رفتن به مطلب

داستان سکسی پدر شوهر بیناموس


dozens

ارسال‌های توصیه شده


ماجرای عجیب با پدر شوهرم
 

من الان زنی حدودا 50 ساله م و حدود 5 ساله که دیگه متاهل نیستم و هرگز در دوران تاهلم راه خطا نرفتم به جز یک بار که اون هم واقعا اتفاقی شد و حالا که مهاجرت کردم و اینجا با یکی از دوستان خیلی صمیمی و قدیمی م درمیون گذاشتم ترغیب م کرد که بیام اینجا براتون بنویسم.
24 ساله بودم که با مهران ازدواج کردم. هر دومون از خانواده هایی بودیم که وضعمون بد نبود خوب بودیم و زندگی مون هم خوب بود. قبل آشنایی با مهران با خواهرش مینا دوست بودیم در واقع هم دانشگاهی بودیم و مینا باعث ازدواجمون شد. بعد ازدواجمون هم با هم خوب و صمیمی بودیم. تنها نکته قابل توجه پدر شوهرم، نادر، بود که حرف و حدیث پشتش زیاد بود اما من توجهی نمی کردم چون چیزی ازش ندیده بودم و با من همیشه مهربون و پدرانه برخورد می کرد. می گفتن خیلی خانم بازه و حتی با خیلی از زنها و دخترای فامیل هم رابطه داشته. خب خوشتیپ بود و معروف بود که سکس باز قهاریه و مهمترین ویژگی ش که از سالها قبل اسباب شوخی بعضیا بوده همین بوده و هم آلت بزرگی ه که داره. گاهی تو جشن های عروسی یا عزا، مینا یواشکی می زد به من که “اون زنه رو می بینی؟ فلان زنه که از بستگان دورشونه، دختر فلان فامیل مونه، اینرو هم بابا بععععله!! " . منم می گفتم :“خاک تو سرت مینا نگو اینجوری عیبه!!” می خندیدیم. گاهی هم با مهران شوخی می کردیم و خودش می گفت من چرا ازین نظر به بابام نرفتم آخه! منم دعواش می کردم که خوب شد که نرفتی بهش، بعد کنترل ت سخت می شد همینجوری هم مال تو خوبه استاندارده من دوسش دارم. و فقط در همین حد بود که مایه طنز ما بود. و گذشت.
بچه دار شدیم و الان دختر من هم سال هاست که مهاجرت کرده و مشوق مهاجرت منم دخترم بوده اگر نه من اهل مهاجرت نبودم.
چند سال بعد ازدواج، مادر شوهرم بخاطر سرطان ریه فوت کرد. و پدر شوهرم تنها زندگی می کرد مینا هم بالاخره ازدواج کرد و رفت دبی. اما اتفاق وحشتناک تصادفی بود که تو راه شمال به تهران برای پدرشوهرم و یکی از دوستاش اتفاق افتاد، مست بودن. دوستش درجا فوت شد و خودش ضربه نخاعی شدیدی دید و تقریبا بی حرکت افتاد خونه. چند بار هم جراحی شد اما بهتر نشد. برای آدم فعالی مثل اون که هیچ وقت خونه نمی موند بیزینس میکرد همه ش مسافرت بود و تجارت و خوشگذرونی، این فاجعه قابل هضم نبود و تبدیل به یه موجود افسرده شد. بساط بافورش همه ش پهن بود و کانال های ماهواره رو بالا پایین میکرد، این شده بود کارش.گاهی گریه می کرد که واقعا دل آدم می سوخت. اوایل من و مهران میرفتیم کارای خونه و خرید هاشو انجام می دادیم و مهران حموم ش می کرد و منم خونه شو تمیز می کردم و رخت هاشو لاندری می کردم. دیدیم نمیشه ما نمی رسیم مشغله مون زیاده. با یکی از خانمای فامیل که نیاز به کمک مالی داشتن صحبت کردیم چند وقتی زنه اومد اما نمیدونم دیگه چی شد که شوهرش اجازه نداد بیاد. و دوباره من و مهران یا باهم یا نوبتی میرفتیم کارهاشو انجام می دادیم تا یکی دیگه رو پیدا کنیم بره. پدرشوهرم بدخلق و پرخاشگر شده بود و هرکسی رو قبول نمی کرد.
یه روز که عصرش قرار بود برم کارهاشو انجام بدم، شب قبلش مهران گفت که فردا عصری باس راه بیفتیم بریم شمال جشن عروسی یکی از دوستامون و صبح هم کار داره نمی تونه بره و من گفتم اشکالی نداره من فردا آفم، صبح زود میرم کارها رو انجام میدم زود برمی گردم. حدود هشت و نیم صبح رسیدم خونه پدرشوهرم. با خودم گفتم نکنه الان خواب باشه بیدارش کنم عصبی میشه، گرچه با من اصلا بد رفتاری نمی کرد همش قربون صدقه م می رفت و عذرخواهی می کرد که اسباب زحمتم شده، واسه همین کلید انداختم یواش و پاورچین رفتم به ورودی هال رسیدم. واووو! پشت به من یه پهلو روی رختخوابش لم داده بود و روبروش تلویزیون بود داشت کانال های پورن رو تماشا می کرد. خودش خواسته بود که جلو تلویزیون تختخوابشو بذاریم و دیگه نره تو اتاق خواب تو تختش. اصلا متوجه اومدن من نشده بود. من یه لحظه هول شده بودم تو جام خشکم زده بود. شلوارکشو کشیده بود پایین پورن تماشا می کرد و با آلتش ور می رفت. و من تازه چیزی رو که اونهمه درباره ش یواشکی شوخی می کردیم و می خندیدیم بالاخره دیدم. واقعا بزرگ و کلفت بود چشام گرد شده بود و قلبم می زد!! نمیدونستم چیکار کنم. من قبل ازدواج یه دوست پسر داشتم که سایز آلتش خیلی کوچیک بود و مال مهران هم تقریبا کوچیک بود. اما این لعنتی رو واقعا مگه تو فیلم ها می شد دید!!! با اینکه دست و پنجه ش درشته ولی اون لعنتی ش بازم معلوم بود که چقدر قطورتر و درشت تر از دستاشه.
چند قدم برگشتم دم در ورودی چند بار نفس عمیق کشیدم. خیلی هول شده بودم.
زنگ زدم و صدا زدم “بابا جان؟ منم الهام، بیداری؟؟؟”
یهو صدای تلویزیون قطع شد گفت “وایسا وایسا چند لحظه نیا تو تا من لباس بپوشم !!!”
منم تا این فاصله یه کم نفسم سر جاش اومد چند دقیقه وایسادم یه کم هم خنده م گرفته بود، که گفت بیا.
سلام کردم، اخم کرد و یواش جواب داد. گفت “چرا خبر ندادی میای؟” رنگ و روش پریده بود و ملتهب بود. گفتم “ببخشید بابا جون یهویی شد. دیشب آخر وقت مهران اومد گفت عصری باس بریم جایی منم الان اومدم نخواستم بیدارتون کنم نمی دونستم بیدارین!”
با حالت خاصی پرسید “مثل اینکه اول داخل اومده بودی و من متوجه نشدم درسته؟” نمیدونستم چی جواب بدم! گفتم “آره ولی تا درو باز کردم فهمیدم بیدارین دیگه صداتون زدم!” فهمید که من دیدم که توی چه وضعیتی بود. هیچی نگفت ولی خیلی عصبانی بود. با دستپاچگی وقتی می رفتم سمت آشپزخونه دیدم رسیور رو خاموش کرد. انگار تا فهمید من اومدم تو فقط تلویزیون و خاموش کرده بود. من سریع براش برنج گذاشتم خورشت و کبابشو دم دستش گذاشتم بتونه خودش هر وقت خواست گرم کنه. نمیتونست بلند بشه راه بره فقط می خزید اگر مجبور می شد یا از ویلچر مخصوص استفاده می کرد اونم باس یکی کمکش می کرد تا بشینه توش. لاندری کردم و توی اون مدت هیچی نگفت منم فقط گاهی خنده م می گرفت که اونجوری اخم کرده پشتشو کرده به من. گاهی از خودم خنده م می گرفت که با خودم فکر می کردم چرا بیشتر بی حرکت واینستادم تماشا کنم اون لعنتی ش رو. یا کاش مینا بود باهم می خندیدیم. مینا چند بار با ذوق و شوق برام تعریف می کرد که چند بار یواشکی دید می زده وقتی باباش با مادرش سکس می کرده، چون بخاطر چیزهایی که شنیده بود دوست داشت آلت باباشو ببینه، و اینطور که می گفت چند بار هم موفق شده بود ببینه! و تعریف می کرد چه نقشه هایی می کشید تا وقت حموم کردنش یا لباس عوض کردنش بتونه ببینه. خیلی دیوونه بود مینا و خیلی هم دوسش داشتم خیلی بی ریا و صمیمی بود.
دیگه داشتم می رفتم که گفتم “بابا جون برات میوه و آجیل هم خریدم میارم کنارت میزارم هر وقت خواستی بافور بزنی مزه ت باشه. کاری نداری دیگه؟ غذا و خورشت و کباب هم اندازه چند روز داری فقط گرمش کن” گفت “مرسی دخترم”. داشتم می رفتم که صدام زد: “الهام جان یه لحظه بیا.” همه ش دخترم صدا می زد و اینبار به اسمم! رفتم پیشش گفتم “جونم باباجون”. دستمو گرفت و بوسید گفت “خیلی برام زحمت میکشی ازت ممنونم”. گفتم “وظیفه ما اصلا نگید اینجوری#34;. خودمو پایین کشیدم که بغلش کنم از دلش دربیارم اگه ازم ناراحته و گفتم داریم میریم شمال اگه از اونجا چیزی خواستی بگو برات بگیریم. من حالت وایساده خم بودم و اونم بغلم کرد. اما بغلش بیش از حد معمول طول کشید، دوتا بازوهامو گرفته بود و منتظر بودم ابراز تشکر و احساساتش تموم بشه. صورتم رو بوسید و بازم تشکر کرد و منم بی اختیار گفتم “منم دختر شمام بابا جون”. گفت “از دخترمم بهتری، خودم به مهران میگم برام ماهی سفید بگیره براش کارت به کارت می کنم.” درحالیکه هنوز داشت لمسم می کرد. گفتم “چشم بابا”. دیدم که باز راست کرده و از روی شلوارکش معلوم بود و یه جوری هم خودشو نگه داشت که متوجه بشم!! و آروم تر گفت “چیزی رو که دیدی هم بین خودمون بمونه لطفا!!”. باز هول شدم و گفتم “بخدا چیزی ندیدم بابا، اصن مهم نیس که، پدر می دیگه” و هول هول سریع خداحافظی کردم و زدم بیرون. تو راه همش استرس داشتم و اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه. می دونید، اولش که با اون وضع دیدمش و حتی شلوارش پایین بود برام فقط فان شد و طی حدود دو ساعتی که اونجا بودم فقط خنده م می گرفت و حتی یک لحظه نگران نشدم. واقعا مثل بابام دوسش داشتم و خیلی دلم می سوخت که با اون همه بروبیا و بریز و بپاش و خاطرخواه، حالا اینجوری افتاده یه گوشه و خار شده. ولی وقتی موقع خداحافظی اونجوری کرد دیگه کلا ذهنم بهم ریخت. این دیگه عمدی بود!!! همیشه بین ما یه احترام دوطرفه بود، کلی جلوی خانواده م و فامیلای خودشون نازم می داد و تعریفم رو می کرد و هی می گفت: “مهران همین یه انتخابش باعث افتخارم شد”، منم تعریفاشو دوس داشتم و لوس می کردم خودمو براشون و البته جلو بقیه پز می دادم که خیلی هام خوششون نمیومد و حسادت می کردن. به جز مینا و مادرشوهرم که تایید می کردن و می گفتن “واقعا الهام رو مثل دختر خودش دوس داره و ما هم دوسش داریم”. و این همیشه حس خوبی به من می داد. نمیدونم شاید خرم می کردن، ولی فکر نکنم! چون حداقل مینا از زمان دانشجویی باهام صادق و مهربون بود. اما اون روز اون رابطه پدر دختری و احترام دو جانبه برای چند لحظه واقعا حالتش عوض شد.
خونه که رسیدم هنوز گیج بودم باس دوش می گرفتم و می رفتم آرایشگاه، اصلا یادم رفته بود که خیر سرم میخوام برم شمال عروسی. اما اصلا اون صحنه ی ورودم و اتفاقات خروجم از خونه پدر شوهرم از ذهنم خارج نمی شد. زیر دوش که بودم همه ش اون حجم و کلفتی آلتش تو ذهنم می چرخید و اونجوری که با دستای پهنش می مالوندش هنوزم که هنوزه تو مغزم ثبت شده و نمی دونم چرا. من اصلا اون مدلی نبودم هیچوقت. شهوت پرست و هوس باز نبودم. مهران سکس خوبی نداشت نسبت به دوست پسر قبلی م. تفاوتشون فقط در مدت و تعداد رابطه و انواع پوزیشن بود. با مهران یه زناشویی معمولی بود همه ش ولی اونقدر شوهر خوبی بود که اصلا برام اهمیتی نداشت این موضوع، و سعی می کردم لذت ببرم ازش. و سالها همینطور متاهل و متعهد مونده بودم. فقط گاهی یکی دوتا از دوستای شیطونم که واسه خنده و شوخی کلیپ پورن می فرستادن تو تلگرام و اینا رو یواشکی با علاقه نگاه می کردم. فقط در همین حد. اگرنه انواع و اقسام پیشنهادات از تو خیابون تا سرکار و توسط غریبه و آشنا و رییس کمپانی و همکارا و … هر روزه به من می شد که بهشون بی اعتنا بودم.
خلاصه حدود ظهر بود که رفتم آرایشگاه و تا ساعت سه برگشتم. مهران هم برگشته بود و دخترم هم از مدرسه اومده بود خونه. جمع و جور کردیم و راه افتادیم شمال. یه چندتا سوال معمولی هم مهران از خونه پدرش کرد و گفتم حالش خوبه و این کارو کردم و اونکارو کردم و یادت باشه براش ماهی سفید هم بگیریم. در همین حد. اما نمی دونم چرا هربار که چشامو می بستم باز می رفتم تو فکر اون لحظات و بارها و بارها مرورش می کردم. آلتش رو، دستای پهنش رو، اونجوری که بازوهامو گرفته بود، پاهای قوی ش با اون موهای بور نازک کم پشت پاهاش … واقعا خوش تیپ بود پدرشوهرم و دخترکش و درشت اندام و قدبلند. و چقدر حیف بود که این بلا سرش اومد. مهران هم تیپ ش خوب بود اما از لحاظ چهره و فیزیک بیشتر به مادرش رفته بود. عروسی شمال تموم شد و دو روز بعد برگشتیم خونه.
مهران صبح زود رفت خونه پدرش سر بزنه و کاراشو انجام بده و همون طرفی هم رفت شرکت. منم رفتم سرکارم. شب مهران تعریف کرد که بابا رو حموم کرده ،رخت و لباساشم لاندری کرده براش ماهی سفید و گوشت و میوه و اینا هم گذاشته، و اینکه اینطوری نمیشه باید سریعتر یکیو پیدا کنیم کارهاشو انجام بده ما واقعا وقت نمی کردیم دیگه. هردو شاغل، کارهای خونه خودمون هم بود. چند جا هم سفارش کردیم که کسی و بفرستن آزمایشی بیاد. فردا سر کار بودم که مهران زنگ زد که باس برن ترکیه برای قرارداد. مهران عضو هیات مدیره شرکت شون بود و پس فرداش پروازشونه. منم یه دو روزی نرفتم خونه پدر شوهرم، بعد اون ماجرا روم نمی شد برم. یه زنی رو فرستادیم که ظاهرا نادر باهاش بدرفتاری کرد و عذرشو خواست. کسیو نمی پذیرفت و این اوضاع رو سخت تر می کرد. وسایل سفر مهران و چمدون بستیم و مهران رفت. صبح سرکار بودم که پیامی اومد تو تلگرامم. باباجون سیوش کرده بودم : “الهام جان، دخترم. مرسی بابت ماهی سفید . مهران آوردش ولی کی برام درستش می کنی؟ از وقتی از شمال برگشتی دیگه نیومدی!” اولین بار بود تو تلگرام به من پیام میداد. جواب دادم: “کارهام عقب مونده بود بابا جون میام برات درست میکنم چشم”. عصری یه استراحتی کردم. دخترم هم با یکی از همکلاسی های صمیمی ش که هم کوچه مون هم بودن تو اتاقش بودن و با سروصدا و جیغ بازی می کردن و خوش میگذروندن. به پدرشوهرم زنگ زدم که “من تا نیم ساعت دیگه میرسم برات ماهی درست کنم و کارها رو انجام بدم.” رفتم و خیلی صمیمی و گرم تر از همیشه باهام خوش و بش کرد از شمال و عروسی پرسید و احوال نوه ش رو پرسید و گفت “حتما یه روز با خودت بیار ببینمش که دلم براش تنگ شده”… گفتم چشم و رفتم سراغ آشپزیم و نادر هم مشغول بافور کشیدنش بود و اخبار نگاه می کرد. حدود نیم ساعتی بود سرم تو کار خودم بود و گاهی بازم همون تصاویر و افکار میومد تو ذهنم و استرس می گرفتم. یه بشقاب میوه درست کردم و برگشتم که ببرم پیشش بذارم که دیدم کامل داره منو نگاه میکنه خیره خیره، پتوش رو هم از رو کمرش زده پایینتر و برآمدگی و حجم کله ی اون لعنتی ش از زیر پیژامه ش زده بالا و تا دید دارم میام یه کم پتو رو کشید روش. اصلا تو اون وضعیت نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم. واقعا نمی دونستم. از طرفی حسم بهش پدرودختری بود و نمی خواستم باهاش برخورد کنم ناراحتش کنم. از طرفی می خواستم احترام بینمون باقی بمونه، و شایدم یه کمی حس کنجکاوی و نمیدونم چیم گل کرده بود که واکنش نشون ندم، از طرفی می گفتم بخاطر ضایعه نخاعی ش و روحیه بدش مراعاتش رو بکنم … و همه ی اینها طی چند ثانیه از ذهنم می گذشت که رسیدم بالا سرش و اونم همینطور خیره و با لبخند نگاهم می کرد. یواش و ترسون و لرزون گفتم: " بابا جون بفرما برات میوه پوست کندم”.
یه پهلو کنار بساطش زیر یه تنه ش چند تا بالش و کوسن بود و با دست دیگه ش که خواست میوه ها رو ازم بگیره دوباره پتو رو یه کم زد کنار و حجم لعنتی ش خورد به چشام. انگار داشت با من بازی می کرد و از این بازی لذت می برد اما مطمئن هم نبودم. هول شدم و سریع بشقاب میوه رو جای اینکه بدم دستش گذاشتم پایین کنارش و تندی برگشتم آشپزخانه. خودش هم انگار فهمید که ترسیدم و دررفتم و خودشو جمع کرد. هم حس ترس داشتم، هم حس هیجان، هم مستاصل که چه کنم و تا کجا میخواد پیش بره. نکنه خودم خیالاتی شدم و رفتارش مثل همیشه ست و طبیعیه.
داشتم لباساشو و چند تا ملافه ایناشو می ریختم تو لاندری… که نمی دونم چرا حس کردم اونجام یه کم مرطوب شده!!! خیلی عجیب بود چون من فقط حس هیجان و ترس داشتم!!! تو همین حال و هوا بودم که دیدم صدای تقلای ویلچرش میاد. رفتم تو هال و گفتم “چی شده بابا؟” گفت “دو سه روزه دوش نگرفتم، این لباسامم بدم با اونا بندازی تو ماشین”
گفتم “بذار کمکت کنم بشینی روش”
گفت " نمی تونی سنگینم برات، مهرانم به زور می تونه…” که من دیگه رسیدم بهش و سعی کردم کمکش کنم. واقعا سنگین بود چون پاهاش رو نمی تونست جمع کنه،دو تا دستش رو باهم تکیه دادیم به ویلچر و من از پشت زیر بغلش رو گرفتم که بکشمش بالا اما نمی تونستم زورم نمی رسید. تو اون تقلا ها پیژامه ش کمی کشیده شده بود پایین. همونطور که حدس زده بودم شرت نپوشیده بود و پشماهی حنایی و بور زیر شکمش و کمی از پایین آلتش معلوم شد. یه لحظه هر دو استپ کردیم درحالیکه هر دو می دونستیم داریم به کجا نگاه می کنیم. گفت “ببخشید دخترم، بذار تو برو خودم میتونم#34;.
اومدم جلو روش و با لبخندی که انگار خنده م گرفته، گفتم “عیب نداره باباجون، منم دخترت، بذار پاتو بگیرم هول بدم بالا شما با دستات خودتو بکش بالا” یه کم پیژامه شو کشیدم بالا و مرتبش کردم و با دوتا دستام یکی از پاهاشو از روبرو بغل کردم و هن و هن که هولش بدم بالا و بالاخره موفق شدیم. راه افتادیم سمت حموم و تو مسیر انگار هیولاش دوباره بخاطر مالوندنی که من کردم بیدار شده بود و زده بود بالا و من دیگه گفتم حساسیت نشون ندم بهتره. رسیدیم داخل حموم و گفتم: “بابا من فقط یه کم کمک میکنم پاشی از رو ویلچر بشینی تو وان، خودت لطفا لباستو درار بنداز دم در بر دارم بشورمشون” و دوباره اون مالوندنا شروع شد و نمی دونم چرا دیگه حساسیتی واسش نشون نمی دادم چون بنظرم طبیعی میومد دیگه چاره ای نبود، محکم از روبرو گرفته بودمش و سرش و صورتش کاملا رو سینه هام بود و حس کردم عمدا میماله. لبه وان حموم نشوندمش و گفتم مراقب باش لیز نخوری و بدون اینکه به پایین بدنش نگاه کنم سریع از حموم رفتم بیرون. خیس عرق شده بودم و نفس نفس میزدم. ملتهب بودم و مطمئن نبودم از چی! چند لحظه ای تو آشپزخونه موندم یه کم آب خوردم و به صورتم آب زدم که صدام زد برم رخت هاشو بردارم. گفتم دیگه حتما تو وان رفته و منم در و باز کردم لباساشو بردارم که واااای.!لب وان حموم لخت رو به در نشسته بود و خیره به من. کیرش شق شده رو به بالا. دیگه طوری نبود که چشم بردارم و فرار کنم . منم خیره وایسادم. تمام اندامش رو نگاه کردم بی حرکت. اون سرشانه و سر سینه های ورزشکاری ش، موهای سینه ش که کم پشت و هوس برانگیز بود، پاهای قوی و بلندش و اون بیضه های گنده ش که بالا پایین آویزون بودن و اون کیر معروف کلفت لعنتی ش که انگار نبض ش می زد. نمی دونم شاید حدود ده ثانیه ای شد که بی حرکت با جرات نگاهش کردم و حس کردم چقدر خوشش اومده ازین بابت و داره لذت میره. به خودم اومدم، اخم کردم، خم شدم و رختهاشو برداشتم و در رو بستم. قلبم داشت از جاش در میومد. ماشین لباسشویی رو روشن کردم و کمی به ماهی ای که می خواستم سرخ کنم ادویه شو زدم. انگار تو این فاصله یکی دوبار صدام زد اما نشنیده گرفتم.
رفتم رو مبل نشستم و سرم و گرفتم بین دستام. نمیدونستم چمه و چه کنم. اصلا قابل توصیف نیست اون لحظات. نمی دونم بغض داشتم یا نه. انگار اکسیژن کم بود. یه ربعی گذشت تازه داشتم آروم تر میشدم و می خواستم ماهی رو سرخ کنم و سریع برم که صدا م زد: " الهام جان بیا گل من، ویلچرم دوره ازم … حوله مم بیار قربونت، تو بالکن ه فک کنم”…
ای دادو بیداد!!! فکر اینجاشو نکرده بودم که برگشت از حموم هم داره و مونده هنوز!!! من واقعا ظرفیت شو نداشتم و به این فکر می کردم که چجوری به مهران بگم که دیگه نمیام اینجا طوری که شک نکنه و آبروریزی نشه!
تصمیم گرفتم قوی باشم و با جرات تا مهران بیاد و یه فکری کنم. من همون زنی م که مردای کمپانی و حتی رییس جرات جسارت به منو ندارن و با ترس و لرز باهام حرف میزنن. پاشدم حوله شو برداشتم و در زدم وارد حموم شدم. در زدن نمی خواست لخت بود دیگه ! بدون اینکه بهش نگاه کنم ویلچر رو گذاشتم کنار وان و دو تا دستمو دراز کردم که دستاشو بگیرم تا بلندش کنم که خودش با دستاش زور زد و نیم تنه بالایی شو بلند کرد لب وان گذاشت پشت به من. ویلچر رو به کنارش نزدیک کردم و گفت: فقط دو تا پاهامو بگیر تا بچرخم. تا از کنارش خم شدم تا کمک کنم دیدم بازم شق کرده راست راست . من خم شده دوتا دستم رو رون هاش یه کم با حالت اخم گفتم:
“بابا جون، من که دارم سعی می کنم ریلکس باشم و کمک کنم، ولی این چه کاریه شما می کنی؟ من دخترتم”
درحالیکه از شدت شهوت نفس نفس می زد و با لرزش و هیجان حرف می زد گفت: " دارم میترکم بخدا، زنم مرد دخترم رفت تو فقط موندی برام خوشگلم یه کم درک کن خیلی نیاز دارم…" و همینطور که اینا رو می گفت مچ دستم رو گرفت و پنجه م رو گذاشت رو کیرش که یعنی تاچش کن و بمال برام. من پنجه و انگشتام و گاهی سفت می کردم و گاهی سیخ می کردم که کیرشو نگیرم تو دستم و زار می زدم :" بابا تورو خدا ولم کن داری اذیتم میکنی، من مسئول این وضعیت شما نیستم، داره مچم درد میگیره، ولم کن، بخدا جیغ می زنم…"
گفت: " نه این حرفا رو نزن همین یه بار برام انجام بده بعد حرف می زنیم. لااقل فقط با دست بمال چیزی نمیشه که…"
بغض م ترکید و دیگه بوضوح گریه می کردم و هق هق می زدم و می گفتم “ولم کن توروخدا…”
خیلی قوی تر از اونی بود که بتونم در برم. با اینکه خودم حدود 172 سانت قدمه و ضعیف هم نیستم ولی هیچ شانسی برای مقاومت نداشتم، مثل یه گنجیشک تو دستاش می لرزیدم.
گفت: “من روم و اونوری می کنم راحت باشی خجالت نکشی فقط آبمو بیار خوشگلم زود تموم میشه اگه بگیریش…”
خم شد سمت پشتم و یه لحظه مچ دستم و ول کرد که مثلا دستم آزاد بشه براش بمالم که تقلا کردم در برم اما باز دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش منم پنجه مو مشت کرده بودم که نگیرمش …
گفت " خوشگلم اگه میخوای زود تموم شه بگیرش دیگه، منم روم و می کنم پشتت نگاه…" خم شد یه سمت پشت و کمرم و منم دیدم واقعا هیچ راهی ندارم و ول بکن نیست. تمام بدنم می لرزید. همونجوری هق هق کنان با گریه پنجه مو باز کردم و آلتش رو گرفتم که مچم رو ول کرد. خم شده بود و باسن و کمرم رو می مالوند و می خورد و من برای اولین بار از فاصله چند سانتیمتری چند بار نگاه به کیرش کردم و نگاهم و برداشتم. حتی نصفشم تو دستم جا نمیشد، حتی قطرشو نمی تونستم بگیرم… صورتم خیس اشک بود و همچنان هق می زدم و براش می مالیدم. چندبار سرم رو فشار داد سمت پایین که یعنی بخور برام ولی دهنمو می بستم و نمی ذاشتم. رو صورتم به زور می مالیدش و من فقط چشمامو می بستم و التماس میکردم “نکن توروخدا ولم کن…” دستاشو برد زیر پیرهنمو سینه هامو مالید، از تو سوتینم درآورد و هی چنگ می زد و کمرم رو می خورد… منم دیگه مقاومت نمی کردم که فقط تموم بشه. نادر ناله ش داشت در میومد و هی می گفت : “بزن بزن بزن دو دستی بزن…” و یهو دستشو کرد جلوی شلوارم و اونجامو مالوند یهو رعشه به تموم جونم افتاد و التماس کردم “نکن نکن … " که دیدم داره بدنش می لرزه. بیشتر و تندتر براش زدم که یهو چنان آبی پرتاب کرد که تا بحال چنین چیزی ندیده بودم… به همه جا می پاشید و من فقط درمونده و … نگاه می کردم که یهو تو همون حال دستشو کرد تو شرتم که پریدم و همچنان که براش می مالیدم گفتم “چیکار می کنی؟ تموم شدی دیگه ولم کن…” گفت “بذار ارضات کنم…”
دیگه خودمو به زور از دستش خلاص کردم و گفتم " نمی خوام… قول دادی…” اون هم دیگه ولم کرد و اصرار نکرد…

دیگه از چنگش در رفتم و به محض جدا شدن ازش دوباره بغضم ترکید و خم شدم دو دستام رو زانوهام و گریه می کردم
… فقط داد می زدم " ازت متنفرم…"

نوشته: الهام

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


ماجرای عجیب با پدرشوهرم 2

دیگه از چنگش در رفتم و به محض جدا شدن ازش دوباره بغضم ترکید و خم شدم دو دستام رو زانوهام و گریه می کردم
… فقط داد می زدم " ازت متنفرم…"

دویدم اومدم تو آشپزخونه، نصف لباسام خیس خیس شده بود، می لرزیدم. واقعا نمیدونستم چیکار کنم. به مهران بگم نگم. اگه می گفتم همه چی خراب می شد و آبروریزی می شد. یه پنج دقیقه ای گذشت. همونجا شلوار و تی شرتمو در آوردم و کمی با حوله بدنمو خشک کردم و پایین کابینت نشستم و هق می زدم. یهو دیدم صدای ویلچرش اومد!!! این که نمی تونست تنهایی پاشه و سوار ویلچر بشه!!! اومد جلوم. گفت “از من ناراحت نباش الهام. خواهش می کنم از من دلگیر نباش!!”
با یه شورت و سوتین چمباتمه زده بودم و زانوهامو بغل کرده بودم.
گفتم " جلوی چشام نباش هیولای نامرد! تو که نمیتونستی سوار ویلچر بشی!! همه چیو به مهران می گم. همین یه خورده آبرویی که نداری رو هم تو فامیل می برم. انقده همه فامیل و اطرافیانت رو گاییدی که فکر میکنی حقته به هر کسی دست درازی کنی … "
برای اولین بار هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم.
گفت " اینجوری نگو قربونت بشم، راستش خودم زور بزنم میتونم سوار شم، فقط پاهامو نمیتونم تکون بدم. رو نکردم که تو و مهران بیشتر بیاین پیشم از تنهایی نترکم. فقط تو رو خدا ازم ناراحت نباش. من تحت فشار بودم…"
تازه یادم اومد که لختم و داره وراندازم می کنه. خودشم دیگه روش باز شده بود و لخت رو ویلچر جلوم بود و کیرش نیمه خوابیده ولو بود جلوی چشام. گفت " قربون اون پاهای مرمری خوشگلت بشم …" که اجازه ندادم حرفش تموم بشه
گفتم " فقط از جلو چشمام گم شو میخوام لباس بپوشم برم. خیسه همه ش" . گفت: " باشه باشه تو فقط آروم باش چشم میرم" و ویلچرش راه افتاد سمت هال. رسید به جاش. هنوز جلوی چشام بود و زیرچشمی نگاه می کردم که چجوری می خواد از رو ویلچر پا شه و بشینه سرجاش! ویلچر و چرخوند و خیلی راحت با دو تا دستاش پا شد و وقتی متوجه شد دارم نگاش میکنم قشنگ رو به من شد، نمی دونم . شاید باز به خاطر اینکه کیرش رو نگاه کنم. فکر کنم از این مساله لذت می برد.
خیلی راحت کمرش رو آروم پایین آورد و سر جاش نشست. اصلا هم نیاز به کمک نداشت. چقدر بدجنس بود.
رفتم لباسام و کمی سشوار و اتو بکشم سریع خارج بشم که دیدم گوشیم زنگ میخوره. دخترم بود. برداشتم . گفتم “الان میام دخترم نگران نباش”. گفت " چرا صدات میلرزه مامان خوبی؟" گفتم “آره مامان جون نگران نباش دارم میام”
تازه دیدم طفلکی چندتا میسکال و پیامک داده که “مامان کجایی چرا جواب نمیدی؟! خونه باباجونی هنوز؟”.
باز نادر صدام کرد : " الهام فک کنم داری میری؟! لطفا یه پیژامه و زیرپوش از تو خواب توی کشوهام بردار برام بیار"
یعنی واقعا چقدر روو داشت!! انگار نه انگار که با من چیکار کرده! هیچ جوابی ندادم. لباسامو همونجور مرطوب پوشیدم و با لج براش پیژامه و زیرپوش برداشتم بردم بهش بدم. باز تا منو دید پاهاشو باز کرد که ببینم، اصلا نگاهش نکردم و پیژامه و زیرپوش رو پرت کردم طرفش. داشتم وسایلم رو جمع می کردم که گفت “الهام اگه من بدم تو بد نباش، من که میدانم تو چقدر مهربونی و چقدر منو دوست داری! خودتم میدونی چقدر برام عزیزی. ماهی ها رو هم درست نکردیا، می خوای بری؟!”
از اینکه چقدر روو داره و من تا بحال چنین ورژنی ازش ندیده بودم داشتم شاخ درمی آوردم! با اینکه سمت در رفتم که برم بازم برگشتم. گفتم داستان نشه. رفتم ماهی رو براش سرخ کردم و یه نیم ساعت دیگه طول کشید. تو این نیم ساعت هم هی قربون صدقه م می رفت و نازم می داد و عذرخواهی می کرد که طاقتم طاق شد و یهو جیغ زدم : “بخدا یک کلمه دیگه ادامه بدی همه چیو به همه میگم، فقط خفه شو!!”
دیگه هیچی نگفت.
دوباره گریه م گرفت. اون سه ساعت اندازه سه سال برام طول کشیده بود. کارم تموم شد و بی یک کلمه حرف از خونه ش زدم بیرون. پشت فرمون بودم که متوجه شدم مچ دستم قرمز و کبوده انگار. اونقدر محکم گرفته بودش که جاش مونده بود! رسیدم خونه. نمی خواستم دخترم بویی ببره که پریشونم. سریع رفتم دوش گرفتم و هنوز گیج اتفاقات بودم. موقع خواب دلم نمی خواست تنها باشم. دخترم رو صدا زدم گفتم مامان بیا پیش من بخواب. محکم بغلش کرده بودم و خودش تو تعجب که چمه! گفتم" دلم واسه مامانم تنگ شده دخترم. امشب تو مامان من شو …" طفلک چقده نازم کرد و بوسم کرد تا خوابیدم.
دو روزی گذشت و من یواش یواش داشت حالم بهتر می شد و سعی میکردم بهش فکر نکنم. فقط بعد دو روز مهران که زنگ زد گفت چرا نرفتی پیش بابا، طفلکی گله می کرد! که گفتم “نشد برم امروز میرم چشم”. یه جوری گفتم فکر کرد انگاری دیگه خسته شدم یا دوس ندارم برم دیگه. گفت “باشه امروز رو پس لطف کن برو از فردا خودم میرسم دیگه ببخش زحمتت. رسیدم یه فکری براش می کنم.”
عصری با دخترم رفتم که تنها نرم. کارهاشو انجام دادم و هر وقت که می دیدم دخترمو بغل می کنه و ناز میده آتیش می گرفتم و عصبانی می شدم. هیچی هم نمی تونستم بگم. همه ش صداش می کردم که “دخترم بیا پیش من کمکم کن”.
اون روز هم گذشت و مهران م رسید. شب قبلش، نادر، پدرشوهرم به من تو تلگرام پیام داد که "می دونم به مهران نمیگی، می دونی که آبروریزی میشه. هم زندگی شما می پاشه هم من زندگی م بیشتر جهنم میشه… بازم ازت معذرت میخوام#34;.
هیچی جواب ندادم و بعد اینکه خیالش راحت شد که سین کردم پیامو پاک کرد. دیگه بعدش اکثرا مهران می رفت. چند نفر رو هم استخدام کرد ولی بازم نادر عذر همه شونو می خواست. یه سفر آلمان رفتن واسه جراحی و برگشتن. ظاهرا گفتن خیلی بهتر میشه. خیلی فیزیوتراپی هاش هم جواب داد و بعد یک سال دیگه با عصا راه می رفت تو خونه.
تا اینکه …

نوشته: الهام

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


ماجرای عجیب با پدرشوهرم 3
 

برگردیم به وقتی که اون اتفاق بین من و نادر افتاد و مهران از ترکیه برگشت. من یه همکار، یعنی یه مدیر بالادست، در محل کارم داشتم که یه جورایی معاون و دوست صمیمی رییس بود. از آن آدم هفت خط ها. بارها به من پیشنهاد بیرون رفتن و پیام میداد که من بی توجهی می کردم و فقط یه بار جوابش رو دادم که “هم من متاهل م هم شما، و حتی اگر اینجوری هم نبود بازم جوابم به شما نه بود. لطفا تمومش کنید چون ادامه بدید به رئیس اطلاع میدم”. گرچه می دونستم به رییس بگم هم هیچ اتفاقی نمی افته و احیانا اتفاقا خودش هم در جریانه! اونم زیرآبی می رفت ولی خیلی ریز، و از لحاظ شخصیتی هم ظاهر رو رعایت می کرد اگر نه مثل دوستش بود. کلا برام عجیب نبود اینجور مسائل و مردی اگر آداب رو رعایت می کرد تعجب می کردم! و همیشه هم نسبت به مسائل خصوصی دیگران بی اعتنا بودم. مثلا یه همکار خیلی جوون مجرد داشتیم، یه دختر خیلی خوشگل و بامزه ای بود که نمی دونم چرا استخدامش کردن چون اصلا نیازی نبود و یکی از دوستان می گفت که با هر دوی رئیس و آقای معاون در ارتباطه! بگذریم. به من ربطی نداشت. این آقای پررو به هر وسیله ای دست میزد تا با من ارتباط برقرار کنه. مهران رو می شناخت دورادور و چند بار هم سلام احوالپرسی کرده بودن. و یه مدتی همش به من پیام میداد که شوهرت داره بهت خیانت می کنه و تو می خوای بهش وفادار بمونی. میدونستم داره چرت و پرت میگه تا سر صحبت رو باز کنه. یه بار جواب دادم " حتی اگر اینطور باشه به خودمون مربوطه، و این مساله امتیازی برای شما محسوب نمیشه!".

مهران از ترکیه برگشت. منم هنوز کمی درگیر ذهنی اون ماجرا با نادر بودم. یه دو سه روزی گذشت. شب با هم سکس کردیم و طبق معمول زود و معمولی ارضا شد. گفت “بذار فردا صبح دختره(دخترمون رو به شوخی دختره صدا می زد و دخترم هم آقاهه یا باباهه صداش می کرد همه ش) بره مدرسه ما یه راه دیگه بریم بهتر بکنمت!”. جالب بود چون معمولا چهار پنج روز در میون هوس می کرد. صبح داشتم صبحونه و کافی درست می کردم که دیدم پاشده رفته دوش بگیره و بعد چند دقیقه صدا م زد با کلی لوس بازی که بیا تو حموم. رفتم بهش ملحق شدم و گفت دلش میخواد ازین به بعد بیشتر سکس کنیم. منم خودمو خوشحال نشون دادم و با خنده گفتم “چه عجب جون بابا چه لات شدی! من که از خدامه!”. براش ساک زدم خودمو هات نشون دادم و ازم خواست که از پشت بکنه. (چند بار ازم خواسته بود که من نمی ذاشتم، دردم میگرفت. یکی دو بار هم فقط اجازه دادم سرشو بکنه تو که زود آبش می اومد) اونروزی انگار سکسش بهتر شده بود و منم داشتم سرحال میومدم. کمی ژل ماساژ برداشت در سوراخ کونم مالید و آروم کرد توش. بعد مدتها انگار خوشم اومد. درد همراه با لذت بود. سرم خم بود توی وان و چند تا تلمبه که زد دیدم داره آخ و اوخ ش بلند میشه گفتم در نیار توش بریز. تازه داشتم هوسی می شدم که آبشو ریخت تو کونم. گفتم درش نیار و دستش و گذاشتم رو کصم که یعنی بمال برام ادامه بده. واقعا به ارضا نیاز داشتم. چیزی که کمتر تو زناشویی م اتفاق می افتاد. تا چشمامو می بستم باز اون صحنه یادم میومد و اون حالتی که نادر روی وان خونه ش خفت م کرده بود. ولی انگار بدم نمی اومد و داشتم لذت می بردم و هی تجسمش می کردم. کیر مهران تو کونم خوابیده بود و یواش قل خورد بیرون. گرمای آبش رو توی کونم و لیز خوردن آبش رو تو اون قسمت حس می کردم و همچنان دستشو روی کصم نگه داشتم و می مالیدم که با یه ناله ی بلند و طولانی … ارضا شدم. خیلی شدید. انگار مدتها تو جونم مونده بود! طوری که چند ثانیه درمیون دوباره پاهام می لرزید و لذت می بردم. اومدیم بیرون و دیدم مهران همچین راضی و مفتخر پرسید “خوب بودا! نه؟” گفتم “آره عزیزم خوب بود مرسی. خیلی بهتر شدی؟” و انگار پیروزمندانه به خودش افتخار کرد. اما روزای بعد بازم همونطور می شد، زود ارضا و کم شهوت. منم این مساله رو دیگه پذیرفته بودم. اما چیزی که برام عجیب بود تجسم نادر موقع زناشویی م با مهران بود. دیگه داشت بخشی از ذهنم می شد و انگار نمی خواستم این واقعیت رو بپذیرم.
چند روز مونده بود به سفر آلمان برای جراحی نادر. مهران و نادر با یکی از دوستان خیلی مشهور نادر که اسمش رو نمیارم قرار شد برن و مینا هم می خواست که از دبی بهشون بپیونده و پیش باباش باشه. منم هم بخاطر کارم و هم بخاطر مدرسه دخترم موندم و باهاشون نرفتم. یه روز تو محل کارم نشسته بودم که دوباره آقای معاون! پیام داد که “هی بهت می گم تو باور نمی کنی! بفرما…” و چند تا عکس برام فرستاد. عکس مهران بود با یه خانمی. چند تا عکس تو ماشین و چند تا عکس تو کافی شاپ. تا اینجاش خب زیاد نگران کننده نبود و قابل توجیه بود. اما نکته ش این بود که خانمه رو شناختم. دخترخاله ش بود که دوران مجردی انگار با هم تمایلاتی و روابطی داشتن. خیلی جا خوردم و حدس زده بودم چون همکارام می دونستن شوهرم و پدرشوهرم دارن میرن برای مسافرت درمانی، و این آقا هم تلاشش و بیشتر کرده که مثلا تو ایام بی شوهری م موفقیتی بدست بیاره. جواب دادم “خیلی برات متاسفم که زن و بچه تو ول کردی افتادی دنبال شوهر من که آتو بگیری. این خانم هم خواهرشه و با هم کار داشتن و من هم درجریانم. حتی اگر یه زن دیگه ای هم بود باز هم چیزی به تو نمی رسید. انقده وقتتو تلف نکن”. الکی گفتم خواهرشه که پررو نشه و در جریان مسایل خانوادگی م قرارش ندم. اما دلم آشوب شد. درسته من عاشق سینه چاک مهران نبودم. اما بی تفاوت هم نبودم و زندگیمو دوست داشتم. و اصلا چنین چیزی بعید بود از مهران و شخصیتش!
نتونستم تا بعد سفرشون صبر کنم و باهاش درمیون گذاشتم. عصبانی شد داغ کرد بدوبیراه گفت به علی چپ زد خودشو… و آخرش همونطور که قابل حدس بود یه توجیهی پیدا کرد که “والا من باهاش رابطه ندارم. من یه تار موی تورو به صد تا ازینا نمیدم. خودش زندگیش خراب شده حالا اومده دنبال من که هم درددل کنه سبک شه. هم شایدم می خواست رابطه برقرار کنه دوباره، که من زدم تو برجک شو قبول نکردم و …” از این توجیهات…
خیلی خوب میدونستم که همش چرنده. ولی با همون غرور همیشگی م فقط گفتم “اکی!” و بحث رو تموم کردم. خودشم با شناختی که ازم داشت می دونست که باور نکردم و فقط حوصله بحث رو ندارم. و خوشبختانه دو روز بعدش رفتن و برای سه هفته ای همه شون ازم دور بودن. نمی خوام وارد جزییات اختلافات بعدم با مهران بشم چون ماهیت روایات این سایت نمی طلبه و خلاصه می کنم.
همونطور که گفتم برگشتن و با پیگیری درمان ها و فیزیوتراپی ها یواش یواش مشکلات حرکتی نادر رو به بهبود شد و با واکر و بعدا با عصا راحت راه می رفت و خیلی روحیه ش خوب شده بود. نکته جالب برام این دو شخصیتی بودن اعضای این خانواده بود که همه شون به نوعی درگیر بودن! اون از نادر که گاهی یه آدم مهربون و حامی پدرگونه بود و در شخصیت دیگرش یک آدم هوسباز غافلگیرکننده می شد. این از مهران که از طرفی یه شوهر مهربون و دوست داشتنی بود و گاهی چنان مرموز می شد و پنهان کار، که انگار هیچ شناختی دیگه ازش نداشتم. روزبروز هم موارد نامطلوب جدیدتری ازش رو میشد تا اینکه با مشورت و اینها تصمیم به طلاق گرفتم. دخترم که اصرار دارم اسمش رو اینجا نیارم براش بورس تحصیلی گرفتیم و از ایران رفت و من هم درگیر پیگیری کارهای طلاق بودم. که بالاخره انجام شد. یک سالی گذشت و خودم هم تو پروسه مهاجرت افتادم. از اون جایی که شغل من هم بی ربط به این پروسه نبود کارها زود انجام شد و ویزام اومد. نادر گاهی به من پیام میداد که هر تصمیمی بگیری برامون محترمه و منو همیشه حامی خودت بدون و … یه ماهی مونده بود به رفتنم می خواستم ماشینم و بفروشم که به نادر پیام دادم چون کلی دوست نمایشگاهی داشت و خودشم خبره ی این کار بود. یه شب پیام داد که “لطفا بی خبر نری، حتما بیا قبل رفتنت ببینمت”. میدونستم اگه برم بازم ممکنه اتفاقی بیفته. ولی انگار دلم نمیومد بدون دیدنش برم. اتفاقا نوروز بود و گله می کرد که یه سر به من نزدی! واقعا به جز اون اتفاق همیشه با من نایس و حمایتگر بود. از طرفی هم انگار دوست داشتم برم. جواب دادم “میام حتما همین روزا، ولی ازت می ترسم نادر!”
یه جمله کوتاه جواب داد : " نگو اینجوری! خودت میدونی چقدر برام عزیزی، بیا نگران نباش. منتظر خبرتم". کل شب و در مورد اینکه اگه برم چه صحنه هایی رخ میده خیالبافی می کردم. هم شهوتی می شدم هم خودمو گول میزدم که نه! حتما فقط به عنوان پدرشوهر سابق میخواد خداحافظی کنه و رفع دلگیری.
فردا سرکار بودم . همچنان داشتم به تردیدم فکر می کردم که پیام اومد “الهام جان سرکاری؟ عصری منتظرت باشم؟”
باز هول شدم و دستام می لرزید. بی اختیار جواب دادم " سلام نادر، کارم که تموم شد تو راه رفتن به خونه یه سر به شما می زنم".
حدود دو و نیم کارمون تموم شد و من راه افتادم. اصلا کله م دیگه کار نمی کرد انگار. واقعا داشتم میرفتم پیشش! اونوقت که پدرشوهرم بود اونجوری کرد. حالا که دیگه یه مرد غریبه س! رسیدم طبقه ش در زدم. در رو باز کرد، با عصا اومده بود و نیشش تا بناگوش باز شده بود. با اون عبای معروفش که همه ش تو خونه دیگه رو دوشش می انداخت. سلام دادم. واقعا از ته قلبش انگار گفت " سلام عزیز دل من، چقدر خوشحالم کردی" و دستاشو باز کرد بغلم کنه. منم بغلش کردم و صورتم رو و بعد دستم رو بوسید. منم فقط گفتم “مرسی لطف داری”. رفتیم نشستیم و خیلی صمیمی و مهربون ازم می خواست پذیرایی کنه. تا اینجاش همون پدر شوهر دوست داشتنی سابق م بود. مطمئن نبودم اون یکی شخصیت ش کی رونمایی میشه و شاخ هاش درمیاد! گفتم " خودتو اذیت نکن، من که همه جا رو بلدم خودم چایی و میوه میارم"…

ادامه دارد…

(سعی میکنم خلاصه ش کنم در قسمت آخر … بعدی)

نوشته: الهام

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


ماجرای عجیب با پدرشوهرم پایانی

 

… مطمئن نبودم اون یکی شخصیت ش کی رونمایی میشه و شاخ هاش درمیاد! گفتم " خودتو اذیت نکن، من که همه جا رو بلدم خودم چایی و میوه میارم#34;…
بلند شدم برم سمت آشپزخونه، ورندازم کرد و گفت " الهی قربونت بشم که با این یونیفرم تو چقدر زیبا میشی …" همیشه خودش و مهران اینو بهم می گفتن و نازم میدادن. لبخند زدم و گفتم مرسی. آب گذاشتم بجوشه و کمی میوه از یخچال برداشتم و برگشتم گذاشتم رو میز …
-“چطور بساط ت پهن نیس؟!!”
+" تو که همه ش غر میزدی اینجا تو هال پهن نکنم، منم دیگه بردم تو اون خواب کوچیکه وسایلم رو"
(همه ش بهش میگفتم که یه آشنایی مهمونی همسایه ای میاد دو دقیقه بشینه دود و بوی بافورت همه خونه رو گرفته عیبه، ببر تو اون خواب کوچیه در رو هم ببند هر وقت هم پنجره ها رو باز کنی هواش تازه میشه، کل خونه رو هم دود بر نمی داره. گرچه خودم از بو ش بدم نمیومد و چندبارم که ما سرما خورده بودیم دود می گرفت تو صورتمون فوت می کرد و می خندید می گفت تا صبح خوب میشین)
دیگه از دختره پرسید و گله کرد که “بچه دبیرستانی رو وسط درساش فرستادین رفت به امان خدا، لااقل میذاشتی دیپلمشو همینجا بگیره بعد واسه دانشگاه بره… بهش بگین به من زنگ بزنه دلم براش تنگ شده…”
براش توضیح دادم که کجاست و چیکار می کنه و نگران نباشه و “به روی چشم، اتفاقا چند بار بهش گفتم که بهت زنگ بزنه…”
صحبت از مرور دلایل جدایی من و مهران شد و … گفتم من دیگه واسه خداحافظی اومدم و حرف گذشته ها رو نزنیم بهتره…
اصرار کرد که لباساتو درار گرمه، کلاه و شال رو برداشته بودم و موهامو آزاد کرده بودم و دیگه دکمه های یونیفرمم رو بار کردم و زیرش یه تاپ داشتم و تقریبا خط سینه هام معلوم شده بود. دیگه قشنگ چشماش تیزتر شده بود و گفت : " قربون اون پوست سفیدت برم که اینجوری برق برق میزنه#34; باز هول شدم و پاشدم برم چایی بیارم که نمی دونم چرا گفتم " باس زود برم کلی کار دارم! اومدم خداحافظی کنم" انگار یهو ترس منو هول می کرد شایدم هیجان. نادر باز داشت می رفت تو اون شخصیتش که به قول من شاخاش درمیومد! گفت " نه بابا تو هم همه ش فراری هستی! من از صبحه پای بساط نرفتم، بیا بریم اونور تو هم کنارم بشین حرف بزنیم…" داشتم چایی میریختم که متوجه شدم داره از پشت نزدیک میشه، باز دستام شروع کرد به لرزیدن… یواش دستاشو دور کمرم انداخت و از پشت چسبید به من و زیر گوشم پچ پچ کنان گفت"الهام، لااقل یه امروز رو مال من باش، همیشه آرزوم بود تورو داشته باشم … می دونی که چقدر هوس تو رو دارم …"
سعی کردم دیگه مقاومت شدید نکنم و منم آروم گفتم " چیکار میکنی نادر؟! آبجوش تو دستمه ها!" از طرفی دلم میخواست ادامه بده ولی از طرفی می خواستم این جریان از سمت من نباشه و من تو همون فاز نخواستن بمونم و به پای من نوشته نشه. دوگانگی عجیبی بود! با اینکه تو اون خونه ی بزرگ تنهای تنها بودیم ولی به طرز شهوت انگیزی داشتیم پچ پچ کنان حرف می زدیم… سینی چای رو از کنارم کمی هول داد جلوتر و گفت: " ببین الان چند روزه منو نادر صدا می زنی که البته خوشم میاد، به من دیگه “شما” نمی گی، “تو” میگی که بازم خوشم میاد، نشانه های خوبیه، خب منم متوجه میشم اینارو که می خوای اون دیوار عروس پدرشوهری فرو بریزه که البته دیگه ریخته…" همینجوری که اینارو یواش یواش می گفت اندامم رو می مالوند و منم همچنان پشت بهش وایساده بودم دستام رو اوپن بود و نفس نفس می زدم. دیگه دکمه و زیپ شلوارم رو تقریبا باز کرده بود و دستش توی شلوارم گیر بود و میمالید و با اون دستش که برده بود زیر تاپم سینه هامو از رو سوتین چنگ می زد… دیگه پاهام به لرزش افتاده بودن و دلهره و هیجان و شهوت و ترس و خجالت و همه احساساتم درگیر بودن… همونجوری نفس نفس زنان گفتم " نه نادر، بخدا اینجوری نیست، نمی خوام …" نذاشت جمله م تموم بشه و تندی شلوارمو کشید پایین طوری که شورتم هم باهاش کشیده شد پایین… صدام دراومد و بلندتر ناله زدم " عااااییی چیکار میکنی نادر؟ قول دادی بیام این کارو نمیکنی دیگه!" ولی باز نخواستم مانعش بشم دوس داشتم ادامه بده … همچنان پشتم بهش بود و کمی خم بودم. دستاشو که لای باسنم می کرد و کصم و می مالید قلبم می ریخت که دستم و از مچ گرفت و آورد به پشتم. دیگه پیژامه ش پایین بود و دستمو مالوند به کیرش و گفت “بگیرش برام” و یهو منو چرخوند روبروش و گفت " الهام میدونم چقدر میخوایش، بخورش برام. من چنین قولی ندادم حواسم بود دارم چی میگم! گفتم بیا نگران نباش. الانم اذیتت نمی کنم. میدونم تمایلت به من شدیده" یه نگاه به پایین کردم . همون کیر لعنتی خواستنی ش رگهاش زده بود بیرون و کله ش انگاری داشت نفس می کشید. یاد همون صحنه دفعه قبل، پارسال، تو حموم افتادم. یه کم شونه هامو فشار داد سمت پایین که یعنی بشین بخورش. بازم نتونستم و سریع برگشتم و بریده بریده و هن هن کنان گفتم : “نه نادر بخدا واسه این نیومدم. تو آبتو بیار میخوام برم دیر شده”
انگار فهمیده بود که چاره ی دیگه ای نداره و من کنار نیومدم و واسه اینکه همین اندک موقعیت و از دست نده از پشت چسبید بهم و کیرشو می مالوند لای باسنم، رو کصم و لای پاهام. چند باری که می خواست بکنه تو کصم تا سرش می رفت توش بدنم و بی اختیار می کشیدم بالا و در می رفتم. انگار واقعا دست خودم نبود و سمت ناخودآگاه مقاومتم هنوز قوی تر از تمایلم بود و ناخواسته عصبانی داد زدم: “زود بیارش دیگه نادرررر…” در واقع از نادر عصبانی نبودم، از دست خودم عصبانی بودم که چرا اینجوری می کنم و درست و حسابی حال نمی کنم. نادر هم انگار دیگه چاره ای نداشت و چند بار لای پاهام تلمبه زد و ناله می زد و یهو آبشو پاشید. چند تا پامپ روی در کابینت، کمی روی باسنم که داشت لیز می خورد میومد روی رون پاهام، چندتا قطره روی قالیچه کف آشپزخونه… داشت ناله میزد که " آخر نذاشتی الهام … عااااه …" و بازم چند قطره دیگه پاشید بیرون و من دست و پامو گم کردم و دست پاچه رفتم سمت شال و کلاهم و گوشی مو برداشتم و رفتم سمت در و گفتم “من دارم میرم خداحافظ نادر!”
خیلی ناامیدانه ناله زد " آخه چرا اینجوری می کنی تو؟! کجا میری؟ این چه مدل خداحافظیه؟ بیا بشین اصلا غلط کردم بیا نیم ساعت بشین آروم بشی بعد برو…" و وقتی دید واقعا دارم میرم گفت " لباساتو درست کن دیوانه اینجوری نرو تو آسانسور…"
دیگه داخل آسانسور رفته بودم و شانس آوردم کسی نبود توش. چون تابلو معلوم بود چیه وضعیتم. شالم دستم بود. دکمه شلوارم باز، یونیفرم باز، رو شلوارم کمی منی تازه … رفتم تو ماشین نشستم و همچنان می لرزیدم و نفس نفس می زدم.
واقعا گیج بودم که چرا من نمیتونم با خودم کنار بیام. چرا یه تصمیم قطعی نمی گیرم. اصلا چرا اومدم؟؟؟
هنوز ازم آب می رفت و هول بودم. به خونه رسیدم و دوش گرفتم کمی از غذای دیشب مونده بود گرم کردم و خوردم و رفتم دراز کشیدم ساعت حدود پنج عصر شده بود. فقط میخواستم یه چرت بزنم. دیدم نادر چندین پیام داده ولی باز نکردم نمی خواستم بخونم فقط می خواستم چرت بزنم و به هیچی فکر نکنم. اصلا ازش ناراحت نبودم. خودم گیج می زدم و فکر می کردم. به این چیزا که من همیشه توی چارچوب زندگی کردم. حتی وقتی قبل ازدواج مدت کوتاهی یه دوست پسر داشتم همه ش احساس گناه می کردم و همین اجازه نمی داد لذت ببرم. بعد ازدواجم هرگز از زناشویی م آنچنان لذت نبردم و انگار دیگه این طرز تفکر اتم داشت عوض میشد. اما چرا با نادر؟؟ نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی پا شدم حدود هشت و نیم بود. یه قهوه درست کردم خوردم و کمی با دخترم ویدئو کال حرف زدیم. حالم جا اومده بود و کمی سرحال شده بودم. رفتم سراغ تلگرامم و پیامای نادر رو خوندم. و بارها تکرار کرده بود :
-“کجایی؟ چرا جواب نمیدی نگران شدم! بازم از دستم عصبانی هستی؟ باید حرف بزنیم…”
جواب دادم :
+" نه نادر، ازت ناراحت نیستم خسته بودم خوابیدم#34;
-" ببین میدونی فرق من با تو چیه؟ من تعارف رو با خودم گذاشتم کنار، از همون ابتدای جوونی م. می دونستم روحیه م چجوریه و پذیرفتمش و اصلا پشیمون نیستم و خیلی هم لذت بردم. هیولا هم نیستم. فقط با خودم رو راستم. همیشه هم می دونستم تو جزو یکی دو نفری هستی که من خیلی بهشون تمایلات شدیدی دارم اما همون چارچوب ها نمی ذاشت و می دونستم یه روزی روبروی هم قرار میگیریم. چون تمایل تورو هم حس می کردم. حالا هم دیگه بهت پیام نمیدم تا آرامشت بهم نریزه. و حالا هم که نزدیک رفتنت هست یه کم فکر کن شاید هردومون حسرت به دل بمونیم تا ابد. لطفا با خودت روراست باش!.."
راست می گفت و کارش رو هم خوب بلد بود. ولی جوابی ندادم و واقعا با خودم کلنجار رفتم. ماجرای پارسال و امروز رو دوره کردم بارها و بارها و اینکه من واقعا همیشه بهش تمایل داشتم اما واقعا فکر می کردم حس پدر دختری ه، اما نبود! ذهنم داشت از چارچوب همیشگی ش خارج میشد. و دیگه نمی خواستم مثل سابق باشم. فکر کنم حدود ساعت ده بود که بهش پیام دادم:
“مهران میاد بهت سر بزنه؟” خیلی تیزتر از اون بود که منظورم رو نفهمه. گفت “یه هفته س کیش ه و تا آخر هفته هم نمیاد، بیا لباسای سرکارت رو هم بیار که نصفه شب برنگردی باز، پاشو بیا خوشگل من”. با اینکه بازم دستپاچه شدم ولی تصمیمم رو گرفتم. واسه اینکه یه کم روم باز بشه ج دادم
+" تو که دیگه کارتو کردی، الانم بافور تو زدی پیرمرد، دیگه کاری ازت برنمیاد!"
-“خوب می دونی از هر جوونی جوون ترم. اتفاقا تو بیا منم یه قرصی می ندازم بالا نگران نباش حله”
نمی خواستم علنا بهش یله بگم و اکی بدم ولی پاشدم که برم. نیاز داشتم بهش.
به ماشین که رسیدم پیام داد : “داری میای دیگه؟” بازم جواب ندادم و راه افتادم. در کمتر از نیم ساعت رسیدم. در زدم و سریع باز کرد. با یه لبخند پیروزمندانه! منم خنده م گرفت و گفتم: “برو کنار نادر اجازه بده هضم کنم انقده م تو صورتم نگاه نکن خجالت می کشم. در رو بست و زد زیر خنده. از پشت بغلم کرد و منم چشامو بستم. شالمو درآورد صورتشو به موهام و گوشم مالوند و آروم گفت " چقده خوش اومدی، برو لباساتو درآر بیا تا یخمون وا شه#34; رفتم و با یه پیرهن نازک و یه شلوارک خونگی که تا بالای زانوم بود برگشتم. گل از گلش شکفت تا اونجوری منو دید. دستاشو باز کرد که یعنی بیا بغلم. رو کاناپه ولو بود و عبای معروفش تنش بود. رفتم و صورتم رو یه وری گذاشتم رو سینه ش و گفتم “هنوز نمیتونم تو چشات نگاه کنم زمان بده”
سرم پایین به سمت پاهاش بود. موهامو ناز کرد و گفت : " راحت باش هیییچ عجله ای نیست” یه جوری هم گفت با خیال راحت که انگار شکار اومده خودش و دیگه مال خودشه. گفتم “بیا فعلا حرف بزنیم. از کی دقیقا حس کردی به قول خودت به من تمایلات شدید داری؟ بگو دوست دارم خیلی چیزا رو بدونم و خیلی از روابط ت رو برام تعریف کن تا باهات راحت باشم”
خیلی با صدای بلند خندید و گفت " باج می خوای بدجنس؟ باشه بعضیاشو که میشه تعریف کرد میگم برات. از همون روز خواستگاری که دیدمت مهرت به دلم نشست ولی گذاشتم به حساب عروس و پدرشوهر. تو همه ش پوشیده بودی جلوم و وقتی چند بار تو خونه مون ساق پا و بدن سفیدتو دیدم تمایلاتم حمله کردن به من. …"
و کلی حرف زدیم از یه وقتایی که بعضیاشو خوب یادم بود و خیلی رو اصلا به یاد نمی آوردم. با موهای نازک و نرم و حنایی پاهاش ور میرفتم و با لبام روشون می کشیدم. دیگه داشت کیرش تکون می خورد. دستاش دیگه کامل زیر شلوارکم بود و باسنم رو می مالید. خودم جرات کردم و دستم و گذاشتم روی کیرش که از رو عباش تکون تکون می خورد. داشتم از شهوت هلاک می شدم دیگه. ر.ن پاشو دندون دندون گاز میگرفتم و ناله میزدم که بند عبا رو وا کرد و کیرش افتاد بیرون. بدجنس حتی شرت هم نپوشیده بود. برای اولین بار بدون ترس و با خیال راحت به کیرش نگاه می کردم از فاصله ی نزدیک و با دستام می مالوندمش. رگ کلفت روش رو، تخمای بزرگ آویزونش و اون کله ی متورمش رو هی می بوسیدم و می خوردم. سرمو بلند کرد و گفت “روبروم بشین و بخور میخوام تماشات کنم” پا شدم شلوارکم رو درآورد و کصم رو بوسید و دکمه های پیرهنم رو باز کرد و سوتینم رو داد بالا و سینه هامو می خورد و فشارم داد پایین تا براش بخورم. دو زانو روبروش نشستم و اون لمیده بود رو کاناپه. کیرش داشت می ترکید و کله ش عین ماهیی که از آب افتاده بیرون نبض میزد انگار. با دستم تهشو گرفتم و خوب نگاهش می کردم خیلی غول بود. رگاش زده بود حتی قطرش تو دستم جا نمیشد بیرون از پایین و بالا. گفتم “چش شده این لعنتی ت؟” گفت “قرص اثر کرده! یه ویاگرا صد انداختم بالا!! امشب می خوام بفهمی گاییدن و گاییده شدن یعنی چی!” هم ترس ورم داشت هم خوشم اومد و شهوتی تر شدم از این حرفاش. دوست داشتم بزور منو بکنه اما نمیدونستم چجوری حالیش کنم روم نمیشد. تازگیا فهمیده بودم که این مدلی دوست دارم. هرگز سردرنمی آوردم که چرا ازون زناشویی های جنتل زیاد لذت نمی بردم!! وقتی نادر اولین بار با من اونجوری رفتار کرد تو حموم. با تمام خشمی که ازش داشتم اما تو پس زمینه ذهنم این بود همه ش که پس چرا من از فکر کردن بهش لذت می بردم؟! که البته تمایل شخصی که به نادر داشتم هم بی تاثیر نبود. همیشه برام نماد یه مرد جسور و بی باک و قوی بود و همه چیشو دوست داشتم. دیگه با تمام شهوتم داشتم کیرشو ساک می زدم. گفت به من نگاه کن و بخور. وقتی کیرش تو دستم بود و زبونم روش و به صورت نادر نگاه کردم یه لبخند رضایت هوس آلود و بدجنسی دیدم که نشان پیروزی و فتح داشت. دیگه رو م باز شده بود و بهش نگاه می کردم و کیرشو میخوردم و موهامو جمع کرد با یه دست تهشو گرفت و کله مو فشار داد به سمت پایین. حتی نصف کیرش هم بیشتر تو نمی رفت درحالیکه داشت به حلقم میزد. کیرشو درآوردم از دهنم و به صورتم می مالیدم. فهمید از این کار خوشم میاد و هی کیرشو میزد به صورتم. بلندم کرد و خوابوند رو کاناپه و شروع کرد به خوردن و بوسیدن ساق پاهام و رونام نفسم بند اومده بود و وقتی یهو با دهن حمله کرد به کصم جیغی کشیدم که انگار برقم گرفته. تمام بدنم می لرزید. انقدر خورد تا من به ارگاسم عجیبی رسیدم. تا چند دقیقه می لرزیدم و نادر محکم گرفته بود منو و هی ناز می کرد و می گفت “جونم جونم ای جونم نوش جونت نوش جونت …” چند ثانیه لرزشم قطع می شد و دوباره شروع میشد. پاهامو محکم جفت کرده بودم و دستش رو کصم گیر کرده بود و من ناله می زدم. یه چند دقیقه ای گذشت تا چشام وا شد. یه کم نازم کرد و قربون صدقه م رفت و پاهامو باز کرد. جندین بار سر کیرشو به کصم مالید و آروم کرد توش. دوباره ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم اما رو کاناپه گیر کرده بودم. با دستم ته کیرشو گرفتم که یه دفعه همه شو توش نکنه چند بار جلو عقب کرد و دستم و از رو کیرش ورداشت و تا ته کرد توم. دوباره لرزشم شروع شد و انگار فهمیده بود که باس خشن منو بکنه. دیگه واقعا چیزی نمی فهمیدم و فقط ناله میزدم و نادر وحشیانه تلمبه میزد و همه جامو می خورد. نمیدونم چند بار ارضا شدم و چقدر طول کشید. وقتی آبش اومد و رو شکمم ریخت من هنوز داشتم میلرزیدم. حدود پنج دقیقه ای همونجوری رو من افتاده بود تا به آرامش رسیدیم. چند جا از بازو و گردنش رو نشونم داد که گاز گرفته بودم و جاش مونده بود. من حتی دیگه نای بلند شدن نداشتم. نیمه شب بیدار شدم و گیج بودم که کجام و اینجا کجاست و ساعت چنده! تا یواش یواش یادم اومد. خوابم برده بود و اصلا یادم نبود کی اومدیم رو تختش خوابیده بودیم. ساعت سه و نیم بود. بوی منی میداد و لخت بودم. نادر هم لخت بود. پاشدم رفتم دوش گرفتم و دوباره اومدم تو تخت بغلش کردم. ساعت رو آلارم گذاشتم. بیدار شد و بغلم کرد و نازم کرد تا دوباره خوابیدم. صبح که پاشدم نادر هنوز خواب بود که من رفتم سر کارم. سه هفته ای به پروازم مونده بود. و فکر می کنم فقط دو سه روزش رو پیش نادر نرفتم. طی اون دو سه هفته شاید سی بار سکس کردیم و من تازه لذت سکس رو درک کرده بودم. پیشنهاد داد که پروازم رو عقب بندازم یا اصلا نرم و … . ولی نمی شد. گاهی وسوسه می شدم این کار رو بکنم. از لحظه لحظه ی عشق و حالمون واقعا لذت می بردم. خیلی حرفه ای بود. چند بار ازش پرسیدم که “گفته بودی من جزو اون یکی دو نفری بودم که همیشه دوست داشتی بکنی اما چارچوب ها اجازه نمی داد. اون یکی دیگه کی بود؟!!” هرگز جواب درستی به من نداد و طفره می رفت. گرچه خودم حدس هایی زده بودم! دیگه با جزییات تکراری خسته تون نمی کنم.
هنوزم تو تلگرام باهم در ارتباطیم و اصرار می کنه برگردم. اما تا حالا شرایطش پیش نیومده که حتی مسافرتی برم پیشش.
اصلا پشیمون نیستم و خوشحالم که منو با خودم بیشتر آشنا کرد.

تمام.

نوشته: الهام

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18