gayboys ارسال شده در 17 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد سهگانهٔ آتشین پرواز بی پایان 1 یلدا پنجههاشو به آرومی روی دستهی نیمکت فشرد. باد پاییزی برگهای خشک و به پرواز درمیآورد و صدای فریادهای بچهها تو زمین فوتبال، فضای پارکو پر کرده بود. امیر، پسر هشت سالش، با لباس قرمز شمارهی هفت، مثل همیشه پرجنبوجوش بود. توپ رو به سمت دروازه شوت کرد و فریاد شادی سر داد. یلدا لبخندی زد. هرچند تنهاییِ این نیمکتِ همیشگی گاهی سنگین میشد، اما خوشحالی امیر همیشه آرامشبخش بود. ناگهان صدایی از پشت سرش شنید: «سلام! میشه کنارت بشینم؟» یلدا برگشت. زنی با موهای بلوندِ رنگشده، آرایش غلیظ و چشمانی سبز که زیر نور آفتاب برق میزد، وایساده بود. لبخندش گستاخانه به نظر میرسید، اما جذابیت عجیبی داشت. یلدا با احتیاط جواب داد. «البته…»، زن کنارش نشست و کیف دستیشو روی پاش گذاشت. «من مژگانم. پسر من، آرتین، اونجا تو همون تیم دروازه بانه. شمارهی یک رو میبینی؟ همون که داره داد میزنه!» یلدا به زمین نگاه کرد. پسری لاغر با موهای ژولیده داشت به همتیمیهاش دستور میداد. کمی خندید: «پسرت روحیه رهبری داره.» مژگان با صدایی بلند خندید: «آره، دقیقاً مثل خودم! تو هم هر هفته میای اینجا؟» یلدا شونههاش رو بالا انداخت: «تقریباً. شوهرم اکثراً تو ماموریته، پس مجبورم تنهایی بیام.» مژگان ابروهاش رو بالا برد: «وای، شوهرت ماموره؟ جالب… من که شوهرم رو این همه ساله میشناسم، ولی انگار هنوز نمیدونه زن چیه!» و دوباره خندید. یلدا ناخودآگاه به دستان مژگان نگاه کرد؛ ناخنهای بلند قرمز رنگی که روی دستهی نیمکت ضربه میزدن. یلدا داشت کتابشو ورق میزد که مژگان دوباره کنارش نشست. این بار یک لیوان قهوه تو دستش بود «بیا، اینو برات خریدم. کاپوچینو با شیر سویا!» یلدا تعجب کرد: «مگه منو از کجا میشناسی؟» مژگان چشمک زد: «همه چیز رو میفهمم، عزیزم. تو از اون آدمایی هستی که قهوه بدون شکر میخوری و موقع استرس با موهات بازی میکنی.» یلدا ناخودآگاه دستش رو از موهای مشکی بلندش کنار کشید. مژگان ادامه داد: «بیخیال، من آدم بدی نیستم. فقط دوس دارم بفهمم آدما تو عمق وجودشون چی میخوان… مثلاً تو.» یلدا جرعهای از قهوه رو نوشید. گرمای نوشیدنی و صدای مژگان که بیوقفه حرف میزد، بهش حس عجیبی میداد. انگار سالها بود کسی اینقدر به حرفهاش گوش نداده بود. یلدا دستاشو روی پیشخون آشپزخونه گذاشت و به قطرات بارون که روی پنجره میچکید خیره شد. صدای تیکتاک ساعت دیواری تنها همراهِ نفسای نامنظمش بود. رضا، مثل همیشه، در ماموریتی سهروزه به اصفهان بود و امیر بعد از کلاس فوتبال مستقیماً به اتاقش رفته بود تا بازی کنه. خونه در سکوت سنگینی فرو رفته بود، انگار دیوارها هم از تنهایی او شکایت داشتن. ناگهان صدای زنگ آپارتمانش شنیده شد. پشت در، مژگان با یه جعبه شیرینی و چشمائی درخشان وایساده بود. «یلدا جون! میدونی امروز چقدر حوصلم سر رفته؟ بیا یه فنجون چای باهم بخوریم.» یلدا در رو باز کرد و لبخندی زد. بوی عطر تند مژگان فضای راهرو را پر کرد. با همان اعتماد به نفسِ همیشگی وارد شد و مستقیم به سمت آشپزخونه رفت، انگار سالها بود این خونه رو میشناخت. بعد از اینکه امیر خوابید، مژگان بطری شراب قرمز رو از کیفش درآورد. «بیا یه کم بخوریم تا حالی به حالی بشیم!» یلدا ابروهاشو بالا برد: «مژگان… من که نمیخورم.» مژگان خندید و لیوانی رو پر کرد: «بیا و امتحانش کن تا بفهمی چه معجونی برات آوردم مطمئنم دوسش داری!» جرعهای از شراب رو سر کشید و ادامه داد: «اصلاً میدونی چیه؟ من یه رازی دارم… رازی که تا حالا به هیشکی نگفتم.» یلدا روی مبل کنارش نشست. نور مهتاب از پنجره به داخل میتابید و سایههای عجیبی رو دیوار مینداخت. مژگان نزدیکتر شد و دستشو رو زانو یلدا گذاشت و گفت: «من… میل زیادی به جنس موافق دارم و به لز شدیدا علاقه مندم. همیشه دوس داشتم یه کسی مثه تو رو داشته باشم و باهاش لز بازی کنم.» سکوت سنگینی فضای اتاق رو فرا گرفت. یلدا احساس کرد قلبش داره از سینش بیرون میزنه. مژگان ادامه داد: «نترس، یلدا جون. من فقط میخوام بدونم تو هم چیزی از این میل تو وجودت هست یا نه… اون اتیشی که من توش میسوزم تو بدن توام شعله ور میشه یا نه؟!.» یلدا به دیوار پشت سر مژگان خیره شد. صدای نفسهاش رو میشنید که تندتر میشد. سالها بود کسی به این اندازه بهش نزدیک نشده بود. حتی رضا… یادش اومد چگونه شبای بیپایان رو در انتظار یه نوازش ساده بیدار میموند. مژگان انگشتاشو به آرومی روی گردن یلدا حرکت داد: «میدونی چیه؟ تو خیلی زیبایی… اون چشمای مشکیت، اون کون گرد و برجسته، گردن بلوریت ، شوهرت اصلاً نمیفهمه چه جیگریو وسط پاهات پنهون کردی.» یلدا یهو بلند شد و گفت: «مژگان، من نمیتونم این کار رو انجام بدم من اصلا تو فاز لز نبودم تا حالا. این کار اشتباهیه » مژگان دستشو گرفت و به آرومی رو مبل کشید: «اشتباه چیه؟ وقتی کسی تو رو نمیبینه، تو حق داری خودت رو کشف کنی… من فقط میخوام کمکت کنم.» و در همون لحظه، لبای مژگان به لبای یلدا چسبید. شراب تلخ روی زبونش پخش شد، اما گرمای دستان مژگان که پشتش رو نوازش میکرد، اونو منجمد کرده بود. یلدا سعی کرد مقاومت کنه، اما بدنش به شکلی غیر منتظره پاسخ داد. انگار سالها بود کسی اونو اینجوری لمس نکرده بود. یباره احساس کرد کوسش از شهوت خیس خیس شد .مژگان با زیرکی پی به این قضیه برد و دستش رو برد به سمت کوس یلدا و گفت واای یلدا شرتت خیس شده نکنه جیش کردی و گفت :بذار ببینم بوی جیش میده یا نه! بینی ش رو برد به سمت کس یلدا یه بو کرد و گفت عشقم بوی جیش نیست بوی عشق بوی شهوته و فورا شرت یلدا رو کشید پایین و سرش رو برد وسط پای یلدا و با حرص و ولع شروع به لیسیدن کرد یلدا انگار هیپنوتیزم شده بود ، خودشو کامل در اختیار مژگان گذاشته بود مزگان با خوردن چوچول یلدا به طرز ماهرانه ای یلدا رو تصاحب کرده بود، یلدا داشت لذت جدید و وصف نشدنی رو تجربه میکرد مژگان همچنان بی وقفه در حال لیسیدن بود و یلدا دوست داشت این لیسیدن هیچگاه به پایان نرسه ، مژگان رفت سراغ سینه های اناری و سفت یلدا و نوک ممه ها رو میمکید و یلدا هم در حال آأإآأإأآأإأأخ خ خ خ ـــأأأأأوووووخ خ خ بخور مژی بخور ممه هامو بخور همش مال خودته فقط برا توئه …مژی یلدا رو دمر رو تخت خوابوند و زبونشو کرد تو سوراخ کون یلدا و حالا نخور کی بخور… زبونشو لوله کرده بود تو کون تنگ و خوشگل یلدا…یلدا ناله میزد و میگفت عشقم بخور کونمو بخور واااای …مژی پوزیشن رو با لیسیدن کوس عوض کرد و همچنان لیس میزد یلدا دیگه براش مهم نبود که کسی صداش رو بشنوه چنان ناله های شهوتی سر میداد که صداش چند تا خونه اونورتر هم قابل شنیدن بود …ناگهان ناله های یلدا بلند و بلندتر شد و بعد کمی به کلی قطع شد…تمام بدن یلدا چند بار لرزید و بی حس و حرکت شد یلدا تو بغل مژگان معصومانه آروم گرفته بود… یلدا رو تخت خوابش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. بوی عطر مژگان هنوز رو پوستش میپیچید. صدای زمزمهی مژگان در گوشش تکرار میشد: «تو مال منی… من میدونم چطور ازت مراقبت کنم.» ناگهان صدای پیامک موبایلش بلند شد. پیام رضا بود: « نمیتونم برگردم. کارم طول کشید. ببخشید.» موبایل از دستش لغزید و افتاد . اشک از چشماش سرازیر شد. نمیدونست این اشکا از خشم بود ،از شرم، یا از هیجانی که نمیتونست کنترلش کنه. روابط اونا وارد فاز جدیدی شده بود. مژگان هر روز به بهانههای مختلف به خونه یلدا میومد. گاهی با هدیهای کوچک، گاهی با شرابی گرون قیمت. یلدا کمکم به این ملاقاتها عادت کرده بود، اما هنوز نمیتونست با خودش کنار بیاد. مژگان پیشنهاد داد: «یلدا جون،فردا شب پسرم رو میفرستم خونه مادرم .میام پیشت، میتونیم یه شبی رو فقط واسه خودمون باشیم… با شام و شراب و هرچیزی که دلت بخواد.» یلدا مکث کرد: «نمیدونم مژگان… اگه رضا بفهمه…» مژگان دستشو رو لبای یلدا گذاشت: «رضا که نیست… ، من حواسم جمع همه چی رو تحت کنترل دارم نگران نباش عشقم.» یلدا میز رو با دقت چیده بود: شمعها، گلهای رز قرمز، و بطری ویسکی. مژگان با لباس مشکی نخی که براقی اون تو نور شمع می درخشید، وارد شد. «وای یلدا جون! فکر نمیکردم اینقدر رمانتیک بشی!» بعد احوالپرسی شروع به گپ زدن کردیم و مشروب و مزه و تنقلات خوردیم ، کله مون داغ شده بود مژی شبکه ها رو با کنترل بالا پائین میکرد گفت ای بابا اینام که فیلم های درس درمونی نشون نمیدن ،بعدش یه فلش از تو کیفش درآورد و وصل کرد به تی وی ، یلدا ببین این فیلمه خیلی سمیه ، دو تا دختر لب ساحل در حال لز بازی بودن هر دوتاشون خوشگل و استایلشون فوق العاده سکسی بود. هردو مون محو تماشای فیلم بودیم و اصلا حواسمون به همدیگه نبود. به خودم كه اومدم دیدم جلوی شلواركم خیس خیس شده و اگه بلند شم مژی این صحنه رو میبینه و من اینو دوس نداشتم. چند دقیقه ای گذشته بود و تو این مدت كوچكترین حرفی بین ما رد و بدل نشده بود زیر چشمی نگاهی به مژی انداختم دیدم دستش تو شورتشه از جام بلند شدم و گفتم : بسه دیگه خسته شدم حوصله م سر رفت.یه راست رفتم تو اتاق كه مثلا رفتم به كار و بارم برسم اما دروغ میگفتم داشتم دیوونه میشدم دوست داشتم جای یکی از دخترای تو فیلم باشم، رفتم رو تخت دراز کشیدم خیلی زود مژی رو دیدم بالا سرم میخ وایساده ، گفت:چیه عشقم ، از فیلم خوشت نیومد و ادامه داد:یا اینکه حشری شدی و زبون داغ منو میخوای؟! یه خنده ی ریزی کردم و چیزی نگفتم ، مژی گفت :جوونم عشقم ، لبای داغشو با لبام مماس کرد و بعدش زبونمو میمکید تو دهنش از شدت حشریت له له میزدم ولی روم نشد بگم زود باش کسم رو بخور ، مژی با اعماق وجود من تله پاتی داشت انگار کل حالات و احساساتم ناگفته براش ترسیم شده بود خودش شرتم رو از پام دراورد و بلافاصله زبون داغشو رو کوسم حس کردم و یه وااای کشدار از دهنم در اومد مژی گفت :جاااان قربون کوس نازت… اون شب، خیلی به هم حال دادن. ویسکی، نوازشا، و زمزمههای مژگان که مثل سم تو رگای یلدا جریان داشت. تا نیمههای شب، یلدا خودشو تو آغوش مژگان گم کرده بود، انگار دنیای بیرون وجود نداشت. صبح یلدا با سر دردی که بابت خوردن شراب بود بیدار شد. مژگان کنارش دراز کشیده بود و موهای طلاییش رو بالش پخش شده بود. یلدا آروم از تخت بلند شد و رفت تو آشپزخونه . تصویر خودشو تو آینه نگاه کرد: چشمای قرمز، لبای ورم کرده، و گردنی پر از جای بوسه. ناگهان صدای مژگانو از پشت سرش شنید: «صبح بخیر، قشنگم! دیشب رو یادته؟» یلدا برگشت و سعی کرد لبخند بزنه: «آره… ولی نمیدونم چی شد…» مژگان نزدیک شد و دستشو دور کمر یلدا حلقه کرد: «چی شد؟ تو اون چیز رو پیدا کردی که همیشه گمشده ت بود؟… منم همینطور.» ادامه دارد… نوشته: رضا واکنش ها : migmig 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
migmig ارسال شده در 7 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر سهگانهٔ آتشین پرواز بی پایان 2 کم کم، مژگان شروع به معرفی فانتزیهایش کرد. یک شب، پیشنهاد داد که با هم به مهمونی های خصوصی برن. «یلدا جون، اونجا آدمایی هستن مثل خودمون… می توانیم آزاد باشیم.» یلدا اولش یه کم مقاومت کرد، اما رفتن به مهمونی و خوشگذرانی وسوسش کرد. اولین مهمونی در یک آپارتمان لوکس در شمال تهران برگزار شد. زنا و مردانی با لباس های نیمهباز، نوشیدنیهای رنگارنگ و موسیقی که فضای اتاق رو پر کرده بود. مژگان دست یلدا رو گرفت و به وسط جمعیت برد: «نترس… من کنارت هستم.» یلدا سعی کرد خودشو با ریتم موسیقی هماهنگ کنه، اما نگاهای مردا که بدنشو برانداز میکردن، اونو میترسوند. مژگان در گوشش زمزمه کرد: «همشون دارن به تو نگاه میکنن… میدونی چرا؟ چون تو خاصی.» در همون مهمونی، مردی قدبلند با موهای جو گندمی و چشمائی سبز به اونا نزدیک شد. با مژگان دست داد و بوسیدش … مژگان:: «سامان جون! این یلداست… همونی که برات تعریف کردم.» سامان دست یلدا رو بوسید: «خیلی خوشبختم. مژگان همیشه از زیبایی شما میگفت… اما حقش رو ادا نکرده به نظرم شما خیلی زیباتر هستی نسبت به اوصافی که ازتون شنیدم.» به هر حال خیلی خوش اومدی و ما رو سرافراز کردی ، سه نفری دور یه میز نشستن ، سامان سه تا پیک ویسکی ریخت و تعارف کرد ، مژگان زیر چشمی یلدا رو میپائید و سامان هم وسط سینه های یلدا رو دید میزد ، یه ساعتی گذشت هر سه کله شون داغ شده بود ،سامان سه تا سیگار روشن کرد و رو لبای خودش و خانوما گذاشت ، بوی سیگار و مشروب فضا رو پر کرده بود ، مژگان: یلدا عشقم میای بریم جای آرومی یه کم دراز بکشیم؟ یلدا با تکون دادن سرش تایید کرد ، سامان دست یلدا رو گرفت و به سمت یکی از اتاقها را افتادن… سامان یلدا رو روی تخت نشوند و گفت : عشقم دراز بکش، کفشای یلدا رو از پاش دراورد …یلدا کمی احساس ناراحتی کرد، اما مژگان دستشو فشار داد و گفت : «سامان دوست مورد اعتماد منه… میتونه بهمون کمک کنه تا بیشتر لذت ببریم.» بعدش سامان رو به بالای تخت هدایت کرد و در ادامه خودش هم بهشون اضافه شد. سامان دستشو برد تو موهای لخت یلدا و شروع به نوازشش کرد، بدجوری برا سکس با این زن لوند و زیبا و خوش استایل بی طاقت شده بود دیگه بیشتر از این طاقت نیاورد و گفت: یلدا چقد چشات سگ داره؟ چشمات منو بد گرفته، یلدا خنده ریزی کرد، سامان یه جوون گفت و لبای یلدا رو بوسید بعدش دستشو گذاشت رو ممه هاش، از لای سوتین ممه رو دراورد و نوکشو کشید تو دهنش و شروع به میک زدن کرد و یواش خوابید رو یلدا بطوری که کیرش مماس کوس یلدا قرار گرفت و خودشو به اون میمالید و کیرشو با فاصله بین کس و شکم یلدا حرکت میداد بعد کمی به مژگان یه اشاره کرد اونم اومد و به آرومی و با عشوه و بوس و… لباسای یلدا رو از تنش درآورد سامان دستشو برد سمت کوس یلدا خیس خیس بود اول پاهاشو جمع کرد که نتونه بماله بعد یکم باز کرد گفت فقط تو همین حد، سکس نه، "یلدا یه شرت مشکی مدل لامبادا پاش بود سامان پیش خودش فکر کرد که یلدام سکس میخواسته و این که میگفت سکس نه ، الکی بود.و الا شورت لامبادا پوشیدنش تجسم سکس کردنش بوده " سامی گفت: باشه و انگشتشو کرد تو کوسش، اوووف کوس خوشگل و تمیز و اپیلاسیون کرده،حسابی خیس شده بود به راحتی انگشت توش میرفت ؛ همزمان ممه هاشو لیس میزد مثه یه نوزاد که از سینه مامانش شیر میخوره … یلدا رو به مژگان کرد و گفت:خودت نمیخوای لخت بشی؟ مژی گفت : خب یکی لختم کنه، سامان گفت: چشم خودم لختت می کنم و لباسای مژی رو در آورد یلدا داگ استایل شده بود مژی کوسشو لیس میزد سامانم زبونشو فرو کرده بود تو سوراخ کونش … اه و ناله یلدا هر لحظه بلندتر میشد …به سامان گفت انگار تا امشب نکنی منو ول کن نیستی سامان گفت : نهههه ! یلدا بدجور حشری شده بود و حسابی فاز سکس ورداشته بود ، یهو کیر سامی رو محکم گرفت سرشو برد سمت شلوارکش و با یه حرکت کیرشو از تو شلوارک و شورت بیرون کشید و شروع کرد ساک زدن براش ، خیلی حرفه ای با تف زیاد …پر حرارت و با عشق خاصی ساک میزد کیر سامی هم هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد ، کیرش داشت منفجر میشد و پیش ابش راه افتاده بود. … سامی بلند شد یلدا رو خوابوند رو تخت … سینه های ۷۵ سفت که احتیاج به سوتین هم نداشت باسن با توجه به وزن و مانکن بودنش فوق العاده بود یه کس تمیز و پر آب که هر تشنه ایی رو سیراب میکرد شروع کرد به لیس زدن بهشتش یلدا سروسامان رو به سمت کوسش فشار میداد و داشت به شدت لذت می برد … چشاشو بسته بود و فقط لذت میبرد بعد گفت بیا ۶۹ شیم تا منم برات بخورم و ۶۹ شدن خیلی لذت بخش بود یلدا حتی تخمای سامی رو لیس میزد …. بالاخره آماده سکس شدن گفت سامی بکن ولی آروم بکنی … …سامی بدجور حشری شده بود بلند شد یلدا رو بغل کرد و بوسیدش و طاق باز خوابوندمش و بلادرنگ کیرشو تا ته فرو کرد تو کس یلدا و شروع به تلمبه زدن کرد، یلدائی که میگفت سکس دخول نباشه بدون هیچ مقاومتی از گائیده شدنش توسط سامان استقبال کرد و بدون هیچ اعتراضی ، بلکه با تمام وجود کوسش رو در اختیار کیر کلفت سامان قرار داد و داشت از کوس دادنش حظ وافر می برد!..وای سامی چقدر کیرت داغه ، آتیشم زدی …یلدا اولین باری بود که به کسی بجز شوهرش داشت کوس میداد ،اولین بار بود که تجربش میکرد خیلی براش لذت بخش بود …مدام میگفت: بزن … بزن…تند بزن… و ناله میکرد سامان با شدت تلمبه میزد بعد از چند دقیقه تلمبه زدن رو آهسته کرد و انگشتشو همزمان کرد تو کونش ،گفت :نکن جیغ میزنم آی وااای واااای…، از ته دل ناله میزد سامان تو همون حالت داگی صورت یلدا رو خوابوند رو بالش و یه غوص داد به کمرش و کون گردشو کامل داد بالا ،حالا دیگه کس یلدا با شدت هر چه تمام تر تلمبه میخورد و ناله های یلدا به فریاد تبدیل شده بود… سامان خسته شده بود کشید بیرون…کیر دراز و کلفت و سفت که حداقل ۱۹یا۲۰سانت میشد ، حسابی تو کوس یلدا خیس و لزج شده بود مژی به سمت کیر حمله کرد و با یلدا دوتایی شروع کردن به ساک زدن کیر به طعم کوس یلدا… مژگان یلدا رو به پشت خوابونده بود و کوس یلدا رو لیس میزد که احساس کرد کیر سامی تو کوسشه ، چند دقیقه ای کوس مژگان تلمبه خورد بعدش سامی موهای یلدا رو گرفت و سر اونو به سمت کیرش چرخوند و کردش تو حلق یلدا ،،،،یلدا تف بنداز رو کیرم میخوام بکنمش تو کون مژگان…کیر سامی تو دهن یلدا و توکون مژگان در حال تردد بود هر سه در حال ارضا شدن بودن … خانوما هر دو برا سامی ساک میزدن ، یلدا موقع ساک زدن چشماشو تو چشای سامی دوخته بود که همین کار سامی رو به مرز جنون رسوند که یهو تمام آبشو تو دهن یلدا خالی کرد یلدا هم آب کیر سامان رو ریخت تو دهن مژگان…و با هم آب بازی کردن… اون شب، یلدا برای اولین بار طعم سهنفره رو چشید و این تجربه ای لذت بخش بود براش، سامان با حرکات ماهرانش، هم مژگان رو راضی نگه داشته بود که حسادت نکنه و هم یلدا را به وجد آورده بود. صبح روز بعد، رضا تماس گرفت: «یلدا جون، فردا برمیگردم. دلتنگتم.» یلدا جواب داد: «خب… خوشحالم.» صدای رضا جدی شد: «خسته به نظر میرسی… همه چی رو به راهه؟» یلدا : «همه چیز خوبه. فعلاً بای.» بعد سریع قطع کرد. اون به آینه نگاه کرد و جای بوسهی روی گردنش رو با آرایش پوشوند. «اگر رضا بفهمه…» اما مژگان قول داده بود همه چی رو کنترل کنه. یلدا دیگه نمی تونست انکار کنه. رابطه با مژگان مثه یه گرداب بود که اونو عمیق تر به درون خودش میکشید. هر روز بهونهای جدید: یه مهمونی، یه سفر کوتاه به شمال، یا ملاقات با «دوستان خاص». اما در پسِ این هیجان، ترسی عمیق در وجودش ریشه دوونده بود. ترس از لو رفتن خیانتش، ترس از دست دادن امیر، و ترس از اینکه شاید این هیاهو هیچوقت نتونه خوشحالیه ادامه داری براش فراهم کنه… ادامه دارد… نوشته: رضا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده