gayboys ارسال شده در 7 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل سیزده بدر با هاجر - 1 سلام بر بروبچ کونباز رضا هستم ۳۴ ساله که ۶ ساله با هاجر که یه زن خوشگل و خوش هیکل و نازه ازدواج کردم. من خیلی رفیق بازی میکنم و دوستام حتی مجردها را میبرم خونه و هاجر هم معمولا جلوشون راحت لباس میپوشه ولی دوستم احمد که تو محله خودمون مغازه آرایشگری داره و از زنش جدا شده و محرم اسرار منه و همیشه باهاش درد و دل و مشورت میکنم بیشتر از همه میاد خونمون و هاجر هم جلوش راحت تره. یه سال عید که هاجر تازه سینه و باسنشو پروتز کرده بود و ماشین هم نداشتیم از احمد پرسیدم سیزده بدر کجا میری ماهم باهات بیاییم؟ گفت میرم ویلای عموم ولی پسر عموم هم اونجاست. اگه اذیت نمی شید بیایید تا بریم. وقتی به هاجر گفتم قبول کرد و گفت پسر عمو احمد با احمد فرقی نداره. روز قبل سیزده بدر به احمد گفتم ماهم باهاش میریم که ازم خواست برای غروب آماده بشیم تا بیاد دنبال ما که بریم کرج ویلای عموش. گفت فردا شلوغ میشه جاده. گفت استخر داره و لباس برای شنا ببرم همراهم. هاجر بعد ناهار وسایل را آماده کرد و چید دم در تا احمد بیاد دنبالمون و خودش رفت حموم. نیم ساعتی گذشته بود که احمد زنگ زد و گفت دارم میام بیایید پایین تا بریم. گفتم بیا بالا کمک کن وسایل را ببریم پایین گفت پس در را باز کن تا بیام بالا. بعد قطع تلفن به هاجر گفتم داره احمد میاد زود بیا آماده شو. پنج دقیقه بعد احمد زنگ زد و منم در را باز کردم آمد بالا و با هم وسایل را بردیم داخل ماشین گذاشتیم و آمدیم بالا که آرزو از حموم آمده بود و داشت اماده میشد. با احمد رفتیم داخل تراس سیگار کشیدیم که هاجر صدامون زد و گفت من حاضرم بیایید تا بریم. رفتیم بیرون هاجر با آرایشی غلیظ که یه تاپ بالا ناف یقه باز و شلوار کتون سفید قد نود پوشیده کاپشن به دست وایساده. من و احمد داشتیم نگاهش میکردیم که گفت مگه آدم تا حالا ندیدی. احمد گفت چرا دیدیم ولی هاجر تو بیشتر شبیه حوری بهشتی هستی و نه آدم سه تایی خندیدیم. رفتیم طرف در هاجر خم شد از جاکفشی کفش برداره دیدم کونش خیلی تابلو شده و حشری کننده است. نگاهم افتاد به احمد که زوم کرده بود روی کون گنده زنم که گفتم هاجر اجازه می دی ما رد بشیم و به احمد گفتم بفرما. رفتیم داخل آسانسور که متوجه شدم هاجر سوتین نپوشیده. از آسانسور رفتم بیرون به احمد گفتم تو برو روشن کن ما الان میآییم. احمد که رفت به هاجر گفتم چرا سوتین نبستی؟ گفت دکتر گفته تا یک ماه بعد عمل نباید شورت و سوتین بپوشم. گفتم جلو احمد و پسر عموش میخوای چیکار کنی؟ گفت از حالا بخوای گیر الکی بدی نمیام و خودت تنهایی برو. گفتم نمیخواد قهر کنی بیا تا بریم تا احمد متوجه نشده. رفتیم سوار شدیم احمد گفت چیزی جا گذاشتید؟ گفتم نه راه بیفت تا به ترافیک نخوریم. تو راه از احمد درباره پسر عموش پرسیدم که گفت چند ماهه برگشته از آمریکا و خیلی پولداره و داره یه شرکت بازرگانی میزنه تو همین تهران و اسمش بابک هست ولی بابی صداش میکنه. بخاطر ترافیک ۲ ساعت تو راه بودیم تا برسیم. ویلا اطراف کرج بود و خیلی باکلاس و شیک بود از بیرون. احمد زنگ زد و گفت پشت دریم ریموت را بزن. داخل ویلا خیلی بهتر از اون چیزی که من فکرش را می کردم بود. استخر را که دیدم گفتم احمد تو این فصل شنا نمیشه کرد که گفتی لباس شنا بیارم. احمد گفت نه بابا داخل استخر داره که گفتم برای شنا لباس بیار نه این استخر روباز که میدونم حالا نمیشه شنا کرد. هاجر گفت احمد برای شنا کردن من باید پسر عموت را با یه بهونه بفرستی دنبال نخود سیاه. احمد گفت حالا بزار ببینم چیکار باید کرد و گفت رسیدیم و ماشین را خاموش کرد. پیاده شدیم که یکی گفت خیلی خوش اومدین. یه پسر خوشگل با بدن ورزشکاری که گرمکن ورزشی تنش بود آمد جلو و سلام داد. احمد گفت بچه ها بابک پسر عموم و به بابک گفت رضا و هاجر که قبلا بهت تعریف کردم. بابک گفت خوش آمدید و رفت کنار گفت بفرمایید که خسته شدین تو ترافیک و این راه. ماهم سلام و احوالپرسی کردیم که احمد گفت برید ادامه حرف را داخل بزن. منم به زنم گفتم بفرما. رفت نزدیک در رو به ما نشست تا بند کفش باز کنه از یقه باز لباسش کل سینه هاشو را میشد دید که احمد داشت نگاه میکرد ولی بابک اصلا نگاهش نکرد. رفتیم داخل بابک گفت ای داغه و حوله نو گذاشته داخل حموم و اگه میخواهید برید دوش بگیرید. تشکر کردیم و گفتیم که نیاز به حموم نیست. گفت پس بفرمایید تا اتاق نشون بده تا بریم لباس عوض کنیم. رفتیم داخل اتاق هاجر گفت چه باکلاس و شیک. گفتم آره خیلی ویلای قشنگیه که گفت نه بابا ویلا را نمیگم آقا بابک را گفتم. گفتم آها. من لباس عوض کردم و گفتم برم یا بمونم باهم بریم؟ گفت برو من باید آرایش کنم و بیام که طول میکشه. رفتم پایین و نشستم کنار بابک و حرف های معمولی زدیم که احمد هم آمد و مسخره بازی های همیشگی خودش را شروع کرد. احمد بعد چند دقیقه بلند گفت هاجر خیلی نمیخواد آرایش کنی عروسی نمیریم. هاجر گفت الان میام و یه دقیقه بعد آمد بیرون و آمد پایین از پله ها. یه تاپ کشی کوتاه با دامن تا زانو که چسبیده بود و صندل پاشنه دار که کونش بزرگتر به نظر می رسید بخاطرش. وقتی آمد جلو نوک سینه هاشو هم میشد دید که کیر من که شوهرش بودم بلند شد. نوشته: رضا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده