رفتن به مطلب
  1. mohsen

    mohsen

  2. chochol

    chochol

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • dozens
      سکس من با پسرخاله شوهرم   سلام اسم من ف.هستش بخاطر مسائلی نمیشه اسممو بگم .من سال ۹۰با همسرم.ه ازدواج .کردم ازدواجمون سنتی بود واو۱۰سال از من بزرگتر بود ولی وقتی اومدن خواستگاری در صورتی که پسر خالم رو دوست داشتم ولی قبول کردم و نمیدونم چی شد متوجه شدم که عروسی هم کردیم .خلاصه اوایل ازدواجمون بود و خوب بود زندگی تا اینکه دو سال از ازدواجمون گذشت و شوهرم که انقدر داغ بود کمی سرد شد و اونی که هرشب سکس میکرد کرده بودش هفته ای دو هفته ای منم که خیلی داغ بودم راضی نبودم .تا اینکه یه روز پیامی برام اومد که میخوام باهات دوست بشمو از این حرفا منم گفتم شوهر دارم و اونم گفت میدونم تا یه ماهی گذشت که باهم اخت شدیم بعد خودشو معرفی کرد و پسرخاله شوهرم بود .دیگه بهم گفت من از روز اول دل بهت بستم و از این حرفا که مخمو بزنه …خلاصه یه روز قرار گذاشت وقتی شوهرم رفت سرکار رفتم سر قرار با ماشینش اومد دنبالم .رفتیم بیرون و گشتیم و برا اولین بار لب هم گرفتیم .دیگه اومدیم خونه .از اون شب رفتیم تو کار چتهای سکسیو ازاین چرتها .خلاصه یه روز دیکه قرار گذاشت رفتیم دهشون .خونه مادربزرگش دیدم کلید انداخت رفتیم تو و گفتم پس مادربزرگت گفت مسافرتن .دیگه رفتیم خونه .و شروع کردیم حرفو از این صحبتها یهو دیدم تو بغلشم داره سینه هامو میخورد و لب و ازین حرفا .دیدم میخواد شلوارمو دراره کمی مقاومت کردم و گفتم دیگه اونجا نه .ولی خوب خیلی دلم میخاست امتحان کنم خاستم فوری ندم بگه چه زود داد .کمی ناز کردم وگفتم نه .بعد دستمو برد زد رو کیرش گفت نگاه گناه داره میترکه .خلاصه قبول کردم وای کیرشو دراورد دوبرابر کیر شوهرم بود ‌.خلاصه بهم گفت میخوری گفتم عمرا بدم میاد .ولی اون حسابی کسمو خورد .و بعد گفت دیگه اجازه میدیبزارم گفتم بزار .وای کیرش بزور میرفتم تو کوسم خیلی کلفت بود .یواش یواش کردش تو .دهن سرویس شاید نزدیک نیم ساعت کسمو کرد وپاره کرد .و گفتم تو یه کاری کردی گفت حقیفتش فرص خوردم .اوف داشت ابش میومد گفت بریزم تو گفتم نه نه .گفت خوب اینجوری حال نمیده گفت بکنم پشت گفتم مگه تا اخرنکنی اخه خیلی کلفته خلاصه با چنتا فشار کردش تو کونم .منی که بزور به شوهرم کون میدادم فوری بهش دادم ده دقیقه هم تو کونم کرد و ابشو ریخت تو کونم .خلاصه جفتمون بیهوش افتادیم …شب که رفتم خونه دل درد بدی گرفتم .خلاصه منو پسرخاله شوهرم نزدیک ۴سال باهم رابطه داشتیم دیگه شده بودم کوس اون ماهی ۳تا ۴بار میبردم و ارضام میکرد بیشتر مشکل جا داشت .چند بار تو ماشین کردم که نزدیک بود گیر بیفتم .دیگه بهش گفتم هر وقت جا داشتی میام .خلاصه یه شبم شوهرم رفت تهران .و لباس سکسمو پوشیدم و پسرخالش شب اومد پیشم و تا صبح حال کردیم …یبار کلیه اشو عمل کرد و من بزور شوهرمو برداشتم بردم عیادتش …۳ماهی بود همو ندیده بودیم .وقتی رفتیم خونشون .پیام بهم داد دارم میترکم .گفتم تو که دیگه داغون شدی .گفت نه بابا دیگه میتونم فکر کن داشتم باهاش کنار شوهرم روبروش چت میکردیم …میگفت انقدر دلم میخواد کوس دارم دیوونه میشم توهم خوشگل کردی اومدی روبه روبرو چکارکنم .خلاصه نقشه ای ریختیم که شب بمونیم اونجا .و قرار شد شوهرم با داداشش و باباش یه سر برن تا رودخونه نزدیک خونشون برا ماهی …منم به شوهرم گفتم که حالا که شب اینجاییم من یه سر برم خونه دوستم اخه یکی ازدوستام خونش نزدیک خونه خالش بود و چند بار خودش برده بودم اونجا …دیگه زدم بیرون کمی رفتم جلو و دیدم که پسرخاله با ماشینش اومد .انداختم بالا .گفت حالا کجا بریم .منم گفتم بیرون نمیام .ریسک میکنیم میریم خوته خودمون شوهرمم که اونجاست نمیاد .موقع رفتن به خونه منو سر خیابون پیاده کرد و ماشینشو پارک کرده من جلو جلو رفتم درو باز کردم و گفتم بیا داخل کوچه اگه کسی نبود بیا. تو اگه کسی بود بگو پسرخاله خونست منم میگم آره بیا تو خوشبختانه کسی تو کوچه نبود .اومد تو .سه ماه همو ندیده بودیم ازدمه در حال افتادیم بغل هم لب نخور کی بخور نیم ساعت بازی کردیم .بعد دیدم کیرش سنگ شده .لخت شدم براش .کسمم خیس خیس شده بود انقدر هوسی بود که فوری کیرشو کرد توکوسم تلمبه زد زد زد ده دقیقه بود داشت میکرد یهو گوشیم زنگ خورد .شوهرم بود .گفت ما اومدیم خونه توهم بیا دیگه کمک خالم شام درست کن در حین حرف زدن پسر خاله داشت نم نم میکرد داشتم میمردم گفتم باشه تا یه ربع دیگه میام اخه دوستم داره وسیله ای اماده میکنه منم کمکش بچه شو گرفتم .یهو دیدم گفت اگه تاریک شد خودم میام دنبالت .گفتم نه خودم میام .خلاصه قط کردم و گفتم عجله کن …خلاصه کوسمو کرد بعد سه ماه یهو ابشو ریخت رو کمرم منم که سه بار ارضا شدم …دیدم کیرش هنوز نخوابیده میگه هنوز میخوام گفتم دیره بزار یه روز دیگه دیر بشه میره در خونه دوستم میفهمه .ها دیگه همونجا قول فردا رو ازم گرفت .دیگه رفتیم خونشون و شانس ما شوهرم با داماد خالم و برادر پسرخالش و باباش قرار گذاشتن فردا برن کوه و تا غروب بمونن .پسرخالشم خودشو زد به درد که نره .خلاصه فرداش باز رفتیم خونه تا سه بار منو کرد که دیگه کیرش خوابید …اینم خاطره من با پسرخاله شوهر نوشته: Zohreh
    • dozens
      گذرگاه لذت 1   سلام دوستانم. مدت زیادی هست که داستانهای خوب این سایت رو می‌خونم. از خواندن نوشته‌های شیوا، کنستانتین ، سفید دندون و … لذت زیاد بردم. چند روز پیش تاپیکی از ماه تابان خواندم که از کم بودن فعالیت گله مند بود. تصمیم گرفتم پس از سالها بیننده بودن با یک اکانت جدید محتوا منتشر کنم. این داستان شروع یک ماجراست الزاما ادامه نخواهد داشت اما اگر از دیدگاه دوستان قدیمی یک محتوای ارزشمند بود ادامه آن را در قالب داستان‌هایی مجزا منتشر خواهم کرد. داستان تخیلی گذرگاه لذت من، نگار، نوزده ساله و دختری از یک خانواده سنتی، شش ماه از ازدواجم با آرشِ بیست و شش ساله می‌گذشت. باورهای عمیق خانواده‌ام سایه‌ای سنگین بر زندگی‌ام افکنده بود و فرصت با هم بودنمان با آرش بسیار اندک بود. با این حال، همان لحظات کوتاه، سرشار از اشتیاق و برایم بی‌نهایت ارزشمند بودند. رها، دختر خاله‌ام، بیست و چهار ساله و در ماه هفتم بارداری بود. او در شهر دیگری زندگی می‌کرد و قبولی دانشگاه من بهانه‌ای شد تا به آن شهر نقل مکان کنم. این تغییر، روزنه‌ای بود برای رهایی نسبی از فضای بسته خانه و شاید یافتن فضایی برای خودم. به محض رسیدنم، رها به بهانه‌ی کمک در دوران بارداری، مرا به خانه‌اش دعوت کرد. این فرصت برای من و آرش هم فراهم شد تا بیشتر کنار هم باشیم؛ او می‌توانست به خانه‌ی رها بیاید و چند روزی را با من بگذراند. با ورود به خانه‌ی رها، حس داغ دلتنگی در وجودم شعله کشید. هر لحظه با آرش، این دلتنگی را عمیق‌تر می‌کرد. اما حال و هوای رها متفاوت بود. شوهرش، سامیار، وسواس عجیبی نسبت به سلامتی بچه داخل شکمش پیدا کرده و در این ماه‌ها از هرگونه نزدیکی با او اجتناب می‌کرد. رها در سکوت تنهایی‌هایش غرق بود و بارها از این وضعیت خسته و کلافه می‌گفت. در اوایل مهرماه، رها پیشنهاد سفری چند روزه به شمال را داد. پس چهار نفره با ماشین آفرود سامیار در جاده‌های خاکی پیش رفتیم و به قلب جنگل‌های شمال رسیدیم. هیجان و خوشحالی در چهره‌ام موج می‌زد. شب کنار آتش، در دل طبیعت، همه چیز برای یک ماجراجویی مهیا بود. به مکانی بکر و دلنشین رسیدیم، دور از هرگونه تمدن، جایی که تنها صدای پرندگان و وزش باد سکوت را می‌شکست. آرش چشمش به کلبه‌ی چوبی افتاد که تنها در میان درختان ایستاده بود. حس آرامش عجیبی از فضا و خود کلبه به دلم نشست. آرش از چوپانی که نزدیک کلبه بود پرسید آیا می‌توانیم شب را آنجا بمانیم. چوپان با لبخندی گفت کلبه متروکه است و کسی آنجا رفت و آمد نمی‌کند: “اگر دوست دارید، بمانید، کسی مزاحمتان نمی‌شود.” با هم وارد کلبه شدیم. نه خیلی تمیز بود، نه خیلی کثیف، اما حس تنهایی‌مان آرامشی به دلمان بخشید. کلبه دو اتاق در بالا و یک هال در پایین داشت. گوشه‌ای به عنوان حمام استفاده می‌شد، اما خبری از آب گرم نبود. شب را کنار هم گذراندیم. همه چیز عادی به نظر می‌رسید، اما دلتنگی و اشتیاق در من بیشتر می‌شد. آرش از خستگی زود خوابید و با لحنی آرام گفت: “وقت زیاد داریم، فردا جبران می‌کنم.” صبح روز بعد، با تعجب از خواب بیدار شدیم. کلبه به شکلی عجیب و غیرقابل‌توضیح تغییر کرده بود. جای جنگل، حالا دیوارهای بتنی و سقفی با یک لامپ روشن بود. تنها یک در فولادی روبرویمان بود. نفهمیدیم چگونه به این مکان منتقل شده‌ایم. همه چیز در یک لحظه عوض شده بود و هیچ‌کدام قادر به توضیحش نبودیم. این تغییرات و حس عجیب و گیج‌کننده، سردرگمی عمیقی در ما ایجاد کرده بود. من و رها به شدت ترسیده بودیم. سامیار و آرش هم وضعیت بهتری نداشتند اما سعی می‌کردند ما را دلداری دهند، به خصوص رها که باردار بود و نگرانی‌اش بیشتر به چشم می‌آمد. سامیار بی‌صدا به در فولادی نزدیک شد و آن را هول داد. در با صدای بلندی باز شد و هوای سرد و مرموزی به داخل ریخت. همگی به سرعت وارد شدیم. فضا کاملاً غیرمنتظره بود: مبل‌های نرم و راحت و همه چیز شبیه یک اتاق هتل شیک و تمیز به نظر می‌رسید. اما در مرکز اتاق، فقط یک تخت بزرگ و مجلل قرار داشت. به محض ورود، در پشت سرمان با صدای زنگ‌دار و محکمی قفل شد. انگار این فضا قصد حبس کردن ما را داشت. ناگهان صدایی از سقف به گوش رسید؛ صدای چرخیدن چیزی، شبیه بالا رفتن کلبه و قرار گرفتن آن در جای اولیه‌اش. از اسپیکرهای سقفی صدایی پخش شد که در فضا پیچید: «“به گذرگاه لذت خوش آمدید.” وب‌کم‌های این گذرگاه در دارک وب نمایش داده می‌شود و اشتراک آن با قیمت‌های نجومی به فروش می‌رسد. خریداران این اشتراک‌ها دو انگیزه اصلی دارند: ۱. تماشای لحظات جنسی تابو – افرادی که از شکستن مرزهای اخلاقی و اجتماعی لذت می‌برند و به دنبال دیدن روابطی هستند که هیچ‌گاه در دنیای واقعی به چشم نمی‌آید. این لحظات شامل رفتارهای جنسی غیرمتعارف و غیرقابل تصور است که تنها در دنیای تاریک و پنهان می‌توان تجربه‌شان کرد. ۲. تماشای شکنجه جنسی افراد – برخی دیگر از این افراد در جستجوی لذت از درد و رنج دیگران هستند. آن‌ها به مشاهده شکنجه‌های بی‌رحمانه و لحظات مرگبار لذت می‌برند؛ جایی که درد و ترس نه تنها احساس می‌شود، بلکه تبدیل به یک تجربه‌ای می‌شود که نمی‌توان از آن چشم پوشید. “شما چهار نفر باید یکی از این دو مسیر را انتخاب کنید.” یکی از این انتخاب‌ها به شما اجازه می‌دهد تا در برابر دوربین‌ها از لذت‌های تابو بهره ببرید و بدون آسیب جسمی، ۱ میلیون دلار دریافت کرده و از گذرگاه خارج شوید. اما انتخاب دیگر، مسیری است که به جهنم شکنجه‌های بی‌رحمانه منتهی می‌شود، جایی که ممکن است هیچ‌کدام‌تان از آن زنده بیرون نیایید.» اتاق در سکوت سنگینی فرو رفت. همه چیز همچنان در حال تغییر و دگرگونی بود، و ما چهار نفر، در برابر این انتخاب پیچیده و سرنوشت‌ساز، احساس می‌کردیم که نه تنها زندگی‌مان، بلکه آینده‌مان در این لحظه رقم خواهد خورد. رها سرانجام سکوت را شکست: “آرش، تو چی فکر می‌کنی؟” صدایش می‌لرزید، اما سعی داشت آرام به نظر برسد. نگاهش بین من، آرش و سامیار چرخید. دستش را به پیشانی‌اش زد و با آهی بلند گفت: “من نمی‌دونم… نمی‌تونم فکر کنم. این انتخاب خیلی سنگینه.” نگاه من به آرش خیره شد. در سکوتی محض، ناگهان صدایش بلند شد. چهره‌اش دیگر آن آرامش همیشگی را نداشت. چیزی در درونش به لرزه افتاده بود. مکث کرد و سپس با صدایی محکم گفت: “ما هیچ راه فراری نداریم. اینجا و اکنون، تنها چیزی که می‌تونیم انتخاب کنیم، همون انتخابی‌یه که می‌خوایم با هم ازش بیرون بیایم. ما باید از این گذرگاه بیرون بریم. و تنها راه اینه که جلوی دوربین‌ها لذت ببریم. به‌خاطر خودمون، به‌خاطر رها، به‌خاطر اینکه هیچ‌کدوم‌مون نباید شکنجه‌های جهنمی اینجا رو تجربه کنیم.” شرم و گناه همزمان در قلبم فوران کرد. اما ندایی درونم می‌گفت این راه، به هر حال کم‌خطرتر از آن جهنم است. آرش به آرامی نگاهم کرد، گویی می‌خواست تأیید بگیرد، اما می‌دانستم دیگر چیزی برای پنهان کردن نمانده. نگاهش پر از شرم و التماس بود، اما حرفی که باید می‌زد را زد: “این تنها انتخابی‌یه که داریم.” رها که هنوز نگران بود، نفس عمیقی کشید و به آرامی به سمت آرش قدم برداشت. در دلش هنوز درگیری بود، اما می‌دانست در این لحظه، تصمیم‌گیری باید یک‌جا و با هم انجام می‌شد. رها گفت: “خب، پس تصمیم گرفتیم.” در همین لحظه، صدای آرام و بی‌رحم سیستم اعلام کرد: “انتخاب شما ثبت شد. گذرگاه لذت، آماده است.” بعد از سکوت سنگین اتاق، صدای سیستم دوباره بلند شد: “این گذرگاه چندین مرحله دارد. شما با انجام هر مرحله، به جلوتر خواهید رفت. در اجرای تمام دستورات، تلاش کنید که بهترین عملکرد را داشته باشید. در غیر این صورت قبول نخواهید شد و در همان اتاق خواهید ماند. دستبندهای هوشمند روی میز را به دستان خود ببندید.” تمام بدنم از این هشدار میخکوب شد. حالا دیگر راه بازگشتی نبود. صدای بلندگو در سکوت طنین انداخت و با لحنی آمرانه، قوانین مرحله‌ی اول را اعلام کرد: “دو بانو، لباس‌های مخصوص خود را از قفسه بردارید و بپوشید. سپس، هر یک از شما شورت خود را به همسر دیگری بدهید. آقایان، لباس زیر را بو کشیده و با زبان بچشید. در نهایت، دو بانو در تختخواب کنار هم قرار گرفته، یکدیگر را در آغوش بگیرید و با بوسیدن لب‌ها و لمس سینه‌ها، به یکدیگر لذت ببخشید. تنها در صورتی که همه از این تعامل لذت ببرند، در اتاق بعدی باز خواهد شد.” با شنیدن این دستورات، حس شرم و اجبار در وجودم قوی‌تر شد. این که باید لباس زیر شخصی‌ترین بخش تنم را به مرد دیگری بدهم و او آن را لمس کند و ببیند، حس عمیقی از تجاوز به حریم خصوصی‌ام را به همراه داشت. نگاهی به رها انداختم. چهره‌اش درهم رفته بود و دستانش به آرامی می‌لرزید. می‌دانستم که او نیز احساسی مشابه دارد، اگرچه شاید باکره نبودنش کمی از سنگینی این لحظه برایش کاسته باشد. وقتی به سمت لباس‌ها رفتیم، لباس سفید زیبا و بی‌نقصی، که از گردن تا مچ پا را دربرمی گرفت.شکوفه‌های صورتی کوچکی لباس را از سادگی بیرون آورده یقه‌ی لباس با چند دکمه‌ی کوچک و مرواریدی مزین شده بود. آستین‌های کوتاه، به‌اندازه‌ی پوشاندن ظرافت شانه‌ها و زیر بغل دوخته شده بودند. خوشبخته کنجی پشت در قفسه برای تعویض لباس داشتیم به نوبت هر دو پوشیدیم. سکوت سنگینی بین ما حاکم بود. لباس خیلی عریان نبود، اما در عین حال، نبودِ هیچ لباس دیگری زیر آن، حس عریانی و آسیب‌پذیری شدیدی را القا می‌کرد. دیدن برجستگی سینه‌ها و خطوط باسنم از زیر پارچه‌ی نازک، شرم را در وجودم شعله‌ور می‌کرد. این اجبار، این نمایش، حس تحقیرآمیزی را به همراه داشت. با این حال، نمی‌توانستم منکر کنجکاوی و حتی ذره‌ای هیجان شوم. قرار گرفتن در معرض نگاه دو مرد، حسی ناآشنا و مبهم را در دلم زنده کرده بود. حدس می‌زدم رها نیز درگیر کشمکش مشابهی باشد، با این تفاوت که شاید عطش او برای لمس شدن و تجربه‌ی دوباره‌ی صمیمیت، قوی‌تر بود. رها با آن لباس سپید به سوی آرش رفت، زیبایی‌اش در نظرم دوچندان شد. زیر لباس سفید و لطیفش، برآمدگی شکمش در ماه هفتم بارداری و نوک پستانهای بزرگش به زیبایی نمایان بود. دامن لباس با هر گامش موج برمی‌داشت و هاله‌ای از معصومیت و زنانگی را به دورش می‌تنید. لحظاتی بعد، رها شورتش را با اکراه به آرش داد و من نیز با دستان لرزان، شورت خیسم را به سمت سامیار گرفتم. بوی تن و ترشحاتم، خصوصی‌ترین بخش وجودم، حالا در معرض حس کنجکاوی و لمس مرد دیگری قرار می‌گرفت. این تصور، گونه‌هایم را سرخ کرد و حس ناخوشایندی در تمام وجودم پیچید. نگاه آرش وقتی شورت رها را گرفت، ترکیبی از شرم و کنجکاوی بود. او با احتیاط آن را بو کشید و سپس، با تردید نوک زبانش را به پارچه کشید. این صحنه، حس حسادت و انزجار را همزمان در من زنده کرد. سامیار اما با لبخندی که نمی‌توانستم معنایش را تشخیص دهم، شورت مرا گرفت و همان کار را تکرار کرد. این تبادل خصوصی‌ترین اشیا، فضایی سنگین و پر از تنش جنسی در اتاق ایجاد کرده بود. برآمدگی آلتهای مردانه‌ از زیر شلوارهای جین هر دو مشخص بود. وقتی رها به سمت تخت رفت و دراز کشید، من نیز با تردید کنارش قرار گرفتم. لمس تنش از زیر لباس نازک، حس عریانی و آسیب‌پذیری‌مان را تشدید می‌کرد. نگاه‌های مردانه‌ای که حالا با نوعی انتظار و شهوت به ما خیره شده بودند، سنگینی این اجبار را دوچندان می‌کرد. با قلبی که به تپش افتاده بود، به رها نزدیک‌تر شدم. لمس لب‌هایش، که حالا کمی می‌لرزید، حس غریبی از همبستگی و اجبار مشترک را در دلم بیدار کرد. شروع به لمس آرام سینه‌هایش کردم، حرکتی که همزمان با شرم و نوعی اطاعت منفعلانه انجام می‌شد. می‌دانستم که این تنها راه برای عبور از این مرحله‌ی تحقیرآمیز است، اما روحم از این نمایش اجباری در عذاب بود. لب‌هایم را به آرامی به لب‌های رها نزدیک کردم. نفس داغ و خوشبویش برای لحظه‌ای مرا از آن فضای تحقیرآمیز جدا کرد. رها با تسلطی بیشتر مرا به پشت خواباند و روی بدنم خیمه زد. قرار گرفتن زیر بدن نرم و داغش، حسی غریب از هیجان را در وجودم بیدار کرد. زبانش را به آرامی در دهانم لغزاند. مکثی کوتاه کردم و سپس مبتدیانه حرکاتش را تقلید کردم. حسی از خیسی درونم گسترده شد. رها دکمه‌های مرواریدی یقه‌ام را باز کرد و یکی از دست‌هایش را به سینه‌ام رساند. فشار ملایمش موجی از لذت را در تمام وجودم جاری کرد، آنقدر که حس خیسی تا کنار ران‌هایم کشیده شد. لحظاتی بعد، یکی از سینه‌های نسبتاً درشت رها را بیرون کشیدم و به آرامی مکیدم، همزمان زیر گردنش را نوازش می‌کردم. صدای بلندگو ناگهان رشته‌ی افکارم را گسست: «لذت برای دو بانو کامل شد. پس از کمی استراحت و تغذیه، به اتاق بعدی هدایت خواهید شد. تا شروع مرحله‌ی بعد، سه ساعت زمان دارید» ناگهان به خودمان آمدیم، گویی فراموش کرده بودیم زیر نگاه‌های آرش و سامیار و چه بسا ده‌ها نفر دیگر در آن سوی مانیتورها قرار داریم. شرم با سوزشی ناگهانی در وجودم زبانه کشید. چه کرده بودیم؟ و قرار بود چه بر سرمان بیاید؟ نوشته: شوق سرخ
    • dozens
      زن حشری داخل مترو   دیدی همیشه بد شانسی و زمانی که شانس باهات یار میشه هم بد شانسی میاری گیج نشید بزار توضیح بدم امروز با خواهر سارا که ۲۶ سالشه رفته بودیم پانزده خرداد برگشتنی ساعت ۷ بود رفتیم مترو سوار شیم مترو خیلی شلوغ بود بیش از حد شلوغ بود من خواهرم رو بردم سمت بانوان که تو شلوغی مردا بهش نچسبن خواهرم رفت سمت بانوان مترو آنقدر شلوغ بود که خیلی از مردها هم رفتن سمت بانوان منم دیدم اینجوریه رفتم سمت بانوان پیش خواهرم وایسادم تو همون شلوغی و بمال بمال یه زن تقریبا ۳۰ تا ۳۵ سال با تیپ خیلی باز با قد ۱۵۵تا۱۶۰ جلوم وایساده بود خواهرم هم بغلم بود رفتیم ایستگاه بعدی مترو شلوغ تر شد همه هل میدادن من خواهرم رو گفتم پشتم وایسه خواهرم پشت وایساده و تکیه داد به در مترو مردم ک هل میدادن کون خانم رو به روی میخورد به کیرم آنقدر کیرم مالیده شد به کونش که راست کردم اولش خدا خدا میکردم ک نفهمه ولی خب انگار فهمیده بود ایستگاه بعدی دو نفر از واگن ما رفتن بیرون و یکم خلوت شد زنه برگشت تو چشام نگاه کرد و خندید من از خندش فهمیدم که متوجه راست کردنم شده یه سی ثانیه گذشت مترو راه افتاد خواهرم پشتم وایساده بود و تو موبایلش بود یهو متوجه شدم یه چیزی داره روی کیرم از رو شلوار بالا پایین میشه نگاه کردم دیدم داره با دستش کیرم رو میماله اولش پشمام ریخت چون همیشه اینجور چیزا رو تو سایت کون باز یا فیلم های پورن میدیدم باور نمی‌کردم و میگفتم امکان نداره این کار رو تا ایستگاه بعد ادامه حتی تا جای که من کم مونده بود ارضا شم ایستگاه بعدی مترو خلوت تر شد و دیگ اگر اینکار رو انجام میداد بقیه میدیدن رفتیم رسیدیم ایستگاه بعد من تو گوشی رفته بودم از حشریت زنه الکی سرفه کرد نگاهش کردم بهم خندید و پیاده شد احساس کردم منظورش اینه که برم دنبالش ولی خب چون خواهرم پیشم بود نمی‌تونستم برم بله حالا متوجه شدی وقتی میگم (همیشه بد شانسی و حتی زمانی که شانس بهت رو می‌کنه هم بدشانسی میاری) نوشته: rozim
    • dozens
      رضا و زن مطلقه   سلام به همه دوستان من اسمم رضاست و ۳۰ سالمه این خاطره برای دو سال پیشه .یه روز با یکی از دوستام داشتیم می رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری با ماشین من راه افتادیم بریم وقتی به درب بهشت زهرا رسیدیم یه خانوم تقریبا ۴۵ ساله دیدم که وایساده منتظر ماشینی موتوری و… سریع دوستمو رسوندم توی قطعه خودم برگشتم سمت خانومه توی دلم خیلی نگران بودم که زنه رو حتما سوار میکنم فقط خدا کنه نرفته باشه سریع گاز دادم تا رسیدم دیدم هنوز هست یه بوق زدم زنه یه نگاه به من کرد و سوار شد یهو دیدم دوستم زنگ زد گفت کجا رفتی منم بهش گفتم میام تا جنازه رو بیارن از غسالخانه به قطعه منم میام و یه جوری دوستمو با حرف پیچوندم زنه گفت این کیه که داره سیمجینت میکنه گفتم مهم نیست یه مقدار با هم لاس زدیم منم دستمو هی میذاشتم لای پاش میمالیدم زنه هی میخندید گفت اسمت چیه چند سالتونه و سوال های کوس و شعر تا توی اتوبان بودیم رسیدم دم خروجی انبار اخلاقی رفتیم اون سمت یهو دیدم زنه گفت مثل اینکه خیلی هولی رفتیم یه جا خلوت داخل ماشین همیشه کاندوم داشتم چون یه موقع هایی لازمم میشد بعد زنه گفت اسمم زهراست و لاس میزد باهام ولی من انقدر حشرم بالا بود یادم نمیاد چی میگفت توی ماشین شلوارمو دارم پایین گفتم عزیزم بخورش با اکراه ساک زد دیدم داره اذیت میشه و انگار خوشش نمیاد با دستام سرشو به سمت کیرم بردم تا ته خورد یه دو دقیقه ساک زد بعد لختش کردم دیدم چه بدن سفیدی داره ولی سینه هاش کمی کوچیک و آویزان بود دیدم نفساش به شمارش اومد چون داخل ماشین بودیم استرس و عرق با هم قاطی بود زهرا گفت شمارمو میدم یه روز میایی خونه ی خودم منم مطلقه ام اونجا هر کاری خواستی بکن من گفتم نه باید یه جور بکنمت حالت جا بیاد . بعد از پشت فرمون اومدم اینو سمت شاگرد در ماشینو باز کردم بهش گفتم برگرد بعد برگشت به حالت داگی منم یه کاندوم کشیدم رو کیرم یواش یواش کردم داخل کوسش یواش یواش تلمبه زدم منم کیرم زیاد بزرگ نیست کلفتیشم معمولیه همینجوری که تلمبه میزدم انگشتمو رسوندم به سوراخ کونش یه مقدار خشک خشک فرو کردم هیچ اعتراضی ندیدم زهرا کنه. بعد کیرمو در آوردم یواش گذاشتم توی کونش من عاشق کون کردنم. مثل اینکه قبلا کونو داده که راحت میشه تلمبه زد بعد بهش گفتم کیرم کجاست گفت گذاشتی پشتم گفتم چرا گشادی زن گفت گشاد نیستم فقط کون بزرگمو شوهرم میکرد منم زیاد اهمیت ندادم به حرفاش تا اینکه ارضا شدم خودمونو به جوری جمع و جور کردیم تا اینکه سوار ماشین شدیم و زهرا رو رسوندم میدان بهمن تا اینکه دوباره به دوستم زنگ زدم گفتم میثم کجایی؟ گفت تازه جنازه رو آورد منم گازشو گرفتم سریع خودمو رسوندم به میثم دوستم بهم گفت کجا رفتی من کاشتی اینجا گفتم داستانش مفصله بهت میگم تا اینکه سوار ماشین شدیم و سریع رسیدیم سالن غذاخوری و … پذیرایی مرده خوری شدیمو با دوستم راه افتادیم به سمت محلمون ستار خان وقتی رسیدم بهش اصل ماجرا رو گفتم میثمم گفت خیلی نامردی چرا مارو نبردی گفتم شمارشو گرفتم یه موقع زنگ میزنم تو هم میکنی ببخشید که داستانم زیاد سکسی نبود ولی یه خاطره بود برام بعد از اون ماجرا چند باری هم سکس کردم باهاش دوستمم سکس کرد باهاش نوشته: رضا
    • dozens
      ادامه فیلم بدن نمایی دختر خوشگل ایرانی با چهره . تایم: 02:30 - حجم: 30 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18