رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

  • پاسخ 2.2k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • arshad

    228

  • behrooz

    224

  • mame85

    223

  • chochol

    216

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع


  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • chochol
      مبل تختخواب شو   سلام اسم من سمیه ست ۲۹ سالمه ، با شوهرم سینا توی کافه توی مرکز تهران کار می کنیم ، ۴ سال پیش توی کلاس باریستا با هم آشنا شدیم ، سینا منو با خودش به کافه ای که اون موقع کار می کرد برد و منم اونجا مشغول شدم ، بعد از یه مدت حسابی از هم خوشمون اومد ، منو سینا هم سن هستیم سینا پدر و مادرش رو سال‌ها پیش از دست داده بود ، و با دوستش بهنام توی یه خونه اجاره ای خیلی کوچیک نزدیک محل کافه زندگی می کرد ، خانوادم منم شمال زندگی می کردن، اونموقع هنوز دانشجوی هنر بودم ، و توی خوابگاه دخترا زندگی می کردم ، اینو هم بگم که قدم ۱۶۵ حدود ۵۵ کیلو وزنمه ،سینه هام ۷۰، پوست سفیدی دارم همه پسرا عاشق مو های فرفری و دست وپای ظریفم هستن ، توی اون کافه ای که کار می کردیم بچه های خیلی باحالی کار می کردن که اکثرا دانشجو و از شهر های دیگه اومده بودن ، همه بین ۱۸ تا ۲۵ بودیم ، بین کار با هم سیگار می کشیدیم و بعضی شب ها که ساعت کارمون اجازه می داد توی خونه سینا و دوستش یا یکی دیگه از بچه ها دور همی می گرفتیم و مشروب میخوردیم . برای من سینا با همه پسرا فرق داشت ، احساسات عمیقی داشت ، معمولا اوقات بیکاریش رو صرف فیلم و موسیقی می کرد ، کم حرف و ساکت بود ، بیشتر از بقیه پسر هایی که در عمرم دیده بودم یه دختر رو درک می کرد ، لاغر اندام ، قدش متوسط و خوش چهره بود توی اولین سکسمون فهمیدم کیر نسبتا کوتاه و کم قطری داره ، فوت فتیشه و یکم زود انزال، که البته این آخری برای یه دختر حشری مثل من خبر خوبی نبود ، در کل من برعکس پدر و مادرم دیوانه وار عاشق سینا شده بودم و خلاصه یک سال بعد از دوستی بدون یک ریال پس انداز و با وجود مخالفت خانوادم ، دوتا حلقه ساده خریدیم و توی محضر عقد کردیم . فقط پدر و مادر من و چند تا از دوستامون توی مراسم عقدمون شرکت کردن ، پدرم همه رو به یه رستوران خوب دعوت کرد و بلافاصله با مادرم تهران رو به سمت شمال ترک کردن . هم خونه سینا اونشب رفت خونه خواهرش و ما رسما زنو شوهر شدیم . با سینا تصمیم گرفته بودیم قبل از اینکه خونه مستقل بگیریم حسابی مسافرت بریم و در نهایت هم هر جور که شده از ایران مهاجرت کنیم . بنا بر این مثل قبل از ازدواجمون فقط روز هایی که هم خونه سینا سر کار بود ، میتونستیم با هم خلوت کنیم . هم خونه سینا ، بهنام پسر باحالی بود ، سه سال از منو سینا کوچیک تر و برعکس سینا شیطون ، سر زنده و بانمک بود و معمولا کلی هم دوست دختر داشت ، عاشق باشگاه رفتن و بدنسازی بود ، چهره مردونه و خشنی داشت و توی پذیرش یه هتل کار می کرد و هفته ای دو شب تا صبح شیفت بود . خلاصه یواش یواش رفت آمد من به خونه سینا و بهنام بیشتر شد و دیگه من با بهنام کلی صمیمی و راحت شده بودم ، جلوش راحت تر لباس می پوشیدم ، با هم شوخی داشتیم، همدیگرو به اسم کوچیک صدا می کردیم و من گاهی برای هردوشون آشپزی میکردم ، ما هر جا دعوت میشدیم بهنام رو هم همراهمون می بردیم و به همه میگفتیم بهنام پسرمونه ! آخر هفته ها گاهی با هم دیرینک میزدیم و از اونجایی که سینا کم حرف بود بیشتر اوقات منو بهنام باهم حرف میزدیم و سینا بیشتر شنونده بود همیشه هم حرف منو بهنام به اینجا می رسید که بهنام گیر می داد تو چرا دوستای خوبتو با من دوست نمی کنی :) .بعضی شبها که بهنام شیفت شب کار می کرد من پیش سینا میموندم ، یکم بعد گاهی که مشروب میخوردیم حتی وقتی بهنام خونه بود هم من میموندم ، چون خوابگاهمون از یه ساعتی اجازه تردد نمی داد ، اینجور موقع ها منو سینا توی حال خونه پشت به کانتر آشپزخانه روی مبل تخت خواب شو و روبروی درب دستشویی و حمام میخوابیدیم و بهنام توی اتاقی که فقط با یه پارتیشن از حال جدا می‌شد می خوابید . خونه بهنام و سینا یه سوئیت کوچیک بود و هر صدایی تو سکوت شب میپیچید ، مخصوصا توی فصل زمستون که صدای کولر هم وجود نداشت اوضاع خیلی بد تر می شد . با اینکه من از سینا حشری تر بودم ، ولی اون شب هایی که بهنام خونه بود هرچی اصرار می کرد من قبول نمی کردم حتی به من دست بزنه ، و قضیه رو به فردا صبح که بهنام رفت سر کار موکول می کردم .حتی گاهی در گوشی التماس می کرد فقط بی صدا براش ساک بزنم یا یواشکی زیر پتو کیرشو براش بمالم ، ولی من اصلا راحت نبودم و معمولا فرداش هم سر این موضوع جر و بحث می کردیم . همیشه در نهایت از سینا می پرسیدم اخه اگر بهنام بفهمه تو ناراحت نمیشی؟ اوایل جواب درستی نمی داد ولی بعد ها موقع سکس با شوخی و خنده می گفت خب اون طفلی هم یه جقی میزنه مگر چی میشه ؟ دنیا به آخر نمی رسه که ، گناه داره. اولش از این حرفا تعجب می کردم و ناراحت میشدم اما به مرور موضوع به یه شوخی و شاید تا حدودی فانتزی بین منو سینا تبدیل شده بود . تا اینکه یادمه یه شب تعطیل تازه پریودم تموم شده بود ، و از شدت حشری بودن وحشی شده بودم ،یکی از دخترای کافه رو برای آشنایی‌ با بهنام دعوت کرده بودم ، چهارتایی کلی مشروب خوردیم و بهنام حسابی مارو خندوند و تا میتونست از منو دوستم دلبری کرد ، نیمه شب بود که دوستم الهام اسنپ گرفت و رفت، طبق معمول موقع خواب بهنام رفت توی اتاق بخوابه و منو سینا روی مبل تخت شو خوابیدیم یک ربعی نگذشته بود که سینا از پشت بغلم کرد و دستشو برد زیر پیراهنم و شروع به نوازش سینه هام کرد ، اینقدر مست و حشری بودم که برای اولین بار هیچ مخالفتی نکردم ، چند دقیقه بعد سینا دستشو برد سمت چوچولم که حسابی خیس شده بود و شروع به مالوندن کرد ، آروم شورتشو از پاش در آورد و من بی اختیار کیر فسقلی شق شدش رو توی دستم گرفتم . ده روزی بود سکس نداشتیم و بوسه های سینا پشت گردنم داشت دیوونم میکرد ، هردومون میدونستیم که بهنام هنوز بیداره ، اما توی مستی حسابی شهامت پیدا کرده بودیم ، حتی من یه جورایی از اینکه بهنام صدای مارو بشنوه هیجان داشتم. شاید اون شب حس می کردم هردوشون رو دوست دارم . آروم از بغل سینا در اومدم ، به پشت خوابیدم ، باسنم رو اندکی بالا گرفتم و شلوارک و شورتمو با هم در آوردم ، لنگام رو باز کردم تا سینا بیاد روی من و بلافاصله پاهام رو دور کمرش حلقه کردم ، فوری کیر سینا تا ته توی کس خیس و آمادم فرو رفت و لبامون روی لبای هم قفل شد ، با اینکه سعی می کردیم بی صدا باشیم ولی شک نداشتم بهنام صدای بوسه های ما دو تا ، صدای جیر جیر فنر مبل تخت شو و نفس نفس های منو سینا رو توی سکوت شب میشنوه ، هیجان عجیبی داشتم ، خدای من همش فکر می کردم اگر توی اون وضعیت بهنام از اتاق بیرون بیاد چی؟ کمتر از دو یا سه دقیقه بعد سینا کیرش رو کشید بیرون و با یه نفس عمیق روی شکم من ارضا شد و صدای نفس هاش خونه رو پر کرد ، سینا آروم و بی صدا بلند شد و رفت توی دستشویی ، حالا صدای خش خش و جیر جیر فنر تخت رو از اتاق بهنام می شنیدم. شاید بتونید تصور کنید توی همچین وضعیتی یه زن جوان مست و حشری که لخت و نیمه کاره رها شده ، میتونه چه نقشه های فانتزی توی ذهنش برای یه هیکل بدن ساز که چند متر اونطرف تر توی اتاق راست کرده و داره جق میزنه بکشه. با صدای سیفون و لولای درب دستشویی به خودم اومدم، یه لحظه از تصوراتی که از ذهنم می گذشت خجالت کشیدم . سینا آروم کنارم دراز کشید و لبام رو بوسید . با شیطنت در گوشش گفتم ، آخر کار خودتو کردی ؟طفلک بچه داره جق میزنه. هردو مون یواشکی زدیم زیر خنده . صدای خش خش و جیر جیر تخت از اتاق بهنام زیاد تر و تندتر شد و بعد از چند تا صدای نفس تند و عمیق خونه ساکت شد .منو سینا توی مستی نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم و صدای خندمون سکوت خونه رو شکست ، من که هنوز مست و حشری بودم و معمولا توی مستی با بهنام شوخی های خطرناک داشتم ، با شیطنت گفتم ، بهنام تو نمیخوای بری دستشویی ؟ بلافاصله صدای خنده بهنام اومد و هر سه تامون زدیم زیر خنده ، چند ثانیه بعد بهنام بلند شد و از اتاق اومد بیرون ، من با دستپاچگی پتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم و سعی کردم پاها و بدن لختم رو بپوشونم . از بیرون اومدن بهنام شوکه بودم ولی چیزی که بیشتر منو شوک می‌کرد این بود که بهنام لخت بود و فقط یه شورت قرمز و تنگ اسلیپ پاش بود . وای خدای من چی میدیدم ، سرشانه های بزرگ ، عضله های خط دار ، بالا تنه مثلثی ، بازو هایی که هرکدوم سه برابر بازو های سینا بود و توی نور کم و سایه روشن اتاق ابهت مردونه جذابی داشت ، از همه مهم تر یه کیر درشت و باد کرده که هنوز کاملا نخوابیده بود و داشت اون شورت تنگ رو پاره می کرد . یه لحظه با دهن باز به هیکل و کیر بهنام خیره شدم و بلافاصله روم رو برگردوندم و به سینا نگاه کردم که خجالت زده سرش رو پایین انداخته بود . بهنام یه لحظه خط نگاه من به کیرش رو دنبال کرد و خیلی خونسرد از کنار ما رد شد و رفت توی دستشویی ، لحظه های عجیبی بود حتما سینا هم میدونست که من بی اختیار داشتم به اون کیر کلفت فکر می کردم ، بعد از چند دقیقه بهنام از دستشویی آمد بیرون و دوباره برگشت به اتاقش ، یه جورایی مستی داشت از سرم می پرید ، احساسات متناقضی داشتم ، حسابی تحریک شده بودم ، کلافه از ارضا نشدن ، عصبی از دست سینا و نیمه مست و خواب آلود بودم. صبح که از خواب بیدار شدم اصلا دلم نمی خواست با بهنام روبرو بشم ، از دست سینا هم حسابی عصبانی بودم ، لباسام رو پوشیدم و قبل از اینکه سینا بخواد مخالفتی کنه سریع از خونه زدم بیرون . به سر کوچه نرسیده بودم که سینا زنگ زد و اصرار کرد که صبر کنم بیاد پایین ، با هم رفتیم یکی از کافه های نزدیک و سینا صبحانه سفارش داد . نیم ساعتی بینمون سکوت بود و هیچ کدوم چیزی نمی گفتیم ، حتی میلی به صبحانه هم نداشتیم ، من یه سیگار روشن کردم و به سینا خیره شدم ، ازش پرسیدم خب چه حسی داشت ؟ سینا که خودشو به اون راه زده بود پرسید چی چه حسی داشت ؟ گفتم خب همین که یکی دیشب با صدای بوس و ناله های زنت ارضاء شد ؟ سینا صورتش رو برگردونده بود به سمت پنجره کافه ، به خیابون خیره شده بود و سعی می‌کرد وانمود کنه موضوع دیشب اتفاق مهمی نبوده . احساسات متناقض و عجیبی داشتم از یه طرف دلم می خواست سینا روی من حساس باشه و خودشو غیرتی نشون بده و از طرف دیگه از اینکه دیشب دل دوتا مرد رو برده بودم قند تو دلم آب می شد ، با عصبانیت رو به سینا گفتم ، یعنی تو اصلا برات مهم نیست یه مرد دیگه صدای خصوصی ترین قسمت زناشویی مارو بشنوه و لذت ببره و بعدشم انقدر وقیح ، لخت بیاد از اتاق بیرون و هیکلش رو به رخ زنت بکشه؟ اونوقت تو هم مثل خاک بر سرای بی عرضه فقط بشینی و تماشا کنی ؟ میدونی توی اون حالت مستی ما سه تا اگر اوضاع از کنترل خارج میشد اون نره خر جلوی چشمات چه بلایی سر زندگیمون می آورد ؟ سینا سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت ، پکی به سیگار زدمو گفتم ، البته با این غیرتی که از شوهرم میبینم ، حداکثر الان داشتی دنبال قرص اورژانسی می گشتی مبادا بهنام جونت برات دست گل به آب داده باشن . با این حرفم انگار برق از سر سینا پرید . دقیقا ميتونستم حدس بزنم که چه صحنه ای رو تصور کرد . با اینکه با حرفام سینا رو تحقیر می کردم ، ولی به عشق بینمون شکی نداشتم ، ولی از به تصویر کشیدن بیغیرتی سینا یه حس مرموز و عجیبی به من دست میداد ، بعد از اون روز تا مدت ها سعی کردم بهنام رو نبینم ، بیشتر شبهاتی که بهنام خونه نبود پیش سینا میموندم ، دیگه دورهمی و مشروب خوری هم نداشتیم ، به سینا گفتم هرچه زودتر باید یه خونه مستقل اجاره کنیم و سینا هم پذیرفت که به فکر جور کردن پول پیش باشه ، اما ماجرای اون شب هنوز مثل یه علامت سوال توی ذهنم بود ؟ آیا بهنام و سینا بعدا در مورد اون شب با هم صحبت کرده بودن ؟ راستی من برای سینا اینقدر بی اهمیت بودم؟ یا اینکه اصلا شاید سینا از اون مردایی هست که دوست دارن زنشون جلوشون با یه مرد دیگه رابطه داشته باشه ؟ راستش با داستان هایی که بچه های خوابگاه از فانتزی های دوست پسرا و یا شوهر سابقشون تعریف کرده بودن و شوخی های سینا توی رختخواب ، بیشتر از همه به همین موضوع شک داشتم . چند باری سعی کردم مستقیم و غیر مستقیم این موضوع رو از سینا بپرسم ، ولی هر دفعه یه جوری از جواب دادن طفره می رفت، البته هیچ وقت جدی این موضوع رو رد نمی کرد ، مثلا بعد از کلی توضیح میگفت فانتزی تا زمانی که به رابطه ضرر نزنه خیلی هم خوبه ولی نباید رابطه رو به کثافت بکشه ، یواش یواش قضیه اونشب خود ارضایی و نیمه لخت دیدن بدن بهنام برای ما تبدیل به یه شوخی و فانتزی شده بود ، یه شب که بعد از مدت ها باهم تنها شدیم و به همین خاطر هردومون حسابی حشری بودیم ، توی بغلش لم دادم و از سینا پرسیدم ، تو واقعا منو دوست داری؟ فوری موهامو نوازش کرد و جواب داد معلومه که دوست دارم دیوونه ، آروم دستمو بردم توی شورتش توی چشماش نگاه کردم و گفتم خب اگر یه سوال بپرسم قول میدی راستشو جواب بدی ؟ لبامو بوسید و گفت معلومه که قول میدم ، گفتم بگو بجون سمیه . توی چشمام نگاه کرد و گفت بجون سمیه. پرسیدم اگر اونشب بهنام بجای دستشویی میومد سراغ من تو چیکار می کردی؟ سینا با تعجب یکم مکث کرد و گفت دیونه شدی ؟ خب معلومه که نمیذاشتم با تو کاری بکنه ، چند ثانیه توی چشماش نگاه کردم و همزمان که کیرش رو نوازش می کردم با خنده شیطنت آمیزی پرسیدم ، پس چرا تا سؤالمو شنیدی این فسقلی اینقدر سفت و بزرگ شد شیطون؟ سینا دستپاچه و تحریک شده بود و نفس هاش میلرزید ، تاپ و سوتینم رو با یه حرکت در آوردم و پرت کردم وسط اتاق و بلافاصله دستم رو دوباره بردم تو شرت سینا ، سینا هم یکی از سینه هامو گرفت و دوباره لبامو بوسید ، نوک سینه هام حسابی اومده بودن بیرون و سینا با همه خنگیش خوب فهمیده بود که زنش اینبار با ‌تصور این صحنه تحریک شده ، توی چشمای سینا نگاه می کردم و منتظر جواب بودم ، سینا هم دستشو آروم برد توی شرت من و با صدای لرزون در گوشم چیزی گفت که تمام تنم مور مور شد ، سینا با یه لحن پر از تردید گفت ؛ عشقم تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته ، خشکم زده بود و اصلا انتظار همچین جوابی رو نداشتم شاید یکم سرگیجه داشتم ، سینا چوچولمو می مالوند و با نگاهش عکس العمل منو بررسی می کرد ، نه مست بودیم و نه شوخی و فانتزی در کار بود . با گوش های خودم شنیده بودم ؛ تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته … نمیخواستم کاری کنم که سینا بقیه حرفشو سانسور کنه، با اینکه سعی می کردم همه چیز رو عادی نشون بدم ، توی دلم غوغایی برپا بود ، این جمله رو هزار بار توی ذهنم مرور کردم ، با نگاهش منتظر حرفی از طرف من بود ، کسم اینقدر خیس شده بود که شاید شهامت گفتن و پرسیدن خیلی چیزای دیگه رو هم پیدا می کردم ، مغزم کار نمی کرد نمیدونستم چی بگم ، بیضه هاشو لمس کردم و نا خود آگاه با شرم در گوشش گفتم : این کارا رو توی ایران نمیشه انجام داد عزیزم، باید کلی در موردش فکر کنیم ، سینا با شنیدن این حرفم ناله بلندی کرد و آبش فوران کرد روی ساعد دست من و شورتش رو خیس کرد . چشماشو بسته بودو نفس نفس میزد ، باورم نمیشد ولی حدسم درست بود ، شوهرم غیر مستقیم پیشنهاد داد من با یه نفر جلوی چشماش سکس کنم و من هم بدون اینکه فکر کنم یه جورایی اکی داده بودم. اون لحظه تقریبا مطمئن بودم که ما در واقعیت این کار رو نمیکنیم. ولی یه هیجان و ماجرا جویی عجیبی وجودمو گرفته بود . اونشب انگار یه رابطه جدید بین منو سینا متولد شد ، شاید این اتفاق صمیمیت بینمون رو بیشتر کرده بود ، دیگه سینا راحت تر از فانتزیاش صحبت می کرد ، هرشب تلفنی یه داستان فانتزی با هم میساختیم ، حتی تو یکی از داستان های فانتزیمون به سینا قول دادم بعد از مهاجرت ، میریم سفر ، یه جایی که هیچ کس مارو نشناسه ، به انتخاب من یه مرد جذاب رو میبریم توی اتاق هتل تا من یه شب تا صبح جلوی چشمای سینا پورن استار شخصیش بشم تخیلات فانتزی ما ادامه داشت تا اینکه یه روز عصر بهاری یکی از دوستای قدیمیم زنگ زد و گفت که ماه آینده مراسم نامزدیش با دوست پسرشه ، و میخواست منو برای مراسمشون دعوت کنه ، واقعا براش خوشحال بودم ، اونا هم مثل منو سینا توی ۲۴ سالگی عاشق هم شده بودن ولی خانواده هاشون مخالفت می کردن ، فرقشون با منو سینا این بود که اونا هردو خانواده های ثروتمندی داشتن ، ظاهرا حالا خانواده هاشون رضایت داده بودن که با هم ازدواج کنن ، روم نشد به ملودی بگم که من ازدواج کردم و هیچ مراسمی نداشتم و حتی به اون خبر ندادم ، فقط گفتم منم با نامزدم میام ، خلاصه منم مثل همه خانم ها از یک ماه قبل برای شرکت در جشن نامزدی ملودی رژیم گرفتم ، لباس و مدل آرایشمو پیش بینی کرده بودم ، سینا قرار بود کت شلوار عروسیمون رو بپوشه و طبق معمول به بهنام هم گفتیم که میخوایم همراه خودمون ببریمش نامزدی ، شب نامزدی رسید و اونشب من حسابی به خودم رسیده بودم آرایشگاه رفتم ، مو هامو برای اولین بار های لایت کرده بودم و با لباس شب کوتاه و چسبیده و کفش های پاشنه بلند و سکسی ، به قول سینا حسابی کردنی شده بودم. سینا کت و شلوار عروسیمون رو پوشید که یکم براش تنگ شده بود و چنگی به دل نمی زد ، ولی بهنام با اون هیکل ورزشی واقعا خوش تیپ شده بود ، نامزدی توی یه باغ در شهریار بود ، با ماشین بهنام رفتیم ، نامزدی خیلی مجللی بود ، همه جا پر از گلهای ارکیده سفید بود و انواع مشروب ها سرو می شد ، سالن رقص شیک و بزرگی داشت ، هنوز عروس و داماد خودشون نیومده بودن ، منو سینا و بهنام کنار یکی از میز ها نشستیم و برامون مشروب آوردن ، کم کم مجلس گرم تر می شد و مشروب روی مهمونا اثر می کرد ، یک ساعت بعد که ملودی و نامزدش رسیدن تقریبا بغیر از منو سینا تمام زوج ها اون وسط مشغول رقص بودن ، با اینکه من عاشق رقصیدنم ، سینا هم رقص بلد نیست و هم یکم از رقصیدن بدش میاد ، وقتی سینا پیشنهاد داد منو بهنام با هم برقصیم بدون لحظه ای فکر قبول کردم ، دست بهنام رو گرفتم و دوتایی رفتیم وسط پیست رقص ، هیچ وقت فکرشو نمی کردم بهنام تا این حد رقاص ماهری باشه ، مردونه و حرفه ای می رقصید ، منم کم نمی آوردم و پا بپای بهنام می رقصیدم ، میون اون همه دود و شلوغی و رقص نور چند بار برگشتم و زیر چشمی به سینا نگاه کردم که چشم از رقصیدن منو بهنام بر نمی داشت ، موقع رقصیدن حس می کردم بهنام دوست داره با چشماش قورتم بده ، مثل یه دختر بچه دوست داشتم تصور کنم خیلی دوستم داره ، حتی یه لحظه سعی کردم تصور کنم زنو شوهریم . با اینکه تقریبا هیچ کس اونجا مارو نمی شناخت ولی دلهره و استرس عجیبی داشتم ، همزمان یه شرمندگی و عذاب وجدان وجودمو گرفته بود ، بین آهنگ ها چند بار رفتیم کنار میز نشستیم و پیک زدیم و باز با آهنگ های بعدی رقصیدیم ، بعد از شام توی آخرین رقص یهو نور سالن کم شد و آهنگ تانگو شروع شد ، دست قوی و مردونه بهنام رو دور کمرم حس کردم ، منو کشوند به سمت خودش تا تنمون به هم چسبید ، داشتم سکته میکردم ، با دست دیگش دست چپ منو گرفت و منم ناچار اونیکی دستم رو گذاشتم روی شونش ، خودمو گول میزدم که دود و تاریکی نمیذاره سینا این صحنه ها رو خوب ببینه ، از روزی که با سینا آشنا شدم تا اون روز تنم به تن هیچ پسری اینقدر نزدیک نشده بود ، نفس های بهنام خیلی نزدیک بود ، حتی بین اون همه عطر و دود ، بوی عطر بهنام رو حس میکردم ، شاید دیوونه شده بودم ، یه آن توی خیال لباشو بوسیدم ، ولی ناگهان بی اختیار خودمو از توی بغل بهنام بیرون کشیدم و رفتم به سمت میز مون و کنار سینا نشستم . تو راه برگشتم هر سه تا مون حسابی مست بودیم و از آهنگ های بهنام لذت می بردیم ، من روی صندلی عقب پاهامو دراز کرده بودم و بی اختیار توی رویای رقص خودم و بهنام بودم ، خانم ها خوب میدونن ۴-۵ ساعت راه رفتن و رقصیدن با کفش پاشنه بلند چه بلایی سر پنجه های پا و کمر یه خانم میاره ، توی ماشین کفشام رو از پام در آوردم ولی دوتا خط قرمز بالای پنجه های پام ورم کرده بود و سوزش داشت ، حدود ساعت ۲ بود که رسیدیم جلوی خونه ، طبق معمول جای پارک به سختی پیدا شد، زانو هام درد می کرد و ترجیح دادم مسافت بین ماشین تا خونه رو پا برهنه بیام ، وقتی راه میرفتیم حس میکردم بهنام و سینا دوتاشون عاشقانه و با تمام وجود حواسشون به من هست و از من مراقبت میکنن ، وارد پاگرد ساختمون شدیم ، فکر اینکه حالا باید دو طبقه رو بدون آسانسور بالا برم باعث شد بی اختیار روی پله اول بشینم . با شوخی رو به سینا و بهنام گفتم واقعا دیگه نمیتونم روی پاهام بایستم که یهو دو تا دست بهنام رو پشت زانو ها و کمرم حس کردم ، قبل از اینکه مخالفتی کنم مثل یه دختر بچه که توی مهمونی خوابش برده و پدرش بغلش کرده، منو توی آغوشش از پله ها بالا می برد ، باورم نمی شد توی دستای بهنام هستم ، کفشام از دستم افتاد و بی اختیار دستام رو دور گردن بهنام حلقه کردم ، سینا کفشای منو برداشت و توی راه پله پشت سرمون میومد ، چشمام رو بسته بودم و نمیتونستم به بهنام نگاه کنم ، میتونم تصور کنم دیدن پاهای لخت و لاک زده من که از روی بازوی درشت بهنام آویزون شده چه بلایی سر شوهرم می آورد ، نفس بهنام به زیر گردنم می خورد و توی بغل بهنام دلم میخواست پله ها تا ابد ادامه داشت ، شاید توی همین دو طبقه منو بهنام و سینا همزمان به یه چیز فکر می کردیم ، شاید بدون یک کلمه حرف زدن با هم به توافق رسیده بودیم ، حالا بهنام عجیب و ماهرانه وارد رابطه زناشویی منو سینا شده بود و نقش مرد آلفا رو بازی می کرد . انگار سینا تسلیم قدرت و ابهت مردونه بهنام شده بود ، وقتی به پاگرد واحد رسیدیم سینا جلو رفت تا در رو باز کنه ، فکر می کردم دیگه باید از بغل بهنام بیرون بیام ولی با کمال تعجب بهنام منو زمین نذاشت . سینا دستپاچه و خجالت زده ، بدونه اینکه پشت سرشو نگاه کنه رفت توی خونه ، بهنام همونطور که تو بغلش بودم منو برد توی خونه و نشست روی همون مبل تختخواب شو که پشت به کانتر آشپزخونه بود ، هنوز مست بودم و دستام دور گردن بهنام بود ، یهو بهنام صورتش رو جلو آورد و من از وحشت خشکم زد ، هنوز نفس نفس میزد و تپش قلب و بوی عطر مردونش دیوانم کرده بود ، حالا با حس و حالی که داشتم ، دیگه راهی بجز بوسیدن لباش نداشتم ، شورتم و بین پاهام اونقدرخیس شده بود که پاهامو بهم چسبوندم و لیز خوردن کشاله های رونم رو حس می کردم . خدای من … نمی فهمیدم دارم چیکار میکنم، انگار که دست خودم نبود … چند تا بوس کوچیک و بعد توی خونه ای که شوهرم حضور داشت ، داشتم لبها و زبون دوستش رو می مکیدم ، چراغ های خونه خاموش بود و نور کمی از خیابون به داخل می تابید ، نمیدونستم سینا کجاست ، شاید دیگه برام مهم نبود ، وقتی لبای بهنام رو می مکیدم سرم گیج می رفت ، شاید همون حس بچه گانه ای که اولین بار با بوسیدن اولین دوست پسرم توی دوران دبیرستان به من دست داده بود رو یادم میاورد ، احساس گناه داشتم ، یه آن دست گرم بهنام رو روی یکی از پنجه های پام حس کردم ، خدایا دست قوی و مردونش چه حس قشنگ و لذت بخشی به انگشت های دردناک پام میداد ، چند لحظه پاهام رو ماساژ می داد و نوازش می کرد که صدای لولای درب دستشویی بدنم رو لرزوند ، چراغ دستشویی فضای خونه رو روشن تر کرده بود ، منو بهنام هنوز داشتیم لبای همدیگرو میخوردیم ، چشمام رو بسته بودم و نمیخواستم به سینا نگاه کنم ، حس کردم سینا اومده نزدیکتر و داره ضامن مبل رو آزاد می کنه ، خدای من شوهرم داشت تختی رو آماده می کرد که منو دوستش جلوی چشماش روی اون عشق بازی کنیم ، پشتی مبل باز شد و حالا منو بهنام توی بغل هم روی تخت خوابیده بودیم و همدیگرو با حرارت می بوسیدیم ، توی مستی یه حسی بم میگفت که باید جلوی ادامه این وضعیت رو بگیرم، ولی بیشتر از این حرف ها تحریک شده بودم و جالب اینکه همزمان از بیغیرتی سینا حرصم می گرفت ، مانتویی که تو ماشین پوشیده بودم کاملا از تنم در اومده بود و لباس شب تنگ و چسبونم تا وسط باسنم جمع شده بود و شورتم کاملا معلوم بود ، هنوز امیدوار بودم سینا جلومون رو بگیره ، ولی همینکه گرمای دست بهنام رو روی نوک سینه هام حس کردم دیگه شهوت تموم وجودمو گرفت، بهنام بند سوتین و لباسم رو از روی شونم انداخت و منم هیچ مخالفتی نکردم ، دوتا سینه هام افتاده بود بیرون ، هرکسی از نوک سینه هام میتونست حدس بزنه نظرم در مورد اتفاقی که داره میوفته چیه ، بهنام خیلی ماهرانه با سینه هام بازی می کرد ، بی اختیار ناله کردم و دستم رفت به سمت شلوار بهنام ، خدای من چه هیولایی بین پاهای بهنام بود ، وقتی دستم رو از روی شلوار به کیر بهنام رسوندم ، بی اختیار چشمام رو باز کردم و توی نور خفیف اتاق به سینا نگاه کردم ، اونطرف اتاق شورت و شلوارش رو در آورده بود و روی کاناپه به بدن و پاهای لخت من خیره شده بود و داشت با کیر فسقلیش بازی می کرد ، بهنام از کنارم بلند شد و شروع کرد به لخت شدن ، خدای من ما واقعا داشتیم این کار رو می کردیم ، وقتی شرتش رو در می آورد حس کردم نفسم بالا نمیاد ، دیگه از سینا خجالت نمی کشیدم ولی کیر و بیضه های بهنام اینقدر بزرگ و کلفت بود که استرس گرفته بودم ، از دست بیغیرتی سینا عصبی بودم و دلم میخواست تحقیرش کنم ، همونطور که لباس شب رو از تنم در می آوردم بدون اینکه به سینا نگاه کنم با صدای شهوت آلودم گفتم ؛ این که از ساعد تو هم کلفت تره … چجوری میخواستی جلوش رو بگیری ؟ بهنام با شنیدن این حرفم قند تو دلش آب شد و خنده فاتحانه ای کرد ، با انگشتای هر دو پام به سمت بهنام اشاره کردم و بش فهموندم شورتم رو در بیاره ، حالا بهنام بالای سرم ایستاده بود با یه دست کیر کلفتش رو بالا و پایین می کرد و با دست دیگش شورتم رو از کنار باسنم بالا کشید ، پاهامو بالا نگه داشته بودم تا شورتم راحت در بیاد ، لحظه عجیبی بود ، جلوی چشمای شوهرم لنگام رو باز نگه داشته بودم و همه جام لخت بود حلقه ازدواجمون توی دستم و شورتم توی مشت یه مرد دیگه بود ، بیضه های بزرگ بهنام با حرکت دستش تکون میخورد و به کس خیس و شیو شدم خیره شده بود ، همزمان شورتم رو به سمت صورت سینا پرت کرد ، وقتی بهنام زانو هاشو می گذاشت روی مبل ، من به پشت خوابیده بودم ، دوتا دستم رو روی صورتش گذاشتم و عاشقانه توی چشماش نگاه کردم ، یه لحظه محو چهره مردونش بودم ، صورتشو با دستام جلو آوردم و جوری که سینا هم بشنوه گفتم ، مال تو خیلی بزرگه ،لطفا مواظبم باش . وحشیانه لبای هم رو بوسیدیم، لنگامو باز کردم تا اون هیکل عضلانی همه زنانگیم رو در اختیار بگیره و برای اولین بار بدن لختمون به هم رسید ، توی او زاویه ی که خوابیده بودیم شک نداشتم سینا میتونه تمام چیزایی رو که دوس داره ببینه ، پاهامو دور کمر بهنام حلقه کردم و دستامو روی سر شونه های درشت و عضلانیش گذاشته بودم ، وحشیانه لبای همدیگرو می مکیدیم و گاز می گرفتیم و بهنام اون هیلای بین پاهاش رو روی کلیتوریس خیس و لیز من می مالوند ، احساس عشق و شرم و هوس و مستی و گناه ترکیب عجیبیه، صدای ناله هام برای خودم هم غریب بود ، تصور اینکه اون هیولا قراره جلوی چشمای شوهرم تا کجام فرو بره ، بدنم رو لرزوند و اولین ارگاسمم رو با بهنام تجربه کردم ، میدونستم تا چند ثانیه دیگه عروس میشم ، میدونستم مردا وقتی تحریک میشن همه قول و قراراشون یادشون میره و مغزشون کار نمیکنه ، از ترس اینکه بهنام یهو همش رو فرو کنه با دستم کیرشو گرفتم و نفس نفس زنون در گوشش گفتم ؛ عزیز دلم بذار خودم میشینم روش ، خدای من کیرش اونقدر بزرگ بود که کلفتیش توی مشتم جا نمی شد ، دوباره بوسه های بهنام لبامو بست ، چند ثانیه بعد بهنام بی توجه به حرفم دستشو برد اون پایین و کیرشو گرفت ، بدنشو پایین کشید و دیگه سر کیرش روبروی کوسم تنظیم کرد ، شاید خیلی مردا فانتزی دیدن همچین صحنه ای رو بین زنشون و یه مرد دیگه داشته باشن ، ولی دلم برای سینا می سوخت ، فکر می کردم نکنه پشیمون شده باشه یا از حسادت دیونه بشه، تا کاکولد شدن سینا فقط یه بوس و یه فشار کوچولو مونده بود ، خلاصه بهنام به دوستش رحم نکرد و جلوی چشمای سینا کله گنده کیرش وارد کس خیسم شد ، پنجه های پام جمع کرده بودم و با نفس های بریده پشت سر هم در گوش بهنام میگفتم عزیزم یواش … عزیزم یواش … التماس های من فایده ای نداشت ، شاید خودم هم مایل بودم بهنام حرفم رو گوش نکنه ، چند ثانیه بعد تمام کیر کلفت بهنام توی کسم فرو رفته بود ، سینا با دیدن پنجه های پام و شنیدن ناله هام میتونست حدس بزنه زنش چه درد لذت بخشی رو تحمل می کنه . حس می کردم نفس هام بالا نمیاد ، همونجور که بهنام کیرش رو توی کس تگ و خیسم عقب جلو می کرد ، دستای من تک تک عضلات سفت و خط دار بازواش رو لمس می کرد ، حس می کردم بدنم پر شده از مردانگی و قدرت ، ده دقیقه ای می گذشت و تلمبه های بهنام سنگین و سنگین تر شد ، پاهامو باز کرده بودم سر شونه های بهنام رو گرفته بودم سینه هام با شدت به جلو عقب پرت میشدو بدون توجه به سکوت شب تقریبا جیق می زدم و دوباره ارضاء شدم، مطمئن نبودم سینا هم تا اینجا دوام آورده باشه ، بهنام با هر کدوم از تلمبه هاش چنان بدنشو به تنم من می کوبید که صداش توی خونه میپیچید ، هر لحظه ممکن بود اون بیضه های هیولاییش رو توی وجودم خالی کنه ، خدای من بدون کاندوم و جلوگیری جلوی چشمای شوهرم …بوی سکس فضا رو پر کرده بود ، یهو همزمان با نعره های بهنام فوران آب کیرش رو توی کسم حس کردم ، چند دقیقه روی من خوابید و نفس نفس میزد وقتی حس کردم کارش تموم شده لبای مردونش رو بوسیدم ، چشمامو بستم ، زانو ها و رونام میلرزید و زیر هیکل بهنام احساس ضعف عجیبی داشتم ، بهنام هنوز کیرش رو از بدنم در نیاورده بود داشت بام عشق بازی می کرد که حس کردم یکی مچ پام رو بوسید ، چشمام رو باز کردم ، سینا کنارمون نشسته بود و پای منو نوازش میداد ، انگشتای پامو میلیسید و زیر لب قربون صدقم میرفت ، بهنام آروم کیرشو در آورد و از روی من بلند شد و خودشو به سینا نزدیک کرد ، وقتی بهنام دستشو میبرد توی موهای سینا ، باورم نمی شد میخواد چیکار کنه ، دلم میخواست چشمامو میبستم تا اون صحنه رو نبینم ، سینا بدون هیچ مقاومتی برای چند ثانیه کیر بهنام رو لیسید و بهنام بلند شدو رفت توی دستشویی ، لنگام هنوز باز بود و از دیدن این صحنه کاملا شوک بودم و دیگه اصلا برام عجیب نبود که شوهرم آب دوستشو از کسم میک بزنه ، چشمام رو بستم و با موهای سینا بازی کردم تا کارش تموم بشه ، وقتی سینا کسم رو میخورد حس عاشقانه و حمایت عجیبی به من می داد ، اونشب منو بهنام توی بغل هم بیهوش شدیم و سینا روی زمین خوابید ، فردای اون روز نزدیک ظهر با صدای باز شدن درب آپارتمان از خواب پریدم ، سینا یه ناهار مفصل خریده بود با یه بسته قرص اورژانسی … نوشته: سمیه
    • chochol
      زن داداشم یا مادرم   سلام به خوبان:علی هستم الان۳۳سالمه و تازه ازدواج کردم.وشغلم الان کارمند هستم لازم نیست بگم کجا…ولی در اصل خانوادگی زمین کشاورزی زیاد داریم…من و برادرم محمد…بازمانده یک خانواده خوب روستایی هستیم…موقعی که ۱۰سالم بود.برادرم تازه ازدواج کرده بود.با زهرا زن داداشم دختر خوشگل و مهربون از خانواده اصیل روستایی…که بقیه زندگیمو مدیونشم…اون موقع داداشم۲۳سالش بود و من۱۰سالم…ولی زنداداشم…هنوز۲۰سالش نبود که عروس شد…پدر و مادرم با دوتا خواهر کوچولوهام که دوقلو بودن رفته بودن شهر عروسی فامیلمون و همچنین خرید شب عید.که برگشتنی تریلی قیچی میکنه و میزنه به پیکان بار بابای من.و هر۴تاییشون…از بین رفتن…دوتا دختر۳ساله بغل مامانم بودن…نه ۱۵ساله که الان ۴تاکونی میان و میگن چطوری توی پیکان بار جا شده بودن…شب که خبرشون رسید من خونه داداشم اینها بودم…خلاصه که بماند دیگه…من موندم و داداشم و شدم پسر داداشم…از گل نازک‌تر بهم نمیگفتن.در ضمن برادر من جدای کشاورزی سنگ کار نمای ساختمان هم بود…یادمه وقتی۱۳سالم بود.اومدیم توی شهر خونه ای که پدرم خریده بود.از قبلن ها داشتیم دست مستاجر بود…خالی کرد خودمون ساکن شدیم…وقت مدارس بود وچون مدرسه ما دوره متوسطه نداشت بخاطر من اومدیم شهر.که خیلی زن داداشم خوشحال بود میگفت علی جون بانی خیر شدی‌‌‌‌…گفتم که کلا ۸یا۹سال ازم بزرگتربود…خیلی خیلی هم خوشگله.و نازه…سفید قد متوسط چشماش قهوه‌ای درشت…موها بلند…دستها و گردن کشیده…کمر باریک کون خوشگل و تپل…خیلی خواستنی.همیشه دوست داشت شهرنشین بشه.که شد…داداشم همه چیز رو نصف نصف بنام خودم و خودش زده بود.اما چون من با اونها زندگی میکردم…خداییش از پول‌های من برام استفاده هم می‌کرد… خودم روز مادر به داداشم گفتم از پولهام برای زهرا زن داداشم یک انگشتر طلا بخره چون مث مادرم ازم نگهداری می‌کرد… خیلی زیاد…اونسال اولین سالی بود که ما توی شهر بودیم محله شلوغی بود.من هم مدرسه میرفتم…زن داداشم تازه بچه دار شده بود.‌.الناز دختر خوشگل داداشم…تقریبا آذر ماه بود.وکارای کشاورزی تموم شده بود.که تا عید بیاد…برادرم رفت تهران یک کار خوب و بزرگ نمای ساختمون سنگ قبول کرده بود من موندم و زنداداشم…من و چندتا از بچه های محلمون توی کوچه فوتبال بازی می‌کردیم.که زن داداشم از بازار میومد.‌همیشه من نون میگرفتم ولی چون خودش اومده بود.اون گرفته بود.یکی از بچه ها توپ رو که شوت زد رفت اوت…یکی از لاتهای محل ۲۰سالش هم نبود ولی ادعا داشت…محکم توپ رو شوت کرد برعکس شانس زن داداش من خورد به شیکم زن داداشم…نه پایین‌تر… این و رفیقاش هم خندیدن…طفلی دردش گرفت…گفت آخ…پسره گفت جان خوشگل خانومی اونجات دردش اومد…زن داداشم خیلی خجالت کشید…بخدا من با تمام بچگی و نوجوون نبود هنوز به غیرتم برخورد…از دور چنان جفت پا زدم تخت کمر پسر انگار فلج شد.‌ناله کرد آخ.گفتم چی شد کونت پاره شد.کوسکش دیگه به زنداداشم فحش ندی ها…کاسب های محل کیف کردن…ولی نامرد وقتی بلند شد چنان زد توی خایه هام که از درد مث مار به خودم میپیچیدم…هیچ چی نگو که منو بردن درمونگاه و اونجا بهم حتی سون وصل کردن…گریه ام گرفت…دردش کنار…به خودم شاشیدم خجالت کشیدم…دکتر گفت کنترل ادرارشو از دست داده…دردش شدیده…خدا کنه بیضه هاش آسیب ندیده باشه…مامور اومد و پرس و جو جریان معلوم شد.و زنداداشم شکایت کرد…خیلی درد داشتم…شب موندم اورژانس و فرداش مرخص شدم…یکی دوباری توی خونه تا اومدم برم توالت توی راه خودمو خیس کردم…خیلی خجالت کشیدم…زنداداشم گفت علی جون مگه نگفتی من مامانتم…آدم که از مامانش خجالت نمی‌کشه… بیا بیرون از توالت داداشی خوشگل خودم…توی حموم کنار توالت خودمو آب کشیدم و اومدم بیرون…حوله دورم بود.‌ضربه حتی به کیرمم خورده بود…ورم داشت شدید…اومدم بیرون گریه ام گرفت گفتم زهرا جون معذرت میخوام نتونستم خودمو نگه دارم…گفت دیگه گریه نکن تو مردی…اینقدر خوشم اومد پریدی پسره رو محکم زدیش…کیف کردم فهمیدم من هم مرد دور و برم هست…علی جون ولی به داداش محمدت…یا داداشای من چیزی نگی ها…بفهمند خون راه میندازن…ولی خوب شد گوشی دستم اومد…برای اولین بار بود که بعد فوت والدینم.بغلم کرد بوسم کرد.سرم خورد به سینه های بزرگ و شیردار و نرمش.حالم خیلی بهتر شد.چند روزی خونه نشین بودم.و باور کنید نمیدونستم شق شدن کیر چیه.ولی چی بگم ساعت ده شب رد بود…توی رختخواب بودم.که همش یاد بغل کردن زن داداشم بودم.نمیدونم چم بود.کیرم هم داشت خوب میشد ورمش رفته بود.ولی هنوز دارو میخوردم.دیگه به خودمم نمی‌ شاشیدم.یک آن کیرم توی عالم فکر و خیالم…شق شد و بزرگ شد.بخدا واقعا دردم اومد…چون من کیرم شق میشد عقلم نمی‌رسید چیه.فک میکردم چون صبحها شاش دارم شق میشه.نگو این بار شهوتی شده شق شده.از زیر خایه ها سوراخ کونم تا سر کیرم سفت و شق و رق شد و درد هم می‌کرد. شق وسفته سفت شد و خیلی خود کیرم دردش میومد…حتی سوراخ کونم ولی خایه هام درد نمی‌کرد… زنداداشم تشک منو توی دومتری خودش پهن می‌کرد.در ضمن توی خونه هم پیش من پوشیده بود کلا زن شل و ول و بی حجابی نبوده و نیست…آروم از درد آه و آخ و اوفم در اومد…فک کردم خوابه.اروم رفتم دستشویی شاشیدم شستم برگشتم ولی هنوزم شق بود.آبسرد که خورد بدتر دردم اومد…برگشتم توی تشکم زیر پتو.نق و نوقم بلند.شد…اومد پیشم گفت علی جون چی شده…گفتم هیچچی برو بخواب زن داداش.گفت حالت بده چته کجات درد میکنه.هیچچی نگفتم پشتمو بهش کردم و گریه کردم…اومد روی سرم گفت علی جان چی شده داداش…گفتم زنداداش دوباره درد میکنه زیاد.هم جلو هم پشت…گفت علی جان بزار برات ازون شیافها که دکتر داد بزارم پشتت…گفتم نه نمیخاد…گفت چشماتو ببند فک کن خوابی…خجالت نکش…گفتم زنداداش نمدونم چکار شده…خیلی جلوم بزرگ شده…قدش بلند شده راست شده مث چوب خشک شده دردش هم میاد…زنداداشم اولش آروم خندید.بعد گفت میزاری ببینمش…گفتم نه اصلا…گفت خیالت راحت به هیچکی نمیگم…خجالت نکش.تو دراز بکش دستاتو بزار روی چشمات بزار من نگاه کن چکارش شده…تردید داشتم اما نمیدونم چی کرمی توی وجودم بود که دوست داشتم بهم دست بزنه…گفتم فقط زود ها…گفت باشه…دراز کشیده بودم…آروم اومد دست انداخت شورت و شلوارم رو با هم در آورد بیرون…چند لحظه ای ساکت بود…من دستام روی چشمام بود…واقعا خجالت میکشیدم.ساکت بودم.گفت من دست میزنم هرجاش بیشتر درد داشت بگو.اگه خوب نشدی فردا میبرمت دکتر…گفتم باشه…از تخمام شروع کرد.گفت درد داره گفتم نه. ولی هم زیرش هم چیزم خودش درد داره…اول دست زد به کیرم…گفت وای چی بزرگ هم شده…کجاش درد داره…گفتم همه جاش ولی بیشتر اون تهش…جائیکه وصل به تخمام بود…گفتم پشتمم خیلی وقتی دستشویی میکنم درد داره…گفت بر گرد بزار این شیاف رو بزارم داخلت…برگشتم…آرومی اولش انگشتش رو آب دهن زد…مالید سوراخم…گفتم زنداداش چکار میکنی…گفت سوراخ پشتت تنگه بزار خیس کنم بعد بزارم داخل نترس حواسم هست…آروم شیاف رو فشار داد توی کونم…گفت چند دقیقه با انگشتم نگهش میدارم تا بدنت پس نزنه بیرون…بزار جذبت بشه تا دردت کم بشه…من هم گوش میدادم…کرد داخلم واقعا سوخت کونم…ولی انگشتش باریک و کشیده بود.تا نصفه…توی کونم بود…نمیدونم چرا عقب جلو می‌کرد… من هم نمیدونم چرا خوشم میومد.گفتم برگردم…گفت برگرد…ببینم جلوت بهتر شد یا نه…برگشتم بخدا هنوزم چشمام بسته بود.آروم مالید کیرمو…میدونم باریک بود اما قدش بد نبود…چند باری مالید…بعد آروم سر انگشتاش رو تف زد…فقط و فقط کلاهک کیرمو می‌مالید… بشدت خوشم میومد…دردش فراموشم شده بود…با انگشتش…کرد توی سوراخ کونم و با دست دیگه سر کیرمو مالید…آه کشیدم…گفت جان درد داره…گفتم نه خیلی خوبه داره آروم میشه…تندتر به کارش ادامه داد تا اینکه نفهمیدم چی شد ته دلم خالی شد و آب کیرم برای اولین بار پاشید بیرون…پاشید ها از سر و کله زنداداشم هم بالاتر پاشید…حتی روی صورتش هم ریخت…فک کردم شاشیدم.دوباره…گریه ام گرفت…گفت نه این شاش نیست…تو ماشالله زود مرد شدی این آب کمر مردونه ات است…که بیرون اومد…الان آلتت کوچیک میشه دردش ساکت میشه خوابت میگیره…بخواب نترس جیش نیست…من برم سر صورتم رو بشورم…اون رفت و من۵دقیقه نشد خوابم برد…ببینید دوستان من۳سال بود زیر دست خود زن داداشم بزرگ شده بود بینهایت با ادب و مهربون بود رفیقام هم توی مدرسه با ادب بودن.پس قطعا من چیزی از سکس نمیدونستم… حتی فحش هم زیاد بلد نبودم…فقط میدونستم باد مواظب ناموست باشی…همین و بس…همون شب ساعت تقریبا ۲رد بود که. واقعا جیشم گرفت…تا چشم باز کردم نور آتیش شیشه بخاری قشنگ اون طرف خونه جایی که زن داداشم با بچه اش خواب بودن رو روشنش کرده بود…پتو از روش کنار بود.دست چپش روی سینه چپش بود و با دست راستش داشت وسط پاهاش رو از روی شلوارش ماساژ میداد…و آروم ناله می‌کرد… من فک کردم مال اونم درد گرفته…که می‌میماله ناله میکنه…چشماش بسته بود و فقط آروم ناله می‌کرد.داداشم رو صدا میزد.محمد کجایی الان برام بمالیش و حالمو خوب کنی…دردشو آروم کنی.محمدجان…من نشسته بودم نگاهش میکردم و دلم براش میسوخت…اصلا چون چشماش بسته بود متوجه من نبود…فقط داشت نوک سینه چپ‌ش رو با وسط وسط پاهاش رو می‌مالید.ناله می‌کرد…آرومی رفتم جلو پیشش…گفتم زهرا جون زن داداش…میخوای من بمالم خوب بشی دردت کم بشه.تا اینو گفتم صدامو شنید.کم مونده بود از ترس سکته کنه.صداش توی گلوش خفه شد…وای علی جون دلم ترکید…نه برو بخواب نمیخواد…حالم خوبه…دیگه درد ندارم.وای خدا دلم ترکید…قبض روح شدم.گفتم آخه معلومه حالت خرابه درد داری…دیدی من گذاشتم تو برام شیاف بذاری و منو بمالی تا خوب بشم…خب بزار من هم بمالم تا خوب بشی…نترس آروم میمالم…گفت نه تو نباید به من دست بزنی من زنداداشتم نامحرمم…گفتم پس چرا تو دست زدی بهم…گفت خب تو مریض بودی…گفتم خب تو هم مریضی دیگه…پس معلومه بهم دروغ گفتی که مث مامان منی…گفت نه بخدا نه…ببین من تو رو اندازه الناز دوستت دارم…گفتم پس بزار من بجای داداش محمد ماساژت بدم دردت خوب بشه…میخای برات ازون شیافها بزارم.گفت ای وای نه اصلاخدا مرگمو بده.گفتم خدا نکنه. مگه چیه من که به کسی نمیگم…اگه گفتم تو هم مال منو بگو…گفت علی برو بخواب…نمیخاد…گفتم باشه دیدی دوستم نداری…پسرت نیستم…من که مامان ندارم…گفتم شاید تو مامانمی…گفت آخه نمیشه علی جون.بده گفتم هیچم بد نیست…درده و دارو من هم مث خودت اول خیس میکنم بعد میزارم.داخلت…تو هم چشماتو ببند…اگه خجالت میکشی…گفت باشه ولی اصلا هیچوقت نباید به هیچکسی چیزی بگی هیچوقت…حتی داداشت…گفتم باشه این یک رازه بین من و تو…آروم چرخید دمر شد.دامنش تا روی کمرش بالا بود…شلوار تنگی پاش بود کونش چقدر بزرگ بود.خودش آروم دو دستی شلوار و شورتش رو کشید پایین…گفت علی چون اول کمرم و لپهای پایین کمرم رو بمال درد دارم زیاد جارو کشیدم خسته شدم…گفتم چشم زنداداش خوبم…بخدا وقتی دستای کوچولوم رو گذاشتم روی کون نرم و بزرگ و سفیدش…انگار برق بدنش مستقیم رفت توی بدنم و ازکیرم زد بیرون.شق شق شد…چقدر زیبا بود نرم بود.پوستش گرم بود.خیلی مالیدمش…از دم دنبالچه تا کمرش…شاید یکربعی شد…گفت علی جون بیا شیاف بزار…خودش خواست…دمرو پاهاشو باز کرد و لای کونش و با دستش گرفت…من آب دهن زدم…گفت وای خیسش کردی گفتم آره مث خودت نترس آروم میکنم…گفت باشه علی جون…آروم شیاف رو دادم داخلش…بعدشم انگشتمو کردم داخلش… گفت وای علی جون.اروم ولی انگشتتو بیشتر بده داخل…گفتم باشه…تندترش کن بزار زود جذب بشه کمرم درد میکنه…اصلا دوتا انگشت بکن خوب فشار بده شیاف بره تا ته پشتم…گفتم باشه.بخدا خیلی خوشم هم میومد.دوتا انگشتموکرده بودم داخل و تلمبه وار میکردم توی کونش.بخدا متوجه شدم از جلو خیس شد.نگو ارگاسم شده…گفت بسه علی جون.بزار حالم جا بیاد.آفرین…پسر خوب…قشنگ چرخید کوسشو دیدم…ولی میدونستم دخترها و زنها کیر ندارن…چون بچه رو که لاستیک می‌کرد… میدیدم دختره دودول نداره…قبلن هم دیده بودم. کوچیک بودم.حتی توی حموم با مادر خدا بیامرزم.میدونستم با ما مردها فرق دارند…این وقتی برگشت کمی کوسش مو داشت…گفت بزار حالم جا بیاد…از جلو هم بمالش…گفتم باشه…چند دقیقه ای بود بعد گفت…ببین اول خیس کن بعد بادست دایره دایره اینجارو بمال تا دردم خوب بشه.ولی هر وقت گفتم محکم نترس محکم بمال…گفتم باشه.کیرمم شقه شق.بود…آروم کوس تپل ‌و پشمیش رو میمالیدم…چی کیفی میداد…تا که گفت تندتر و محکمتر گفتم باشه.دو دقیقه بعد چند تا کمر زد…مث ننه ابراهیم دوستم که توی روستا غش کرده بود روی زمین افتاده بود کمرش بالا پایین میشد این هم اونجوری شد…ترسیدم غش کنه…دستمو برداشتم.گفت وای علی لامصب چرا دستتو برداشتی…گفتم ترسیدم غش کرده باشی…گفت نه تازه داشت دردم آروم میشد.گفتم باشه دوباره میمالم نترس خسته نیستم…اینبار دستشو زد کیر من.گفت وای تو هم که بزرگش کردی…گفتم خودش شده…گفت فهمیدم مرد شدی…باشه تو هم بیار آروم بزاردهن مال من…بزار روی هم باشن…بهم بمالشون تا هر دوتا خوب بشن…گفتم باشه…روش دراز کشیدم.خودش کیرمو گذاشت روی کوسش…گفت علی نوک سینه منو بخورش بزار درد اینم آروم بشه…گفتم باشه.اروم میخوردم شیر میومد…گفتم شیر داره…گفت بخور تو مگه نگفتی پسرمی…پس شیر مامان رو باید بخوری…گفتم چشم…میخوردم و کیرمو میمالوندم دهنه و بالای کوسش…اینبار دو دقیقه نشد آه کشید و محکم بغلم کرد لپهای کونمو محکم گرفته بودو منو به خودش فشار میداد…تا که دستاش شل شد منو ول کرد.گفت بلندشو علی جون حالم خوب شد مرسی…گفتم ولی مال من هنوز بزرگه. گفت باریک الله…عجب کمری…باشه میچرخم مث انگشتت بزارش توی پشتم…شیافه میخاد بیاد بیرون… محکم فشارش بده توی سوراخ پشتم…گفتم باشه…خودش دنبه کرد.شما میگین داگی…من هم با تف خیس کردم دادم داخل…مستقیم کیر ۱۱سانتیم تا ته رفت توی کونش…جیغ خنده داری کشید ولی آروم… گفت تند تند مث انگشتات عقب جلو کن تا ازون آبها ازت بیاد…ولی نترس بریز همون تو…گفتم باشه…خداییش ۵دقیقه تلمبه میزدم تا که آبم اومد ریختم همون داخلش…گفت پاشو برو خوب دستها و دودولتو بشور…من هم باید برم بشورم…رفتم توالت خوب شاشیدم و شستمو برگشتم…بازم زود خوابم برد…و صبح که بیدار شدم…زنداداش حموم بود.اومد بیرون…ولی نیمه لخت بود.رفت دم بخاری گرم بود لباس بپوشه…گفت بیدار شدی…پاشو چاشت بخور بری مدرسه…ولی به هیچی اصلا نگو با هم چکار کردیم…گفتم باشه خیالت راحت…آروم حوله رو برداشت شورت پوشید دیدم اونجاش دیگه مو نداشت…کرست بست گفت بیا گیره اشو ببند…گوش دادم… برگشت بوسم کرد چقدر بوی خوبی میداد…کیف کردم… شب بعدش بود وقت خواب گفت تو هم از امشب مث الناز پیش خودم بخواب میخام قبل خواب بهت شیر بدم…پسرمی…تا داداشت بیاد…پیشم بخواب…وقتی رفت سرکار باز بیا پیشم…ولی نزار بفهمه…گفتم باشه چشم. رفتم بغلش گفت هر دوتا جی جی رو بخور…خودش دست زد کیرم.گفت بزار ببینم خوب شده یا نه…آروم شلوارمو درش آورد.کیرم توی دستش راست شد.خندید.گفت امشب نمیخواد شیاف بذاری همین رو محکم بکن توش خودش حالم خوب میشه.گفتم باشه…چرخید دمر شد.کونش بزرگ بود کیرم بزور می‌رسید تا دم سوراخش…خودش دوباره دنبه کرد.کردم توش خیلی تلمبه که میزدم آروم جیغ جیغ می‌کرد خوشم میومد… چند بار در آوردم دوباره کردم توش…ولی یک بار کیرم رفت یکجای گرم و نرم و آبدار…زود درش آورد گفت اونجا نه فقط اینجا…اونجا رو با دست باید بمالیش…اونجا فقط مال داداش محمده…که با دودولش آرومم کنه…مال تو کوچولویه برای پشت خوبه…حالا تند تند بکن…گفتم چشم اینقدر کردم تا آبم اومد ریختم توی کونش…گفت آفرین خیلی خوب بود…علی جون یه وقت پیش هیچ کس چیزی نگی ها…این راز بین منو و پسرمه…گفتم باشه…گفت حالا بغلم کن تا بخوابیم…محکم بغلش کردم…یک ماه تا داداشم بیاد هر شب کارمون همین بود.فقط یک هفته ای گفت من باید استراحت کنم بعد باز دوباره…گفتم چشم…بعدا فهمیدم پریود بوده…اواخر دی ماه داداشم برگشت شبش جای من رو انداختن توی اتاق خواب و جای خودشون رو کنار همون بخاری…نصف شب از صدای گریه الناز بیدار شدم…رفتم اروم ببینم چه خبره…و یک کوچولو جیش هم داشتم…یک لحظه تا نگاه کردم دیدم.زن داداشم لخته لخته…بچه بغلش یه وری خوابیده داره شیرش میده…دیدم داداشم لخت مادر زاد از توی توالت اومد بیرون من خودمو قایم کردم…اتاق من لامپش خاموش بود.ولی ویدئو با تلویزیون روشن بود…توی ویدئو زنه داشت کیر مرده رو می‌خورد… داداشم رسید گفت شستمش تمیزه بخورش…گفت محمد چی اصراری داری…بدم میاد.اوندفعه ریختی دهنم تاچندوقت نمیتونستم چیزی بخورم.داداش گفت ساکت حرف نزن فقط بخور بهانه نگیر…حوصله ندارم…ببین چطوری میخوره تو هم بخور…زود باش…کیر کلفت و کوتاهش رو برد جلو…گفت عجله نکن شیر بچه تموم بشه بعد…چنددقیقه بعد بچه خوابید…بلند شد نشست…شروع کرد خوردن کیر داداشم…توی فیلم زنه موند زیر مرده رو بقول الان 69شدن…داداشم هم همینکار رو کرد…شروع کرد خوردن کوس زنداداش‌…کیرشم های بیشتر میداد داخل دهنش…اونم عوق میزد.میگفت محمد نکن بدم میاد.داداشم بلند شد بهش نگاه کرد.محکم گذاشت زیر گوشش…گفت دوماهه نیستم تازه برگشتم خسته کوفته چیه هی ناز میکنی…اشکش در اومد گفت آخه محمد جان الان خفه میشم…آروم بزار دهنم خودم میخورم…من هم دلم برات تنگ شده بود…داداشم بوسش کرد.گفت زهرا میدونی که اگه اینجور که دوست دارم نکنمت اعصابم خورد میشه…پس بزار چند شبی که هستم راحت باشم…باز میرم تا عید نمیام تو خیالت راحت استراحت کن…حالا بخورش…گفت چرا ابت نمیاد…داداش خندید…گفت زهر مار مگه نگفتم شیره نخور…گفت وقتی پیش توام لازمه بخورم که خوب کوس و کونت رو حال بیارم جر بدم…گفت پس بکن دیگه…محمد گفت اول باید یکبار آبش و بدم بخوری بعد…دوباره بکنمت هم کون هم کوس…گفت نه کونم پاره میشه…اینبار رفتی تا چند روز خون میومد نمیتونستم دستشویی کنم…محمد گفت باز که بازی در آوردی…گفت نه بخدا دردم میاد…گفت ساکت فقط چند دقیقه خوب بخور…زنداداش شروع کرد خوردن…واقعا ده دقیقه بیشتر عوق میزد و لیس میزد.تا اینکه داداشم آبش داشت میومد.همشو ریخت دهنش گفت نریزی بیرون قورتش بده دوست دارم بخوری.طفلکی اجبارا همشو خورد.و بلند شد رفت سریع توالت خیلی عوق زد…وقتی برگشت دیدم لخته داره میاد طرف اتاق من…تیز پریدم زیر پتو…ولی سرم بیرون بود…متوجه سایه اش روی دیوار شدم که نگاه کرد و برگشت در رو بیشتر بست…کامل نمیبست.چون بخاری روشن بود.و بخاری گازی بود میترسیدن گاز توی اتاق رو بگیره…اون موقعها چند نفری از تجمع منوکسید کربن به هر دلیلی خفه شدن…تلویزیون هم دائم پیام میزاشت که دربهای اتاقهایی که پنجره ندارند رو کامل نبندید…اون رفت و من برگشتم دید زدن…داداشم…گفت حالا…قشنگ تا کیرم دوباره شق بشه…دمر بخواب کارت دارم…یک کدو خورشتی اندازه کیرش شاید هم بزرگتر رو خط به خط پوست کند…یعنی یک خط کند و یکی نمی‌کند…زنداداشم گفت تو رو خدا نکن دردم میاد آخه من هم آدمم دیگه…میایی فقط آزارم میدی…گفت زهرا فقط امشبه…گفت نه فردا شب باز کار دیگه میکنی…گفت زر نزن دهنتو ببند…برگرد.با دستات لای کونتو باز کن…محکم بکش از هم باز بشن…نبندی عصبیم نکنی…گفت باشه…داداشم…کره رو که گذاشته بود روی بخاری گرم بشه برداشت اروم ریخت روی سوراخ کونش…زن داداشم گفت وای محمد داغه سوراخم میسوزه…آروم روی کره تف انداخت…گفت خوب شد…گفت بهتر شد…چقدر داغ بود…کدو رو زد توی کره و دورش رو چرب کرد…گفت حالا بازش کن…مگه بهت نگفتم تا برگردم شبها با بادمجون کلفت بکن توی کونت تا باز بشه سوراخ تنگت گشاد بشه من کون گشاد دوست دارم…گفت خب نمیشه…علی هست دردم میاد…گفت برو توی حموم بکن…گفت باشه دفعه بعد برگردی…خوب آماده اش میکنم…داداشم کدوی چرب رو کرد کون زهرا زنش…آخ آخش بلند شد…بیشتر داد توش…گریه کرد…محمد جر دادی کونمو…گفت درد داره…زهرا گفت خیلی…از مال تو هم کلفتره…گفت خوبه باید گشادش کنم…تو که حرف گوش نمیدی…وای وای محمد زیاد نده توش عنم گرفت…گفت خب مگه نگفتم توش رو خالی کن…زن داداشم گفت خب نیومد هرکاری کردم…بزار برم الان چرب شده اومده…بلند شد رفت توالت و چند دقیقه بعد برگشت…گفت فقط آروم… داداشم توی این چنددقیقه داشت ازون فیلم‌ها میدید…کیرش بد جور شق و کلفت شده بود…کیر منم راسته راست بود…من نمیدونستم دارند چکار می‌کنند ولی فقط کنجکاو بودم و فضول…ولی خوشمم میومد…زنداداشم درد میکشید…نمیدونم چرا…گریه اش قشنگ بود صداش ناز بود…دوست داشتم ناله اش رو بشنوم…داداشم گفت قنبل کن…زهرا کیرمو بزارم.کونت یا کوست…میخام دوتایی بکنم…گفت نه بخدا بکشیم هم نمیزارم دوتایی بکنی…گفت اگه بزاری دوتایی بکنم…دوشب میفرستمت بری خونه بابات…گفت دروغ میگی…داداشم از وقتی زنش رو آورده بود خونه خودش.‌نمیزاشت زنش بره…شبی خونه باباش بمونه…چون توی دوران نامزدی داداشای زن داداشم…اذیتش میکردن.این هم لج کرده بود.آخه خیلی قلچماق بودن…گفت محمد باید بزاری هم یکشب هم شده برم.گفت باشه پس قنبل کن…گفت بگو جون الناز…داداشم گفت به جون الناز بشرطی که قشنگ دوتایی برن داخل کوس و کونت…گفت باشه…ولی گریه میکنم ها…گفت بکن دوست دارم…خلاصه که کره رو دوباره گرم کرد ریخت از روی کمرش تا ریخت پایین رفت توی کون و کوسش…داداش کدو رو کرد کونش…صدای آخ اخش دوباره بلند شد…کیر رو هم داد داخل کوسش…و کدو توی کون ثابت بود.ولی کیرشو توی کوس جابجا می‌کرد.و زنداداشم گریه میکرد…گفت چطوره دوتا کیر…گفت خیلی بده دردم میاد…پاره شدم…بکش بیرون نوبتی بکن کوسم تا آبم بیاد…توی کونم نزار…مث دوتا مرد خوب نوبتی توی کوسم بکن…گفت باشه دختر خوب که کوس قشنگت دوتا کیر میخاد…داداشم فرغونی بغلش کرد و تا تونست تندتند با کیرش گاییدش.کیرش خداییش کلفت بود ولی کوتاه بود شاید ۱۳سانت…ولی معلوم بود زنداداشم کیف میکنه چون خیلی خوشگل بوسش می‌کرد… داداشم آبش و ریخت روی نافش…زهرا گفت محمد حالا با اون بکن من هم بشم…این هم نامردی نمی‌کرد رگباری با کدو کوسشو حال آورد… آبش زد بیرون…گفت حالا خوب شد دیدی حال کردم…دیگه نکنش توی کونم…با کیر بکن با اون نکن…هم رو بوسیدن و رفتن حموم و من هم خوابیدم.چند روزی داداشم بود و دوباره برگشت شهر محل کارش…هر وقت میومد خوب پول می‌آورد… خداییش وضعش خوب بود…اون رفت و شب جمعه ما رفتیم روستا خونه بابای زن داداشم…در ضمن اینو هم بگن که اون پسره لاته لاشی چندباری دیگه منو اذیت کرد…براش نقشه خوبی داشتم…این داداشای زن داداشم…خیلی دیوونه بودن.سابقه دعوا زیاد داشتن…اصلا هم ترس نداشتن…شب توی قلعه…میخواستن گوسفندا رو غذا بدن.گفت کوچیکه که میخواست بره خدمت گفت علی اقا بیا بریم طویله…از وقتی اومدی بیرون نیومدی…باهاش رفتم…زن داداشم گفت.مرتضی عین چشمات مواظبش باش.‌من علی و اندازه الناز دوستش دارم…وقتی رفتیم طویله همه بودن بغیر پدرش…گوسفند زیاد داشتن…مرتضی گفت علی زهرا تو‌رو از ما هم بیشتر دوستت داره. حتی از شوهرشم بیشتر…گفتم من هم زنداداش رو دوستش دارم…مث مامانمه.مرتضی گفت کوسخول ننه نه مامان…گفتم حالا هرچی…گفتم مرتضی اگه یک چیزی بگم که حتی به داداشم محمد هم نگفتم…اگه بگم به زهرا نمیگی…چون زنداداش گفته اگه محمد بفهمه خون راه میندازه.تا اینو گفتم چندتاییشون گوشاشون راست شد…مجتبی از همه گنده تر بود…گفت نه داداش علی بگو قربونت ما هم داداشای توییم…منو کوسخول کردن و من هم مو به مو همه جریان رو گفتم…گفتم که حتی چند روز مریض بودم…مصطفی گفت خدا کنه این بچه از مردی نیفتاده باشه.مرتضی گفت الان چیزی نگو می‌ترسه… مجتبی گفت فردا صبح اگه بریم پسره رو میشناسی نشونم بدی…گفتم ها می‌شناسم هر روز میبینمش…اون شب گذشت و صبح نیسان رو برداشتن.و به بهانه سر به باغها زدن منو هم برداشتن و اومدیم شهر…ته نیسان مث سرباز های سوار نفربر…اقلا ده پانزده نفر چوب به دست نشسته بودن…رسیدیم محله…توی زمین بازی محل ساعت ۱۰صبح جمعه بود…کوسخول با رفیقاش اونجا بودن۷نفری بودن.اینها هم مث قوم مغول تا نشونش دادم رفتن ریختن روی سر اینها…مردم هم نگاه میکردن…توی ده دقیقه اینها با گناه و بیگناه رو با چوب و چماق له کردن…پسر روی زمین سر و کله داغون بود…مجتبی گفت علی بیا…رفتم پیشش…گفت با لگد زد کجات…بزن همونجا… من هم به یاد دردهایی که کشیده بودم…چنان چندتا زدم توی خایه هاش صدای سگ میداد…پلیس اومد و همه رو بغیر من گرفت…و بماند که دیه دادن…زن داداشم خیلی ناراحت شد.که فضولی کردم…ولی خوب شد…توی محل مث شیر رفت و آمد میکردم…همه دیگه فهمیده بودن من هم کس و کار دارم اونم خیلی قلدرش رو…زن داداشم باهام قهر بود شبها تشک منو مینداخت دورتر از خودش. فقط غذا مو میداد و لباسامو می‌میسشت…من دلم خیلی گرفته بود.هیچی بهم خوش نمیومد.با من صحبت نمی کرد.دوست نداشتم درس بخونم…معلم‌ها ازم ناراحت بودن.و زنگ زده بودن داداشم اونم که شهر دیگه بود.اون زنگ زده بود خانومش که گفته بود ببین چرا علی ناراحته درس گوش نمیده.شب توی خونه بودم برام قورمه سبزی ساخته بود میدونست خیلی دوست دارم…گفت بیا سر سفره…رفتم دو قاشق خوردم دیگه نخوردم رفتم کنج اتاق خودم مثلا درس میخونم…اومد گفت برای تو درست کردم…چرا نخوردی…گفتم دوست ندارم…گفت تو قورمه سبزی دوست نداری…گفتم هیچچی دوست ندارم…گفت چیکارت شده…اومد دست زد پیشونیم… گفت چرا داغی چکارت شده…پاشو بریم درمونگاه…من ساکت بودم…منو برد اونجا…دکتره گفت تب داره اما نه سرفه نه سرماخوردگی نه چیزی…نسخه داد گفت خانوم برو براش بگیر بیار…تا رفت دکتره گفت چته پسر جان چرا مامانتو اذیت میکنی.گفتم من که کاری نمیکنم.دلم فقط برای مامانم و بابام تنگ شده…گفت مگه این خانوم مادرت نیست…خواهرته…گفتم نه دلم برای خواهرام هم تنگ شده…گفت مگه کجایند…گفتم همه یکشب مردن…دلم میخواد برم پیش اونها…این هم زنداداشمه…دکتره هم گريه اش گرفت…گفت بیرون باش…زنداداشم رسید.گفت چرا بیرونی…گفتم دکتر گفت…رفت داخل صداشون رو شنیدم…گفت خانوم این بچه افسردگی شدید گرفته توی این سن کم.راست میگه پدر مادرش و خواهراش همه توی تصادف مردن…گفت آره ۳سال بیشتره من مواظبشم…گفت خانوم خوب مواظب نبودی…بچه هوس خودکشی داره…میگه دلم براشون تنگ شده میخوام برم پیشه مامانم…زن داداشم زد توی سرش گفت خدا نکنه…من خیلی اینو دوستش دارم…امانته دست من…گفت اگه دوستش داری باهاش حرف بزن محبت کن…بچه هم صغیره هم یتیمه…گناه داره…نمیتونی نگهش داری الان زنگ بزن از بهزیستی بیان ببرندش…گفت نه خدا نکنه…شوهرم داداش این منو میکشه.من چند وقته الکی باهاش قهر کردم…این دلش گرفته…گفت خانوم اشتباه کردی…بچه ای که بغیر تو کسی رو نداره مگه قهر کردن هم داره…اونم پسرها…خانوم مادری که نکردی هیچ…در حقش ظلم هم کردی…بجای قهر باهاش حرف میزدی اشتباهش رو بهش گوشزد میکردی…حتی اگه کتکش هم میزدی اشکال نداشت… ولی الان دلش شکسته و گرفته…الان میگه من نمیدونم چطوری باید برم پیش مامانم…زنداداشم.خیلی گریه کرد…دکتر گفت گریه نکن…بجاش براش مادری کن…خدا بجاش بهت پاداش خوبی میده…خودشم که بزرگ بشه…قدر تو رو میدونه…گفت دارو نمیخاد…ببرش خونه…فقط تب داره…اگه زیاد شد…شیاف استامینوفن دادم براش…امشب یکی بزاره تا صبح خوبه خوبه…دارو دیگه نمیخاد…زنداداشم تشکر کرد اومد بیرون…گفت علی جون بیا بریم…عزیزم.بعد چند وقت همینجور که بچه بغلش بود…دست منو گرفت.‌شب هم بود ولی تا خونه پیاده رفتیم.سرد هم بود…ساکت بودم…رسیدیم خونه…گفت بیا پیش بخاری…نشستم پیشش رفت برام لیمو شیرین پرتقال آورد باهم خوردیم…گفت علی جون چی گفتی مگه به آقای دکتر…گفتم بخدا هیچچی نگفتم…از من پرسید تو که حالت خوبه مریض نیستی چرا مامانت رو اذیت میکنی…گفتم من که مامان ندارم. این زنداداشمه…دلم برای مامان بابام و خواهرام تنگ شده…گفت خب برو پیش مامانت.من هم گفتم اون ها همه مردن…من نمیدونم چطوری برم پیششون…دلم تنگ شده…دوست دارم برم پیششون بلد نیستم…زنداداشم دوباره گریه اش گرفت…گفت علی جون مگه تو نگفتی من مامانتم.مگه روز مادر از پول خودت برام این انگشتر رو نخریدی…گفتم خب من که گفتم تو مامانمی…ولی تو که در اصل مامانم نیستی…و منو مث الناز دخترت دوست نداری…اصلا کی هست که من و هم دوست داشته باشه…میدونی زنداداش…همش میگم کاش اونشب بجای خواهرام من با مامانم رفته بودم شهر عروسی…کاش ماشین بابام جا زیاد داشت من هم جام میشد…الان همه یکجا باهم بودیم…نه که من الان تنهام…تا اینو گفتم صدای گریه اش بلند تر شد…گفتم گریه نکن…راست میگم دروغ نمیگم که…گفت نه ازین حرفها نزن…بهت قول میدم…از امشب تو دیگه پسر واقعی خودمی…ولی باید به حرفهای مامانت خوب گوش بدی…تا من چیزی نگفتم به کسی هیچچی نگی.گفتم چشم…محکم بغلم کرد چندتا بوسم کرد…گفت حالا بگو چرا غذا نخوردی…گفت نمدونم سیر بودم…گفت پس الان بیا باهم بخوریم…دوباره گرم کرد…خوردیم…شب وقت خواب دوباره تشک منو چفت و کنار تشک خودش انداخت…من لبخند زدم.گفت دوست داری کنار من بخوابی…گفتم خیلی زیاد.گفتم باشه.فقط باید راز نگه باشي.هرچی هرکاری با هم کردیم به هیچکسی نگی.حتی دوستات داداشت گفتم باشه…ایندفعه بخدا اون پسره همش بهت فحشای بد میداد مجبور شدم گفتم…خندید…گفت خوشم میاد تو غیرتی هستی…گفتم من فقط توی دنیا تو رو دوستت دارم…از داداشمم هم بیشتردوستت دارم…گفت پس بیا بغلم…بیا یک‌کم شیر مامانتو بخور…گفتم باشه…سینه نرم و گرمش و بیرون آورد گذاشت دهنم…چقدر خوشم میومد.دیگه بلد شده بود.دستم روی یکی بود…یکی توی دهنم بود.خودش آروم دستشو از زیر من رد کرد رسوند کوس تپلش و اونو مالوند…گفتم درد داری ماساژ بدمش…گفت آره چندشبه درد داره…آروم کشید پایین…کوسشو دیدم.سینه اشو در آوردم… آروم رفتم پایین کوسشو بوسیدم…زود بلند شد‌.گفت علی چکار کردی…گفتم مث داداش بوسش کردم…نمیدونم برای چی اما اینجات خیلی قشنگه…دوستش دارم…همش میخام مث داداش بخورم ببوسمش…خندید زیاد هم خندید…گفت ای کلک…مگه دیدی داداشت رو…گفتم آره هرشب میدیدم…اونشب که زد توی صورتت…میخواستم بیام بزنمش…‌گفت نه اصلا نباید بفهمه منو و تو هم رو چقدر دوست داریم.بیا بغلم تو هم لخت شو…پس دیگه مرد شدی…اون موقع آروم آروم همه چی رو بهم میگفت تقریبا فهمیدم دنیا دست کیه و چی به چیه…هر شب با کیر کوچیکم بهش حال میدادم…کم و زیاد براش میخوردم…زیاد دوست نداشت…عید داداشم اومد رفتیم روستابرای کشت و کاروشخم زدن زمین‌ها و باغها. اونجا هنوز خونه پدریمون بود…این زنداداشم یک خواهر کوچیکتر از من داشت که اسمش صدیقه بود.توی عید روزها میومد خونه ما الناز رو نگه می‌میداشت…من ۱۴سالم بود اون.۱۲سالش بود.زنداداش می‌رفت توی باغ کمک داداشم.من کم میرفتم هنوز هوابرد بود تازه درختها بعضي ها شکوفه داده بودن.من ظهر میومدم نون از نونوایی روستا میگرفتم…و میبردم.خونه…صدیقه با عمه من که اونم کمک می‌کرد ناهار درست میکردن…بعد بقیه برای خوردن نون و چایی میومدن…ظهر نون بدست رفتم توی خونه…در حیاط طناب داشت کشیدم رفتم داخل…دیدم.صدیقه سینه کوچولو و نازش رو که فقط سر سینه داشت سفت و کشیده برجسته خوشگل کرده بود دهن النار اونم می‌میمکید…عمه نبود.من چشمام ۴تا شده بود…چقدر بدنش سفید بود…خداییش خودشم خیلی خوشگل بود خیلی…من دستم روی کیرم بود بزرگ شده بود داشتم میمالیدمش…من دیگه میدونستم جریان چیه…بقول معروف چشم و گوشم باز شده بود.جالب این بود.که اون بچه کوچیک هم میمکید …این هم چشماشو بسته بود و حال میکرد. یک لحظه تا چشماشو باز کرد منو دید جیغ زد…بچه ترسید بیشتر گریه کرد…گفتم هوی ترسیدچکار میکنی…گفت بخدا نمیخوابید همش گریه میکرد اعصابم خورد شد…علی آقا یکوقت به کسی نگی ها…مجبور شدم…گفتم حالا ساکتش کن.من که به کسی چیزی نمیگم که…گفت تو رو خدا اگه بگی مجتبی مون منو میکشه…گفتم نه نمیگیم…خیالت جمع…من فضول نیستم…حالا دوباره بده بخوره ساکت بشه…خیلی گریه میکنه…گفت خب نگاه نکن…گفتم من که از اولش دیدم دیگه…خجالت نداره که…گفت باشه…دوباره پیرهنشو داد بالا…سینه قشنگشو در آورد…ولی بچه نمی‌خورد… گفتم صدیقه اون یکی رو بده چون زنداداش میگه یک سینه آبه یکی نون…بچه اون رو میخاد…بچه رو جابجا کرد اون یکی رو داد…جالب بود بچه گرفت دهنش…دوباره چشماش شهلا شد…گفتم خوشت میاد…گفت علی آقا نه…بخاطر بچه است…گفتم صدیقه من هم بخورم…اون یکی رو.گفت دوست داری…گفتم خیلی…گفت پس بیا…تا کسی نیومده…من هم آروم آروم خوردم… ناله می‌کرد… خیلی زیبا…من دست زدم به کیرم که شق بود…گفت علی ببینمش…گفتم ببینش…در آوردم… نگاه کرد…گفت وای چی راست و بزرگ شده…برای چی اینجوری شده.گفتم خب برای تو شده.چون خوشگلی…بچه خوابید بزارش کنار بیا کارت دارم…خیلی خوب حرفامو گوش میداد.بردمش اتاق جلویی که حواسمون به بیرون باشه…از پنجره ببینیم…من دیگه اوستای کامل بودم.چندوقت هم بود که داداشم اومده بود کوس و کون نکرده بودم…بعدشم این صدیقه خیلی باب دندون من بود…سن وسال این به من می‌خورد… گفتم بگیر دستت باهاش بازی کن…من هم آروم دست زدم کونش گفت نه نمیخام.گفتم خیلی بدی تو مال منو دیدی منم باید اونجاتو ببینم…گفت نه نمیخام…دستشو گرفتم. گفت تو رو خدا علی آقا ولم کن…گفتم باشه برو من هم به داداشم میگم…گفت بگو اونها باور نمی‌کنند… گفتم باشه به این نشونی که یک خال سیاه بزرگ وسط دو تا سینه صدیقه است…تا اینو گفتم کپ کرد…نازنین وسط قفسه سینه اش یک خال گنده روی پوست سفیدش بود.فک میکردی سینه سوم داره…خیلی ناز…گریه کرد. گفتم آه عه گریه نکن دیگه میخوام باهم دوست باشیم.یکمی ببینمش…بعدش برو…گفت فقط یکبار…گفتم باشه…گفتم تو پشتتو بکن اصلا نگاه نکن…گفت میخوای پشتمو ببینی.گفتم از اونجا میخوام ببینم…فقط خم شو روی طاقی لبه پنجره تا لای پاهات باز بشه…گفت باشه فقط زود…تا اینکارو کرد.دامنشو دادم بالا…شلوار و شورتشو باهم کشیدم پایین…وای خدا چه کون سفیدی…چه کوس کوچیکی.قلمبه تپل بدون مو…تازه پرز در آورده بود… میخاست زود بلند بشه.گفتم فقط بزار یکبار ببوسمش…گفت کجامو ببوسی…گفتم هم جلو هم پشتتو…گفت میخای کون منو ببوسی…گفتم آره خیلی خوشگله…دوستش دارم.تو فقط خم شو…خندید خیلی زیاد…خم شو لای پاش بیشتر باز شد.براساس تجربه زنداداشم فهمیدم.که از پشت وقتی از سوراخ کون برسی به کوس لیس بزنی دخترها مست و دیوانه میشن…اینو اول بوسیدمش…بعدش زبونمو خیس خیس از سوراخ کون کشیدم تا خود کوسش…آه بلندی کشید…پرسیدم کیف کردی خوب بود…گفت خیلی…علی آقا دوباره بکن…دوباره و چند باره براش لیسیدم تا جاییکه…بخدا خودش کونشو فشار میداد روی صورتم…محکم کوسشو می‌می‌خوردم…تا این هم آب کوسش اومد…گفتم چطور بود.گفت خوبه خوب بود…آروم بوسش کردم…واقعا لپاش گل انداخت.سرخ شد.گفتم مگه تو منو دوست نداری خب تو هم بوسم کن.شاید من هم مث داداشم تو رو گرفتم…گفت باشه…آروم بوسم کرد.خیلی خوشگل بود…گفتم حالا تو هم مال منو بخور تا منم آبم بیاد…گفت نه کثیفه.گفتم مگه من مال تو رو نخوردم…هم پشت هم جلو…تو فقط جلو منو بخور…گفت نه نمی‌خورم.گفتم پس همونجوری خم شو بزارمش لای کونت.گفت باشه دیدم پسرها توی کاریز لای هم میزارند…خم شد تف زدم…گذاشتم لای کونش…خودشو شل گرفته بود.والله راستش من خودمم نمیدونستم وقتی طرف کون نداده خیلی بار اول کونش درد میگیره…اگه بکنیش توش…من روی تجربه قبلی زنداداشم عمل میکردم…اونم اینقدر داداشم کونش گذاشته بود وقتی که من میکردم اصلا دردش نمیومد…خوشش هم میومد…روی اون حساب آب دهن زدم…نشانه گرفتم کیر ده دوازده سانتیم رو که کمی کلفت هم شده بود.اقلا دو سه برابر انگشتام کلفت بود.یکضرب تا ته دادم توی کون پلمپ و دست نخورده صدیقه…محکم فشار دادم کمرشو هم گرفته بودم…چنان جیغی زد توی عمرم نشنیده بودم…تا ولش کردم.در آورد از کونش دوباره جیغ زد.برگشت محکم زد توی گوشم و گریه کنان.شلوارشو کشید بالا و الفرار.من از ترس ریده بودم به خودم…بخدا بدنم از ترس میلرزید انگار تب و لرز دارم گرخیده بودم…دهنم خشک شده بود و نمیتونستم حرف بزنم…توی ۳کنج خونه چمباتمه زده بودم…زانوهامو بغل کرده بودم…همش میگفتم الان بره به داداشاش بگه بیان دسته بیل جا می‌کنند کونم…همونجوری خوابم برده بود…فقط صدای آشنا می‌شنیدم… علی علی کجایی چته؟؟پاشو بیا ناهارتو بخور اینجا چکار میکنی؟پس صدیقه کو…؟؟چشمامو باز کردم دیدم زهرا زنداداشمه…گفتم صدیقه رفت…من ناهار نمی‌خورم… گرسنه نیستم…گفت بلند شو بیا صبحونه هم نخوردی…دیر بلند شدی از خواب…چیزی نگفتم دست زد پیشونیم.گفت وای چقدر داغی چکارت شده…گفتم نمیدونم…میخوام بخوابم…داد زد محمد بدو بیا ببین علی رو چکارش شده…محمد آمد.گفت داداش چکارت شده گفتم نمیدونم سرم درد میکنه.‌محمد گفت خب کلاه شال گردن که نمی‌بندی…اومدی سر زمین سرما خوردی…گفتم شاید…الان بخوابم خوب میشم…گفت نه بیا ناهار بخور تو رو با زنداداش میفرستمت بری شهر…کارای ما تقریبا تمومه…خودم دو روز دیگه میام…زهرا گفت محمد صدیقه رو هم میبرمش شهر بزار مواظب الناز باشه تا علی رو ببرمش دکتر…همون موقع صدای مجتبی داداش زهرا اومد…گفت زهرا زهرا بیا ببینم…این صدیقه رو چکارش شده تب کرده مریض شده اگه رفتی شهر اینو هم ببر دکتر…من که تا صدای مجتبی رو شنیدم خایه هام اومد توی گلوم…تقریبا به حالت غش افتادم…محمد گفت مجتبی حال این هم بده…نمیدونم چکارش شده…زهرا گفت حتما ویروسه…اون یا این یک کدوم گرفته انتقال داده به دیگری…مجتبی گفت اون که کمرش رو هم گرفته نمی تونه راه بره…تا اینو گفت خدا شاهده من از ترس غش کردم.خارکسه صداش هم ترس داشت…نمیدونی چطوری دعوا میکنه.‌تموم محله ما از اون روز همه به یک چشم دیگه به خانواده ما نگاه می‌کنند… البته کیف میکنم ها.‌ولی الان ریدم به خودم…داداشم بزور به هوش آورد منو…جالب بود من و صدیقه رو جلوی نیسان سوار کردن آوردن شهر.‌البته نی نی کوچولو هم بغل صدیقه بود.‌ولی زن داداشم طفلی پتو روی خودش انداخته بود غروب بود عقب نیسان تا شهر نشست.‌رسیدیم مستقیم رفتیم درمونگاه…ولی مجتبی کار داشت زود برگشت…من خیالم راحت شد.‌دکتر هر دوی ما رو معاینه کرد…گفت من که چیزی نفهمیدم…اینها فقط تب دارند.‌دارو الکی نوشت خودمون که میدونستیم طوری مون نیست.‌الان چندتا کونی میان میگن حتما شیاف داد…نخیر نداد…خودتون…برگشتیم خونه…زن داداشم دارو داد خوردیم…گفت بچه ها من عرق کردم کثیفم میرم حموم شما مواظب خودتون و الناز باشید…اون تا رفت داخل حموم صدیقه یک سیلی دیگه بهم زد‌‌…ترسو اگه داداشم می‌فهمید چکارم شده…کونتو جر میداد…پدرسگ کونم پاره شده خون میاد نمیتونم دستشویی کنم…بدبختم کردی…گفتم صدیقه جون به بابام فحش ندی گناه داره مرده…گفت به درک میمون کمرم و سوراخ کونم درد داره…گفتم خوب میشه نترس.‌…گفت نخیرم من هم باید یک چیز کلفت بکنم کونت گفتم نه بده من مرد هستم و پسرم تو دختری همه دخترها کیر دوست دارند و باید کرده بشن…گفت گوه خوردی کی گفته…گفتم من دیدم که میگم…در مورد فیلم‌های ویدئو بهش گفتم…گفتم بزار ابجیت بره خیابون برات میزارم ببین ولی به هیچکس چیزی نگو…گفت بخدا اگه دروغ بگی به همه میگم.گفتم صدیقه جان من دوستت دارم شایدم بزرگ شدیم تو زن من شدی…هم تو خوشگلی هم من…من هم که زن داداشم رو دوست دارم اون میزاره ما با هم ازدواج کنیم.گفت نخیرم من میخوام زن محسن پسر عموم بشم.بابام گفته…گفتم باشه ولی پس به کسی نگو اگه نه دیگه پسر عموت تو رو نمیخواد ها…نسبت به این که دختر بود و درشت هم نبود اما خیلی بد قهر و عصبی بود این یکیشون عین برادرانش بود.‌زنداداش بیرون اومد و یک ساعتی خوابید گفت استراحت کنید تا خوب بشین‌‌…غروب گفت من میخوام برم نونوایی و یک‌کم سیب زمینی میوه بخرم…گفتم بزار من برم زن داداش.‌گفت نه نمیخوام تو مریضی خوب بشو بعد.‌بعدشم بهت بار خراب میدن.‌لباس پوشید و رفت…تا در حیاط رو بست…صدیقه گفت زود باش فیلمو بزار ببینم…من سریع از جا ساز داداشم فیلمو آوردم و گذاشتم…اتفاقا جای قشنگش بود…پسره داشت کوس دختره رو می‌خورد… این چشماش ۴تاشده بود.‌‌‌.گفت علی من قبلا ازین فیلم‌ها دیدم…گفتم کجا دیدی.‌گفتم مصطفی مون چندتا داره وقتی خونه نیستن من میزارم میبینم…گفتم پس چرا منو اذیت کردی.‌ترسوندی…گفت آخه تو محکم کردی تو پشتم دردم اومد…الان بیا تو هم کوسمو بخور…کوچولو بود و کوس قشنگی داشت…من هم شروع کردم خوردن کوسش…چقدر آه و ناله کرد…ولی دیگه حتی نمیزاشت دست به کونش بزنم ترسیده بود.دهددقیقه خوردم…و بعدش گفتم تو بیا بخور…گفت نه دوست ندارم…گفتم خیلی نامردی‌‌…من دوبار مال تو رو خوردم…پس بذار بکنمت…گفت نخیر اون که اصلا نمیزارم…کونمو پاره کردی هنوز خون میاد…گفتم کیر من کوچولویه اون دفعه نمیدونستم که درد داره اما الان آروم میکنم…گفت نه بیا من دراز میکشم بخواب روی من گفتم باشه…بی پدر خودش کیرمو گرفت گذاشت لای کوسش از جلو…چقدر وارد بود بوس میداد…گفتم از کجا یاد گرفتی؟گفت اگه بگم به هیچکس نمیگی؟گفتم نه به جون الناز…گفت پارسال معلممون مرد بود…بعد کلاس بعضی دخترها رو نگه می‌داشت… کنار میز آخر از جلو سرپا کیرشو میزاشت لای کوسهامون.کوس من کوچولو بود کیرش کلفت بود…خیلی بوسم می‌کرد و لایی میزد…دلم می‌خواست خالی بشه…حتی جی جی هامو خیلی می‌خورد… همش بهمون خیلی خوب است میداد…انگشتش کلفت بود می‌کرد کونمون دردمون میومد…گریه می‌کردیم… ولی دوستمون داشت ما هم به کسی نمیگفتیم…کیر تو هم وقتی رفت توش مث انگشت کلفت و بزرگه اون بود که می‌کرد کونم…گفت خوشبحالش…گفت چرا…گفتم چون دخترای خوشگل رو میگاییده دیگه…گفت ماهم دوست داشتیم…وقتی از جلو کیر بزرگشو لای پاهامو میزاشت…اینقدر آب سفید میومد از سر کیرش بیرون که نگو…چندبار ریخت لای کوسم از اونجا ریخت توی شورتم…کم مونده بود مادرم بفهمه…زیر بود چقدر وارد بود توی بوسیدن…‌زبونشو میداد داخل دهنم…کیرمو لای کوس نرم و کوچیکش گذاشته بود…چشماشو می‌بست… خیلی دریده و جریده بود…از حرکاتش میترسیدم…خودش برگشت دمر شد…تف زد سوراخش گفت حالا کونمو بکن…تا خودم نخام نمیزارم بکنیم…گفتم باشه…آروم کردم توش…گفت در بیار دوباره بکن…درد اولش رو دوست دارم…درمی‌درمیاوردم تف میزدم و میکردم توش.‌یکبار که بیشتر رفت توش.‌گفت دراز بکش روم…بزار توش باشه تکون نده…پسر عموم اینجوری منو میکنه…گفتم تو به پسر عموت هم دادی اونوقت برای من قیافه میگیری.‌گفت تو وحشی کیرت کلفت بود يکدفعه کردی توش…معلممون فقط انگشت می‌کرد اونم آروم… کیر محسن هم که هم سن تویه خیلی باریکه…خودمم میاد منو میکنه…ولی تو مث وحشی ها يکدفعه کردی توش…گفتم پس دلت کیر میخواست که سینه های کوچولوت رو داده بودی دهن الناز…گفت آره وقتی میمکید…حالم جا میومد.‌آروم توی کونش ابمو ریختم…بلند شدم خودمون رو تمیز کردم و ویدئو رو خاموش کردم و همه چی رو مث روز اولش کردم…تاکارمون تموم شد زنداداش اومد داخل شانس آوردیم.گفت میبینم شکر خدا حال هر دوتاتون خوب شده سرحالین مث اینکه دارو اثر کرده…صدیقه گفت آبجی من برم حموم کثیف شدم…گفت آره برو بعدشم علی بره…صدیقه تا رفت حموم…گفت شیطون خوب دوتا خواهرارو آمپول میزنی ها.من کم بودم رفتی سراغ صدیقه…ناجنس اگه مجتبی می‌فهمید کله تو رو از تنت جدا می‌کرد… دیوونه مگه تو نمیدونی که کون رو باید آروم بکنی…گفتم آخه تو که بهم نگفتی.‌گفت چون من زیاد کون دادم داداش احمقت همیشه با کدو بادمجون هم میکنه توش کونم گشاد شده…گفتم از کجا فهمیدی…گفت من اصلا بیرون نرفتم…از حرکاتتون فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه تون هست…فهمیدم این خواهر من خیلی تیز و بزه.علی زیاد طرفش نرو این شارلاتانه…مث عمه هامه یه وقت کار دستت میده…بزار دو روزی پیشمون باشه بعدش میفرستمش بره خونه بابام…خلاصه که عید تموم شد امتحانات رو دادیم تابستون اومد و رفت…منتظر بودم تا دوباره زمستون بشه تا بتونم به فیض زهرا زن داداشم برسم…ولی اصلا قسمت نمیشد…تا اینکه داداشم شانس تخمی من هوس مغازه داری به سرش زد و از بد روزگار همون مغازه سر خونه رو کرد بقالی و روستا کشاورزی و شهر هم مغازه…من هم داشتم بزرگ میشدم…فقط خوبیش این بود حق منو از زمین‌های پدرم پامال نمی‌کرد و پول برام توی حسابم می‌ریخت… توی ۳سالی که رد شد تا کنکور من حتی یه بارم نتونستم سراغ کوس و کون زهرا برم…چندباری مالیدمش و توی حموم دیدش زدم ولی نمیشد…چون دخترش بزرگ و فضول شده بود۴سالش بود و فوق العاده زرنگ و ناز…پسرش هم بدنیا اومده بود…البته اینو بگم داداشم هنوز هم اوستای سنگ کار خوبی بود…توی شهرمون کار قبول می‌کرد و وقتی نبود من و زهرا مغازه رو میچرخوندیم…دیگه جوون شده بودم۱۸سالم بود وقت کنکورم بود…امتحان دادم ولی قبول نشدم…مجبور شدم رفتم خدمت…الان دیگه ۱۸۰قدم بود و۹۰کیلو وزنم…تا دلتون بخواد کیر کلفت بودم.و کیرم خوب درشت بود…چندباری با رفیقام کوس کردیم…من دهنم خورده بود به کوس بدون کوس نمتونستم زندگی کنم…توی خدمت چندباری کوس پولی با کاندوم کردیم ولی حال نمی‌داد… پول خوب داشتم…توی خدمت گواهینامه گرفتم…عاشق دختر سرگرد شدم…گفت فقط وقتی زنت میشم که بری دانشگاه…همون موقع از عشقش توی خدمت درس خوندم و وقتی کنکور دادم همون موقع که نتایج اومد قبول شدم…و کارت رو گرفتم بدون ترس رفتم خونه سرگرد و با دخترش و مادرش حرف زدم…مادرش گفت حالا برگرد سر زندگیتون تا ببینیم چی میشه…من برگشتم و تابستون تموم شد و یک پیکان بار خریدم هم دانشگاه میرفتم هم کار می‌کردم… وضع مالیمون بد نبود…ولی کم پیش زن داداش و داداشم میرفتم…چند روزی ازشون خبر نداشتم تا اینکه زن داداش زنگ زد علی جان بیا کمک بدبخت شدیم…گفتم چی شده مگه…داداشم از داربست افتاده بود و پای چپ و کمرش و دستش آسیب دیده بود…خلاصه که بار زندگی افتاد به دوش من…داداشمو چند بار عمل کردن و بعد چند روزی اوردیمش خونه…ولی دکتر گفت دست و پاش شاید یکی دوماهه خوب بشه ولی کمرش کمه کم ۶ ماه تا یکسال کار داره…تازه شاید…داداشم گفت علی جان ازین به بعد افسار زندگی دست توست…دوتا بچه یک زن که هنوز جوونه و یک مرد فلج به تو چشم دوختن…علی جان مغازه هست باغ و زمین هم هست فقط مواظب باش…فقط یکسال تا خوب بشم…خلاصه که مغازه رو میچرخوندم و درس هم میخوندم…یکسال شد سه سال داداشه کمرش خوب نشد با دو تا عصا راه می‌رفت… معتاد هم شده بود…بچه هاش بزرگ شده بودن و ولی زن خوشگل و قشنگش که من واقعا از ته دل دوستش داشتم افسرده و دل شکسته بود…فقط خوبیش این بود مشکل مالی نداشتیم خونه بزرگ بود…طبقه پایین رو کامل فروشگاه کردیم و طبقه بالا رو ساختیم…یک طبقه هم نیمه ساز مال من بود…رفتم سراغ دختر سرگرد بدبختی یک بچه هم داشت…چنان دلم شکست که نگو.من به عشق اون لیسانس گرفتم…صدیقه هم دو تا بچه داشت طلاق گرفت…خیلی پاره بود…فقط از برادرهاش می‌ترسید اگه نه کوس رسمی بود…من مونده بودم و دل شکسته…طبقه خودمو تکمیل کردم.داداشم پشت دخل مغازه می‌نشست… من هم گاهی گداری کمک میکردم ولی مغازه با خود زهرا بود…خریدوفروشش…من بیشتر کشاورزی باغداری میکردم…تا اینکه استخدام رسمی شدم.۲۷سالم شده بود.چند سال بود محمد فلج بود…توی خونه خودم بودم دوش گرفته بودم…میخواستم برم روستا…در زدن.گفتم کیه الناز گفت عمو بیا ناهار.گفتم باشه عمو جان تو برو من میام…الان۱۴سالش بود مث مامانش خوشگل و سفید بود…تا لباس پوشیدم و داشتم آماده میشدم…در زدن.در رو باز کردم خود زهرا بود گفت علی جان رفتی منو هم با خودت ببر شب جمعه است میخوام برم سر خاک پدر و مادرم…چون تازه فوت شده بودن…گفتم مغازه چی…گفت خود محمد با الناز و پوریا هستن…گفتم باشه.ناهار خوردیم…راه افتادیم…خونه پدری من بود و خیلی هم تمیز نگهش داشته بودیم…اون موقع پژو داشتم…بدبختی غروب توی روستا واشر زد و موتورش خراب شد…گفتم زهرا باید بمونیم تا صبح با مجتبی یا کس دیگه با نیسان بکسل کنیم تا شهر بکشیمش…زنگ زدم به محمد گفتم…گفت اشکال نداره ولی فقط خونه خودمون بمونید نرو خونه پدر مادرش.‌گفتم باشه…زهرا گفت پدر مادرمون مردن این فلج شد هنوزم آدم نمیشه…نمیدونم چرا بهم اطمینان نداره…از دستش خسته شدم…گفتم ولش کن مهم نیست…شب بعد شام…تشک انداخت بخوابیم…من توی هال پای تی وی بودم اون توی اتاق…ساعت۱بیشتر بود…گفت علی،گفتم جانم زنداداش.گفت قربونت بشم وقتی با هم هستیم بگو مامان…گفتم آخ عزیزم…تو از مادرم برام عزیزتری…گفت چی فایده پسری مث تو دارم ولی بدبختم…گفتم خدا نکنه مگه چی شده…چی کم وکسری داری؟گفت علی میدونی چندساله محمد از مردی افتاده حتی دیگه مال محمد بلند هم نمیشه فقط باهاش میشاشه…علی نمیدونم چش شده دکتر هم رفته ولی گفتن یک چیز عصبیه.بزور نیم خیز میشه…توی اتاق بود…گفتم بیام پیش تو…گفت نه من میام…بخدا وقتی اومد لخته لخت بود…ازون سینه های سفتش فقط دوتا سینه آویزون و تپل مونده بود خب سن و سالش بالای۳۵سال بود…ولی هنوزم خوشگل بود کوسش پر مو بود…تا نگاهش کردم دلم هری ریخت پایین‌‌…چندوقتی بود که من هم رابطه نداشتم…آروم اومد پیشم دراز کشید گفت میدونی چندساله شیر مامانی رو نخوردی…گفتم جانم مامان…دراز بکش…چقدر بوسیدمش…رفتم سراغ گردن و سینه هاش چی ناله ای می‌کرد… کوسشو دندون کردم خندید…هیستریک خندید…گفت بکنش خیلی محکم بکنش…پاره اش کن…علی چندساله فقط با انگشت و زبون و بادمجون حال میکنه…دلش کیر میخاد کیر…گفتم غصه نخور خودم هستم…تو نمیخواستی خودتو کشیدی کنار…گفت علی محمد مشکوک شده بود…الناز دیده بود بوسم کردی بهش گفته بود.برای همین نمیشد دیگه…علی ولش کن فقط بغلم کن از غروب تا الان دارم با خودم فک میکنم بیام پیشت یانه…فک میکردم چرا تو نمیایی؟فکر کردم حالا که جوون و بزرگ شدی حتما دیگه دوستم نداری…گریه کرد…گفتم نه بخدا تو عزیزترین شخص زندگی منی…از تو بهتر کسی رو نداشتم و ندارم…تو واقعا برام مادری کردی وقتی که خودت جوون بودی…الان دراز بکش چشمای قشنگتو ببند به هیچچی هم فکر نکن…گفت باشه علی جان…چند بار و چند بار تمام صورتشو بوسیدم…خداییش زیبا بود…سینه هاشو مالیدمو نوکشون و گاز میگرفتم…کیرم مث سنگ شده بود…رفتم سراغ کوسش…گفت علی جون بخدا تمیزه ولی مو داره دیگه حوصله تراشیدنشون رو نداشتم…آخه برای کی…ماهی سالی گاهی گداری اونم برای بادمجون…گفتم غصه نخور…لای کوسشو باز کردم و چوچوله ریزش رو دندون گرفتم…ناله می‌کرد… آرومی لیس میزدم…زبون رو لوله میدادم توی کوسش…پاهاشو خم کردم توی شیکمش…کوسش قلمبه جلوی دهنم بود چندباری محکم مکیدمش.همچین ارگاسم شد نفس محکم میکشید آبش تموم پشماشو تا دم سوراخ کونش طی کرد تا رسید به تشک…چنان آب کوسشو لیسیدم که دوباره حال اومد…همونجوری خودم شورتمو در آوردم.کیرم مث گرز رستم بود…بلند شدم روی دو زانو.خدا شاهده تا کیرمو دید میخواست قبض روح بشه…گفت وای خدا چقدر بزرگه…این همون دول کوچولوته.گفتم آره عشقم.همونه…چندسال به عشق کوس تو بلند میشه و می‌خوابه… گفت وای خدا چی کلفت شده.۳ ۴ برابر مال محمده. مث توی فیلم‌ها… علی آروم بکنیم ها…گفتم چشم عشقم…پاهاش بالا بود…میخواست ساک بزنه نزاشتم گفتم اگه بخوری زود آبم میاد بزار توی کوست بیاد…گفت باشه علی جون…پاها بالا فرغونی کنترل دست خودم بود…گذاشتم داخلش کشیدم بیرون آخ و اوف کرد…حتی نصفش هم نبود…دوباره و چندباره تکرار کردم…آخرش خودمو سوار کردم روش و با یک حرکت محکم کمر تا ته کردم توی کوسش…ته کیرم خوب کلفته…جیغ زد…گفتم جان جررت داد…گفت آره خیلی بزرگه…گفتم هنوز کجاشو دیدی…تندتند کمر میزدم…زیر کیرم چند بار ارگاسم شد آبش میومد ولی بیرون نکشیدم…تا ته میدادم داخل…چنان لب و بوسی میداد حد نداشت…دو دقیقه نکشید آبم اومد ریختم روی ناف و شیکمش.گفت وای راحت شدم…باور کن نمیشد نفس بکشم اینقدر بزرگ بود توی شیکممو پر کرده بود…آفرین پسرم خوب حال مامانی رو جا آوردی… خندیدم…گفتم پاشو بریم حموم باهات کار دارم…بردمش حموم از زیر بغل تا تموم عقب جلوش رو براش دارو واجبی زدم بدنش برق میزد تمام تراشش کردم…غسل نکرده خیس بردمش روی تشک…داگیش کردم…ابدهن زدم مستقیم با فشار کردم کونش جیغ میزد علی غلط کردم ولم کن…دمرش کردم تند تلمبه زدم گریه میکرد…کونشو واقعا جر دادم گفتم این هم حق فرزندیم که ادا کردم من بعد باید کون هم بدی…خوشگل خانوم…آبم توی کونش بود.فرار کرد توی حموم رفتم پیشش گریه کرد…بغلش کردم…گفت خیلی بدی خیلی…فهمیدم دوستم نداری…گفتم عاشقتم…اصلا نمیخام زن بگیرم…فقط تو هستی…گفت غلط میکنی باید دختر باکره بکنی تا مرد بشی…بوسیدمش محکم بغلش کردم…رفتم سراغ کوسش اینقدر کوس صافشو لیسیدم تا کیرم دوباره شق شد…به هرچی بگی قسم نیم‌ساعت میکردمش توی حموم بیرون روی فرش…گفت بخدا بسمه اندازه تموم عمرم گاییدی منو کوسم زخم شد…ابمو دادم خورد.تا صبح بغلم خوابید…از اون به بعد.تماما همیشه روزی که نه ولی دو روز یکبار بهم کوس میداد…توی طبقه خودم بچه ها که مدرسه بودن…به بهانه شیر و ماست و لبنیات از فروشگاه میومد خونه میداد می‌رفت… توی روستا هم همیشه جمعه ها با من میومد میکردمش…یکبار حامله شد سقط کرد…برام رفت خواستگاری…الان ازدواج کردم ولی از همه عالم بیشتر دوستش دارم…مامانمه زنداداشمه.عشقمه…جونمه. نوشته: علیم
    • chochol
      من و خانمم ملیکا و خواهرش در شمال   با سلام مجدد و عرض ادب و احترام خدمت تمامی بچه های خوب سایت کونباز. واسه کسایی که اولین باره داستانهای من رو میخونن، عرض کنم که این داستان ادامه ی داستان “من و خانمم ملیکا با مهرشاد و نیما” هست که اونم ادامه ی داستان " من و خانم خوشگلم در مترو" هست. تا اونجا گفتم که با خانمم و خواهرخانمم مبینا جون راه افتادیم سمت شمال.‌ اونم توی اواخر پاییز. یه ویلای استخردار گرفتیم و تا جمعه که برگشتیم، همش داخل ویلا بودیم و فقط واسه خرید رفتیم بیرون و یه چرخی زدیم. با کباب بازی و مشروب و رقص و بازی و شوخی، استخر و آب بازی و شوخی های خاص خودش و از همه مهمتر سکس های توپ و پر حرارت سرگرم بودیم و خوش گذروندیم. همون شب اول که رسیدیم، رفتیم توی استخر و یه ساعتی بازی کردیم. با خانمم و خواهرش از سر کول هم بالا میرفتیم و دیگه خیلی راحت جلوی خانمم با هم لب میگرفتیم و میمالیدمش. البته با خانمم هم مثل خواهرش رفتار میکردم و با هر دو عشقبازی میکردم. بعد از استخر، رفتیم چای و میوه خوردیم و افتادیم روی تخت. اول خانمم و بعد خواهرش رو ماساژ نصفه نیمه دادم که فقط در حد شونه و کمر و کونشون بود. گفتم اگه خسته اید سکس رو بذاریم واسه فردا. ملیکا گفت من خسته ام و زیاد میلم نیست ولی مطمئنم اگه شما شروع کنید منم داغ میکنم. به خواهرخانمم مبینا جون نگاه کردم و خندیدیم. خوابیدم روی بدن نرم و لطیفش و لب تو لب شدیم و سکس اونشب ما اینجوری شروع شد. از لب تا گردنش خوردم و سینه های نازش رو یکی یکی میکردم توی دهنم و مثل یه انار که آبلمبو میکنی و آبشو میکشی بیرون، میمکیدمشون و میخوردم. خوب که سیر ممه شدم، رفتم سراغ کوس خوشکل و تپلش که از همون اول کار آبش راه افتاده بود. با لذت و عشق، آبشو میمکیدم و میخوردم. کوسشو چنان میخوردم که آه و ناله های مستانه‌ش توی اتاق پیچیده بود و کوس و کونش رو بالا پایین میکرد. نگاهش کردم که متوجه شدم خانمم داره بوسش میکنه و سینه ش رو آروم میماله. چشمک زدم و اشاره کردم به لبش. ملیکا لبخند زد و لب گذاشت روی لب خواهرش و بوسیدش. مبینا هم دستاشو انداخت گردنش و اینبار اون لب ملیکا رو بوسید و اینجوری شد که لب تو لب شدن اونا هم شروع شد. با خوشحالی سرمو بردم پایین و به کوس لیسی ادامه دادم تا عشق خوشگلم، خواهر زن گل و سکسیم رو ارضا کردم. چنان کوسشو بالا پایین میکرد و پاهاش میلرزید که معلوم بود خیلی لذت برده. هنوز داشتم میخوردمش که چرخید سمت ملیکا و بغلش کرد گفت قربونت برم آبجی. ملیکا هم نازش میکرد و گفت فدات بشم عشق آبجی… دوباره لب تو لب شدن و گفتم ملیکا تو هم میخوای یا نه؟ -پاهاشو باز کرد و گفت آره عشقم، نگاه کن آبش راه افتاده. خندیدم و گفتم میدونستم تویه حشری آروم نمیمونی… رفتم روش و یه لب مشتی ازش گرفتم و گفتم امشب جفتتون رو میکنم. امشب شب عشق و حاله. سرمو کردم توی گردنش و خوردم رفتم پایین. سینه هاشم خوردم و نوبت کوسش رسید.‌ کوس اونم مثل خواهرش با لذت و ولع خوردم و هر چی آب می داد میمکیدم و میخوردم. بعد از شام قرص خورده بودم و خیالم راحت بود امشب یه سکس طولانی و داغ در انتظارمه و دو تا خواهر خوشگل و فوق سکسی رو حسابی میکنم. چنان کوسی از خانمم میخوردم که خواهرشو بغل کرده بود و از ته دل ناله میکرد. مبینا هم گردنش رو میخورد و سینه هاش رو میمالید. دو انگشتی توی کوسش تلمبه میزدم و تند تند چوچولش رو لیس میزدم. سر مبینا رو هدایت کرد سمت سینه هاش و گفت سینه هامو بخور عشقم، آاااهههههه وااایییییی مبینا، فشارش بده… جووووون، امید بخور دیگه… خندیدم و گفتم داشتم شما رو نگاه میکردم… به کارم ادامه دادم تا خانمم هم ارضا شد. خوابیدم روش و لب گرفتیم و از مبینا هم لب گرفتم. هر دو رو کنار هم می بوسیدم و لبهاشون رو میخوردم که ملیکا کیرمو گرفت و با کوسش تنظیم کرد گفت بکن توش امید. -به همین زودی؟ ساکی چیزی… -اذیت نکن، بکن توش فعلا، ساکم میزنم برات. کیرمو که کردم توش یه آه کشید و گفت جووووون بکن عشقم، بکن که شما دوتا بدجور حشریم کردین امشب. شروع کردم شالاپ و شالاپ میزدم و رون هاشو گرفته بودم بالا. مبینا سینه هاشو میخورد و چوچولش رو میمالید. ملیکا هم از ته دل آه و ناله میکرد و قربون صدقه‌ی ما میرفت. مبینا اومد از بالای کوس خواهرش به تلمبه زدنم توی کوسش نگاه میکرد و چشماش مست شهوت بود. لبشو گاز میگرفت و میگفت جووووون… اوففففف امید… -جونم عشقم؟ -بالاخره از نزدیک کوس کردنتون رو دیدم.‌ کیرمو کشیدم بیرون و دو تا زدم روی کوس ملیکا دوباره کردم توش که جفتشون باهم گفتن جوووون. مبینا دوباره چوچول خواهرش رو مالید و خم شد روی کوسش گفت بیا کنار‌.‌ کوس ملیکا رو لیس زد و شروع کرد به خوردن. به ملیکا نگاه کردم که سرشو بلند کرده بود و به کوس لیسیه خواهرش نگاه میکرد. بهش لبخند زدم و رفتم سراغ لبش. نشستم روی سینه‌ش و کیرمو انداختم توی دهنش. یه کم ساک زد و دوباره برگشتم جلوی کوسش‌. -مبینا ولش کن، بذار بکنمش راحت بشه. بلند شد دهنشو با پشت دست پاک کرد و گفت آبجی کوس خوشمزه ای داری ها‌. اگه امید میذاشت تا صبح میخوردمش. خندیدیم و کیرمو چپوندم توی کوس خانمم و خوابیدم روش. خیلی طول نکشید که با لب گرفتن و تلمبه زدن توی کوسش ارضا شد. بغلم کرد و کنار گردنم رو چند تا بوسه زد و گفت آخیش، سبک شدم. خوابیدم وسطشون و مبینا گفت میخوای برات ساک بزنم؟ با خنده گفتم نیکی و پرسش؟ رفت سراغ کیرم و مثل همیشه با آرامش برام ساک میزد. از خایه تا سر کیرمو لیس میزد و دوباره میکردش توی دهنش‌. به صورت و گردنش میمالید و نگاهم میکرد. دو سه دقیقه با لذت ساک زد و هر دو کیف کردیم. کشیدمش بالا یه لب ناز ازش گرفتم و گفتم دمر بخواب. رفتم پشتش و از گردنش خوردم تا شونه ها و وسط کمرش. آه میکشید و به خودش قوص میداد.‌ گاز گازش کردم و دندون می کشیدم به پشتش که وووییییی ووووییی میکرد و کونش رو میداد بالا. نم نم رفتم پایینتر و رسیدم به اصل مطلب که کون خوشگل و گرد و قلمبه ش بود. با لذت و ولع کونشو میخوردم و گاز میگرفتم و میمالیدم.‌ سرمو کردم لای کونش و سوراخش رو میبوسیدم و لیس میزدم. اونقدر کونش رو خوردم که شل شده بود و راحت با زبونم توش تلمبه میزدم. ملیکا هم سر و صورتش رو ناز میکرد و پشت کمرش رو دست میکشید. مبینا آه میکشید کونش رو بالا پایین میکرد. چه صحنه ای بود و چه کیفی میکردم. کیرمو توف زدم و سرشو گذاشتم لای کونش و آروم فشار دادم، نم نم فرو کردم توی کونش‌. دو دستی کونش رو گرفته بودم و به همون حالتی که نشسته بودم زیر کونش، تلمبه میزدم.‌ کونشو میمالیدم و میلرزوندم و جون جون و اوف اوف میکردم. ملیکا بلند شد ازم لب گرفت و در گوشم گفت قرص خوردی؟ -اوهوم. -ایول، پس قراره حسابی حال کنیم.‌ -آره عشقم. دوباره لب گرفتیم و خم شد روی خواهرش. پشت کمر و گردنش رو میخورد و دستش رو کرد زیرش تا کوسش رو بماله‌.‌ مبینا آه کشید و گفت قربونت برم آبجی، وایییی فدات بشم عشقم… آاااهههه امید بخواب روم… جوووون چه حالی میده… خوابیده بودم روش و سینه هاش رو گرفته بودم و گردنش رو میخوردم و بوسش میکردم.‌ ملیکا هم کنارمون دراز کشیده بود و دستش زیر کوس خواهرش بود و میمالیدش. به صورت خانمم نگاه میکردم و کون خواهرش رو میگاییدم و غرق لذت بودم. روی اون کون نرم و گرم خوابیده بودم و مثل یه جنده زیرم آه و ناله میکرد و مثل مار به کمرش قوس میداد و کونش رو بالا پایین میکرد. وای که چه حالی میداد و اصلا نمیشه توصیفش کرد. لحظه به لحظه ش مثل یه خواب و رویای شیرین سکسی بود که اگه ببینیش محاله صبح بیدار بشی و شورتت رو خیس نکرده باشی. از خانمم لب میگرفتم و کون خواهرش میذاشتم… مبینا رو می بوسیدم و ملیکا لبهاشو میخورد… از دو طرف گردنش رو میخوردیم… که دیگه بیشتر از این نتونست طاقت بیاره و با ناله های از ته دل و سفت کردن عضلات کونش ارضا شد. پتویی که روی تخت بود رو چنگ میزد و کونش بالا پایین میشد… تا آروم گرفت و شل شد. ملیکا دستشو از زیر کوسش کشید بیرون و منو بغل کرد و با لبخند گفت آخرش جلوی خودم ترتیبش رو دادی. دلت خنک شد؟ -هوووففففف قربونت برم عشقم، خیلی حال کردم، دمت گرم.‌ -حالا بیا خودمو بکن. -صبر کن برم کیرمو بشورم بیام. -نمیخواد، منم از کون بکن. آخرش برو بشور کوسمو بکن و خالی کن توش. لبخند زدم و لب گرفتیم. بعد مبینا رو بوس کردم و گفتم تو یه کم استراحت کن، دوباره میام سراغت. از روش بلند شدم و کیرم از کونش در اومد. ملیکا قمبل کرد و گفت بیا عشقم. جلوی خواهرم سنگ تموم بذاری ها. زدم روی کونش و گفتم چنان بکنمت که حالت جا بیاد کونی خانم. خندید و گفت جوووون، بکن عشقم… یه کم کونشو لیس زدم و زبون توی سوراخش کردم و گفتم حاضری؟ -آره امیدم، بزن توش. کیرمو توف زدم و گذاشتم در سوراخ کونش. فرو کردم و تا ته رفتم جلو. کپلهاش رو گرفتم و بعد از چند تا تلمبه‌ی آروم، شروع کردم به کوبیدن و چنان شالاپ شالاپی راه انداختم که صداش توی اتاق میپیچید. کونش مثل ژله میلرزید و موج میخورد. با هر ضربه، ملیکا هن و هن میکرد و گاهی یه آااهههههههه میکشید و میگفت جووووون. مبینا دستشو از لای پاهای خانمم رسوند به کوسش و مشغول مالیدنش شد. ملیکا هم پاهاشو بیشتر باز کرد و سینه‌ش رو کامل گذاشت روی تخت. مبینا از بالای کون ملیکا به کون دادن خواهرش نگاه میکرد که کونش رو براش باز کردم تا بهتر ببینه. تا نوک کیرم میکشیدم بیرون و میکوبیدم توش. یکی دو بارم کشیدم بیرون تا باز موندن سوراخ کونش رو ببینه.‌ لبش رو گاز گرفت و به من نگاه کرد که لبخند زدم و اونم لبخند زد. دوباره رگباری زدم و خلاصه همه جوره گاییدمش تا ارضا شد و پاهاشو دراز کرد دمر شد. کونشو سفت میکرد و کوسش رو فشار میداد به دست مبینا‌. خم شدم روش و وسط کمرش رو گاز گرفتم و دندون کشیدم که آه کشیدنش بلندتر شد. کامل خوابیدم روش و بوسیدمش. آروم گرفت و گفت ممنون امید، جیگرم حال اومد. -نوش جونت عشقم. -کیرمو که لای کونش بود با شل و سفت کردن کونش فشار داد و گفت برو سراغ مبینا و حالتون رو کنید. فقط به اندازه کوسم نگه دار که آخرش باهم ارضا بشیم.‌ -ای به چشم. بوسش کردم و گفتم ملیکا خودت میدونی چقدر دوستت دارم و بی نهایت عاشقتم، میدونی که به خاطرت هر کاری میکنم. -میدونم عشقم. -واسه دومین بار توی عمرم عاشق شدم، عاشق مبینا. چکار کنم با این عشق؟ دستشو آورد کنار صورتم و گفت کاریش نمیشه کرد، مبارکت باشه. مبینا دستشو کشید پشت کمرم و گفت منم عاشقتم. ولی حیف شوهر خواهرمی. -چرا حیف، اینجوری که راحتیم و هر وقت بخوایم راحت همدیگه رو میبینیم. هیچ کسی هم شک نمیکنه که پیش ما چکار میکنی و بین ما چی میگذره. -آره، از این نظر که خوبه ولی منظورم اینه نمیتونیم ازدواج کنیم. دلم میخواست واسه همیشه کنارت باشم. -ای جونم، منم آرزومه. شانس بزنه یه شوهر مثل خودم گیرت بیاد که سخت گیر نباشه و چهار نفری همیشه کنار هم باشیم. نظر تو چیه ملیکا؟ -اگه مثل تو باشه که عالی میشه، بُکن و خوشتیپ باشه که منم یه فیضی ببرم. سه تایی خندیدیم و گفتم تو هم فیض ببر، نوش جونت. با باجناقم جفتتون رو میکنیم و دو به تک میزنیمتون که برسید به اوج. -اوففففف، یادم انداختی دلم خواست. دوباره خندیدیم و یه بوس محکم از صورتش کردم و رفتم سراغ مبینا. همدیگه رو بغل کردیم و اون بدن نازش رو محکم توی آغوشم فشار میدادم و لب و صورتش رو بوسه بارون کردم. لب گرفتیم و دوباره از نو شروع کردم و سینه هاش رو خوردم و رفتم سراغ کوس خوشکل و خوشمزه ش. یه بار دیگه حسابی با لذت کوسش رو خوردم و از خوردنش با تمام وجود لذت بردم. اونم غرق لذت بود و دستشو لای موهام میکرد و آه و ناله‌ کنان قربون صدقه‌م میرفت.‌ وقتی ارضا شد همونجوری پاهاشو دادم بالا و کیرمو کردم توی کونش.‌ خوابیدم روش و در حین تلمبه زدن لب میگرفتیم و همدیگه رو عاشقانه بغل کرده بودیم. گردنش رو میخوردم و سینه هاش رو میمالیدم و دوباره لب میگرفتیم.‌ اصلا دلمون نمیخواست از هم جدا بشیم و وقتی چشم تو چشم میشدیم، عشق و شهوت آمیخته به هم توی نگاهش موج میزد. بغلش کردم و همونجوری چرخوندمش روی خودم. لب گرفتیم و نشست روی کیرم. به ملیکا نگاه کرد و لبخند زد، واسش بوس فرستاد و شروع کرد به بالا پایین شدن. دستمو گذاشتم زیر کوسش و میمالیدمش که خودش قر میداد و کوسش رو بیشتر به دستم میمالید. با قر دادنش گردش کیرم رو توی کونش حس میکردم و مالیده شدن کون نرمش به بدنم خیلی حال میداد. به ملیکا گفت بیا کنار امید. ملیکا هم سرشو گذاشت روی شونه‌م و مبینا خم شد اول از ملیکا و بعد از من لب گرفت و دوباره رفت سراغ لب ملیکا. منم کونش رو گرفتم و از زیر میزدم توش. ملیکا بهش گفت بیا بغل خودم آجی جون، بیا عشقم… مبینا رفت روی خواهرش و منم بلند شدم رفتم پشتش. روی خانمم کونشو برام قمبل کرد و منم کردم توش. کپلش رو گرفتم و شالاپ شالاپ میکوبیدم توی کونش. با خانمم لب میگرفتن و از زیر کوسش رو میمالید.‌ مبینا سرشو بلند کرد و آه میکشید و با ضربه هام به جلو پرت میشد که ملیکا دستشو گرفت پشت گردنش و گلوش رو میخورد. چنان میکوبیدم به کونش که اون کون خوشکلش که توی اون حالت قمبل شده، شکل قلب گرفته بود، مثل ژله میلرزید و موج میخورد. یه اسپنک زدم روی کونش که آه کشید و گفت جووووون. دیدم خوشش اومده چند تا دیگه زدم و آه و اویی میکرد. لپهای کونش رو تو چنگم فشار میدادم که گفت محکمتر فشار بده عشقم. کیرتم بکوب توش امیدم، وای چه حالی میده… خودشم کونش رو میکوبید به کیرم و لذتش رو بیشتر میکرد. یعنی هر جور بخوام بگم اصلا نمیشه از اون همه عشق و حال و لذتی که میبردم براتون تعریف کنم.‌ دیدن اون صحنه ها و شنیدن آه و ناله و حرفهاش. بدن ناز و بی نقصش و کون بینهایت سکسی و گرد و قلمبه‌ش. سوراخ کون داغش که کیرمو توی خودش می بلعید، همه و همه عالی و دیوونه کننده بود. تنها خواهر زنم که فقط ۱۸ سالش بود و واقعا خوشگل و جذاب بود و عاشقم شده بود رو جلوی چشمهای خانمم میگاییدم و در کنار عشقی که به جفتشون داشتم غرق لذت و شهوت و عشق و حال بودم… وقتی مبینا ارضا شد و خوابید روی خانمم، پاهاشو دراز کردم دو طرف ملیکا و خوابیدم روش. کیرمو دوباره کردم توی کونش و دستهام رو ستون کردم و شروع کردم به تلمبه زدن و کوبیدن روی کونش‌. ملیکا هم پشت سر و کمرش رو ناز میکرد و بغلش کرده بود.‌ با خانمم چشم تو چشم میشدم و در حالی که کنار گردن خواهرش رو میبوسید، با لبخند و چشمهای پر از عشق و شهوت نگام میکرد. یه بوسه به لبش زدم و گفتم خیلی دوست دارم ملیکا. بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش که لب بگیریم، منم باهاش لب تو لب شدم و کیف کردم. کون مبینا توی این حالت نرم تر شده بود و حالش بیشتر. خودمو میمالیدم و میچرخوندم روی کونش. خانومم دستاشو آورد پشت کون خواهرش و واسم بازش کرد.‌ منم کیرمو بیشتر فرو میکردم توش و بیشتر حال میکردم.‌ بازم با خانمم لب تو لب شدیم و در حین کمر زدن روی کون خواهرش، لبهای خوشمزه و شیرین خانمم رو با لذت میخوردم. بلند شدم و گفتم مبینا بیا بخواب روی تخت. میخوام بخوابم روت. با ملیکا لب تو لب رفتن و بعد خودشو کشید کنار و دمر خوابید کنارش. کیرمو دوباره توف زدم و کردم توی کونش. یه کم باهاش بازی کردم و دراز کشیدم روش. آروم کمر میزدم و بوسش میکردم.‌ دستمو گذاشتم کنار صورت خانمم و کشیدمش نزدیکتر. جفتشون رو بغل کردم و بی حرکت خوابیده بودم. گفتم عاشقتونم، من جفتتون رو باهم میخوام. واسه هر دوتون میمیرم. ملیکا پهلوم رو قلقلک داد و گفت رودل نکنی شازده. خندیدم و گفتم نکن شیطون، جدی میگم. -فعلا کیرت توی کونشه و از روی شهوت خیلی چیزا میگی. -ای عوضی، تا حالا از من حرف الکی و دروغ شنیدی؟ -نه. -پس ضد حال نزن دیگه. خودتونم خوب میدونید که خیلی دوستون دارم و عاشقتونم. خندید و گفت سر به سرت میذارم. قهر نکن عشقم… خندیدیم و بوسش کردم گفتم مبینا دیگه بسشه. برم کیرمو بشورم بیام ترتیب تو رو بدم و بخوابیم. -جووووون، برو زود بیا که کوسم غرق آبه. با خنده جفتشون رو بوسیدم و بلند شدم رفتم دستشویی. وقتی برگشتم همدیگه رو بغل کرده بودن. زدم پشت کون مبینا و گفتم ولش کن زن منو. بیا کنار میخوام بکنمش. در حالی که میخندیدن، وسط رو باز کردن و دراز کشیدم که جفتشون بوسم کردن و گفتم قربونتون برم. حالا یکی زحمت اینو بکشه و دوباره شقش کنه. دوتایی رفتن سراغ کیرم و نوبتی ساک میزدن و سخاوتمندانه میدادن به همدیگه. دو سه دقیقه ساک زدن که ملیکا خودش نشست روی کیرم و شروع کرد بالا پایین شدن و جلو عقب کردن کوسش. به مبینا گفتم بیا روی صورتم کوس خوشکل تو رو هم بخورم باهم ارضا بشیم. پشت به من نشست روی دهنم. کنار کونش رو گرفتم و کوسشو مثل لواشک لیس میزدم. نمی دیدم ولی فکر کنم داشتن با ملیکا از هم لب میگرفتن. ملیکا کوسشو روی کیرم عقب جلو میکرد و کیرم توی کوس تنگ و لیزش کیف میکرد. یه کوس داغ روی کیرم بود و یه کوس خوشکل روی دهنم.‌ کون تپل خواهرزنم جلوی چشمام بود و همه جوره داشتم کیف میکردم… هر دو ارضا شدن ولی آب من نیومد.‌ ملیکا گفت نزدیکی؟ -نمیدونم. میخوای بازم بکنمت؟ -آره، بلند شو داگی بکن. حالت گرفت و رفتم پشتش. مشغول گاییدن کوسش شدم و میزدم روی کونش آی و وای میکرد و میگفتم جووووون… اونقدر گاییدمش که آبم اومد و خالی کردم توی کوسش. باهاش خوابیدم و دراز کشیدم روش گفتم دمتون گرم، امشب یکی از بهترین شبهای عمرم شد. خیلی حال کردم. مبینا لپم رو گرفت و گفت دیگه از این شبا زیاد داریم. اراده کنی کنارتم. -فدات، شما جون بخواید من واستون میمیرم. بمیرم عشقم؟ -لازم نکرده، یه دستمال بده آبتو پاک کنم تا نریخته روی تخت مردم. خندیدم و اونا هم خندیدن. از روش بلند شدم و دستمال گذاشتم لای کوسش گفتم برو خالیش کن بیا. خیلی خوابم گرفته. مبینا رو بغل کردم و پامو کردم لای پاش. لب گرفتم و چشمامو بستم که نفهمیدم کی خوابم برد… صبح بعد از صبحونه رفتیم بیرون واسه خرید و یه چرخی هم زدیم و برگشتیم ویلا. افتادیم توی استخر و تا ظهر بازی کردیم و حالشو بردیم.‌ بساط کباب و مشروبم راه انداختیم و پشت بندش رقص و عشق و حال. از بس موقع رقص کونشون رو لرزوندن و بالا پایین انداختن و مالیدن به کیرم که حالمو بدجور خراب کرده بودن و آمپر حشرم رفته بود روی هزار. دیگه لب گرفتن خالی جواب نمیداد و نشوندمشون جلوی کیرم. اوففففف چه ساکی میزدن و چه حالی میکردم. مستی و شهوت دست به دست هم دادن و توی اوج بودم.‌ اونا هم که اینقدر مشروب خورده بودن، بدتر از من بودن و ول کن کیرم نبودن. دیگه نمیتونستم روی پام بایستم و دستاشون رو گرفتم رفتم عقب افتادم روی مبل. هر کدوم روی یه پام نشستن و لب میگرفتیم و سینه هاشون رو میخوردم. خیلی وقت بود اینقدر زیاد مشروب نخورده بودم و داغ داغ بودم. خانمم که مست تر از من بود گفت امید کیرتو میخوام، میکنی یا خودم بیفتم به جونت. -جووووون بیا بشین روش جنده خانم.‌ بیا قربون کوس تنگ و داغت برم.‌ مبینا خودشو انداخت روی مبل و ملیکا اومد روی کیرم نشست و دستاشو انداخت پشت گردنم. یه لب گرفتیم و شروع کرد بالا پایین شدن. آه میکشید و چشماش از مستی و شهوت باز نمیشد.‌ سینه هاش رو میخوردم و پشت کون و کمرش رو گرفته بود. اینقدر بالا پایین کرد و کوسش رو روی کیرم جلو عقب کرد تا ارضا شد و من از دیدن شهوت و آه و ناله هاش کیف میکردم.‌ لامصب این کوس رو هر چی میکنم سیر نمیشم. هر چی بیشتر میکنم بیشتر باد میکنه و تنگتر میشه و کیرمو حال میاره. گفتم بیا کنار نوبت مبیناست. -نه امید، یه بار دیگه ارضام کن. جان من… -پس بلند شو بریم توی اتاق. روی تختخواب گفتم برو روی زانو و سینه‌ت رو بچسبون پایین تا کولوچه‌ت بزنه بیرون.‌… اوففففف قربون کوست برم، بیا نگاهش کن مبینا، با آدم حرف میزنه قربونش برم. مبینا قبل از من چند تا لیس زد و گفت مال منم از پشت اینجوری میشه؟ -آره عشقم، همینجوری خوشگل و خوردنیه. بیا کنار منم بخورمش. چند تا لیس بهش زدم و بلند شدم کیرمو کردم توش. کپلهاشو گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن و کوبیدن کیرم توی کوسش. کونش مثل دمبه موج میخورد و می لرزید. منم رحم نمی کردم و شالاپ شالاپ می کوبید. پتو رو چنگ زده بود و از ته دل ناله میکرد که با هر ضربه ناله هاش مقطع میشد. با مبینا لب تو لب شدیم و گفتم برو کمرشو بخور تا زودتر ارضا بشه… با این کارش ملیکا ناله هاش به ووویییییی ووویییییی و اوویییییی اووییییییی تبدیل شد. مبینا که خودش خوب میدونست چکار کنه و همین حساسیت رو داشت، قشنگ کارشو انجام میداد و با گاز گرفتن و دندون کشیدن پشت شونه ها و کمر خواهرش دیوونه‌ش کرده بود. انگشت شستم رو کردم توی کون خانمم و همونطور محکم میکوبیدم توش کوسش که دیگه زیاد نتونست مقاومت کنه و ارضا شد. پاهاشو دراز کرد و دمر افتاد و میگفت وایییییی امید، آآهههههه دهنت سرویس چه حالی داد… مبینا میکشمت که کشتی منو عشقم. داشتم کونشو میمالیدم و بوس میکردم و میمالیدم که دستشو انداخت روی مبینا که کنارش دراز کشیده بود و رفت روش.‌ لب میگرفتن و مثل یه مرد که میفته روی یه زن داشت ازش لذت میبرد و میخوردش. گردن و سینه هاش رو خورد و خورد و مکید تا بالاخره رفت سراغ کوسش. چنان کوسی از خواهرش میخورد که انگار الان میخواد ارضاش کنه و بکنتش. با چه لذت و ولعی هم میخورد. مبینا هم مست لذت و شهوت بود و با کوس لیسیه خواهرش از ته دل ناله میکرد و آه میکشید. کوسشو بالا پایین میکرد و وای و وویییی میکرد. از دیدن این صحنه ی پر شور و حرارت آمپر چسبونده بودم و بی اختیار داشتم کیرمو میمالیدم و کیف میکردم. دیدم نمیتونم طاقت بیارم رفتم پشت خانمم و کیرمو یه راست چپوندم توی کوسش و دوباره شروع کردم به گاییدنش. چند تا تلمبه میزدم و میکشیدم بیرون کونشو میخوردم و سوراخش رو لیس میزدم، باز کیرمو میکردم توی کوسش تلمبه میزدم. اصلا نمیدونستم چیکار میکنم و فقط هر طور که میتونستم داشتم لذت میبردم. واقعا خیلی حشری شده بودم و نمیفهمیدم چیکار میکنم تا اینکه مبینا ارضا شد و خانمم رفت روش همدیگه رو بغل کردن و بازم لب میگرفتن. مبینا چرخید روی خانمم و حالا اون همون کارا رو با ملیکا کرد. گردن و سینه ها و شکمش رو خورد تا رسید به کوسش. شروع کرد به کوس لیسی که منم مشغول بازی کردن با کونش و خوردن و لیس زدن سوراخش شدم. یکی دو دقیقه که خوب کونش رو مالیدم و لیس زدم کیرمو کردم توی کونش و تلمبه زدن رو شروع کردم. هر چی محکمتر خواهر خانم نازنازیم رو میگاییدم، صدای آی و وای خانمم بالاتر می رفت. نگو اونم محکمتر کوس خواهرش رو میمکه و سه انگشتی فشار میداده توی کوسش. مبینا زانوهاش رو بیشتر جمع کرد و کونش رو بیشتر قمبول کرد تا کیرم بیشتر بره توش و محکمتر بزنم.‌ گفت امید بکوب عشقم، رحم نکن و کونمو پاره کن قربون خودت و کیرت برم. با این حرفش هار شدم و چنان گاییدمش که گفت وای غلط کردم، آی دلم، امید یواشتر… خنده م گرفت و گفتم آخه عروسک جون تو که نمیتونی چرا میگی کونمو پاره کن؟ افتاد روی خانمم و گفت آخه خیلی حشری شده بودم. خانومم نازش کرد گفت قربون آبجیه خوشگلم برم که مثل خودم داغ و شهوتیه. کونشو بوس کردم و یه سیلی زدم روش گفتم خواهرای محترم ۶۹ بشید تا نوبتی کونتون رو بکنم. زود باشید که کیرم داره منفجر میشه. خندیدیم و ملیکا گفت اول مبینا رو بکن ولی اذیتش نکن عشقمو… حالت ۶۹ گرفتن و مبینا بالا بود. رفتم پشتش و گاییدن کونش رو شروع کردم. هر وقت میترا یا فرنوش میومدن خونه ی ما، حتما این مدلی رو داشتیم و کونشون رو اینجوری می گاییدم. الانم توی همون وضعیت بودیم و خانمم از زیر کوس خوشکل و پلمپ خواهرش رو لیس میزد و میمالید، مبینا هم کوس خانمم رو لیس میزد و میمالید. منم که کیرم توی کون خواهر زن عزیزتر از جانم بود و با ملایمت میگاییدمش و حال میکردم.‌ گاهی خم میشدم کمرش رو میبوسیدم و میخوردم یا سینه هاش رو میمالیدم… روی زانو بلندش کردم و در حالی که هر دوتا سینه‌ش رو توی دستام گرفته بودم، شالاپ و شالاپ میکوبیدم به کونش و از اون کون گرد و قلمبه و نرمش نهایت لذت رو میبردم.‌ بعد یکی از سینه هاش رو ول کردم و دستمو دور شکمش گرفتم تا بتونم محکمتر بکوبم به کونش. ملیکا هم بلند شد از روبرو لب و گردنش رو میخورد و کوسش رو میمالید تا خواهرش رو ارضا کرد. همدیگه رو بغل کرده بودن و مبینا گفت عاشقتم آجّی. چه حالی داد. نشستم روی تخت و کشیدمش توی بغلم که نشست روی کیرم. گردنش رو بوسیدم و گفتم خیلی نازی دختر، لامصب چرا هرچی میکنمت سیر نمیشم؟ خندید و چرخید به سمت من، گفت مگه من سیر میشم؟ هر سه میخندیدیم که محکم بغلش کردم و لبمو گذاشتم روی لبش. همینطور که لب میگرفتیم چپ شدیم روی تخت و اومد روی من. هنوز داشتیم لب میگرفتیم که ملیکا گفت من برم میوه شیرینی بیارم بخوریم و یه استراحت کنیم واسه ادامه ی عشق و حالمون. مبینا روی من دراز کشید و داشتیم مثل دوتا لیلی مجنون عاشق به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم. گفتم هر چی بگم دوست دارم بازم کمه ولی خودت بفهم که بدجور عاشق و خاطر خواتم دختر. -پس من چی بگم که دیگه هیچ کسی رو نمیخوام ببینم جز تو. همه ی زندگی و فکر و خیالم شدی. آخه چقدر تو خوبی امید جونم؟ لبشو گذاشت روی لبم و یه لب دیگه گرفتیم گفتم بیشتر از این دیوونم نکن که امروز شما دوتا خیلی حشریم کردید. بدجور میکنمت ها. -جوووون، تو نکنی کی بکنه آقا؟ خندیدم و گفتم پس خواهرت گاییدست… که بلند شد فرار کرد سمت پذیرایی. دنبالش کردم و چشمم به کونش بود که میلرزید و بالا پایین میشد. دور مبلها میچرخیدیم و میخندیدیم که ملیکا گفت بسه میزنید اینا رو میریزید. ایستادیم و رد شد میوه شیرینی رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل. گفت مبینا برو اون پیش دستیها رو بیار.‌… خلاصه نشستیم و مشغول خوردن میوه و شیرینی بودیم که گفتم خدا چقدر منو دوست داشت که اول تو رو نصیبم کرد و بعدش این وروجک شیطون رو. حالا من چه کار کنم با شما دوتا که عاشق جفتتونم؟ ملیکا: حتما یه کار خیلی خیلی خوبی کردی که نصیبت شدیم دیگه. خندیدیم و گفتم حالا شما چه گناهی کردید که گیر من افتادین؟ ملیکا: فکر کنم نون لگد کردم و نفهمیدم. بازم خندیدیم و گفت حالا از شوخی گذشته خیلی خوشحالم که تو رو دارم و شوهرم شدی. به جون هر سه تامون قسم همیشه آرزوم بود یکی مثل تو شوهرم بشه. هم خیلی مهربون و خوش اخلاقی، هم توی سکس عالی هستی و کیرتم که حرف نداره، هم اینکه واسه عشق و حال و شیطونی و هر چیزی پایه ای و باهام راه میای. ببین چقدر خوبی که خواهرمم عاشقت شده و جلوی خودم میخوابه زیرت. دوباره زدیم زیر خنده و مبینا گفت پس برم زیر غریبه ها؟ وقتی یه همچین شوهر خواهری دارم حیف نیست این کون رو بدم یکی دیگه بکنه؟ گفتم آره والا، گل گفتی. بده خودم همچین واست بکنم که دوباره به غلط کردن بیفتی. بازم خندیدیم و با همین شوخی ها خوش بودیم و واقعا لحظات عالی و شادی رو داشتیم… مبینا اومد روی پام نشست و یه موز پوست کند از دو طرف باهم خوردیم و رسیدیم به لب همدیگه. با همون دهن پر لب میگرفتیم و ملیکا بهمون میخندید. دهنم خالی شد و گفتم بیا من و تو هم همین کارو کنیم.‌ موز پوست کردم و با اونم به همین شکل لب تو لب شدیم که خنده ش گرفت و هر چی توی دهنش بود پاشید روی من. منم با این کارش از خنده پوکیدم و پاشیدم روی اون. دیگه از خنده قهقهه میزدیم… تمام موزهایی که پاشیده بود روی شکم و سینه هاش رو لیس زدم و خوردم، اونم با من همینکارو کرد. گفتم بریم استخر یا بریم روی تخت؟ به مبینا نگاه کرد و مبینا گفت بریم استخر، بعدا وقت زیاد داریم.‌ بغلشون کردم و در حالی که دستم بالای قوص کونشون بود رفتیم سمت استخر. بازی و شوخی و شیرجه و هر کاری میشد میکردیم و خوش میگذروندیم و میخندیدیم. دوتایی و سه تایی لب میگرفتیم و کوس و کون و سینه هاشون رو میمالیدم، اونا هم کیر منو میگرفتن. خلاصه عشق و حال میکردیم نفهمیدیم کی غروب شد. اومدیم بیرون از خستگی افتادیم روی تخت و خوابمون برد. دو سه ساعتی خوابیدیم و بلند شدم بساط کباب رو راه انداختم و بازم با مشروب زدیم به بدن. نشستیم پای ماهواره فیلم نگاه کردیم و بعدش یه کم بزن برقص کردیم. دوباره با شیطونیه اون دوتا و رقص سکسی و بمال بمال، شهوت‌مون رفت بالا و سکس شروع شد. گفتم اول شما لز کنید من نگاه کنم، بعدش میام جلو… اونا مثل بعد از ظهر همدیگه رو مالیدن و خوردن و ارضا کردن.‌ منم از دیدن کارهاشون حسابی حشری شدم. اول لبشون رو خوردم و بعد جفتشون رو دمر کردم و کونشون رو میمالیدم و باهاشون بازی میکردم. بعد کون جفتشون رو چسبوندم کنار هم و چهار تا تپه ی گوشت و پنبه ای رو کنار هم میخوردم و گاز میگرفتم و صورتمو میمالیدم بهشون. صورتمو از لای کون این در میاوردم میذاشتم لای کون اون و تکون تکون میدادم. چاک عمیق و سوراخ کونشون رو لیس میزدم و زبون میکردم توی سوراخ هاشون. چه لذتی میبردم و چه حالی میکردم که میدونم باورتون نمیشه ولی خب کاری بود که کردم و حالی بود که بردم. بعدشم هر دو رو گاییدم که آخرش خانمم گفت قبل از اینکه آبت بیاد برو کیرتو بشور آبتو بخوریم. ‌نگو اون موقع که کونشون رو میخوردم و اونا از هم لب میگرفت و پچ پچ میکردن، نقشه کشیده بودن که سورپرایزم کنن. آخرش وقتی واسم ساک زدن و آبم اومد، مبینا بیشترش رو توی دهنش مکید و بعد با ملیکا لب تو لب شدن و همه رو ریخت توی دهن اون. دوباره مبینا ریخت توی دهن خواهرش و دو سه بار این کارو کردن و بازی میکردن. از دیدن کارشون خیلی حال کردم که ملیکا ابمو ریخت روی سینه ی مبینا و همه رو لیس زد و سینه هاش رو مکید و خورد. منم جفتشون رو بغل کردم و لب هاشون رو با همون مزه ی آبکیرم خوردم و سینه های مبینا رو هم مکیدم و خوردم. سینه های خانمم رو هم خوردم و گفتم حالا بریم دوش بگیریم و بخوابیم که ملیکا گفت حال ندارم دوباره موهامو خشک کنم. بریم گردن به پایینت رو میشورم. موهاتو خیس نکن… رفتیم دوش گرفتیم و اومدیم خوابیدیم که تا نزدیک ظهر خواب بودیم. صبحونه خوردیم و گفتم اگه میخواید برید استخر برید که بعد از ظهر باید تحویل بدیم بریم. ملیکا گفت نظرت چیه فردا رو مرخصی بگیریم و یه شب دیگه بمونیم. -من مشکلی ندارم ولی مبینا باید بره مدرسه و جواب مامانت و مخصوصا بابات رو من نمیتونم بدم. -آره راست میگی، بریم بهتره. با مبینا رفتن استخر و گفتم برید من یه زنگ بزنم میام… زنگ زدم به فرنوش تا چیزی که به ذهنم رسیده بود رو ازش بپرسم: -سلام خوشگل خانم، خوبی؟ -سلام آقا، کجایی بی معرفت ما رو کاشتی رفتی دنبال عشق و حالت؟ -قربونت برم ملوسکم، خواهر ملیکا بود وگرنه حتما تو و میترا رو با خودمون می آوردیم. -میدونم، ملیکا گفت. خوش میگذره بهتون؟ -آره خیلی، ولی جاتون خالیه. -فدات، دفعه ی بعد باهم میریم. -راستش یه خواهشی دارم… -شماره کارت بده و نگران نباش. خندیدم و گفتم نه دیوونه، واسه پول زنگ نزدم. -ببخشید فکر کردم اونجا پول کم آوردین. -نه عشقم، یه چیزی به ذهنم رسید و میخواستم ببینم تو میتونی کمک کنی. -جانم، بگو امید جون. -میتونی برامون یه دیلدو گیر بیاری؟ پولش مهم نیست. خندید و گفت چی شده؟ کم آوردی؟ منم خندیدم و گفتم نه بابا، میخوام وقتی تنهاییم ملیکا رو دوکیره بکنم که بیشتر حال کنه. -آره، خودم دارم، برگشتید براتون میارمش. -اونو که خودت لازم داری. -نه دیگه، بذار خونه‌ی شما باشه، هر وقت اومدم من و ملیکا رو باهاش دو کیره بکن. اینجا که دوتا طبیعیش رو دارم. خندیدیم و گفتم دمت گرم. پس فردا شب میبینمت. -حتما، مواظب خودتون باشید و خوش بگذرونید… رفتم استخر پیش خواهران سکسی و حسابی بازی کردیم و اومدیم جمع و جور کردیم و خونه رو تحویل دادیم. رفتیم بیرون ناهار خوردیم و راه افتادیم سمت تهران. مستقیم رفتیم خونه پدر خانمم و امانتی شون رو تحول دادیم و شام خوردیم رفتیم خونه. -ملیکا گفت دمت گرم امید، خیلی خوش گذشت. مبینا که خیلی خوشحال و شاد بود و معلوم بود خیلی بهش خوش گذشته. -فدات.‌ من از تو ممنونم که اجازه دادی با خواهرت باشم. به منم خیلی خوش گذشت. -راستی چطوری مخش رو زدی؟ -خیلی راحت، آخه اونم عاشقم شده بوده و از قبل دلش میخواسته باهم باشیم. واسه همین زود جذب هم شدیم و همه چی خیلی راحت پیش رفت. بالاخره اونم خواهر تویه و حسابی داغ و شهوتیه. مثل خودت عاشق فانتزیه. -آره فهمیدم. -خلاصه ممنون که به خاطر ما از سکس گروپ شب جمعه با بچه ها محروم شدی و قرار جمعه ت هم خراب شد. -چه قراری؟ -با ارشیا و سیاوش. -نه بابا، قرار نداشتیم. -من فکر کردم میخوای هر جمعه بری پیششون. -نه اتفاقا، بعید میدونم دوباره برم. -چرا عشقم؟ تو که از یادآوری خاطراتشونم حشری میشدی؟ -آره، ولی وقتی رفتم دیدم نه، اونجوری که فکر میکردم نشد. آخه اون وقتها اولین و تنها کسایی بودن که باهاشون بودم، واسه همین خیلی بهشون عادت کرده بودم و برام ته لذت و عشق و حال بودن. الان که با تو و حتی با نیما و ارشیا مقایسه‌شون کردم دیدم خیلی پایینتر از شماها هستن. چه از نظر قدرت و استقامت، چه از نظر کیر که از مال تو و نیما اینا کیرشون کوچکتره. درسته اون خاطرات منو حشری میکرد ولی الان میفهمم که تو خیلی خیلی از اونها بهتری. خاطراتی که با نیما و مهرشاد پیدا کردم تمام اون خاطرات گذشته رو کوچیک و بی ارزش کرده. -میفهمم چی میگی. پس دیگه نمیخوای بری پیششون؟ -والا بدم نمیاد یکی دو ماه یه بار یه سری بهشون بزنم. البته اگه تو اجازه بدی. -هر جور دوست داری عشقم، تو آزادی. فقط اگه میشد به تلافیه اون همه کونی که از تو گاییدن یه بار نامزدهاشون رو میکردم تا دلم خنک بشه خیلی خوب میشد. خندید و گفت فهمیدی ضربدری میزنن دلت خواست به این بهونه اونا رو هم بکنی؟ -حالا هر جور که امکانش باشه. فرقی نمیکنه چطوری، فقط عقده ام رو خالی کنم. خندیدیم و گفت پس مجبورم با تو دوستشون کنم و باهم بریم. دو سه بار بریم و ضربدری رو راه بندازیم.‌ -باشه، هر جور خودت صلاح میدونی همون کارو بکن. -اکی، بسپارش به من. از الان نامزد هاشون رو زیرت ببین. خندیدیم و همدیگه رو بغل کردیم. یه لب توپ هم گرفتیم و خوابیدیم… ادامه ی ماجرا رو با داستانی با نام “من و خانمم ملیکا و شروع ضربدری با سیاوش و ارشیا” در خدمتتون هستم. نوشته: امید بیخیال  
    • chochol
      آمپول زدن به زن‌ دوستم تو خونه   سلام من امیرعلی هستم . از خراسان . من کارمند هستم و تو یه اداره تقریبا خیلی مهم یه پست خوبی دارم و بین دوستان و اقوام و آشنایان یه احترام خوبی بهم میزارن. مخصوصا بزرگترهای فامیل. من اوایل دانشجویی پرستاری ۴ ترم خوندم ولی بعدش به دلایلی تغییر رشته دادم و یه رشته ی دیگه خوندم برای همین تزریقات و پانسمان رو خیلی خوب بلدم. من فک کنم به تمام دخترها و زنان فامیل و بعضی از آشنایان امپول زدم و به بعضی از پسرها هم تزریق کردم. خلاصه من یه دوست دارم که از بچگی باهم خیلی رفیق بودیم و کلی باهم صمیمی هستیم راستی من ۴۰ سالم هست و مجردم قدم حدود ۱۸۵ و وزنم ۹۰ و یه ته ریش مرتب میزارم ک به خاطر کارم همیشه ظاهرم خیلی مرتب و ادکلن زده و کلا به خودم خیلی میرسم. خلاصه این دوست من تازه ۶ ماهه عقد کرد و یه خانم بسیار زیبا و خوشگل و خیلی خوش هیکل ازدواج کرد و اسم خودش حامد بود و اسم زنش راضیه. یه زن تقریبا قد بلند و با بدن تو پر و پوستی به شدت سفید. منم چون با حامد خیلی رفیق بودم و همیشه با هم بودیم زنش خیلی با من راحت بود یه جورایی اونم دوستم شده بود و حامد هم چون به من مطمئن هست خیالش راحت بود. خلاصه یه چند وقت گذشت و راضیه یه روز تو خونه به شدت کمر درد ميگيره و میرن دکتر و براش یه پماد و چندتا قرص و یه امپول مینویسه ولی بهش میگه اول پماد و قرص ها رو مصرف کنه اگه بهتر نشد بره آمپول رو بزنه. آمپول متوکاربامول بود که کسایی که زدن میدونن به شدت درد زیادی داره و ۱۰ سی سی هست و به هر دو طرف باسن باید تزریق بشه. یه روز به حامد گفتم به راضیه بگو من ناهار میگیرم ميام اونجا سه نفری بخوریم که به راضیه که گفت یهو از پشت گوشی داد زد مرسی امیر جون. یه کم تعجب کردم چون تو این مدت هیچ وقت اینجوری صدام نکرده بود اونم پیش حامد . ولی با خودم گفتم بالاخره منو کامل میشناسه. منم طبق معمول رفتم دوش گرفتمو لباس و ادکلن و رفتم پیتزا رو گرفتم و رفتم سمت خونه حامد اینا. رسیدم رفتم بالا دیدم حامد در و باز کرد و یه کم ناراحته و راضیه هم به ذره دمق هست. گفتم‌ چی شده با هم دعوا که نکردین. راضیه میگه امیر من کمرم و پاهام درد میکنه بهش میگم بیا کمر و پاهامو با پماد چرب کن میگه من بدم میاد. ( راستی فراموش کردم بگم حامد یه پسر یه کم لوس و خیلی پاستوریزه و جایی که میره ۱۰۰ بار دستشو میشوره و یه وسواس اینجوری داره ). خلاصه راضیه میگه امیر جان خوبه من کمرم از درد داره میشکنه و پاهام خیلی درد داره ولی حامد توجه نمیکنه به حامد میگم خوب چرب کن براش میگه نه اصلا بدم میاد . به راضیه میگم خوب به مامان حامد بگین بیاد اون میگه نه نمیشه من دوست ندارم ( راضیه خودش متولد شیراز بود و تمام اقوامش و پدر و مادرش اونجا بودن و جای ما غریب بود ) خلاصه هر چی به هر دو نفر گفتم نه آوردم که یهو حامد گفت راضیه علی پرستار بوده بزار اون برات پماد بزنه دستاشم قوی هست خوب برات ماساژ میده. یه لحظه هنگ کردم . راضیه هم یهو گفت آره امیر جان تو برام انجام میدی منم‌ مونده بودم چی بگم . من من کنان گفتم اگه تو میگی و دوس داری حتما. اونم گفت پس حامد پماد به امیر بده من میرم رو تخت دراز بکشم اینو که گفت یه لحظه برای بار اول کیرم یه تکونی خورد. حامد پماد به من داد و گفت پس من میرم تا اون موقع میز و بچینم که نهار بخوریم بعدش . پماد که گرفتم رفتم تو اتاق خواب راضیه و حامد گفت امیر جان در و ببند. در و که بستم تازه دیدم اوف اوف راضیه یه لباس یکسره از این مدلی که بالاش بند داره تنش هست تا روی زانو و بالاش هم دستاش از بازو لخته و خط سینش مشخصه. داشتم دیوونه میشدم. راضیه به شدت سفید و بدن تو پری داشت و خیلی هم تمیز . به شکم که داشت دراز می‌کشید گفت امیر جون ببخشید تازه حمام بودم و نشد موهامو کامل خشک کنم یه ذره خیس هست هنوز. گفتم‌ خواهش میکنم‌. به شکم که خوابید تازه حجم کونش رو متوجه شدم. وای نمیدونید چی بود و چه حسی داشتم . کیرم داشت منفجر می شد. بعدش گفتم راضیه جان لباس و باید بدم بالا که گفت راست میگی از روی لباس که نمیشه و هر دو خندیدیم کمکش کردم و لباسشو تا بالای کمرش زدم بالا. وای داشتم میمردم دلم میخواست کونشو محکم بگیرم و بخورم و توش کنم . پاهاش بیشتر دیوونم می‌کرد تمیز و صاف و بی مو و گوشتی مخصوصا مچ پاهاش. یه کم پماد زدم روی کمرشو خواستم شروع کنم که دیدم میگه بزار یه کم شورتمو بدم پایین چرب نشه . اوف اوف . شورتشو تا نصف کونش کشید پایین و خط کونش و قشنگ میدیم . خواستم دوباره شروع کنم که گفتم راضیه جان بزار کفش روفرشی که پات هست هم در بیارم چون باید ساق پاهاتم ماساژ بدم . گفت باشه و رفتم آروم از پاهاش دو آوردم و به این بهونه مچ و کف پاهاشو کامل دستمالی کردم و یه بویی که کشیدم وای چه بوی تمیزی میداد. انگشتای پاهاشو لاک سبز داشت که با اون پاهای سفید خیلی ناز شده بود. دیگه شروع کردم به ماساژ و قشنگ کمر و یه کم از کونش و ماساژ می‌دادم و اونم گاهی می گفت آخيش و جانم. می‌گفت چقدر دستات مردونه و گرمه. اصلا پماد نیاز نبود. کمرشو که تمام شد رفتم سراغ پاهای نازشو و با دقت و آرام ماساژ دادم و کلی هم کیف کردم. تمام که شد بهش گفتم خوب بود گفت عالی بود باید بازم انجام بدی برام و یه چشمک زد. منم داشتم از کیف میمردم. رفتیم و دستامو شستم و نهار خوردیم. سر نهار به حامد گفت واقعا امیر کارش خیلی خوبه. خیلی بهتر شدم. که حامد گفت خدا رو شکر. عصر بود که داشتم میرفتم که راضیه و حامد گفتن پس فردا نهار مهمون ما هستی و منم طبق معمول‌ قبول کردم. پس فردا که شد از سر کار اومدم و یه دوش گرفتم و لباس عوض کردمو و باز طبق معمول به خودم رسیدم و ادکلن زده و این بار یه تیپ‌ اسپرت زدم و رفتم . وقتی رسیدم دیدم حامد و راضیه یه کم دمق هستن گفتم چی شده . حامد میگه بعدی که تو رفتی خانم رفته حمام وقتی برگشته باز کمرش بدتر شده . به راضیه گفتم خوب چرا رفتی گفت آخه حامد یه کاری کرد که مجبور شدم برم حمام. و هر دو خندین. بعد نهار حامد گفت حقیقت تو مثل برادر من میمونی من تا میخوام با راضیه بخوابم هنوز کاری نکرده آبم میاد . قرص هم خوردم ولی فایده نداشته ‌. اون شبم تا رفتم روش آبم ریخت روی شکمش . بهش چندتا قرص معرفی کردم و قرار شد شب بیان خونه ی من اونجا ps 4 بزنیم. یهو راضیه گفت حامد امپولمو میارم تا امیر برام تزریق کنه. حامد گفت آره حتما بیارش. اینو که گفت حالم یه جوری شد. حاضر شدیمو راضیه رفت یه شلوار جین پوشید که نصف پاهاش لخت بود و یه جوراب مشکی شیشه ای خیلی نازک و کفش نیم ساق و یه مانتو جلو باز کوتاه . تمام کونش و پاهاش از بس تنگ بود مشخص بود. سوار ماشین که شدیم راضیه گفت سرنگ ندارم بریم بگیریم که من گفتم دو تا بگیر . یهو گفت چرا ؟ گفتم ۱۰ سی سی هست باید به هر دو طرف باسن تزریق بشه. یهو گفت وای. دمه داروخانه که رسیدیم به حامد گفت یه قرص مسکن هم بگیر که خیلی کمرم درد داره. بهش گفتم اگه شیاف مسکن بگیری خیلی زودتر جواب میده که باز گفت وای باشه شیاف بگیر. حامد که رفت بگیره به من گفت امیر جون امروز خیلی خوش تیپ شدی با این تیپ اسپرت. گفتم‌ مرسی نه قد تو . دوباره‌ گفت امیر جون لطفا فقط آروم تزریق کنی چون من خیلی از آمپول میترسم. اینو که گفت واقعآ کیرم سیخ شد که گفتم چشم خيالت راحت. یه روش بهت میگم انجام بدی کمتر دردت میاد. که گفت واقعا مرسی عزیزم. حامد که اومد راه افتادیم سمت خونه من. وقتی رسیدیم ماشین پارک کردم و رفتیم بالا . دمه در راضیه خودش و خم کرد که نیم ساق شو در بیاره. کونش کامل سمت من بود و نمیدونید چه کونی داشت. چشمام برق زد یه لحظه. رفتیم تو خونه و من یه چای گذاشتم و مشغول تخمه شکستن و فیلم شدیم . بعدش من گفتم‌ برم یه چیزی واسه شام بگیرم و بیام. یهو حامد گفت نه تو باش و آمپول راضیه رو بزن من میرم بگیرم. خیلی جا خوردم ولی بعدا فهمیدم راضیه گفته تو نباش موقع تزریق و چون با هم دعوا کرده بودن. منم قبول کردم و حامد بلند شد که بره و منم شروع کردم آمپول رو جلوی راضیه آماده کردن. یه لحظه نگاه راضیه کردم دیدم ترسیده . گفتم‌ نترس آروم تزریق میکنم. گفت شنیدم خیلی درد داره . حامد خواست بره گفت چی بگیرم که راضیه گفت ژامبون بگیر و حامد رفت. امپولا رو حاضر کردم و به راضیه گفتم بریم رو تخت حاضر شو. بازم با ترس بلند شود و رفتیم تو اتاق. بهش گفتم شلوارتو شل کن و به شکم بخواب و آروم باش. راضیه شلوارشو شل کرد و چون خیلی تنگ بود کمکش کردم و شلوارشو کشیدم پایین و تمام کونش لخت شد. نمیدونید چه کونی بود تمیز و صاف و گوشتی ولی سفت. گفتم حاضری واسه امپول. که یهو گفت مگه نمیخواستی یه روشی بگی که کمتر دردم بیاد. بهش گفتم اگه عیب نداره و ناراحت نمیشی بگم ( میخواستم از خودم به چیزی الکی بگم‌ تا بتونم سوراخ کونش و ببینم ) . گفت نه . تو با همه فرق داری. گفتم‌ وقتی با حامد سکس میکنی دردت میاد چیکار میکنی. یهو گفت کدوم سکس امیر جون. هنوز نکرده با اون چیزه کوچیکش آبش اومده. گفتم‌ خوب پس بیخیال. بزار اگه اجاره هست خودم انجام بدم. گفت تو راحت باش و کاری بکن که آمپول کمتر درد بگیره. منم از خدا خواسته کونش و باز کردمو وای یه سوراخ تمیز و ناز و تمیز و تنگ اومد جلوی چشمم. بهش گفتم آماده باش و خودتو شل کن . یه کن روی انگشتم تف زدم و آروم توی کونش کردم به زور رفت تو . که یهو گفت ای خیلی درد داره آروم. یهو پاهاشو آورد بالا و انگشتای پاهاشو خم کرد و بازی میداد و با دستش ملحفه تخت رو چنگ میزد . گفتم‌ آفرین. یه کم تحمل کن و بیشتر توش کردم باز داد زد وای درد داره. گفتم‌ آروم الان تمام میشه و انگشتم و از کونش در آوردم و یه نفس عمیق کشید و گفت اوف. بهش گفتم عالی بود وقته تزریق همین کارو بکن و نا انگشتای پاهات بازی کن فقط پاهاتو بالا نیار و کونت و شل بگیر بقیه اش با من. گفت باشه امیر جان تو میگی چشم. گفتم‌ حاضری گفت آره فقط جون من یواش بدجوری از آمپول میترسم. گفتم چشم. بهش گفتم شل بگیر و رفتم جای پاهاش و یه کم ساق پاهاشو ماليدم و کف پاهاشو یه کم آوردم بالا و به بهونه ی درست کردن پاهاش کف پاهاشو از روی جوراب یه بو کردم وای چه بوی خوب و تمیزی داشت . پاهاشو کنار هم گذاشتم و صاف کردم و رفتم سمت کونش . اول سمت چپ کونش الکل زدمو و گفتم شل بگیر و یه نفس عمیق بکش. همین که داشت نفس می‌کشید امپول رو فرو کردم گفت ای ای . شروع کردم به تزریق و واقعا داشت درد می‌کشید و شروع کرد به آخ آخ کردن و پاهاشو بازی دادن و انگشتای پاهاشو خم می‌کرد میگفت جون من آروم بدجور درد داره . منم میگفتم شل و تحمل کن الان تمام میشه و یه کم بعد آمپول اول تمام شد و از کونش کشیدم بیرون و با پنبه الکل کونش و ماساژ دادم . می‌گفت آروم جاش بدجوری درد میکنه. یک دقیقه ای کونش و مالیدم و گفتم حاضر شو واسه دومی که گفت به خدا از درد مردم. گفتم خدا نکنه یه کم دیگه تحمل کنی تمام میشه و سمت راست و الکل زدم و آمپول بعدی و فرو کردم و شروع به تزریق کردم دوباره داد زدنش و آخ و آوخ کردنش شروع شد و این بار خیلی بیشتر نا انگشتای پاهاش بازی می‌کرد. و ملافه چنگ میزد و از درد داشت گریه اش در می‌آمد که گفتم تحمل کن و ریلکس باش تمام شد و آمپول رو کشیدم بیرون و دوباره شروع به ماساژ دادن کونش شدم. واقعا درد داشت وقتی دستمو برداشتم دیدم انقدر کونش سفیده که جای امپولا قرمز شده. باز یه کم دیگه کونش رو مالیدم و یهو یاده شیاف افتادم . به راضیه گفتم شیاف و برات بزارم گفت باشه فقط آروم. گفتم‌ چشم یه کم به پهلو خمش کردم و لای کونش رک باز کردم هنوز از تفم یه کم خیس بود . شیاف و از پوشش در آوردم و لای کونش رو باز کردمو شیاف آروم دادم تو سوراخ کونش و تا آخر فرو کردم و یه آخ بلند گفتو انگشتای پاهاشو خم‌کرد و یه کم انگشتمو هم‌تو کونش کردم و گفتم تمام شل بگیر و انگشتمو در آوردم. لنگ لنگان بلند شد و گفت مرسی امیر جون ولی کونم بدجور داد گرفت . ازش معذرت خواهی کردم و گفتم به خدا آمپولش خیلی دردناک بود. گفت میدونم ولی تو خیلی خوب زدی. یهو دیدم داره به من نگاه میکنه و میخنده. گفتم‌ چی شده میگه اوف اوف چقدر بزرگ شده یهو دیدم ای وای کیرم اینقدر شق شده که از روی شلوار لی هم کامل معلومه. یهو گفت اوف خوش به حال دوست دخترت با این چیزی که تو داری که هر دو زدیم زیر خنده . خواستم برم سمت دستشویی که دوباره گفت امیر جون اگه شد میشه آخر هفته بیای جای ما یه امپول دیگه هم دارم بزنی. گفتم‌ مگه بازم داری گفت آره ولی دسته تو هست امپولم. فقط باید آروم فرو کنی تو باسنم. واقعا شوکه شدم و آخر هفته رفتم و یه سکس سه نفره رفتیم البته من با هزار زحمت و وقت گذاشتن زیاد تونستم تو کون راضیه بکنم. اگه دوست داشته باشید اونم تعریف میکنم. ببخشید اگه خوب ننوشتم. نوشته: امیرعلی
    • poria
      قسمت دهم فیلم سکسی داف خوشگل و ناز ایرانی که کیر دوس پسرشو گرفته دستش و داره براش ساک میزنه و مثل بستنی میخوره (قسمت قبل) . تایم: 03:10 - حجم: 38 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.