من هم پای درسهام بودم. یه روز که تقریبا اواسط بهمن ماه بود، فرهام برخلاف همیشه که شب ها زود می خوابید، مابین چت کردنمون اشاره کرد که خوابش نمیاد و باهم حرف بزنیم. من هم که حوصلم سر رفته بود، فرصت رو غنیمت شمردم و اوکی دادم. از هر دری حرف می زدیم تا اینکه یهو نوشت: -میگما … با کنجکاوی نوشتم: -خب؟ بلافاصله نوشت: -بعضیاخیلی دلم می گیره. کاش پیشم بودی. این اولین بار بود که به صورت مستقیم ابراز می کرد و من هم ناگفته نماند که هیجان زده شدم و غیرعمد ولی نوشتم: -اگه پیشت بودم حالت بهتر میشد؟ -شک نکن ترانه. -پس اگه پیشت بودم بغلت میکردم تا خوب شی. یکم تایپ کردنش طول کشید ولی در نهایت نوشت: -دوس دارم بغلتو تجربه کنم خواهری. -منم داداشی. با خودم فکر کردم اگه پیشش بودم و میرفتم توی بغلش، با توجه به عکساش که نشون میدن بازوهای پری هم داره، لای بازوهاش گیر میفتادم. لبمو گاز گرفتم و خودمو با فرهام تصور کردم. جدی جدی داشتم با وجودش توی زندگیم کنار میومدم. به قدریم خوب و مهربون و خوش اخلاق بود که تونسته بود اعتماد مامان و بابام رو بدست بیاره و شاید بیشتر از من به اون اعتماد داشتن. کم کم چت های بغل، احساس نیاز به حضور و… شروع شد و ناگفته نماند که چقدر فرهام سر مزاحمام، پیشنهاد دوستی و اینا غیرتی میشد. منم که کیف می کردم و بیشتر اذیتش می کردم. حس میکردم هر چیزی هستیم جز خواهر و برادر اما خب انگار جلوی مامان و بابا ماسوای نقشهای دیگمون، یه نقش دیگهای رو بازی می کردیم. وابستگی و حس نیازمون بهم بیداد می کرد و رفته رفته شدت پیدا می کرد. بالاخره بعد کلی انتظار عید رسید و خوشحال کننده ترین خبر عمرمو شنیدم. فرهام به مدت دو هفته میخواست بیاد شهرمون و میخواست که خونه ی ما بمونه. خدای من! وقتی به استقبالش، ترمینال میرفتیم، هنوز هم باورم نشده بود که قراره بیاد. حدود یک ساعتی اونجا منتظر بودیم تا اینکه اتوبوس موردنظرمون رسید و من از فرط خوشحالی روی پاهام بند نبودم. از دور که قامتش رو دیدم، بی دلیل ته دلم چیزی تکون خورد. انگاری یکی درونم رو قلقلک داد و رها کرد. نزدیک تر که شد؛ تعجب، هیجان، استرس و هر کوفت و زهرماری سراغم اومد و در نهایت اون در مقابل بابا و مامان ایستاد و با جفتشون دست داد. سپس هردو رو به آغوش کشید و صحنهای پر از احساس رو رقم زدن. لبخندی زدم و چشمهای من هم اشکی شد. وقتی نگاهش توی نگاهم افتاد، جوری درونم داغ کرد که خودم هم تعجب کردم. از نزدیک خیلی جذاب تر بود و این مسئله منو آتیشی می کرد. از آغوش مامان و بابا بیرون اومد و در یک حرکت من رو لای بازوهاش کشید و سفت فشرد. عطرشو بلعیدم و گردنشو بوییدم. چقدر خوش بو بود! آروم دم گوشش پچ زدم:«خوش اومدی» دستش روی کمرم لغزید و چنگ نرمی به پهلوهام زد. حس می کردم نوک سینه هام سفت شده ولی به روی خودم نیاوردم و به پای هیجان گذاشتم. همگی به سمت خونه رفتیم و در واقع از اون روز همه چیز شروع شد. روز اول و دوم خیلی عادی و معمولی به جاسازی وسایل اش و گشت و گذار گذشت. بعضا برای من باورش سخت بود که ببینم پدر و مادرم اجازه دادن یه غریبه خونمون بیاد، همون پدر و مادری که به من اجازهی بیرون گردی، رل زدن و… رو نمیدادند. بیشتر از همه تعجبم سر این بود که گذاشتند باهامون بمونه اما فرهام به قدری خوب بود که اجازهی هیچ شبههای رو به ما نمیداد. روز سوم وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم مامان و بابا سرکار رفتن و در واقع تعطیلات عید شون تموم شده بود و از سر اجبار رفته بودند. کاغذ روی میز آرایشم رو خوندم که مامانم گفته بود که وقتی بیدار شدم برای خودم و فرهام چیزی درست کنم. خمیازه ای کشیدم و با فکر اینکه فرهام هم خوابه با لباس خواب ساتنم که یه تیکه تاپ و شورتک سفید بود، وارد سالن نشینمون شدم. کسی نبود پس با خیال راحت به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن صبحانه شدم. دلم میخواست برای فرهام بهترین صبحونهی عمرشو درست کنم. برای خودم آهنگی باز کرده بودم و داشتم کون تپلیمو می لرزوندم و گوجه و خیار خورد می کردم که یهو تن داغی از پشت به من چسبید. چون این حرکت یهویی بود جیغی کشیدم و با ترس خواستم بچرخم عقب که دستای تنومند فرهام دور کمرم پیچید و اروم نفسای داغش رو پشت گوشم فرستاد. -تو که گفته بودی بغلم میکنی جوجه کوچولو! سعی کردم ارامشمو حفظ کنم. -دیوونه ترسوندیم. -نترس تو خونه فقط منم و یه دونه هم جوجه کوچولوی خوردنیم. از حرفاش لپام داغ شد و خواستم از بغلش در برم که نذاشت و محکم تر به من چسبید. سفتی چیزی رو از پشت لای کونم حس کردم و آب دهنم رو قورت دادم. شاید عجیب باشه اما نترسیدم. دلم میخواست بیشتر بچسبه بهم هرچند زبونم برخلاف میل درونم می چرخید. -ولم کن فرهام! دارم صبحونه درست میکنم واسه جفتمون. دستش روی شکمم به حرکت دراومد. -خب درست کن. کلافه تکونی خوردم که کونم علنا به کیرش مالیده شد. -آخه اینجوری تمرکزم بهم میریزه. سر شونهی لختمو بوسید که ضربان قلبم رفت رو هزار ولی به روی خودم نیاوردم. نمیخواستم که با خودش فکر کنه من دختر بی جنبه ایم ولی در واقع بودم چون تا حالا پسری بهم دست نزده بود و این لمسهای داغ فرهام داشت منو از خود بیخودم می کرد. -خب بهم بریزه. یکم بیشتر ورجه وورجه رفتم تا انحنای کونم به کیرش مالیده بشه که موفق شدم. داشتم تقلا می کردم که رهام کنه ولی اون با یه حرکت منو چرخوند و چسبوند به لبهی کابینت و این ری اکشنش خیلی غیر منتظره بود چون قفل کردم و سرجام میخ شدم. صاف تو چشام زل زد و سرش رو جلو اورد. انقدری که نوک بینیش مماس دماغم شده بود. از همون فاصله ی تنگ و هاتمون گفت: -انقدر ول نخور کوچولو. نمیتونم داداش خوبی باشما. یهو لبخندی زدم و از اینکه داشتم تحریکش میکردم خوشم اومد. از عاقبت کارم خبری نداشتم وگرنه شاید آنقدر نمی خاریدم. -اگه داداش خوبی نباشی چی میشه؟ حرفمو زدم و لب پایینیم رو به چنگ دندونهام گرفتم. جوری براش عشوه می رفتم که گاها خودم هم تعجب می کردم این منم یا یکی دیگست. نگاهش بین لبام و چشام در نوسان بود که یهو گفت: -این میشه. لبای داغ و خیسش رو به لبام چسبوند و با خشونت شروع کرد به لب گرفتن. ماتم برده بود و بی حرکت مونده بودم. یعنی داشت واقعا منو می بوسید؟ نتونستم از شوکی که بهم وارد شده بود، هیچ نوع مقاومتی از خودم نشون بدم. جوری با لباش و زبونش لبام رو به بازی گرفته بود که حس میکردم خودم رو خیس کردم. این حجم از خیسی رو برای اولین بار حس می کردم و تحریک شده بودم. بدجور! وقتی دید مقاومتی نشون نمیدم و در واقع بدم نمیاد، دستش رو برد روی نیپلم و نرم بازیش داد. همیشه سر سینههام حساس بودم و اجازه نمیدادم کسی دست بزنه چون خیلی زود تحریکم می کرد. حالا فرهام داشت با نوکشون بازی می کرد و لبام رو می خورد. گویا جفتمون منتظر چنین موقعیتی بوده باشیم تا به عشق بازی شروع کنیم. من که خیلی دلم میخواست کیرش رو درونم حس کنم. با فکر به این چیزا اینقدر خیس شده بودم که حس میکردم شورتم اب کشیده شده. فرهام لباش رو از روی لبام کشید و تبدار نگاهم کرد. داشتم نفس نفس میزدم که گفت: -اجازه هست؟ نمیدونم برای چی ولی سری به نشونهی آره تکون دادم. لبههای تاپم رو بالا داد و به سرعت ممههای بدون سوتینم بیرون زدند. سربالا بودن، سفیدی سینه هام و هالهای از نوک قهوهای کمرنگش در دیدرس فرهام فرار گرفت. جوری با شوق نگاهم کرد که خودم هم به وجود اومدم و برای اولین بار دست به کار شدم و سینم رو دستم گرفتم. به آرومی کردم تو دهنش و اجازه دادم تا برام بخوره. باید بگم که تا اون موقع اشتباه می کردم و هیچ لذتی فراتر از اون رو هنوزم که هنوزم نچشیدم. وقتی زبون خیسش رو دور نیپلم کشید، موهای تنم سیخ شد و نالهی ریزی از ته دل براش کردم که گفت جون و نوکش رو کرد توی دهنش. جوری با این کارش حشریم کرد که اختیارم رو از دست دادم و چنگ زدم به موهاش تا بیشتر برام بخوره. اینکه چجوری و چی شد که به اینجا رسیدیم و نمیدونستم و نمیخواستم هم بهش فکر کنم ولی هرچی که بود داشتم از شهوت میمردم. فرهام نوک سینم رو نسبتا ملایم گاز گرفت و محکم مکید و گفت چه ممه ای داری ترانهی من! از حرفاش بیشتر تحریک شدم و دستم ناخوداگاه توی شورتکم رفت. وقتی این حرکتم رو دید به خودش جرات داد و دستم رو پس زد و دست خودش رو وارد شورتکم کرد. وقتی دستش رو به کلیتم رسوند، دیگه داشتم رسما دیوونه میشدم. هیچ وقت چنین حسی رو تجربه نکرده بودم و پاهام از شدت شهوت به لرزه افتاده بودن. قشنگ ضعف کرده بودم که فرهام دید حالم خرابه، سریع بلندم کرد و سمت اتاقم برد. نرم من رو انداخت روی تخت و خودش هم روم خیمه زد. هنوزم داشت دوست داشت ممه هام رو بخوره و اینکارو کرد. همزمان با کصم بازی می کرد که دیگه طاقتم تموم شد و با یه صدایی که از حشریت خاص شده بود نالیدم: -فرهام لعنتی انقدر با من بازی نکن! به اندازهی کافی برات خیس کردم دیگههه… آه! -جون جوجه خانوم میخوام اشکتو در بیارم وایسا! داشتم رد میدادم چون داشت کلیتم رو میمالید و قلقلکش میداد. حس می کردم هر آنه که قراره جیش کنم ولی جیشم هم نمیومد. انگار دم دمش بود ولی یه چیزی مانعش می شد. از شهوت جیغ میزدم و التماسش می کردم که یهو شورتکمو داد پایین و پاهامو برد بالا و بهم چسبوند. کصم مثل کلوچهای ابدار از بین پاهام زد بیرون. نفس نفس میزدم و لذت و درد رو باهم تجربه می کردم که بی مقدمه زبون داغش روی کصم نشست و مستقیم کلیتم رو نشونه گرفت. سرم رو محکم به تخت فشار دادم و به ملافه چنگ زدم. چنان لیسم میزد که که حس می کردم زبونش میره تو سوراخم. میترسیدم ولی تحریک شده بودم و عقلم رو از دست داده بودم. فرهام همزمان که داشت کصم رو میخورد و با به به و چه چه ابش رو می لیسید، کیرشو از داخل شلوار راحتیش دراورده بود و داشت توی دستش میمالید. این صحنه به قدری من رو حشری کرد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اون مانع از سر راه جیشم رفت کنار و پاشید. با یه نالهی جیغ مانند ارضا شدم و فرهام دهنش رو جلوی کصم گرفت و همزمان که می لیسید، آبم رو خورد. چندشم شده بود ولی از طرفی درونا خوشم اومد. وقتی دید من ارضا شدم، چندتا محکم کیرشو مالید و اونم آبش اومد و ریخت روی شکمم. اولین بار بود که از نزدیک ارضا شدن پسری رو می دیدم. خیلی خاص بود. فرهام اومد افتاد روم و گردنم رو با ولع بوسید. حالا که ارضا شده بودم خجالت می کشیدم و بی حرف شده بودم. با نوک سینههام ور می رفت و نازشون می کرد. -حالا فهمیدم رو ممههاتم حساسی. از حرفش لپام سرخ شد و بالشت رو گذاشتم رو صورتم و پنهون شدم که زنگ خونه به صدا دراومد و جفتمون به هوا پریدیم… پ.ن: بین کامنتها چیزای خنده داری مثل این بود : چند نفر جوری پیام داده بودن که انگار می شناسن اشخاص رو و این در حالی بود که مطالبی که نوشته میشن کاملا برگرفته از واقعیت داستان زندگی افرادی هستند و بنده شاهد زندگیشون بودم و کسی جز من و اون دو نفر خبر نداره. خلاصه اشخاص مازوخیسم سایت که نمیدونم از کجا پیداشون میشه باعث ایجاد دید منفی میشن و لول داستان رو پایین میارن؛ توهین به بنده اهمیتی نداره اما توهین به خانواده نشان از تربیت خانوادگی شماست. لطفا در چارچوب احترام پیش بریم چون من هم فقط یک نویسندم و کاراکتر داستان نیستم. بگذریم… هرچند با افسوس اما قسمت ۲ رو هم گذاشتم برای دوستانی که مجموعه برادرخوانده رو دوست دارند. دوستان بابت غلط املایی، نگارشی و… یک دنیا معذرت🫶🏻 دوستتون دارم نوشته: آفرودیتا واکنش ها : dozens 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
dozens ارسال شده در 13 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 13 تیر برادرخواندهی بکن من 3 دوباره در به صدا دراومد که فرهام سریع خودش رو جمع و جور کرد و با دستمال کاغذی آبش رو از روی بدنم تمیز کرد. از اینکه مثل دختر کوچولوش باهام رفتار میکرد، علاوه بر اینکه خوشم میومد به شدت هم تحریک می شدم. بعد از اینکه کارش تموم شد، با استرس به فرهام خیره شده بودم که چیکار کنیم ولی اون توی فکر فرو رفته بود و همچنان زنگ در رو می زدن. یهو فرهام آروم صورتم رو نوازش کرد و حالت خونسردی به خودش گرفت که تعجب کردم. خم شد روی تنم و لبهام رو کوتاه ولی با ولع مکید و گفت: -قربونت برم اگه مامان و بابا بودن که با کلید درو باز میکرد باهوش خانوم. جفتمون به خنگولی بودنم خندیدیم ولی به هر حال هرکی که بود، داشت در خونه رو میکند. فرهام سریع به آشپزخونه رفت و منم دستامروخیس کردم تا بگم مثلا دارم ظرف میشورم. به طرف در رفتم و گفتم: -کیه؟ صدایی از پشت در گفت: -منم دخترم، حاج علی! پستچی به صندوق پست ساختمون چند تا برگه آورده گذاشته، به نام پدرتونه، سر وقت بگین بیاد از من بگیره. دهنمو به در چسبوندم و گفتم: -چشم حاجی دستتون درد نکنه. ببخشید نمیتونم درو باز کنم مساعد نیستم. -عیب نداره دخترم به خانواده سلام برسون. بلند گفتم: -ممنون بزرگیتون رو میرسونم. با شنیدن صدای قدمهاش که داشت از در خونمون دور می شد، خیالم راحت شد. حاجی سرایدار پیر ساختمونمون بود و به کارهای عمومی رسیدگی میکرد. وای! پیرمرد دیوث بدموقع زهرم رو ترکوند. چه استرسی کشیدم خدا میدونه. محض احتیاط، همونجوری چسبیده بودم به در و داشتم از چشمی اطراف رو بررسی می کردم که یهو فرهام همونجا من رو لای در و خودش گیر انداخت. -دیدی گفتم مامان و بابا نیستن جوجه کوچولو؟ برگشتم سمتش و حالا که بعد اون سکس خفنمون باهاش احساس راحتی میکردم، دستام رو دور گردنش حلقه کردم و با عشوه گفتم: -خب ترسیدم دیگه، چیکارش کنم. زبون خوش رنگ و خیسش رو درآورد و از چونم تا لبهام رو لیسید. با دستاش قدرتمندش لپهای نرم کونمو چلوند و باعث شد آخ ریزی بگم. چندباری لبم رو لیسید و حالم رو دگرگون کرد. ناخودآگاه چشمام خمار شدن براش که آروم گفت: -هیچی خودتو بسپر دست من، بذار جفتمون لذت ببریم کوچولوی من. حالا همه چی به کنار، فقط سه سال اختلاف سنی داشتیم ولی چون نسبت به قد و هیکل درست فرهام من خیلی ریز حساب میشدم، اینجوری خطابم میکرد. با ناز براش لبخند زدم و باشهای گفتم. بعد از اون، این همه عشق بازی رو کافی دیدم چون اگه بیشتر میموندم ممکن بود بازم کارمون به تخت بکشه. انگار تازه طعم خفن سکس رو فهمیده بودم و دلم نمیومد ازش دست بکشم. ولی در هر حال نرم هولش دادم اونور و رفتم به سمت آشپزخونه تا یه چیزی درست کنم بخوریم. انرژیمون تلف شده بود و باید یه جورایی جبرانش می کردیم. اون روز تا بعد از ظهر با فرهام کلی خوش گذروندیم. باهم آهنگ گوش دادیم، اونموقعا آهنگ کنار من باش ماکان بند به قدری گویای حرفای بینمون بود که تا موقعی که فرهام بره، همش باهم گوش میدادیم و میرقصیدیم. عصر که مامانم اینا اومدن، همه دور هم جمع بودیم و سر سفرهی شام نشسته بودیم که یهو مامان ما بین صحبتهای گرممون، گفت: -ترانه، مامان جان، پسر دایی محمد یادته دیگه رفته بودن براش خواستگاری؟! همونجوری که داشتم از زیر میز پام رو نوازش گونه روی زانوی فرهام حرکت میدادم و این حرکت رو از روی فیلمهای پورن یاد گرفته بودم، رو به مامان گفتم: -آره، چی شد؟! بله دادن؟ مامان با حالتی که نشون میداد خیلی خوشحاله گفت: -هیچی همه چیش اوکی شده گویا، پس فردا عقد کنون شونه مارو هم دعوت کردن. با خوشحالی سری تکون دادم و گفتم پس عالیه. یکم هم راجب عروسی حرف زدیم و بعدش هممون مشغول خوردن غذا شدیم و دیگه کسی حرفی نزد. فرهام هم کلا پسر فضولی نبود که هی بخواد سوال کنه و در واقع هممون شیفتهی این خصلتش بودیم. داشتم با غذام بازی میکردم و همزمان به عروسی فکر می کردم چون عاشق عروسیها بودم و مخصوصا وقتی پیست رقص رو برام خالی میکرد تا عربی برقصم. خدا میدونه چی میشه اگه فرهام من رو ببینه وقتی دارم براش عربی میرقصم؟! مطمئنا از لرزش کونم نمی گذره. با همین فکر لبخند گشادی به لبم اومده بود که حواسم پرت شد و پام لیز خورد لای پای فرهام و اینبار از روی عمد درست پام رو نشوندم روی کیرش. به محض برخورد کف لخت پام به برآمدگی کیرش، زودی برام شق کرد. از روی شلوار ورزشی که به تن داشت هم تونستم بفهمم چقدر سفت شده. کیر فرهام به گمونم نهایتا ۱۶ سانت میشد، کلفتیشم متوسط بود ولی ظاهرش به قدری خوش فرم و قشنگ بود که دهن من رو با هر یاداوریش آب میانداخت. مخصوصا اون کلاهک قارچی صورتی کبودش که وقتی تحریک میشد، تبدیل میشد به یه توت فرنگی گنده خوردنی که من عاشقش شده بودم. ناخودآگاه با یادآوری کلاهکش که صبح چجوری باد کرده بود، حشری شدم و فهمیدم که تا یکی دو ثانیه، کصم آب میندازه. کسی از کجا می تونست حدس بزنه عاشق کیر متوسط ولی خوردنی فرهام میشم؟ دلم میخواست مثل این فیلما، براش ساک بزنم و طعم کیر رو بفهمم ولی حیف الان نمیشد. دلم میخواست جندش بشم و تموم سوراخامو بکنه. اوف… ناخودآگاه لبم رو گاز گرفتم و خودم رو توی پوزیشنهای مختلف سکس با فرهام تصور کردم. مثلا اکه با اون کیرش کصمو داگی بکنه چی؟ آخ… نیپلام سیخ شدن و مطمئنم فرهام هم دید. اون هم که حالا از بازی کردن من با کیرش تحریک شده بود، طاقت نیاورد و پام رو کنار زد تا ضایع بازی نشه، بعد از اون هم با چند دقیقه فاصله، با تشکر کردن از مامان و بابا بخاطر شام بدو بدو سمت سرویس بهداشتی رفت. فکر کنم صبر کرد تا کیرش بخوابه و آبروش نره. ریز به شیطنتهام خندیدم و پاشدم به مامان کمک کردم تا ظرفهارو جمع و جور کنیم. بعد از اینکه از سرویس برگشت با چشم و ابرو برام خط و نشون می کشید و منم عشق می کردم که تونستم دیوونش کنم. کاش انقدر دیوونه بشه که تا خایه بزاره درم. انقدر شیطون و حشری شده بودم که مواقعی که مامان و بابا حواسشون نبود، همونجوری که با فرهام چشم تو چشم می شدم، انگشت فاکم رو هم می کردم دهنم و با شهوت میمکیدم. اون هم نمی تونست تحمل کنه و نگاهش رو می دزدید ولی هر از گاهی زیر چشمی به همه جای تنم نگاه می کرد و به اصطلاح چشم چرونی می کرد. از طرفی اینکه جفتمون بهم حس عاطفی داشتیم قلبم رو دگرگون می کرد و از طرف دیگه از بعد جنسی اکتیو بودیم و من از این بابت راضی بودم که مثل خودم حشریه وگرنه دق میکردم چون از پسری که سرد باشه متنفرم. بنظرم پسری که بکن نباشه کنسله!!! خلاصه شب موقع خواب رسید و هممون رفتیم اتاقهامون. بعد شونهکردن موهای بلندم که تا روی کونم می رسیدن، نشسته بودم روی تختم که دیدم، یه پیام از طرف فرهام اومد. سریع پریدم سمت گوشی که روی میز تحریرم بود و توی حالت بی صدا گذاشتمش تا صدای نوتیفش بیرون نره و مامانم نفهمه نصف شبی کسی بهم پیام میده. فرهام اتاق خواب مهمان می خوابید که نسبت به اتاق مامان و بابا و من خیلی کوچیک تر بود ولی خوبیش این بود که درست چسبیده به اتاق من بود. رفتم و روی تختم دراز کشیدم. لباسهام رو دراوردم و همزمان پیام فرهام رو باز کردم ببینم چی نوشته. اون موقعها یه J5 ساده داشتم که عاشقش بودم. خلاصه با کلی ذوق دیدم نوشته: -امشب بد داشتی باهام ور میرفتی عروسکم. نمیگی دلم میخواد؟! من هنوز تازه مزت رفته زیر دندونم. دلم میخواد تیکه تیکت کنم و بخورمت. باز اون ناناز گوشی تیتو بکنی توی دهنم و برات بخورمش. با خوندن پیامش حالم بد شد و کصم آب انداخت. پسرهی دیوونه! چی از جونم می خواست نصف شبی؟! حالا بماند که قلبمم براش بی قراری می کرد، همزمان کصمم. نوشتم: -کاری نکردم که🙈 انگار که روی گوشیش خوابیده باشه، نوشت: -کاری نکردی؟ عقل از سرم پروندی ملوسکم. اون پایین یه چیزی واست بی تابه. از حرفاش دلم داشت قیلی ویلی می رفت. دیوث خیلی خوب بلد بود که از راه به درم کنه. البته اینکه خجالت می کشید از کلمات کیر و کص استفاده کنه هم دگرگونم می کرد. نوشتم: -اون پایین اسمش چیه؟! دیدم خندید و نوشت: -خودت نمیدونی یعنی شیطون خانوم. خودم رو براش لوس کردم و نوشتم: -نوچ! سریع نوشت: -آخ کیرم تو کصت ملوس خانوم. با این حرفش چنگی زدم به رونم و نمیدونم چیشد که حالا از روی حشریت یا کرم درون، چون لخت بودم و هنوز لباس خوابهام رو نپوشیده بودم، از لای کصم که به شدت صورتی بود برخلاف قسمت بالاییش که سبزه و صاف بود، یه عکس گرفتم و سریع با تایمر از تلگرام به فرهام ارسالش کردم. منتظر موندم سین کنه که دیدم آنلاین شد و سریع عکس رو باز کرد. عکس سی ثانیهای بود و تا تایمرش تموم بشه فرهام چیزی نگفت. به محض اینکه تموم شد، رفت روی ایزتایپینگ و بعد چند لحظه پی ام داد: -کاش الان کیرمو محکم می کردم تو کصت بلا. این چی بود من دیدم! اوف بخورمش. دلم خواستت که! راستش خودمم دلم خواسته بود ولی نصف شب خطرش زیاد بود. براش با ناراحتی نوشتم: -نمیشه عشقم. بزار بعدا… فرهام چیزی ننوشت و فکر کردم قهر کرد و رفت ولی یکم بعد دیدم پیام جدیدی ازش اومد. یه عکس بود که تا بازش کردم با کلاهک گندهی فرهام مواجه شدم. آب از لب و لوچم آویزون شد و منم دلم کیر اون رو خواست. دلم میخواست براش بخورم و کیرش رو مزه مزه کنم. همینم براش نوشتم که در جوابم گفت: -در اتاقتو اروم باز کن. منم اطراف رو چک کنم بیام. موقعیت به شدت سخت ولی هیجانی و سکسی بود. پاشدم کاری که گفته بود رو انجام دادم و برای اینکه سوپرایزش کنم همونجوری بدون هیچ لباسی موندم تا بیاد. حدودا ده دقیقه بعد در اتاقم باز شد و هالهای از سایهی فرهام رو دیدم که در رو بست و قفلش کرد. اروم اروم نزدیکم شد که سریع رفتم توی بغلش و خودم رو با تموم وجود بهش مالیدم. وقتی لمسم کرد و دید لخت لختم، لای گوشم غلیظ و شهوتی زمزمه کرد: -ای جونم! عروسک نانازم کس و کونشو واسم انداخته بیرون؟ سرم رو با لوسی تکون دادم و آروم گفتم اره. فرهام همونجوری که منو چسبیده بود، رفت آباژور صورتی رنگم رو روشن کرد و حالا جفتمون می تونستیم همو ببینیم. مطمئنم که موهای بازم، نیپلای سیخم، ممههام و کس تپلیم در یک قاب هوش از سر فرهام پرونده بودن. من لاغر مردنی نبودم، تپل هم نبودم اما توپر چرا. کمرم باریک و خوب بود ولی تا دلت بخواد رون داشتم و از این قضیه راضی بودم چون همیشه اندامم مورد پسند بود. فرهام بعد از اینکه با دقت بررسیم کرد، یهو من رو چرخوند و از پشت دستام رو قفل کرد توی دستاش و با یک حرکت روی تخت خوابوند. فرصت زیاد نداشتیم و باید با عجله سکس می کردیم ولی مطمئنم اونایی که تجربه کردن بهتر از من میدونن که سکس توی شرایط خطری، شهوت و لذت دوچندانی داره. وقتی میدونی احتمال این هست که قراره کسی مچتونو بگیره ولی جفتتون دلتون میخواد همو حس کنین، هیچی جلودارتون نمیشه. فرهام اسپنک ارومی به کونم زد و خم شد و لای کصم رو با زبونش طی کرد. داشت لای کس و کونم رو بو می کرد و با شهوت گوش نرمشون رو گاز می گرفت. من که حالا رو به شکم بودم، پاهامو از هم فاصله دادم و کصم رو در اختیار فرهام گذاشتم. اون که انگار بتش رو پیدا کرده بود تا بپرسته، چنان کصم رو به صورتش، لباش و ته ریشش فشار می داد که اگه دهنم رو به تخت فشار نمی دادم حتما نالههام رو هوا بود. با عشق میخوردش و برام میمالید. بی اندازه حال می کردم و دلم میخواست کیرش رو توی کصم بکنه. انگار سوراخم چیزی می طلبید. خیلی شدید! مامان و بابام نمیدونستن پسر دردونشون داره تو اتاق بغلی کص دخترشون رو صفا میده. از این فکر آمپر چسبوندم و خیس تر شدم. فرهام به حالت داگی داشت با تموم وجودش کصم رو میخورد. چوچولم رو میمکید و لبههاش رو یکی یکی دهنش میبرد و میلیسید. سوراخم رو انقدر مورد عنایت زبونش قرار داد که از حال خرابی نمیدونستم چه غلطی بکنم. اخرش یهویی ولم کرد، دقیقا زمانی که میخواستم به اوج برسم. عصبی شدم و برگشتم ببینم چیکار می کنه که افتاد روم و کیرشو انداخت لای کصم. اولش ترسیدم و فکر کردم میخواد بکنه توی کصم برای همین بدنم رو سفت و سخت گرفتم که خودش فهمید و اروم توی گوشم گفت: -عروسکم فقط میخوام لای پات باشه. قول میدم یه کاری کنم تو هم کیف کنی! لاپایی دوست داری؟! اسمش عجیب بود ولی فکر کنم از حرفاش میشد فهمید چجوریه پس تایید کردم و خودم رو به دستش سپردم. فرهام اروم تف کرد توی دستش و فکر کنم اول به کیرش مالوند و بعد به لای کصم که دید هیچ نیازی نیست. خودش شدیدا خیس بود! از پشت گردنم رو گرفت و پشت گوشم رو لیسید. -میتونم امشب جندهی خودم بکنمت؟! از ته دل براش آهی کشیدم و گفتم: -آررره! لطفا… کیرش رو که خیس کرده بود، لای کصم فرستاد. حالا کیرش درست مثل یه سوسیس که لای باگت رفته باشه، دقیقا لیز خورد و لای کصم رفت. انگار کیر فرهام رو قاب کصم ساخته بودن. از بس که کصم خیس بود و کیر فرهام شق، نالم در اومد که فرهام سریع دستش رو جلوی دهنم قرار داد و شروع کرد به جلو عقب کردن کیرش. این کار فرهام از خورده شدن کصم بیشتر من رو تحریک کرد. جفتمون رو هوا بودیم و اون با یه دستش جلوی دهنم رو گرفته بود و با دست دیگش سینهام رو میمالوند. انقدر این کارو تکرار کرد و گردنم رو خورد که دیوونه شده بودم. مدام توی گوشم پچ میزد که: -اوف ترانه، بزار پردتو خودم میزنم ملوسکم. این کس فقط باید مال من باشه. فقط باید من کیرمو بکنم توش. فقط من جرت بدم و نالتو در میارم. اوف دختر! تو کردنی ترینی… فکر کنم به قدری از برخورد با تنم حشری و هیجانی بود که نمی دونست دقیقا داره چیکار می کنه. یبار کونم رو می چلوند و با ممههام بازی می کرد. یک بار شکمم رو میمالید و گردنم رو میمکید. یبار موهام رو می پیچوند توی دستش و چنان لای کصم تلمبه میزد که اگه کیرش توم بود بی شک، جر می خوردم. حرفهاش هم تمومی نداشتن. هی شدیدتر و غلیظ تر می گفت و من اون موقع کشف کردم که توی سکس از حرف زدن خیلی خوشم میاد و حسابی شهوتیم میکنه. -مامان تورو زاییده که فقط گایید بشی دختر. آه ترانه لعنتی… کصت رو خودم جرش میدم. جنده کوچولوی منی تو. محکم کلاهکشو می کوبید به چوچولم و ممههام رو بازی می داد. انقدر این حرفارو زد و سنگین تلمبه زد که با آخرین برخورد کلاهکش با کلیتم، جفتمون لرزیدیم و آبش لای کس و کونم پاشید. یه جور بدی ارضا شده بودم که از جام نمیتونستم تکون بخورم. فرهام آروم از روم بلند شد و جای دستمال کاغذی رو ازم پرسید و رفت آوردش. جفتمون رو تمیز کرد و با بوسیدنم و پوشوندن لباسهای خوابم، کلی نوازشم کرد و قربون صدقم رفت تا خوابم برد. انقدر خسته بودم و اون ارضای شهوتی بهم چسبیده بود که نایی نداشتم بیشتر از این بیدار بمونم. فرداش وقتی بیدار شدم، اولین کاری که کردم این بود که یک راست حموم برم. بعد یک دوش سریع رفتم پیش خانواده و دور هم با فرهام صبحونه خوردیم. از اونجا که با فرهام توی خونه زیاد حرف نمی زدیم نه مامان و نه بابا بهمون شک نمی کردن. بابام از همون اول هم آدمی نبود که بخواد اذیتم کنه و خیلی بهم گیر بده، از این رو راحت بودیم و راحت تر هم شده بودیم. امروز مامانم به علت عروسی، مرخصی گرفته بود و خونه بود و عملا من و فرهام فاصله رو حفظش می کردیم. توی اتاقم بودم و داشتم به تن و بدنم می رسیدم که صدای پیامک مخصوص فرهام اومد. -مامان داره میره با بابا بیرون، بیا یکم بغلت کنم کوچولو! دلم تنگته. لبم رو گاز گرفتم و براش نوشتم: -باشه. از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش مامان تا بدرقشون کنم. کلی من رو بوسید و سپرد که خونه رو جمع و جور کنم تا برگردن و به فرهام هم برسم. شب که عروسیه، فردا هم آخر هفته بود و احتمالا بیرون بودیم. من هم لبخندی زدم و اطمینان دادم که همشون رو انجام میدم. مخصوصا قسمت”رسیدن به فرهام” رو… پ.ن: عزیزانم من رو از نظراتتون بیبهره نزارید. مرسی قسمت سه رو خوندین🫶🏻 نوشته: آفرودیتا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده