رفتن به مطلب

داستان سکسی برادر بکن


chochol

ارسال‌های توصیه شده


برادرخوانده‌ی بکن من 1
 

پیشگفتار:
سلامی گرم به تک تک مخاطبان کونباز و امیدوارم حال دلتون به قدری خوب باشه که پایین تنتون بجنبه.
آفرودیتا هستم که معتقدم میتونم به وجودتون عشق و شهوت رو القا کنم. ( البته تا جایی که میتونم ) سری داستان‌هایی که قراره بنویسم و توی سایت منتشر بشن، معمولا برگرفته از روایت‌های زندگی‌ واقعی که با اندکی چاشنی تخیلات بنده نگاشته شدن(مثل این داستان). میدونم و من هم مثل خیلی از شماها توی سایت خواننده هستم و خیلی از داستان‌ها تکراری شدن و خیلی هاشون به اسم واقعی چرت و پرت نوشته میشن اما امیدوارم از داستان‌های من خوشتون بیاد و هرگز شخصیتم رو با نوشته‌هام قضاوت نکنید.
لایک و حمایت شما، انگیزه‌ی من برای نوشتنِ🔥

**زمان وقوع: ( آبان سال ۱۳۹۵)
**
به قیافه‌ی جدی مامان که توی هیچ کدوم از اجزای صورتش ذره‌ای از نشانه‌ی شوخی بودن قضیه‌ای که داشت تحویلم می‌داد، نبود؛ خیره شدم. قطعا این زن رد داده بود.
-آخه مادر من یعنی چی تو اون گروه کوفتی با یه پسر آشنا شدی که الان حکم پسرت رو داره؟ کدام عقل سلیمی اینو قبولش می کنه؟ اصلا وایسا ببینم، تو چرا انقدر درگیر این گروه‌های مزخرف تلگرامی شدی؟
میدونستم دارم با سرش علنا داد میزنم ولی ولوم صدام دست خودم نبود و ظاهر خونسرد مامان هم داشت به این قضیه دامن میزد.
-ببین دخترم نمیدونم باید برای بار چندم بهت بگم. توی اون گروهی که بودیم باهم آشنا شدیم. بچه‌ یتیمه مامان جان. گناه داره می فهمی؟ خیلیم پسر گل و گلابیه. از تو سه سال بزرگتره. به من میگه مامان. اصلا میخوای خودم آشنات میکنم باهاش تا بفهمی چقدر پسر گلی هست و نیتی نداره.

آیه‌ی تکراری آرزوی پسردار نشدن پدر و مادرم مجدد شروع شده بود و این پسر دقیقا دست گذاشته بود روی نقطه‌ی ضعف وجود مامانم. اون همیشه می خواست پدرم رو پسردار کنه ولی بعد از به دنیا اومدن من به علت مشکلات جسمانی مجبور شدن رحمش رو خارج کنن و این یعنی باید آرزوش رو با خودش به گور می برد.
از عصبانیت داشت دود از کلم روی هوا می رفت. خنده دارتر از این نبود. مادر من تو فضای مجازی با یه پسر نوجوون آشنا شده بود که چون یتیمه میخواست براش مادری کنه که چی؟!!! اینا همشون کلاهبردار و سواستفاده گرن. حالا بیا حالیش کن. بزار وقتی پسره دو گرون پولی که داره رو بالا کشید، حالش جا میاد!
داشتم با خودم زیر لبی به پسره فحش میدادم که مامان گوشیش رو به سمتم گرفت. با تعجب نگاش کردم که واقعا میخواد نشونم بده یا نه که دیدم آره جدیه انگار.
با وجود حوله ی توی تنم که نشان از این بود که تازه از حموم دراومدم، حتی اجازه نمیداد برم لباسمو تنم کنم. دستی به صورت ملتهبم کشیدم. چقدر مادر من ساده بود. آهی از سر ناراحتی کشیدم و منتظر موندم تا نشون بده. وقتی عکس پسره رو که توی گوشیش بود نشونم داد، برای چند ثانیه حسابی جا خوردم. موهای مشکیش، لبای خوش فرمش و ته ریشش همشون در یک قاب به معنای واقعی کلمه خواستنی بود. من همیشه از پسرهای چشم ابرو مشکی خوشم میومد با اینکه هیچ پسری رو تا به اون موقع توی زندگیم دخیل نکرده بودم و همه‌ی اینها جزوی از فانتزی‌های دخترونم بودن. با این حال که از چهرش به شدت خوشم اومده بود، سرفه‌ی مصلحتی کردم و رو به مامانم گفتم:
-مامان تورو به جون خودت اینقدر ساده نباش.
مامان من تقریبا در آخر پنجمین دهه‌ی زندگیش بود و یک زن مهربان زودباور که با نصب چنین برنامه‌هایی به گوشیش، این خصوصیتش باعث شد به غلط کردن بیفتم. نمیدونم این پسره‌ی احمقم از کجا پیداش شده بود و مادرم دو به بهانه ی یتیمی گولش زده بود. حتما به دنبال کشیدن پول بود دیگه وگرنه برای چی بیادش.
بعد از جنگ و جدل با مامانم، موفق نشدم تا قانعش کنم و اون با قهر از اتاق رفت. توقع داشت دلم بسوزه و بفهمم که اینکاره ام همه کفره. جون اون پسره رو خدا فرستاده تا شوق مادرم درونت مهیا بشه.
عصبی بودم عصبی تر شدم. خونواده‌ی پدری و مادریم همه پسر پرست بودن و از دم پدرسالاری توی اجدادمون رایج بود و من از این قضیه به شدت متنفر بودم.
بگذریم؛ در رو پشت سر مامانم، قفل کردم. طبق عادت حوله‌ی تنمو باز کردم که از رو تنم سر خورد و روی سرامیک‌های سرد اتاق افتاد.
بیخیال قضیه شدم و برای اینکه بتونم اعصاب خورد شدم رو تخلیه کنم، روی تخت صورتیم دراز کشیدم و با وصل کردن وی پی انم، وارد یکی از سایت های سکسی شدم تا بتونم با پیدا کردن فیلمی که تحریکم کنه، خود ارضایی کنم. اون موقع‌ها تازه فهمیده بودم معنای انزال چیه و به شدت معتادش بودم. ور رفتن با کس کوچولوم برام از هر چیزی لذت بخش تر بود و من این رو مدیون دوستم مائده بودم که توی کلاس راجب خودارضایی و شهوت و لذت بعدش توضیح داده بود. انگشت فاکم رو جلوی چشم‌هام گرفتم و نوکش رو بوسیدم. با اشتیاق گذاشتمش روی نافم و از روی اون، درست روی چوچولم کشوندمش.
همیشه بعد حموم که تن و بدنمو تمیز میکردم، یه صفایی هم به کس آکبند دست نخوردم می دادم تا حالم جا بیاد. امروز هم در واقع هدفم همین بود منتهی مامانم با بحثی که پیش کشید اعصابم رو خورد کرد و الان خودارضایی رو برای برگشت آرامشم میخواستم بکنم نه برای لذتش. پوف کلافه ای کشیدم و نرم دستم رو روی چوچولم تکوندم. آخ که هیچ حسی بالاتر از این نیست که بخوای خودت با خودت ور بری. تو تنهایی، ترس و هیجان باز شدن در اتاقت، ولوم متوسط سوپر و پاهایی که انگشتش به روتختی فشار میارن، ترکیبی از بهشت شهوت بود.
دستم رو روی سوراخ نهفته‌ی لای کس با طراوتم بردم که هنوز انگشت پسری بهش نخورده بود. هرچند من معتاد خودارضایی بودم و حتی توی دستشویی هم حین جیش کردن انجامش میدادم. همینا هم باعث شده بود سمت پسرا نرم و خودم خودم رو به قدری خوب ارضا کنم که کفاف بده. همیشه خودکفا بودم.
البته تو اوج نیازهام بودم و تازه بدنم رو داشتم کشف می کردم. مهم تر از همه اینکه عشق به انزال باعث میشد مالیدن کس و کونم برام بی نهایت دوست داشتنی باشه. حین درس خوندن، توی مهمونی، حین گیم زدن، خوابیدن، بیدار شدن و حتی روزای آخر پریودیم که لکه‌های کم رنگ خون روی شورتم پدیدار میشد هم خودمو میمالوندم و با فیلم‌های سکسی به اوج میرسیدم.
حواسم پرتم رو جمع کردم و انگشت فاکم رو دوباره آروم روی چوچول تب دارم که حالا بیشتر از هر موقعی باد کرده بود، کشوندم و نرم نرم مالیدمش. بالاخره فیلمی که میخواستم از کتگوریه مورد نظرم یافتم و پلیش کردم.
عاشق این بودم که کیر کلفتی که رگای برجستش مشخصه توی کصم با خشونت وارد بشه. بعضا فکر می کردم که فیایش تجاوز دارمو دوست دارم کسی محکم و عمیقا به کصم تجاوز کنه. اون موقع چیزی از کون دادن سر در نمیاوردم و تو فیلم‌ها هم که می دیدم نظرم رو جلب نمی کرد. به هر حال الان با دیدن کیر کلفت وکس تنگ که دقیقا جلوی چشمام بودن و داشتم تماشا میکردم، باعث شد کیسه‌ی آب توی بدنم بترکه و نوک انگشتم از حجم شهوت درونم خیس بشه. مرد توی فیلم داشت با تمام توانش توی کس زنه تلمبه میزد و از لمبرای کونش اون رو می کشید. امتداد کصش با دخول عمیق کیر مرده، چنان منقبض و منبسط میشد که دلم میخواست همونجا جنده بشم و به صد نفر بدم. رگ‌های برجسته‌ی روی کیر مرد با هر بار خروج از کس تنگ زنه، با آب سفیدی پوشیده میشد که نمیتونستم به روی تختیم چنگ نزنم. آه و ناله‌های زن، هرچند خفه اما چنان بلند و از ته دل بود که آدم رو وادار می کرد به فکر کس دادن بیفته‌. صدای تقه‌های محکم مرده همه جا رو برداشته بود و دوست داشتم کیری هم توی کص من تقه‌هاشو خالی کنه. اوف خدای من! دلم مثل چی کیر میخواست. ۱۵ سالم بود و من دقیقا الان نیاز داشتم کسی من رو ارضام کنه چون درست نمیتونستم احساساتم رو کنترل کنم. پاهام رو از هم بازتر کردم تا دسترسیم به کصم راحت تر باشه و و روی سوراخم رو با لذت مالیدم. از همون اول که تن و بدنم رو شناختم، کصم آبدار بود و هیچ وقت نیاز به تف برای مالوندنش نداشت. همیشه خودش به قدری آب می انداخت که وسط شورتم رو خراب می کرد و باعث میشد روزی دو سه بار عوضش کنم. حالا که تحریک شده بودم، بدتر آب انداخته بود و خواهان کیری که بتونه از پسش بربیاد.
داشتم رد می‌دادم، لابیاهای خوش فرم کصم رو تکون دادم و بیشتر و بیشتر مالیدمش. دو انگشتم رو آروم وارد دهنم کردم و تا میتونستم خیسوندمشون. نرم آب دهنم رو به نوک سینه‌هام مالیدم و رسیدم به روی نافم، پاهام مرتعش شده بودن و و این اعلام نیاز شدید به سکس بود. الان باید یه کیر توم میرفت و درمیومد. از اینکه انگشت کنم خودم رو خسته شده بودم ولی چاره ای نداشتم. نیازم به ارضا شدن و به شهوت بیشتر از هرچیزی بود.
دستمو دوباره به کصم رسوندم و دورانی مالوندمش. تا میتونستم چوچولم رو همزمان با اینکه سوراخم رو می‌مالیدم، تکون می‌دادم تا بیشتر تحریک بشم. آه… تلمبه‌های محکم اون مرده و ناله های زن داشت منو به اوج می رسوند که توی یه لحظه نمیدونم چیشد و البته باورش هنوزم برام سخته که قیافه‌ی پسری که مامانم حالا پسر خودش میدونست، جلوی چشمام نقش بست. اسمش چی بود؟ چی گفت مامان؟ سعی کردم لا به لای مغز شهوت آلودم که حالا از حجم لذت و درد همزمان از خواستن کلفتی برای سوراخ کوچیکم، لمس شده بود بتونم به یاد بیارم.
چی بود؟ آه! یادم اومد…فرهام!
با لذت و ناخودآگاه اسمش رو به زبون آوردن و لب‌های خشک شده از شهوتم رو با زبونم تر کردم. قیافه‌ی جذاب فرهام بی دلیل جلوی چشمام نقش بسته بود و چند ثانیه به این فکر کردم که کیرش چجوری میتونه باشه؟ و دقیقا لحظه ی آخر به یاد اون و این تصور آبم به همراه جیشم روی دستم پاشید.
برای چند دقیقه سست و کرخت شدم و گوشی رو گوشه‌ای پرت کردم.
همیشه بعد خودارضایی تاب و توانم رو از دست می‌دادم. نفس عمیقی کشیدم و با تعجب روی تختم نشستم و از اتفاق پیش اومده توی شوک رفتم.
این دیگه چه کوفتی بود؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از ذهنم بپره. اما مگه می مرید و میتونست؟! یقینا نه!
هرچند بخاطر ارضا شدن چشمام نیمه خمار شده بود و انرژیم تحلیل رفته بود، پس همونجوری روی تخت دراز کشیدم و به فرهام سواستفاده گر فکر کردم. نفهمیدم کی اما از خستگی اعصاب و تنم خوابم برد.
بعد از دو سه هفته به همین روال گذشت و مادرم همچنان با پسره در ارتباط بود و حتی پدرم هم در جریان قرار گرفته بود و مث مامان راضی بنظر میرسید، اوضاع رو مسخره‌تر کرده بود. فکر می کردم بابام مخالفت کنه اما دریغ از ذره‌ای عدم توافق، بلکه از قبلم خبر داشت. یعنی فقط آخرسر به من گفته بودن.
اون روز، سه شنبه‌ی غروبناک و هوای گرفته هم شریک لحظاتم بودن و من ناراحت و بغض کرده توی اتاقم نشسته بودم.
داشت دیگه واقعا به فرهام حسودیم می شد. مگه من برای پدر و مادرم کافی نبودم که برن بچه‌ی یکی دیگه رو هم گردن بگیرن؟ قطره اشک سمجی از گوشه‌ی چشمم چکید و دوباره توی فکر فرو رفتم. اونجوری که از صحبتهای مامان فهمیده بودم، فرهام بچه طلاق بود و مادرشم فوت کرده بود. پدرش زن دیگه ای گرفته بود که فرهام رو اذیت می کرد و اون الان خونه‌ی مادربزرگ پدریش به تنهایی زندگی می کرد. الان هم ساکن شهر دیگه ای بود و از ما کیلومترها دور. کلافه روی تختم به سمت دیگه چرخیدم که یهو در اتاقم به صدا دراومد و مامانم انگار که داشت با تلفن حرف می زد، وارد شد. من تنها یه تاپ و شلوارک سفید تنم بود که دیدم مامان دوربینو سمتم گرفته و گویا تماسشم تصویریه.
-فرهام مامان جان بفرما اینم خواهرت.
یهو سیخ وایسادم سرجام که مطمئنم چاک سینه‌هام که با سن کمم ۷۵ بودن و تپلی کصم نمایان شد. خودم درجا به ذهنم این مسئله رسید و همون موقع هم به این فکر کردم که از دیدن زیبایی‌هام قراره با خودش چیا بگه؟ اما واکنشم برخلاف افکار درونیم بود چوت تعجب و قاطی خشم کردم که مامان گوشی رو داد دستم و گفت:
-با داداشت حرف بزن گلم. خیلی دوست داشت تو رو بشناسه.
با حرص به مامان که منو تو رودربایستی بدی گیر انداخته بود، نگاه کردم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. مامان سریع از اتاق زد بیرون و موقع رفتن برام بوس فرستاد و لب زدم که مهربون باشم. آره، حتما!!!
به صفحه‌ی گوشی خیره شدم و برای اولین بار زنده دیدمش. ناکس چقدر از عکسش هم بهتر بود!
تا من نگاهش کنم، متوجه شدم که نگاه اون برای چند لحظه محو چاک سینم شد ولی سریع خودش رو حفظ کرد و گفت:
-سلام آبجی خانوم.
از لفظ آبجی خوشم نمیومد ولی ناچار سر تکون دادم و با تلخی گفتم:
-علیک سلام.
هردو در سکوت به اجزای صورت هم خیره شدیم و اون برعکس من در تلاش بود، ارتباط بگیره.
-خوبی؟ خیلی دوست داشتم با خواهر کوچیکه آشنا بشم.
هه، این دیگه چه رویی داره! تشر زدم:
-من خواهر تو نیستم احمق و بهتره هرچه سریع‌تر از من و خانوادم دور بشی.
در کسری از ثانیه غمگین شد و این از چهرش مشخص بود. انقدری پخته و عاقل نبودم که بتونم از چشم‌هاش حس درونیش رو متوجه بشم و بفهمم که دروغ میگه یا نه ولی ظاهرش ناراحت بود.
-چرا اینجوری میگی؟ من تازه تونستم برای خودم خانواده ای جور کنم.
مثل بچه‌های تخس دست آزادم رو زدم زیر بغلم و این باعث شد سینه‌هام بین بازوم و تنم فشرده بشن و بیرون بزنن. یهو چراغ ایده توی ذهنم روشن شد و بعد از یکم مکث کردن گفتم:
-راستش ببخشید من یکم حسودم و دوست ندارم مامان و بابام رو کسی ازم بگیره.
به وضوح متعجب شد و نگاهش دزدکی اما بین چهره و لبام و در نهایت سینه‌هام که تحت فشار بودن، به نوسان افتاد.
اون موقع فکر کردم میتونم با از راه به در کردنش مدارکی علیهش جور کنم و اینجوری سیکش رو بزنم. پس مختصر چاکمو دادم پایین تر و براش لبخند زدم و خوش و بش کردیم. غافل از اینکه جفتمون از آینده خبر نداشتیم و با نقشه‌ای توی سرمون داشتیم برای هم خط و نشون می کشیدیم.

~پایان قسمت یک~

پ.ن: در صورت وجود هر نوع غلط املایی، نوشتاری و ادبیاتی معذورم. همچنین اگر حمایت و میزان علاقه‌ی مخاطبین خیلی زیاد شد، قسمت بعدی رو هم میزارم.

با تشکر از تایمی که گذاشتین برای خوندنش

آفرودیتا

نوشته: آفرودیتا

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


برادرخوانده‌ی بکن من 2

پیشگفتار:
ضمن سلام به تک تک عزیزای کونباز، متاسفانه وقتی این داستان رو تحت عنوان «برادر ناتنی من ۱» ارسال کردم‌ و چون با سایت آشنایی نداشتم مجددا ادیت شدش رو با نام «برادر خوانده‌ی من۱» فرستادم و خواهشمندم با همین نام شناخته بشه. هرچند که با نام قبلی که بر روی سایت قرار گرفت، واکنش‌های جالبی دریافت نکردم و خیلی‌ از کاربران به باد تمسخر گرفتن. کامنت‌های مزخرف بی ربط به قدری بود که ناراحت شدم. در چنین پلتفرمی اولین باری هست که می نویسم و خوب با محیط آشنایی ندارم اما در کنار اون کم پیدا میشه افرادی که از داستان نویسی چیز‌ی بفهمند. امیدوارم کسانی پیدا بشن که اهل داستان خوانی باشن. همچنان که اینجا پست میزارم در بخش انجمن سایت هم داستان رو ارسال خواهم کرد(برای افرادی که زودتر میخوان بخونند).

یک مدت با نقاب دوستانه‌ای که به صورتم زده بودم، هرروز با فرهام حرف می زدیم و دیگه خبری از عدم توافق من با قضیه‌ی خواهر برادری نبود. اون هر روز از درس‌های من، کارهایی که می کردم و حتی انتخاب لباس‌هام سردرمیاورد و در همه حال از هم خیلی مطلع بودیم. جوری شده بودم که دیگه بدون واسطه بودن مامان، به صورت شخصی حرف می زدیم و این شخصی حرف زدن ها یه مدت با چت کردن بود. اون اوایل که چت می کردیم از هر چیزی حرف می زدیم و من از ترس مامانم بعضیاشونو پاک می کردم. میشه گفت می ترسیدم ببینه و گندش دربیاد. حرف‌هاییم که می زدیم زیادی دردسرساز نبودن اما خب…
به مرور جفتمون هم به این بازی عادت کرده بودیم و گویا فراموشمون شده بود که داریم از رو نقش باهم حرف می زنیم و پیگیر همیم. اون داشت برای کنکورش میخوند و من هم پای درسهام بودم. یه روز که تقریبا اواسط بهمن ماه بود، فرهام برخلاف همیشه که شب ها زود می خوابید، مابین چت کردنمون اشاره کرد که خوابش نمیاد و باهم حرف بزنیم. من هم که حوصلم سر رفته بود، فرصت رو غنیمت شمردم و اوکی دادم.
از هر دری حرف می زدیم تا اینکه یهو نوشت:
-میگما …
با کنجکاوی نوشتم:
-خب؟
بلافاصله نوشت:
-بعضیاخیلی دلم می گیره. کاش پیشم بودی.
این اولین بار بود که به صورت مستقیم ابراز می کرد و من هم ناگفته نماند که هیجان زده شدم و غیرعمد ولی نوشتم:
-اگه پیشت بودم حالت بهتر میشد؟
-شک نکن ترانه.
-پس اگه پیشت بودم بغلت میکردم تا خوب شی.
یکم تایپ کردنش طول کشید ولی در نهایت نوشت:
-دوس دارم بغلتو تجربه کنم خواهری.
-منم داداشی.
با خودم فکر کردم اگه پیشش بودم و میرفتم توی بغلش، با توجه به عکساش که نشون میدن بازوهای پری هم داره، لای بازوهاش گیر میفتادم.
لبمو گاز گرفتم و خودمو با فرهام تصور کردم. جدی جدی داشتم با وجودش توی زندگیم کنار میومدم. به قدریم خوب و مهربون و خوش اخلاق بود که تونسته بود اعتماد مامان و بابام رو بدست بیاره و شاید بیشتر از من به اون اعتماد داشتن.
کم کم چت های بغل، احساس نیاز به حضور و… شروع شد و ناگفته نماند که چقدر فرهام سر مزاحمام، پیشنهاد دوستی و اینا غیرتی میشد. منم که کیف می کردم و بیشتر اذیتش می کردم. حس میکردم هر چیزی هستیم جز خواهر و برادر اما خب انگار جلوی مامان و بابا ماسوای نقش‌های دیگمون، یه نقش دیگه‌ای رو بازی می کردیم.
وابستگی و حس نیازمون بهم بیداد می کرد و رفته رفته شدت پیدا می کرد. بالاخره بعد کلی انتظار عید رسید و خوشحال کننده ترین خبر عمرمو شنیدم. فرهام به مدت دو هفته میخواست بیاد شهرمون و میخواست که خونه ی ما بمونه. خدای من!
وقتی به استقبالش، ترمینال میرفتیم، هنوز هم باورم نشده بود که قراره بیاد. حدود یک ساعتی اونجا منتظر بودیم تا اینکه اتوبوس موردنظرمون رسید و من از فرط خوشحالی روی پاهام بند نبودم. از دور که قامتش رو دیدم، بی دلیل ته دلم چیزی تکون خورد. انگاری یکی درونم رو قلقلک داد و رها کرد. نزدیک تر که شد؛ تعجب، هیجان، استرس و هر کوفت و زهرماری سراغم اومد و در نهایت اون در مقابل بابا و مامان ایستاد و با جفتشون دست داد. سپس هردو رو به آغوش کشید و صحنه‌ای پر از احساس رو رقم زدن. لبخندی زدم و چشم‌های من هم اشکی شد. وقتی نگاهش توی نگاهم افتاد، جوری درونم داغ کرد که خودم هم تعجب کردم. از نزدیک خیلی جذاب تر بود و این مسئله منو آتیشی می کرد. از آغوش مامان و بابا بیرون اومد و در یک حرکت من رو لای بازوهاش کشید و سفت فشرد. عطرشو بلعیدم و گردنشو بوییدم. چقدر خوش بو بود! آروم دم گوشش پچ زدم:«خوش اومدی»
دستش روی کمرم لغزید و چنگ نرمی به پهلوهام زد. حس می کردم نوک سینه هام سفت شده ولی به روی خودم نیاوردم و به پای هیجان گذاشتم.
همگی به سمت خونه رفتیم و در واقع از اون روز همه چیز شروع شد.
روز اول و دوم خیلی عادی و معمولی به جاسازی وسایل اش و گشت و گذار گذشت. بعضا برای من باورش سخت بود که ببینم پدر و مادرم اجازه دادن یه غریبه خونمون بیاد، همون پدر و مادری که به من اجازه‌ی بیرون گردی، رل زدن و… رو نمیدادند. بیشتر از همه تعجبم سر این بود که گذاشتند باهامون بمونه اما فرهام به قدری خوب بود که اجازه‌ی هیچ شبهه‌ای رو به ما نمیداد.
روز سوم وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم مامان و بابا سرکار رفتن و در واقع تعطیلات عید شون تموم شده بود و از سر اجبار رفته بودند. کاغذ روی میز آرایشم رو خوندم که مامانم گفته بود که وقتی بیدار شدم برای خودم و فرهام چیزی درست کنم. خمیازه ای کشیدم و با فکر اینکه فرهام هم خوابه با لباس خواب ساتنم که یه تیکه تاپ و شورتک سفید بود، وارد سالن نشینمون شدم. کسی نبود پس با خیال راحت به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن صبحانه شدم. دلم میخواست برای فرهام بهترین صبحونه‌ی عمرشو درست کنم. برای خودم آهنگی باز کرده بودم و داشتم کون تپلیمو می لرزوندم و گوجه و خیار خورد می کردم که یهو تن داغی از پشت به من چسبید. چون این حرکت یهویی بود جیغی کشیدم و با ترس خواستم بچرخم عقب که دستای تنومند فرهام دور کمرم پیچید و اروم نفسای داغش رو پشت گوشم فرستاد.
-تو که گفته بودی بغلم میکنی جوجه کوچولو!
سعی کردم ارامشمو حفظ کنم.
-دیوونه ترسوندیم.
-نترس تو خونه فقط منم و یه دونه هم جوجه کوچولوی خوردنیم.
از حرفاش لپام داغ شد و خواستم از بغلش در برم که نذاشت و محکم تر به من چسبید. سفتی چیزی رو از پشت لای کونم حس کردم و آب دهنم رو قورت دادم. شاید عجیب باشه اما نترسیدم. دلم میخواست بیشتر بچسبه بهم هرچند زبونم برخلاف میل درونم می چرخید.
-ولم کن فرهام! دارم صبحونه درست میکنم واسه جفتمون.
دستش روی شکمم به حرکت دراومد.
-خب درست کن.
کلافه تکونی خوردم که کونم علنا به کیرش مالیده شد.
-آخه اینجوری تمرکزم بهم میریزه.
سر شونه‌ی لختمو بوسید که ضربان قلبم رفت رو هزار ولی به روی خودم نیاوردم. نمیخواستم که با خودش فکر کنه من دختر بی جنبه ایم ولی در واقع بودم چون تا حالا پسری بهم دست نزده بود و این لمس‌های داغ فرهام داشت منو از خود بیخودم می کرد.
-خب بهم بریزه.
یکم بیشتر ورجه وورجه رفتم تا انحنای کونم به کیرش مالیده بشه که موفق شدم. داشتم تقلا می کردم که رهام کنه ولی اون با یه حرکت منو چرخوند و چسبوند به لبه‌ی کابینت و این ری اکشنش خیلی غیر منتظره بود چون قفل کردم و سرجام میخ شدم. صاف تو چشام زل زد و سرش رو جلو اورد. انقدری که نوک بینیش مماس دماغم شده بود.
از همون فاصله ی تنگ و هاتمون گفت:
-انقدر ول نخور کوچولو. نمیتونم داداش خوبی باشما.
یهو لبخندی زدم و از اینکه داشتم تحریکش میکردم خوشم اومد. از عاقبت کارم خبری نداشتم وگرنه شاید آنقدر نمی خاریدم.
-اگه داداش خوبی نباشی چی میشه؟
حرفمو زدم و لب پایینیم رو به چنگ دندون‌هام گرفتم. جوری براش عشوه می رفتم که گاها خودم هم تعجب می کردم این منم یا یکی دیگست.
نگاهش بین لبام و چشام در نوسان بود که یهو گفت:
-این میشه.
لبای داغ و خیسش رو به لبام چسبوند و با خشونت شروع کرد به لب گرفتن. ماتم برده بود و بی حرکت مونده بودم. یعنی داشت واقعا منو می بوسید؟
نتونستم از شوکی که بهم وارد شده بود، هیچ نوع مقاومتی از خودم نشون بدم. جوری با لباش و زبونش لبام رو به بازی گرفته بود که حس میکردم خودم رو خیس کردم. این حجم از خیسی رو برای اولین بار حس می کردم و تحریک شده بودم. بدجور!
وقتی دید مقاومتی نشون نمیدم و در واقع بدم نمیاد، دستش رو برد روی نیپلم و نرم بازیش داد. همیشه سر سینه‌هام حساس بودم و اجازه نمیدادم کسی دست بزنه چون خیلی زود تحریکم می کرد. حالا فرهام داشت با نوکشون بازی می کرد و لبام رو می خورد.
گویا جفتمون منتظر چنین موقعیتی بوده باشیم تا به عشق بازی شروع کنیم. من که خیلی دلم میخواست کیرش رو درونم حس کنم. با فکر به این چیزا اینقدر خیس شده بودم که حس میکردم شورتم اب کشیده شده.
فرهام لباش رو از روی لبام کشید و تبدار نگاهم کرد. داشتم نفس نفس میزدم که گفت:
-اجازه هست؟
نمیدونم برای چی ولی سری به نشونه‌ی آره تکون دادم. لبه‌های تاپم رو بالا داد و به سرعت ممه‌های بدون سوتینم بیرون زدند. سربالا بودن، سفیدی سینه هام و هاله‌ای از نوک قهوه‌ای کمرنگش در دیدرس فرهام فرار گرفت. جوری با شوق نگاهم کرد که خودم هم به وجود اومدم و برای اولین بار دست به کار شدم و سینم رو دستم گرفتم. به آرومی کردم تو دهنش و اجازه دادم تا برام بخوره.
باید بگم که تا اون موقع اشتباه می کردم و هیچ لذتی فراتر از اون رو هنوزم که هنوزم نچشیدم. وقتی زبون خیسش رو دور نیپلم کشید، موهای تنم سیخ شد و ناله‌ی ریزی از ته دل براش کردم که گفت جون و نوکش رو کرد توی دهنش. جوری با این کارش حشریم کرد که اختیارم رو از دست دادم و چنگ زدم به موهاش تا بیشتر برام بخوره.
اینکه چجوری و چی شد که به اینجا رسیدیم و نمیدونستم و نمیخواستم هم بهش فکر کنم ولی هرچی که بود داشتم از شهوت میمردم.
فرهام نوک سینم رو نسبتا ملایم گاز گرفت و محکم مکید و گفت چه ممه ای داری ترانه‌ی من!
از حرفاش بیشتر تحریک شدم‌ و دستم ناخوداگاه توی شورتکم رفت. وقتی این حرکتم رو دید به خودش جرات داد و دستم رو پس زد و دست خودش رو وارد شورتکم کرد.
وقتی دستش رو به کلیتم رسوند، دیگه داشتم رسما دیوونه میشدم. هیچ وقت چنین حسی رو تجربه نکرده بودم و پاهام از شدت شهوت به لرزه افتاده بودن. قشنگ ضعف کرده بودم که فرهام دید حالم خرابه، سریع بلندم کرد و سمت اتاقم برد. نرم من رو انداخت روی تخت و خودش هم روم خیمه زد. هنوزم داشت دوست داشت ممه هام رو بخوره و اینکارو کرد. همزمان با کصم بازی می کرد که دیگه طاقتم تموم شد و با یه صدایی که از حشریت خاص شده بود نالیدم:
-فرهام لعنتی انقدر با من بازی نکن! به اندازه‌ی کافی برات خیس کردم دیگههه… آه!
-جون جوجه خانوم میخوام اشکتو در بیارم وایسا!
داشتم رد میدادم چون داشت کلیتم رو میمالید و قلقلکش میداد. حس می کردم هر آنه که قراره جیش کنم ولی جیشم هم نمیومد. انگار دم دمش بود ولی یه چیزی مانعش می شد. از شهوت جیغ میزدم و التماسش می کردم که یهو شورتکمو داد پایین و پاهامو برد بالا و بهم چسبوند. کصم مثل کلوچه‌ای ابدار از بین پاهام زد بیرون. نفس نفس میزدم و لذت و درد رو باهم تجربه می کردم که بی مقدمه زبون داغش روی کصم نشست و مستقیم کلیتم ر‌و نشونه گرفت.
سرم رو محکم به تخت فشار دادم و به ملافه چنگ زدم. چنان لیسم میزد که که حس می کردم زبونش میره تو سوراخم. میترسیدم ولی تحریک شده بودم و عقلم رو از دست داده بودم. فرهام همزمان که داشت کصم رو میخورد و با به به و چه چه ابش رو می لیسید، کیرشو از داخل شلوار راحتیش دراورده بود و داشت توی دستش میمالید. این صحنه به قدری من رو حشری کرد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اون مانع از سر راه جیشم رفت کنار و پاشید. با یه ناله‌ی جیغ مانند ارضا شدم و فرهام دهنش رو جلوی کصم گرفت و همزمان که می لیسید، آبم رو خورد. چندشم شده بود ولی از طرفی درونا خوشم اومد. وقتی دید من ارضا شدم، چندتا محکم کیرشو مالید و اونم آبش اومد و ریخت روی شکمم. اولین بار بود که از نزدیک ارضا شدن پسری رو می دیدم. خیلی خاص بود.
فرهام اومد افتاد روم و گردنم رو با ولع بوسید. حالا که ارضا شده بودم خجالت می کشیدم و بی حرف شده بودم. با نوک سینه‌هام ور می رفت و نازشون می کرد.
-حالا فهمیدم رو ممه‌هاتم حساسی.
از حرفش لپام سرخ شد و بالشت رو گذاشتم رو صورتم و پنهون شدم که زنگ خونه به صدا دراومد و جفتمون به هوا پریدیم…

پ.ن: بین کامنت‌ها چیزای خنده داری مثل این بود : چند نفر جوری پیام داده بودن که انگار می شناسن اشخاص رو و این در حالی بود که مطالبی که نوشته میشن کاملا برگرفته از واقعیت داستان زندگی افرادی هستند و بنده شاهد زندگیشون بودم و کسی جز من و اون دو نفر خبر نداره. خلاصه اشخاص مازوخیسم سایت که نمیدونم از کجا پیداشون میشه باعث ایجاد دید منفی میشن و لول داستان رو پایین میارن؛ توهین به بنده اهمیتی نداره اما توهین به خانواده نشان از تربیت خانوادگی شماست. لطفا در چارچوب احترام پیش بریم چون من هم فقط یک نویسندم و کاراکتر داستان نیستم.
بگذریم… هرچند با افسوس اما قسمت ۲ رو هم گذاشتم برای دوستانی که مجموعه برادر‌خوانده رو دوست دارند.
دوستان بابت غلط املایی، نگارشی و… یک دنیا معذرت🫶🏻 دوستتون دارم

نوشته: آفرودیتا

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18