-
09330393003
-
mohsen
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط minimoz · ارسال شده در
آرش و مامان سهیلا اسم من آرش ئه و الان که اینا رو براتون می نویسم 29 سالمه. این اتفاقا زمانی افتاد که من 16-17 سالم بود و اوج دوران نوجوونی. اون سال ها یعنی حدود سال های 85 تا 88 که تازه اینترنت و چت و ارتباط مجازی وارد زندگیای ما شده بود، منم مثل همه با کنجکاوی با این فضا ها آشنا شده بود. من اون موقع ها به خوشگلی و بانمکی توی فامیلمون معروف بودم. نسبت به هم سن و سالام که همه دماغ های گنده و صورتای پر از جوش داشتند خیلی بهتر بودم. صورتم اصلا جوش نمی زد و دماغ تراشیده خوبی داشتم. من تو یه خانواده 6 نفره زندگی می کردم با سه تا خواهر که دوتاشون ازدواج کردند و رفتند سر خونه زندگی خودشون. ما توی شهرستان بودیم و بابای منم کارش آزاد بود. وضع زندگی معمولی ای داشتیم. یه خونه دو خوابه داشتیم که یه اتاق برای مامانم و بابام بود و یه اتاقم که برای من و خواهرم بود. البته من معمولا شبا توی پذیرایی رختخواب میندازم و می خوابم. مهشید خواهرم توی اتاق یه تخت داشت ولی من تخت دوست نداشتم. چون شبا خیلی وول میخورم معمولا از تخت می افتم. همین باعث شده بود چند بار وقتی نصفه شبا تلویزیون میدیدیم، توی اون نور کم بابام رو می دیدم که قفل در اتاق و باز می کنه و از اتاق میره به سمت دستشویی. همیشه شلوارش رو میگرفت می کشید بالا که مشخص نشه کیرش هنوز کامل نخوابیده. نمی دونم بنده خدا چه عجله ای داشت که با اون وضعیت بره دستشویی، ولی خب عادتش بود و این باعث شده بود من تقریبا هر شب که پدر و مادرم سکس دارند متوجه بشم. البته شبایی که بیدارم. مامانم با من رابطه خیلی خوبی داشت. با هم حرف میزدیم. من و می بوسید و بغلم می کرد. کلا خیلی مهربون بود و با خواهرام هم رابطه خوبی داشت. منم خیلی دوستش داشتم. ولی اصلا به مخیله ام نرسیده بود فکر دیگه ای در موردش بکنم. توی اون سن و اون دوران و زندگی کردن توی شهرستان، من تقریبا یه پسر ساده و چشم و گوش بسته به حساب می اومدم. تاحالا سکس و تجربه نکرده بودم و تصورم از سکس فقط فیلما و داستان هایی بود که با اینترنت قژ قژوی دیال آپ میتونستم ببینم و بخونم. مامان سهیلای من 40 سالش بود ولی خدایی خوب مونده بود زن خیلی خوشگلی بود. جا افتاده و ترگل و ورگل ت. سینه های بزرگی داشت. اون موقع که از سایز و اینا سر در نمی آوردم ولی بعد ها متوجه شدم که سایزش 85 بوده. قد متوسطی داشت و پوست سفید. پاهای کشیده خیلی قشنگی داشت. انگار که داری پاهای یه مدل و نگاه می کنی. ولی بالا تنه اش فیت نبود. یه ذره شکم و پهلو داشت که البته من این وضعیت و خیلی دوست داشتم. مخصوصا وقتایی که تی شرت سیاه می پوشید که یه کمی به بدنش می چسبید و شکمش یه ذره می زد بیرون. این یه ذره که می گم در حدی نبود که بشه گفت مادم شکم گند است. اما شکمش تخت هم نبود. یعنی یه جوری بود که می تونستی نرمی و سوراخ نافش رو از روی تی شرت ببینی. و برآمدگی سینه بزرگش که وقتی لباس کمی تنگ می پوشید با این ترکیب منظره بی نظیری رو می ساخت. مامانم همیشه توی خونه لباس پوشیده می پوشید. اگه دامن بود، دامن بلند تا مچ پا. اگرم شلوار بود که شلوار راحتی که کمی گشاده. بالا تنه هم همیشه لباس های گشاد می پوشید. بیرونم با مانتوی بلند و مقنعه بود. خیلی مذهبی نبود اما هیچ وقت لباس سکسی نمی پوشید. پاهاش رو هم که گفتم چند بار که از حموم اومد از سر کنجکاوی دید زدم و دیدمشون. همه چیز خیلی معمولی بود به جز یه مسئله ای که متوجهش نبودم. شبایی که بابام و مامانم سکس داشتند صبحش مامانم خیلی عصبی بود. معمولا صبح ها با من و بابام بیدار می شد که راهیمون کنه. رو این حساب می دیدم که حوصله نداره. ولی متوجه نبودم چرا. چون چیزی از سکس نمی دونستم. من و خواهرم رابطه خیلی خوبی با هم نداشتیم. البته الان که بزرگتر شدیم خیلی با هم رفیق شدیم ولی اون موقع همه اش تو سر و کله هم میزنیم. تا اینجای داستان که توضیحاتی بود راجع به وضعیت زندگیم توی اون سال ها. همه چیز از یه آلبوم شروع شد. اوایل تابستون بود که بعد از کنکور خواهرم دعوت شدیم تهران به عروسی دختر داییم. داییم اینا از اون خر مذهبیا بودند. عروسیشون جدا بود ولی به شکل عجیبی زن داییم تاکید کرده بود که توی زنونه همه لباسای خوشگل بپوشید و حسابی به خودتون برسید. شب قبل که قرار شد بریم من توی اتاق دراز کشیده بودم و داشتم تلویزیون میدیدم. خواهرم هم خوابش سنگین بود و هیچ وقت من مزاحم خوابش نبودم. دیدم بابام طبق معمول قفل در و باز کرد و از اتاق اومد بیرون. با همون استایل بامزه همیشگی شلوارش رو گرفته بود و کشیده بود بالا که کیرش معلوم نشه. منم که دیگه برام این صحنه عادی شده بود توجه خاصی نکردم. دیدم یه دفعه مامانم از اتاق اومد بیرون. رفت تو آشپزخونه . همینطوری که داشت می رفت آشپزخونه چشماش و تنگ کرد و با صدایی که یه کمی می لرزید گف: تو چرا هنوز بیداری ؟ -هیچی داشتم تلویزیون میدیدم. -بخواب مامان صبح می خوای راه بیفتیم. -خوابم نمیاد خب . مامانم رفت یه لیوان آب خورد و اومد کنار من نشست. اونم شروع کرد به دیدن تلویزیون. همینطوری دستش رو کرد توی موهای من و شروع کرد مادرانه موهام و نوازش کردن. همینطوری که داشت موهامو نوازش میکرد یه کمی رفت پایین و دستش رو کمی به پشت گردنم کشید. چند ثانیه ای داشت گردنم رو آروم نوازش می کرد. حس خیلی خوبی داشتم . چشمام داشت سنگین می شد. یه آرامش عجیبی بهم دست داده بود. بعد مامانم خم شد که لپم و ببوسه. من که یه کمی تو خودم نبودم، تیو لحظه آخر سرم و چرخوندم. بوسه مامانم به جای اینکه روی لپم بشینه کمی لبم رو لمس کرد. مامانم حدود 2 ثانیه لباش رو همونجا نگه داشت. همون لحظه احساس کردم یه کمی کیرم بلند شده. این اولین باری بود که یه نفر لبم رو می بوسید. البته اونم نه کامل. من و بوسید و بلند شد و رفت. مامانم که رفت کیرم نصفه راست شده بود. حس عجیبی داشتم. قلبم تند تند می زد. هیجان عجیبی بود که نمیتونستم کنترلش کنم. به خصوص که لبم یه ذره خیس شده بود. مامانم یه کمی از آب دهنش و ناخودآگاه روی لب گذاشته بود. اون شب توی خواب ارضا شدم. صبح که پا شدم. شلوارم خیس بود. سریع رفتم توی دستشویی. دیدم مامانم در زد. گفتم بله. -شرت و شلوار برات گذاشتم بیرون. آویزونه به دستگیره در. من شاخ در اوردم. انگار فهمیده بود. لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون. خجالت زده بودم ولی مامان انگار نه انگار. یه لبخند بهم زد و بهم گفت بیا صبحانه ات و بخور مامان. دیر میشه. رفتیم و توی جاده من همه اش داشتم به اون لحظه فکر می کردم. عروسی مسخره ای بود. نه آهنگی و نه رقصی. مردونه افتضاح بود. یه مداح آورده بودند که مولودی می خوند. برگشتیم. چند وقتی گذشت و زندگی به همون روال سابق داشت ادامه پیدا می کرد. تا اینکه یه روز که از مدرسه بر می میگشتم(2وم دبیرستان بودم) دیدم ماشین داییم بیرون خونه پارکه. رفتم توی خونه و دیدم نشستند توی پذیرایی و جمع جمعه. سلام وعلیکی معمول و کردیم و بعدشم نهار خوردیم. بعد از هار خواهرم و زن داییم و مامان رفتند تو اتاق که عکسای عروسی رو ببینند. من خیلی کنجکاو بودم ولی خب قطعا اون خر مذهبی با نمیذاشتند من عکسای لختی پختی مراسم عروسی رو ببینم. واسه همین صبر کردم. دیدم زن داییم آلبوم و گذاشت توی کیفش که توی اتاق ما بود.چند ساعتی گذشت، داییم اینا به اصرار مامان بابام شب موندند و شام رفتیم خونه خواهر بزرگم. من داشتم از کنجکاوی می مردم. می خواستم عکسای عروسی رو ببینم. تمام طول شب فکرم این بود که چطوری دستم به آلبوم برسه. شب شد و برگشتیم خونه. وقت خواب که شد ، خانواده ما مثل اسکلا فضا رو مسجدی کردند، من و داییم و بابام توی پذیرایی و مامان و خواهر و زن دایی توی اتاق خواب بابام اینا. فرصت خیلی خوبی بود. گذاشتم یه ساعتی بگذره .وقتی صدای خر و پف دایی و بابا بلند شد منم بلند شدم و رختخواب و بردم توی اتاق خودمون، که اگرم کسی اونجا مچم و گرفت بگم اینا خر و پف می کردند و نمی ذاشتند من بخوابم. رفتم توی اتاق و در و بستم. رفتم سر کیف زن دایی و آلبوم و برداشتم. رفتم زیر پتو و با نور چراغ قوه گوشی شروع کردم با خیال راحت به دیدن آلبوم. هیجان وصف نشدنی ای بود. اما به صفحه سوم که رسیدم یه چیزی دیدم که شاخ در اوردم. لباس هیچ کس به اندازه لباس مامانم سکسی نبود. یه مینی ژوپ قرمز پوشیده بود که تا بالای رونش بود، آرایش خیلی قشنگی کرده بود و موهاش رو با فر خاصی ریخته بود روی شونه اش. لباسش آستین حلقه ای بود ولی یقه اش بسته بود. سینه های بزرگش انگار داشت لباس و پاره می کرد. بقیه عکسا رو که بعضیاش در حالت رقص و شوخی و خنده بود رو که دیدم فهمیدم مامانم خیلی شیطونه و مدام داره می خنده و با همه شوخی می کنه. توی یکی از عکسا روی یه صندلی نشسته بود و پاهاش رو انداخته بود روی هم. یه کفش پاشنه بلند بندی مشکی هم پاش بود که پاهای قشنگش رو بی نهایت سکسی می کرد. آمپرم حسابی زده بود بالا. با گوشیم چندتا عکس از روی آلوم گرفتم و گذاشتمش سر جاش. تا نزدیکای صبح با عکس های مامانم 3 4 بار جق زدم و حسابی کثیف کاری کردم. خودم و بادستمال کاغذی پاک کردم و دستمال ها رو سر به نیست کردم. از فردای اون شب عجیب نگاهم خیلی به مامانم عوض شد. وقتایی که بغلم می کرد بندش رو بو می کردم. و سعی می کردم وقتی بدنم بدنش رو لمس می کنه بیشتر حسش کنم. مدام توی اینترنت داستان های سکسی با مادر و می خوندم و کلی فیلم می دیدم. حسابی اوضاعم داغون بود. انگار دیدن اون آلبوم و اون شب جق زدن با عکسا یه بندی رو درونم پاره کرده بود و اژدهای حشرم آزاد شده بود. بعضا روزی چند بار جق می زدم. یه کمی عصبی شده بودم. حالم خوب نبود . و تنها کسی که فهمیده بود مامانم بود. چندین بار ازم پرسیده بود که خوبم و چیزی شده و چرا انقدر عصبی و پرخاشگر شدم. منم می پیچوندم و می گفتم خوبم چیزیم نیست. اولین اتفاق زمانی افتاد که من یه روز از مدرسه برگشتم و رفتم حموم. بابام هنوز از سر کار برنگشته بود و خواهرم هم رفته بود خونه اون یکی خواهرم. به خاطر اینکه توی راه افتاده بودم توی جوب با عجله رفتم توی حموم. یادم رفت حوله ببرم. خودم و که شستم طبق معمول رفتم که جق بزنم. یه کمی توی ذهنم فانتزی ساختم تا کیرم راست بشه. مامانم از در سرویس اومد توی. سرویس ما اینطوری بود که یه در داشت که رو به روی در روشویی بود و دو طرف یه در می رفت توی حموم و یه در توی دستشویی. مامان پرسید : -آرش چیزی شده؟ چرا یهویی رفتی حموم. -نه مامان تو را با بچه ها شوخی می کردیم افتادم توی جوب کثیف شدم. -اوا… چیزیت نشد. ؟؟ -یه کم پام زخم شد. -در و باز کن ببینم پات و. -چیزی نیست مامان خوبه؟ -می گم باز کن. من که کیرم اندازه یه دسته بیل شده بود با خودم گفتم حالا چجوری بپیچونمش. چند با پشت هم گفت باز کن. منم که حسابی حشری بودم نتونستم درست تصمیم بگیرم. در و باز کردم و دستم و گرفتم جلوی کیرم که با حدود 17 سانت به سختی تونستم بپوشونمش. مامانم اومد تو و خم شد که پام و ببینه. پام یه خراش بزرگ برداشته بود. ولی خون نمیومد. گفت بشین روی صندلی. منم همینجوری کیر به دست نشستم روی صندلی. خیل وضعیت بدی بود. ولی مامانم هم دزدکی چندین بار به کیرم نگاه کرد. دامنش و یه کمی کشید بالا و نشست روی زمین دستش رو کشید به پاهام. -نگاه کن چه بلایی سر خودش اورده. من که داشتم نفس نفس می زدم و ضربان قلبم خیلی بالا بود نمیتونستم چیزی بگم. فقط خیره شده بودم به مامان. مامانم آروم دستش رو میکشید روی زخم من. دست راستش روی ساق پام بود. آروم دست چپش رو گذاشت روی رون پام. و اون رو هم آروم تکون می داد. من نمیدونستم دارم خواب میبینم یا چی؟ اصلا مغزم درست کار نمی کرد. مامانم یه نگاهی بهم انداخت و پرسید: چته مامان چرا نفس نفس می زنی. من که هنوز دستم به کیرم بود فقط برای اینکه چیزی گفته باشم بهش گفتن: هیچی خوبم یه لبخند زد و بهم نگاه کرد. من حواسم نبود یکی از دستام و از رو کیرم برداشتم و آروم گذاشتم رو دستش که روی رون پام بود. دستش رو گرفتم توی دستم و فشار دادم. اونم دستم و فشار داد. حالا تقریبا نصف کیرم پیدا بود. مامانم دزدکی یه نگاه دیگه به کیرم کرد و بلند شد. دستش رو گذاشت روی شونه ام و لپم و بوسید باز یه کمی لبش رو روی لپم نگه داشت و بعد از حموم رو باز کرد و رفت. من تا مامانم رفت یه کمی به خودم اومدم. دید کیرم درد گرفته . بلند شدم شیر آبو باز کردم و یه کمی آب و خنک کردم و رفتم زیرش. دستم می لرزید. تا حالا اینطوری نشده بودم. دوباره اون عکس مامان رو که با لباس قرمزه روی صندلی نشسته بود رو مجسم کردم و باهاش جق زدم. چند دقیقه بعد از حموم اومدم بیرون. حوله رو دور کمرم پیچیدم و داشتم می رفتم سمت اتاق. مامانم صدام زد و گفت: ارش بیا برات آب میوه گرفتم. -بذار لباسم و بپوشم مامان. -بیا توش لیمو داره تلخ میشه. بعدا بپوش. رفتم توی آشپزخونه و نشستم. همونطور که حوله به کمرم بود. مامانم آب میوه رو گذاشت جلوم و از آشپزخونه رفت بیرون. یه کمی بعد یه حول دستش بود و برگشت. حوله رو گذاشت روی سرم و آروم شروع کرد به خشک کردن موهام. برام عجیب بود مامانم تا حالا همچین کاری نکرده بود. توی این مدتی که عصبی و پرخاشگر شده بودم اولین باری بود که داشتم آرامش رو تجربه می کردم. مامانم آروم دستاش رو گذاشت روی شونه ام و شروع کرد به ماساژ دادن شونه ام. بعد آروم بازو هام رو مالید. منم خیلی آروم می گفتم: اممم مامانم گفت: آرش تو مطمئنی حالت خوبه؟ چند وقته همه اش عصبی هستی؟ مدام با مهشید(خواهرم) الکی دعوا می کنی. -خوبم مامان چیزی نیست… -مامان جان من می دونم توی این سن یه سری شرایط خاصی داری. همه تجربه اش می کنند. اگه مشکلی هست به من بگو. مامانم زده بود وسط هدف. مامانه دیگه ، اون نفهمه کی میفهمه. بابام که همه اش سر کار بود و خیلی ارتباطی با ما نداشت. ولی مامانم همیشه حواسش به من و مهشید و دوتا خواهرام بود. من نمیدونستم چی بگم. مامانم همینطوری که بازو هام و می مالید گفت: -مامان جان با من حرف بزن. اگه مشکلی داری بهم بگو. من واقعا روم نمی شد حرف بزنم. تصور کنید یه پسر تینیجر توی شهرستان. توی محیط بسته. با یه خانواده نسبتا مذهبی. چی میتونه بگه؟ می تونه به مامانش بگه مامان من حشرم زده بالا روزی 3 بار جق می زنم؟؟ عمرا که نمی تونستم همچین چیزی بگم. بعدشم بگم که چی بشه؟ مثلا مامان می خواست چکار کنه؟؟ مامان ادامه داد: -آرش با تو هستما من یه کمی تو ذهنم دو دو تا چهارتا کردم که چی جواب بدم .چیزی به ذهنم نرسید. گفتم: هیچی مامان. خودت گفتی دیگه . همه هم سن و سالام اینجوری اند. مامان: خب عزیزم درستش نیست که تو اینطوری عصبی باشی و مدام سر مهشید خالی کنی همه چیز و اونم گناه داره. خودمم به خاطر رفتارام با مهشید شرمنده بودم. ولی دست خودم نبود. روزایی که 3 4 بار جق می زدم و بازم حشرم نمی خوابید خیلی عصبی می شدم. فقطم زورم به اون بنده خدا می رسید. مامان ادامه داد: هر مشکلی داری به من بگو. مطمئن باش نه عصبانی می شم نه دعوات میکنم نه به کسی میگم. بین خودمون میمونه. حالا پاشو برو لباستو بپوش پاشدم. حواسم نبود ولی باز کیرم راست شده بود. مامانم کیرم رو که از زیر حوله زده بود بیرون رو دید. قطعا. یه خنده کوچولو کرد و رفت اون ور سر غذا. منم رفتم سمت اتاق. اما خیلی آروم بودم. همونطوری با حوله رو تخت خواهرم دراز کشیدم و خوابم برد. شب طبق عادت رخت خوابم و جلوی تلویزیون انداختم و توی تاریکی و نور تلویزیون نشستم و شروع کردم به دیدم. هوا کمی گرم بود پس تی شرتم و شلوارم در اوردم و دراز کشیدم زیر پتو. اون موقع ها یه برنامه ای بود به اسم سینما ماورا که فیلم های خوبی می ذاشت. متوجه شدم که بابام در و قفل کرد منم با خودم خندیدم و گفتم بله امشب برنامه است. یه 10 دقیقه شاید یه ربع گذشت که بابام با همون استایل همیشگی بیرون اومد. منم دیگه نگاه نمی کردم. بابام رفت دستشویی. دیدم مامانم از اتاق اومد بیرون. دامن نبستا بلند تا زیر زانو پوشیده بود و پیرهن راحتی گشاد. اومد و کنارم نشست. مامان: چرا نخوابیدی؟ -فیلم داره دیگه. فردا هم که جمعه است. مامان کنارم نشست و زاو هاش رو اورد بالا و کمی توی شکمش جمع کرد. چهره اش توی نور تلویزیون معلوم بود. به نظرم عصبی می اومد. بابام برگشت و همونجوری رفت توی اتاق. در و هم بست که بخوابه. مامان اومد این ور و کنار من به پهلو دراز کشید. من طاق باز خوابیده بودم و بالش و تا کرده بودم زیر سرم تا بتونم تلویزیون ببینم. مامان سمت راست به پهلو دراز کشید و دست چپش رو جوری که آرنجش روی زمین بود و سرش رو از روی زمین بلند کرده بود گذاشت. دست راست رو آروم گذاشت روی سینه من و شروع کرد به فیلم دیدن. من آروم آب دهنم و قورت دادم. مامان خیلی آروم دستش رو روی سینه من حرکت می داد. من سریع کیرم راست شد. ولی زیر پتو بود و دیده نمی شد. مامان پتو رو بلند کرد و انداخت روی خودش. حال جفتمون زیر پتو بودیم و نور تلویزیون توی فضای تاریک پذیرایی می تابید. مامان همینطوری سینه ام و نوازش می کرد و من چیزی نمی گفتم. کم کم دستش رو به گردنم زد. دستش رو می برد بالا و پایین و روی سینه و بالای شکمم رو نوازش می کرد. من نفس عمیق می کشیدم. مامان همینطوری با نوک انگشت و کمی هم ناخون خیلی آروم و سکسی سینه و شکمم و نوازش می کرد و من خیلی داشتم از این کار لذت می بردم. پنجه اش رو باز و بسته می کرد و نوک انگشتش گاهی به بند شورتم می خورد. دیگه از نفس های من مشخص بود که این نفس ها نفس معمولی نیست و نفس آدم حشریه. مامانم آروم سرش رو گذاشت کنار سر من و کم کم انگشتاش رو برد زیر بند شرتم. چند بار انگشتاش رو از زیر بند شورتم رد کرد. یکی دوبار لاله گوشم رو بوسید و هم زمان انگشتاش داشتند پایین تر می رفتند. من که اصلا نمی فهمیدم داره چه اتفاقی می افته. مامان آروم لاله گوشم رو گرفت توی دهنش و یه لیس خیلی کوچیک زد و بعد دستش رو برد زیر شورتم و برای اولی بار دستش خورد به کیر شق شده من. من آب دهنم و قورت دادم و هیچی نگفتم. نمی خواستم اون موقعیت استثنائی رو با کوچکترین ریسکی مواجه کنم. مامان همینطوری با دستش آروم کیرم رو نوازش می کرد و گه گاهی لاله گوشم رو لیس می زد. آروم آروم کیرم رو گرفت توی دستش و شروع کرد کیرم رو مالیدن. همینطوری که می مالید توی گوشم نفس می کشید. من چشمامو بسته بود و مامان توی گوشم می گفت: آآآآروم… چیزی نیست… و من فقط لذت می بردم. دستش رو کشید بیرون و با زبونش کف دستش رو خیس کرد و دوباره بردش توی شرتم. دیگه کاملا داشت برای جق می زد. من دستم رو از زیر پتو بردم و گذاشت روی رون پاش و رونش رو از روی دامن فشار می دادم. دست توی موقعیت خوبی نبود و روم هم نمیشه کار دیگه ای بکنم. کم کم حرکتای مامان تند تر شد و من نزدیک ارضا شدن شدم. مامان که از نفس زدنای من فهمی سریع دستش رو از زیر گردنم رد کرد و گرفت جلوی دهنم. سرم و محکم فشار داد توی سینه اش و حرکت دستش رو تند کرد و من به شدت ارضا شدم در حالی که دست مامان جلوی دهنم بود و من و توی بغلش گرفته بود. آروم توی گوشم مثل مادری که میخواد نوزادش رو ساکت کنه کفت: ههههشششش … آرووووم … و من همونطوری بغلش کردم. حسی بود که تا امروز هیچ وقت تجربه اش نکردم. چند دقیقه ای همونطوری خوابیدیم. بعد مامان بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه یه بوس طولانی از لبم برداشت و رفت… اون شب بعد از رفتن مامان عجیب ترین شب زندگی من بود. قطعا که تا صبح از هیجان خوابم نبرد. حتی نرفتن شورتم و که خیس شده بود عوض کنم. باورم نمی شد. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. چندین بار بلند شدم و اطراف و نگاه کردم و چیزایی که دور و برم بود و لمس کردم تا ببینم خوابم یا بیدار. نزدیکای صبح بود که خوابم برد. حدود ساعت 11 اینا بود که با صدای مامانم اینا که توی آشپزخونه مشغول صبحونه خوردن بودند بیدار شدم. بلند شدم و رختخواب و جمع کردم. از هیجان زیاد اصلا با اینکه زیاد نخوابیده بودم خوابم نمی اومد. یه نگاه به مامان که تو آشپزخونه سر میز نشسته بود کردم. مامان خیلی معمولی مثل همیشه نگاهم و با یه لبخند جواب داد. و اون روز بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته گذشت. البته موقعیتی هم پیش نیومد که بخوای راجع به اتفاق دیشب صحبت کنیم. گذشت و من از اون شب دیگه خیلی نگاهم به مامان عوض شده بود. مدام فکرم درگیرش بود و اتفاق اون شب و توی ذهنم مجسم می کردم. اما خب مسلما رفتار مامان هم کمی تغییر کرده بود. مامان که همیشه موقع از حموم بیرون اومدن لباس هاش رو پشت در توی همون راهروی منتهی به روشویی می پوشید، دیگه با حوله می اومد بیرون و دم در لباساش رو تنش می کرد. البته نه اینکه لخت بشه اما از اونجایی که می دونست من قطعا دید میزنم انگار می خواست یه کمی بهم حال بده. تو این وضعیت ها بود که یه کمی بیشتر بدن مامان رو دیدم. سینه اش رو دیدم که چقدر بزرگ بود. با وجود بزرگی پوست خیلی صافی داشت . مامانم خیلی حرفه ای بدون اینکه کسی متوجه بشه ارتباط بینمون رو وارد مرحله جدیدی کرده بود. هیچ کدوم چیزی به روی همدیگه نیاوردیم. اما مسلما جفتمون متوجه تغییر رفتار های همدیگه شده بودیم. این تغییر رفتار ها بعد از اون شب یه 15 روزی طول کشید. و البته مامان حواسش خیلی جمع بود که زمانی که خواهرم یا بابام خونه هستند هیچ وقت چنین کارایی رو انجام نمی داد. بابام که به خاطر کارش صبح می رفت ظهر می اومد، و عصر می رفت و شب بر می گشت. ظهرا هم معمولا یکی دو ساعتی چرت می زد و از بابت اون زیاد مشکلی نبود. کلا بابام آدمی بود که بیشتر سر کار بود. آدم خوبی بود و مهربون ولی خب مرد قدیمی کاری بود که زیاد یاد نگرفته بود خانواده به جز پول چیزای دیگه هم نیاز داره. خواهرم که زیاد می رفت خونه خواهرای دیگه ام. رو این حساب زیاد پیش می اومد من و مامان تنها باشیم. اما هر دو زده بودیم علی چپ و به روی خودمون نمی آوردیم و داشتیم زیر پوستی از شرایط و شیطنتامون لذت می بردیم. اتفاق بعدی زمانی افتاد که طبق معمول من و مامان توی خونه تنها بودیم. مامان داشت توی آشپزخونه ظرف های توی کابینت های طبقه های بالا رو جا به جا می کرد و اونجا رو دستمال می کشید. ما یه چهارپایه چوبی داشتیم که کمی لق بود. مامان من و صدا کرد تا براش چارپایه رو نگه دارم. رفتم توی آشپزخونه. مامان طبق معمول یه دامن بلند پوشیده بود که تا روی ساق پاش بود. رفتم کنار چهار پایه و نگهش داشتم. چهار پایه تقریبا تا سینه من بود به همین خاطر مامان وقتی رفته بود بالا یه کمی اگه خم میشدم میتونستم پاهاش رو زیر دامن ببینم. همین باعث شد کمی شیطنت چاشنی کار کنم و شروع کنم به دید زدن. به خاطر سیاهی دامن زیاد چیزی پیدا نبود و اینکه کله ام و بکنم زیر پای مامان یه کمی تابلو بود و روم هم نمی شد. یه هویی مامان پاش لغزید و انگار داشت می افتاد، من بی اختیار دستم رو بردم زیر دامن و پاهاش رو گرفتم، اونم دستش رو گرفت به کابینت تا نیفته، مامان که احتمالا دنبال همچین نقشه ای بود گفت: -همینجوری بگیر، چهارپایه رو میگیری انگار فایده نداره جفتمون می دونستیم حرفش چقدر خنده دار و احمقانه است، آخه چهار پایه رو بگیرم فایده نداره ولی پات و بگیرم فایده داره مادر من؟؟ اما خب مشخص بود که هدف چیز دیگه ایه، منم گفتم باشه . دستم همونجوری به زانو و ساق پای مامان بود اون داشت کارش رو می کرد. کم کم جرات پیدا کردم و دستم رو بردم کمی بالاتر و رون های نرم مامان رو گرفتم، مامان گفت: -مامان چقدر دستت سرده، -می خوای برش دارم؟ -نه صبر کن مامان پاهاش رو جمع کرد و حالا دست من لای دو تا رون مامان بود. اونم داشت کارش رو می کرد. آرامش عجیبی بهم دست داده بود. با دست دیگه ام هم رون دیگه مامان رو لمس می کرد. یه دفعه آروم گفت: -راحت باش. من چیزی نمیگم منم آب دهنم و قورت دادم و با دستام آروم شروع کردم به ماساژ دادن و مالیدن پاهای نرم مامان. باز دوباره داشتم اون هیجان وصف نشدنی اون شب رو تجربه می کردم. مامان پاهاش رو کمی باز کرد تا دست من راحت حرکت کنه. منم همینطوری توی سکوت داشتم توی آسمونا قدم بر می داشتم و در حالی که دستام روی پاهای مامان حرکت می رد، ناخودآگاه سرم رو گذاشت روی پای مامان و چشمام رو بستم. مامان دست از کار کشید، همینطور که پشتش به من بود کمی خم شد و دستش رو گذاشت روی سر من و شروع کرد به نوازش کردن موهام. من نفس عمیق می کشیدم و دستام رو جاهای مختلف پای مامان میکشیدم، گاهی فشار می دادم و آروم چنگ می زدم. مامان هم دیگه مرتب نمی کرد و فقط داشت سر من و نوازش می کرد. من روم نمی شد دستم و بالا ببرم و کونش رو لمس کنم. مامان آروم از چهار پایه اومد پایین و رو به روم وایساد، سرم و گرفت و گذاشت روی سینه اش، منم بغلش کردم و حسابی فشارش دادم، خیلی بد حشری بودم و کیرم قشنگ از روی شلوار به کس مامان میخورد، مامان آروم دستش رو برد پایین و از روی شلوارم شروع کرد به مالیدن کیرم. من ولی هیچ کاری نمی کردم و فقط مامان رو توی بغل گرفته بودم و فشار می دادم، مامان آروم دستش رو برد توی شلوارم و رسید به کیرم که کمی هم خیس شده بود. من آب دهنم و قورت دادم، خواستم سرم و بلند کنم که مامانم سرم رو روی سینه اش نگه داشت و نذاشت بلندش کنم. آروم شروع کردم به بوسیدن سینه مامان از روی پیرهنش. دستش رو از توی شلوار بیرون آورد و دکمه های پیرهنش رو چنتا باز کرد. من داشتم شاخ در میاوردم، حالا صورتم بین سینه های مامان بود که سفت توی سوتین به هم چسبیده بودند. بوی بدن مامان رو با یه نفس عمیق کشیدم توی بینیم و چند ثانیه مست شدم. چند ثانیه اصلا یادم رفت کجام و چه اتفاق داره می افته. شروع کردم خیلی بچگانه به بوسیدن سینه های مامان. دست مامان توی شلوار من در حال مالیدن کیر من بود که حالا به لطف عرقی که کره بودم(هم به خاطر گرمای تابستون هم به خاطر هیجان) تقریبا خیس شده بود. منم داشتم سینه مامان رو می بوسیدم. نفس هام تند بود و مامان رو سفت بغل کرده بودم. مامان خیلی آروم و حرفه ای داشت کیرم و می مالید. هر از گاهی هم می رفت پایین تر و تخمام رو می گرفت تو دستش. اون یکی دستش رو برد توی شلوارم و شروع کرد به مالیدن کونم. اصلا دیگه نمی فهمیدم چی داره میگذره. لذتی عجیب و غریب و داشتم تجربه می کردم. مامان آروم انگشت وسطش رو می کشید لای چاک کونم و کمی سوراخ کونم رو لمس می کرد. همون موقع بود که فهمیدم این کار چقدر بهم لذت می ده. ولی مامان انگار کاملا میدونست. کم کم همینطوری که با انگشتش با سوراخ کونم ور می رفت و کیرم رو می مالید من دیگه نمی تونستم تحمل کنم و شروع کردم به آه و ناله، مامان هم مدام می گفت: جانم پسرم…جاننننم… کم کم نزدیک ارضا شده بودم، مامان حرکات دستش رو تند تر کرده بود، من مدام دستم رو می کشیدم به کمر مامان، دست راستم و اوردم جلو و یکی از سینه های مامان رو گرفتم و فشار دادم، مامان یه نفس عمیق کشید، فهمیدم که خوشش میاد، پس منم همینطوری سینه اش رو فشار میدادم و مامان حرکتاش رو تند کرد فهمیدم که دارم ارضا میشم پس دستش رو از توی شلوارم در اورد و گرفت روی سرم و سرم رو فشار داد روی سینه هاش، آب با فشار ریخت بیرون و پاهام سست شد ، مامان هم من نگه داشته بود، نتونستم تحمل کنم و نشستم روی زمی ن، مامان هم باهام نشست و هر دو خوابیدیم کنار هم، من چند ثانیه چشمام رو بسته بود و نفس نفس می زدم، مامان هم من و بغل کرده بود و آروم سرم رو توی سینه اش گرفته بود. مدام می گفت : جانم آررش …جانم عزیز دلم…جانم مامان… کمی نفسم بالا اومد. ولی سینه های مامان خیلی خوب بود و نمی خواستم صورتم رو از روشون بردارم، مامان هم انگار همونجوری خوب بود، چند دقیقه که کف آشپزخونه تو بغل هم خوابیدیم، بعدش مامان پرسید: دوست داشتی؟ من که نمیدونستم چی بگم، یعنی اصلا فکر نمی کردم مامانم ازم بپرسه جق زدم برات دوست داشتی یا نه؟ من من کردم گفتم -عالی بود مامان. مامان با لبخند سرم و توی دستاش گرفت و لبش رو گذاشت روی لبام. من که توی این مدت کلی فیلم دیده بودم، شروع کردم به خوردن لبهاش، اما خیلی آروم، یعنی با نوک لبام آروم لباش رو می مکیدم، مامان خوشش اومده بود، اونم جوابم رو داد، داشتیم آروم از همدیگه لب میگرفتیم. نمی تونستم تصور کنم لحظه ای قشنگ تر از این توی دنیا برام وجود داشته باشه. من واقعا مامانم رو خیلی دوست داشتم و حالا میتونستم عشقم و بهش با بوسیدنش و یه کمی راحت تر ابراز کنم. احساس میکردم واقعا یه حس عاشقانه بهش دارم. دستم رو گذاشتم روی صورتش و بوسیدن رو ادامه دادم، حواسم نبود که مامانم الان توی اوج شهوته و خیلی تحریک شده، شروع کردم به نوازش صورتش و بوسیدن لباش، همینطوری که لباش توی لبام بود آروم زبونم رو به لباش می زدم مامان هم متقابلا زبونش رو میزد به زبون من. چشمامون رو بسته بودیم و مثل دوتا عاشق لبای همدیگه رو میخوردیم. ولی نه خیلی شهوتی، کاملا عاشقانه ، دقیقا مثل تو فیلمای هالیوودی قبل از اینکه صحنه کات بشه. ولی کم کم جفتمون لبا رو بیشتر فشار میدادم. مامان دست من و گرفت و گذاشت روی سینه اش، من جرات پیدا کردم و دستم و بردم زیر سوتین و شروع کردم به مالیدن سینه مامان، مامان تند تند نفس می کشید، معلوم بود خیلی دارم کارم رو خوب انجام میدم، البته به عنوان یه تینیجر بی تجربه! همینطوری که داشتم سینه هاش رو می مالیدم مامان پاش رو بلند کرد و گذاشت رو پای من جوری که کسش به رون پام چسبید و حسابی خودش و بهم فشا رداد. منم آروم دکمه های لباسش رو باز کردم تا بتونم بدنش رو لمس کنم، کم کم دستکم رفت روی شکمش و شکمش رو شروع کردم به مالیدن، مامان با دستش سوتین رو داد بالا و حلا می تونستم برای اولین بار سینه های مامان رو از اون فاصله از نزدیک ببینم، سرم رو آروم گذاشت روی سینه هاش و شروع کردم با سنه هاش بازی کردن، با هر دو دستم سینه های بزرگش رو فشا رمی دادم و نوکشون رو لیس می زدم، گاهی گاز می گرفتم، توی ذهنم داشتم فیلمایی که این مدت دیده بودم رو به یاد می اوردم تا بتونم کارم و خوب انجام بدم، مامانم آروم داشت آه می کشید، منم دستم رو روی همه جای بالا تنه مامان می کشیدم ، پهلو هاش، شکمش ، دوتا سینه هاش و همه جا، آروم دستم رو بردم سمت دامنش و انگشتم رو از زیر بند دامن رد کردم تا ببینم چه عکس الاعملی نشون می ده، دیدم ممانعت نمی کنه، پس این دفعه انگشتم و بیشتر بردم و دیدم چشماش رو بسته و سرش رو به این ور و اون ور تکون می ده، با دستش اون سینه ای که دیگه بی کار مونده بود رو گرفته بود و فشارش می داد. من آروم دستم و بردم زیر دامن و با کمی نوازش زیر شمکش بردم زیر شورت و برای اولین بار کس مامان رو لمس کردم، که مسلما کاملا خیس شده بود، خیس و لزج ، احتمالا انقدر تحریک شده بود که نمی فهمید تو چه موقعیتی و پسرش داره کسش رو می ماله ، همینطوری دستم رو بردم زیر شورت و شروع کردم به مالیدن کس مامان، مامان دیگه طاقت نداشت، صداش بلند تر شده و بود و آه آه هاش من رو خیلی به وجو اورده بود، گاهی لب پایینش رو گاز می گرفت و سینه از رو چنگ می زد، منم همزمان با دست چپم کسش رو می مالیدم و دست راستم سینه اش رو می مالیدم و سینه اش رو میخوردم، مامان چشماش رو باز کرد و با دستش گردن من و گرفت و من و به شردت چسبوند به لباش، یه لب سفت ازم گرفت و بعد از اینکه جدا شدیم چهره ای ازش دیدم که تاحالا ندیده بودم، چشمای خمار و دهن نیمه باز که مدام داشت نفس نفس می زد و با صدای نسبتا بلندی آه می کشید، باز لبم و محکم چسبوند به لبش ، دیدم ول نمی کنه ، شروع کرد به تکون خوزدن ، دیدم پاهاش رو بست ، چند ثانیه بعد با تمام وجودش جیغ زد ، ولی جون دهنش تو دهن من بود خیلی صدا بلند نشد، بدنش به شکل عجیبی تکون می خورد و مثل مار به خودش می پیچید، ولی تمام تلاشش رو کرد تا لبش رو تز روی لب من برنداره، چند ثانیه ای این تکونا ادامه پیدا کررد و مامان آروم شد، بعد از آروم شدن باز هم تنش تکون می خورد. من که فهمیدم ارضا شده، دستم رو کشیدم بیرون و گذاشتم روی سینه اش، مامان با جشما بسته بغلم کرد و سرم رو بوسید، همینطوری که نفس نفس می زد مدام می گفت: آرش…آرش… منم گفتم جانم… معلوم بود چیزی نمی خواست بگه و فقط داشت اسمم رو صدا میزد، چند دقیقه ای همونطوری که توی بغل هم بودیم گذشت، مامان به ساعت آشپزخونه نگاه کرد، بهم گفت: پاشو برو خودت و تمیز کن مامان منم بلند شدم رفتم، انگار که هر دو نمی خواستیم چیزی بیشتر بینمون گفته و شنیده بشه… رابطه من با مامان هر روز داشت عجیب تر، هیجان انگیز تر و البته اروتیک تر می شد. بعد از اون روز توی آشپزخونه دوباره همه چیز عادی شد. مامان خیلی هوشمندانه داشت همه چیز رو کنترل می کرد. اما مشخصا روحیه اش خیلی بهتر شده بود. انگار اون روز که توی آشپزخونه به دست پسرش ارضا شده بود تاثیر خیلی زیادی توی روحیه اش گذاشته بود. از این سمتم من واقعا داشتم یه زندگی رویایی رو پشت سر میذاشتم، فکر اینکه بالاخره همین روزاست که با مامان کامل سکس کنم گاهی وقتا شبا خواب و از سرم می برد. ولی مامان همیشه یه فاصله ای نگه می داشت. منم هیچ وقت روم نمیشد راجع به چیزی باهاش صحبت کنم. انگار هر دو منتظر فرصت هایی بودیم که پیش بیاد و ازش لذت ببریم. یعنی تلاش نمی کردیم موقعیتی فراهم کنیم و منتظر بودیم اتفاقه خودش بیفته. اینجوری خیلی هیجان و لذت بیشتری داشت. با همین منوال چند ماهی گذشت. من و مامان مثل همیشه خیلی با هم خوب بودیم. مامان مثل همیشه مهربون بود. ولی یه چیزی تغییر کرده بود اونم این بود که من و خواهرم خیلی کمتر دعوا می کردیم. یعنی خواهرم اذیت های همیشه اش رو داشت اما من به خاطر حرفی که اون روز مامان بهم زده بود دیگه باهاش یکی به دو نمی کردم و همیشه کوتاه میومدم. مامان کاملا متوجه این قضیه شده بود. یه روز از مدرسه برگشتم و دیدم کسی خونه نیست. با خودم گفتم ای کاش الان یه اتفاقی بیفته و بتونم دوباره با مامان شیطونی کنم. رفتم تو آشپزخونه و مامان طبق معمول مشغول کارای خودش بود. بغلم کرد و پیشونیمو بوسید. منم بغلش کردم و پهلو هاش رو توی دستم گرفتم. رفتم که لباسام و عوض کنم که مامان گفت: آرش من متوجه میشم رفتارت با خواهرت عوض شده. -به خاطر توئه مامان. وگرنه اون همون عنی بود که هست. یه خنده ای کرد و گفت: میدونم عزیزم. ممنون که به حرفم گوش دادی. حالا برو یه دوش بگیر تا نهار آماده بشه. -برم دوش بگیرم؟ دیشب دوش گرفتم که. مامان اومد نزدیک و زد در کونم و کونم و تو مشتش گرفت و گفت -برو دوش بگیر بچه. حرف مامانت و گوش کن. برو برات حوله میارم. بعدشم یه چشمک بهم زد. من که دوزاریم افتاده بود. قند تو دلم آب شد. با خودم گفتم حتما میخواد بیاد توی حموم. سریع رفتم توی حموم و لباس هام رو در اوردم. شیر آبو باز کردم و کمی بدنم رو خیس کردم. یه نگاه به کیر و خایه ام کردم که از فکر مامان مثل برج ایفل بلند شده بود. خنده ام گرفت. یه کمی مو داشتم. تیغ و برداشتم تا تمیز کنم که وقتی مامان میاد تمیز من و ببینه. تا تیغ و برداشتم، صدای در اومد و متوجه شدم که مامان اومده توی رخت کن. از پشت در گفت. -چکار می کنی ؟ خندیدم نمیدونستم چی بگم. تا حالا همچین سوالی نپرسیده بود. گفتم: هیچی داشتم تمیز کاری می کردم. -می خوای بیام کمکت. -آره چرا که نه. -خب پس در و باز کن. در و باز کردم و دیدم مامان با لباسای توی خونه پشت در وایستاده. یه کمی ضد حال خوردم. ولی روم نشد چیزی بگم. اومد تو و دمپایی پاش کرد. منم شیر آب و بستم. گفتم: اینطوری که خیس میشی. یه نگاهی بهم کرد که تو چشماش خوندم: آره حتما جلوت لخت می شم که بگیری کونم بذاری بچه پررو! حواسم نبود که کیرم راست شده و همینجوری لخت جلوش وایسادم. پرسیدم: -بابا کجاست. -واقعا فکر می کنی حواسم نیست؟ بشین ببینم. من نشستم و همینطوری به مامان زل زدم. مامان هم داشت به کیر من نگاه می کرد. انگار که خوشش اومده بود. یه لبخندی روی لبش بود. تیغ رو برداشت و زانو زد. من مدام از خودم می پرسیدم چرا لباسش و در نمیاره. صابون و برداشت و تمام کیرم و تخمام رو باهاش صابون زد. حالا برای اولین بار من مامانم رو می دیدم که داره کیر من و توی دستش نوازش می کنه. همینطوری که کیرم توی دستش بود با دست دیگه اش شروع کرد به اصلاح کردن. رفت سراغ تخمام. همینطوری که تیغ می زد گفت: -حسابی هم که تحریک شدی پسر جون. -مگه می شه نشم مامان. اونم تو این وضعیت . -وضعیت چشه مگه؟ -هیچی …مامانم توی حمومه . من لخت نشسته ام جلوش. می خواستم بگم کیرم دستشه ولی روم نشد گفتم: دستش و گرفته به این. مامان همینطوری که داشت کارش رو می کرد یه لبخند رضایت بخشی روی لباش نقش بست. پرسید: پس من و میبینی تحریک می شی. -راستش آره. البته خب الان موقعیت خاصیه. مامان همینطوری که داشت به حرف من گوش می داد آروم دستش رو دور کیرم بالا و پایین می کرد. آروم می اومد بالا و از کلاهک کیرم رد می شد و دوباره بر می گشت. -خب بگو ببینم چیه مامان تحریکت می کنه. -مامان…روم نمیشه بگم. زشته. -زشته؟ نه که تاحالا هیچ کاری هم نکردی؟ مامان این و که گفت دوباره خندید و بهم نگاه کرد. همینطوری هم داشت خیلی آروم برام جق میزد. پرسید: چطوره؟ -عالیه مامان. منظورش چی بود. کم کم داشت کارش رو تموم میکرد. تموم که شد تیغ رو گذاشت کنار و با دو دست شروع کرد به مالیدن کیرم و تخمام. من سرم و تکیه دادم به دیوار و چشمام و بستم و شروع کردم به لذت بردن. مامان گاهی دستش رو روی رون پام می کشید. کمی شیر آب گرم رو باز کرد. چند دقیقه ای که گذشت حموم پر از بخار شد. من چشمامو باز کردم و دیدم مامان حسابی مشغول مالیدن بدن منه. انگار خیلی دوست داشت. دستم و آروم گذاشتم روی شونه اش. نگاهم کرد اون لبخند از روی لباش نمی رفت. من آروم آه می کشیدم و مامان زیر لب حرفایی مثل: جون پسرم. قربونت برم میگفت. داشت مادرانه قربون صدقه ام می رفت. حالا لباسش به خاطر رطوبت خیس شده بود و چسبیده بود به بدنش. دستم و آروم از توی یقه اش بردم تو و شروع کردم به لمس کردن سینه هاش.دیدم سوتین نبسته . بر خلاف همیشه که می بست. مامان تا دید من رفتم سمت سینه اش یه کمی رفت عقب و بعد دستش رو برد پایین و لباسش رو از پایین گرفت و از سرش درآورد. خب برای اولین بار رسما مامان با سینه های لخت رو به روی من بود در حالی که منم کامل لخت بودم. مامان باز اومد جلو و شروع کرد به مالیدن سینه هاش به پاهای من. منم همزمان سینه هاش رو که حالا به خاطر رطوبت و صابون حسابی لیز شده بود می مالیدم. مامان کم کم سینه هاش رو به کیرم می مالید. وقتی دید خیلی خوشم میاد شروع کرد . دوتا سینه اش رو توی دستش گرفت و انداخت دور کیر من. من دیگه نمی دونستم دیوار و چنگ بزنم یا سرم و بکوبم توش. مامان داشت سینه اش رو روی کیرم بالا و پایین می کرد. اصلا فکرش رو نمیکردم مامان انقدر حرفه ای باشه و همچین کارایی بلد باشه بکنه. انقدر تحریک شده بودم که بعد از کمتر از 2 دقیقه نزدیک به ارضا شدم. مامان فهمید و سریع خودش و عقب کشید. آب سرد و باز کرد و یه کمی ریخت رو کیرم. من تعجب کردم ولی همه چیز و انگار داده بودم دستش. مامان بلند شد و منو هم بلند کرد. من و رو به دیوار کرد و رفت پشتم. شروع کرد به مالیدن کونم. من عجیب رو کونم حساس بودم. حالا مامان یه دستش به کیرم بود و دست دیگه اش به کونم و داشت کونم رو حسابی می مالید. همینطور که کیرم رو می مالید آروم دستش رو برد سمت سوراخ کونم و شروع کرد به ور رفتن به سوراخ کونم. من اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می افته. همینطوری که مامان داشت کارش رو می کرد رون پاهاش بهم مالیده می شد. فهمیدم که شلوارش رو در اورده و الان فقط شورت پاشه. حالا دو تا دستش به کیر و کون من بود و داشت کسش رو به رون پای من می مالید منم دستم رو گرفته بودم به دیوار و با چشمای بسته لذت می بردم. مامان کم کم شروع کرد انگشتش رو توی سوراخ کونم فرو کردن. نمی دونم از کجا می دونستم من انقدر این کار و دوست دارم. بدن لخت مامان بهم مالیده می شد و همزمان کون و کیرم مالیده می شد. نمی تونستم تصور کنم لذت توی دنیا از این بیشتر وجود داره. من صدام بلند شده بود مامان هم حرکاتش رو تند کرد انگار اونم نزدیک شده بود. همینطوری خودش و به من می مالید. فضا فضای خیلی سکسی ای بود. مامان با تجربه و فوق العاده حشری من بند شهوتش باز شده بود و کم کم داشت اون روی دیگه اش رو به من نشون می داد. من صدام بلند شد. مامان فهمید و سریع من و چرخوند و زانو زد. با دستش برام جق زد تا آبم با فشار پاشید روی سینه های بزرگش. همینطوری. من نمی تونستم روی پاهام وایسم .همونجوری لیز خوردم و کنار دیوار ولو شدم. مامان بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن صورت و سرم. منم با دستم موهای خیسش رو نوازش می کردم. مامان سرش رو گذاشت رو سینه من. برای اولین بار بود لخت توی بغل هم خوابیده بودیم. احتمالا حدود ده دقیقه ای همونطوری خوابیدیم. نفهمیدم مامان ارضا شد یا نه. بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه از حموم رفت بیرون. از اون روز و اتفاق توی حموم باز رابطه من و مامان سهیلا وارد یه مرحله جدید شد. من توی سنی بودم که کنجکاوی جنسیم خیلی زیاد بود و با توجه به اینکه تجربه سکس کامل نداشتم این ارتباط یواشکی من و مامان برای دنیایی از لذت و هیجان بود. مامان مثل همیشه باهام خیلی مهربون بود. به جز اینکه گاهی قایمکی بهم یه چشمک چیزی می زد. ولی خب اتفاقایی که بینمون می افتاد هر از چند گاهی بود. مامان یه جورایی همیشه یه فاصله ای حفظ می کرد. معلوم بود داره ارتباط رو کاملا کنترل شده می بره جلو. ولی یه چیز جدید اتفاق افتاده بود. اونم این بود که مامان گاهی وقتی بابام و خواهرم هم خونه بودند شیطونی های کوچیکی می کرد. مثلا گاهی از حموم که میومد بیرون، لباساش رو جلوی در می پوشید و من از دور نگاهش می کردم. گاهی روی مبل که نشسته بود عمدا دامنش رو می زد بالا تا روی رون پاهاش که من بتونم ببینم. وقتایی که من و خودش تنهایی توی آشپزخونه بودیم، کون من و میمالید(که ظاهرا خودش خیلی کون من و دوست داشت) . من حدود 6 ماه بود که میرفتم باشگاه و اونجا ورزش رزمی کار می کردم. کنار ورزش خودمون چون استاد خیلی سخت گیری داشتیم، بدن سازی هم برامون گذاشته بود که حتما باید انجام بدیم. مدتی بود بدنم خیلی خوب شده بود و این تغییر شکلم روی مامان خیلی تاثیر گذاشته بود. تقریبا 1 ماهی بود که از قضیه حموم می گذشت و می دیدم که مامان خیلی موقع لباس عوض کردن منو دید میزنه. منم خوشم اومده بود و گاهی کامل لخت می شدم موقع لباس عوض کردن تا حسابی جفتمون حال کنیم. این شیطنتای کوچیک احتمالا قرار بود ختم بشه به یه اتفاق دیگه. ولی در هر صورت جفتمون خیلی ازش لذت می بردیم. حتی اگه اتفاقی هم نمی افتاد، من خیلی خوشحال بودم. حس آزادی و رهایی خاصی داشتم.احساس میکردم رابطه ای که من با مامان دارم رابطه خیلی خاصیه و شاید هر کسی تجربه اش نکرده باشه. من و مامان جدا از کشکش جنسی که به هم داشتیم خیلی هم همدیگه رو دوست داشتیم، یعنی انگار یه رابطه عاشقانه بینمون شکل گرفته بود. کافی بود مامان یه چیزی ازم بخواد، حتی در حد یه خرید رفتن، انجام یه کاری توی خونه، من اون کار رو میذاشتم توی اولویت و به بهترین نحو ممکن انجام می دادم. مامان هم هم همیشه حواسش خیلی به من بود. مدام درسام و چک می کرد، حواسش بود مکمل های باشگاهم و به موقع بخورم، خودش بهم جدا پول تو جیبی می داد، و خلاصه حسابی هوای همدیگه رو داشتیم. من واقعا حس خوبی داشتم که یه نفر هست که همیشه حواسش به منه. و این احساس قطعا از طرف مادرم هم بود. این رابطه هر روز گرم تر می شد و ما هر روز بیشتر به هم توجه می کردیم. ولی خیلی جالب بود که جفتمون خیلی هوشمندانه حواسمون بود کسی بویی نبره. خصوصا بابام که خب اگه چیزی می فهمید معلوم نبود چی می شه. گذشت و من بی صبرانه منتظر یه اتفاق دیگه بودم. یه روز توی باشگاه، استاد حسابی بهمون سخت گرفت، 2 ساعت تمرین کردیم که یک ساعتش بدنسازی سنگین بود و یک ساعت هم تمرین رزمی. من له له بودم . با خودم میگفتم کاشکی میشد یکی باشه ماساژم بده. و اصلا حواسم نبود که قطعا اگه از مامانم بخوام این کار و می کنه. رفتم سمت خونه. ساعت حدود 7 عصر بود، صدای اس ام اس مامان اومد که نوشته بود: مامان بیا خونه ناهید(خواهر بزرگترم)، من که اصلا حال نداشتم نوشتم: مامان نمیشه برم خونه، خیلی خسته ام، باید دوش بگیرم، بعدشم انقدر له ام که فقط می خوام بخوابم. مامان: باشه عزیز دلم، کلید برداشتی؟ من همیشه تو کلید برداشتن کصخل بودم. تقریبا 80 درصد مواقع جا میذاشتم. و خوشبختانه این بار هم جزئی از اون 80 درصد بود… : مامان کلیدمو جا گذاشتم، میشه بیای در و باز کنی؟ چند ثانیه بعد: باشه مامان جان الان آژانس میگیرم میام. معمولا در اینجور مواقع خانواده ها می گند: حالا بیا اینجا آخر شب برو خونه دوش بگیر یا بیا همینجا دوش بگیر یا خاک تو سر خنگت که کلید و جا گذاشتی ولی همچین حرفی رو مامان سهیلا هیچ وقت به من نمی زد، خسته و کوفته رسیدم، مامان زودتر از من رسیده بود، من سلام کردم، بغلم کرد و پیشونیمو بوسید، گفت: انقدر عرق کردی چسبونکی شدی، برو دوش بگیر عزیزم منم هیچی نگفتم، انقدر له بودم که اصلا به هیچی به جز دوش و خواب فکر نمی کردم، سریع رفتم دوش گرفتم، اومدم بیرون و با یه حوله دور کمرم رفتم و خودم انداختم رو تخت خواهرم، داشت خوابم میبرد که یه آن گرمای یه دستی رو روی شونه ام احساس کردم، صدا مامان بود که میگفت: خسته نباشی پهلوون. معلومه حسابی رست و کشیده آره؟ -آره بابا دهنمون و صاف کرد . تمام تنم درد می کنه. -می خوای ماساژت بدم؟ آخ که یعنی دعام به ساعتی نکشیده مستجاب شد، از خدا خواسته گفتم: اگه این کارو بکنی که من عاشقت میشم. مامان پشت شونه ام رو بوسید و رفت، چند ثانیه بعد برگشت و دیدم یه بطری روغن دستش بود، با خودم گفتم، بعله قراره حسابی خوش بگذره. یه پارچه بهم داد تا بندازم زیر خودم، بعد نشست کنارم و من به شکم خوابیده بودم، دستاش رو چرب کرد و آروم شروع کرد به ماساژ دادن شونه هام، دستای کشیده و قوی ای داشت، ولی نیروش رو خیلی کنترل شده وارد می کرد، می دونست عضله هام الان درد دارند و زیاد فشار نمی داد. در عوض با روغن و گرمای دستش، شونه هام کمرم کم کم داشت گرم می شد و درد داشت یادم می رفت. من که قبل از خونه داشتم به این فکر می کردم که برم خونه دوش بگیرم و بخوابم، حالا زیر دستای گرم مامان بودم و داشت ماساژم میداد، و خیلی هم خوب این کار و می گرد. حالا شونه هام و گردنم رو با هم می مالید، بعد رفت پایین تر و بازو هام و کمرم رو ماساژ داد، هم از کف دستش استفاده می کرد هم از مفاصل انگشتاش، آروم رفت پایین تر و پایین کمرم رو چرب کرد، خیلی نرم و آروم با کف و پشت دستش کمرم رو میمالید، منم آروم نفس عمیق می کشیدم و یه لبخند احمقانه روی لب بود. کم کم دستش میخورد به حول دور کمرم، یه کمی که گذشت بدون اینکه چیزی بگه، حوله رو باز کرد و حال من یه بار دیگه کاملا لخت جلوی مامان بودم، البته این سری کون لخت. مامان که فهمیده بودم خیلی کون من و دوست داره، اول سراغش نرفت. رفت پایین و شروع کرد به ماساژ دادن ساق و رون پاهام. وقتی دستش رو لای پام می کشید، خیلی شدید تحریک می شدم، آروم آه می کشیدم. اونم فهمیده بود و مدام تکرارش می کرد، دستش رو می برد لای پاهام و بیرون می آورد. کم کم رفت سر وقت کونم. حسابی با تمام قدرت کونم و میمالید و منم حسابی کیف می کرد. وقتی یه کمی خم می شد، احساس می کردم که بدنش داره بهم می خوره. حدس زدم باید لباسش رو در اورده باشه. وقتی دیگه کامل سینه اش رو مالید به کونم مطمئن شدم اونم حد اقل بالاتنه رو لخت کرده. مامان خودش رو هم حسابی چرب کرده بود و داشت سینه اش رو مدام به کونم می مالید. چند دقیقه که این کار رو کرد، آروم شروع کرد به بوسیدن و لیس زدن عضله کونم. آروم گاز هم می گرفت. منم که به خاطر باشگاه جدیدا هر هفته تمام بدنم رو با پودر شیو می کردم، حسابی از تماس زبونش با پوستم لذت می بردم. مامان کم کم پا رو فراتر گذاشت و زبونش رو برد لا چاک کونم، با دو تا دستش چاک کونم و باز کرد و شروع کرد به لیس زدن چاک کونم، بعد رفت سراغ سوراخ و شروع کرد به لیسیدن سوراخم، دستش رو انداخت پایین و برد سمت کیرم، شروع کرد همزمان به لیسیدن سوراخ کون و مالیدن کیرم، من یه کمی رفتم بال و تا دستش راحت تر برسه به کیرم. لیسیدن سوراخ کونم توسط مامان بی نهایت لذت بخش بود، اما این بار دیگه انگشتش رو توی سوراخ نکرد، دیدم سرش رو جدا کرد. با دستش یه کمی کونم و داد بالا و سرش رو از لای پام برد تو، نمی دونستم می خواد چکار کنه، یه لحظه نوک کیرم داغ شد. فهمیدم مامان کیرم رو گذاشته توی دهنش، از نفس زدناش معلوم بود حسابی حشری شده، خیلی معطل نکرد و سریع شروع کرد به خوردن کامل کیرم. از اون ورم دستاش رو گرفته بود به کونم و مدام کونم رو فشار می داد. مامان خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم تو ساک زدن حرفه ای بود، خیلی به ندرت دندوناش به کیرم می خورد، و به شکل عجیبی سریع ساک می زد. مدام صدای کیرم که توی دهنش عقب و جلو میشد رو می شنیدم، صدا عق زدنش از همه چیز بیشتر حشریم می کرد. مامان سرش رو گذاشت روی تخت و کونم رو حسابی فشار داد، کیرم تقریبا تا ته رفته بود توی حلقش و می تونستم تماس کلاهک و با ته حلقش حس کنم. مامان دو تا ضربه زد توی کونم، فهمیدم منظورش چیه، شروع کردم به تلمبه زدن، ولی آروم این کار و میکردم، مامان کیرمو در اورد و و یه نفس کشید و گفت: آرش جانم مامان. تند بزن، تا ته بکن، اصلا هم تا آبت نیومد واینسا، آبتم خواست بیاد درش نیار. مطمئنی مامان؟ آره. صداش میلرزید، من دوباره کیرم و گذاشتم توی دهنش، اول یه بار تا ته کردم و بعد شروع کردم به تلمبه زدن، مامان خودش و با سرعت من هماهنگ کرده بود به شکل عجیبی، با نهایت دقت و حرفه ای بودن، کیرم و می مکید، از اونور صدای اوق اوق مامان داشت دیوونه ام میکرد، کیرم انگار توی بهشت بود، لیز و گرم، بدون اینکه به دندونش بخور، رسما داشتم مامان رو face fuck میکردم، حالا آب دهنش حسابی بیرون زده بود، و من به شکل بی رحمانه ای تلمبه می زدم، و مامان مدام ضربه می زد به کونم، تمام صورتش خیس شده بود، انگار داشتم کیرم و می بردم توی یه سطل آب و مدام قطره هاش به بیرون می چکید، کم کم نزدیک شدم، سرعتم و تند کردم، انقدر که دیگه نمی فهمیدم دارم چکار می کنم، صدام بلند شد، تلمبه های آخر و زدم و مامان حسابی کونم و فشار داد و نذاشت حتی یه لحظه به این فکر کنم که کیرم و از دهنش بیارم بیرون، چند ثانیه ای گذشت و من تقریبا روی صورت مامان خوابیده بودم، اینقدر نمی فهمیدم چه خبره که حواسم نبود مامان ممکنه خفه بشه. ولی چیزی نمی گفت، بعد آروم من و کنار زد و اومد بیرون، همینطوری روی دو زانوش نشست و دیدم آب دهنش تمان صورت و موهاش رو خیس کرده، چشماش حسابی قرمز شده بود، من ترسیدم، بلند شدم و صورتش و گرفتم توی دستم و گفتم: مامان خوبی ؟ ببخشید تورو خدا من… چی میگی دیوونه، اگه بهت بگم تا الان بعد از به دنیا اومدن شماها این بهترین حس زندگیم بود چی میگی؟ من داشتم شاخ در میاوردم. بلند شد و همینطوری که صورتش رو با دستمال پاک می کرد گفت: پاشو آماده شو بریم خونه ناهید. اون شب توی مهمونی خونه ناهید اینا، من و مامان با اینکه خیلی حرفه ای تلاش می کردیم حواس خودمون و پرت نشون بدیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، ولی هر وقت اتفاقی نگاهمون به همدیگه می افتاد توی چشمای همدیگه هزارتا داستان میخونیم. حس اینکه احتمالا یکی از سر به مهر ترین رازهای دنیا رو توی سینه ام دارم، و این راز فقط مال منه بی نظیر بود. یه حس قدرت خاصی بهم داده بود. قدرت و اعتماد به نفس، منی که همیشه توی مدرسه جزو متوسطا بودم، از زمانی که با مامان رابطه ام شروع شده بود، شده بودم انیشتین، توی همه درس ها پیشرفت کرده بودم، تا جایی که حتی مدیر دبیرستان هم فهمیده بود، واسه همین بهم پیشنهاد داد واسه المپیاد کامپیوتر اسم بنویسم. من خود کامپیوتر و خیلی دوست داشتم. ولی خب روحمم خبر نداشت که توی المپیاد کامپیوتر خبری از برنامه نویسی و اینا نیست. المپیاد کامپیوتر فقط ریاضی بود. البته ریاضی های خاص خودش. ولی یه انگیزه خاصی بهم می گفت که می تونم. چیزی که تو دلم بود، جنس این ارتباط بی نظیر و ناب با مامانم بهم قدرت هر کاری رو می داد. وقتی پیشنهاد رو از مدیرمون شنیدم بهش گفتم باید فکر کنم. تا المپیاد مقدماتی حدود 3 ماه زمان بود و تازه امتحانای دی تموم شده بود. المپیاد مقدماتی اواخر فروردین سال بعد بود. رفتم خونه. مثل همیشه مامان با محبت ازم استقبال کرد. خیلی سوسکی لبام و بوسید و یه چشمک بهم زد. خواهرم و بابام خونه بودند پس می دونستم قرار نیست کاری بکنیم. نهار خوردیم و من منتظر بودم تا فرصتی پیش بیاد با مامان در مورد المپیاد صحبت کنم. بابام که رفت بخوابه، رفتم توی اتاق پذیرایی کنار مامان نشستم که داشت تلویزیون میدید، -مامان به نظرت من میتونم المپیاد شرکت کنم؟ مامان که یه کمی به خاطر اینکه یه هویی وارد صحبت شده بودم تعجب کرده بود، گفت: -چه المپیادی مامان؟ -والا امروز مدیرمون گفت المپیاد کامپیوتر، آخر فروردینه . میخوایم از مدرسه 3 نفر و بفرستیم، گفت اگه بخواهید براتون معلم خصوصی می گیریم ولی با خانواده صحبت کنید چون باید یه بخشی از هزینه رو تقبل کنند، گفت بهمون یه مبلغی دادند بابت این کار، اگه بیشتر لازم شد باید خانواده ها کمک کنند. مامان گفت: خب قربونت برم، خودت دوست داری؟ -راستش دوست که دارم، ولی نمی دونم می تونم از پسش بر بیام یا نه. -حالا اگه از پسش بر نیای چیز خاصی رو از دست میدی؟ -نه فقط کلی باید بشینم درس بخونم؟ -خب کار دیگه ای هم مگه داری ؟ این و گفت و یه لبخند ملایم زد. بعد ادامه داد. -برو جلو ببینم چکار می کنی. پسر من از پس هرکاری بر میاد. هر کاری بخوای بکنی من محکم پشتتم. ای حرف مامان انقدر دلم و قرص کرد که فردا رفتم و به مدیرمون گفتم هستم. چند روز بعد یه برنامه بهم داد و گفت قراره هفته ای سه روز بعد از ساعت مدرسه معلم المپیاد بیاد و بهمون درست بده. خب شروع شد. اوایل خیلی سخت بود. واقعا هیچی نمیفهمیدم. به خصوص که دوتا پسر دیگه توی کلاس نفرای اول رشته های ریاضی تجربی مدرسه بودند. منم رشته ام ریاضی بود، ولی خب تازه یه کمی بهتر شده بودم. ولی هر بار که برمیگشتم خونه، مامان مجبورم میکرد هرچی بهمون درس داده بود رو براش توضیح بدم، یه جورایی اون درسا رو به مامان توضیح بدم. مامانم مثل یه شاگرد گوش می کرد. همین قضیه باعث شد خیلی سریع راه بیفتم و درس های مخصوص المپیاد خیلی خوب توی ذهنم جا بیا بی افته، این کمک مامان با وجود اینکه قطعا برای خودش سخت بود انقدر تاثیر گذار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم، توی کلاس سه نفره امون نفر اول شده بودم، قشنگ از دوتا نابغه دیگه جلو افتاده بودم و معلم خصوصیه خیلی بهم امیدوار بود. کارم شده بود مدرسه، باشگاه و کلاس المپیاد و تمرین، تقریبا دیگه هیچ تایم خالی ای نداشتم، و این آزارم می داد که مدت ها بود یه کمی بین من و مامان فاصله افتاده بود. البته این فاصله فقط جسمی بود، چند ماهی می شد که اتفاقی بینمون نیفتاده بود، ولی مشخص بود مامان هم فکر و ذکرش اینه که بتونم المپیاد و خوب بدم. نزدیک عید بود، دیگه مخم داشت سوت میکشید، درسای المپیاد خیلی سنگین بود، بعضا روزی 4-5 ساعت تمرین میکردم، دیگه انگار نمی فهمیم اطرافم چه خبره، به خاطر مامان و انگیزه دادنش و پیگیریش هر جور شده بود باید موفق می شدم. یه روز از مدرسه برگشتم خونه، کلاس المپیاد ساعت 5 شروع می شد و من بین مدرسه و المپیاد 3-4 ساعت وقت داشتم، بعد از نهار رفتم که یه کمی بخوابم، چشمام و بستم و وقتی باز کردم دیدم ساعت 4 و 20 دقیقه است، با عجله بلند شدم، هوا داشت تاریک میشد، ولی نه کاملا، خونه تقریبا تاریک بود، فکر کردم کسی خونه نیست، رفتم تا لباس بپوشم، شلوار توی خونه ام و در اوردم، تیشرتمم در اوردم تا لباس بیرون بپوشم، یه لحظه دیدم یکی کونم و نیشگون گرفت، ترسیدم، برگشتم و دیدم مامانه، توی اون نور خیلی پیدا نبود، ولی به نظرم اومد، مامان حوله تنشه، مامان اومد جلو و من و گرفت توی بغلش، آروم گوشام و گردنم رو بوسید، من یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: مامان، کلاسم دیر می شه. مامان لبخند زد و گفت باشه عزیزم برو. از مامان جدا شدم، همینطور که شلوارم دستم بود چند قدمی ازش دور شدم، حواسم نبود ولی کیرم بد جوری راست شده بود، مامان یه نگاهی بهش کرد و بازم لبخند زد. تو دلم گفتم گور بابای کلاس، خیلی خری. سریع دوباره رفتم سمت مامان و سفت بغلش کردم، مامانم که دوزاریش افتاده بود، فشارم داد و دستش رو گذاشت پشت گردنم، دست چپش رو برد پایین و از روی شورت شروع کرد به مالیدن کیرم، من به شدت حشری شده بودم، مدت ها بود مامان و لمس نکرده بودم، حتی شاید چندین هفته بود که جغم نزده بودم، فقط چند بار توی خواب ارضا شده بودم، احتمالا الان کمرم یه نیم لیتری توش آب جمع شده بود، نفسای تند عمیق من توام شده بود با مالیدن مامان. دستم و بردم توی حوله و شروع کردم به مالیدن سینه های مامان، مامان همینطوری چرخید و نشست رو تخت خواهرم. سرم و گذاشت روی سینه اش. من یه کمی حوله رو گشاد کردم، سینه هاش که هنوز یه کمی خیس بود رو گرفتم توی دهنم، شروع کردن به مکیدن نوک سینه هاش، انقدر حشری شده بودم که میخواستم کل سینه اش رو بکنم توی دهنم، مامان روی سینه اش خیلی حساس بود، سریع صداش بلند شد. مدام می گفت: بخور پسرم… آآآآخ بخورش…جانم پسرم. من همینطوری که سینه مامان رو میخوردم، با دستم سینه دیگه اش رو فشار می دادم، مامان هم خودش او یکی سینه رو گرفته بود زیرش رو می مالید، آروم دستم و بردم توی حوله و از پشت شروع کردم به مالیدن کونش، همزمان کونش رو می مالیدم و سینه اش رو می مکیدم، کم کم جرات پیدا کردم و آستینای حوله رو از توی بازوهاش در اوردم، حوله که افتاد پایین برای اولین بار بود که تقریبا مامان کاملا لخت جلوی من بود، توی تاریک و روشنی اتاق با نوری که ضعیف از پنجره به اتاق می تابید که مال تیر چراغ برق بیرون خونه بود، بدن مامان رو میتونستم ببینم، قطره های کوچیک رطوبت، روی خمیدگی سینه اش، موهاش که هنوز خیس بود و طره هاش روی گردن و ترقوه اش افتاده بود، شکمش که یه مقداری برآمده بود و نرمی خاصی داشت، و پاهای نی نهایت زیبا، صاف و کشیده اش، فقط من و به تماشا وا داشته بود. قشنگ ترین صحنه ای بود که تاحالا دیده بودم، نمیدونم چقدر شد، شاید یکی دو دقیقه فقط داشتم نگاه می کردم. بی اختیار از این همه زیبایی بغضم گرفته بود، یه قطره اشک از چشمم اومد، مامان سریع سرم رو گرفت توی سینه اش، من و کشید سمت خودش، بغلش کردم، آروم چرخیدیم و توی بغلش خوابیدم. من آروم آروم داشتم اشک میریختم، و مامان میدونست چرا، اینقدر احساساتی شده بود، انقدر از دیدن بدن زیباش توی اون نور لعنتی به وجد اومده بودم که نتونستم گریه ام و کنترل کنم. مامان آروم کمرم و سرم رو نوازش میکرد، من سرمو بلند کردم و توی چشماش نگاه کردم، آروم لبم رو گذاشتم روی لباش، چشمامو بستم، مامان لب من و آروم بین لباش گرفت و شروع کرد به مکیدن، پاهاشو قفل کرده بود دور کمر من. الان تنها چیزی که بین کیر من و کس مامان سهیلا بود، شرت من بود. لب گرفتنمون سریع تر شد، یعنی داغ تر و حشری تر. مامان دستش رو برد زیر شورت و کون من رو توی پنجه اش گرفت منم سینه های بزرگش رو بغل کرده بودم، سینه هاش انقدر بزرگ بودند که توی بغلم کامل جا می شدند، مامان شرتم و در اورد، دستش رو برد پایین و کیرم و گرفت، تنظیم کرد جلوی دهانه کسش، من سرم و اوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم، سرشو به نشونه تائید تکون داد، به محض اینکه کلاهک کیرم با کسش تماس پیدا کرد حس کردم که چقدر خیسه، به خاطر خیسی خیلی سخت نبود، با اولین فشار کیرم آروم و تا ته وارد کس مامان شد. هیچ وقت توی زندگیم حس اون حدود یک ثانیه رو دوباره تجربه نکردم. تقریبا یک ثانیه طول کشید از وقتی کیرم برای اولین بار با کس مامان تماس پیدا کرد تا زمانی که کیرم تا ته وارد کسش شد. اون یک ثانیه تا الان بهترین لحظه زندگی من بوده و هست. حس گرما و رطوبت همزمان و تنگی خیلی مناسب که نه احساس کنم کیرم و دارم تو هوا تکون میدم نه آنقدر تنگ که تو نره. و بازم در مورد گرما، انقدر گرم بود که احساس کردم توی یه سرمای سوزناک یه حوله گرم پیچیدم دور خودم. برای چند ثانیه احتمالا هیچ کدوم باورمون نمیشد توی اون وضعیت هستیم و اون لحظه رو تجربه کردیم. حدودا شاید بیست سی ثانیه همینطوری که کیرم تا ته توی کس مامان بود، صورتم جلوی صورتش بود و نگاهش میکردم. از نگاه کردنش سیر نمی شدم. می ترسیدم بخوام سکس و ادامه بدم و اون لحظه تموم بشه. همون لحظه بود که فهمیدم با تمام وجود عاشقشم. نه به خاطر اینکه مامانمه و همه بچه ها مامانشون رو دوست دارند. نه! من به عنوان یه زن عاشقش شده بودم. نمی تونستم تصور کنم زنی با بدنی زیبا تر از اون وجود داره، نمیتونستم فکر کنم لذتی فراتر از سکس کاملی که داشتم تجربه اش میکردم، با زنی که اینجوری عاشقش بودم می تونه وجود داشته باشه. دستم زیر بازو هاش بود و مامانم منو سفت بغل کرده بود. آروم کیرمو در اوردم و دوباره کردم تو. کم کم شروع کردم. حرکتم خیلی آروم بود و هر دو خیلی آروم داشتیم آه می کشیدیم. من خیره شده بودم توی چشمای مامان و صورتش که همزمان با لذت و آهی که می کشید، لبخند بی نظیری هم روی لباش بود. صدای جفتمون بلند شده بود. قطعا نمی تونستیم خودمون و کنترل کنیم و باید خیلی بلند تر از این آه می کشیدیم. من حرکاتم و کمی تند تر کردم و مامان هم همزمان با من بدنش رو تکون می داد. با دستش آروم روی کون من و نوازش می کرد و قربون صدقه ام می رفت. من صورتش رو توی دستام گرفته بودم و از تماشای این همه زیبایی و عشق لذت می بردم. مدام لباش رو با نهایت لذت میخوردم و زبونمو توی دهنش حرکت می دادم. مامان صداش بلندتر شد. منم نزدیک شدم. هر دو حرکاتمون تند تر شد. مامان دیگه داشت تقریبا داد می زد، معلوم بود اونم نزدیک شده ، دستش رو گذاشت روی کونم، من دیگه چندتا تلمبه دیگه به ارضا مونده بودم که مامان حسابی پاهاش رو قفل کرد، نذاشت بکشم بیرون، سفت منو گرفت توی بغلش و یه فریاد نسبتا بلند زد و هر دو همزمان ارضا شدیم. لحظه بی نهایت با شکوهی بود. هر دو نفس نفس میزدم، من صورتم و کنار صورت مامان گذاشتم، با همون حالت نفس نفس گفتم: مامان جانم عزیز دلم. دوستت دارم. منم دوستت دارم آرشم. میتونستم گرمای میلیمتر به میلیمتر بدنش رو که به بدنم چسبیده بود رو حس کنم. نمی دونم چند دقیقه، چند ساعت، توی اون وضعیت بودیم. ولی دلمون نمیومد بلد بشیم. تنها چیزی که میدونم این بود که اونروز کلاس المپیاد رو نرفتم . گور باباش نوشته: استفان اسکارشگارد -
توسط minimoz · ارسال شده در
رابطهی نسرین با پسری جوان در این مرور خاطرات لحظاتی با من همراه شوید تا راز ناگفته خود را با شما در میان بگذارم بلکه این بار سنگین را پس از سالها زمین بگذارم. باهم پرواز کنیم به چند سال پیش و مراسمی در یک روستای دورافتاده. من و شوهرم هم معلم و مدیر روستا هستیم و هم داوطلب کارهای خیریه و عام المنفعه. با فشار ما و کمک دولت و کار اهالی بالاخره یک مدرسه آبرومند برای روستا درست کردیم و در آن روز زیبای بهاری و در آن روستای بکر و کوچک همه خندان و راضی بودند. این ظاهر داستان است که همه چیز خوب و بجا است. اما همیشه واقعیات آنگونه نیستند که در ظاهر به نظر میرسند. من آن فرشته و اسوه واقعی نبودم. گاهی از ابلیس بدتر بودم. من پسر بسیار جوانی که بجای سربازی به سرباز معلمی روستا آمده بود را اغوا کرده بودم و باهم رابطه داشتیم. من کنترلی بر شهوتم نداشتم و بنده نفس اماره بودم. من وقتی کسم خارش میگرفت به هیچ ارزشی پایبندی نداشتم. در برخورد با مردها سایز کیرشون را تصور میکردم و هیچ وقت سیرمونی نداشتم. اگر جایی مثل پاریس و لندن بودم شاید به رایگان به مردها سکس میدادم. ولی در یک روستای دورافتاده با مردمی کثیف و بدبو و دهن گشاد بودم که جز یک پسرک جوان کسی را برای تسلیم شدن پیدا نکردم. حدود صد نفر در حیاط مدرسه برای مراسم جمع شده بودند. علاوه بر دانش آموزان جمعی از مردم روستا و مسئولان آموزش و پرورش شهرستان هم بودند. در نیمه مراسم بود که به شوهرم گفتم یک دو تا صندلی برای دو نفری که تازه رسیده بودند بیاورد. شوهرم گفت خودت زحمتش رو بکش من دارم به سخنان رییس شورا گوش میدهم. بعد به حمید همون سرباز معلم گفت که بمن کمک کند. با حمید وارد مدرسه شدیم و به طبقه بالا رفتیم. کلاس ها خالی بود و صندلی ها را برده بودند. ناچار به انباری رفتیم. انباری کوچک ته راهرو بود و پر از خرت و پرت بود.در آن دقایق نه حواسم به حمید بود و نه اصلا در فکر شهوت و این چیزا بودم. وقتی خم شدم صندلی را بردارم حمید از پشت بغلم کرد و سینمو گرفت. قاطی کردم و گفتم چیکار میکنی دیوونه شدی ولم کن چند دقیقه دیگه باید سخنرانی کنم. کیرشو از پشت به کونم مالید و گفت وایسا فقط یخورده دستمالی میکنم. همزمان سینه هامو محکم چنگ میزد. ول کن نبود و میخواست شلوارم رو پایین بکشد. اینبار واقعا تلاش کردم فرار کنم ولی زورم نرسید. گفت بخدا کاری نمیکنم فقط میخوام ببینم شورتی که برات خریدم رو پوشیدی یا نه؟ دکمه های شلوارم رو که باز کرد شلوارم را تا نیمه پایین کشید و وقتی شورتم رو دید کلی قربون صدقم رفت.بعد از کون سفید و بزرگم تعریف کرد. گفتم حالا خیالت راحت شد پس بزار بریم شک میکنند. ولی کوتاه بیا نبود. کیرشو درآورد و بهم گفت زانو بزنم. این جسارتش همیشه برام زیبا بود. وقتی مخالفت کردم گفت فقط یک لیس کوچیک. فقط سرشو میکنم توی دهنت. گفت دهنتو باز کن و چند بار کیرشو توی دهنم کرد. کیرش بزرگ و کلفت و عین سنگ سفت بود. طعم و بویی داشت که دیونم میکرد و دهنمو وا میکردم که بیشتر داخل کند. بهم گفت دستتو روی صندلی برار قمبل کن. گفتم نه دیگه توروخدا امروز نه. من که دیروز بهت دادم چرا میخوای آبرومو ببری. گفت نمیکنم فقط یدونه لاپایی میزنم. قمبل که کردم گفت پاهاتو باز کن. یک تف گنده دم سوراخ کونم گذاشت. تا بخوام اعتراض کنم با یک فشار کلاهک کیرش رو توی کونم کرد. نفسم بند اومد از بس کیرش کلفت بود. صدای سخنرانی مسئول آموزش و پرورش از توی بلندگو میومد و استرس و لذت باهم قاطی شده بودند. حمید گفت خودتو شل کن بزار آبم بیاد. وا دادم و تا خایه توی کونم کرد. بهترین حس عالم بود وقتی کیرکلفت تا ته داخلم بود. ولی درد هم داشتم و با دست به زانوش میزدم که کیرشو در بیاره. گفت کونی کی هستی. گفتم مال تو. گفت تندتر بگو. بلند گفتم فقط کونی تو هستم. دستهاشو دو طرف کمرم گذاشت و شروع به تلمبه زدن شدید کرد. بیست سالش بود و من چهل ساله بودم ولی یه جوری میکرد که طاقتم طاق شده بود. تلمبه های سنگین و کون پاره کن پشت سرهم و رگباری سبب شد به لحظه انفجار برسم و ارضای شدیدی رو تجربه کردم. نفهمیدم کی آبش اومد. وقتی به حال عادی برگشتم کیرشو بیرون کشیده بود و بهم در کونی میزد. خودمون رو جمع کردیم و صندلی ها رو بردیم. گفتم وای حمید جان یادم رفت خودمو تمیز کنم. گفت اشکال نداری وقتی سخنرانی میکنی آب من از کونت میچکد. نوشته: نسرین -
توسط minimoz · ارسال شده در
انتخاب خودم، رضایت همسرم سلام دوستان علی هستم قد بلند سایز بالا هات ۳۵ساله کاسبم…کیف و کفش کمربند شغلمه،خانومم سارا معلمه ریزه میزه سبزه به تیره میخوره…پدرم کسخلم کرد.زن زنه این دختر داییته.دایی پولداره همین دخترو داره بگیرش خر نشو این ثروت حقته.لاشی حق مادرتو خورد اینجوری تلافی میشه…خودشم معلمه کمک خرجت میشه…خلاصه که یکجور گفت منو کوسخول کرد با۱۹۰قد خوشگل خوشتیپ دختر دایی سبزه سیاهم رو که قد و قواره ای هم نداره.گرفتمش…البته الان۱۰سال بیشتره مشکلی هم نداریم.فقط باردار نشده.من هم پیگیر نشدم.اخه نمیذاره خوب بکنمش.همش میگه وحشی نشو با این کیر هیولات میخوای منو بکشی،فقط هدفش اینه زود سکسمون تموم بشه اینم زود بره غسل کنه…احمقه احمق،،ولی به لطف خانومم و داییم خونه دارم ماشین دارم مغازه دارم…اما دل خوش ندارم.توی سکس ضعیفه سرده،.کون نمیده دردش میاد…ساک چندشش میشه.به زور ساک میزنه…فقط بلده نماز بخونه روزه بگیره…کلا مخش گوزیده..من زیرآبی زیاد میرم ولی تا الان عاشقانه لذت نبردم…اما ماجرای من،،این پاییز نه پاییز۴۰۲ واحد روبرویی ما.یک آقای مهربونی اومد که گل فروشی دارند.پسرش سرباز و دخترش دانشجو هستن…یک خانوم ناز و سفید و تپل چشم آبی داشت انگار خدا این زن و نقاشی کرده…مرده سرطانی بود…بنده خدا دوماه نبود توی این خونه بودن نزدیک عید نشده فوت شد…البته میگفتن بدنش زیر شیمی درمانی کم اورده،به هر حال خیلی بد شد…واحد روبرویی ما بودن…زنه مذهبی محجبه بود با خانوم من هم خیلی رفیق شده بود…سنش ۴۳سالش بود…شوهرش۴۹سالش بود فوت شد.خدا رحمتش کنه…از شهرستان براشون مهمون میومد.شلوغ میشد…تااینکه مهمونهاشون رفتن…من کاری به کار خانومم نداشتم.گاه گداری مهمونهای اینها رو میآورد خونه ما…حتی دو سه شبی خونه ما پر زنهای فامیل اینها بود که من میرفتم خونه بابام میخوابیدم…نزدیک عید خیلی سرم شلوغ بود…توی مغازه بودم که زنم اومد گفت منو با میترا خانوم ببر مغازه سیاوش مانتو بخریم.در ضمن دو روز قبلش مراسم چهلم مرحوم بودخانومم میخواست لباس سیاه اینو ازش بگیره ازاین رسمهای مسخره.خلاصه رفتم ببینم چی میخان بخرند.دوتا اتاق پرو کنار هم یکی خانومم رفت یکی میترا…بخدا لای در قشنگ باز بودگیره پشت در رو زده بود باز نشه اما فابریکی در۵سانتی لاش باز بود.از توی آینه دیده میشد بدنش…اول و آخر زن بود…چقدر ناز بود…بقران سفید…تازه با تاب بود…سینه گنده،کوس قلمبه.کلوچه نگو بگو کیک تولد.شلوار که عوض میکرد نمیدونستم چیکار کنم کیرم مث مال خر شده بود…شلوار جین پام بود میخواست کیرم خفه بشه.خدایا چی آفریدی؟اگه اینو آفریدی پس زن منو ریدی.یک آن دید دارم کیرمو درست میکنم…از توی آینه همون لای در چشم تو چشم شدیم.اخم شدیدی کرد ولی من اصلا بهش توجه نکردم.دوتا تست کرد.و منم نگاهش کردم…سعی میکرد خودشو بپوشونه نمیشد.داد زد سارا اگه کارت تموم شد بیا ببین کدومش قشنگه…عمدا بلند گفت که گوشی دستم باشه…ولی منم کوتاه نیومدم…چشم ازش بر نداشتم.مجبور شد لخت شد لباسای خودشو پوشید اومد بیرون گفت بی حیا گناهش گردن خودت.گفتم اگه این گناهه فدای هرچی گناه خوشگله مث تو…بعدش هم یک نظر حلاله.گفت این یک نظر بود.چشمای باباقوری شده ات رو دوخته بودی به من…بر نمیداشتی…گفتم مگه میشه ازت چشم برداشت…گفت دوست داشتی یکی هم همینجوری بیاد زن خودتو ببینه.چشم چرونی کنه؟گفتم سگ به این سیاه بدترکیب نگاه میکنه؟گفت پس تو چی هستی؟گفتم من که خرم سگ نیستم که.بعد چندوقت خندید بلند هم خندید.گفتم والله،اگه خر نبودم که این میمون کله سنجابی عقب مونده رو نمیگرفتم…با این قد و هیکلم…خندید گفت خاک تو سرت کنند…گفتم میترا خانوم مانتو یشمی خیلی بهت میاد.گفت فضول خودم فهمیدم…این شد آغاز عشق منو میترا…دم عید شب دیر وقت میومدم مغازه اش گل فروشیش مال شوهرش بود اما این هم اونجا کمکش بود…یادگرفته بود.بعدشم باید یکجوری خرجشون رو در میآورد یانه؟ساعت ۱۱شب رد بود ولی نزدیک عید کاسبها خیلی سرشون شلوغ میشه…با ماشین بر میگشتم دیدم کلی گل و گلدون و سبد گل بنفشه بیرون مغازه اش گذاشتن اونوقت شب تنها داشت میکشید داخل مغازه…نگه داشتم.کمکش کردم.گفت نه نمیخاد خودت خسته ای برو خونه…گفتم به جای حرف زدن بجنب تمومشون کنیم.خندید.گفت فهمیدم از خونه فراری هستی ها…گفتم باید توی خونه عشق باشه.که خونه ما نیست…اون بدبخت الان بجای اینکه بوی عطر و ادکلن بده جا نماز پهن کرده نماز شب بخونه…مخش گوزیده…چنان زد زیر خنده که نگو…چقدر خوشگل میخندید.گفت علی آقا بخدا دیوونه ای…گفتم میترا خانوم تو چی از زندگی من میدونی…بیزار شدم…دلم نمیاد طلاقش بدم.هم دختر داییمه هم نامردیه،گفت خب بچه دار شید.گفتم ساده ای ها.خودش چیه که بچه اش چی بشه.مخ اونم تیلیت میکنه اونم روانی میکنه…بعدشم ولش کن.گفت نه بگو تو که تا اینجا رو گفتی،گفتم از طریق هوا لقاح مصنوعی باردار بشه.مث گیاهان گرده افشانی کنیم…یا زنبورها بیان بارورش کنند اون گل میمون منو…انقدر خندید…گل ها از دستش افتادن.گفتم برای تو جوک و خنده است.ولی برای من یک عمر جوونیه فنا شده است…خدا لعنت کنه پدرمو.چرا اصلا نمیرم خونه پدرم باعث اون بی پدر شد…خرم کرد مجبورم کرد.این سوسک فاضلاب رو گرفتم…آخه کمبودهای جسمیش رو با محبت پر نمیکنه…روانیه…کودن میره توی سجده مث خر مرده سرش پایینه گریه میکنه…آخه احمق مگه تو چه گناهی کردی که اینقدر توبه میکنی…تازه گناه تو همینه که به شوهرت نمیرسی…همون روزه نمازت همه بیخودن…ظهر میخوای بیای خونه کنار هم چایی بخوری،میگه من روزه ام تو بخور…ای ریدم به قبر پدر بزرگ دوتاییمون که اون ننه من و پدر تو رو عمل اورد.خیلی براش درد و دل کردم…چقدر خندید.کارش تموم شد.رفت لباس کارش رو در بیاره…گفتم آب هست دستهامو بشورم گلی شدن.گفت آره اون کنار.رفتم آب رو باز کردم.دوباره چیزی که نباید میدیدم رو دیدم…آبدار خونه با یک پلاستیک نازک از اتاق رختکن جدا بود که لای پلاستیک کمی پاره بود.اول دستکش هاشو در اورد بعد بادگیر تنش رو در آورد… زیرش ساپورت تنگ پاش بود با تاب هوا سرد بود زودی لباس پوشید.چقدر کون داشت چقدر سفید بود.چه موهایی داشت.اومد پیش من دستهاشو بشوره گفت توی دستکش عرق کردن.از صبح بار اومده مغازه ام…پسره هم بلیط گیرش نیومده مرخصی گرفته اما بلیط نیست بیاد…اگه بیاد خوب میشه…گفتم انشالله برمیگرده…گفتم بهت نمیخوره بچه بزرگ داشته باشی.گفت برعکس تو شوهرم عاشق من بود.گفتم خب مگه خر بوده بره عاشق یکی دیگه بشه…الان با دوتا بچه جوون این شکلی هستی…ببین نوجوونی و جوونی هات چه شکلی بودی…گفت مگه الان پیرم.گفتم میترا جون…نگاهم کرد گفت همون میترا خانوم.گفتم حالا هرچی…باور کن الان به صدتا دختر می ارزی،گفت داری مخ منو میزنی.گفتم تو هر جور دوست داری فک کن.گفت تو زن داری خجالت بکش.گفتم داشته باشم.تا چندتا عقدی و چند تا صیغه حلاله…گفت اوه چی کم اشتها…گفتم میترا جون اگه من پر اشتها بودم الان باید بجای این زن یکی مث تو کنارم بود مادر بچه من بود.اتفاقا من خیلی هم آدم قانعی هستم…گفت ساده تو فک کردی خانومت نمیدونه زیرآبی میری…اون گریه هاش برای سر به راه شدن توست…گفتم گوه خورده برای سر به راه شدن من دعا کنه…هر کی رو توی قبر خودش میزارند.و هیچکس رو برای دیگری بازخواست نمیکنند… اون باید بدونه داره در حق من کم و کسر میکنه…پس اگه جهنمی هم باشه جای اونه که دنیای منو تبدیل به جهنم کرده…گفت بیا بریم اینقدر جفنگ نگو.گفتم میترا خانوم تو رو به اون خدا این درد و دلهای من جفنگ بودن…گفت نه ولی خب.برای اینکه مخ منو بزنی.چقولی زنت رو نکن…تو مرد خوشگل و خوشتیپی هستی…ولی در زمینه من موفق نمیشی.گفتم برعکس همین که الان کنار هم هستیم و با هم حرف میزنیم یعنی موفق شدم…گفت نه اشتباه فک نکن…تو اگه بدونی زن جماعت به این چیزها فک نمیکنه…چیزهای دیگه رو میبینه…گفتم مثلا چی.پول خب اندازه خودم دارم.قد و هیکل که بهترینه…بی معرفت هم نیستم…پس چی…؟؟گفت تو بی حیایی چی معلوم فردا پشت سر من هم همین حرفها رو پیش کس دیگه نزنی…گفتم یعنی تو منو اینجوری دیدی،در ضمن تو چی بی حیا گیری ازم دیدی؟گفت چشم چرونی،.نشستیم توی ماشین.گفتم توی مانتو فروشی یهو دیدمت…خیلی زیبا بودی و هستی.گفت امشب چی.گفتم متوجه شدی،گفت آره آقا زرنگه…گفتم ببخشید…بخدا خیلی خیلی خوشگلی.لبخند قشنگی زد.بی رو در بایستی گفتم میترا زن من میشی.گفت استغفرالله چی میگی…تو زن داری.گفتم آخه کی میفهمه؟صبح تا شب با توام.شب تا صبح با سارا…گفت نه نمیشه من اقلا از تو ۷سال بزرگترم.گفتم باشی.به کسی چی مربوطه…تو رو خدا بهش فک کن…گفت نه اصلا.رسوندمش خونه…توی پارکینگ خونه اومد بره پایین دستشو گرفتم گفت ولم کن علی آقا.گناهه.گفتم میترا جون تو رو خدا بهم فک کن…زود پرید پایین رفت توی آسانسور رفت بالا…رفتم خونه اتفاقا اینو بگم که ماه رمضون هم بود.خانومم مشغول قرآن خواندن بود.سحری هم درست کرده بود.ساعت۱۲رد بود.توی مغازه میترا زیاد موندیم.دیدم اونم عجله داشت نگو میخواست سحری بسازه…گفتم سارا بیا.کیرم وحشتناک دلش کوس میخواست…تا رسید گفتم لخت شو.گفت وضو دارم نمیبینی قرآن میخونم.عصبی شدید شدم.گفتم سگ پدر ریدن به عقایدت.حیوون مگه نمیدونی تا شوهرتو راضی نکنی روزه نمازت به گوز خر هم نمیارزه.گفت باشه باشه عصبی نشو.لخت شد سرپا داگیش کردم…فقط با یک تف کوچیک تا ته کیر کلفتمو فرو کردم داخلش…جیغ بدی کشید…علی لامصب کشتی منو ولم کن…لاغری وکم زوره،،ولش نکردم چنان گاییدمش که عقده عصبانیتم رو هم در آوردم خالی کردم…جالب بود اولین بار بود کوسش آب انداخت…فهمیدم این زبون خوش نمیفهمه… خوابوندمش زیرم…پاهاشو دادم بالا.ترسیده بود…گفت چکارت شده شوهر خوبم علی جون پسر عمه جونم…چکارت شده…چیزی نگفتم کیرم و کوسش خیس بود…محکم کوبیدم داخلش جیغ جیغش بلند شد.علی بخدا رحمم پاره شد.وای مامان دیوونه شده…کوس کوچیکش دیگه جا نداشت.اولین بار بود بخدا اولین بار…باورتون نمیشه خودش لب داد بهم خودش لب داد…گفتم جانم آهان لبهای خشک شده بدون رژ لبش رو مکیدم…زبونمو دادم دهنش و تلمبه زدم.اینو بگم چون کیرمو نمیخورد من هم اصلا کوسشو نمیخوردم…سینه هاش هم سفت بودن ولی ریز هستن…دلچسب من نیستن…ولی لبهاشو ول کردم سینه هاشو مکیدم نوکشو گاز گرفتم…محکم سرمو فشار داد به سینه اش…این نیم وجبی سیاه سکس خشن دوست داشت…داد زد بکش بیرون بکش بیرون منفجر شدم.تا در آوردم چنان ابی با فشار از کوسش زد بیرون که انگار لوله اصلی آب شهری ترکیده.۴متر می پاشید اونطرف…گفتم کجا بودی تو تا حالا…خنده هیستریکی کرد و گفت همینجا.تو خبر نداشتی…گفتم دمت گرم…چند بار پاشش انجام داد.بعد یک عمر تازه فهمیدم این احمق چه گرایشی داره وچه فانتزی دوست داره…فقط چون مذهبی هستش این حس رو توی خودش کشته…به خودش و من ظلم کرده…آبش تموم شد دوباره چپوندم توش و تند تر تلمبه زدم…تا کشیدم بیرون دوباره ازش آب پاشید بیرون…لبهاشو بوسیدم…گفتم بدترکیب خانوم من…مگه لال بودی تا الان بگی خشن دوست داری.باز هم لبخند تلخی زد…دوباره و چندباره بوسیدمش…دمر خوابوندمش فهمید کون میخام.گفت بخدا گناهه اگه اونجا بکنی اصلا نمیبخشمت…گذاشتم کوسش اینقدر کردم که توی دو دقیقه بگم صدتا بیشتر تلمبه زدم تا ارضا شدم…کشیدم بیرون نریختم داخلش…روی کمرش تا موهاش پر آب کیر بود.گفت وای مامان همه خونه ام نجس شد…دویید توی حموم…بعد چند دقیقه رفتم پیشش…مشغول شستشو بود…گفتم دختر تو به این کوچیکی این همه آب کجای کمرت بود.گفت ببین بار اول و آخرت بود.الان باید تموم خونه رو از سر نو بشورم بسابم. گفتم خنگه از زندگی لذت ببر…دیدی چه حالی شدی.گفت علی برو زن بگیر چرا به من گیر میدی.گفتم سارا میرم ها.فردا نگی چرا رفتی.؟گفت بقران به این شب ماه رمضون قسم برو بگیر راضیم.من مال این کارها نیستم…مامانم منو اینجوری تربیت کرده…گفتم ریدم به تربیت خانوادگیت…جرات نداشت جوابمو بده…فقط باهام قهر میکرد.گفتم قهر نکن حرف زدی ها…گفت برو بگیر ازت بیزارم.گفتم باشه پس حسمون دو طرفه است…برگشت نگاهم کرد رفت پی کارش…فرداش دیگه باهام قهر کامل بود.گفتم ببین من که میرم مغازه روزه هم نمیگیرم ولی برو از هر مجتهدی که میخوای بپرسی بپرس روزه نمازت درست نیست…اصلا آدم قهر که روزه نمازش درست نیست.گفت تو نمیخواد شرعیات یادم بدی…گفتم زنگ بزن پشت گوشی بپرس…بهت قول میدم هیچ کدومش درست نیست چون من هیچوقت ازت راضی نبوده و نیستم.زدم بیرون.ظهر بعد اذون موقعی که سرم خیلی شلوغ بود اومد پیشم.مغازه ام شلوغ بود شاگرد هم نداشتم همه هم خانوم بودن.و برای اینکه تخفیف بگیرن خودشیرینی میکردن…چندتایی هم که مشتری و رفیق خودم بودن به اسم کوچیک صدام میکردن.تموم مشتریام آرایش کرده سانتی مانتال مانتویی زیبا.بودن…تنها کسی که چادری بود و بدون آرایش همین خانوم من بود که اومد داخل.گفت کارت دارم.گفتم برو پشت میز دخل بشین سرم شلوغه چندتایی کارت بکش…گفت باشه…اومده بود کارم داشت درگیر مشتری ها شدیم…چادرش رو گذاشته بود کنار کنار بخاری نشسته بود.فقط کارت میکشید و پول میگرفت.اصلا حواسش نبود نزدیک افطاره خودمم ناهار نخورده بودم.گرسنه بودم…رستوران کنار پاساژ دم اذون باز بود. براش اش و فطیر سفارش دادم با چایی شیرین آوردن… دم افطار بازار کمی خلوت شد…گفت تو که ناهار هم نخوردی چرا روزه نمیگیری…گفتم سارا کاری به کار من نداشته باش…بهشت مال تو بزار ما توی جهنم خودمون بمونیم…من که دنیام جهنمه…بزار عاقبتم هم جهنمی بشه دیگه…گفت خدا نکنه…چرا دنیات جهنم باشه…گفتم سارا تنها دلخوشی من مثلا تویی…این هم زن من…خانومهای دیگه التماس کیف و کفش منو میکنند تو زن منی اینجوری لباس پوشیدی…نه ارایشی،نه تیپی نه دلخوشی…الان چکارم داری.گفت علی منو حلال کن…من همینطوری هستم…نمیتونم خودمو جوری که تو میخوای درست کنم…علی زن بگیر راضیم…امروز با حاجی امام جماعت مسجد حرف زدم اونم حرفهای تو رو زد…زن بگیر خوش باش ولی به کسی نگو…الکی منت گذاشتم سارا ما میتونیم باهم خوش باشیم ولی تو نمیخوای…گفت نمیتونم نمیتونم…میفهمی…از دیشب تا امروز ظهر تموم اتاق خواب رو دوبار آب کشیدم هنوزم دلم صاف نشده…گفتم پس بنویس امضا کن انگشت بزن.که راضی هستی شوهرت که من هستم دوباره ازدواج کنم.من حوصله بابا ننه تو رو و دادگاه و اینطرف اونطرف رو ندارم.گفت من بهت میگم کسی نباید بفهمه،گفتم باشه الان میگی فردا شر میشه.گفت باشه هرچی تو بگی،کاغذ دادم با تمام جزئیات نوشت و انگشت زد امضا کرد.گفتم مطمئنی؟گفت تو هم همینو میخواستی دیگه.گفتم نه من خودتو میخواستم…افطاری خورد بلند شد.رفت…برگشت گفت علی گفتم جانم…گفت فردا هم بیام کمکت خیلی امروز خوب بود دلم باز شد.نفهمیدم کی وقت افطار شد،توی خونه پوسیدم…مدرسه ها تعطیله حوصله ام سر رفته…گفتم از خدامه دست تنها هم هستم تازه قدمت خیر بود فروشم عالی بود…اومد بره بیرون گفتم صبر کن نرو کمکم کن،تا ۱۱شب موند کمک کرد…شب برگشتنی از دم مغازه میترا رد شدیم…داشت میبست پسرش باهاش بود.گفت علی نگه دار سوار بشن خسته اند…گفتم باشه…نگه داشتم سوارشون کردم…خیلی زرنگ بود پیش پسرش و سارا سر سنگین بود.دو روز به عید مونده بود.داییم یعنی پدر زنم اومد.گفت علی حال مادرم خوب نیست شاید آخرین عیدش باشه امسال همه ۵روز اول خونه مادرم هستیم.گفتم خوش باشید.ننه ی شماست ننه من که نیست.من از باباو ننه ی خودم بیزارم بابا ننه ی شما رو میخام چکار کنم.؟گفت مشنگ مادر بزرگترها.گفتم میخام که نباشه.دایی خسته ام حوصله جر و بحث هم ندارم…گفت پس من سارا رو باخودم میبرم.گفتم چی بهتر؟برگشت نگاهم کرد. گفت دیوانه شدی،گفتم دایی چی میگی.دخترت روانیم کرده.اجاقشم که کوره.بقران شانسی گفتم خدا شاهده شانسی از دهنم پرید…گفت پس بالاخره فهمیدی…گفتم میدونستم ولی نمیخواستم به روتون بیارم که ببینم تاکی شما که اهل دین و خدا هستین این دروغ رو ادامه میدین…تازه فهمیدم چرا رضایت به ازدواج داده بهم…پس اون دکتر زیاد رفته بهم نگفته اونم ده سال…مگه شوخیه،،مادرم هم چون بچه برادرشه پشت اینو گرفته…وقتی رسیدم خونه رفته بود.نامه نوشته بود.علی پیشاپیش عيدت مبارک انشالله امسال برات سال خوبی باشه.باز هم حلالم کن…خوشحالم که دوستم داشتی عیبم رو به روم نیاوردی…بازم بهت میگم ازدواج کن حقته پدر بشی…داییم بهش گفته بوده این میدونه تو ازت بچه نمیشه،،خلاصه که رفت اولین عیدی بود که تنها بودم…حتی با پدر مادرم هم قهر بودم…فقط پیامک تبریک فرستادم و تبریک گفتم…ماه رمضون بود بی اعتقاد نبوده و نیستم…ولی رفتم کمی مشروب توی انبار داشتم آوردم و از غم دنیا درست قبل افطار خوردم…چون مغازه که نمیرفتم… آخه قبل عید خوب کاسبی کرده بودم داشتم استراحت میکردم…حتی نونوایی هم نمیرفتم… خیلی دمغ بودم…بالاخره زنم بود.به هم عادت کرده بودیم…نبود دمق بودم.دو روز بود جایی نرفته بودم…ماشینم تکون نخورده بود…توی چرت بودم سرم هم داغ بود.نزدیک افطار زنگ خونه خورد.از چشمی دیدم میتراست.در رو باز کردم.۱کاسه اش دستش بود.عید و تبریک گفت…گفتم ببخشید اولین عید درگذشت همسرتون بود نتونستم بیام خونه شما سر سلامتی…ببخشید.گفت علی آقا توی ماه رمضون چیزی نوشیدی.گفتم نه چی،گفت دروغ نگو ماه رمضونه…اش رو داد بهم.گفت علی آقا میشه قابلمه بزرگه سارا رو بهم بدی امشب مهمون دارم قابلمه خودم کوچیکه…گفتم من نمیدونم کجاست خودت برو بردار…اومد داخل من در رو بستم…اش و گذاشتم روی میز عسلی رفتم که قاشق بیارم.واقعا گشنه بودم…دیدم خم شده توی کابینت قابلمه رو بیرون بکشه…عجب اندامی داشت…خیلی زیبا بود زیر چادر سفید قشنگش هیکلش محشر بود.از پشت بغلش کردم.سر بلند کرد.جیغ کوچیکی زد.گفتم هیس آهوی کوچولوی من…بالاخره شکارت کردم.گفت علی آقا بخدا الان مستی نمیفهمی چیکار میکنی، ولم کن.گفتم داد بزنی مهمون هم داری پسرو دخترت هم هستن.برات بد میشه.اشکش اومد.گفتم هوی چته نمیخوام بخورمت که…برگشته بود از روبرو توی بغلم بود.چشمای قشنگ آبیش خیس بود.لبهاشو آروم بوسیدم.گفت روزه ام.نکن.گناهه.گفتم چی گناهه.صیغه ات میکنم.گفت نه مگه من زن هر جایی هستم که صیغه ام کنی،گفتم عقدت میکنم.گفت نه نمیشه سارا دوستمه.گفتم سارا اجاقش کوره بهم رضایت داده نامه کتبی داده ازم خواهش کرده ازدواج کنم.تازه ازم حلالیت هم خواسته که ۱۰سال بهم دروغ گفته.گفت پس بلاخره بهت گفت.گفتم یعنی تو هم میدونستی،؟گفت آره چندبار میخواست بهت بگه نمیتونست.گفتم الان هم نگفت خودم شانسی فهمیدم.توی همین حین بغلش کردم.دوباره بوسیدمش.گفت علی آقا ولم کن برم.بخدا ابرو دارم روزه ام.گفتم تا بوسم نکنی نمیزارم،بری،گفت نه من و تو حلال هم نیستیم.گفتم عزیزم خوشگل خانوم وقتی دوتا مون راضی باشیم یعنی حلال هم هستیم.گفت باشه پس بزار برای بعد.گفتم نه بری دیگه نمیایی…گفت علی جون بخدا میام.قسم میخورم بیام پیشت.گفتم کی میایی.گفت آخر شب خوبه.گفتم قسم بخور.میترا…دروغ نگی ها.گفت بخدا اگه الان بزاری برم.اخر شب به بهونه چیز دیگه میام واسه ات شام هم میارم.تو رو خدا بزار برم…ابرو دارم دیرم شد…مگه نمیگی منو دوستم داری.گفتم خیلی زیاد.گفت پس بزار برم.من هم دوستت دارم بخدا راست میگم…گفتم باشه برو عزیزم…قابلمه رو برداشت تا اومد بره شترق کوبیدم روی کپلش برگشت خندید.گفتم قربون خنده های قشنگت…رفت…دم در گفتم میدونم بر نمیگردی ولی برو…اش رو خوردم کمی فیلم دیدم…ساعت۱۱شب بود برام پیامک اومد.در رو باز بزار به بهونه برداشتن چیزی از انبار فقط۵دقیقه میام پیشت چون بهت قول دادم…ای وای این شماره منو از کجا داره…در رو نیم کش باز گذاشتم.ده دقیقه نشد اومد داخل.گفت باورت نمیشه نه…گفتم نه قربونت بشم…بغلش کردم. لب تو لب شدیم.گفتم خیلی ناز و خوشگلی…عشقی…گفت الان مستی…گفتم مستی و راستی…لبخند قشنگی زد.دستام روی کون نرم و گنده اش بود…گفت علی نکن تحریک میشم.بزار برای بعد که عقدت شدم…هر کار خواستی بکن.گفتم دمت گرم.خب الان چکار کنم.گفت ببین خدا میدونه دوستت دارم.دستشو گذاشت روی کیرم گفت اوه اوه چقدرم هست…سارا حق داره.شبها جیغ بزنه…گفت درش بیار ارضات میکنم تا مهمونام بر گردن پسر و دخترم هم که رفتن…بریم محضر زنت میشم.گفتم اینکه وعده سر خرمنه…بزار صیغه ات کنم…چندوقت بیا پیشم تا آخر عید که همه رفتن.گفت اگه بعدا دلتو زدم منو نخواستی چی،گفتم فدات بشم چرا نخوامت… بخدا ببین دخترت که الان ۲۰سالشه مجانی بدی بهم نمیخامش،ولی تو هرچی مهریه خواستی بهت میدم.خندید گفت باشه…بهت میگم بریم پیش حاجی امام جماعت مسجد.گفتم مرسی عزیزم.گفت حالا اون دستای مردونه خوشگلتو از روی باسنم بردار تا بتونم راحت کارمو انجام بدم…آخ خدا بدون اینکه بهش بگم نشست زیر پام اینقدر قشنگ برام این کیر گنده امو ساک زد که نگو و نپرس.بقران اشکم اومد…آبم اومد ریختم توی دستمال…نگاهم کرد گفت همیشه وقتی ارضا میشی اشکات میاد بیضه هات درد میگیره…گفتم نه قربونت بشم.ده سال زن دارم یک بار هم این کارو برام انجام نداده…گفت مگه میشه.گفتم حالا که شده.گفت خاک تو سر سارا حیف این آلت مردونه و خوشگل نیست…گفتم ای بابا اینم شانس منه…رفت دستهاشو شست.گفت خوب بود.گفتم نپرس ازم.فقط بهت میگم مثل و مانند نداری،بوسش کردم و چند تا سیبزمینی پیاز برداشت.گفت مثلا رفتم انباری سیبزمینی پیاز بیارم.گفتم اشکال نداره عزیزم…کاری داشتی فقط پیام بده.گفت بدو برو حموم دوش بگیر.پسر خوب باش توبه کن نجسی نخور.ماه رمضونه روزه بگیر خب.گفتم چشم عشقم…رفت من هم پریدم حموم همش فک میکردم توی خوابم…دوش گرفتم برگشتم لباس پوشیدم کمی فیلم دیدم اومدم بخوابم…ساعت۲رد بود.در زدن…پسر میترا بود اسمش مهدی هستش…سینی غذا دستش بود.داد بهم ازش تشکر کردم.گفت عمو علی مامانم میگه مردها زیادن میشه بعضیها شون بعد سحری بیان خونه شما…بخوابن صبح میرن.گفتم قدمشون سر چشم…خوشحال شد.داشتم سحری میخوردم.دیدم پیام اومد.ممنونم که اجازه دادی،گفتم فدات شم عجب غذایی ساختی…نوشت رفتی حموم.گفتم آره غسل توبه کردم.میخام روزه بگیرم.نوشت آفرین آقایی…مهمونهاش اومدن و خوابیدن و رفتن…من موندم و تمیز کردن خونه.دم اذون پیام داد بیا مسجد محله…رفتم اونجا حاجی امام جماعت مسجد.بعد نماز صیغه ما رو خوند…برگشتیم خونه.قول گرفت کسی نفهمه خودش میاد پیش من…بعد افطار به بهانه تمیز کردن خونه من اومد پیشم.ارایش کمی کرده بود.خوشگل بود خوشگلتر هم شده بود.رسید نرسید بغلم کرد لب تو لب شدیم.گفت تا سالگرد همسرم صیغه تو هستم بعدش عقدم کن.گفتم چشم هر چی خودت بگی و بخوای، بلندش کردم سر دستم و بردمش اتاق خواب.گفتم لباساتو در بیار که توی کف دیدنت موندم.خندید آروم لخت شد.تازه برای اولین بار سینه هاشو دیدم چقدر بزرگ سفت و قشنگ بودن…سر بزرگ نوکشون قهوه ای پررنگ و گنده و گرد.ذره ای سینه هاش آویزون بودن…خیلی زیبا و کم…گفت تو رو خدا اینجوری نگاهم نکن…خجالت میکشم.گفتم هیچچی نگو ساکت باش…چقدر تو نازی…چقدر سفید و قشنگی…چرا اینقدر چشمات خوشگله…گفت تو چرا اینقدر زبون بازی…وایستادی اونجا فقط منو نگاه کنی…زود باش زیاد فرصت نداریم…من هم لخت شدم.گفت عاشق اینم که مرد سینه اش پر مو باشه.گفتم خدا را شکر.از یک امتحان سربلند بیرون اومدم…چون میترسیدم از پشمام بدت بیاد.شورتشو کشید پایین…اوخ چه کوسی…صاف بدون مو…گفتم دراز بکش روی تخت…پاهاتو بده بالا…چه کوسی داشت هر چی میخوردم سیر نمیشد.گفت تو کوس سارا رو هم اینجوری میخوری…گفتم هیچوقت نخوردم…مگه اون کیر منو خورد که من کوس اونو بخورم…اون از من چندشش میشه من چندشم نشه.؟گفت اوه پس مشکلتون زیاده…گفتم شک نکن…سینههای قشنگشو محکم میخوردم و میمکیدم میمالیدم…نمیدونستم چکارش کنم…اینقدری که بدنش زیبا بود…من بخاطر رفتار همسرم کوس زیاد میکردم.ولی میترا چیز دیگه ای بود و هست…کیر گنده ام راست بود.پاهاشو دادم بالا خودش با دستش آب دهن زد بهش.گفت علی جون من خیلی وقته رابطه ای نداشتم آروم بکن خب…دردمو نیاری که از اولین رابطه خاطره بد پیدا کنم…فک نکنی چون دوتا بچه آوردم دیگه بازه بازم.نه عزیزم.شوهرم مریض بود نمیتونست کاری بکنه…آروم گوشه لب قشنگشو بوسیدم.و آروم سر کیرمو آب زدم خیس بشه اونم کوسشو خیس کرد تنه کیرو با دستش گرفت و من هل دادم داخلش گفت اوف چقدر بزرگه…آخ آخ علی آروم باش تکونش نده بزار داخلش باشه بدنم خودشو بهش وفق بده…به بهونه لب دادن و گرفتن فشارو بیشتر کردم رفت داخل ترش،گفت وای زرنگی نکن عجله نکن…درد میگیره…گفتم هیس خوشگله…چقدر غر میزنی،،گفت علی آقا عزیز دلم تنه درخت و میمونه…معمولی که نیست ساکت باشم.کشیدم بیرون…خندید.گفت انگار زایمان کردم دردش تموم شد.چقدره؟خسته نمیشی کمرت درد نمیکنه اینو هر روز با خودت اینطرف و اونطرف میکشونی؟؟نگاهش کن مث خرطوم فیله…به حرفش گوش ندادم.توی عمرم کوس به این تپلی و نرمی تا حالا نکرده بودم…تپلی و نرمی و قشنگی کوسش به کنار چقدر چشاش خوشگل بودن…وقتی هم چشاش خمار میشدن…ناز قشنگی توی چشما و صورتش پیدا میشد نمیتونستی ازش چشم برداری…دوباره کردم داخلش و چشماشو نگاه کردم.فهمید حالم خرابه پاهاشو قلاب کمرم کرد.گفت بکن پسر بد تو که حرف گوش نمیدی…بکن بزار دلت آروم بشه…چشاشو ببین انگار پلنگی که آهو شکار کرده چه ترسناک شده…خیمه زدم روی بدنش سینه بزرگ و کله گنده اش رو به دهن گرفتم و مکیدم توی دهنم…از پایین با کیرم آروم آروم حرکت رفت و برگشت توی کوسشو ادامه دادم…ولی آروم آروم… گفت آفرین پسر خوبم آفرین قربون پسر خوبم بشم…آی مامان چی خوبه…سینه هاشو میخوردم.…گفت ععععللللیییی،ادامه بده آبم اومد…آههههه آه…گفتم جانم بانوی خوشگل من…پاهاشو از دور کمرم شل کرد.گفت عشقم میشه درش بیاری…خیلی خوب بود…خدا تو رو ساخته برای کردن…دمتگرم توی تموم عمرم هیچوقت این حس رو پیدا نکرده بودم…کشیدم بیرون دور کیرم انگار بستنی آب شده بود…رفتم زیر آب یخ گرفتم شستمش…کیرمم از تب و تاب افتاد…برگشتم روی تخت یکوری خوابیده بود.بغلش کردم.پرسیدم چطوری چشم ابی،گفت عالی عالی،،ممنونتم…دیگه این چیزا رو یادم رفته بود…علی خوابم میاد.گفتم بگیر بخواب گفت نه نمیشه الانه که بیان دنبالم…علی گفتم جان علی…گفت یک چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی…گفتم نه اصلا…گفت دخترم میدونه زنت شدم.گفتم نه دروغ میگی؟گفت نه بخدا خوشحال هم شد…علی من چندساله مرد به خودم ندیدم…یکبار منو دید توی حموم داشتم خودمو میمالیدم…گفت مامان گلم میدونم حق داری…ولی چرا دوست پسر نمیگیری،؟گفتم نه عزیزم پدرت مرد خوبیه…ولی من هم دل دارم…الان هم خونه رو به اون سپردم…میدونه پیش تو هستم…گفتم قربون خانوم خوشگل خودم بشم…خوبکاری کردی بهش گفتی…گفت پسر بامن خوبتره ولی بزار سال پدرش رد شه بعد بهش میگم…گناه داره…علی نکنه قالم بزاری ها…باید عقدم کنی…دیدی صیغه شدم چیز زیادی ازت نخواستم که فقط عقدم کنی…گفتم میترا عزیزم من بهت دروغ نگفتم…خیالت راحت باشه زنده بمونم که انشالله عقدت میکنم…انشاله میشی مامان بچه ام…گفت واقعا میخای برات بچه بیارم…گفتم میترا حسرت توی دلم مونده…گفت فدات شم باشه…به امید خدا…گفتم حواست به من نیست ها.گفت چرا…گفتم تو آروم شدی پس من چی، گفت وای ببخشید…چطوری دوست داری.گفتم از پشت.گفت نه تو رو خدا الان نه.اذیت میشم جلوی پسرم و دخترم نمیتونم راه برم.میدونم پاره ام میکنه.گفتم عزیزم ازپشت کوس تنگتو بکنم…کونت مال وقتیه تنها بودیم میخام جیغ و دادت رو در بیارم.گفت نگو که اصلا نمیدم بهت ها…گفتم نترس دیدی من چقدر پسر خوبی بودم…گفت بیا بکن داگی کرد.کوسش از پشت مث یک تکه شیرینی رولت خامه ای بود یک تیکه بزرگ و لایه لایه…خواستنی و خوردنی…چند بار بوسیدمش،گفت بکنش عزیزم بکنش…خیسم…نخورش…گفتم باشه دوستش دارم…گذاشتم توی کوسش…کمرشو گرفتم…با ریتم مناسب و کم کم عمیق میگاییدمش.اروم انگشت شست دستمو دادم توی کون ناز و تنگش…خیلی خوشگل قمبل کرده بود…انگشتمو دراوردم.دودسته محکم کمرشو گرفتم… رگباری کردمش…آه و ناله زیادی میکرد.گفت عشقم نریزی داخلش خب…اگه دوسم داری…فکر آبروی من باش حامله میشم دلم نمیاد بچه رو بندازم اونوقت همه میفهمند ازدواج کردم میگن هنوز چیزی نشده شوهر کرده…منتظر بود شوهرش بمیره…گفتم چشم من که یک عمر حسرت به دل موندم۹ماه دیگه هم روش تا عقدت کنم…چند باری تا ته کیر رو دادم داخلش جیغ های کوچک میزد.تا آبم اومد کشیدم بیرون روی گودی کمرش و تپلی کونش ریختم…گفت آفرین آقای خوب وحرف گوش کن…همديگه رو تر و تمیز کردیم…چندتا بوسش کردم و رفت…من هم رفتم حموم…برگشتم اس داده بود…پسر و دخترم با هم رفتن خونه عمو شون…من موندم خونه…که یکساعت دیگه برم…میایی دنبالم بریم دور بزنیم…رفتم در خونه اش…خودمم شیک و پیک کردم…نگاهم کرد گفت انگار تازه دامادی،گفتم شک نکن…چون ازدواج اولم به دل خودم نبود…ولی این تمام خواسته خودمه…نشستیم توی ماشین…اولش بردمش مغازه خودم…ست زیبای کیف و کفش بهش دادم…هم خودش هم پسر دخترش…گفتم بهشون بگو خودت خریدی…گفت مرسی عزیزم…گفت پسرم خیلی دلش شکسته…گفتم انشالله درست میشه.جوونه.گفت برگرده از خدمت مغازه باباشو میدم خودش بچرخونه…درست زمانی تموم میکنه که من عقدتم…علی اونوقت خودت باید خرجمو بدی ها…گفتم نمیگفتی هم نمیزاشتم بری سر کار…مگه که بیایی کمک خودم مغازه خودم…چون خوشگلی نمیخام چشم بیگانه بهت بیفته…توی ماشین بوسم کرد گفت قربون غیرتت بشم…کلی باهم چرخیدیم…دخترش زنگ زد.مامان جون اگه دور دورتون تموم شد بیا خونه عمو منتظرند…گفت چشم تو راهم…رفتم خرید.رسوندمش اونجا…برگشتم خونه…خیلی حال قشنگی داشتم…انگار چیزی خوردی یا کشیدی از خودت بیخود میشی…عشق دو نفره قشنگه…وقتی طرفت باحاله مجنونت میکنه…دلم میخواست الان کنارم بود فقط چشاشو نگاه میکردم…فقط چشاشو…اصلا فکر سحر و ماه رمضون نبودم…ساعت۱۲شب از چشمی در دیدم برگشتن خونه…اس دادم رسیدی عزیزم…سین نخورد…یکساعتی طول کشید.اس داد آره بیداری مگه…گفتم بد تنهام میترا…مگه خوابم میگیره…دلم نگاهتو و صداتو میخاد…کاش پیشم بودی،نوشت عزیزم.فردا پسرم مرخصی چند روزه اش تموم میشه…برمیگرده سر خدمتش.بعدش بیشتر همدیگه رو میبینیم…نوشتم سلامتی باشه…نوشت در ضمن ممنون از کادوهات،خیلی خوشحال شدن…درست نیم ساعت بعدش.برام سحری آورد.گفت بخور بگیر بخواب. کمی بغلش کردم…صبح ساعت۶بود زنگ خونه رو زدن…پسر میترا بود.گفتم جانم مهدی جان…اینوقت صبح طوری شده…خیلی پسر با ادب و مذهبی و معتقد و سر به زیریه،گفت عمو علی خواهرم بهم گفت مامانم حلالت شده…خودش نمیدونه من هم میدونم…ولی تو رو خدا مواظبش باش تموم زندگیش زجر کشیده…دیشب وقتی از پیش شما برگشت تازه برای اولین بار دیدم از ته دل میخنده.گفتم شک نکن…عمو جان من از مادرت بدتر زجر کشیدم…گفت در ضمن ممنون از هدیه های قشنگت…گفتم انشالله کفش و کمربند دامادیت،خدا پدرتو بیامرزه…رو بوسی کرد و رفت…گفتم اول صبحه…ماشین گیرت نمیاد تا ترمینال بزار بیام برسونمت…گفت نه کمی پیاده میرم تا کسی سوارم کنه…گفتم نه راه ترمینال دوره برو پایین الان اومدم…هدفم بود باهاش بیشتر رفیق بشم…بلاخره اگه مادرش برام بچه بیاره این یکجور برادر ناتنیش میشد دیگه…بردمش تا ترمینال رسوندمش و کمی پول سر راهی بهش دادم…جوونهایی که خدمت رفتن ميدونند… پول سر راه که بهت میدن چقدر بدردت میخوره…گفت عمو علی الان با خیال راحت بقیه خدمت رو تموم میکنم…میدونی مردی هست مواظبش باشه…رفت من هم برگشتم…رسیدم خونه در رو زدن دیدم میتراست…محکم بوسم کرد.گفتم روزه ام رو باطل کردی،گفت علی خیلی آقایی… فهمیدم اومد پیش تو فک کرد من نفهمیدم رفت پایین دوباره برگشت بالا…آخه هرچی از پنجره نگاه کردم ندیدمش…از چشمی نگاه کردم داشت با تو حرف میزد.گفتم بهتر شد…بار بزرگی از روی دوشمون برداشته شد…گفتم فقط مونده زن من…گفت اونم میدونه من با اجازه اون صیغه تو شدم…گفتم نه دروغ میگی؟گفت روزه ام ها دروغم چیه…گفتم خدا راشکر.گفت خودم میدونم منو دوستم نداره…ازدواج اجباری اینجوریه…بعدشم من بدنم ضعیفه علی خیلی قویه و پر احساس زنی مث تو میخاد…گفتم خدا را شکر…اول سال تحویلی عصبی بودم ناشکری کردم…ولی خدا راشکر…همه چی درست شد…تا بعد عید فطر که مدرسه ها باز شدن.گاه گداری هم رو میدیدیم… یا میومد مغازه من…البته من اصلا به سارا بی مهری یا کم وکسری نمیکردم…تازه چون دوباره نماز میخوندم…خیلی خوشش میومد…یکبار بهش گفتم سارا جان…هر وقت دلت سکس خواست بهم بگو…به جون دوتامون من عاشق سکس باهاتم تو نمیخای.گفت باشه ولی آروم… فهمیدم الان میخواد.گفتم عزیزم دوست دارم مث اون دفعه وحشی بشی…گفت نه خونه کثیف میشه.گفتم مگه دوست نداشتی،؟گفت خیلی خوشم اومد ولی علی خونه مون چی.گفتم دختر دایی خوبم…خودتو عشقه خونه چیه…میخوام بکنمت ابتو بپاشی بیرون کیف کنی…گفت ولی دردم میاد.گفتم خانوم معلم کوچولو درد لازمه سکس خشنه،گفت نمیدونم.گفتم لخت شو…روی تخت.گفتم داگی کن نترس…گفت باشه…دلم براش سوخت کوس کوچولو و سیاه سوخته ولی نرم و تردش رو به دهن گرفتم…گفتم آروم باش لذت ببر.گفت باشه علی جان.برام بخور.دلم میخواست…کوسشو برای اولین بار از ته دلم چنان خوردم که توش پر آب شده بود…بلند شدم گفتم حاضری گفت بکن که دلم داره آتیش میگیره…چنان کردمش که خودم نمیتونم بگم این سرعت سکس،رو از کجا آوردم… تا جیغش در اومد کشیدم بیرون…از اون کوس سیاه و کوچیکش یکجور آب پاشید روی کیر و خایه هام…که نگو نپرس چرب هم بود…نزاشتم در بره دوباره چنان کردمش که دادش در اومد…چنان پاششی داشت…گفتم خدایا این دختر به این ریزه میزه ای این حجم آب رو کجاش قایم کرده بود.برگشت سرپا لبهاشو انداخت توی لبهام.حالا نخور کی بخور…از جلو.کیرمو لای کوسش کردم…سینه های کوچولوش رو خوردم…دوباره دنبال لبهام بود…برم گردوند.من زیر بودم اون رو…کیرمو گرفت نشست روش…حتی میترا هم جرات اینکار رو نداشت…میگفت رحمم درد میگیره…کیرت همش نمیره داخل…ولی این کوسش چسبید به شیکمم.گفت خوبه.گفتم دمتگرم…گفت میترا هم میتونه…گفتم هیچکی نمیتونه…فقط کار خود کوچولو موچولوته…میگن فلفل نبین چه ریزه بشین درشتهاشو جدا کن…حکایت توست…چند بار پشت سر هم نشست و بلند شد…نگاهم کرد.گفتم میتونی بهم بوس بدی.گفت آره اومد پایین چندبار بوسیدمش…فرغونی خوابوندمش زیرم و با چندتا تلمبه سنگین زیر کیرم هر دو ابمون اومد…بغلش کردم توی بغلم بردمش حموم…توی حموم گفت علی اگه میترا بچه بیاره منو چکار میکنی؟گفتم میخواستی چکار کنم…همسرمی باهم زندگیمون رو ادامه میدیم…اونم بچه هاش بزرگن ازدواج میکنند میرن سر خونه زندگی خودشون…هر کی سی زندگی خودش تو هم هستی…گفت علی میدونی چون رحم من ضعیفه بچه توش زنده نمیمونه…میخام به خرج خودم پولشو بابام میده ها…کسی رو بگیرم رحمش رو اجاره کنیم بچه تو و من رو توی دل اون بکارند.گفتم میشه مگه؟گفت آره…چی میگی؟گفتم عالیه…گفت بعدش میترا رو چکار میکنی؟گفتم اصلا ربطی به میترا نداره…گفتم که تو جای خود اون جای خود.گفت اگه میترا باشه بابام طلاق منو ازت میگیره.گفتم بابات گوه میخوره…گفت علی بابامه ها…گفتم ببین زندگی رو بهم نریز…همون کاری که گفتی رو بکن تا مادر بشی…ولی زندگی منو میترا رو خراب نکن…بابات هم اگه میخاد روی سگی منو ببینه…توی کارام میتونه دخالت کنه…تا جرش بدم…داییم میدونست دیوونه بشم…پدر مادر دایی عمو نمیشناسم…ازم میترسید.گفتم کاری که گفتی رو بکن…گفت یعنی اگه بگم بیا مرکز درمانی ناباروری،،میایی…گفتم تو بگو تا جهنم هم باهات میام…گفت پس خاک تو سرم که خودم زندگی خودمو بهم ریختم…محکم توی بغلم…توی حموم اینقدر گریه کرد که نگو و نپرس…یعنی از اول هم میومدی یا الان که زن گرفتی اینجوری میگی،گفتم بخدا از اول هم میومدم…تو هیچوقت نخواستی،هزار بار گفتم بیا بریم دکتر ببنیم ایراد کار چیه…ولی تو نیومدی گفتی نباید توی کار خدا دخالت کنیم هر وقت بخواد خودش بهمون بچه میده…باز هم گریه کرد گفت آره تو راست میگی…آخه من میدونستم پدرت مجبورت کرد که منو بخاطر پول بابام بگیریم…میترسیدم این مشکلم باعث بشه که طلاقم بدی…گفتم از اول هم احمق بودی…خوله بی غیرت که نیستم طلاقت بدم بری زیر یک مرد دیگه…با دومتر قد فردا فامیل چی میگفتن.گفت بخدا همیشه مادرت بهم میگفت علی بدجور متعصبه شاید دوستت نداشته باشه اما طلاقتم نمیده.اون بچه منه میشناسمش…گفتم دیدی خودت مقصری، گفتم نگران نباش تو همیشه زن من هستی و خواهی بود…فقط بگو پدرت موش ندووونه…گفت باشه. پس من دنبالش میفتم…گفتم باشه هر کار لازمه بکن.کوسشو ببین به این کوچولویی،چی خطرناکه،،مث این اختاپوسهای سیاه زهردار کوچولو میمونه، اولین بار از ته دل خنده هاشو دیدم…خودمونو شستیم…مث خانوم خوب نشست زیر پام طوری ساک زد که توی فیلم سوپرها هم ندیده بودم…قدم میترا توی زندگیم خوب بود.بعد چند ماه گشتن بالاخره زنی رو پیدا کرد که رحمش رو بهمون اجاره داد…توی زیر زمین خونه پدرش ازش نگهداری می کرد تا بچه سالم بدنیا بیاد و زنه تحت نظر خودمون باشه… پاییز شد…سالگرد شوهر میترا رو دادن…توی اینمدت من روزها هروقت دلم سکس میخواست صبح که سارا میرفت مدرسه من اونجا با میترا حال میکردم.من عاشق میترا شده بودم خودشم میدونست.دو روز بعد سالگرد شوهرش گفتم میترا بریم محضر گفت عجله نکن علی…گفتم چرا.گفت شاید نظرم برگشت…دارم داماد دار میشم…برام زشته بخام شوهر کنم…گفتم میترا یکساله منتظرم…نمیدونی چقدر دوستت دارم…گفت آره میدونم و شکی ندارم…ولی علی جون اولا خانومت داره برات بچه میاره…گفتم خانومم نه خانومه…دوما چه ربطی به اون داره…گفت بعدشم باید برای پسرم زن بگیرم.گفتم خودم براش میگیرم…مغازه پدرش هم هست…خودمم برای دخترت جهیزیه میگیرم…انگار بچه خودم هستن…میترا دلمو نشکون خدا دلتو میشکنه ها…بهم قول دادی…تو اهل دین و ایمانی نباید دروغ بگی…گفت علی اصرار نکن.فهمیدم آب از جای ديگه گل آلوده.گفتم باشه ولی صیغه ات رو فسخ نمیکنم.گفت باشه…باهات هستم…اولین باری که بعد پریودیش رفتم پیشش،۴روز گذشته بود…خودمم چند روز بود سکس نکرده بودم.کمرم پر پر بود.رفتم دکتر قشنگ توجیحم کرد.یکهفته که اون پریود بود.و چند روزی که گذشته بود یک کله داروخوردم مث شیر جنگی رفتم سراغش…میدونم قرص ال دی نمیخورد میترسید سرطان بگیره…عشق و حال قشنگی باهاش کردم…زیر کیرم خوابیده بود…دلم سکس میخواست…چندباری تا ته کوس محکم کوبیدم دردش اومد حتی چشماش اشک اومد.اب کیرم اومد اولین پاشش رو ریختم ته کوسش بقیه رو ریختم روی شیکمش…نفهمید ریختم ته کوسش سکس درد آوری باهاش انجام دادم…اومد بلند بشه ترسیدم ازش بریزه بیرون بفهمه…گفتم دراز بکش آروم بشی خودم پاکت میکنم…شاید دوباره دلم خواست…گفت نه علی اینبار خیلی دردم اومد.من دیگه دارم پیر میشم…تحمل ندارم…داشت مقدمه چینی میکرد که ازم جدا بشه.گفتم صدساله بشی باز هم زن خودمی، بهونه نیار.تو از صدتا جوون هم خوشگلتر و بهتری…نیمساعتی بغلش دراز کشیدم…نزاشتم بلند بشه…بعدش رفتیم حموم و من رفتم سر کارم…یادمه دقیق۲۲بهمن بود…دقیق.چون زنم گفت علی امروز راهپیمایی۲۲بهمنه همه جا تعطیله نرو مغازه بریم خونه بابام هم سری به زنه بزنیم سنگین شده…هم دلم گرفته.گفتم تو رو میبرمت بعدش خودم میرم مغازه…گفت ظهر میای ناهار…گفتم آره میام…خوشحال شد…بردم رسوندمش…برگشتم سراغ میترا.در زدم رفتم داخل.رسیده نرسیده سلام داده نداده.تا منو دید گذاشت زیر گوشم.گفتم عشقم چته چی شده.گفت اینو ببین.لامصب چطوری و کی اینکارو کردی…گفتم این چه.گفت بیبیبی چکه،گفتم اون چیه دیگه…گفت دوباره پریود نمیشم شک کردم حالم هم خوب نبود.رفتم بیبی چک گرفتم تست حاملگی، لعنتی باردارم.خندیدم…گفتم دمت گرم خدایا…دکتر دمت گرم.گفت کدوم دکتر.گفتم همون که یادم داد کی و چه وقت زهرمو بهت بریزم…لامصب فک کردین فقط خودتون زرنگین…تو یا اون سیاهه مردنی…من یک ساله منتظرم تا تو مادر بچه ام بشی…تو عشق منی من زندگی رو با تو شناختم…دیدی پیر نیستی…دیدی فقط یکبار ریختم داخلت حامله شدی…رفته واسه من کوس اجاره کرده که برام بچه بیاره…مگه خودم مردم کوس گیر بیارم…عشقم کنارمه…نازنین من کنارمه…گفت علی من اینو میندازم… یک قرآن کوچیک جیبم بود در آوردم. گفتم به این قرآن اگه بچه منو سقطش کنی…خدا میدونه خودمو میکشم…خونم گردن تو تا روز قیامت…گفت علی سارا گناه داره.گفتم سارا با پدرش گوه خورده گناه داره…بی پدر سگ پدر.۱۰سال بیشتره منو مسخره کردن.لامصب خودش بهم نامه داد زن بگیرم…گفت پس من این خونه رو میفروشم از اینجا منو ببر.گفتم چشم…خودم خونه دارم نزدیک مغازه ام…میبرمت اونجا…از اول هم همین فکر رو داشتم…گفت راست میگی.گفتم بخدا…فرداش عقدش کردم…اسباب کشید اونجا…سارا فک کرده بود صیغه ما فسخه…من هم قسم خوردم فسخش کردم…دروغ نگفتم اول باید صیغه رو فسخ کنی بعدش عقد کنی…عید امسال ماه رمضون…شکر خدا مادر بزرگم مرد…فقط روز سوم اونجا رفتم و بقیه عید تموم۱۴روز رو پیش میترا بودم…اصلا نمیزارم کار کنه.بچه هاش هم خوشحالند…عجب زنی گرفتم نور علی نور…هر روز خوشگلتر میشه…نوک سینه هاش بخاطر حاملگی سیاه شده.تا الان که سارا نفهمیده…روزها بهش سر میزنم پسرش شبها پیش مادرشه…خیالم راحته…شناسنامه المثنی گرفتم که به گا نرم…همه کار ها رو درست جور کردم…روزها هر روز ناهار پیش میترا هستم…شام پیش سارا.ولی بچه بدنیا بیاد یکشب اینجام یکشب اونجا…هچکس هم نمیتونه گوهی بخوره…ولی بچه سارا زودتر بدنیا میاد…داییه تمام خرج اون زنه رو داده…صدوبیست میلیون پول رحم اجاره رو داده…نمیدونم دیگه چی بگم و تعریف کنم…کلش همین بود…من نمیتونم حتی فکر یکروز بدون میترا سر کردن رو بکنم…خودش میگه میدونم مادرم هم اینقدر که تو منو دوست داری دوستم نداشته…گفتم پس چرا میخواستی ازم جدا بشی؟؟گفت از طرف مادرت و داییت تحت فشار بودم…گفتم مگه لال بودی،گفت نخواستم اوقات زندگیت تلخ بشه.گفتم عزیز دلم تو نباشی که اوقاتم سیاه میشه…تو نباشی زندگی برام مفهومی نداره…تو انتخاب خودمی…سارا انتخاب مادرم…پس همیشه باید باشی…دوستان ماجرای خودم بود…ممنون از همه شماکه وقت گذاشتین خوندین… نوشته: جان علی -
توسط minimoz · ارسال شده در
عکس مخفی سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر مخفی در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید. -
توسط minimoz · ارسال شده در
عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
-