dozens ارسال شده در 6 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل ماجرای عجیب با پدر شوهرم من الان زنی حدودا 50 ساله م و حدود 5 ساله که دیگه متاهل نیستم و هرگز در دوران تاهلم راه خطا نرفتم به جز یک بار که اون هم واقعا اتفاقی شد و حالا که مهاجرت کردم و اینجا با یکی از دوستان خیلی صمیمی و قدیمی م درمیون گذاشتم ترغیب م کرد که بیام اینجا براتون بنویسم. 24 ساله بودم که با مهران ازدواج کردم. هر دومون از خانواده هایی بودیم که وضعمون بد نبود خوب بودیم و زندگی مون هم خوب بود. قبل آشنایی با مهران با خواهرش مینا دوست بودیم در واقع هم دانشگاهی بودیم و مینا باعث ازدواجمون شد. بعد ازدواجمون هم با هم خوب و صمیمی بودیم. تنها نکته قابل توجه پدر شوهرم، نادر، بود که حرف و حدیث پشتش زیاد بود اما من توجهی نمی کردم چون چیزی ازش ندیده بودم و با من همیشه مهربون و پدرانه برخورد می کرد. می گفتن خیلی خانم بازه و حتی با خیلی از زنها و دخترای فامیل هم رابطه داشته. خب خوشتیپ بود و معروف بود که سکس باز قهاریه و مهمترین ویژگی ش که از سالها قبل اسباب شوخی بعضیا بوده همین بوده و هم آلت بزرگی ه که داره. گاهی تو جشن های عروسی یا عزا، مینا یواشکی می زد به من که “اون زنه رو می بینی؟ فلان زنه که از بستگان دورشونه، دختر فلان فامیل مونه، اینرو هم بابا بععععله!! " . منم می گفتم :“خاک تو سرت مینا نگو اینجوری عیبه!!” می خندیدیم. گاهی هم با مهران شوخی می کردیم و خودش می گفت من چرا ازین نظر به بابام نرفتم آخه! منم دعواش می کردم که خوب شد که نرفتی بهش، بعد کنترل ت سخت می شد همینجوری هم مال تو خوبه استاندارده من دوسش دارم. و فقط در همین حد بود که مایه طنز ما بود. و گذشت. بچه دار شدیم و الان دختر من هم سال هاست که مهاجرت کرده و مشوق مهاجرت منم دخترم بوده اگر نه من اهل مهاجرت نبودم. چند سال بعد ازدواج، مادر شوهرم بخاطر سرطان ریه فوت کرد. و پدر شوهرم تنها زندگی می کرد مینا هم بالاخره ازدواج کرد و رفت دبی. اما اتفاق وحشتناک تصادفی بود که تو راه شمال به تهران برای پدرشوهرم و یکی از دوستاش اتفاق افتاد، مست بودن. دوستش درجا فوت شد و خودش ضربه نخاعی شدیدی دید و تقریبا بی حرکت افتاد خونه. چند بار هم جراحی شد اما بهتر نشد. برای آدم فعالی مثل اون که هیچ وقت خونه نمی موند بیزینس میکرد همه ش مسافرت بود و تجارت و خوشگذرونی، این فاجعه قابل هضم نبود و تبدیل به یه موجود افسرده شد. بساط بافورش همه ش پهن بود و کانال های ماهواره رو بالا پایین میکرد، این شده بود کارش.گاهی گریه می کرد که واقعا دل آدم می سوخت. اوایل من و مهران میرفتیم کارای خونه و خرید هاشو انجام می دادیم و مهران حموم ش می کرد و منم خونه شو تمیز می کردم و رخت هاشو لاندری می کردم. دیدیم نمیشه ما نمی رسیم مشغله مون زیاده. با یکی از خانمای فامیل که نیاز به کمک مالی داشتن صحبت کردیم چند وقتی زنه اومد اما نمیدونم دیگه چی شد که شوهرش اجازه نداد بیاد. و دوباره من و مهران یا باهم یا نوبتی میرفتیم کارهاشو انجام می دادیم تا یکی دیگه رو پیدا کنیم بره. پدرشوهرم بدخلق و پرخاشگر شده بود و هرکسی رو قبول نمی کرد. یه روز که عصرش قرار بود برم کارهاشو انجام بدم، شب قبلش مهران گفت که فردا عصری باس راه بیفتیم بریم شمال جشن عروسی یکی از دوستامون و صبح هم کار داره نمی تونه بره و من گفتم اشکالی نداره من فردا آفم، صبح زود میرم کارها رو انجام میدم زود برمی گردم. حدود هشت و نیم صبح رسیدم خونه پدرشوهرم. با خودم گفتم نکنه الان خواب باشه بیدارش کنم عصبی میشه، گرچه با من اصلا بد رفتاری نمی کرد همش قربون صدقه م می رفت و عذرخواهی می کرد که اسباب زحمتم شده، واسه همین کلید انداختم یواش و پاورچین رفتم به ورودی هال رسیدم. واووو! پشت به من یه پهلو روی رختخوابش لم داده بود و روبروش تلویزیون بود داشت کانال های پورن رو تماشا می کرد. خودش خواسته بود که جلو تلویزیون تختخوابشو بذاریم و دیگه نره تو اتاق خواب تو تختش. اصلا متوجه اومدن من نشده بود. من یه لحظه هول شده بودم تو جام خشکم زده بود. شلوارکشو کشیده بود پایین پورن تماشا می کرد و با آلتش ور می رفت. و من تازه چیزی رو که اونهمه درباره ش یواشکی شوخی می کردیم و می خندیدیم بالاخره دیدم. واقعا بزرگ و کلفت بود چشام گرد شده بود و قلبم می زد!! نمیدونستم چیکار کنم. من قبل ازدواج یه دوست پسر داشتم که سایز آلتش خیلی کوچیک بود و مال مهران هم تقریبا کوچیک بود. اما این لعنتی رو واقعا مگه تو فیلم ها می شد دید!!! با اینکه دست و پنجه ش درشته ولی اون لعنتی ش بازم معلوم بود که چقدر قطورتر و درشت تر از دستاشه. چند قدم برگشتم دم در ورودی چند بار نفس عمیق کشیدم. خیلی هول شده بودم. زنگ زدم و صدا زدم “بابا جان؟ منم الهام، بیداری؟؟؟” یهو صدای تلویزیون قطع شد گفت “وایسا وایسا چند لحظه نیا تو تا من لباس بپوشم !!!” منم تا این فاصله یه کم نفسم سر جاش اومد چند دقیقه وایسادم یه کم هم خنده م گرفته بود، که گفت بیا. سلام کردم، اخم کرد و یواش جواب داد. گفت “چرا خبر ندادی میای؟” رنگ و روش پریده بود و ملتهب بود. گفتم “ببخشید بابا جون یهویی شد. دیشب آخر وقت مهران اومد گفت عصری باس بریم جایی منم الان اومدم نخواستم بیدارتون کنم نمی دونستم بیدارین!” با حالت خاصی پرسید “مثل اینکه اول داخل اومده بودی و من متوجه نشدم درسته؟” نمیدونستم چی جواب بدم! گفتم “آره ولی تا درو باز کردم فهمیدم بیدارین دیگه صداتون زدم!” فهمید که من دیدم که توی چه وضعیتی بود. هیچی نگفت ولی خیلی عصبانی بود. با دستپاچگی وقتی می رفتم سمت آشپزخونه دیدم رسیور رو خاموش کرد. انگار تا فهمید من اومدم تو فقط تلویزیون و خاموش کرده بود. من سریع براش برنج گذاشتم خورشت و کبابشو دم دستش گذاشتم بتونه خودش هر وقت خواست گرم کنه. نمیتونست بلند بشه راه بره فقط می خزید اگر مجبور می شد یا از ویلچر مخصوص استفاده می کرد اونم باس یکی کمکش می کرد تا بشینه توش. لاندری کردم و توی اون مدت هیچی نگفت منم فقط گاهی خنده م می گرفت که اونجوری اخم کرده پشتشو کرده به من. گاهی از خودم خنده م می گرفت که با خودم فکر می کردم چرا بیشتر بی حرکت واینستادم تماشا کنم اون لعنتی ش رو. یا کاش مینا بود باهم می خندیدیم. مینا چند بار با ذوق و شوق برام تعریف می کرد که چند بار یواشکی دید می زده وقتی باباش با مادرش سکس می کرده، چون بخاطر چیزهایی که شنیده بود دوست داشت آلت باباشو ببینه، و اینطور که می گفت چند بار هم موفق شده بود ببینه! و تعریف می کرد چه نقشه هایی می کشید تا وقت حموم کردنش یا لباس عوض کردنش بتونه ببینه. خیلی دیوونه بود مینا و خیلی هم دوسش داشتم خیلی بی ریا و صمیمی بود. دیگه داشتم می رفتم که گفتم “بابا جون برات میوه و آجیل هم خریدم میارم کنارت میزارم هر وقت خواستی بافور بزنی مزه ت باشه. کاری نداری دیگه؟ غذا و خورشت و کباب هم اندازه چند روز داری فقط گرمش کن” گفت “مرسی دخترم”. داشتم می رفتم که صدام زد: “الهام جان یه لحظه بیا.” همه ش دخترم صدا می زد و اینبار به اسمم! رفتم پیشش گفتم “جونم باباجون”. دستمو گرفت و بوسید گفت “خیلی برام زحمت میکشی ازت ممنونم”. گفتم “وظیفه ما اصلا نگید اینجوری#34;. خودمو پایین کشیدم که بغلش کنم از دلش دربیارم اگه ازم ناراحته و گفتم داریم میریم شمال اگه از اونجا چیزی خواستی بگو برات بگیریم. من حالت وایساده خم بودم و اونم بغلم کرد. اما بغلش بیش از حد معمول طول کشید، دوتا بازوهامو گرفته بود و منتظر بودم ابراز تشکر و احساساتش تموم بشه. صورتم رو بوسید و بازم تشکر کرد و منم بی اختیار گفتم “منم دختر شمام بابا جون”. گفت “از دخترمم بهتری، خودم به مهران میگم برام ماهی سفید بگیره براش کارت به کارت می کنم.” درحالیکه هنوز داشت لمسم می کرد. گفتم “چشم بابا”. دیدم که باز راست کرده و از روی شلوارکش معلوم بود و یه جوری هم خودشو نگه داشت که متوجه بشم!! و آروم تر گفت “چیزی رو که دیدی هم بین خودمون بمونه لطفا!!”. باز هول شدم و گفتم “بخدا چیزی ندیدم بابا، اصن مهم نیس که، پدر می دیگه” و هول هول سریع خداحافظی کردم و زدم بیرون. تو راه همش استرس داشتم و اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه. می دونید، اولش که با اون وضع دیدمش و حتی شلوارش پایین بود برام فقط فان شد و طی حدود دو ساعتی که اونجا بودم فقط خنده م می گرفت و حتی یک لحظه نگران نشدم. واقعا مثل بابام دوسش داشتم و خیلی دلم می سوخت که با اون همه بروبیا و بریز و بپاش و خاطرخواه، حالا اینجوری افتاده یه گوشه و خار شده. ولی وقتی موقع خداحافظی اونجوری کرد دیگه کلا ذهنم بهم ریخت. این دیگه عمدی بود!!! همیشه بین ما یه احترام دوطرفه بود، کلی جلوی خانواده م و فامیلای خودشون نازم می داد و تعریفم رو می کرد و هی می گفت: “مهران همین یه انتخابش باعث افتخارم شد”، منم تعریفاشو دوس داشتم و لوس می کردم خودمو براشون و البته جلو بقیه پز می دادم که خیلی هام خوششون نمیومد و حسادت می کردن. به جز مینا و مادرشوهرم که تایید می کردن و می گفتن “واقعا الهام رو مثل دختر خودش دوس داره و ما هم دوسش داریم”. و این همیشه حس خوبی به من می داد. نمیدونم شاید خرم می کردن، ولی فکر نکنم! چون حداقل مینا از زمان دانشجویی باهام صادق و مهربون بود. اما اون روز اون رابطه پدر دختری و احترام دو جانبه برای چند لحظه واقعا حالتش عوض شد. خونه که رسیدم هنوز گیج بودم باس دوش می گرفتم و می رفتم آرایشگاه، اصلا یادم رفته بود که خیر سرم میخوام برم شمال عروسی. اما اصلا اون صحنه ی ورودم و اتفاقات خروجم از خونه پدر شوهرم از ذهنم خارج نمی شد. زیر دوش که بودم همه ش اون حجم و کلفتی آلتش تو ذهنم می چرخید و اونجوری که با دستای پهنش می مالوندش هنوزم که هنوزه تو مغزم ثبت شده و نمی دونم چرا. من اصلا اون مدلی نبودم هیچوقت. شهوت پرست و هوس باز نبودم. مهران سکس خوبی نداشت نسبت به دوست پسر قبلی م. تفاوتشون فقط در مدت و تعداد رابطه و انواع پوزیشن بود. با مهران یه زناشویی معمولی بود همه ش ولی اونقدر شوهر خوبی بود که اصلا برام اهمیتی نداشت این موضوع، و سعی می کردم لذت ببرم ازش. و سالها همینطور متاهل و متعهد مونده بودم. فقط گاهی یکی دوتا از دوستای شیطونم که واسه خنده و شوخی کلیپ پورن می فرستادن تو تلگرام و اینا رو یواشکی با علاقه نگاه می کردم. فقط در همین حد. اگرنه انواع و اقسام پیشنهادات از تو خیابون تا سرکار و توسط غریبه و آشنا و رییس کمپانی و همکارا و … هر روزه به من می شد که بهشون بی اعتنا بودم. خلاصه حدود ظهر بود که رفتم آرایشگاه و تا ساعت سه برگشتم. مهران هم برگشته بود و دخترم هم از مدرسه اومده بود خونه. جمع و جور کردیم و راه افتادیم شمال. یه چندتا سوال معمولی هم مهران از خونه پدرش کرد و گفتم حالش خوبه و این کارو کردم و اونکارو کردم و یادت باشه براش ماهی سفید هم بگیریم. در همین حد. اما نمی دونم چرا هربار که چشامو می بستم باز می رفتم تو فکر اون لحظات و بارها و بارها مرورش می کردم. آلتش رو، دستای پهنش رو، اونجوری که بازوهامو گرفته بود، پاهای قوی ش با اون موهای بور نازک کم پشت پاهاش … واقعا خوش تیپ بود پدرشوهرم و دخترکش و درشت اندام و قدبلند. و چقدر حیف بود که این بلا سرش اومد. مهران هم تیپ ش خوب بود اما از لحاظ چهره و فیزیک بیشتر به مادرش رفته بود. عروسی شمال تموم شد و دو روز بعد برگشتیم خونه. مهران صبح زود رفت خونه پدرش سر بزنه و کاراشو انجام بده و همون طرفی هم رفت شرکت. منم رفتم سرکارم. شب مهران تعریف کرد که بابا رو حموم کرده ،رخت و لباساشم لاندری کرده براش ماهی سفید و گوشت و میوه و اینا هم گذاشته، و اینکه اینطوری نمیشه باید سریعتر یکیو پیدا کنیم کارهاشو انجام بده ما واقعا وقت نمی کردیم دیگه. هردو شاغل، کارهای خونه خودمون هم بود. چند جا هم سفارش کردیم که کسی و بفرستن آزمایشی بیاد. فردا سر کار بودم که مهران زنگ زد که باس برن ترکیه برای قرارداد. مهران عضو هیات مدیره شرکت شون بود و پس فرداش پروازشونه. منم یه دو روزی نرفتم خونه پدر شوهرم، بعد اون ماجرا روم نمی شد برم. یه زنی رو فرستادیم که ظاهرا نادر باهاش بدرفتاری کرد و عذرشو خواست. کسیو نمی پذیرفت و این اوضاع رو سخت تر می کرد. وسایل سفر مهران و چمدون بستیم و مهران رفت. صبح سرکار بودم که پیامی اومد تو تلگرامم. باباجون سیوش کرده بودم : “الهام جان، دخترم. مرسی بابت ماهی سفید . مهران آوردش ولی کی برام درستش می کنی؟ از وقتی از شمال برگشتی دیگه نیومدی!” اولین بار بود تو تلگرام به من پیام میداد. جواب دادم: “کارهام عقب مونده بود بابا جون میام برات درست میکنم چشم”. عصری یه استراحتی کردم. دخترم هم با یکی از همکلاسی های صمیمی ش که هم کوچه مون هم بودن تو اتاقش بودن و با سروصدا و جیغ بازی می کردن و خوش میگذروندن. به پدرشوهرم زنگ زدم که “من تا نیم ساعت دیگه میرسم برات ماهی درست کنم و کارها رو انجام بدم.” رفتم و خیلی صمیمی و گرم تر از همیشه باهام خوش و بش کرد از شمال و عروسی پرسید و احوال نوه ش رو پرسید و گفت “حتما یه روز با خودت بیار ببینمش که دلم براش تنگ شده”… گفتم چشم و رفتم سراغ آشپزیم و نادر هم مشغول بافور کشیدنش بود و اخبار نگاه می کرد. حدود نیم ساعتی بود سرم تو کار خودم بود و گاهی بازم همون تصاویر و افکار میومد تو ذهنم و استرس می گرفتم. یه بشقاب میوه درست کردم و برگشتم که ببرم پیشش بذارم که دیدم کامل داره منو نگاه میکنه خیره خیره، پتوش رو هم از رو کمرش زده پایینتر و برآمدگی و حجم کله ی اون لعنتی ش از زیر پیژامه ش زده بالا و تا دید دارم میام یه کم پتو رو کشید روش. اصلا تو اون وضعیت نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم. واقعا نمی دونستم. از طرفی حسم بهش پدرودختری بود و نمی خواستم باهاش برخورد کنم ناراحتش کنم. از طرفی می خواستم احترام بینمون باقی بمونه، و شایدم یه کمی حس کنجکاوی و نمیدونم چیم گل کرده بود که واکنش نشون ندم، از طرفی می گفتم بخاطر ضایعه نخاعی ش و روحیه بدش مراعاتش رو بکنم … و همه ی اینها طی چند ثانیه از ذهنم می گذشت که رسیدم بالا سرش و اونم همینطور خیره و با لبخند نگاهم می کرد. یواش و ترسون و لرزون گفتم: " بابا جون بفرما برات میوه پوست کندم”. یه پهلو کنار بساطش زیر یه تنه ش چند تا بالش و کوسن بود و با دست دیگه ش که خواست میوه ها رو ازم بگیره دوباره پتو رو یه کم زد کنار و حجم لعنتی ش خورد به چشام. انگار داشت با من بازی می کرد و از این بازی لذت می برد اما مطمئن هم نبودم. هول شدم و سریع بشقاب میوه رو جای اینکه بدم دستش گذاشتم پایین کنارش و تندی برگشتم آشپزخانه. خودش هم انگار فهمید که ترسیدم و دررفتم و خودشو جمع کرد. هم حس ترس داشتم، هم حس هیجان، هم مستاصل که چه کنم و تا کجا میخواد پیش بره. نکنه خودم خیالاتی شدم و رفتارش مثل همیشه ست و طبیعیه. داشتم لباساشو و چند تا ملافه ایناشو می ریختم تو لاندری… که نمی دونم چرا حس کردم اونجام یه کم مرطوب شده!!! خیلی عجیب بود چون من فقط حس هیجان و ترس داشتم!!! تو همین حال و هوا بودم که دیدم صدای تقلای ویلچرش میاد. رفتم تو هال و گفتم “چی شده بابا؟” گفت “دو سه روزه دوش نگرفتم، این لباسامم بدم با اونا بندازی تو ماشین” گفتم “بذار کمکت کنم بشینی روش” گفت " نمی تونی سنگینم برات، مهرانم به زور می تونه…” که من دیگه رسیدم بهش و سعی کردم کمکش کنم. واقعا سنگین بود چون پاهاش رو نمی تونست جمع کنه،دو تا دستش رو باهم تکیه دادیم به ویلچر و من از پشت زیر بغلش رو گرفتم که بکشمش بالا اما نمی تونستم زورم نمی رسید. تو اون تقلا ها پیژامه ش کمی کشیده شده بود پایین. همونطور که حدس زده بودم شرت نپوشیده بود و پشماهی حنایی و بور زیر شکمش و کمی از پایین آلتش معلوم شد. یه لحظه هر دو استپ کردیم درحالیکه هر دو می دونستیم داریم به کجا نگاه می کنیم. گفت “ببخشید دخترم، بذار تو برو خودم میتونم#34;. اومدم جلو روش و با لبخندی که انگار خنده م گرفته، گفتم “عیب نداره باباجون، منم دخترت، بذار پاتو بگیرم هول بدم بالا شما با دستات خودتو بکش بالا” یه کم پیژامه شو کشیدم بالا و مرتبش کردم و با دوتا دستام یکی از پاهاشو از روبرو بغل کردم و هن و هن که هولش بدم بالا و بالاخره موفق شدیم. راه افتادیم سمت حموم و تو مسیر انگار هیولاش دوباره بخاطر مالوندنی که من کردم بیدار شده بود و زده بود بالا و من دیگه گفتم حساسیت نشون ندم بهتره. رسیدیم داخل حموم و گفتم: “بابا من فقط یه کم کمک میکنم پاشی از رو ویلچر بشینی تو وان، خودت لطفا لباستو درار بنداز دم در بر دارم بشورمشون” و دوباره اون مالوندنا شروع شد و نمی دونم چرا دیگه حساسیتی واسش نشون نمی دادم چون بنظرم طبیعی میومد دیگه چاره ای نبود، محکم از روبرو گرفته بودمش و سرش و صورتش کاملا رو سینه هام بود و حس کردم عمدا میماله. لبه وان حموم نشوندمش و گفتم مراقب باش لیز نخوری و بدون اینکه به پایین بدنش نگاه کنم سریع از حموم رفتم بیرون. خیس عرق شده بودم و نفس نفس میزدم. ملتهب بودم و مطمئن نبودم از چی! چند لحظه ای تو آشپزخونه موندم یه کم آب خوردم و به صورتم آب زدم که صدام زد برم رخت هاشو بردارم. گفتم دیگه حتما تو وان رفته و منم در و باز کردم لباساشو بردارم که واااای.!لب وان حموم لخت رو به در نشسته بود و خیره به من. کیرش شق شده رو به بالا. دیگه طوری نبود که چشم بردارم و فرار کنم . منم خیره وایسادم. تمام اندامش رو نگاه کردم بی حرکت. اون سرشانه و سر سینه های ورزشکاری ش، موهای سینه ش که کم پشت و هوس برانگیز بود، پاهای قوی و بلندش و اون بیضه های گنده ش که بالا پایین آویزون بودن و اون کیر معروف کلفت لعنتی ش که انگار نبض ش می زد. نمی دونم شاید حدود ده ثانیه ای شد که بی حرکت با جرات نگاهش کردم و حس کردم چقدر خوشش اومده ازین بابت و داره لذت میره. به خودم اومدم، اخم کردم، خم شدم و رختهاشو برداشتم و در رو بستم. قلبم داشت از جاش در میومد. ماشین لباسشویی رو روشن کردم و کمی به ماهی ای که می خواستم سرخ کنم ادویه شو زدم. انگار تو این فاصله یکی دوبار صدام زد اما نشنیده گرفتم. رفتم رو مبل نشستم و سرم و گرفتم بین دستام. نمیدونستم چمه و چه کنم. اصلا قابل توصیف نیست اون لحظات. نمی دونم بغض داشتم یا نه. انگار اکسیژن کم بود. یه ربعی گذشت تازه داشتم آروم تر میشدم و می خواستم ماهی رو سرخ کنم و سریع برم که صدا م زد: " الهام جان بیا گل من، ویلچرم دوره ازم … حوله مم بیار قربونت، تو بالکن ه فک کنم”… ای دادو بیداد!!! فکر اینجاشو نکرده بودم که برگشت از حموم هم داره و مونده هنوز!!! من واقعا ظرفیت شو نداشتم و به این فکر می کردم که چجوری به مهران بگم که دیگه نمیام اینجا طوری که شک نکنه و آبروریزی نشه! تصمیم گرفتم قوی باشم و با جرات تا مهران بیاد و یه فکری کنم. من همون زنی م که مردای کمپانی و حتی رییس جرات جسارت به منو ندارن و با ترس و لرز باهام حرف میزنن. پاشدم حوله شو برداشتم و در زدم وارد حموم شدم. در زدن نمی خواست لخت بود دیگه ! بدون اینکه بهش نگاه کنم ویلچر رو گذاشتم کنار وان و دو تا دستمو دراز کردم که دستاشو بگیرم تا بلندش کنم که خودش با دستاش زور زد و نیم تنه بالایی شو بلند کرد لب وان گذاشت پشت به من. ویلچر رو به کنارش نزدیک کردم و گفت: فقط دو تا پاهامو بگیر تا بچرخم. تا از کنارش خم شدم تا کمک کنم دیدم بازم شق کرده راست راست . من خم شده دوتا دستم رو رون هاش یه کم با حالت اخم گفتم: “بابا جون، من که دارم سعی می کنم ریلکس باشم و کمک کنم، ولی این چه کاریه شما می کنی؟ من دخترتم” درحالیکه از شدت شهوت نفس نفس می زد و با لرزش و هیجان حرف می زد گفت: " دارم میترکم بخدا، زنم مرد دخترم رفت تو فقط موندی برام خوشگلم یه کم درک کن خیلی نیاز دارم…" و همینطور که اینا رو می گفت مچ دستم رو گرفت و پنجه م رو گذاشت رو کیرش که یعنی تاچش کن و بمال برام. من پنجه و انگشتام و گاهی سفت می کردم و گاهی سیخ می کردم که کیرشو نگیرم تو دستم و زار می زدم :" بابا تورو خدا ولم کن داری اذیتم میکنی، من مسئول این وضعیت شما نیستم، داره مچم درد میگیره، ولم کن، بخدا جیغ می زنم…" گفت: " نه این حرفا رو نزن همین یه بار برام انجام بده بعد حرف می زنیم. لااقل فقط با دست بمال چیزی نمیشه که…" بغض م ترکید و دیگه بوضوح گریه می کردم و هق هق می زدم و می گفتم “ولم کن توروخدا…” خیلی قوی تر از اونی بود که بتونم در برم. با اینکه خودم حدود 172 سانت قدمه و ضعیف هم نیستم ولی هیچ شانسی برای مقاومت نداشتم، مثل یه گنجیشک تو دستاش می لرزیدم. گفت: “من روم و اونوری می کنم راحت باشی خجالت نکشی فقط آبمو بیار خوشگلم زود تموم میشه اگه بگیریش…” خم شد سمت پشتم و یه لحظه مچ دستم و ول کرد که مثلا دستم آزاد بشه براش بمالم که تقلا کردم در برم اما باز دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش منم پنجه مو مشت کرده بودم که نگیرمش … گفت " خوشگلم اگه میخوای زود تموم شه بگیرش دیگه، منم روم و می کنم پشتت نگاه…" خم شد یه سمت پشت و کمرم و منم دیدم واقعا هیچ راهی ندارم و ول بکن نیست. تمام بدنم می لرزید. همونجوری هق هق کنان با گریه پنجه مو باز کردم و آلتش رو گرفتم که مچم رو ول کرد. خم شده بود و باسن و کمرم رو می مالوند و می خورد و من برای اولین بار از فاصله چند سانتیمتری چند بار نگاه به کیرش کردم و نگاهم و برداشتم. حتی نصفشم تو دستم جا نمیشد، حتی قطرشو نمی تونستم بگیرم… صورتم خیس اشک بود و همچنان هق می زدم و براش می مالیدم. چندبار سرم رو فشار داد سمت پایین که یعنی بخور برام ولی دهنمو می بستم و نمی ذاشتم. رو صورتم به زور می مالیدش و من فقط چشمامو می بستم و التماس میکردم “نکن توروخدا ولم کن…” دستاشو برد زیر پیرهنمو سینه هامو مالید، از تو سوتینم درآورد و هی چنگ می زد و کمرم رو می خورد… منم دیگه مقاومت نمی کردم که فقط تموم بشه. نادر ناله ش داشت در میومد و هی می گفت : “بزن بزن بزن دو دستی بزن…” و یهو دستشو کرد جلوی شلوارم و اونجامو مالوند یهو رعشه به تموم جونم افتاد و التماس کردم “نکن نکن … " که دیدم داره بدنش می لرزه. بیشتر و تندتر براش زدم که یهو چنان آبی پرتاب کرد که تا بحال چنین چیزی ندیده بودم… به همه جا می پاشید و من فقط درمونده و … نگاه می کردم که یهو تو همون حال دستشو کرد تو شرتم که پریدم و همچنان که براش می مالیدم گفتم “چیکار می کنی؟ تموم شدی دیگه ولم کن…” گفت “بذار ارضات کنم…” دیگه خودمو به زور از دستش خلاص کردم و گفتم " نمی خوام… قول دادی…” اون هم دیگه ولم کرد و اصرار نکرد… دیگه از چنگش در رفتم و به محض جدا شدن ازش دوباره بغضم ترکید و خم شدم دو دستام رو زانوهام و گریه می کردم … فقط داد می زدم " ازت متنفرم…" نوشته: الهام لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده