رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

  • پاسخ 1.7k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • arshad

    193

  • chochol

    181

  • mame85

    178

  • behrooz

    177

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

قسمت ششم سکس گروپ تو ویلا که دختره رو میکنتش بعد ابشو رو پاهاش میریزه (تصاویر) .

8u8xsl5rmpsg.jpg

تایم: 00:43 - حجم: 9

تماشای آنلاین فیلم

لینک دانلود فیلم

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • mame85
      عدو شود سبب خیر   سلام دوستان.پیام هستم۳۵سالمه.تازه متاهل شدم.و این ماجرای من و خانومم هستش…البته من قبلا ازدواج کردم اما چون دختر عموم بود و مشکلات خانوادگی پیش اومد جدا شدیم…و چند سال قبل مهریه دادم و مشکل اصلی پدرم و عموم بودن…که الان کلا از خانواده ام جدا هستم…خانوم قبلی ازدواج کرد.و خودش بهم زنگ زد که با پول تو الان زیر کیر یکی دیگه خوابیدم من هم نوشتم اگه خدا عادل باشه حق منو ازت میگیره…و اینطوری هم شد…ولی کاش نمیشد…با وجود اینکه سونو گرافی هم رفته بود اما بچه ای که گیرش اومد خدا شفا بده بهش…معلول جسمی شده…حالا کار نداریم نباید بهم زنگ میزد و منو مسخره می‌کرد… اما این نکته مهم داستان بود که گفتم…و من که خوشحال نشدم بلکه ناراحت هم شدم ولی کاره دیگه…شغل من تعمیرات و خدمات موبایله که الان فروشگاه هم دارم…از لحاظ مالی و پولی اصلا مشکلی ندارم…توی یک برج۱۰طبقه زندگی میکنم.که هر طبقه۴واحد بزرگ هست…دو تا واحد شمالی دو واحد جنوبی.کنار هم ساخته شدن…همه اینها چه شمالی چه جنوبی تراس مشترک دارند که با یک دیوار یک متری کوچولو از هم جدا شدند.که بعضی خانواده ها روی دیوار کوچولو حفاظ بلندتر نصب کردن تا همسایه وارد حریم اینها نشه…این برج بسیار خوبه.همه هم خانواده با کلاس کلا توی این برج بچه کمه…بی سروصدا و زیبا…محل کارم هم دوتا مغازه بزرگ چفت هم یکی اجاره است ویکی مال خودمه…آپارتمان هم مال خودمه…کنار خونه من یک بنده خدایی زندگی می‌کرد تنهای تنها.سرهنگ بازنشسته نمیدونم سپاه بود نیروی انتظامی بود چی بود…ولی سنی هم نداشت۷۰نبود فوت شد…خیلی مرد درستی بود…خونه من و این تراسمون خودمون حفاظ از اول نذاشتیم گفتیم زشت میشه…بعد فوتش چند وقتی خونه اش خالی بود.تا اینکه دیدم یک خانوم خیلی محجبه و بسیار زیبا قد متوسط کمی خیلی کم تپل…یا اینکه چون صورتش گرد بود اینجوری به نظر میومد.چون چادری بود نمیشد تشخیص داد…چشم و ابرو مشکی خیلی خوشگل و ناز و خیلی خیلی مغرور…نمیشد بهش نگاه کنی…اونجا رفت و آمد می‌کرد…من هر روز۹صبح میرفتم سرکار و حتی بعضی وقتها ظهر هم خونه نمیومدم…خب کسی نبود خونه که بیام…ناهارم و هم بیرون می‌خوردم…و فقط دوهفته ده روز یکبار با دوستان خونه هم جمع می‌شدیم و سیگاری تلخکی آبکی چیزی برای تفریح مصرف می‌کردیم.شبها هم۱۰خونه بودم…شب بعد شام یک قلیون روی تراس میکشیدم…که همسایه واحد روبرو زن و شوهر جوونی بودن رامین و رویا زنش.‌خیلی دوستای خوبی هستن برای من.‌میومدن وتنقلات میاوردن روی تراس ۴تا موزیک ملایم گوش می‌دادیم وقلیونی وچایی و میوه ای وقت میگذرونیم… حتی اگه رامین هم نبود رویا میومد پیش من و اصلا خدایی نکرده بهش نظر بد نداشتم و ندارم و اون هم مث خواهرم و دوست صمیمی منه…خانم پرستار فوق باکلاس و باشخصیت…خیلی هم پیش من راحته…گفتم رویا کسی کنار من زندگی میکنه چراغ خونه سرهنگ چند روزه روشنه…گفت من که نمیدونم اما نگهبان ساختمون میگفت مث اینکه دخترشه.یک ماشین کوئیک اتوماتیک هم سواره لنگ میزنه.گفتم نه سالمه…یک بار دیدمش.رو پاش بود…گفت روی پاست ولی لنگه…ولی مث اینکه کارمند و شاغل جای مهمیه…بعضی روزها سر صبح با ماشین مهمی میان دنبالش…گفتم ایوالله…تا الان کجا بوده…اصلا به پدرش سر نمی زد.حتی توی فوت پدرش هم نبود.گفت اصلا کسی چیزی نمیدونه خیلی مرموزه. حتی جواب سلام هم نمیده…خوشگله چادر ملی سرش میکنه…خواهش کرده به خاطر پاش پارکینگ شو با مال یکی از همسایه ها عوض کرده که نزدیک آسانسور باشه…سرایدار می گفت…خودشه و خودش…گفتم من که ۹صبح میرم ۱۰شب میام.چیکار دارم…فقط یکبار دیدمش من سوار آسانسور میشدم اون پیاده شد.حتی نگاهم هم نکرد…ولی فهمیدم رفت طرف خونه سرهنگ…اون شب گذشت و چند روز بعد…ظهری برگشتم خونه خسته بودم.ساعت۲وربع بود.من همکف سوار میشدم.چون نیازی به بردن ماشین نبود که برم پارکینگ…مغازه ها نزدیک خونه ام هستن…پیاده میرم میام.و فقط برای تفریح ماشین بیرون می برم…حتی برای کار اداری یا خرید با موتور میرم.راحت تره…پارکینگ میره طبقه منهای یک کل زیر ساختمون پارکینگه…آسانسورها از اون جا شروع میشن…این خانوم توی آسانسور سوار بود.من که سوار شدم سیگار نمیکشم ها ولی خسته بودم یکی روشن کرده بودم…تا رفتم داخل.خانوم اوجی هم بود…تا رسیدم اون اول سلام داد.با وجودی که هم سن مادرمه…من و اون احوال پرسی کردیم.و این خانوم هم نون دستش بود با یک کیسه نایلونی بزرگتر…کنار وایستاده بود.من سیگارم دستم بود.خداییش اشتباه از من بودکه سیگارمو خاموش نکردم و رفتم داخل…بعد احوال پرسی با خانوم اوجی…سلامی هم به این خانوم دادم…در صورتی که اون باید سلام می داد.گفت آقا به جای سلام دادن سیگارتو خاموش کن.مگه فرهنگ آپارتمان نشینی یادت ندادن…همه رو مریض کردی نفسم گرفت…گفتم ببخشید خانوم حواسم نبود…گفت یعنی چی آقا.گفتم خانوم من اصلا سیگاری نیستم…الان هم خسته بودم یکی روشن کردم…گفت آره میدونم نیستی ولی هر شب صدای آهنگ تو خنده هات و بوی دودت توی خونه من پره…دیگه عصبی شدم.گفتم به تو چه ۴دیواری اختیاری.چلغوز…هیچچی بهش نمیگی هی گوه میخوره…خانوم اوجی گفت ای وای صلوات بفرستین.بده همسایه این…گفتم ببین حاج خانم من که معذرت خواستم باز داره زر زر میکنه…تا پیاده شدیم توی ۱۵ثانیه ریدیم به هم دیگه…اون رفت واحد خودش من رفتم واحد خودم…عصبی بودم‌ شدید…نیم‌ساعت نکشید مامور اومد در خونه من…به جرم مزاحمت برای همسایه…گفتم کی از من شکایت کرده…چندتا از همسایه ها اومدن گفتن…ای وای مهندس بهترین شخص ساختمونه تموم کارهای برقی ساختمون رو ایشون بدون گرفتن مبلغی انجام میده ما هیچکدوم ازش شکایتی نداریم.من میدونستم کار کیه…همون موقع بیرون اومد گفت الکی سر و صدا نکنید من شاکی هستم ازش…گفتم بعدا چرا…گفت شما مواد مصرف می کنید مهمون زیاد دارید…آهنگتون صداش بلنده…گفتم همسایه های عزیز شما تا الان مهمون خونه من دیدین…خانوم شما به من تهمت زدی و من ازت ادعای شرف میکنم گفتی معتادم… باید جناب سروان ازم تست بگیری الان هم بگیری اگه معتاد نبودم باید این خانوم توی دادگاه و جلوی همه ازم معذرت خواهی کنه…و در مورد موسیقی خانومها آقایون تا الان من صدای موسیقیم بلند بوده‌‌…همه گفتن اصلا…گفتم جناب سروان این خانوم دو هفته اومده شر ساخته…جا پارک عوض کرده برای سیگار گیر میده برای همه چی اذیت میکنه.اصلا من هم ازش شاکی هستم چون تهمت زده…خلاصه که اون روز به خیر گذشت و تموم شد…ولی همسایه ها ازش خیلی شاکی شدن…چندروز بعد من خونه رو گذاشتم برای فروش…مدیر ساختمون و رویا که مسئول کارای ساختمون و شارژ و اینجور چیزها بودن‌…تا فهمیدن بنگاهی اومده ناراحت شدن.جلسه گذاشتن…و خودشون تصمیم گرفتن باید برن واز این خانم شکایت کنند و از ناراضی بودنشون ازخانومه.و از رفتن من ناراحت هستن.و اعتراض کردن…رویا و رامین که خیلی ناراحت بودن.آخه من اصلا و ابدا به کار کسی کاری نداشتم و ندارم.و حتی اگه تونستم کاری هم از دستم بر اومده هم برای اهالی ساختمان و هم خود ساختمون انجام دادم…ولی این دختر خودش از همه بدتره…در ضمن از اول توی جلسه ساختمون قرار شد هیچکس حیوان خانگی نگه نداره حتی گربه.و حتی قناری…و طوطی…و بزرگ روی بنر ورودی درب اصلی نوشتیم.و نصب کردیم حتی با ذکر …همسایه ها شکایت نامه رو نوشته بودن و داده بودن شورای حل اختلاف و اون هم رای صادر کرده بود در صورت تکرار خطا و نارضایتی همسایگان…باید زودتر تخلیه کنه…مامور اومده بوددرخونه اش و اخطار داده بود. همین دلیل باعث شده بود که کمتر دیده بشه…اما یک حرکت دیگه زد.اون موقع نمیدونستم کجا کار میکنه و کارش چیه…ولی مامورای اماکن ریختن مغازه من و حسابی پرس و جو کردن و بیخودی گیر دادن…البته من هم دوست و آشنا زیاد دارم…و ته و توش رو در آوردم که کسی زنگ زده و سوسه اومده.و بماند دیگه فلان و فلان خیلی اذیت شدم تا رفع اتهام کردم…خیلی ناراحت بودم…شب رو تراس بودم…قلیون چاقیدم. جاتون خالی باربیکیو رو روشن کردم چند سیخ جوجه بزنم…البته تراسهای ما بزرگ هستن…مث یک مینی حیاط کوچولو هستن…همون موقع…رویا زنگ زد گفتم خونه ام بیا…گفت رامین شیفته من تنهام گفتم قدمت روی چشم…اومد پیشم…گفت وای ببخشید.بد موقع اومدم.گفتم چرت نگو روزیت اینجا بوده…چایی براه و قلیون چاق…مشغول بودیم…فریدون فروغی گوش می‌دادیم… اولین سیخ ها رو که گذاشتم روی زغال…بوی وحشتناک کباب پیچید…با بوی قلیون کیف میکردی حسش کنی…یکباره یک چی گفت تالاپ افتاد توی خونه من روی تراس…یک گربه چاقالوی خوشگل گنده و تپل…خیلی خیلی زیبا بود…بوی کباب مستش کرده بود بلند بلند میو میو می‌کرد… همون موقع همین دختره که بعدا فهمیدم اسمش فائزه هست…اومد روی تراسش و می گفت کجایی سوزی ساکت باش کجایی میگم…پیشی پیشی پیشی…ولی خب پیشی پیش ما بود…اومد روی تراس نفهمید صداش از خونه من میاد.سر لخت بود چه موهای قشنگی داشت دم اسبی بسته بود…فقط حیف که پاش کج بود و کوتاه…شلوارک پوشیده بود پاهاش سفید و خوشگل و تپل بودن…چه کوس تپلی داشت…اون منو ندید…ولی من قدم بلند بود اون و کامل می دیدم…پشتش که بهم بود خم میشد اون هم به زور دنبال گربه اش بود…نمی‌دونست خونه منه داره شام میخوره…چه کونی داشت بی پدر و مادر…هلاکم کرد…اینقدر قشنگ بود…گربه دوباره میو کرد.و این تا صداشو شنید با همون پاش اومد طرف تراس من و تا منو دید که نگاهش میکنم زودی رفت توی خونه…رویا داشت با گربه هه بازی میکرد و غذا میداد…بهش اونم خودشو لوس می‌کرد.خانوم خانوما با چادر رنگی خونگی اومد طرف تراس من و گفت ببخشید مثل اینکه مهمون من اومده خونه شما…مال کسیه چند روزه سپرده به من…میخوان بیان ببرنش…رویا پیشدستی و زرنگی کرد و گفت شرمنده خانوم زنگ زدیم بیان ببرندش…تحویل بدیم…مامورای شهرداری جمع آوری حیوانات موذی و مزاحم.در ضمن شما خلاف قانون ساختمون عمل کردین و جدای جریمه شما اخطار از شهرداری و شورای حل اختلاف ناحیه هم داشتید…پس موظف به ترک ساختمون هستید…گفت اشکال نداره اشکال نداره چند روز بهم مهلت بدین تخلیه میکنم…ولی تو رو خدا گربه منو ندین ببرندش…دلم میترکه براش…رویا گفت دیر شده…پیام جون ببین اومدن صدای در میاد…یک دفعه این دختره اون طرف تراس زد زیر گریه…آقا پیام توروخدا ندین ببرنش…به خدا بابام هر شب برام از تو تعریف می‌کرد که حتی براش نون میگرفتی با هم قلیون می‌کشیدین…حتی برده بودیش قم زیارت…رویا گفت بخاطر همون بود که اینجوری ازش تشکر کردی.تو رو خدا تو رو خدا.نزارید ببرندش…من مونده بودم چیکار کنم…رویا خوب حالشو گرفته بود…گفت نمیری در رو باز کنی خودم میرم…رفت توی خونه.دختره داشت با چشمای پر اشکش منو نگاه می‌کرد… من دلم براش سوخت…گربه رو بغل کردم گفتم بیا زود بگیر ببرش خونه دیگه بیرون نیاد.در رو هم بازش نکن…گفت این شیکمو بوی کباب فهمیده زده بیرون…زودی بغلش گرفت جلوی چادرش باز شد تاب تنش بود خط سینه های سفید و گنده اش دیده می‌شد.خودش هم فهمید من نگاه کردم ولی نتونست خودشو جمع کنه…زودی رفت داخل…رویا برگشت خندید گفت خوب حالشو گرفتم…گفتم دمت گرم ولی گناه داشت…جوجه ها رو سیخ زدیم و آماده شد…من دوتا سیخ لای نون سنگک گذاشتم و داخل سینی گذاشتم بردم دم در خونه فائزه…در زدم فهمیدم از چشمی نگاه کرد تا منو دید باز کرد…گفتم خدمت شما…گفت ای وای خیلی ممنون چرا زحمت کشیدی…گفتم نوش جونتون زحمت نیست…حق دود و بویی که اومده خونه شما…خندید و رفت…چقدر سگ مصب خوشگل بود…رفتم داخل رویا خندید…گفت تور پهن میکنی آقا پیام.گفتم نه رویا جون باید این مزاحمتها و شک و تردید و بدبینی نسبت به همدیگه از یکجا تموم بشه دیگه ما همسایه ایم و خوب نیست که مث سگ و گربه بهم میپریم. به قرآن چند روزه زنگ زده اماکن بیخودی ازم شکایت کرده. الکی اومدن مغازه منو تمام هاردها و دوربینهامو چک کردن چند روزه در رفت و آمدم.خیلی اذیت شدم…بزار یکجا تموم بشه دیگه شاید نمکه نون چشماشو گرفت دست از آزار اذیت من برداشت…خسته شدم به خدا.توی اون دوتا مغازه۵نفر دیگه نون می‌برند خونه اشون…اگه درش و ببندن بدبخت ها بیچاره میشن…من که جنسهام فاسد نمیشن هر چی بمونه دلار گرون میشه و من سودم بیشتر ولی اونها گناه دارند… گفت ای وای چه بیشعوریه چرا زنگ بزنه اماکن…گفتم نمیدونم خیلی حالمو گرفته چند روزه…ولش کن بیا بشین یکی دو دست تخته بازی کنیم بریم بگیریم بخوابیم…این رویا یک خانم زیبا خوش قد وبالا و بسیار با ادب بود.من و این هیچوقت حریم خصوصی همدیگه رو بهم نریختیم.من یک دوست دختری داشتم که بیوه خوشگلی بود ازدواج کرد.و من چند وقتیه تنها موندم.ولی چون مشغله کاریم زیاده و زن اولم زیاد اذیتم کرد.اصلا خیال ازدواج نداشتم…رویا بعضی شبها که پیشم میومد.چنان عطر تن و بدنش مستم می‌کرد دیوانه میشدم…ولی چون شوهر داشت هیچوقت بهش فک نکردم…اون شب رویا رفت خونه اش و صبحی من زود بیدار شدم کارهای بانکی زیادی داشتم…رفتم که موتورم رو بردارم برم توی ترافیک گیر نکنم…رفتم پایین دیدم این فائزه خانوم اونجا درگیره…دو نفری هم بودن…سلام دادم گفتم چی شده…یک از همسایه ها گفت پیام جون این خانم اصلا رعایت نمیکنه…قبلا اونجا پارک می‌کرد الان باز آورده سر جای خودش گذاشته…آخه ما که مسخره نیستیم…منو آقای رمضانی و شما و چندتای دیگه کاسب هستیم۹میریم سر کار در عوض شب هم دیر می‌آییم خونه…اینها کارمند هستن و ۶صبح میرند سرکار من دیشب دیدم اینجا ماشین هست فک کردم مال رمضانی هستش…نگو مال این خانومه.گفتم خب اشتباه از رمضانی بوده پارکینگ شو که نزدیک آسانسوره بی خبر پس گرفته…این بنده خدا هم گذاشته سر جاش…خب من چکار کنم از خواب بی‌خواب شدم…عه گندشو در آوردن.گفتم خواهش میکنم به خاطر من اعصابتو سر صبح خورد نکن…فائزه گفت آخه یک‌جوری پارک کردن من الان چطوری ماشینو در بیارم…گفتم اجازه بده من درش میارم…خودم نشستم پشتش و ماشینو براش بردم دم در خونه…زنگ زدم رمضانی گفتم داداش پارکینگ و بده این بنده خدا گناه داره پاش درد میگیره…گفت پیام جون بخدا من برای اینکه حال تو رو گرفت حالشو گرفتم…گفتم تو عشقی آقایی ولی گناه داره…گفت چشم…به سرایدار گفتم شما شماره این خانوم لطفی رو داری…گفت این خانوم دکتر بد اخلاقه…گفتم کدوم خانوم دکتر.گفت مهندس همین همسایه خودت…گفتم مگه دکتره گفت…دمتگرم مگه خبر نداری…تازه فک کنم رئیس مییسی چیزی هم هست…بیشتر وقتهامیان و میبرنش…گفتم پس چرا کوئیک سواره…گفت نه بابا ماشینش ازین خوبها بود.نمیدونم زده کجا گذاشته تعمیر این.نمیدونم مال کیه…این خیلی دک و پزش بالاست…گفتم به هر حال شماره بده بهم…توی دفترش و دید و همراه شو بهم داد…زنگ زدم برداشت…هنوز سلام نداده بودم.گفت ازت ممنونم آقا پیام…لطف کردی اونجا نشد ازت تشکر کنم…گفتم شما مگه شماره منو داشتین…خندید گفت آره از قبل داشتم…پدرم بهم داده بود که اگه مشکلی براش پیش اومد فقط به شما زنگ بزنم…گفتم خانوم دکتر لطفی دیگه؟؟،گفت آقا پیام رسمیش نکن.اسمم فائزه است.گفتم فائزه خانوم من مشکل پارکینگتون رو حل کردم من بعد همون نزدیک آسانسور پارک کنید که نزدیک در هم باشه…گفت ۳ هیچ به نفع شما شد…انشالله جبران کنم…گفتم چی شده مگه…گفت خب گربه ام…بیرون آوردن ماشینم.و الانم مشکل پارکینگ… ۳هیچ شدین دیگه…لطفا به خاطر گذشته منو ببخشید…گفت معذرت میخوام توی ترافیکم…گفتم نه مزاحم نمیشم خداحافظ…چند روز بعدش تولدم بود.چندتا از دوستامو دعوت کردم شب دور هم باشیم. از رویا و شوهرش هم دعوت کردم.رامین که شیفت شب بود نتونست بیاد…ولی رویا گفت خوشحال میشم بیام…رفتم در خونه فائزه در زدم اومد…گفتم خانوم دکتر خوبی چطوری.خندید.گفت مثل اینکه من پزشکم ها…گفتم خب تو که حال منو نمیپرسی من اومدم حالتو بپرسم دیگه…گفت خب امرتون؟گفتم عرضی نیست فقط خواستم بهت بگم اگه ناراحت نمیشی و اجازه میدی پس‌فردا شب تولدمه.و ۱۰ دوازده نفری دور هم جمع میشیم…یک شبه ما رو تحمل کن…گفتم اگه افتخار هم میدی در خدمت باشم…گفت دیگه چوب کاری نکن آقا پیام خونه خودته هرچی صلاح میدونی…من هم قول نمیدم بیام چون کسی و نمیشناسم…ولی تولدت مبارک…دوشب بعد چندتا از دوستا رویا و چند تا از همکارا و پرسنل مغازه ها…زن و مرد جمع بودیم و بگو بخند و یک‌کم رقص و اینها…حتی چندتا از بچه های ساختمون که فهمیدن اومدن…نگاه کردم دیدم نه بابا…هنوز هم توی این دنیا کسایی هستن منو دوستم داشته باشن۵۰نفری شدیم…شام همه رو نگه داشتم و پیتزا دعوتشون کردم…کله ها هم داغ بود.و یک‌کم صدای موزیک رفت بالا.درست ساعت۱۲ رد بود زنگ واحد و زدن ومامور بود…گفتن لطفا بیایید پایین…رفتم پایین و گفتن همسایه ها اعتراض کردن‌.گفتم ببخشید حق دارند جشن تولد بود ولی تموم شد…گفت داداش من که از طرف خودم نیومدم…ولی گزارش رد نمیکنم.مینویسم دروغه…ولی مث اینکه واحد شما سابقه داره اینجا ذکر شده…گفتم اشکال نداره.نمیدونم کیه که با من چپ افتاده…خلاصه که به خیر گذشت…رفتم بالا…گفتم ببخشید دوستان مهمونی تعطیله…زنگ زدن مامور دم در بود…ولی باید ببخشید…من به زودی ازین ساختمون حتما میرم جای ديگه… من اینجا رو برای ساکتی و ارومیش و اینکه کسی به کسی کار نداره انتخاب کردم ولی شرمنده…برای یک تولد کوچیک تموم شب منو خراب کردن…همه خیلی ناراحت شدن.طفلکی ها اونها هم مث من کرک و پرشون ریخت…رویا ناراحت شد گفت من و تو که میدونیم کار کیه؟گفتم ولش کن برو به زندگیت برس…صبح خیلی حالم گرفته بود…ساعت۹بود خونه هم شلوغ بود…زنگ زدم دفتر نظافتی دوتا خانوم اومدن تمیز کاری…گوشیم چند بار زنگ خورد جواب ندادم…در خونه رو زدن…رفتم دم در…از چشمی دیدم فائزه است…خیلی ازش بدم اومد باز نکردم…رفتم توی خونه دیدم از روی تراس صدا میاد…خانومه کارگره گفت آقا خانوم همسایه کارتون داره.دیدم نمیشه دیگه کاری کرد.رفتم روی تراس…با لباس رسمی بود میخواست بره بیرون…گفتم بله خانوم لطفی.گفت آقا پیام طوری شده؟گفتم یعنی شما خبر نداری؟گفت نه به خدا…گفتم من که ازتون اجازه گرفتم چرا دیشب دوباره زنگ زدین۱۱۰گفتین من مزاحم شدم…گفت به خدا به روح و خاک پدرم قسم من زنگ نزدم…من تمام دیشب شیفت بیمارستان بودم. اصلا خونه نبودم.من مسؤول آزمایشگاه بیمارستان مربوط به نیروهای مسلح هستم…اصلا نبودم.چرا زنگ بزنم…میتونید بپرسید…در ضمن تولدتون مبارک یک کادو هم از روی دیوار بهم داد.گفتم نمیدونم والله…چند وقت قبل هم یکی زنگ زده بود مأمورا ریخت بیخودی مغازه منو بهم ریختن…گفت به خدا من فقط همون روز اول زنگ زدم که بعدشم مث چی پشیمون شدم…دیگه هیچوقت زنگ نزدم…هر کی هست از اختلاف منو شما خبر داره .که آب و گل آلود میکنه ماهی بگیره…لطف کنید از اون طرف بیایید خونه من.الان درستش میکنم…رفتم پیشش…عجب سلیقه ای داشت و خونه تمیز بود…پیشی خوشگلش منو شناخت سریع اومد نشست روی پای من…گفت ای دختر بد میشینی روی پای مرد مردم…خندید…جلوی خودم زنگ زد.به نمیدونم کی بود.زد روی بلندگو…طرف سریع جواب داد و گفت سلام خانوم دکتر امری بود…گفت سلام سردار یک مشکلی دارم خیلی برای من گرون تموم شده…ولی برای شما کوچیکه.گفت بفرمایید در خدمتم…گفت یک جناب مهندس همسایه قدیمی منو پدرم خدا بیامرزه…من اشتباهی کردم یک بار به همکارها زنگ زدم ازیشون بیخودی شکایت کردم.میدونستم هم مقصر نیستن…اما الان بعد اون جریان چندین دفعه بیخودی زنگ زدن مأمورا ریختن محل کار و زندگی ایشون…و گزارش خلاف رد کردن.و دروغ بوده…دیشب هم که تولدشون بود حتی از من و همسایه ها اجازه گرفتن و مجلس کوچیکی داشتن…دوباره زنگ زدن گزارش مزاحمت رد کردن.بی‌زحمت ببینید کار چه کسیه…چون همسایه عزیزم به من شک کرده…همه گفتن کار منه…میخواد از کنار من بره.و خونه رو بفروشه…من الان آش نخورده دهن سوخته شدم…گفت بروی چشم…آخه شما که تا۸صبح بیمارستان بودین…گفت خب ازین ناراحتم دیگه…لطف کنید همین و برام ته توش رو در بیارید…گفت لطفا آدرس منزل بدین.و ساعت تماس…بهش گفتیم.و چند دقیقه بعد زنگ زد.گفت از یک شماره ایرانسل برای این آقا.چند بار زنگ زدن…که شماره رو نباید بگم ولی این شماره است…وقتی خوند دیدم شماره رامین شوهر رویاست…تب کردم عرق از سر و صورتم ریخت…گفتم آخه چرا…میدونستم رویا الان شیفته و شوهرش الان خونه است…رفتم سراغش…قبلش خیلی از فائزه عذر خواهی کردم و و جلوی خودش کادوش رو باز کردم…سمت چپ بسته یک ساعت قشنگ بود وسعت راستش یک ادکلن خوش بو…گفت این ادکلن رو راستش برای بابام از فرانسه آوردم ولی خدا بیامرزتش…چون مرد دیگه ای تو زندگیم و خانواده ام نبود به شما رسید…آخه من۱۲سال فرانسه بودم…بعد فوت پدرم برگشتم…گفتم خجالتم دادی…خندید…ساعت رو همون جا انداختم دستم…کادوهای بی‌نظیر و گرونی بهم داد…بازم ازش معذرت خواهی کردم.ولی اینو بگم که باز هم با چادر بود و محجبه…رفتم سراغ رامین…در زدم…باز کرد.گفت به به پیام جون تولدت مبارک…ببخشید نتونستم بیام جشن تولدت…ولی کادوت سر جاشه…گفتم کادوت رسید…گفت نه اون مال رویاست این مال منه…گفتم نه کادوی خودت دیشب ساعت۱۲رسید…مرد حسابی من و تو باهم نون و نمک خوردیم…باهم چندساله عین برادریم…چرا رفتی برای من گزارش بد رد کردی.چرا زنگ زدی۱۱۰تولدمو بهم ریختی؟چرا.مغازه منو زیر سوال بردی اونجا چندتا خانواده نون می‌خورند… من با تو چیکار کردم مگه…چی گناهی کردم که این کارا رو میکنی…تا میخواست حرف بزنه گفت فقط نگو کار تو نیست که بهم میریزم…از منبع موثق و مهمی پرسیدم…نشست روی مبل و گفت…تو منو بدبختم کردی…تو منو بیچاره ام کردی…مرد حسابی هر وقت زنگ میزنم رویا نیست پیش توست…هر وقت هرچی میشه فقط پیام پیام.پیام اینکارو کرد پیام اینکارو کرد.برای تو آرایش میکنه…برای تو متن عاشقانه مینویسه.برای تو نفس میکشه…اصلا الان بگو برای تو میمیره…گفتم چرت نگو احمق منو اون عین خواهر برادریم…من حتی دستم تا الان بهش نخورده.بد نگاهش نکردم…خیلی پفیوزی که در مورد همسرت اینجوری فک میکنی.گریه کرد گفت پیام پیام…من در مورد تو شکی ندارم…اگه داشتم و یک لحظه فقط یک لحظه حتی شک میکردم که تو بهش تعرض میکنی ۳تاییمون رو میکشتم. ایراد از تو نیست از اونه…بی پدر عاشقته.گفتم خب به من چی؟من با تو دوست بودم تو خودت خانومت رو می‌میاوردی توی دورهمی هامون…توی مجلسامون…گفتم مجردی بریم کوه.تو خانومت رو هم آوردی… گفتم بریم شمال گفتی دوستاتو نیار ۳نفری بریم…همه تو مقصر بودی به من چه؟؟،گفت بخدا میدونم…خودم کردم که لعنت بر خودم باد…الان هم نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم…مجبوری به تو گیر دادم که ازین ساختمون بری…گفتم خب خودت برو.چرا منو آواره میکنی…گفت به خدا۵۰بار میخواستم بفروشم برم…ولی نشده…بفهمه منو و خودشو و خونه رو آتیش میزنه…گفتم ای بابا حالا بیا درستش کن…الان هم نگو بهش…بخدا بفهمه منو ول میکنه میندازتم بیرون…باید جدا بشیم…گفتم چرت نگو…گفت تو که باور نمیکنی…بدبخت درمونده بود چقدر گریه میکرد…گفتم خدایا چکار کنم…گفت تو رو خدا بدون اینکه بفهمه…برو از اینجا…شاید زندگی من درست بشه… پیام…الان چند وقته دیگه شبها پیشم نمی‌خوابه. بهونه میگیره…با هم رابطه نداریم.بهش شک کردم…گفتم به خدا به هرچی بگی قسم…من هیچ رابطه ای باهاش ندارم…گفت میدونم قسم نخور…میترسم سرش جای دیگه بند باشه…گفتم نه رویا اینطوری نیست.به خدا حتی شبها که پیش منه…تو نیستی.با همون سر و وضعیه که وقتی تو هستی…اصلا شل و ول نیست.محکمه…گفت نمیدونم.نمیدونم…تنها راهش اینه که خودمو راحت کنم…چند باری بهش فک کردم.ولی میترسم…گفتم چرت و پرت نگو…گفت به خدا راست میگم…بزار هم اون راحت بشه هم من…من دوستش دارم شاید با نبودن من بتونه به خواسته و زندگیش برسه…گریه میکرد شدید…گفتم خیلی احمقی…بزار فکری بکنم.تا راه حلی پیدا کنم…وقتی رفتم خونه دیدم دوتا راه بیشتر نیست…یا باید ازدواج کنم که امکانش نبود…نمیشد خودمو بخاطر دیگران توی آتیش بندازم و تجربه تلخ گذشته رو تکرار کنم…از قدیم میگن آزموده را آزمودن خطاست.پس باید برم ازین ساختمون…کارگرها خونه رو تمیز کردن و رفتن…از دیشب یک یک چیز میز مونده بود جای ناهار خوردم…حوصله هیچکی رو نداشتم…زنگ زدم رفیقم املاکی بود.گفت ظهر میام از خونه عکس میگیرم…سعی میکنم زودی بفروشمش…جای بهتر و ساختمون جدیدتر برات خونه میخرم…روی مبل چرتم گرفته بود.زنگ گوشیم بود…برداشتم رفیقم بود.ساعت نزدیک۳بود.اومد داخل عکس گرفت بزار کانال تلگرامی خودش.موقع بیرون رفتن.همینجوری که در مورد قیمت صحبت می‌کردیم رویا رسید.گفت بازم تو بخاطر خریت این زنیکه احمق میخای بفروشی بری…بزار اون بفروشه بره…خوبه سالم هم نیست.اینقدر ادعا داره…از قدیم میگن…افاده ها طبق طبق سگها به دورش وق و وق…گفتم اهانت نکن بعدا پشیمون میشی…من برای اون نیست میخام برم.مشکل دیگه دارم…مالیه…میخام بفروشم…برو خونه خودت…خواهش میکنم دخالت نکن…باهاش تندتر حرف زدم…خیلی عصبی شد…رفت در خونه فائزه تندتند محکم در زد.تا اومدم جلوش رو بگیرم…فائزه در رو باز کرد.این هم نه گذاشت نه برداشت گفت عنتر خانوم از وقتی اومدی همه ساختمون رو بهم ریختی…مگه مرض داشتی دیشب زنگ زدی تولد رو بهم ریختی؟فائزه به من نگاه کرد اشاره کردم چیزی نگه…رفت تو در روبست…دوباره محکمتر کوبید…دختره عوضی معلوم نیست از کدوم گوری برگشته.با اون کون کجش ادعا هم داره…همون موقع فائزه اومد بیرون…گفت بدبخت عقده ای.من اگه ساکتم برای خودته…همون لحظه رامین هم اومد بیرون دست رویا رو گرفت گفت تو دخالت نکن به تو چه…میخاد بره که بره به ماچی؟گفت مسئله الان این میمونه…فائزه گفت به قیافه باشه که تو میمون تری…به شخصیت باشه که ابلهی که شوهرتو ول کردی چسبیدی به مرد مردم.زندگیتو به گوه کشیدی…این که خونه نیست بدونه همیشه صدای خودت و شوهرت بلنده…التماست میکنه به زندگی خودت برسی…بدبخت من فوق تخصص آزمایشگاهی دارم…توی فرانسه ویلا دارم.همین گربه من میارزه به تمام زندگی فکسنی تو.الان هم به التماس هیات علمی دانشکده علوم پزشکی توی ایران هستم…و عشق کسی و به زور نمیخام بدست بیارم…با یکماه درآمدم تمام یکسال حقوق تو وشوهرت و دریافت میکنم.اگه تو پرستاری زیر مریضها رو میشوری…ولی به من التماس می‌کنند که بمونم بشم رییس بیمارستان.بیچاره شوهرته که از دست تو به امان اومده زورش به تو نرسیده به این پیام بدبخت گیر داده…برو خجالت بکش…همه همسایه ها جمع بودن…خیلی شلوغ شد…رویا ساکت شد…رامین سرش پایین بود…فائزه پیروز و سر بلند رفت داخل…اون روز گذشت…چند روز بعد…اومدم خونه دیدم واحد رویا اینها خالی بود…من حتی تمام شماره های خودش و شوهرش رو پاک کردم و از همه جا بلاکشون کردم…و اونها رفتن…دیگه خیالم راحت شد…تازه فهمیده بودم چی نابغه علمی کنار من خونه داره…شب بود برای خودم تنها نشسته بودم روی تراس که پیشی خانوم دوباره اومد…ولی فائزه نبود…زنگ زدم بهش…گفتم خانوم دکتر کجایی؟گفت سر کارم توی جلسه هستم…گفتم این سوزی جونت خونه منه…مث اینکه گرسنه است چی بدم بهش…گفت پیام جون اگه میشه فقط بهش سینه مرغ گرم شده بده.کم چربه. اون چاق شده چربی براش خوب نیست…گفتم چشم…خیالت راحت…برای حیوون یک تیکه مرغ همینطوری که فائزه یادم داد گرم کردم دادم خورد…گرفت روی مبل خوابید…ساعت تقریبا.۱۲بود گوشیم زنگ خورد…برداشتم…فائزه بود…گفت پیام میایی پایین در پارکینگو باز کنی…مث اینکه نگهبان خوابه.من موندم پشت درب پارکینگ…ریموتها رو قطع کرده خوابیده…گفتم چشم الان میام…رفتم پایین دیدم یارو مث خرس خوابه…صداش زدم.گفتم مرد حسابی خانوم دکتر پشت دره…چرا خوابیدی…چرا ریموتها رو قطع کردی…بنده خدا معذرت خواهی کرد. فائزه ماشین خودشو آورده بود.کیا داشت شاسی…بار زیاد داشت…میخواست نگهبان و صداش بزنه…گفتم نه نمیخاد.من میارم…تو برو بالا…گفت نه من هم میتونم کمک کنم…کلی خرید بود…اون وقت شب…براش بردم بالا…خیلی ازم تشکر کرد…گفتم سوزی رو بیارم یا باشه…گفت اون حیوون تقریبا۶سالش بیشتره…نهایت یکسال دیگه زنده است…اگه بمیره من هم میمیرم…گفتم خدا نکنه چیزی زیاده گربه. است…گفت نه اون عشقمه…گفتم خوش به حالش که عاشقشی…گفت چکار کنم تنهام مادرم چندین سال قبل فوت شد…بابام هم که خودت میدونی ۱۲سال سیر ندیدمش…برای تحصیل رفتم اروپا…همه حسرت زندگی منو می‌خورند ولی من از خودم و زندگیم بیزارم…گفتم اگه ناراحت نمیشی شبها بیا پیش من بشینیم…تخته ای شطرنجی پاسوری چیزی بازی کنیم…لبی تر کنیم…جوجی بزنیم…موزیک گوش بدیم فیلم ببینیم…به خدا من آدم بدی نیستم ها…خندید گفت دیوونه مگه من گفتم تو بدی.ولی میدونی من نماز میخونم مذهبی هستم.مشروب نخوردم و نمی‌خورم… گفتم عجیبه ها…مگه اروپا نبودی؟گفتم باشم.بی دین که نیستم…مادرم حاج خانوم مذهبی مهربونی بود.من هم مثل اون شدم دیگه…گفتم مث خواهرم بیا پیشم…گفت باشه…حالا فکر کنم…گفتم سوزی رو چکار کنم.گفت چاییتو بزار تا بیام…گفتم دمتگرم…رفت خونه خودش.یکربع بعد اومد.وبا خودش کلی تنقلات آورد… دو نخ سیگار دبش خارجی هم آورد… گفتم لامصب تو که خودت اهل حالی چرا اون روز با من توی آسانسور اون کارو کردی؟خندید گفت اون از لجم بود…چند وقت بود اومده بودم.ولی تو تحویلم نمیگرفتی…هر شب با اون رویا بگو بخند داشتی حتی منو هم نمی‌دیدی.خیلی ازت دلخور بودم.گفتم دود و سر وصداش مال منه عشق و حالش مال دیگران…گفتم عجب.خوب من اصلا تاچندوقت نمیدونستم کسی خونه سرهنگ بنده خدا هست…دیر فهمیدم…باز هم چادر سرش بود…گفتم تو رو خدا فائزه جون…اولین بار بود جون بهش گفتم…همین چادرتو بنداز دور…من تو رو با تاب شلوارک دیدمت…گفت نه وای کجا…گفتم اونشب اول که دنبال این خوشگله بودی…گفت خیلی بی حیایی.گفتم ولی خیلی خوشگلی.ولی راستش…گفت مشکل پام…مال بچه گیم هستش.از تاب افتادم…پام هم کج شد هم کوتاه…میشه عمل کرد درست میشه…ولی من خیلی از عمل میترسم…گفتم لامصب خودت پزشکی از عمل می‌ترسی… گفت شوخی نیست که عمل جراحی… اونم خیلی سخت.نه یکبار بلکه دو سه بار…گفتم باشه ارزش داره.حیفی تو به این خوشگلی و نازی…گفت اینجوری میگی که من دلم خوش باشه…گفتم چرا باید دروغ بگم…گفتم حالا پس اون چادر رو بندازش دور…خندید چادر رو درش آورد… چه کونی داشت چه نازنینی بود…چه کوس تپل و کلوچه ای داشت.خدا هیچ کم وکسری بهش نکرده بود…خودش سیگار رو روشن کرد…من چایی ریختم.و کمی شیرینی آوردم. نیم ساعتی صحبت کردیم و اون رفت…دیگه تقریبا هرشب پیش هم بودیم.یکبار غروب هم من میخواستم برم سر کارم…گفت پیام یک چی بگم…ناراحت نمیشی.گفتم جانم بگو…گفت میایی با هم بریم خرید لباس تنهام…دو سه باری رفتم.به خاطر مشکل پام خجالت میکشم… بعدشم جایی زیاد نمیشناسم.گفتم اشکال نداره بریم…با ماشین اون رفتیم…فقط هم مارک میخرید و گرون هم میخرید.اصلا پول براش مهم نبود.رفتیم مانتو مجلسی بخره…چندتایی پوشید.خیلی زیبا بودن…اونجا بهم گفت چیزی میگم نه نگو…گفتم چی؟گفت دوتا مغازه پایین تر…یک فروشگاه کت وشلوار بود.خیلی شیک بودن.میخام یکدست بهت کادو بدم…گفتم به چه مناسبتی؟گفت فقط دوستی…گفتم خب من باید بخرم نه تو…گفت خواهش میکنم بیا بریم…چقدر خوش سلیقه بود…کلی هم پول ست کامل مجلسی برای من داد.اصلا تخفیف و این چیزها هم نمی‌دونست چیه…فقط کارت میکشید.بردمش رستوران مهمونش کردم…خیلی زیاد محجبه بود.تمام چادری…خیلی اونشب گشت و گزار کردیم…برگشتم…خونه…رفتیم بالا.گفتم چایی دم کنم یا میکنی…گفت دم کن…میام…رفت خونه خودش ومن هم لباس خونه پوشیدم…وقتی برگشت تنگتر و زیباتر پوشیده بود…دیگه روسری هم سرش نمی‌کرد… گفتم بزار برم…میوه هم بیارم…قلیون چاقیدم…تازه گیها با من میکشید و سر درد هم می‌گرفت… داشتم میوه میچیدم توی سبد…رسید پیشم…ناخودآگاه تا اومد لیوان برداره…پشتش و که بهم کرد…کمرش باریک بود و کونش درشت و خوشگل…آخه قدو بالای خوبی هم داشت…از کمرش گرفتم خم شدم روی صورتش از پشت گونه چپ خوشگلشو بوسیدم.جاخورد سریع برگشت طرف من.خودشو بیرون کشید از دستهای من…و یک سیلی بهم زد…گفت خیلی بی ظرفیتی…زودی رفت خونه خودش…من با خودم گفتم ای بابا.من چکار کردم.چرا بی هوا اینکارو کردم…ای بابا عجب دوستی رو از دست دادم.توی واتس آپ ازش معذرت‌خواهی کردم…منتظر جواب نشدم و واتس آپ رو بستم…چند روزی بود همدیگه رو نمی‌دیدیم… روم نمیشد ببینمش.واحد رامین اینها ساکنین جدید اومدن…زن و مردی بودن با یک بچه…آدم‌های با ادبی بودن…تقریبا دو هفته ازون حرکت من با فائزه گذشته بود که.هنوز با من قهر بود.چند بار دیدمش ولی خودشو به اون راه زد تحویلم نگرفت…گفتم ولش کن.دیگه حوصله این خانوم دکتر افاده ای رو ندارم…نه به اون کت شلوار کادوش نه به اون رفتارش…موقع ناهار بود توی خونه بودم که…دیدم تند تند در می‌زنند.در رو باز کردم فائزه بود…زودی پرید توی خونه…با تاب بود و یک دامن کلوش کوتاه و خیلی خوشگل…پاهاش لخته لخت بود…چقدر ناز بود رونهاش تپل و گوشتی و سفید بود…گفت چیه بهم زل زدی؟گفتم امرتون،شما اومدی،گریه کرد بدبخت شدم.گفتم چیه چی شده؟گفت پیام پیام سوزی نیست.خونه نیست.گفتم بخدا پیش من هم نیست.گفتم میدونم پیش تو نیست.نگو صبح که رفتم.از زیر پام رفته بیرون من نفهمیدم.هرجا گشتم نبود.در رو باز کردم.صداش زدم میو میو کرد ولی نمیدونم کجاست.کسی توی راهرو نبود اومدم ببینم کجاست در رو باد بست.موندم پشت در.گفتم نگران نباش.الان میرم در رو باز میکنم.گفت نه نمیخوام تو بری توی خونه من.گفتم چرا؟نکنه فک کردی من دزدم.گفت نه خدا نکنه.بیا صندلی.بزار خودم برم بالا.میرم توی خونه،گفتم باشه.پاهاش لخت بود صندلی گذاشتم که بره بالا برای اولین بار دستمو دادم بهش که بگیره بره بالا دستمو گرفت ولی نمیدونم چون پاهاش لخت بود دامنش گشاد بود نرفت بالا…یا از همون ارتفاع یکمتری هم ترسید نرفت بالا…هرچی بود ارتفاعی نبود ولی نرفت دیگه…نازنین سر لخت و مینی ژوب پوشیده بود…عین فرشته ها بود…چه موهای قشنگی داشت…ایندفعه موهاشو که بافته بود ولی خیلی خوشگل روی سرش جمعشون کرده بود…گفتم چی شد آخر میری بالا یا برم.در رو باز کنم.گفت نه نمیرم خودت برو…گفتم پس بیا کنار.گفت بدو تو رو خدا بچه ام گم شده نمیدونم کجاست؟گفتم بچه ات.؟؟خندیدم گفت کوفت نخند دیگه اندازه بچه خودم دوستش دارم.گفتم بچه ام؟؟ داد زد نخند پیام لجم میگیره.گفتم چشم ببخشید…بازم خندیدم.ولی اون گریه کرد. اون طرف دیوار بودم…گفتم خواهش میکنم عزیزم گریه نکن…بخدا برات پیداش میکنم…رفتم توی خونه…میخواستم در رو باز کنم صدای ملایمی از توی اتاق خواب میومد…فضولیم گل کرد…رفتم دید بزنم دیدم بله خانوم خانوما… داشته پورن می‌دیده.یک خوشگل روبروی تختش فیلم نشون میداد.دیلدو بات پلاگ…چند مدل ژل همه روی میز کنار تختش بود…حتی دستمال کاغذی هم بود با دستمال مرطوب…یک عکس گرفتم و زود زدم بیرون…گفتم خانم نماز خون ما که اهل حاله…حتما این هم بیوه است…زود زدم بیرون گفتم برو خونه برم بگردم توی ساختمون ببینم کجاست…گفت بدو تو رو خدا بدو.گم بشه هیچ جا رو بلد نیست…وای خدا کمکم کن…گفتم فائزه خانوم برو خونه…رفت داخل در رو بست…رفتم توی راهرو چند بار پیشی پیشی کردم…فهمیدم صدا از پشت در خونه روبرو میاد‌.در زدم بچه اش در رو باز کرد…گفتم بگو مامانت بیاد…خانومه اومد ریلکس خوشگل خیلی قد بلند…این خانوما لخت و یا با لباس خونه چقدر خوشگلن… سلام علیک کردیم…خودمو بهتر معرفی کردم…گفتم صدای این گربه خانوم دکتر از واحد شما میاد…این هم دنبال گربه اش میگرده…داره دق میکنه از دوریش…گفت از صبح خونه ماست…من فهمیدم مال یکی از اهالی ساختمونه…اولش آروم بود…ولی الان دلتنگی میکنه…حتی نمیزاره بغلش کنیم…من هم انداختمش توی سرویس‌. گفتم اشکال نداره ممنون…در رو باز کنید.منو میشناسه میاد پیشم…گفت ایوالله گربه خانوم دکتر شما رو میشناسه…گفتم آره چون از روی تراس زیاد میاد خونه من…گفت باشه در خونه رو بستم که فرار نکنه بیرون…تا در سرویس و باز کرد…به خدا عین بچه ای که مادر پدرش و گم کرده منو دید پرید بغلم…بغلش کردم خانومه دید گفت ای وای انگار باباشو دیده…خندیدم…برداشتمش.رفتم خونه خودم.مستقیم رفت روی مبل.نشست.انگار خوابش میومد.گرفت خوابید…گفتم اینو ببین…چی راحته با اون مامانش.میدونستم که فائزه هم ناهار نخورده…پکر بود…دنبال پیشی میگشته…رفتم دوتا ماهیچه گرفتم برگشتم خونه…دیدم داره در خونه منو میزنه…تا منو دید ناهار دستمه…گفت کجا بودی.یکساعته دنبالتم…چرا گوشیتو جواب نمیدی…گفتم ای وای خونه جا مونده…گفت اینها چیه؟گفتم مهمون دارم ناهار گرفتم براشون.گفت تو رو خدا الان مهمون چی بود دیگه…چرا در رو باز نمی‌کنند.گفتم دختره خوابه…مامانش هم بداخلاقه. حوصله نداره.خندیدم.گفت پیداش کردی.گفتم چی رو؟گفت وای…خدا کمکم کن.این مهمون براش اومده اصلا منو فراموش کرده،خدا هیچکسی رو تنهاش نذار…الان چکار کنم؟گفتم بیا بریم ناهار بخوریم.داد زد مرگ و من بخورم…دیوونه من چی میگم تو چی میگی.روانی من الان اشتها دارم که ناهار بخورم…همون موقع باز خانوم اوجی ما رو دید…گقت ای وای مادر بازم شما باهم دعوا میکنید که…گفتم نه حاج خانوم فائزه خانوم از چیز دیگه ناراحته…شما به کارتون برسید…گفتم زشته بیا بریم توی خونه دم در بده.بعد صحبت میکنیم.کلید انداختم در رو باز کردم.دستشو گرفتم گفتم بیا داخل…زود دستشو کشید کنار…گفت دیگه هیچوقت تکرار نکن.دستتو به من نزن.گفتم ببخشیدمگه نجسم؟…معذرت میخام…بیا گربه ات داخله…خوابیده. روی مبل.میدونستم ناراحت بودی نتونستی ناهار بخوری و چیزی درست کنی.من هم گشنه بودم رفتم ناهار گرفتم…بازم ببخشید…در رو بست.منو نگاهم کرد.رفت روی مبل رو دید…پیشی تا اینو دید.فقط سرش و بلند کرد یک میو کرد و خوابید.این با یک مانتو کوتاه بود وشلوار جین…گفت پیام…معذرت میخام عصبی بودم‌… منظورت از مهمون مامان و دختر منو و سوزی بودیم…گفتم ولی تو که ما رو حتی آدمم حساب نمیکنی نجس میدونی.رفتم ناهار رو روی میز ناهار خوری توی ظرف کشیدم و چیدم.و آماده کردم.یک گوشه نشسته بود.بلند شد مانتو رو در آورد.روسریش و گذاشت کنار.گفتم بیا سر میز یخ میکنه.گفت ممنونم.اشتها ندارم…گفتم اگه نخوری منم نمی‌خورم،روزی خدا خراب میشه.گفت پیام اذیتم نکن.گفتم میگم بیا ناهار بخور اذیت میشی؟گفت نه خرابم نکن دیگه…خودم مث چی پشیمونم…گفتم اشکال نداره اون موقع دنبال بچه ات بودی نگران بودی عصبی بودی…بیا.الان اگه نیایی.بهم بر میخوره…رفتم به خاطر تو ماهیچه گرفتم…میدونم چی دوست داری.خندید،اومد نشست.سر میز…خودش دستشو گذاشت روی دستم.نگاهم کرد. آروم اشکش اومد…نوک انگشتاشو بوسیدم.گفتم گریه نکن سر سفره خوب نیست.گفت پیام من اجتماعی نیستم.بلد نیستم باید با مردم مخصوصا آقایون چطوری رفتار کنم.توی فرانسه با کسی نامزد کردم ازم سواستفاده کرد.ایرانی هم بود…از اون به بعد فقط تنها زندگی میکنم…نمیتونم به کسی اعتماد کنم.گفتم برای همین میترسیدی برم توی خونه تو چیزی بردارم…گفت نخیرم اصلا اون مسئله شخصی بود.که اینقدر فضولی خودت رفتی دیدی.خندیدم گفتم نخیر من چیزی ندیدم.گفت فضول خان.من اتاق خوابم دوربین داره.چون اسناد مهمی توی اتاقم دارم…گفتم اتفاقا اسنادتو هم دیدم…گفت خیلی بی شعوری.منو مسخره میکنی…به خدا جدی میگم…اسناد بیماران و بیمارستان و خیلی چیزهای دیگه است…بعدشم حریم خصوصی منه.گفتم باشه ناهارتو بخور…خانوم دکتر.سرد شد…ناهارشو خورد.بلند شدم.ظرفها رو بشورم…گفت نه خودم میشورم…گفتم به چند دلیل نمیزارم…اولا مهمونی.دوما خانوم دکتری…سوما…نگفتم دیگه…ناراحت شد.گفت برای پاهام…گفتم به جان مادرم میخواستم بگم اینقدر انگشتات و دستات خوشگله نمیخام که بیریخت بشن.دوستشون دارم…نمیخام کار کنی…گفت مرسی…خیلی خوبی…داشتم ظرف میشستم…اومد پیش من…این بار اون دستاشو حلقه کرد دور من.برگشتم دیدمش…گفتم قهر نکنی بری باز یکماه دیگه بیایی.گفت نگو دیگه…خودم فهمیدم اشتباه کردم…دستام خیس بود دستکش دستم بود ظرف میشستم…کنارم بود.کارم که تموم شد…دستکشی رو بیرون آوردم… اومد روبروی من…محکم بغلش کردم بلندش کردم توی بغل خودم…خودش لباشو گذاشت روی لبهام…چقدر خوشگل بوس میداد…بردمش روی تخت بزرگ خودم…گفت ای وای نه…میخای چکارم کنی؟گفتم هیچچی بخدا…نترس…خندید.گفت عزیزم…دیگه ازت نمی‌ترسم و بهت اطمینان کردم…فقط تو رو خدا تنهام نزاری و ازم سواستفاده نکنی…گفتم جانم مگه خنگم که تو رو تنهات بزارم…فدات بشم…گفت خدا نکنه.من تازه عشقم و یارم و پیدا کردم…پیام واقعا دوستم داری یا که فقط تنهایی…نکنه کارت باهام تموم بشه ازم دل زد بشی…گفتم چرا این حرفها رو میزنی…؟؟گفت آخه تو یک زن طلاق دادی…گفتم به خدا هنوزم دلم با اونه…درسته بچه داره دختر عموم بود…برای مشکل پدرش پول سنگینی ازم گرفت…مشکل باباش رفع شد پولمو پس ندادن…گفت جای مهریه منه…تمام زحمت نوجوونی تا جوونیم بود…بابام هم طرف اونو باباشو گرفت…من هم طلاقش دادم…نه برای پول بلکه برای اینکه من بهش اعتماد کروم واون ازم سواستفاده کرد…البته خدا گذاشت توی کاسه اش…یکبار بهم زنگ زد گفت دیدی پول و ازت گرفتم طلاقم دادی الان زیر یکی دیگه میخوابم…من هم گفتم من که راضی نیستم اگه خدا خداست که باید تقاص منو بگیره…که همینجوری هم شد…بچه ناقص خدا بهش داد…گفت ای وای گناه داره…گفتم خب تقصیر من چیه…من که کاری نداشتم…حتی دلتنگش بودم.اون زنگ زد دل منو آتیش داد…گفت آره حق داری…پس هر دوتا مون زخم خورده ایم…گفتم عشقم بشو یارم بشو جونمو بهت میدم…من مشکل مالی ندارم تا دلت بخواد پول دارم…ولی کسیو ندارم.برای همین شبها دوست دارم کسی کنارم باشه…گفت من ازین به بعد تو نخای هم مزاحمت میشم.خودمم از تنهایی خسته شدم…گفتم قربونت بشم کی از تو بهتر…دوباره پیچیدیم به هم…گفتم اجازه هست لخت شیم…گفت پشیمون نشی ها…در ضمن من هنوز دخترم و باکره ام…گفتم نه شوخی میکنی.گفت نه بخدا…گفتم جانم خانوم خودم…به به…خانوم دکتر باکره…قربونت بشم خدا جون…چقدر خوبی…پس اونجا فقط برای شب زفاف…گفت یعنی چی؟گفتم یعنی که میخام عقدت کنم.خانومم بشی…گفت جدی میگی…گفتم مگه شوخی دارم…گفتم کسی رو داری…؟؟ای وای پس چی عمه عمو مامان بزرگ خاله دایی…خیلی های دیگه…گفتم قرار بزار همه رو جمع کن جایی که میدونی.میخام بیام خواستگاریت…گفت وای چقدر خوب دلم میخواست لباس عروسی بپوشم…گفتم انشالله عروس خودم میشی…پس الان فقط در حد خاله بازی…لباسشو در آوردم… چقدر گردن نازی داشت.چه گوش های خوشگلی داشت…گوشواره اشو با دندون گرفتم کشیدم.گفت وای نکن وحشی…خندیدم…گفتم هنوز وحشی گری منو ندیدی…گفت به خدا اگه بخای مث آپاچی ها سرخپوستی باهام رفتار کنی قهر میکنم ها…دست به قهرم خوبه…خندیدم.گفتم ترسیدی…گفت پس چی…گوشهامو میخواستی بخوری بکنی…نزاشتم حرفش تموم بشه تموم لب و گونه هاشو بوسیدم.سوتینشو خودش در آورد… چه سینه هایی داشت…چنان می‌مالیدم و میخوردمشون که صدای ناله اش بیرون میرفت…گفتم جانم عزیزم… رفتم سراغ شلوارش.گفت پیام تو که گفتی اونجا برای بعدا.گفتم عزیزم ببینمش که ببوسمش که…گفت چقدر لوسی…آروم خودش کشید پایین…جان جل الخالق چی کوسی…توی فیلم‌ها هم نبود…به خدا این پزشک‌ها نمیدونم چرا اینقدر تمیز هستن…اصلا یاد گرفتن همه چیزشون رو تمیز نگه دارند…مخصوصا کوسشون رو…گفتم جانم فداش بشم…گفت چی ذوق کردی؟گفتم خب کوس خانوم دکتر دیدم دیگه…یارو ماشین خانوم دکتر می‌خره همه جا پز میده مال خانوم دکتره فقط رفته مطب برگشته…اونوقت من همچی نانازی دیدم ذوق نکنم…آروم بوس کش دار و ابداری ازش کردم…سینه هاشو که خورده بودم کوسش آب انداخته بود.گفتم جانم خیسم کرده.گفت بزار خشکش کنم…گفتم دخالت نکن.بقیه اش با من…چنان لیسی زدم تمام آبکوسشو خوردم…گفت وای چقد چندشی…خندیدم.اومدم ببوسمش گفت با اون لبها و زبونت منو نبوسی ها…گفتم دیوونه کوس خودته ها…گفت باشه بدم میاد…جفت دستاشو گرفتم بزور رفتم روی لبها و صورتش…اولش بوس نمی‌داد ولی بعدش خودش رام شد تا دستاشو ول کردم محکم بغلم کرد.گفت قربونت بشم…میری بخوریش تا ارگاسم بشم…گفتم بروی چشم فقط چشای قشنگتو ببند…یکربع چنان کوس و سینه هاشو مالوندم و خوردم که چنان حالی کرد و ناله کرد کیرم اندازه مال اسب شده بود…کمرشو چند بار تکون دادو توی دهنم ارگاسم شد شدید…رفتم دهنم شستم…برگشتم…یک‌ وری خوابیده بود…اومدم پیشش هنوز لباسام تنم بود…گفتم چطوری گفت بینظیرم…مرسی پیام جون…خیلی خوبی…حس غریبی بهم دست داد…گفتم جانم چه قنبلی کردی…گفت دوستش داری…گفتم آخه این چه سوالیه…کدوم مردیه همچین کونی رو دوست نداشته باشه.گفت پس بیا بکنش…کونم آزاده.میتونی بکنیش…من زیاد باهاش ور رفتم…گفتم تو نمیخای ببینی با چی میخام بکنمت…گفت میترسم زیاد گنده باشه…پشتم بهشه…آروم بکن…میخام توی کونم بزرگیشو حس کنم…گفتم چشم عزیزم…این هم ایده ایه برای خودش…دمرو کرد.خودم ناز بالش گذاشتم زیر شیکمش تا قنبلی بشه…ژل زدم کونش.با دستام بازش کردم کونش معلوم بود از کیر نمیترسه…گفتم جان چه سوراخ نابی…گفت بکنش…فقط یکبار درد کیر کشیده…اونم اون نامرد.بهم تجاوز کرد…دیگه مرد ندیده…فقط مصنوعی دیلدو بوده…گفتم چشم الان داغی کیر واقعی رو نشونش میدم…آروم با حوصله گذاشتم توی کونش.گفت اوف وای چی بزرگه…وای خدا…دردم اومد…چندوقته دیگه کونم دردش نمی‌گرفت… میخواستم سایز دیلدو رو ببرم بالا…طبیعیش رسید…گفتم الان تلمبه بزنم…یا نه…گفت یککمی صبر کن.بکش بیرون روان کننده بزن دوباره بده داخلش…گفتم جانم خانوم دکتر خودم…چشم چشم…کشیدم بیرون سوراخ نازش دهن باز کرده بود داخلشو پر کردم دوباره دادم توش.و محکم بغلش کردم تلمبه زدم…گفت وای خدا چقدر کلفته…گفتم دوستش داری…گفت خیلی…بکنش…کونم و بکن بهش رحم نکن…گفتم چشم…محکم چندباری تا ته دادم توی سوراخش…جیغ کشید.ولی کردمش خوب…ابمو ریختم ته کونش…خیلی زیاد بوسیدمش…بلند شد رفت‌ سرویس…برگشت تازه کیرم خواب بود.گفت وای گفتم چرا خون اومده با آبت بیرون…نگو این هیولا رو کرده توی من…ای خوابیده اش اینقدره بیدارش چقدره…گفتم ۱۸سانت فیکس بدون کم و زیاد‌.کلفتیش مث آرنجت…کافیه برات.گفت دیوونه اگه اول میدیدمش که بهت کون نمی‌دادم… عمدا نخواستم ببینمش…آخه بعضی وقتها که لباس تنگ تنت بود…اولا فک میکردم راستش کردی کنارم میشینی اما بعدا دیدم نه این طبیعیش همینجوریه…فهمیدم کیر گنده ای داری…برای همین نخواستم ببینمش…گفتم بزار بکنه باهاش کنار میام…خلاصه که خیلی خوب بود…دیگه از اون به بعد دائم با هم بودیم…تا اینکه خونه داییش قرار خواستگاری گذاشتیم…من هم رفتم سراغ کس و کارم…پدر مادرم خیلی خوشحال شدن…تازه تا فهمیدن دختره کیه و چکاره است نمیدونستن از خوشحالی چکار کنند…شب بله برون…اعلام کردن فردا عقدشونه…و مهریه ای که عروس خانوم درخواست کردن…۵هزار سکه تمام بهار آزادیه… بابام مات موند…گفت پسر قبول نکن…گفتم برام ده میلیون سکه می ارزه…گفتم مهم نیست.بلند گفتم اگه خودش خواسته هر چقدر دوست داره…قبوله…اون سمت خونه بود…خودش بلند شد.گفت خانومها آقایون… من از نظر مالی به هیچی چیزی احتیاج ندارم.الانم هدفم فقط تست عشقم پیام بود که بدونم منو دوستم داره یا نه؟یا که فقط ادعا داره…من شیعه مرتضی علی هستم خانواده ما مذهبی هستن پیام و من همدیگه رو قبول کردیم…من فقط میخواستم به همه ثابت کنم.اون برای پول و موقعیت من باهام ازدواج نمیکنه بلکه برای خودمه…مهریه من.فقط۱۴تاسکه است به نیت۱۴معصوم…و یک حج و یه سفر کربلا…و ماه عسل مون فقط مشهد…پدرم بلند گفت صلوات بفرستین…ماشالله دخترم و عروس گلم…شیری که خوردی حلالت…پدرم گفت…خانوم پاشو کادوی عروسمو که یک سرویس طلاست از طرف من و مادر پیام بهش بده…تا فردا عقدش کنم.و براش عروسی بگیرم کسی ندیده باشه. این نازنین رو خدا حفظش کنه…پدرم یکمی خر مذهبه. جو گرفته بودش…خلاصه که فرداش عقدش کردم و واقعا پدرم چنان مجلس عروسی گرفت برامون که باورم نمیشد این بابامه…حتی مجلس اولم هم اینجوری نبود…عمو و زن عموم هم بودن…وقتی که اعلام شد از طرف تمام کادر بیمارستان و دانشکده علوم پزشکی و حتی بنیادجانبازان و فلان و فلان کادو میدادن…عموم بلند شد رفت…دم در گفتم عمو از قدیم میگن عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد…گفت مبارکت باشه پسر جان.حقته.منو حلال کن…تو پسر خوبی هستی…مبارکت باشه…گفتم نرو بمون.نزدیک شامه.گفت ازت خجالت میکشم…گفتم عمو بمون…گذشته ها گذشته…اگه بری بد میشه…زن عمو تنهاست زشته…البته بگم زن عموم از اول مخالف کار دختر و شوهرش بود…بماند دوستان…‌شب زفاف رفتیم خونه من…مادرم گفت مواظبش باش ها…وحشی بازی در نیاری مث زن اولت…فائزه شنید…گفت مامان مگه چیکار کرده…گفتم هیچی دروغ میگه…گفت لعنتی دروغ میگم دختره یک ماه خونریزی داشت…گفتم اون موقع ناوارد بودم…الان اوستام…فائزه گفت وای تو اوستایی من که شاگردم نیستم…مامانم خندید…گفت به خدا این دختره از خواهرت برای منو بابات شیرین تره…نمیدونم چرا.ولی بابات گفته بگو اگه مسخره بازی در بیاره خودم یک ماه میفرستمش بیمارستان خونریزی کنه…چقدر فائزه خندید…رفتیم داخل خونه…روی تخت لباسشو در آوردم… گفتم نترسی ها…گفت نه عشقمو میشناسم…ولی مراعات کن…قربون کوس تنگش بشم که تا فشار دادم توش جیغش که در اومد خونش بیشتر زد بیرون…ولی مث اون قبلی نشد‌‌ قشنگ چند دقیقه ای کوسو خوب گاییدم و جر دادم.ابکوسش با خونش قاطی شده بود…تا اومد بگه نریزی توش ریختم کلک کوسشو کندم.گفتم ساکت وقتشه دیگه مامان واقعی بشی…خندید گفت خیلی حسودی که به بچه ام حسودی میکنی.‌.بماند که حیوون درست ۶ماه بعد واقعا مرد…ولی شکر خدا تونست با مسئله کنار بیاد…آخه واقعا چندسالی به هم انس گرفته بودن…الان تازه خودش بارداره…و زندگی ادامه داره…و واقعا بعدا فهمیدم که رویای لعنتی به اون رامین بدبخت خیانت میکرده…و اونم طلاقش داده…الان جدا هستن.یکبار اومد مغازه من…بهش گفتم با کی ازدواج کردم.داشت خون خودشو می‌خورد… توقع داشت اونو میگرفتمش…میگفت کاش زودتر جدا میشدم…خیلی دوستت داشتم…گفتم ولی من با این کاری که تو با رامین کردی بیشتر ازت متنفر شدم…بعدشم کی خانوم دکتر رئیس بیمارستان رو ول میکنه پرستار میگیره…خیلی عصبی شد و گورشو گم کرد رفت.‌.این ماجرای واقعی منو و خانومم بود…دوستان خیانت چی دروغ گفتن به طرف باشه چی مسئله سکسی…هر طوری که باشه خیانته و بوی گوه میده.‌…هیچی بهتر از راستی و درستی نیست…انشالله همه خوش باشید. نوشته: پیام
    • mame85
      چرخه‌ی تاریکی - 1   در خونه رو باز کردم باهاش چشم تو چشم شدم موهای بورش دورش ریخته بود سیخ قرمز رنگ رو به تریاک روی سنجاق نزدیک کرد و دود غلیظ بلند شد عصبی پنجره رو باز کردم :صدبار گفتم میکشی این صاحب مرده رو باز کن دود رو داد بیرون:سرده هوا بارون میاد سمت دست‌شویی رفتم:صبح تا شب مثل سگ بدو دنبال پول بعدم بیام فرت فرت کشیدنه اکرم خانومو تحمل کنم از جا بلند شد: شامو بیارم ؟ جواب ندادم که نعره زد:افروز ؟ –هوووی چه خبرته معرکه گرفتی برا یه لقمه نون بیار جیغ و داد راه ننداز از درد کمر لبمو گزیدم لعنت به شیطونی گفتم و نشستم پای سفره با دیدن سفره گفتم:گوجه نداریم ؟ سسی چیزی اخم کرد:نکه هر روز کیسه کیسه پول میاری الان بساط جوجه برات راه میندازم -الان یعنی نون و کوکو سق بزنیم ؟ از گلمون پایین نمیره بینیشو خاروند:پول بیشتر بده واست غذا خوب بپزم نفس عمیقی کشیدم: من دوساله مثه سگ دارم کار میکنم از صبح تا شب میرم بیرون تو که از دو سال پیش فقط نشستی سر تریاک من اوردم ریختم تو دلو معدت الان دو قورت و نیمتم باقیه که کمه ؟ منتظر همین حرف بود که باز شیون و گریه راه بندازه: من تو و اون داداشه خیره سرت رو دندون کشیدم بزرگ کردم ننه بابای درست و حسابی نداشتید شما رو من بزرگ کردم با کلفتی خونه ی مردم تو میدونی من چقدر جوون بودم خوشگلی داشتم ؟ میدونی چه خواستگاری داشتم؟ سر اینکه شما رو گردن گرفته بودم طرف رو از دست دادم حالا که من ناتوان شدم افتادی به جونه من هر روز سرم منت که داری خرجمو میدی ؟ بی توجه به سوزش معده ام بلند شدم و سرشو بوسیدم: باشه اکرم گریه نکن اصلا راجع به این چیزا حرف نمی‌زنم اشکاشو با کف دست پاک کرد:از دار دنیا یه انگشتر و سه تا النگو داشتم رفتی فروختی بدون اینکه بگی به من ؛من یه کلمه حرف زدم ؟ لقمه رو قورت دادم: برا عیش و نوش که نفروختم سر قضیه میلاد بود -بره بدرک مثلا تا الان با ما بود چه گوهی خورد که الانکه نیست براش خودتو پاره کردی ؟ جز اینکه هر روز فحش و دعوا و کتک کاری داشتیم باهاش ؟ نفس عمیق کشیدم: اکرم ٫ من تو و میلاد فقط همدیگه رو داریم میفهمی ؟ تو کله کره زمین ما سه نفر فقط همو داریم تو رو که شوهرت سه سال بعد از ازدواج ول کرد رفت منو میلادم که وضعیتمون مشخصه ننه ام که مرد بابامم ما رو ول کرد رفت تو ما رو دندون کشیدی بزرگ کردی تو دختر خاله ننه ام بودی اصلا بهت ربطی نداشت اما گردن گرفتی میلاد بد بود بد کرد ولی داداشه منه حکم پسرتو داره لااقل دوبار نون برا این خونه گرفته دوبار منو تا مدرسه برده الان بحث جونه میلاد وسطه هم من هم تو میدونیم محمود شوخی نداره -خب تو الان میتونی صد میلیون جمع کنی ؟ بی حوصله گفتم:پنج روز دیگه وقت دارم بقیه رو جور میکنم هر دو سکوت کردیم اون از غم من از درد … نگاهی به کاسه توالت کردم و شلوارمو کشیدم بالا اسهال مکرر عصبیم کرده بود تو این دو هفته شش کیلو وزن کم کرده بودم از استرس زیاد برا میلاد به این روز افتاده بودم بی صدا در خونه رو باز کردم و اروم بستم تا اکرم داد و بیداد راه نندازه که از خواب انداختمش با دیدن پراید زهره سمتش رفتم منو که دید جا خورد: چه خبره افروز ؟ داغون شدی دختر چرا لاغر شدی اینقدر -والا مثل گاو دارم میخورم چرا وزن نمیگیرم نمیدونم ماشینو روشن کرد:افروز تنها برد برندت ریخت و قیافته اینو از دست بدی باید بری کلفتی در خونه ملت حواست به خودت باشه ـ قضیه میلاد تموم شه بیشتر به خودم میرسم شونه بالا انداخت:از ما گفتن منو جلو در خونه ویلایی پیاده کرد سمت در رفتم که صدام زد : افروز یارو خیلی آدم حسابیه سنگ تموم بذاریا سر تکون دادم و مسیر خونه طرف رو پیش گرفتم لب بالا و پایینمو همزمان تو دهنش کشید مکید سینمو تو مشتش گرفت و محکم فشرد آخ ارومی گفتم که سرشو عقب کشید خودم خودکار از حالتش حدس زدم وقته ساک زدنه نشستم جلو پاش و شورتش رو کشیدم پایین سر کیرشو وارد دهنم کردم و شروع کردم به مکیدن از نفس عمیقش فهمیدم کارم درسته تخماشو با دست مالیدم و تقریبا کل کیرش رو وارد دهنم کردم چنگ محکمی به موهام زد و سرمو فشار داد چند دقیقه ای که ساک زدم منو بلند کرد و حالت داگی استایل نشوند بعد چند لحظه با ورود کیرش تو کونم لبمو محکم گاز گرفتم کمرمو فشار داد و سمت خودش کشید و همزمان شروع به تلمبه زدن کرد سریع و با فشار از پشت به کمر و شکمم چنگ میزد چند تا تلمبه محکم زد و ابشو تو دستمال خالی کرد رو تخت ولو شدم سیگارشو روشن کرد :دختر خوشگلی هستی ؛زهره تا الان کجا قایمت کرده بود؟ صداش داد میزد کلاس بالاعه! اینکه چرا زهره باید براش دختر جور میکرد عجیب بود خودش ادامه داد:چند وقته تو این کاری ؟ جوابشو فقط برا اینکه زهره سفارش کرده بود دادم: دو ساله ابرو بالا انداخت:پاشو بریم دوش بگیریم بعد بخوابیم دنبالش راه افتادم و وارد حموم شدم دوش آب گرم رو تنظیم کرد و منو کشید زیر دوش موهای خیسمو از صورتم کنار زد :خیلی کوچولویی فکر کنم چند سالته ؟ نیشخند زدم:۲۸سال جاخورد:کمتر میخوری فکر کردم نهایتا ۲۰-۲۱باشی ـ آره ریزه میزه ام! خندید:اسمت چیه داشت زیادی از حد فضولی میکرد کمرش خالی شده بود زبونش باز شده بود خودمو کشیدم بالا و لبمو گذاشتم رو لبش خودکار چشاش بسته شد چه بی جنبه! اینبار سرشو اورد پایین و نوک سینمو کشید تو دهنش گرمای آب و مکیدن نوک سینم نفسمو تند کرد همزمان دستشو لایه پام برد و چوچولمو مالید دستمو لایه موهاش کردم و پامو بازتر کردم به دیوار حموم چسبوندم و یه پامو گرفت بالا و همزمان کیرشو مالید به کوسم چندتا ضربه اروم به کوسم زد و کیرشو یهو فرو کرد اون تو اخ بلندی گفتم و همزمان موج لذت تو بدنم پیچید شروع کرد به تلمبه زدن و سرشو چسبوند به شونم پامو کشید بالاتر و با فشار بیشتری تلمبه زد به دو دقیقه نکشید که ارضا شدم چندتا تلمبه دیگه زد و کیرشو کشید بیرون سرمو خم کرد سمت کیرش نشستم کف حموم کیرشو سریع کردم تو دهنم و با سرعت ساک زدم چند دقیقه بعد ارضا شد و سرمو رها کرد … موهای خیسمو با کش بستم و شال رو کشیدم رو سرم صداش اومد:چرا عجله داری بری؟ بمون تا شب بی حوصله گفتم: دفعه بعد خواستی باید با زهره هماهنگ کنی نشست رو تخت: خب اسمتو نگفتی ؟ بگم به زهره کدومو میخوام ؟ بند کتونیمو بستم: بگو همونی که از همه بددهن تره میفهمه منم خندید: خب تو نگو من میگم اسممو بهت اسم من بهرامه سر تکون دادم و به سرعت از خونه خارج شدم به زهره پیام دادم: کارم اینجا تموم شد نفر بعدی کیه ؟ در جا جواب داد: پس فردا عصر سمت تهرانپارس باید بری؛ برو استراحت رامو کج کردم و سمت مترو رفتم… چند قدمی خونه بودم که باهاش چشم تو چشم شدم دلم هری ریخت پایین تکیه داد به موتورش و سرش تو گوشی بود نیشش باز بود و به صفحه گوشیش نگاه میکرد صدای پامو که شنید سرشو اورد بالا نگاه جفتمون بهم خشک شد در خونه رو باز کردم و خودمو انداختم تو خونه در رو بستم و نشستم کف زمین بغض گلومو فشرد زمزمه کردم:دلم برات خیلی تنگه الاغ صدای اکرم باعث شد سیخ وایسم -محمود زنگ زد دوباره با استرس گفتم:خب؟ -گفتم پنجشنبه پولو نبری جنازه میلادم نمیده بهمون -پول تقریباً آمادس ابرو بالا انداخت: از کجا اونوقت ؟ بی توجه به حرفش کیسه دارو رو گذاشتم کنارش: انسولین رو خریدم یکی رو باید صبح بزنی یکی بعد ناهار اون یکیم عقب شام میزنی یه قرص برا فشار داده اونم باید هر شب یه دونه بخوری امروز قندت رو اندازه گرفتی ؟ چشمش به داروها افتاد: خدا خیرت بده آتیش پاره همه رو هم خارجی خریدی ابرو بالا انداختم: گوجه بادمجون و گوشت چرخ کرده هم گرفتم سمت دست‌شویی رفتم : سر کوچه این پسره رو دیدم سرش گرمه پلاستیک خوراکی ها بود:پسره خره کیه ؟ -همین پسره یوسف خشک شد :هان پس بگو چرا خانوم رنگ و رخش پریدس عشق سابق رو دیده اخمامو کشیدم توهم: زر اضافی نزن باز دلت جر و بحث میخواد ؟ یه کلمه بگو نمیدونم و دهنتو ببند -سر ظهری اومده بود سراغتو میگرفت دلم هری ریخت:کی؟ نیشش باز شد: یوسف دیگه از تو دستشویی اومدم بیرون: برای چی؟ شونه بالا انداخت: چمیدونم من گفتم سرکاری عصر میای یعنی بعد دو سال برگشته افروز ؟ نیشخندی به سادگی اکرم زدم و سمت دستشویی رفتم: دیگه خیلی دیره برا همه چیز موهامو از پشت چنگ زد و سرمو عقب کشید در حین تلمبه زدن محکم لبمو بوسید سینه هامو میمالید بعد چند دقیقه منو رو به کمر خوابوند و پاهامو روی شونه اش گذاشت و کیرشو فرو کرد تو کوسم در حین تلمبه زدن سیلی های محکمی به سینه هام میزد قرمز شده بودن و نوک سینه ام از گاز های محکمش زخمی شده بود از درد ناله میکردم که همین موجب وحشی تر شدنش میشد چندتا تلمبه دیگه زد و کیرشو بیرون کشید تا کاندوم رو بخواد بکشه بیرون دویدم سمت دستشویی و تموم محتویات معدمو بالا آوردم حس میکردم دل و رودم داره میاد بالا از پشت در دستشویی صداش اومد:چته جنده ؟ نمیری بیفتی رو دستمون ؟ دوباره به در ضربه زد که از ته دل جیغ زدم: گورتو گم کن -تو تن لش ات تو خونه منه اونوقت من گورمو گم کنم ؟ آب سرد رو روی صورتم پاشیدم و به شدت سرفه کردم رنگ زرد شده بود و زیر چشمام کبود بود بدنم به شدت لاغر شده بود در حدی که دنده هام زده بود بیرون یه مرگیم شده بود و باید میرفتم آزمایش میدادم از بچگی سابقه استفراغ عصبی داشتم اما تو این چند ماهه به اوجش رسیده بود در دستشویی رو که باز کردم یقمو گرفت و منو کشید بیرون همزمان که دستمو میپیچوند تو گوشم گفت: دیگه نبینم گوه بخوریا تو جنده واسه من ادم شدی ؟ من تو رو واسه دو ساعت از صاحبت خریدم که کس و کونتو یکی کنم تو واسه من زبون درازی میکنی ؟ هولم داد رو زمین کمرم درد گرفت ولی هیچی نگفتم کفشامو پام کردم و رفتم سمت در در خونه رو باز کردم و همزمان چرخیدم سمتش: مادرجنده کیر دوسانتی با سرعت دویدم که بهم نرسه و بخوام کتک بخورم تموم کوچه رو دویدم و وقتی مطمئن شدم دنبالم نیست ایستادم شماره زهره رو گرفتم: زهره تهران پارس رو رفتم کارم تموم شد -زنگ زد اتفاقا شاکیم بود شونه بالا انداختم:من یه مدت نمیام -چرا؟ زمزمه کردم: حالم بده باید یکم استراحت کنم پول میلادم جور شده شاید کلا دیگه نیام میگردم دنبال یه کار در حدی که خرج خورد و خوراک و داروی اکرمو بده کافیه ـ در اینجا همیشه به روت بازه خودت میدونی -میخوام در اینجا به روی هیچکی باز نباشه خندید: ما کسیو به زور نمیاریم همه ی شما با خواسته خودتون اومدین هر وقتم بخوایین با خواسته ی خودتون میرین…جاهای دیگه اینجوری نیست از زنا چک و سفته میگیرن و بعدم با تهدید نگهشون میدارن ولی من هیچوقت اینکارو نکردم فقط بهتون مشتری دادم و پورسانت گرفتم -میدونم تو آدم بدی نیستی هیچکدوممون آدم بدی نیستیم خط سرنوشت ما رو کشیده اینجا ـ پول امروز رو میزنم به حسابت اینقدر تو شکم اکرم و داداشت نریز یه دکتر برو ببین چته قطع کردم و مسیر خونه رو رفتم فردا باید میرفتم پیشه نوچه محمود … پایان قسمت اول ( یه سری ابهامات وجود داره تو قسمت بعدی همش مشخص میشه) داستان های قبلی من : تاوان ۱ـ۲ـ۳ نوشته ماه شب نوشته: ماه شب
    • mame85
      داستان یک زندگی - 4 سلام رفقا به نظر خیلی ها دلمه غذای خوشمزه ایه اما من واقعا از دلمه بیزارم. یه بزرگی گفته وقتی میخواید راه رفتن کسی رو قضاوت کنید، اول کفش های او رو بپوشید. من همین الان با ۴۵ سال سن، موقع تحویل سال، لباس نوه ام رو می پوشن ولی ممکنه خیلی از شماها این کار رو فقط مختص بچه ها بدونید. بگذریم… امیدوارم حالتون خوب باشه و هر چیزی و هر کاری که حال دلتون رو خوب می کنه، سر راهتون قرار بگیره. یه توضیح بدم درباره مراحل مختلف زندگی تحصیلی و شغلیم؛ متولد ۵۸ هستم. سال ۷۶ دیپلم گرفتم و همون سال رفتم دانشگاه. سال ۸۰ لیسانسم رو گرفتم و شهریور همون سال رفتم خدمت. اول اردیبهشت ۸۲ خدمتم تمام شد و از اواسط همون ماه رفتم یه شرکت خصوصی و تا مهر ۸۳ تو همون شرکت موندم. بعدش رفتم یه شرکت خصوصی تو منطقه ویژه (پتروشیمی) ماهشهر و تا تابستون ۸۵ اونجا بودم. بعدشم تو شرکت دولتی خوب توی اهواز استخدام رسمی شدم و تا الان همونجا کار میکنم. سال ۹۲ بعد از اینکه کلی از دوران درس خوندنم گذشته بود تصمیم گرفتم ارشد بخونم و سال ۹۸ تصمیم گرفتم دکترا بخونم. الانم در خدمتتون هستم. این توضیحات رو دادم که بازه های زمانی خاطراتی که از عمد به ترتیب تعریف نکردم، قابل راستی آزمایی باشه. باز هم بگذریم … سال ۸۰ بعد از گذراندن دو دوره دو ماهه آموزشی در صفر یک و لویزان تهران، موقع تقسیم بندی افتادم لشکر ۹۲ اهواز. از اونجایی که ستوان دو بودم(اون موقع به لیسانس ها ستوان دوم و به بالاتر از لیسانس ستوان یکم میدادن)، تایم خدمتم تایم اداره بود یعنی ۶:۳۰ صبح تا ۲ بعد از ظهر. بعدش میومدم خونه تا فردا صبح(بجز روزهایی که افسر نگهبان بودم) حول و هوش اواخر بهمن ماه ۸۰ بود که یه روز عصر که رفته بودم مرکز شهر اهواز (نادری) رفتم تو یه داروخانه که یه چیزی بخرم، که یه خانمی که معلوم بود ۲۰ سالی ازم بزرگتره، چشمم رو گرفت. تو همون داروخانه یه کم بهش نزدیک شدم و یکی دو بار با هم چشم تو چشم شدیم. وقتی اومد بیرون، دنبالش راه افتادم تا تو یه موقعیت مناسب ازش درخواست دوستی کنم(شماره بدم بهش). چند دقیقه ای دنبالش رفتم و اونم متوجه شده بود. بعد از یه خرده راه رفتن، خانمه رفت تو یه پاساژی به اسم پاساژ آینه و رفت تو یه فروشگاه که رنگ مو می فروخت به اسم علی آقا(بچه اهوازیا احتمالا آدرس رو خوب بلدن😉😁) یه خرده منتظر موندم ولی دیدم بیرون بیا نیست. ناچار منم رفتم داخل مغازه و از فروشنده خواستم کاتالوگ رنگ موها رو بهم بده. بعد به بهانه اینکه راهنمایی میخوام، چند تا سوال از خانمه پرسیدم که بنده خدا برا اینکه ضایع نباشه بطور خلاصه جواب داد. بعدش بدون خرید از مغازه اومدم بیرون و بیرون پاساژ منتظر موندم. چند دقیقه بعد خانمه به خریدهاش از مغازه و پاساژ اومد بیرون و باز چشم تو چشم شدیم. دوباره راهش رو گرفت و رفت سمت طالقانی و بعد از گذشتن از طالقانی رفت سمت ۲۴ متری و سر ایستگاه زیتون کارمندی ایستاد. چون هوا تاریک و سرد بود، ایستگاه تقریبا خلوت بود و بهترین موقع واسه شماره دادن. (تو فاصله ای که تو مغازه علی آقا بود، از دکه نزدیک پاساژ قلم کاغد خریدم و شماره خونه رو نوشته بودم) خلاصه رفتم نزدیکش و سلام کردم. خیلی سرد جواب سلام داد. بهش گفتم ممکنه شماره م رو داشته باشه. گفت تو همسن بچه منی!!! گفتم چه اشکالی داره!!!؟؟؟ سن فقط یه عدده😁😁😁 شماره رو ازم گرفت و گفت برو اونور آبرو ریزی نشه. تو کونم عروسی شد. شماره رو دادم و خواستم برم اونطرف تر که گفت البته فکر نکنم زنگ بزنم. کلی خورد تو ذوقم اما کاری نمیشد کرد. اتوبوس اومد و هر دو سوار شدیم و من توی مسیر، سر ایستگاه شهرکمون پیاده شدم و اونم رفت. چد وقتی گذشت و خبری ازش نبود. حوالی وسطای اسفند بود که حدود ۶ و ۷ شب تلفن زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. (از اونجایی که عمده زنگ خور خونه متعلق به من و رفیقام بود، یه کابل تا سوئیت من کشیده بودیم و معمولا کسی بجز من مخاطب تلفن نبود) یه خانمی سلام و احوالپرسی کرد. منم جواب احوالپرسی هاشو دادم. ولی نشناختمش. ازم پرسید نشناختی و منم جواب دادم خیر. گفتم یه کم فکر کن ببین این اواخر به کی شماره دادی؟ تا اینو گفت شناختمش (چون واقعا و معمولا تا اون موقع من اینجوری به کسی شماره نداده بودم) باهاش کلی گرم گرفتم و گفتم که از زنگ زدنش ناامید شده بودم و این کس شعرا. اونم گفت قصد نداشته زنگ بزنه ولی اون روز می خواسته مانتوش رو بشوره. دست کرده که جیبای مانتوش رو خالی کنه، شماره منو دیده و بی دلیل تصمیم گرفته زنگ بزنه. خلاصه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم. از خودم بهش گفتم(اسم و سن و اینکه الان سربازم و …) اونم گفت که اسمش فاطمه ست و همه فاطی صداش میکنن؛ شوهرش، هم معلمه و هم ساخت و ساز ساختمون میکنه. خودشم آرایشگره اما آرایشگاه نداره و تو خونه برای دوست و آشنا فقط آرایشگری میکنه و اون روزم به خاطر همین رفته بود مغازه علی آقا و اینه دو تا دختر داره و … (دختراش اون موقع یکی مدرسه نمی رفت و یکی دیگه شون سوم راهنمایی بود) بعد از ۱۰ ۱۵ دقیقه گفت که دیگه میخواد تماس رو تموم کنه. هر چی بهش اصرار کردم شماره ش رو بده، قبول نکرد ولی گفت هر وقت بتونه خودش زنگ میزنه. خداحافظی کردیم و … دو سه روزی خبری ازش نبود. از پادگان که برمیگشتم خونه، هر کی زنگ میزد فکر می کردم اونه اما نبود. بعد از چند روز دوباره زنگ زد و بعد از حال احوال کردن، ازش خواهش کردم شماره ش رو بهم بده. گفت هنوز منو نمیشناسه و میخواد باز از نزدیک هم رو ببینیم. منم از خدا خواسته گفتم باشه؛ قرار بذاریم. قرار شد فردای اون روز ساعت ۲ بیاد جلو پادگان دنبالم.(گفت یه آر دی سفید داره) فرداش تو پادگان همه ش دلهره داشتم و زمان هم نمی‌گذشت. به محض اینکه تعطیل شدیم، از پادگان زدم بیرون و دیدم ۲۰۰ ۳۰۰ متر اونورتر تو ماشین منتظره. با کلی ذوق رفتم و سوار ماشین شدم و برا سلام، دستم رو سمتش دراز کردم. جواب سلامم رو داد و زد زیر دستم و دستم رو رد کرد گفت زود پسر خاله نشو. با اینکه ذوقم کور شده بود اما به روی خودم نیاوردم. راه افتاد و یه خرده دور دور کردیم و شروع کرد به صحبت. گفت میخوام ببینم چطور پسری هستی و می تونم به عنوان داماد انتخابت کنم یا نه!!! منم بچه پررو!!! گفتم چه خوب!!!😘😘😘 مامان و دختر با هم. با پشت دست آروم زد تو سینه م و گفت: دیوونه بی تربیت. خلاصه زدمش به شوخی و خنده و از این در و از اون در گفتن و اونم کلی می خندید. بعد از یه خرده تابیدن رفت سمت خونه مون و منو جلو ایستگاه مون پیاده کرد. موقع خداحافظی دستم رو دراز کردم. بهم دست داد و گفت خیلی پررویی😁😁😁. گفت دوباره بهم زنگ میزنه. همون روز غروب بهم زنگ زد و قرار شد فردا هم بیاد دنبالم. فرداش هم رفتیم دور زدیم و شوخی و خنده… دیگه کارمون شده بود همین. تا اینکه خوردیم به تعطیلات نوروز. روز قبل از تعطیلات بهم زنگ زد و گفت تا ۱۳ ۱۴ فروردین بهم زنگ نمیزنه. شماره ش هم نداشتم. ۱۴ ۱۵ فروردین بود که باز دم غروب بهم زنگ زد. کلی ابراز دلتنگی کردم و عجیب اینکه برعکس دفعه های قبلی که سعی می‌کرد ابراز احساسات نکنه، اونم دلتنگی خودش تو این مدت رو بهم گفت. دوباره قرار شد فردا بیاد دنبالم. سوار ماشین شدم و سلام و احوالپرسی و تبریک عید و اومد سمتم و روبوسی نوروزی کردیم. لپم که با لپش خورد، یهو بدنم گُر گرفت. گفت بریم بیرون از شهر و رفتیم تو جاده اندیمشک. ۳۰ ۴۰ کیلومتری که رفتیم، کنار جاده زیر یه درخت بی عار زد کنار. برگشت تا از صندلی عقب خوراکی بیاره که تو همون حالتی که چرخیده بود، با دستام نگهش داشتم و صورتم رو بردم نزدیکش. یه مکث چند ثانیه ای بینمون برقرار شد. یهو خنده ش گرفت و گفت چته دیوونه!!!ترسوندیم. ساندویچ رو برداشت و برگشت سر جاش. گفت هر چی به موقعش. ساندویچ هامون رو خوردیم و سر و ته کردیم سمت اهواز و اینبار تا سر کوچه مون رسوندم. خداحافظی کردیم و … دیگه برنامه اینطور بود که هفته ای دو سه بار میومد دنبالم و می رفتیم اینور و اونور.(هیچوقت ازش نپرسیدم که چطور بچه ها و شوهرش رو می پیچونه. به من ربطی نداشت روابط خانوادگیشون. از هیچ کدوم از کسایی که باهاشون رابطه داشتم نمی پرسیدم) دو سه هفته ای همین داستان ادامه داشت تا یه روز که اومد دنبالم، بهش گفتم بیاد خونه پیشم. گفت پس خانواده ت؟؟؟ گفتم رفتن خارج از اهواز و تا شب بر نمی گردن. یه کم مِن مِن کرد و گفت آمادگی نداره. منم اصرار کردم و قبول کرد. تو مسیر حرف زیادی بینمون رد و بدل نشد. هر دو در اعماق تفکر و احساس غرق بودیم. رسیدیم خونه. در حیاط رو باز کردم و ماشین رو آورد داخل. سریع رفتیم تو سوئیت من و تا وارد شدیم، در رو پشت سرم بستم و اومدم سمتش. بدون معطلی پرید تو بغلم و خیلی زود لب تو لب شدیم و در کوتاه ترین زمان ممکن من با شورت بودم و آنم با شورت و سوتین. یهو ازم جدا شد و گفت میخواد بره خودش رو بشوره چون عرق کرده. خواستم باهاش برم تو حمام که قبول نکرد. رفت تو حمام و چند دقیقه بعد با حوله من اومد بیرون. خواستم برم سمتش که از منم خواست بدنم رو بشورم. (عجیب به نظافت قبل از سکس وسواس داشت) منم رفتم و یه صابون به سرتاپام زدم و زود برگشتم. از در که اومدم بیرون از پشت سر حوله رو پیچید دورم و شروع کرد به خشک کردن و ور رفتن باهام. خیلی حشری کننده بود کارش. برگشتم سمتش. یه بدن توپولی سفید مثل بلور با یه شکم نه خیلی کوچولو با قدی ۱۰ ۱۵ سانت کوچیک تر خودم رو جلوم دیدم. لامصب عین هلو بود. سریع بغلش کردم و لب تو لب شدیم و کم کم اومدم رو گردنش و شروع به مکیدن و لیسیدن کردم. لامصب طوری همکاری می کرد که من کم میاوردم. کم کم بردمش سمت تخت و انداختمش رو تخت طوری که پاهاش از زانو به پایی آویزون بود. نشستم جلو پاش و پاهاش رو باز کردم و مرتع سیاهی رو جلوی خودم دیدم(اون من من اولش واسه این بود که شیو نکرده بود و رُم هاش(موهای دور کس) رو نزده بود) اما مهم نبود. بی درنگ رفتم تو کسش و شروع کردم به خوردن و لیسیدن کسش. زیاد طول نکشید که کسش خیسِ خیس شد. صدای ناله هاش اتاق رو پر کرده بود. همزمان با خوردن کس و چوچوله ش، با دو تا دست می می هاش رو هم می مالیدم. اونم دستش پشت سرم بود و سرم رو به کسش فشار می داد. همونطور که می خوردم و می مکیدم و میلیسیدم، سرم رو محکم فشار داد و رون هاش رو به دو طرف سرم فشار داد و با یه انقباض یهویی و یه جیغ ریز ممتد، ارضا شد. یه خرده تو همون حالت کناره های رون هاش رو بوسیدم و لیس زدم و اون تو خودش وول می خورد. ازش جدا شدم. خودش رو کشوند بالا و سرش رو رو بالش گذاشت. رفتم کنارش دراز کشید و خواستم لبش رو بخورم که با یه دستش منو دور نگهداشت و با دست دیگه از کنار تخت یه دستمال کاغذی ورداشت و دَک و پوز منو تمیز کرد. دستمال انداخت اونور و عین وحشیا شروع کرد به لب گرفتن ازم‌‌. خیلی حشری بود. تمام کنترل منو تو دستش گرفته بود. من قبلا خیلی تجربه سکس داشتم اما تا حالا هیچ کدومشون مثل این یکی وحشی نبودن. هلم داد رو تخت و اومد روم نشست. دستاش رو با بالای تخت گرفت و می می هاش رو آورد تو صورتم و منم مثل نخورده ها شروع کردم به خوردن و لیسیدن و چنگ زدن. حس خیلی خوبی بود. کس لیز و خیسش رو رو شکمم می مالید و ناله می کرد. منم همونطور که می می می خوردم با دو تا دستام کونش رو می مالیدم. دیگه داشتم شق درد می گرفتم. دو طرف پهلوش رو گرفتم و بهش فهموندم وقت کیر سواریه. بدون معطلی عقب نشست و با دستش کیرم رو در کسش تنظیم کرد و بعد از یه خرده مالیدن کیرم درش، یواش سر کیرم رو وارد کرد و بعد از یه مکث کوتاه، یهو طوری تا ته نشست رو کیرم که تخمام درد گرفتن. خودش هم جیغ میزد. چنان حرفه ای رو کیرم موج میزد که انگار رو ابرا بود. با تمام وجود کیرم رو تو کسش حس می‌کرد چون با نبضش حرکاتش رو تنظیم می‌کرد. موقع بالا پایین شدن، گاهی اوقات میوفتاد روم و لب می‌گرفت ازم و گاهی می می هاش رو مینداخت رو صورتم. گاهی هم به عقب مایل می‌شد و کیرم رو تو کسش میچرخوند. نبض شومبول من بالا رفته بود و نفس نفس زدنای اونم تند شده بود و حرکاتش رو محکم تر و سریع تر انجام می‌داد. متوجه شده بود آب من داره میاد و با آه و ناله و جیغ رو کیرم بالا پایین می‌شد و انقدر ادامه داد و داد و داد و منم تا آخرین لحظه خودم رو کنترل کردم و یهو تمام آبم رو پاشیدم تو کسش. اما فاطی همچنان بالا پایین می‌شد و یهو با ارضا شدنش شل شد و خودش رو انداخت روی من. دوباره لب تو لب شدیم. احساس سرازیر شدن آبم از گوشه های کسش از کناره های کیری که داشت کم کم نرم میشد، حس خوشایندی بود. اونقدر لب گرفتیم تا کیرم کامل از کسش بیرون اومد. از روم بلند شد و با دستمال هم کیر من و هم کس خودش رو تمیز کرد و دراز کشید کنارم. دست انداختم گردنش و کشیدمش سمت خودم. همراه با بوسه، یه کم قربون صدقه هم رفتیم. بعد از چند دقیقه بلند شد رفت دستشویی و بعد از شستن خودش، اومد لباسهاش رو پوشید و با یه بغل محکم خداحافظی کرد و رفت. منم برگشتم تو تخت و خوابیدیم تا ساعت نه و ده شب که مامان اومد در اتاقم واسه شام بیدارم کرد. فاطی خیلی پایه بود. تو سکسایی که با هم داشتیم، همه جوره پایه بود. من اوایل فکر میکردم جنده ست اما واقعا نبود. ولی خیلی فیلم پورن میدید و دوست داشت کارایی که ممکنه رو تست کنیم. بارها و بارها و بارها سکس دهانی و مقعدی هم باهاش داشتم. کون گشادی نداشت اما از امتحان کردن کون دادن هراسی نداشت. تا سالها با هم در ارتباط بودیم ولی کم کم در گذر زمان، رابطه مون قطع شد. فروردین ۸۴ بود که آخر هفته اومده بودم اهواز. پنج شنبه صبح رفتم بانک صادرات فلکه چیتا زیتون کارمندی که قبض موبایلم رو پرداخت کنم. (اون موقع ها قبلا تو بانک پرداخت میشدن🤣🤣🤣) تو نوبت بودم که یه خانم قد بلند کشیده با یونیفرم اداری سرمه ای رنگ و کفش های چرم مشکی تخت وارد بانک شد. صورت معمولی اما خیلی مرتبی داشت و صدای قدم هاش تو گوش من طنین انداز شد. نوبت گرفت و روی نیمکت دو تا اونور تر من نشست. من خیره بودم بهش. اصلا به دور و بر نگاه نمی کرد. شماره منو خوندن و کارم رو انجام دادم و از بانک خارج شدم و بیرون بانک منتظرش موندم. وقتی اومد بیرون، به سمت فلکه چیتا حرکت کرد که خودم رو بهش رسوندم و بعد از معذرت خواهی بهش گفتم: خانم شما خیلی زیبایی❤️❤️❤️❤️ یه لبخند سنگین و غرور آمیزی از روی خرسندی زد و گفت مرسی. من مکث کردم. گفت: همین!؟ یهو به خودم اومدم و گفتم: ممکنه یه خورده صبر کنید؟ الان بر میگردم‌. و سریع برگشتم تو بانک و یه نوبت گرفتم و روش شماره موبایلم رو نوشت و سریع برگشتم بیرون. ظاهرا یه خرده ایستاده بود ولی تازه راه افتاده بود که باز بهش رسیدم و ازش خواستم هر وقت تونست بهم زنگ بزنه. شماره م رو گرفت و گفت: تا ببینم چی میشه!!! شنبه صبح تازه از قطار پیاده شده بودم و میخواستم برم سمت منطقه ویژه که بهم زنگ زد. با اولین کلمه ای که از دهانش دراومد متوجه شدم خودشه. تو کونم عروسی بود. اون هفته هر روز صبح با هم حرف می زدیم. اسمش منصوره بود و متولد ۵۵. چند سالی بود شوهر ک ده بود و یه دختر ۴ ساله داشت. کارمند یه اداره دولتی بود. شوهرش هم کارمند بود. چهارشنبه صبح که با هم صحبت کردیم، قرار شد پنج شنبه پشت ۲۴ متری، کنار کارون همدیگه رو ببینیم. دل تو دلم نبود کی تایم تموم بشه و برگردم اهواز و فردا بشه. خلاصه پنج شنبه صبح در محل و ساعت موعود دوباره هم رو دیدیم. بعد از احوالپرسی و کلی کس شعر و مخ زنی، ازش خواستم کار ریسکی بکنیم!!! گفت چه کاری؟ گفتم امشب ساعت فلان هر دو بریم پیتزا آتنا(اون با شوهر و دخترش و منم با دوستم). بعد یه طوری میز کنار هم بشینیم. اونا زودتر از ما رسیده بودن و سر میزشون نشسته بودن (میزشون ۶ نفره بود). وقتی ما وارد شدیم، با منصوره چشم تو چشم شدیم و با اشاره بهم فهموند میز خالی نیست. ما هم رفتیم تقریبا بالا سرشون و به شوهرش گفتم: ببخشید قربان! شما غذاتون رو تموم کردید؟ گفت نه؛ هنوز سفارشمون رو نیاوردن. منم به دوستم گفتم اوه. همه میزا هم‌پره. بریم سفارشمون رو کنسل کنیم. شوهرش گفت: اگه دوست دارید، می تونید پیش ما بشینید؛ جا هست. گفتم: نه مزاحم نمیشیم. منصوره گفت: نه آقا شمام جای داداش من. خلاصه از اونی که فکر میکردم داستان جالب تری شد. طی انتظار برا آوردن شام و همینطور میل کردنش، کلی با هم صحبت کردیم و از شغل و زندگی این داستانا حرف زدیم(نکته اینکه رفیقم روحشم از داستان خبر نداشت و اصلا تاخیر ما به خاطر دیر اومدن ایشون بود) بعد از شام، خداحافظی کردیم و رفتیم پی کار خودمون. شنبه صبح هنوز تو قطار بودم که منصوره زنگ زد و کلی حال کرده بود از این برنامه… می گفت هیجانش بالا بوده و آدرنالینش زده بوده بالا و … همینطور با هم تماس داشتیم و آخر هفته ها هم رو می دیدیم که نزدیک شدیم به ایام ا… ارتحال هالیدی😉 اون موقع ها از هوازی به کیش پرواز نبود و باید می رفتیم آبادان. همینطور اون موقع ها قیمت اجناس خارجی توی کیش خیلی ارزون بود و بعضیا که بهشون چترباز می گفتن، مسافرا رو با هزینه خیلی کم یا حتی اگه شانس میاوردی مفتی میبردن کیش و از شناسنامه مسافرا برا آوردن جنس استفاده می کردن. مسافر هم فقط در حد بار همراه تو کابین میتونست خرید کنه. به منصوره گفتم میتونی برنامه کنی با دوستات بیای کیش و منم چند تا دوستم رو برنامه کنم ارتحال هالیدی بزنیم به دریا؟؟؟؟ گفت باید ببینه چی میشه. اوایل خرداد بود که گفت تونسته شوهرش رو قانع کنه که با سه تا از دوستا و همکاراش برن کیش. منم دو تا از رفیقام رو برنامه کردم. یه آژانس پیدا کردم و جدا گونه رفتیم برای ۱۳ تا ۱۶ خرداد از طریق همون چتر بازا برنامه کیش رو ردیف کردیم. اول من رفته بودم و اسم هتل رو از طرف گرفتم و به منصوره گفتم همون هتل رو بخواد. (یه هتل ۳ ستاره معمولی بود نزدیک بازار عربها) روز پرواز تو فرودگاه آبادان هم رو دیدیم. یکی از دوستام همونی بود که با منصوره سر یه میز نشسته بودیم. تا منصوره رو دید بهم گفت:اِ ای خو همونه زِنِه ست. منم خودم رو زدم به اون راه و بعد از یه خرده دقت گفت: آره. رفتم سمت منصوره و بهش سلام کردم و حال شوهر و دخترش رو پرسیدم. اونم پایه!!! خیلی هیجان زده که انگار سورپرایز شده احوالپرسی کرد و موقع معرفی من به دوستاش ازم اسمم رو پرسید و طریقه آشنایی مون رو بهشون توضیح داد. کارت پرواز هامون رو گرفتیم و سوار شدیم. صندلی هامون نزدیک هم نبود. تو فرودگاه کیش وقتی منتظر ترانسفر بودیم، باز از اینکه ترانسفر و هتلمون یکیه ابراز بی اطلاعی کردیم. از شانس خوب تو هتل اتاق هامون دقیقا کنار هم بودن. دو تا اتاق ۳ تخته که برای منصوره و دوستاش یه تشک اضافه آورده بودن. بعد از اینکه وسایلمون رو گذاشتیم تو اتاق، یه چرتی زدیم و عصر رفتیم سمت پاساژ پردیس. (از اونجایی که امکان خرید زیاد نداشتیم، من و دوستام با لباس هایی اومده بودیم که باید همون روز میرفتیم لباس جدید می خریدیم و لباس قدیمی ها رو تو پرو می‌انداختیم.) از قضا و اتفاقی منصوره و دوستاش هم تو همون پاساژ بودن😉 باز همرو دیدیم و بعد از خرید توی فست فود طبقه همکف شام رو با هم خوردیم. بعد از شام رفتیم سمت مرکز بازی مریم(اگه اشتباه نکنم) و بعد از کلی بازی و تفریح، آخر شب رو رفتیم کنار ساحل اسکله و تا نصف شب موندیم. دوستای منصوره هم مثل خودش هر سه متاهل بودن ولی به قول خودشون اومده بودن مجردی حال کنن و واسه همین خیلی پایه بودن. آخر شب هم دو تا تاکسی گرفتیم و برگشتیم هتل. شب تو راهرو موقعیت اتاقا رو چک کردم ببینم اوضاع چطوره. نمیدونم چرا ولی هتل تو راهروهای دوربین مداربسته نداشت. صبح بعد از صرف صبحانه برنامه بازار عربا رو گذاشتیم و بعدش یه رستوران که آدرسش رو گرفته بودیم برای ناهار. تو مسیر بازار عربا به بهانه اینکه یه چی جا گذاشتم، برگشتم هتل و منصوره هم به یه بهانه دیگه دوستاش رو پیچوند و تو اتاق ما به هم رسیدیم. از اونجایی که وقت زیادی نداشتیم و هدفمون از اومدن رو میدونستیم، به سرعت برق و باد لباسامون رو در آوردیم و بغل و ماچ و لب و بمال بمال و بخور بخور و میخ اسلام رو در سرزمین کفر فرو کردیم و … کلا ۲۰ دقیقه طول نکشید. من رفتم سمت دوستام و منصوره هم سمت دوستاش. شب با هم برنامه کشتی تفریحی که کفش شیشه ایه و موزیک زنده داره گذاشتیم و باز کلی حال کردیم. دوستای من تو کونشون عروسی بود. چون من فقط با منصوره لاس میزدم ولی اونا دو به سه بودن و ترکیبی کار میکردن. شب کنار ساحل یه گوشه دنج رفتیم و رسما بمال بمال شروع شد. دوستای منصوره خیلی پررو تر بودن و رسما با دوستای من گروپ زده بودن. شب که برگشتیم هتل، بچه ها گفتن میخوان به زنها پیشنهاد سکس بدن. من گفتم: من که روم نمیشه. هر کاری میخواید بکنید. خلاصه با تماس و پیام و این داستانا قرار شد من و منصوره بریم بیرون و اونا با هم آرنج شون رو بچینن. فرداش بعد از صبحانه من و منصوره رفتیم کیش گردی و عشق و حال بچه ها بکن بکنی راه انداختن، کردنی🤤🤤 وقتی کارشون تمام شد، بت ما قرار گذاشتن یه جا رفتیم ناهار خوردیم و بعدش من و منصوره برگشتیم هتل و به هفتاد روش سامورایی منصوره رو کردم. بعدشم چون شب آخر بود باز رفتیم بازار و آخر شبم باز دوباره مرکز بازی و ساحل و آخر شب که رسیدیم هتل، خانما گفتن دوره مجردی تمام شد و هر چی بوده فراموش کنید و از این شر و ور ها. واقعا نمیدونم بعد از کیش، دوستام با دوستای منصوره ادامه دادن یا نه اما من منصوره تا مدت ها با هم سکس می کردیم. از خوش استایلی این زن هر چی بگم، کمه. سال ۹۸ بعد از تولد ۴۰ سالگیم، به اصرار بابا مامان، تصمیم به ازدواج گرفتم. و باز بخاطر بابا مامان تصمیم گرفتم اونا بهم پیشنهاد بدن. یکی از آشناها دختر یکی از اقوامشون رو معرفی کرد و رفتیم خواستگاری. اسم دختر خانم مریم بود و ۵ سال ازم کوچیکتر. جلسه اول من و مامان رفتیم و اونا هم مریم و بابا مامانش و خواهر کوچیکش ماندانا. بعد از یه هفته تمام بین مامانها، قرار شد با بابا مامان بریم خونه شون و من و مریم باهم حرف بزنیم. وقتی وارد خونه شون شدیم و با اهل خونه سلام علیک کردیم، در عین ناباوری، منصوره اومد جلو و سلام علیک کرد. من که سرتاپا خیس عرق شدم. خلاصه نشستیم و چای آوردن و بعدش گفتن برید تو اتاق با هم حرف بزنید. رفتیم تو اتاق و اولاش جو سنگین بود. من هنوز کُپ بودم. بعد از چند دقیقه حرفای مفت آب و هوا و کار و گرونی و … سر حرف زدنمون باز شد. مریم به دلم نشسته بود اما منصوره اونجا چکار می کرد؟؟؟؟؟ برگشتیم خونه که منصوره بهم پیام داد، هر چی بوده مال قدیم بوده و تموم شده و دوست نداره تو تصمیم من و مریم تاثیرگذار باشه و گفت که مریم ازت خوشش اومده و … کلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه با کمک منصوره، که واقعا گذشته رو فراموش کرده بود(یا لااقل وانمود می کرد)، من و مریم رفتیم آزمایش های پزشکی رو قبل از نامزدی انجام دادیم و بعد اوکی بودن نتیجه، قرار نامزدی گذاشتیم(توی مهرماه ۹۸). برای نامزدی قرار شد بریم خونه عموی مریم که ویلایی بود. تدارک نامزدی با خانواده عروسه و قاعدتا منم تا قبل از مراسم نامزدی خونه عموی مریم نرفته بودم. ظهر روز نامزدی مریم لوکیشن خونه عموش رو فرستاد. عصر با اقوام به سمت محل نامزدی راه افتادیم. وارد کوچه شدیم!!! جلو در خونه رسیدیم!!! محله آشنا بود. اما خونه خیلی شیک و با کلاس بود. به پیشوازمون اومدن و رفتیم داخل و موقع احوالپرسی و معرفی، مریم من و برد سمت عمو و زن عموش و معرفی کرد: عمو زن عمو، رضا. رضا، عمو سعید و زنعمو فاطی😳😳😳😳😳 مگه میشه!؟!؟ مگه داریم!؟!؟ بعد از سالها فاطی رو تو سن حدود ۶۰ سالگی میدیدنم اونم به عنوان زن عموی نامزدم😳😳😳😳😳 عمو حمید و زنعمو فاطی مریم من رو گرم تحویل گرفتن و تو مراسم کلی از مهمونامون پذیرایی کردن. آخر شب هم موقع خداحافظی و تشکر از عمو و زن عموی مریم، فاطی دستای منو محکم گرفت و ازم خواست که مراقب مریم باشم… ادامه دارد… نوشته: رضا
    • dozens
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • dozens
      بدن نمایی شاخ اینستاگرامی . تایم: 01:13 - حجم: 11 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.