-
kale kiri
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط dozens · ارسال شده در
فیلم سکسی دختر وطنی و دوست پسرش شامل بدن نمایی و سکس . تایم: 00:22 - حجم: 4 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط dozens · ارسال شده در
فیلم قسمت دوم از کون کردن لامصب تا گذاشت توش دختره دردش گرفت (قسمت قبل). تایم: 00:33 - حجم: 7 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط dozens · ارسال شده در
لایو سکسی آریانا لباس سکسی پوشیده شرتشو انداخته بیرون میرقصه از دست ندید . تایم: 12:20 - حجم: 46 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط dozens · ارسال شده در
سکس؛ غایت زندگی؟ 2 سلام خدمت همه من اسمم رضاست و این دومین داستانیه که مینویسم به نوعی در ادامه داستان قبلیه که نوشتم که با همین اسم بدون اون عدد 2 میتونید پیداش کنید یه چندتا نکته در پاسخ به کامنت های قبلی بگم و بریم سراغ اصل قضیه. اول اینکه یه سری جاها از داستان طی انتشار عوض شد و اونی نبود که من نوشتم برای همین باعث ایجاد اندکی ابهام شده بود. مسیر و خط داستان کاملاً پتانسیل تابو رو داشت ولی خداروشکر به تابوی خانواده منجر نشد. یه شاعری بود که بنده خدا خیلی بدشانس بوده و یه شعرم در رابطه با همین بد شانسیش گفته، اسمش انوری بود: هر بلایی کز آسمان آید، گرچه بر دیگری قضا باشد، بر زمین نارسیده می گوید، خانه انوری کجا باشد! کاربری که گفته بودی حالا کیه که تو رو بشناسه! حالا اومدیم یکی که در بطن قضیه بوده دید و شناخت و چیزایی که نمیدونست رو هم فهمید بعدش من باید بیام پیدات کنم بگم حالا دیدی؟! شهر ما کوچیکه اولم گفتم برای همین حالا شما لطف کن بگذر. راجع به املای هم ذات پنداری که نوشته بودم همزاد پنداری از اولم شک داشتم که کدومه و همیشه هم قاطی میکنم و یکی در میان اشتباه مینویسم بزار دوتا نکته هم ما یاد بگیریم، درباره ی اسمم هم بله میدونم ونوس مونثه من که گفتم اسمم رضاست اینم شما بزار به حساب تخلص هنری(الان باز میاد دو تا فحش دیگه میده). باقی نظرات هم که کیر فرستاده بودن شنیدیم و اونایی هم که لایک کرده بودن بوسه من به سر چوچول و کیرتون. خب. یه چکیده ای از داستان قبلی بگم و در طول اون برسیم به این مورد دومی که میشه دومین سکس من. من توی مغازه طراحی داخلی کار میکردم و یه یاروی مادرجنده به معنای واقعی کلمه هم رییس ما بود اوضاع ریخت و هیکل و مالی و جایگاه اجتماعیم رو در رده قابل قبول توصیف میکنم برای اینکه بخوام مورد پا دادن واقع بشم. ولی چون زیاد لاس زدن بلد نیستم خیلی اتفاق نمیفته. موردی که تو داستان قبلی گفتم مربوط به خونه یه زن میانسال رو به مسنی بود که صاحب کار من در نهایت پولشو بالا کشید عملاً و تر زد به هیکل خونه. و همین باعث شد سر صحبت من و اون زنه باز بشه و اولین سکس من رقم بخوره. بعدش دیگه کم و بیش یه رفت و آمد نسبی پیدا کردم تو خونه و هر از گاهی میرفتم و هر کدومش که تنها پیداش میکردم میکردمش. اونم دیگه قشنگ تعارفات رو گذاشته بود زمین و هربار راحت میداد. روشم داشت باز میشد یه دونه از اون سکه های کادویی 200-300 صوتی به عنوان مهریه صیغه ای که هیچ کدوممون پیگیرش نشدیم بخونیم بهش داده بودم. البته اون موقع خیلییی ارزون تر از این وضعیت افتضاحی بود که الان داره. بعدش بهم گفت که زرتی چند روز بعدش برده فروخته. یه بار بعد اینکه کردمش گفت گشنمه هیچی ندارم بردم براش از سوپر مارکت از این ساندویچ آماده ها خریدم خورد یه بارم شب انلاین از اسنپ فود پیتزا فرستادم خونش. بنده خدا گشنه بود و تحت پوشش کمیته اون چندرغازی هم که صاحبکار من هاپولی کرد پول دیه زانوش بود. کلا عادتش بود کلاه یکی رو برمیداشت بدبخت تر از خودش که اونا هم دستشون به جایی بند نمیشد. یه بار رفتم و دیدم که بله بالاخره شانس ما زده و تنها تشریف دارن اونقدر تا رفته بودم یه کس کشی اومده بود بعد من که چشمم از در میترسید تا رفتم وسط حال کشوندم خوابوندمش کنار خودم. دوست داشتم چندتا حرکت بزنیم باهم لااقل. لباس و سوتین چروکیدشو درآوردم و شلوار شرتشم قاطی کشیدم پایین و خودمم سریع لخت شدم زیر اون لباسا یه اندام کاملا متناسب با همون لباسا بود بهش گفتم برام داگی بشه اینم با بیست دست فرمون عوض کردن بالاخره حالتشو پیدا کرد به خاطر سنش و جاهایی از بدنش که درد میکرد از قرار نمیتونست از این سریع تر باشه. کونش تو اون حالت بد فرم تر از همیشه بود یه هیکل درشت با یه کون لاغر که انگار سوراخ کونشو برچسب زده بودن روش. اومدم که فرو کنم دیدم ایییی شیطون دستشو برده سمت کسش آماده میخواد خودشو بماله که آب اینم بیاد. شروع کردم کمی با سر کیرم با کسش ور رفتن که کمی خیس شد و کاندومو کشیدم رو کیرم و شروع کردم کردن. کاندوم چه کاندومی! تاریخ مصرف گذشته اونم به سایز من کوچیک که همین صاحب کارم بهم داده بود البته کیر منم برعکس کیر دوستان که با متر اندازه میگیرن سایز معمولیه 15 سانت با قطر و کلفتی متناسب. همین دو تا تلمبه که زدم پاره شد کاندومه و کشیدم انداختمش یه طرف و ادامه دادم. انگار که رو هوا تلمبه میزنی بعد همون چندتا تلمبه اول که اونم کاندوم نذاشته بود بفهمم چی به چیه تلمبه های بعدی دیگه گشاد شده بود و من کامل حس میکردم که از در که وارد میشی بقیش دیگه هواست. کیرمو کشیدم بیرون چندتا انگشت کردم دیدم بدتر داره کیرم میخوابه اومدم یکم کونشو انگشت کنم و از پشت بکنمش کونش خیلییی تنگ بود انگشت اشاره به زور میرفت توش زود خودشو جمع کرد که نه یکی دو بار دیگه سعی کردم و کیرمو بردم سمت سوراخ کونش که دیدم پا نمیده بیخیالش شدم دوباره شروع کردم تلمبه زدن که اینبار هم ظاهرا هوا رفته بود تو کسش و چندتایی صدای باد مهبل در کرد بعدش عذرخواهی کرد و منم گفتم اشکالی نداره باز خوب بود صدایی ازش دراومد چون در طول سکس که کلا چیزی رو حس نمیکرد انگار. خوابیدم رو زمین و گفتم بیا روم مدل دستشویی ایرانی به استایل ریدن کسشو تنظیم کرد رو کیرم و شروع کرد بالا پایین شدن چون گشاد بود دیدم هیچی حالیم نمیشه گفتم پاهاتو خم کن بشین قشنگ یکم که گوشت پاهاش بهم میخورد باز بهتر بود صورتشو گرفتم اوردم نزدیک خودم و کامل بغلش کردم به خاطر بوی سیگار مجبور بودم صورتشو بزارم سمت شونم سینش بهم میخورد و منم یکم تلمبه زدم خیلی سینشو نمیخوردم چون نوکش جوری بود که حس خوبی بهت نمیاد همین دستتو میکشیدی اطرافش کافی بود اسپنک هم نمینشست رو کونش چون میخورد به استخون. برش گردوندم به پشت بخوابه و از جلو روش افتادم که اینطوری تلمبه زدنی آبم بیاد یکم با سینه های بزرگ چروکیده رنگ و رو رفتش ور برم شاید کمک کنه. میدونی بیشتر دنبال ارضا بودم تا لذت از خود سکس. هر بار که از خونش بیرون میرفتم میگفتم دیگه برنمیگردم کششی نداشت که برم گردونه ولی یه مدت بعد که باز حشر میزد بالا و به قول همون صاحبکارم مثل الاغ گرسنه ای میشی که داره به کاهو نگاه میکنه همینم میشه غنیمت. اخرین تلمبه هامم زدمو ابمو ریختم رو سینه و شکمش. و باز دوباره همون بوی بد سری قبل در فضا پیچید. پاشد رفت حموم و منم یواش یواش خودمو جمع کردمو رفتم. یکی از روزهایی که باز به همین امید گایش رفته بودم خونش و دیدم باز داستان داریم. دوستش از یکی از شهرستان های اطراف چند روزی اومده بود پیشش بمونه و چند روزی کیر من موند در هوا. واقعیتش جق زدن بیشتر حال می داد تا سکس با این. حتی جق به یاد این قسمتا هم ارضای بهتری بهم میداد به نسبت تجربه ای که از خود موضوع داشتم. هربار میرفتم مجبور میشدم بشینم یکم با هم کس بگیم که تابلو نباشه اونم منو شاگرد مغازه معرفی میکرد که اومده روند کار رو چک کنه. از بین همین صحبتا به دوستش گفت که راجع به سهام عدالت سوال داشتی آقا رضا میتونه کمکت کنه منم گفتم اره حتما. شماره هم بینمون ردو بدل شد. اون دوستش از خودشم داغون تر بود من یه عادتی هم که دارم همیشه گزینه های چند لول پایین تر از خودمو دوست دارم انتخاب کنم میگم احتمالاً چون منو بالاتر ببینه راحت تر پا بده چون از اینجور چیزا واقعیتش صرفا دنبال اون گاییدنه هستم نه هیچ چیز دیگه ای حوصلم نمیکشه سر یه کس ناز یه سری عنتر منتر هم سن خودم یا هم لول یا بالاتر از خودمو بکشم. این وسطا این بهناز خانم(همون خانم اصلی) یه بار رفت دستشویی و منم چندباری با این دوستش هم کلام شده بودم و یکم راحت تر بودیم این بارم که دیگه بیشتر سر صحبت باز شد منم که دیگه قلق کس تور کردن رو یاد گرفته بودم جرئتم بیشتر شده بود. قبلش داشت تعریف میکرد که تو خیاطی که کار میکرد صاحب کارش خودشو کشته بود که این صیغش بشه ولی قبول نکرده بود یه زن که میگفت 35 سالشه ولی اینم تا 45 میخورد راحت با قد متوسط تو پر تا حدودی زشت با باسن گوشتی و سینه های در حد 80 90. از رابطه من و بهنازم که خبر نداشت البته رابطه که نه همون شبیه فرند بنفیت بود. تو نبود بهناز بهش گفتم که بیا و صیغه من شو. اینم همون سیستم که نمیشه و نمیتونم و ولی نه که بیشتر شبیه بله بود منم همین در حین صحبت بیشتر نزدیک ترش شدم و دست انداختم سینه هاش. به زور لباسشو زدم کنار و نوک یکی از سینه هاشو شروع کردم مکیدن خداروشکر هم نرمیش بهتر بود هم نوک سینش یه رنگی داشت به خودش. این بیشتر از اینکه به این کار بخواد اعتراضی بکنه اعتراضش به این بود که بس کن الان میاد. تا اینکه صدای در اومدو خودمونو جمع کردیم بازم چندتا کسشر جمعی گفتیم و رفتم. بعدش که در تماس بودیم بهم گفت اینجا خونه اجاره کرده و از هفته بعدش میاد بازم یک هفته کیر در هوا موندم گفتم به تخمم میرم بهنازو میکنم حالا این یه هفته. یکی روزای هفته که رفتم خونش یه حالتی مدلی بود که مثلا ناراحته و گریه کرده چندتا اشک مدلی هم بود رو گونش خیلی تصنعی به نظر میرسید ولی خب اخه علتی نداشت این کارو کنه! که چی مثلا! صحبت کردیم و صحبت دوستش سمیه شد و اینا که بله الان با همینو اوکیه و این داستانا و به من اعتراضی نکرد منم سعی کردم باهاش صحبت کنم و آرومش کنم ولی اونم اوکی هندل کرد در نهایت و اون روز دیگه به سکس ختم نشد منم نمیخواستم که سمیه که تازه ردیف شده بهم بخوره حرکتی نزدم دیگه. روز موعود رسید و من ادرس گرفتم و رفتم خونه این زنه. از قضا اون روز از تهرانم مهمون داشتیم و بهتر بود خونه می بودم اما کیر این حرفا حالیش نیست. خونش توی افتضاح ترین محله شهر بود که اولین بارم بود میرفتم تو عمرم یعنی ماشینو که پارک کردم استرس اینو داشتم لختش نکنن، نبرنش چند بار گفتم کاش با اسنپ میومدم! خونه رو پیدا کردم منو برد تو و گفتش میگیم بچه خواهرمی و من خالتم اومدی کمک. هنوز اثاثش نیومده بود یه اتاق بود توی پشت بوم با سینک ظرفشویی و دو سه تا کابینت همین! حتی حموم و سرویس هم تو حیاط پایین بود باید پله ها را بالا پایین میرفتی تو سرما و گرما برای یه سرویس. هیچی رو زمین نبود که بشه روش نشست چون اثاثش نیومده بود هنوز، پنجره تخمی هم یه پرده نداشت و این تیپ محله ها هم که همه فضول. یه ساعتم صاحب خونه عنتر داشت با در اتاق ور میرفت که درستش کنم و تحویل بدم. صاحب خونه هم بالاخره گورشو گم کرد و اومدم سمتش بغلش کردم و شروع کردم یکم مالوندنش چی گفته باشه خوبه؟؟ پریودم!! جا خوردم برگشتم بهش نگاه کردم گفتم: چی؟؟؟ گفت ببخشید! یکم دلم سوخت طفلک خب تقصیری هم نداشت این نکرده بود که. گفتم خیلی خب پس بیا یکم بخور برام آبم بیاد این با اینکه زشت بود ولی چون دندوناش بدک نبود و سیگار نمیکشید میشد رغبت کرد کیر گذاشت دهنش. هی اصرار کرد که این سری نه و بعدا. دستشو اوردم گذاشتم روی کیرم گفتم ببین برای تو سیخ شده نمیخوای بخوریش از رو شلوار داشت بازیش میداد چهرش نمی طلبید بخوای ازش لب بگیری خیلی آفتاب سوخته بود ولی گردن به پایین بهتر میشد بدنش سفید مایل به گندمی بود یه دردسرم این بود که تو اون یه متر جا نقطه کور پیدا کنم که تو دید پنجره نباشه هیچی هم نبود بشه روش دراز کشید دستمو انداختم از پشت لپ های کونشو گرفتم اینو میتونم بگم معرکه بود هم رنگش هم فرمش که تو پر و خوش فرم در حد خودش بود هم نرمی خاصش هر کونی این مدلی نیست یه سریا شلن یه سریا سفتن ولی یه سری دقیق تو محدودهاین که باید باشن و اینم همین مدلی بود. دستم که رسید به کونش کیرم سفت تر شد و خودمم حالم منقلب تر شد کشوندمش زیر پنجره رو زمین سیمان کاری شده! با مصیبت کنار خودم خوابوندمش نه بالشی نه زیراندازی! رو زمین خشک و خالی از پشت بغلش کردم از رو شلوار کیرمو به کونش میمالوندم و همزمان که دستمم میبردم سمت سینه هاش سعی کردم با گردن به پایینش و گوشش و اینا زبون بازی کنم کم کم شلوارمو دراوردم و برام سوال بود آخه این ریختی چطوری میشه کام گرفت. شلوار اونم یه تا نصفه مانندی کشیدم پایین هی مقاومت میکرد و میگفت همه جا خونی میشه الان. گفتم نگران نباش به کونت میمالم تا ابم بیاد این وسط نواری به چشمم نخورد گفتم شاید خالی بسته به ذهنم زد حالا یه سر کیری بزنیم ببینیم چه خبره با همین فرمون مالش و نزدیک شدن قدم به قدمی کیرم احساس کردم کم کم داره توی یک جای لزجی فرو میره دیدم حالا که فعلا اینم تحت کنترله بزار بکنم همینو یه چندتا تلمبه که زدم احساس کردم داره ابم میاد این خانم هم نگو اکت مورد علاقش لب گرفتنه این هی لب میگرفت رو به پشت و سعی میکرد زبون بازی کنه و من هی چندشم میشد اون زبونشو میکشید به لبم که بیاد تو دهنم و منم سفت تر می کرد لبامو و همونطوری سعی میکردم بوسش کنم احساس میکردم با مادربزرگم دارم لب میگیرم بالاخره آبم که داشت میومد کیرمو دراوردم و تو همون فضای بین ورودی کسش و لای پاش ریخته شد. کیرمو که نگاه کردم تازه دیدم خونیه و انگار که خالی نبسته بود. خیلی از کل اون وضعیتی که داشتیم و داشتم احساس کثیفی میکردم با یه دستمال پارچه ای که نمیدونم شرتش بود یا اونجا باهاش داشتن تمیزکاری میکردن خودمونو خشک کردیم و دیگه من فقط سریع اومدم خونه. مهمونا هنوز نرفته بودن باهاشون که دست میدادم از دست خودم چندشم میشد سریع رفتم حموم و میخواستم همه جامو با اسید بشورم. یه شستشویی کردمو دهنمو پنجاه بار اب کشیدم و بعدش اومدم پیش بقیه. یه چند روزی طول کشید تا این قضیه رو بتونم هضم کنم و دوباره کیرم بخواد راست بشه . . . (دوستان عزیز این مورد آخرین موردی بود که توصیفاتش این شکلی بود ظاهرا کسش شفا داشته چون بعد این دیگه بعدیایی که اومدن کسسس بودناا یعنی بگم کسسس. عسله لامصب عسل! استقبال کنید لایک و کامنت بدید اونارم براتون مینویسم البته سعی میکنم نظرات شمارم لحاظ کنم تا بیشتر پیشابتون رو راه بندازه دوطرفس دیگه من مینویسم برای تخلیه روانی خودم چون الان تو وضعیت خوبی نیستم شما هم کامنت بدین که انرژی بگیرم و با رعایت مواردی که میگین داستان بعدی رو بهتر بنویسم تا عشق کنین) ارادتمند شما. ونوس نوشته: ونوس -
توسط dozens · ارسال شده در
ماجرای عجیب با پدر شوهرم من الان زنی حدودا 50 ساله م و حدود 5 ساله که دیگه متاهل نیستم و هرگز در دوران تاهلم راه خطا نرفتم به جز یک بار که اون هم واقعا اتفاقی شد و حالا که مهاجرت کردم و اینجا با یکی از دوستان خیلی صمیمی و قدیمی م درمیون گذاشتم ترغیب م کرد که بیام اینجا براتون بنویسم. 24 ساله بودم که با مهران ازدواج کردم. هر دومون از خانواده هایی بودیم که وضعمون بد نبود خوب بودیم و زندگی مون هم خوب بود. قبل آشنایی با مهران با خواهرش مینا دوست بودیم در واقع هم دانشگاهی بودیم و مینا باعث ازدواجمون شد. بعد ازدواجمون هم با هم خوب و صمیمی بودیم. تنها نکته قابل توجه پدر شوهرم، نادر، بود که حرف و حدیث پشتش زیاد بود اما من توجهی نمی کردم چون چیزی ازش ندیده بودم و با من همیشه مهربون و پدرانه برخورد می کرد. می گفتن خیلی خانم بازه و حتی با خیلی از زنها و دخترای فامیل هم رابطه داشته. خب خوشتیپ بود و معروف بود که سکس باز قهاریه و مهمترین ویژگی ش که از سالها قبل اسباب شوخی بعضیا بوده همین بوده و هم آلت بزرگی ه که داره. گاهی تو جشن های عروسی یا عزا، مینا یواشکی می زد به من که “اون زنه رو می بینی؟ فلان زنه که از بستگان دورشونه، دختر فلان فامیل مونه، اینرو هم بابا بععععله!! " . منم می گفتم :“خاک تو سرت مینا نگو اینجوری عیبه!!” می خندیدیم. گاهی هم با مهران شوخی می کردیم و خودش می گفت من چرا ازین نظر به بابام نرفتم آخه! منم دعواش می کردم که خوب شد که نرفتی بهش، بعد کنترل ت سخت می شد همینجوری هم مال تو خوبه استاندارده من دوسش دارم. و فقط در همین حد بود که مایه طنز ما بود. و گذشت. بچه دار شدیم و الان دختر من هم سال هاست که مهاجرت کرده و مشوق مهاجرت منم دخترم بوده اگر نه من اهل مهاجرت نبودم. چند سال بعد ازدواج، مادر شوهرم بخاطر سرطان ریه فوت کرد. و پدر شوهرم تنها زندگی می کرد مینا هم بالاخره ازدواج کرد و رفت دبی. اما اتفاق وحشتناک تصادفی بود که تو راه شمال به تهران برای پدرشوهرم و یکی از دوستاش اتفاق افتاد، مست بودن. دوستش درجا فوت شد و خودش ضربه نخاعی شدیدی دید و تقریبا بی حرکت افتاد خونه. چند بار هم جراحی شد اما بهتر نشد. برای آدم فعالی مثل اون که هیچ وقت خونه نمی موند بیزینس میکرد همه ش مسافرت بود و تجارت و خوشگذرونی، این فاجعه قابل هضم نبود و تبدیل به یه موجود افسرده شد. بساط بافورش همه ش پهن بود و کانال های ماهواره رو بالا پایین میکرد، این شده بود کارش.گاهی گریه می کرد که واقعا دل آدم می سوخت. اوایل من و مهران میرفتیم کارای خونه و خرید هاشو انجام می دادیم و مهران حموم ش می کرد و منم خونه شو تمیز می کردم و رخت هاشو لاندری می کردم. دیدیم نمیشه ما نمی رسیم مشغله مون زیاده. با یکی از خانمای فامیل که نیاز به کمک مالی داشتن صحبت کردیم چند وقتی زنه اومد اما نمیدونم دیگه چی شد که شوهرش اجازه نداد بیاد. و دوباره من و مهران یا باهم یا نوبتی میرفتیم کارهاشو انجام می دادیم تا یکی دیگه رو پیدا کنیم بره. پدرشوهرم بدخلق و پرخاشگر شده بود و هرکسی رو قبول نمی کرد. یه روز که عصرش قرار بود برم کارهاشو انجام بدم، شب قبلش مهران گفت که فردا عصری باس راه بیفتیم بریم شمال جشن عروسی یکی از دوستامون و صبح هم کار داره نمی تونه بره و من گفتم اشکالی نداره من فردا آفم، صبح زود میرم کارها رو انجام میدم زود برمی گردم. حدود هشت و نیم صبح رسیدم خونه پدرشوهرم. با خودم گفتم نکنه الان خواب باشه بیدارش کنم عصبی میشه، گرچه با من اصلا بد رفتاری نمی کرد همش قربون صدقه م می رفت و عذرخواهی می کرد که اسباب زحمتم شده، واسه همین کلید انداختم یواش و پاورچین رفتم به ورودی هال رسیدم. واووو! پشت به من یه پهلو روی رختخوابش لم داده بود و روبروش تلویزیون بود داشت کانال های پورن رو تماشا می کرد. خودش خواسته بود که جلو تلویزیون تختخوابشو بذاریم و دیگه نره تو اتاق خواب تو تختش. اصلا متوجه اومدن من نشده بود. من یه لحظه هول شده بودم تو جام خشکم زده بود. شلوارکشو کشیده بود پایین پورن تماشا می کرد و با آلتش ور می رفت. و من تازه چیزی رو که اونهمه درباره ش یواشکی شوخی می کردیم و می خندیدیم بالاخره دیدم. واقعا بزرگ و کلفت بود چشام گرد شده بود و قلبم می زد!! نمیدونستم چیکار کنم. من قبل ازدواج یه دوست پسر داشتم که سایز آلتش خیلی کوچیک بود و مال مهران هم تقریبا کوچیک بود. اما این لعنتی رو واقعا مگه تو فیلم ها می شد دید!!! با اینکه دست و پنجه ش درشته ولی اون لعنتی ش بازم معلوم بود که چقدر قطورتر و درشت تر از دستاشه. چند قدم برگشتم دم در ورودی چند بار نفس عمیق کشیدم. خیلی هول شده بودم. زنگ زدم و صدا زدم “بابا جان؟ منم الهام، بیداری؟؟؟” یهو صدای تلویزیون قطع شد گفت “وایسا وایسا چند لحظه نیا تو تا من لباس بپوشم !!!” منم تا این فاصله یه کم نفسم سر جاش اومد چند دقیقه وایسادم یه کم هم خنده م گرفته بود، که گفت بیا. سلام کردم، اخم کرد و یواش جواب داد. گفت “چرا خبر ندادی میای؟” رنگ و روش پریده بود و ملتهب بود. گفتم “ببخشید بابا جون یهویی شد. دیشب آخر وقت مهران اومد گفت عصری باس بریم جایی منم الان اومدم نخواستم بیدارتون کنم نمی دونستم بیدارین!” با حالت خاصی پرسید “مثل اینکه اول داخل اومده بودی و من متوجه نشدم درسته؟” نمیدونستم چی جواب بدم! گفتم “آره ولی تا درو باز کردم فهمیدم بیدارین دیگه صداتون زدم!” فهمید که من دیدم که توی چه وضعیتی بود. هیچی نگفت ولی خیلی عصبانی بود. با دستپاچگی وقتی می رفتم سمت آشپزخونه دیدم رسیور رو خاموش کرد. انگار تا فهمید من اومدم تو فقط تلویزیون و خاموش کرده بود. من سریع براش برنج گذاشتم خورشت و کبابشو دم دستش گذاشتم بتونه خودش هر وقت خواست گرم کنه. نمیتونست بلند بشه راه بره فقط می خزید اگر مجبور می شد یا از ویلچر مخصوص استفاده می کرد اونم باس یکی کمکش می کرد تا بشینه توش. لاندری کردم و توی اون مدت هیچی نگفت منم فقط گاهی خنده م می گرفت که اونجوری اخم کرده پشتشو کرده به من. گاهی از خودم خنده م می گرفت که با خودم فکر می کردم چرا بیشتر بی حرکت واینستادم تماشا کنم اون لعنتی ش رو. یا کاش مینا بود باهم می خندیدیم. مینا چند بار با ذوق و شوق برام تعریف می کرد که چند بار یواشکی دید می زده وقتی باباش با مادرش سکس می کرده، چون بخاطر چیزهایی که شنیده بود دوست داشت آلت باباشو ببینه، و اینطور که می گفت چند بار هم موفق شده بود ببینه! و تعریف می کرد چه نقشه هایی می کشید تا وقت حموم کردنش یا لباس عوض کردنش بتونه ببینه. خیلی دیوونه بود مینا و خیلی هم دوسش داشتم خیلی بی ریا و صمیمی بود. دیگه داشتم می رفتم که گفتم “بابا جون برات میوه و آجیل هم خریدم میارم کنارت میزارم هر وقت خواستی بافور بزنی مزه ت باشه. کاری نداری دیگه؟ غذا و خورشت و کباب هم اندازه چند روز داری فقط گرمش کن” گفت “مرسی دخترم”. داشتم می رفتم که صدام زد: “الهام جان یه لحظه بیا.” همه ش دخترم صدا می زد و اینبار به اسمم! رفتم پیشش گفتم “جونم باباجون”. دستمو گرفت و بوسید گفت “خیلی برام زحمت میکشی ازت ممنونم”. گفتم “وظیفه ما اصلا نگید اینجوری#34;. خودمو پایین کشیدم که بغلش کنم از دلش دربیارم اگه ازم ناراحته و گفتم داریم میریم شمال اگه از اونجا چیزی خواستی بگو برات بگیریم. من حالت وایساده خم بودم و اونم بغلم کرد. اما بغلش بیش از حد معمول طول کشید، دوتا بازوهامو گرفته بود و منتظر بودم ابراز تشکر و احساساتش تموم بشه. صورتم رو بوسید و بازم تشکر کرد و منم بی اختیار گفتم “منم دختر شمام بابا جون”. گفت “از دخترمم بهتری، خودم به مهران میگم برام ماهی سفید بگیره براش کارت به کارت می کنم.” درحالیکه هنوز داشت لمسم می کرد. گفتم “چشم بابا”. دیدم که باز راست کرده و از روی شلوارکش معلوم بود و یه جوری هم خودشو نگه داشت که متوجه بشم!! و آروم تر گفت “چیزی رو که دیدی هم بین خودمون بمونه لطفا!!”. باز هول شدم و گفتم “بخدا چیزی ندیدم بابا، اصن مهم نیس که، پدر می دیگه” و هول هول سریع خداحافظی کردم و زدم بیرون. تو راه همش استرس داشتم و اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه. می دونید، اولش که با اون وضع دیدمش و حتی شلوارش پایین بود برام فقط فان شد و طی حدود دو ساعتی که اونجا بودم فقط خنده م می گرفت و حتی یک لحظه نگران نشدم. واقعا مثل بابام دوسش داشتم و خیلی دلم می سوخت که با اون همه بروبیا و بریز و بپاش و خاطرخواه، حالا اینجوری افتاده یه گوشه و خار شده. ولی وقتی موقع خداحافظی اونجوری کرد دیگه کلا ذهنم بهم ریخت. این دیگه عمدی بود!!! همیشه بین ما یه احترام دوطرفه بود، کلی جلوی خانواده م و فامیلای خودشون نازم می داد و تعریفم رو می کرد و هی می گفت: “مهران همین یه انتخابش باعث افتخارم شد”، منم تعریفاشو دوس داشتم و لوس می کردم خودمو براشون و البته جلو بقیه پز می دادم که خیلی هام خوششون نمیومد و حسادت می کردن. به جز مینا و مادرشوهرم که تایید می کردن و می گفتن “واقعا الهام رو مثل دختر خودش دوس داره و ما هم دوسش داریم”. و این همیشه حس خوبی به من می داد. نمیدونم شاید خرم می کردن، ولی فکر نکنم! چون حداقل مینا از زمان دانشجویی باهام صادق و مهربون بود. اما اون روز اون رابطه پدر دختری و احترام دو جانبه برای چند لحظه واقعا حالتش عوض شد. خونه که رسیدم هنوز گیج بودم باس دوش می گرفتم و می رفتم آرایشگاه، اصلا یادم رفته بود که خیر سرم میخوام برم شمال عروسی. اما اصلا اون صحنه ی ورودم و اتفاقات خروجم از خونه پدر شوهرم از ذهنم خارج نمی شد. زیر دوش که بودم همه ش اون حجم و کلفتی آلتش تو ذهنم می چرخید و اونجوری که با دستای پهنش می مالوندش هنوزم که هنوزه تو مغزم ثبت شده و نمی دونم چرا. من اصلا اون مدلی نبودم هیچوقت. شهوت پرست و هوس باز نبودم. مهران سکس خوبی نداشت نسبت به دوست پسر قبلی م. تفاوتشون فقط در مدت و تعداد رابطه و انواع پوزیشن بود. با مهران یه زناشویی معمولی بود همه ش ولی اونقدر شوهر خوبی بود که اصلا برام اهمیتی نداشت این موضوع، و سعی می کردم لذت ببرم ازش. و سالها همینطور متاهل و متعهد مونده بودم. فقط گاهی یکی دوتا از دوستای شیطونم که واسه خنده و شوخی کلیپ پورن می فرستادن تو تلگرام و اینا رو یواشکی با علاقه نگاه می کردم. فقط در همین حد. اگرنه انواع و اقسام پیشنهادات از تو خیابون تا سرکار و توسط غریبه و آشنا و رییس کمپانی و همکارا و … هر روزه به من می شد که بهشون بی اعتنا بودم. خلاصه حدود ظهر بود که رفتم آرایشگاه و تا ساعت سه برگشتم. مهران هم برگشته بود و دخترم هم از مدرسه اومده بود خونه. جمع و جور کردیم و راه افتادیم شمال. یه چندتا سوال معمولی هم مهران از خونه پدرش کرد و گفتم حالش خوبه و این کارو کردم و اونکارو کردم و یادت باشه براش ماهی سفید هم بگیریم. در همین حد. اما نمی دونم چرا هربار که چشامو می بستم باز می رفتم تو فکر اون لحظات و بارها و بارها مرورش می کردم. آلتش رو، دستای پهنش رو، اونجوری که بازوهامو گرفته بود، پاهای قوی ش با اون موهای بور نازک کم پشت پاهاش … واقعا خوش تیپ بود پدرشوهرم و دخترکش و درشت اندام و قدبلند. و چقدر حیف بود که این بلا سرش اومد. مهران هم تیپ ش خوب بود اما از لحاظ چهره و فیزیک بیشتر به مادرش رفته بود. عروسی شمال تموم شد و دو روز بعد برگشتیم خونه. مهران صبح زود رفت خونه پدرش سر بزنه و کاراشو انجام بده و همون طرفی هم رفت شرکت. منم رفتم سرکارم. شب مهران تعریف کرد که بابا رو حموم کرده ،رخت و لباساشم لاندری کرده براش ماهی سفید و گوشت و میوه و اینا هم گذاشته، و اینکه اینطوری نمیشه باید سریعتر یکیو پیدا کنیم کارهاشو انجام بده ما واقعا وقت نمی کردیم دیگه. هردو شاغل، کارهای خونه خودمون هم بود. چند جا هم سفارش کردیم که کسی و بفرستن آزمایشی بیاد. فردا سر کار بودم که مهران زنگ زد که باس برن ترکیه برای قرارداد. مهران عضو هیات مدیره شرکت شون بود و پس فرداش پروازشونه. منم یه دو روزی نرفتم خونه پدر شوهرم، بعد اون ماجرا روم نمی شد برم. یه زنی رو فرستادیم که ظاهرا نادر باهاش بدرفتاری کرد و عذرشو خواست. کسیو نمی پذیرفت و این اوضاع رو سخت تر می کرد. وسایل سفر مهران و چمدون بستیم و مهران رفت. صبح سرکار بودم که پیامی اومد تو تلگرامم. باباجون سیوش کرده بودم : “الهام جان، دخترم. مرسی بابت ماهی سفید . مهران آوردش ولی کی برام درستش می کنی؟ از وقتی از شمال برگشتی دیگه نیومدی!” اولین بار بود تو تلگرام به من پیام میداد. جواب دادم: “کارهام عقب مونده بود بابا جون میام برات درست میکنم چشم”. عصری یه استراحتی کردم. دخترم هم با یکی از همکلاسی های صمیمی ش که هم کوچه مون هم بودن تو اتاقش بودن و با سروصدا و جیغ بازی می کردن و خوش میگذروندن. به پدرشوهرم زنگ زدم که “من تا نیم ساعت دیگه میرسم برات ماهی درست کنم و کارها رو انجام بدم.” رفتم و خیلی صمیمی و گرم تر از همیشه باهام خوش و بش کرد از شمال و عروسی پرسید و احوال نوه ش رو پرسید و گفت “حتما یه روز با خودت بیار ببینمش که دلم براش تنگ شده”… گفتم چشم و رفتم سراغ آشپزیم و نادر هم مشغول بافور کشیدنش بود و اخبار نگاه می کرد. حدود نیم ساعتی بود سرم تو کار خودم بود و گاهی بازم همون تصاویر و افکار میومد تو ذهنم و استرس می گرفتم. یه بشقاب میوه درست کردم و برگشتم که ببرم پیشش بذارم که دیدم کامل داره منو نگاه میکنه خیره خیره، پتوش رو هم از رو کمرش زده پایینتر و برآمدگی و حجم کله ی اون لعنتی ش از زیر پیژامه ش زده بالا و تا دید دارم میام یه کم پتو رو کشید روش. اصلا تو اون وضعیت نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم. واقعا نمی دونستم. از طرفی حسم بهش پدرودختری بود و نمی خواستم باهاش برخورد کنم ناراحتش کنم. از طرفی می خواستم احترام بینمون باقی بمونه، و شایدم یه کمی حس کنجکاوی و نمیدونم چیم گل کرده بود که واکنش نشون ندم، از طرفی می گفتم بخاطر ضایعه نخاعی ش و روحیه بدش مراعاتش رو بکنم … و همه ی اینها طی چند ثانیه از ذهنم می گذشت که رسیدم بالا سرش و اونم همینطور خیره و با لبخند نگاهم می کرد. یواش و ترسون و لرزون گفتم: " بابا جون بفرما برات میوه پوست کندم”. یه پهلو کنار بساطش زیر یه تنه ش چند تا بالش و کوسن بود و با دست دیگه ش که خواست میوه ها رو ازم بگیره دوباره پتو رو یه کم زد کنار و حجم لعنتی ش خورد به چشام. انگار داشت با من بازی می کرد و از این بازی لذت می برد اما مطمئن هم نبودم. هول شدم و سریع بشقاب میوه رو جای اینکه بدم دستش گذاشتم پایین کنارش و تندی برگشتم آشپزخانه. خودش هم انگار فهمید که ترسیدم و دررفتم و خودشو جمع کرد. هم حس ترس داشتم، هم حس هیجان، هم مستاصل که چه کنم و تا کجا میخواد پیش بره. نکنه خودم خیالاتی شدم و رفتارش مثل همیشه ست و طبیعیه. داشتم لباساشو و چند تا ملافه ایناشو می ریختم تو لاندری… که نمی دونم چرا حس کردم اونجام یه کم مرطوب شده!!! خیلی عجیب بود چون من فقط حس هیجان و ترس داشتم!!! تو همین حال و هوا بودم که دیدم صدای تقلای ویلچرش میاد. رفتم تو هال و گفتم “چی شده بابا؟” گفت “دو سه روزه دوش نگرفتم، این لباسامم بدم با اونا بندازی تو ماشین” گفتم “بذار کمکت کنم بشینی روش” گفت " نمی تونی سنگینم برات، مهرانم به زور می تونه…” که من دیگه رسیدم بهش و سعی کردم کمکش کنم. واقعا سنگین بود چون پاهاش رو نمی تونست جمع کنه،دو تا دستش رو باهم تکیه دادیم به ویلچر و من از پشت زیر بغلش رو گرفتم که بکشمش بالا اما نمی تونستم زورم نمی رسید. تو اون تقلا ها پیژامه ش کمی کشیده شده بود پایین. همونطور که حدس زده بودم شرت نپوشیده بود و پشماهی حنایی و بور زیر شکمش و کمی از پایین آلتش معلوم شد. یه لحظه هر دو استپ کردیم درحالیکه هر دو می دونستیم داریم به کجا نگاه می کنیم. گفت “ببخشید دخترم، بذار تو برو خودم میتونم#34;. اومدم جلو روش و با لبخندی که انگار خنده م گرفته، گفتم “عیب نداره باباجون، منم دخترت، بذار پاتو بگیرم هول بدم بالا شما با دستات خودتو بکش بالا” یه کم پیژامه شو کشیدم بالا و مرتبش کردم و با دوتا دستام یکی از پاهاشو از روبرو بغل کردم و هن و هن که هولش بدم بالا و بالاخره موفق شدیم. راه افتادیم سمت حموم و تو مسیر انگار هیولاش دوباره بخاطر مالوندنی که من کردم بیدار شده بود و زده بود بالا و من دیگه گفتم حساسیت نشون ندم بهتره. رسیدیم داخل حموم و گفتم: “بابا من فقط یه کم کمک میکنم پاشی از رو ویلچر بشینی تو وان، خودت لطفا لباستو درار بنداز دم در بر دارم بشورمشون” و دوباره اون مالوندنا شروع شد و نمی دونم چرا دیگه حساسیتی واسش نشون نمی دادم چون بنظرم طبیعی میومد دیگه چاره ای نبود، محکم از روبرو گرفته بودمش و سرش و صورتش کاملا رو سینه هام بود و حس کردم عمدا میماله. لبه وان حموم نشوندمش و گفتم مراقب باش لیز نخوری و بدون اینکه به پایین بدنش نگاه کنم سریع از حموم رفتم بیرون. خیس عرق شده بودم و نفس نفس میزدم. ملتهب بودم و مطمئن نبودم از چی! چند لحظه ای تو آشپزخونه موندم یه کم آب خوردم و به صورتم آب زدم که صدام زد برم رخت هاشو بردارم. گفتم دیگه حتما تو وان رفته و منم در و باز کردم لباساشو بردارم که واااای.!لب وان حموم لخت رو به در نشسته بود و خیره به من. کیرش شق شده رو به بالا. دیگه طوری نبود که چشم بردارم و فرار کنم . منم خیره وایسادم. تمام اندامش رو نگاه کردم بی حرکت. اون سرشانه و سر سینه های ورزشکاری ش، موهای سینه ش که کم پشت و هوس برانگیز بود، پاهای قوی و بلندش و اون بیضه های گنده ش که بالا پایین آویزون بودن و اون کیر معروف کلفت لعنتی ش که انگار نبض ش می زد. نمی دونم شاید حدود ده ثانیه ای شد که بی حرکت با جرات نگاهش کردم و حس کردم چقدر خوشش اومده ازین بابت و داره لذت میره. به خودم اومدم، اخم کردم، خم شدم و رختهاشو برداشتم و در رو بستم. قلبم داشت از جاش در میومد. ماشین لباسشویی رو روشن کردم و کمی به ماهی ای که می خواستم سرخ کنم ادویه شو زدم. انگار تو این فاصله یکی دوبار صدام زد اما نشنیده گرفتم. رفتم رو مبل نشستم و سرم و گرفتم بین دستام. نمیدونستم چمه و چه کنم. اصلا قابل توصیف نیست اون لحظات. نمی دونم بغض داشتم یا نه. انگار اکسیژن کم بود. یه ربعی گذشت تازه داشتم آروم تر میشدم و می خواستم ماهی رو سرخ کنم و سریع برم که صدا م زد: " الهام جان بیا گل من، ویلچرم دوره ازم … حوله مم بیار قربونت، تو بالکن ه فک کنم”… ای دادو بیداد!!! فکر اینجاشو نکرده بودم که برگشت از حموم هم داره و مونده هنوز!!! من واقعا ظرفیت شو نداشتم و به این فکر می کردم که چجوری به مهران بگم که دیگه نمیام اینجا طوری که شک نکنه و آبروریزی نشه! تصمیم گرفتم قوی باشم و با جرات تا مهران بیاد و یه فکری کنم. من همون زنی م که مردای کمپانی و حتی رییس جرات جسارت به منو ندارن و با ترس و لرز باهام حرف میزنن. پاشدم حوله شو برداشتم و در زدم وارد حموم شدم. در زدن نمی خواست لخت بود دیگه ! بدون اینکه بهش نگاه کنم ویلچر رو گذاشتم کنار وان و دو تا دستمو دراز کردم که دستاشو بگیرم تا بلندش کنم که خودش با دستاش زور زد و نیم تنه بالایی شو بلند کرد لب وان گذاشت پشت به من. ویلچر رو به کنارش نزدیک کردم و گفت: فقط دو تا پاهامو بگیر تا بچرخم. تا از کنارش خم شدم تا کمک کنم دیدم بازم شق کرده راست راست . من خم شده دوتا دستم رو رون هاش یه کم با حالت اخم گفتم: “بابا جون، من که دارم سعی می کنم ریلکس باشم و کمک کنم، ولی این چه کاریه شما می کنی؟ من دخترتم” درحالیکه از شدت شهوت نفس نفس می زد و با لرزش و هیجان حرف می زد گفت: " دارم میترکم بخدا، زنم مرد دخترم رفت تو فقط موندی برام خوشگلم یه کم درک کن خیلی نیاز دارم…" و همینطور که اینا رو می گفت مچ دستم رو گرفت و پنجه م رو گذاشت رو کیرش که یعنی تاچش کن و بمال برام. من پنجه و انگشتام و گاهی سفت می کردم و گاهی سیخ می کردم که کیرشو نگیرم تو دستم و زار می زدم :" بابا تورو خدا ولم کن داری اذیتم میکنی، من مسئول این وضعیت شما نیستم، داره مچم درد میگیره، ولم کن، بخدا جیغ می زنم…" گفت: " نه این حرفا رو نزن همین یه بار برام انجام بده بعد حرف می زنیم. لااقل فقط با دست بمال چیزی نمیشه که…" بغض م ترکید و دیگه بوضوح گریه می کردم و هق هق می زدم و می گفتم “ولم کن توروخدا…” خیلی قوی تر از اونی بود که بتونم در برم. با اینکه خودم حدود 172 سانت قدمه و ضعیف هم نیستم ولی هیچ شانسی برای مقاومت نداشتم، مثل یه گنجیشک تو دستاش می لرزیدم. گفت: “من روم و اونوری می کنم راحت باشی خجالت نکشی فقط آبمو بیار خوشگلم زود تموم میشه اگه بگیریش…” خم شد سمت پشتم و یه لحظه مچ دستم و ول کرد که مثلا دستم آزاد بشه براش بمالم که تقلا کردم در برم اما باز دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش منم پنجه مو مشت کرده بودم که نگیرمش … گفت " خوشگلم اگه میخوای زود تموم شه بگیرش دیگه، منم روم و می کنم پشتت نگاه…" خم شد یه سمت پشت و کمرم و منم دیدم واقعا هیچ راهی ندارم و ول بکن نیست. تمام بدنم می لرزید. همونجوری هق هق کنان با گریه پنجه مو باز کردم و آلتش رو گرفتم که مچم رو ول کرد. خم شده بود و باسن و کمرم رو می مالوند و می خورد و من برای اولین بار از فاصله چند سانتیمتری چند بار نگاه به کیرش کردم و نگاهم و برداشتم. حتی نصفشم تو دستم جا نمیشد، حتی قطرشو نمی تونستم بگیرم… صورتم خیس اشک بود و همچنان هق می زدم و براش می مالیدم. چندبار سرم رو فشار داد سمت پایین که یعنی بخور برام ولی دهنمو می بستم و نمی ذاشتم. رو صورتم به زور می مالیدش و من فقط چشمامو می بستم و التماس میکردم “نکن توروخدا ولم کن…” دستاشو برد زیر پیرهنمو سینه هامو مالید، از تو سوتینم درآورد و هی چنگ می زد و کمرم رو می خورد… منم دیگه مقاومت نمی کردم که فقط تموم بشه. نادر ناله ش داشت در میومد و هی می گفت : “بزن بزن بزن دو دستی بزن…” و یهو دستشو کرد جلوی شلوارم و اونجامو مالوند یهو رعشه به تموم جونم افتاد و التماس کردم “نکن نکن … " که دیدم داره بدنش می لرزه. بیشتر و تندتر براش زدم که یهو چنان آبی پرتاب کرد که تا بحال چنین چیزی ندیده بودم… به همه جا می پاشید و من فقط درمونده و … نگاه می کردم که یهو تو همون حال دستشو کرد تو شرتم که پریدم و همچنان که براش می مالیدم گفتم “چیکار می کنی؟ تموم شدی دیگه ولم کن…” گفت “بذار ارضات کنم…” دیگه خودمو به زور از دستش خلاص کردم و گفتم " نمی خوام… قول دادی…” اون هم دیگه ولم کرد و اصرار نکرد… دیگه از چنگش در رفتم و به محض جدا شدن ازش دوباره بغضم ترکید و خم شدم دو دستام رو زانوهام و گریه می کردم … فقط داد می زدم " ازت متنفرم…" نوشته: الهام
-