-
migmig
-
arshad
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط arshad · ارسال شده در
بدن نمایی و خودارضایی داف سکسی و خوش هیکل همراه با آه و ناله و حرف های سکسی . تایم: 07:10 - حجم: 26 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط arshad · ارسال شده در
فیلم ساک زدن حرفه ای داف وطنی برای شوهرش ویدیو صدا ندارد صدا خراب است. (قسمت قبل) (تصاویر) . تایم: 00:36 - حجم: 7 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط arshad · ارسال شده در
بدن نمایی و خودارضایی دختر تپل وطنی که ارگاسم میشه و آبش میپاشه بیرون . تایم: 01:32 - حجم: 19 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط arshad · ارسال شده در
جلوم مخ مامانمو زدن 6 ساله که بودم بابام جدا شد و من تک بچه م. مامانم خیلی بهم میرسید ولی وقتی بابام جدا شد رفتارهای مامانمم تغییر کرد. باشگاه میرفت به خودش میرسید تا همین قبل کرونا مرتب باشگاه میرفت. یه همسایه داشتیم به اسم سعید آقا. زن بچه داشت . کرمانی بود. اون کارای مارو گاهی وقتا انجام میداد بهش میگفتم عمو. خرید میکرد واسه ما. هم خرید میکرد هم می آورد دم در خونه یا قبض میخواست ببره پرداخت کنه مال ما رو هم انجام میداد. با همون بچگیم برام ادم مهربونی بنظر میومد و عجیب. مثلا به مامانم میگفت شهلا خانم من دارم میرم نون بخرم چن تا میخاین اینا. یا خرید می کرد می آورد یا ما رو میبرد پاساژ خرید کنیم چون محل خرید خارج شهره. فروشگاه کوروش بزرگیه همه جور جنس داره. یه وقتایی هم می برد دور بزنیم. یک عصر اومد دنبالمون که بریم پاساژ گفت میخوام برای خودم خرید کنم شمام بیا. البته به مامانم گفت منم که بچه بودم چون روز قبلش مامانم قول داده بود کفش بگیره نگرفته بود از دیروزش لج بودم بهونه اوردم و گریه میکردم که منم میخوام بیام. ناچار باهاشون رفتم. توی پاساژ خرید کرد و مامانم چیز زیادی نخرید دو تا آب معدنی بود و خرده ریزه. توی طبقات پاساژ می گشتیم. بنظرم رسید وقت تلف می کنیم. من به مامانم گفتم بریم ولی به حرفم گوش نمی دادن. اومدیم پایین نزدیک دم در واستادیم. نمیدونستم واسه چی وایسادیم چرا اینجاییم نمیریم خونه. انگار منتظر بودیم. من یه گوشه نشستم سردم بود. چند تا یارو اومدن حدود 25 سال اینا با سعید دست دادن. هوام سرد بود با کاپشن می لرزیدم. اونا واستادن و با سعید حرف میزدن مامانمو نگاه میکردن. مامانمو هیچی نمی گفت اونام به مامانم چیزی نمی گفتن ولی نگاش میکردن. مثل آدمای معذب بود مامانم. مثل کسایی که انگار چیزی ازش میخوان. یه چند دقیقه ای بودن و رفتن. سعید اومد بهم گفت پاشو برسونمت خونه مامانت یه مهمونی هست باید بره. تو ماشین که نشستم گفتم من خونه نمیرم. لج کرده بودم. از مامانم بخاطر کفش نخریدن شاکی بودم. سعید گفت تو رو میزارم خونه خریدها رو ببر. ما زود میایم. کفش هم فردا می گیریم من گفتم نه خونه نمیرم. دیگه ساکت شدن. مامانم بهش گفت خب منم میرم سعید گفت نه مراسمشونو باید بری. تو رو دعوت کردن. واسه ما جمع شدن. منتظرن. من به حرفاشون گوش میدادم. مامانم گفت خب یه فرصت دیگه. سعید گفت نه فرصت دیگه نمیشه. منتظرن هماهنگ شده. بعد سعید رو به من کرد گفت یه تولده مامانتو دعوت کردن تو رو میرسونیم خونه زود برمیگردیم. من فقط رو یه پا وایساده بودم که خونه نمیرم. یه خورده بهم نگاه کردن سعید حدس زد که باز مامانم میخواد بگه نه . مامانم میخواست کنسلش کنه گفت بریم که لباسامو عوض کنم. زود گفت نه نمیشه. اونجوری نگاه نکن میدونم اولته ولی اخرش چی باید که بریم اونجا. مامان گفت خب لباسامو عوض کنم. سعید آقا خندید نگاه مامانم کرد گفت اونجا لباس نیاز نداری. یه خنده ای زد. من تعجب کردم که چرا این حرفو زد چون تو مهمونی لباس مهمه.گفت کاریه که باید بشه دیگه دیر یا زود. زود تموم میشه میریم. تو خیابون رفت سمت پایین شهر. نیم ساعت بیشتر راه بود. یه خونه بود سه طبقه قدیمی بود. ماشین رو دم در خونه پارک کرد و زنگ طبقه سه رو زد. در باز شد از پله ها رفتیم بالا. آسانسور نداشت. یه دری رو زنگ زد در باز شد یکی از همون پسرها که توی پاساژ دیدم درو باز کرد منو که دید یکم تعجب کرد. فقط شورت پاش بود و یه رکابی تنش. رفتیم داخل یکی دیگه شون هم اومد دم در. شلوارک داشت میخواست با مامانم دست بده ولی مامانم دست نداد. همونایی بودن که تو پاساژ دیدیمشون. دوتای دیگه شونم نشسته بودن داشتن قلیون میکشیدن. با همون لباس خونگی بودن. رفتیم نشستیم تلویزیون روشن بود داشت سریال قهوه تلخ رو نشون میداد. احوال مامانمو می پرسیدن. من تعجب کرده بودم چطور تولدیه نه کیکی هست نه شرشره ای.چرا تولد اونجوری؟ چرا کس دیگه ای نیست؟ با خودم گفتم اولشه مهمونای دیگه میان ولی خب میگفت چرا لخت این یارو ؟ بقیه شونم با لباس خونه بودن.پسره جلو مامانم با شورت بود حتی وقتی رفتیم تو هیچی پاش نکرد.خجالت هم نکشید. راحت نشست جلو مامانم یعنی اون لحظه ذهنم صد درصد خطا داده بود که ینی چی. تا حالا ندیده بودم مردی جلو مامانم با شورت باشه و خجالت نکشه خودشو نپوشه. غیر از لب دریا. یه ده دقیقه گذشت داشتن حرف میزدن از مامانم چرت و پرت می پرسیدن. چجوری رسیدین؟ راه که دور نبود؟ چند سالتونه؟با سعید حرف میزدن و هی مامانمو نگاه میکردن لبخند می زدن. نگاهاشون ی جوری بود. ساکت میشدن باز منو نگاه میکردن. مامانم معذب بود بینشون سرش بیشتر پایین بود. انگار مثل جلسه خواستگاری بود. نگاه اونا نمی کرد. مگه سوالی بپرسن که بخواد جواب بده. اونا قلیون میکشیدن و یه بطری نوشابه بود وسط که آب داشت با چند تا استکان کنارشون. دوره زده بودن. اون زمان نمیدونستم عرقه تو بطری. اخه دیدم یه جوری می خوردنش. برام سوال بود چرا آبو تو استکانهای اونقد کوچیک با چیپس میخورن. همه ساکت شدن احساس کردم ی جوری جو سنگینه. یه نگاه هایی همدیگه مینداختن. سعید بهم گفت خب من و مهراد میریم شام بگیریم زود بیایم. بلند شد بهم گفت پاشو بریم شام بگیریم . من بلند شدم نگاه کردم دیدم مامانم نشسته تکیه داده به دیوار. گفتم پاشو. سعید گفت مامانت کجا بیاد؟ با هم میریم دیگه. گفتم پس من نمیام. سعید گفت بیا بریم مامانت اذیت میشه این همه پله رو بیاد پایین. که چی؟ سه نفر برن چیکار ؟ میخوام تا همین سر خیابون بریم شام بگیریم زود برگردیم . هوام که سرده. باشه دوتایی میریم زود میایم. دو تا مردیم دیگه. مامان اینجا باشه ما زود میایم… خلاصه از من رد کردن و از سعید آقا اصرار. مامانم هی به سعید نگاه میکرد نیم خیز شد که بلند شه. سعید به مامانم گفت شما نمی خاد بیای بمون ما الان میگیریم میایم. خواسته بچه رو زود قبول نکن. انگار داشت به مامانم میگفت چجوری تربیتم کنه. من اونجام تعجب کرده بودم که چرامامانم بلند نشد. می خواست بیاد ولی از سعید آقا حرف شنوی داشت. من و سعید از خونه اومدیم بیرون از پله رفتیم پایین. دم در یهو یادم افتاد کاپشنمو جا گذاشتم. سعید آقا تو ماشین بود. من زود برگشتم بالا. خونه شون خیلی قدیمی بود فقط یه اتاق داشت و آشپزخانه کوچیک. با خودم میگفتم چجوری 4 نفر ادم اون تو زندگی میکنن. آخه در خونه هم یه جوری بود که از بیرون باز میشد. برگشتم رسیدم طبقه سوم دیدم یه مرد چاقی دم در خونه س. اونو میدیدم ولی داخل خونه رو نه. سرشو برده بود اونور در نمی دونم چی مرد پرسید ولی داشتن بهش میگفتن مهمون داریم. خندید گفت: عه مبارک باشه، جوونید دیگه فول انرژی فول کیف فول تخم خوش بگذره. یه نگاهی اونور کرد گفت: ای شیطونا خوب شکاریه. معلومه بچه داره. دفعه اولشه که اونجوری کز کرده؟ پسره صداش اومد گفت اره. مرده گفت عادت میکنه. (رو کرد به مامانم گفت) امدی لونه گرگا سفت نگیری خودتو که اذیت میشی. اینا همه پُرن حالا حالا کار داری. بار اولته طبیعیه هر زنی ترس داره. بازم خندید بعد گفت: فقط کفشاتونو بزارید داخل. درو بست و برگشت رفت. منو توی تاریکی راه پله ندید خودمو قایم کرده بودم. پشت سرش من رفتم داخل. درو که باز کردم دیدم دو تا از پسرا رکابی شونو در آوردن. همشون وایساده بودن. تا منو دیدن جا خوردن یکیشون اسمش مجید بود گفت چی شده پسرم؟ گفتم کاپشنمو فراموش کردم. یکی دیگشون همونی که گفتم شورت پاش بود تو آشپزخونه بود داشت از کابینت چیزی ور میداشت اومد بیرون یه تیوب مثل خمیر دندون دستش بود. جلو شورتش برجسته شده بود. یه چیز خیلی گنده. شق نبود ولی شلنگی شده بود. یکی دیگشون توی اتاق داشت پتو پهن میکرد. همشون جا خوردن ی لحظه واستادن. مامانمو ندیدم فکر کنم دستشویی بود چون چراغش روشن بود. یارو کاپشنمو داد دستم گفت سعید آقا کجاست؟ گفتم پایین. گفت بهش بگو غذا رو گرفت اول زنگ بزنه. من همینجور که نگاهشون میکردم اومدم بیرون. داشتم از راه پله ها میومدم پایین صدای قفل کردن در رو شنیدم. درو قفل کردن. اومدم پایین ولی همش ذهنم تو خونه بود. سوار ماشین شدیم. به سعیدآقا گفتم اونا گفتن زنگ بزنید. راه افتادیم .از سر خیابون که رد شدیم دیدم سرخیابون نه رستورانی هست نه ساندویچی هیچی. جلو چند تا رستوران پیاده شد و رفت و می اومد می گفت غذا ندارن. خیلی دور شدیم الکی توی خیابونا میچرخیدیم. میگفت باید یه رستوران خوب پیدا کنم. کلن اومده بودیم تو منطقه بالاشهر. یعنی اینجوری بگم نیم ساعت چهل دقیقه تو راه بودیم تا یه ساندویچی رفت و ساندویچ گرفت. اومد تو ماشین بهش گفتم میشه گوشیتونو بدین سعید آقا به مامانم زنگ بزنم ببینم چی نیاز داره؟ یه خنده ای زد گفت مامانت الان هیچی نیاز نداره پسرم. گفتم اخه مامانم هات داگ خوشش نمیاد. یه لبخندی زد زیرلبی گفت: چه خوشش بیاد چه نیاد هات داگا رو باید بخوره امشب.چه معنی داره زن از هات داگ خوشش نیاد؟ توی ماشین که بودیم سه چهار بار زنگ زد بهشون. هم زمانی که داشتیم می رفتیم سمت رستوران زنگ زد هم بعدش که غذا گرفته بودیم. زنگ که میزد چیزی نمی پرسید فقط میگفت چخبر؟ صدای اونور رو نمی شنیدم ولی نمی دونم چی می شنید که لبخند میزد پشت تلفن سعید آقا. یه بار که زنگ زد گوش داد یکم، فقط خندید گفت اوه چه شیهه میکشه پنجره باز نباشه. غذا گرفتنمون نزدیک دو ساعت طول کشید. ما دور خیابون می چرخیدیم . الکی راهرو طولانی میرفت . مثلا دور برگردوند رو میکرد از میدون دور میزد. یه بار موبایل سعید آقا زنگ زد. گفت باشه توی راهیم. دیگه گازو گرفت رفتیم سمت خونه. غذا ها نصفش دست من بود. از پله ها رفتیم بالا. درو باز کرد خونه گرم بود. دم داشت بوی عرق میداد. یه جوری بود. مثل باشگاه بدنسازی که از دم در میری تو دیدین چه گرما و دمی داره همونجوری بو و گرما داشت داشت. دوتا از اون یارو ها نشسته بودن سیگار میکشیدن. دوتا دیگه شونم توی حموم بودن صدای دوش می اومد. مامانم هم معلوم بود زیر دوش بوده خشک کرده بود کنار هال نشسته بود ولی ی جوری بهم ریخته و رنجور. چشمم داخل اتاق افتاد. دیدم دو تا پتو روی هم پهنه داخل اتاق چند تا بالشت روشه یه شورت اون کنار افتاده بود و همون کرمی که تو دست اون یارو بود. سعید آقا غذاها رو از من گرفت. همو لحظه یکی در زد. یکیشون پاشد درو باز کرد. همون مرد چاق که فکر کنم صاحبخونه یا سرایداری چیزی بود گفت بوی ساندویچ اومد اومد دنبالش رسید اینجا. هی خنده میزد .یه بسته قرص داد دست پسره منو ندید پشت در گفت بیا بگیر زنگ زدی بیرون بودم رفتم براش گرفتم. با لبخند گفت مگه چکه کرده توش؟ پسره گفت اوه وضع خرابه . اااارهههه. چن بارم چکه کرده. گفت طوریش شد کس دارم بچه رو بندازه. پسره با چشماش یه اشاره ای کرد گفت: نامحرمم هست اینجا. بهش فهموند که من هستم (برام عجیب بود که بهم گفت نامحرم. انگار تو اون اتاق همه محرم مامانم بودن الّا من) خندیدن. مرده گفت: عادیه. چند تا پسر با یه میلف چکه نکنه چیکار کنه؟(من بچه بودم نمیفهمیدم چی میگه) بعد بلند خندید و رفت. اون رفت پسره قرص و داد به مامانم یه لیوان آب گذاشت جلوش. مامانم گفت نمی خوام. گفت بخور که شکل نگیره( اون موقع اینو هم نمی فهمیدم چی شکل نگیره) برخلاف اون چیزی که فکر میکردم که اونجا می خواهیم غذا بخوریم سعید آقا غذا ها رو جدا کرد چند تا رو گذاشت رو اپن مامانم بلند شد ما هم با چن تا غذا اومدیم بیرون. دیگه نه خداحافظی ای نه هیچی. ما رو رسوند خونه. هنوز تمام صحنه هاش یادمه بعد چند سال. نوشته: مهراد -
توسط arshad · ارسال شده در
کاش خواهرم به حرفم گوش میداد خاله نرگسم 3 تا دختر داشت ندا، مرضیه مینا و چون پسر نداشت منو پسر اون یکی خالم مصطفی اگر کاری داشتن انجام میدادیم براشون منم یه خواهر دارم بنام الهام ولی مصطفی تک پسر و تک فرزند خالمه. مصطفی و خواهرم الهام همدیگه رو می خواستن یه چند باریم مچشونو گرفتم اما خب چیکار میشد کرد؟ خواهرم خودش می خواست توی دعواهامون مصطفی بهم میگفت خواهرتو میگام الانم داشت همین کارو می کرد و خواهرمم از خداش بود و اجازه میداد مصطفی هر کاری می خواد باهاش بکنه چون فکر می کرد اون قراره شوهرش باشه اوایل فکر می کردم خواهرم نمی خوادش که یه بار خودم شنیدم الهام میگفت مصطفی از پشت بهم بچسب کیرت لای کونم باشه و با دستت کوسمو بمال از اون روز دیگه ولشون کردم گفتم حالا که الهامم خودش می خواد بذار خوش باشه چون دو بار مچشونو گرفتم بهم گفت من مصطفی دوست دارم اون شوهر آیندمه دوست دارم الانم تمام عشق و حالامو با اون تجربه کنم دیدم حرف حساب جواب نداره اما به اینکه مصطفی الهامو به عنوان زنش بخواد اعتماد نداشتم این بی اعتمادی بخاطر این بود که حس می کردم بین مصطفی و دختر خالم ندا که متاهل بود رابطه ای بود اما تا اون لحظه نتونسته بودم اثباتش کنم تا اینکه خالم فوت کرد و خونشون به مرضیه و مینا رسید منم اولش دنبال مینا بودم اما فهمیدم دوست پسر داره و رابطمو با مرضیه که آروم ترین دخترخالم بود بیشتر کردم مرضیه برعکس ندا و مینا یه دختر گندمی بود که از بس آروم و کم حرف بود حتی توی مدرسه بهش میگفتن مرضیه کوس خوله با همه این حرفها آروم بودنشو دوست داشتم و از دخترهای شر و شیطون مثله الهام و ندا دل خوشی نداشتم. و اینکه مرضیه اکثرا توی خونه تنها بود و راحت به بهانه های مختلف می تونستم بهش سر بزنم و با رفت و آمدهام به خونشون مخالفتی نمی کرد و یواشکی از کلیدهای خونه یکی هم برای خودم زدم و زمان هایی که مطمئن بودم مرضیه تنهاست و مینا نیست با کلید خودم درو باز می کردم و می رفتم داخل یه روز که مطمئن بودم تنهاست کلید انداحتم رفتم داخل و صداش کردم که جواب نداد بیشتر صداش کردم فهمیدم حمامه از حمام که اومد بیرون حوله دور خودش پیچیده بود رفت توی اتاق یواشکی داخل اتاقو نگاه کردم چه بدن تمیزی چه سینه های خوشگلی کوس و کونش حرف نداشت لباس هاشو پوشید داشت اتاقو مرتب می کرد رفتم از پشت بهش چسبیدم و سرمو کردم توی موهاش که بوی شامپو میداد فکر می کردم الان دعوام میکنه اما بی حرکت ایستاده بود و منم پر رو شدم و از پشت سینه هاشم توی دستام گرفتم در گوشش گفتم بدنت محشره عشقم دوست دارم یکم اینجوری ایستادیم که گفت باید لباسهارو بشورم گفتم باشه بریم کمکت کنم و رفتیم لباسها رو شستیم رفت انداخت روی بند ناهارم درست کرد گفت بریم یه چایی بخوریم موقع خوردن چای خیلی بوسیدمشو دستمالیش کردم گفت بریم توی اتاق فهمیدم چی می خواد تا رفتیم توی اتاق پشتشو بهم کرد و منم چسبیدم بهش و سینه هاشو گرفتم گفتم دوست داری گفت اوهوم گفتم منم حس آرامش محض دارم توی بغلت و کیرمو لای چاک کونش میمالیدم و سینه هاشو می مالیدم چسبوندمش به میز آرایش و برش گردوندم از روی شلوار دستمو به کوسش رسوندم و کوسشو میمالیدم گفت دست کن توی شورتم بمالش که شلوار و شورتشو کشیدم پایین گفتم چه کوس خوشگلی چه تپله چرا بمالمش می خورمش برات حال کنی گفت نه دوست ندارم گفتم خوشت میاد قول میدم شروع کردم براش لیسیدن و خوردن کوسش یکم بوی جیش میداد اما هر جور بود خوردمش و پاهاشو جفت کردم و به میز آرایش تکیه اش دادم گفتم کوستو بیار جلوتر کیرمو لای کوسش میمالیدم دوتایی داشتیم عشق و حال می کردیم که صدای مینا اومد فوری لباسامونو پوشیدیم و اومدیم بیرون مینا پرسید اینجا چیکار میکنی آرش؟ که مرضیه فوری گفت اومده بود لوله گازو درست کنه نشتی میداد و رفتم خونمون یه دو سه ماهی اینکارو کردیم اما اکثر مواقع مینا میومد و همه چیز نمیه کاره میموند که توی همین حین ندا طلاق گرفت و اونم اومد خونه شون و دیگه نمیشد عشق و حال کرد چون اینکه مرضیه توی خونه کی و چه تایمی تنهاست دیگه سخت ترین کار دنیا بود البته ندا کمتر خونه میموند و اغلب دنبال گرفتن حضانت دخترش بود و درگیر دادگاه و… بود یه بار مینا گفت قراره بره تهران برای گرفتن مدرک لیسانسش از دانشگاه و شب میره خونه دوستش و فرداش میاد ندا هم فرداش دادگاه داشت و خونه اون دوستش که وکیله بود به مرضیه گفتم امشب میام تا صبح عشق و حال گفت باشه قبول. شب رفتم خونشون از پشت بغلش کردم و سینه هاشو گرفتم گفتم اینجوری حال نمیده تاپشو کندم و سینه هاشو براش خوردم و نوک سینه هاشو گاز میدادم لعنتی حتی آی نمی گفت تازه بیشتر فشارش میداد توی دهنم شروع کردم مالیدن کوسش که مرضیه لخت شد گفت بخورش گفتم خوشت اومد؟ گفت خیلی خوابوندمش روی تخت و پاهاشو جفت کردم و کیرمو لای کوسش میمالیدم گفتم مرضیه بذار بکنم توی کوست گفت نه گفتم به خدا من نامرد نیستم تو منو نمیخوای؟ گفت چرا خیلی دوست دارم گفتم منم دوست دارم چه فرقی داره پردتو کی بزنم؟ بذار بزنمش تا بیشتر با هم حال کنیم گفت نه آرش نه که یهو صدای مینا اومد گفت اگر همدیگه رو می خواید و مردونه پای حرفش می ایسته بذار بزنه تو ماله خودشی اونم ماله توئه که دو تایی هول کردیم و بلند شدیم از روی هم مینا گفت نترسید کاری بهتون ندارم کاری پیش اومد نتونستم برم من لباسامو برداشتم و از اتاق خواستم بیام بیرون که گفت کجا؟ من ترسناکم؟ چه زود ولش کردی بری؟ نترس بیرون باش لباسامم ازم گرفت گفت زودم دنبال فرار کردنی دو دقیقه بیرون باش لخت پشت در اتاق ایستاده بودم که بعد از چند دقیقه مینا اومد بیرون پاشو لای پام گذاشت و کشید بالا و به تخمام رسوند گفت برو داخل کاری که می خواستی بکن فقط فردا ولش کردی خودم تخماتو برات له میکنم گفتم باشه و رفتم توی اتاق مرضیه یکم گریه کرده بود و رو تختی کشیده بود روش رو تختی کشیدم کنار و دوباره شروع کردم خوردن کوسش گفت آرش واقعا دوستم داری؟ گفتم خیلی تو تنها انتخاب من برای آینده ای گفت خدا کنه راست بگی گفتم بهت اثبات می کنم گفت این بار بیشتر برام بخور انقدر خوردم که خودشم کوسشو انگشت می کرد گفتم بکنم توی کوست؟ گفت بکن یهو صدای مینا اومد گفت تا ته بکن منم تا ته کردم توی کوسش و مرضیه جیغ زد و داخل کوسش مثله کوره آتیش بود مینا میگفت مرضیه تحمل کن نفس عمیق بکش مرضیه گریه می کرد مینا گفت آروم آروم تلمبه بزن آرش و منم شروع کردم تلمبه زدن واقعا حسش محشر بود کیرم توی کوس تنگ و داغ مرضیه لیز می خورد و می رفت و میومد اوج لذت بود کم کم تندترش کردم که مینا زد پس گردنم گفت توله سگ آروم کوسشو پاره کردی با اینکه آروم تلمبه میزدم اما لذت بخش تر از لاپایی زدن لای کوسش بود چشامو بسته بودم فقط توی کوسش تلمبه میزدم حتی صدای مینا و مرضیه نمی شنیدم فقط لذتش مستم کرده بود که آبم اومد و ریختم توی کوسش کیرمو که بیرون کشیدم هم کیرم خونی بود هم کوس مرضیه که مینا گفت تو برو دستشویی من خودم به مرضیه کمک می کنم از دستشویی که بیرون اومدم مرضیه روی تخت خوابیده بود و مینا داشت توی آشپزخونه براش نوشیدنی میبرد گفتم خیلی خوب بلد بودی تجربشو داشتی؟ گفت آره منو مصطفی هم همینکارو کردیم چون ماله همیم! یاد خواهر احمقم افتادم که هرچی بهش گفتم قبول نکرد مصطفی یه آدم عوضیه… یه سال بعد منو مرضیه ازدواج کردیم اما مصطفی هم پرده الهامو زد هم مینا و بعدشم رفت آلمان و این دو نفر هم سرشون کلاه رفت. خییییلییییی کمن پسرایی که سر حرفشون بمونن تقریبا همه مثله مصطفی هستن دخترا به قیافه نیست… چون خوشگل و خوشتیپه… حتما مرده و سر حرفش میمونه نه اینجوریا نیست… خیلیا از مردی فقط دستگاه تناسلی شو دارن وگرنه هنوز یه پسر بچه ده سالن… ندا دوباره با یه نفر دیگه ازدواج کرد، منو مرضی با هم ازدواج کردیم و مینا هنوز مجرده و توی خونه مامانش زندگی میکنه… الهام هم با یه مرد 20 سال از خودش بزرگتر ازدواج کرد و بعد یه مدت طلاق گرفت و الانم مجرده. یه نفر با شهوت شومش زندگی دوتا دخترو خراب کرد و رفت بدون اینکه تاوانی بده… نوشته: آرش
-