-
kale kiri
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط dozens · ارسال شده در
عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید. -
توسط dozens · ارسال شده در
مرده لخت خوابیده و کیرش میماله زنشم جلوش قمبل کرده بهش میگه بیا عقب تر با کیر کلفتش میکوبه لا کونش بهش میگه چی میخوای عزیزم و کونش رو انگشت میکنه . تایم: 00:45 - حجم: 9 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط dozens · ارسال شده در
زن داداش عشق همیشگیم سلام عشقیا.صادق هستم الان دیگه میانسال شدم.شغل خوبی دارم…مهم نیست چه کاره ام.قدیمی ام بقول آقام روغن زرد حیوانی خورده و قلدر و سفت.الان۲۰سانت کیرحساب میشه یک زمانی همه این مدلی داشتن.اگه کلفت نبود و بلند همه مسخره ات میکردن.خلاصه که بگذریم از این چرت وپرتها…دقیق یادمه آخرای شهریور۶۷بود جنگ تموم شده بود اما برادرم باقر که سرباز داوطلب رفته بود هنوز برنگشته بود.پدرم منو ننه و دوتا خواهرم رو گفت مواظب خونه زندگی باشید تا برم ببینم این پسره کجا افتاده؟بماند که بعدا معلوم شد اسیر شده…وسال۶۹آزاد شد…من کلاس پنجم رو تموم کرده بودم و رفته بودم اول راهنمایی منتظر بودیم مهرماه بشه و من و رقیه خواهر بزرگم بریم شهر سر درس و مدرسه…رقیه سوم راهنمایی بود.خوشگل سفید کون بزرگ و قد بلند…هیکلش بیشتر از سن و سالش نشون میداد.اما دختر محجبه و خوبی بود.یعنی خونه ما همه مذهبی بودیم.داداشم از همه بزرگتر بود.که کمک دست بابام بود اما چون بابام نرفت جبهه داداشم رفت.اون زمان هر خونه که دوتا مرد توش بود حتما یکی میرفت جبهه…برادرم از خونه ما رفت…بریم اصل ماجرا…ننه ام داد زد پسر بدو برو باغ پایین این دختره رقیه رفته برای خونه یک کم گوجه بادمجون جمع کنه بیاره نیمساعته رفته برنگشته.بدو…گفتم اه ننه خودش میاد دیگه،گفت بدو بی غیرت.خواهرت تنهاست،،اون زمان اون سن تابستون فقط وقت شلوغکاری ما بود دیگه.غروب بود.رفتم باغ.کمی دور بود از روستا.وقتی رسیدم.سر و صدای خفه ای میومد…فقط دیدم اصغر واکبر دوقلوهای عمه فاطمه یکی دستهای رقیه رو گرفته.بغلش کرده…اونها۱۷سالشون بود چون سال دیگه وقت خدمتشون بود.یک خواهر هم سن من داشتن.اسمش ملیحه بود.روستای ما تا کلاس پنجم فقط پایه ابتدایی مدرسه بود بقیه اش رو باید میرفتی شهر درس میخوندی،،امسال من و رقیه خواهرم قرار بود دونفری اونجا درس بخونیم…خلاصه این ناکسها.رقیه رو یکی بغلش کرده بود روی زانوش خمش کرده بود کون رقیه لخته لخت بود…شلوار خونگی بیژامه قدیمیش رو کشیده بودن پایین…اون یکی لحظه آخر دیدم کیر کوتاه ولی کلفتش رو با یک تف محکم کرد کونش.رقیه جیغ بدی زد…هم ترسیده بودم هم صحنه سکسی جالبی بود که اولین بار بود گاییدن دختر اونم خواهرمو میدیدم…چه کونی داشت بزرگ سفید.گریه میکرد.همش میگفت پاره شد پاره شد…اکبر پاره شد…گفت دختر دایی جون اصغرم هنوزم ما رو درست نمیشناسی…آخه پدرسگها اینقدر شبیه هم بودن حد نداشت…گفت اصغر نکن بسه.خم شد تا تونست سوراخ کون خواهرمو لیس زد.گفت اکبر چقدر کونش پشم داره.گفت بکن زر نزن نوبت منه…گفت باشه عجله نکن…دوباره کرد توش صداش بیشتر شد…ولی خیلی زود یک دقیقه نشد آبش اومد.ریخت بیرون…اکبر گفت بیا بگیرش…رقیه میخواست در بره.محکم گرفتنش…نوبت اکبر شد.کوسکش کیرش درست شبیه کیر داداشش بود.این ولی خوب تر گایید.کون هم باز شده بود.سرعت گایش این و تایم کردنش بیشتر بود.خوب تلمبه میزد…رقیه دیگه بی حال شد…این ریخت توی کونشیک دونه هم زد روی کونش.گفت اینو میگن کون کردن ها…بدو بریم تا زن دایی جنده سر نرسیده…ننه من با عمه ام که ننه اینها باشند لج و دعوایی بود…تا اینها رفتن من خودمو قایم کردم…رقیه منو نبینه…طفلی توالتی نشست زور زد چندتا گوز داد و گریه کرد.دیدم از کونش خون و عن و آب کیر باهم زد بیرون…توی جوی آب کونش رو شست و گریه کنان خودشو مرتب کرد.کیر من شقه شق بود…خودمو قایم کرد.و رفتم اون سر باغ از دور داد زدم آبجی آبجی کجایی، داد زد داداش داداشی کجایی بیا،تا رسیدم اولین بار بود خودشو انداخت بغلم گفت کجایی پس.گفتم چی شده نمیتونی راه بری…گفت سبد گوجه بادمجان ها رو بردار…چند تا خیار کدو هم اونجا گذاشتم بریز توش کمک کن بریم خونه…مار دیدم ترسیدم پام پیچ خورد.من که میدونستم جریان چیه…به خودم نیاوردم.کونش درد میکرد.لنگ لنگان راه میرفت… رسیدیم خونه…تا ننه رو دید رفت بغلش گریه کرد.ننه گفت چی شده صادق.گفتم مار دیده ترسیده در رفته خورده زمین پاش درد گرفته،،شب ساعتهای یک یا دو بود.اون موقع ها تلویزیون که کانال و برنامه زیاد نداشت و گوشی که نبود مردم زیاد بیدار بمونند.ده شب میخوابیدند.صبح خروس خون بیدار میشدند.مخصوصا روستاها.که تابستون محصول و علف و کاه و کولش جمع میکردن روی پشت بام طویله ها زیر نور آفتاب میزاشن خشک بشه برای خوراک دام توی زمستون…بعضی وقتها ارتفاع علف و کاه از۶متر بیشتر میشد.خونه ما این طرف روستا بود خونه عمه اون طرف اونها گاو زیاد داشتن.پشت بوم طویله اشون پر کاه و علف خشک شده بود.پارسال کم مونده بود همه آتیش بگیره اینقدر که زیاد بود.سیم برق چفت و جفت شده بود با کاه و علفها شانس آوردن طوری نشد ولی کدخدای روستا و بابام بهشون اخطار دادن.پدر من جزو بزرگای روستا بود.چون پولدار بود…مهم بود که براتون تعریف کردم…که بدونید…چی به چیه،،من توی رختخواب خودم بودم.گرم بود شنیدم صدای گریه و ناله میاد.آروم سینه خیز رفتم سمت آشپزخونه…دیدم کنار در آشپزخونه ننه ام شلوار رقیه رو داده پایین داره به سوراخ کونش دوا گلی میزنه…و از اون الکل زرده که بابام برای پای گاوهاش استفاده میکنه زد روی پنبه تا زد سوراخ رقیه جیغ زد وای ننه سوختم.گفت هیس الان بیدار میشن…خدا خونه اشون رو بسوزونه که باهات اینکار رو کردن…پاره شده سوراخ پشتت…خوب شد کسی ندید.ننه چندروز بیرون نرو.فقط شیر بخور تا توالت نری سفت بشاشی. که سوراخت دوباره پاره میشه.به جلو که کار نداشتن.گفت نه ننه عقبم رو پاره کردن.هر دوتا هم کردن…گفت ایشالله که هر دوتا برای همون عمه ات تیکه تیکه بشن.ولی نمیرند تا آخر عمرشون زمین گیر بشن…جلوی چشمش بیفتن…خدا جون میشه انشالله…که آبروی دختر منو بردن…بماند که هر دوی آنها با موتور تصادف کردن.و واقعا نزدیک یک سال زمین گیر شدن…ننه چندبار با پنبه کون زیبای رقیه رو الکل و دوا گلی زد.اون هم گریه میکرد…گفت دخترم برو شهر درس بخون شوهر شهری بکن ازاین روستای چپه شده خراب شده راحت بشی مث من بدبخت نشی…گفت باشه ننه،من برگشتم سر جام اما دلم و چشمم پر خون بود از گریه و ناله ننه و خواهرم…فرداش خواهرم دائم توی خونه یکوری دراز می کشید یا اینکه من بیرون میرفتم دمر میخوابید.شبش.ساعت تقریبا یک بود.یک چراغ گردسوز کوچیک داشتیم.بدرد نخور بود.توی طویله وقتی برق قطع میشد شبها روشن میکردیم به گاوها سر میزدیم…اون رو برداشتم و زدم بیرون.کوچه پر سگ بود.اما برای من طبیعی بود…رسیدم اون سر روستا خلوته خلوت بود.قبلش توش رو پر نفت کرده بودم.روشنش کردم.فتیله رو تا تهش کشیدم بالا باد زیاد میومد.رفتم رو تیر چراغ برق و چراغ گرد سوز رو پرت کردم رو کاه و علفهای خشک روی طویله عمه اینها.باور کنید ده ثانیه نشد.ده ثانیه باد هم میومد…چنان آتیش گر گرفت من که در رفتم.رسیدم خونه اون سر روستا ارتفاع آتیش از دور مث جهنم دیده میشد.چنان شعله میکشید که انگار بمب اتم انداختی،بدبختی دیر وقت بود مردم تا فهمیدن.ننه عمه و شوهرش و پسرهاش و طویله و ۲۰تا گاو گاییده شد.سقف ریخت روی گاوها…چندتا فرار کرده بودن.اما بیشترشون مخصوصا گوساله ها برشته شدن…طویله و دارایی عمه به گا رفت…مردم همه جمع شدن تلفن هم که نبود.هرکاری کردن خاموش نشد.فقط خونه چون آخر روستا بود.به خونه های دیگه آسیبی نرسید…هیچچی دیگه کدخدا و مردم همه فحششون دادن خودتون مقصر هستین…من هم سر خوش و راضی ازهمه ننه من بیشتر راضی بود.ولی نمیدونست کار منه.فرداش کارشناس و مامور اومدن.خیلی زرنگ بودن.گفتن کار سیم برق نیست عمدی بوده.دشمن داشتین.چند روز بعد ننه من صدام زد صادق نمیدونی گرد سوز طویله کجایه لازمش دارم.چیزی نگفتم.گریه کردم.گفت چیه چی مرگته.منو برد توی طویله.گفت ذلیل مرگ شده بگو چکار کردی.بیشتر گریه کردم.گفت میگی یا بابات برگرده به اون بگم.گفتم ننه جون من پشت بوم خونه عمه رو آتیش دادم.گفت وای بری چی،گفتم ننه من دیدم اکبر اصغر با آبجی چیکار کردن.ولی زورم بهشون نمیرسید.برای همین شب رفتم آتیش دادم.گفت های بگردم پسر باغیرت خودم رو.پس به خودت نیار گریه هم نکن.این یک رازه بین من و تو و خدا.حتی به ابجیت هم نگو.آفرین…با تشویق ننه دلم آروم شد…بابام برگشت گفت باقر اسیر شده و بعدش گفت خونه فاطمه اینها شوهرش و پسرهاش خون گریه میکنند.محصول امسال و گاوها و طویله و همه چی شون از بین رفته.میخوان ۳نفری برن…تهران کار کنند.چون هیچی برای خوردن ندارند.فاطی ازم خواسته دخترش ملیحه هم با رقیه و صادق توی شهر هم خونه بشه.پول نداره اتاق اجاره کنه…ننه ام گفت گوه خورده گفته.خرج بچه اونها رو هم باید ما بدیم.پدرسگهای بی ناموس،بابام کار بدی کرد و با بشقاب غذا زد توی سر مادرم.گفت حالا که زدی گوه زیادی خوردی سر من هم شکست.اما چیزی بهت میگم که کونت بسوزه تا بدونی که قوم وخویشهات چی حروم زاده هایی هستن.خواهرم طفلکی دویید توی حیاط.من هم دست آبجی کوچیکه رو گرفتم بردم بیرون.فقط دیدم آقام قمه دستشه.طرف در خونه کفشاشو سفت میکنه،مادرم گفت.صبر کن نرو بزار بقیه اشو بگم…زدی سرم رو شکوندی شوهرمی فدای سرت…اما پسر باغیرتمون تلافی کرد.خونه اونها رو این آتیش داد.اقام تا نگاهم کرد خواستم فلنگ رو ببندم در برم…منو گرفت.گفت دمت گرم.پسر.حالا مرد شدی،بوسم کرد.همین شد سر آغاز خوشبختی ما،،آقام به بهانه اسیری داداشم.که باید زود زود از بنیاد خبر بگیریم…همه چی رو فروخت و هیچچی توی روستا نزاشت بمونه…پولدار اومدیم شهر.خونه بزرگ جای خوب شهر داشتیم…که مغازه بزرگ هم داشت…در مغازه رو میوه فروشی زدیم و ما هم مدرسه درس خوندیم و شدیم بچه شهری، بابام کلا با فامیلش دیگه زیاد رفت وآمد نمیکرد.خوشحال ترین آدم مادرم بود.تااینکه۲سال بعد برادرم آزاد شد و جشن بزرگی برای آزادیش گرفتن.دیپلم هم که داشت استخدام بانک شد و زن ناز و خوشگلی گرفت.و رفت سر خونه زندگی خودش…زن داداش معصومه خیلی،ناز بود.سفید ترک بود چشم سبز.مو طلایی.من اول دبیرستان بودم.دیگه چشم دریده و کون پاره بودم.به سوراخ درز دیوار هم رحم نمیکردم.جالب بود خوش کیر بودم.توی حموم میدیدم کیرم از مال داداشم اگه بزرگتر نبود کوچیکتر اصلا نبود.اخه برعکس بقیه بچه های خونه برادرم کوتاهتر بود.ولی قلچماق بود ونترس…وضع مالیش هم خوب بود.خونه ماشین از خودش داشت.امتحانات ثلث اول نزدیک شب یلدا بود.که ننه بزرگم مرد.ننه پدرم که روستا بود.ننه و بابا و داداشم رفتن روستا.من و دوتا خواهرام رو که امتحان داشتیم.رو سپردن به زن داداشم که به ما نگفته بود اما۳ماهه حامله بود.سپردن بهش…البته خواهرم الان سوم دبیرستان بود.زیبا سینه گنده دلفریب خیلی هم خواستگار داشت اما خیلی درس خون بود.سال دیگه هم کنکور دانشگاه داشت.شب اولی من و زن داداش توی حال کنار بخاری به فاصله یک متر از هم خوابیدیم.خواهرام توی اتاق، نصف شب بلند شدم برم توالت.لحاف از روی زن داداشم.کنار بود.چه کونی داشت اوف.شلوار نخی چسب تنش بود.کون چه عظمتی داشت.رونهای تپلش بیرون بود کوسش از لای کونش قلمبه زده بود بیرون.اصلا حالم دست خودم نبود که.باور کنید حتی بعضی وقتا به ننه۵۰ساله خودمم چشم داشتم.خیلی شهوتی بودم.خواهر کوچیکه.زهرا رو گاه گداری توی خواب میمیمالیدم میدونم بی میل نبود.لاغرتر بود اما خوش کوس بود.اما زنداداش تک بود.مخصوصا کوس قلمبه شده.از لای رونها بیرون زده.اروم با نوک انگشت دست زدم کوسش.چقدر نرم بود.اوف عالی بود.کوس زهرا پیش این چوب خشک بود.دوطرف قاچهای کوسش رو آروم بهم جمع کردم.آروم آروم بالا پایین میمالیدم…خواب بود.انگشت آروم کشیدم لای کوسش.وقتی پایینتر میرفتم سمت شیکمش…یک برجستگی سر کوسش بود…اون رو از روی شلوار به هم جمعش کردم.میگرفتم آروم میکشیدمش…خوشم میومد.بعدا یادگرفتم میگن چوچوله.که قدیمیها میگفتن سر گل کوس یا دلیک…اوج لذت زنها…چقدر مالیدمش،مگه سیر میشدم.یک نم قشنگی لای کوسش بود.میدونستم مالیدم آب انداخته.دل به دریا زدم.سینه ناز و قشنگش رو دست گرفتم پشتش بهم بود.اما دستمو دراز کردم.نوک سینه اش رو از روی بلوزش چلوندم. نوکش لوککه و برجسته شد.چقدر نرم و بزرگ بودن…سینه اش توی دستم جا نمیشد.چند تا ماچ از کونش کردم.تازه فهمیدم.اون دوتا دوقلو اون زمان چقدر حشری و شهوتی بودن و چرا بودن…شاید من هم بودم نمیتونستم قید کون بزرگ رقیه رو بزنم…توی افکارم بودم و آروم میمیمالیدم. که زن داداشم برگشت به پشت خوابید.من مث سگ ترسیدم.تیز و بز پریدم توی تشک خودم.چند دقیقه که گذشت.دیدم پاهاش بازه و استغفرالله چه کوسی قلمبه شده.اندازه مهر جانماز ننه ام که از مشهد خریده.بزرگ گرد.واخ خدا.قربونش برم…بخدا دیگه دست خودم نبود.سینه خیز آروم رفتم جلو.ماچ قشنگی از کوسش کردم.وسط تپه قلمبه کوسشو گاز کوچیکی زدم.خیلی کوچیک.به هرچی بگی به جان ننه ام آه کشید.بی حیا شدم فهمیدم بیداره…چندتا گاز دیگه از همه جاش آروم آروم گرفتم.دستهام یکی روی سینه چپش بود یکی راست فشار محکم نمیدادم که دردش بگیره.میخواستم دوستم داشته باشه…کوسشو از روی شلوار بوس میکردم و گاز گازی میکردم.شیکمش تندتر بالا پایین میشد.تا اینکه نفس محکم کشید و پاهاشو جمع کرد لحاف رو کشید روی خودش.ولی من هنوز آبم نیومده بود.که رفتم توالت جقی زدم.آبی ازم ریخت بیرون که حد نداشت…فرداش رفتم امتحان و برگشتم.میدونستم تا مراسم تموم بشه چند روز طول میکشه،ظهر بعد ناهار زنداداشم گفت صادق لباس بپوش بریم خونه ما.باید دفترچه امو بردارم برم دکتر.گفتم مگه چی شده.خدایی نکرده زبونم لال مریض شدی زنداداش…گفت نه خبر خوبه.بعدا میگم.گفتم باشه.خونه رو سپرد دست خواهرام و رفتیم خونه خودش .از ما دور بودن.خونه آپارتمانی بود.رفتیم بالا.گفت بشین تا بیام.مانتو چادرش رو گذاشت کنار با شلوار بیرون پارچه ای بود.کون نازش واقعا بزرگ بود.باهمون بلوز دیشب بود.رفت اتاقش.منو صدام زد صادق بیا،رفتم پیشش.توی اتاقش.گفت بشین.نشستم روی تختش.تا نشستم شترق گذاشت زیر گوشم.پسره پرروی بی حیا.دیشب داشتی با من چکار میکردی،حالم بد شد.نمیگی خواهرات ببینند.به بابات و داداشت بگن آبروم بره.میمون.عقل نداری مگه.من زنداداشم ها.بی غیرت،مثلا مرد خونه ای…بزار باقر بیاد من میدونم و تو،لال شده بودم لال لال.از ترس زبونم بند اومده بود.گفت ها چیه مردی حرف بزن دیگه،،لال شدی،واقعا نمیتونستم حرف بزنم ها.هر کار میکردم نمیشد.فهمید که خیلی ترسیدم.میخواستم هم گریه کنم نمیشد.گفت هی مشنگ چت شده.تته پته افتاده بودم.دوباره زد توی گوشم.صدای گریه ام در اومد.گفت ها گریه کن زبونت باز بشه.نترس داداش جون.نترس ولی دیگه ازین کارها نکن.ببینند آبرومون میره…حالا اگه خونه خودم بودیم یک چیزی.نه اونجا که قربون قد و بالات بشم من.مرد شدی…به داداشت میخای نامردی کنی،،دوستم داری؟ها دوستم داری؟؟زبونم از محبتش باز شد.گفتم خیلی زیاد از ننه ام هم بیشتر.اخ بغلم کرد،و منو چسبوند به شیکم نازش.و بوی عطر خوبی میداد.من نشسته بودم اون سرپا بود.گفت.من هم دوستت دارم.ولی مواظب کارهات باش.من هم دستامو انداختم دور شیکمش.گفت فشار ندی ها.بچه داره.گفتم چی ؟؟گفت آره حامله ام.گفتم جانم زن داداش.گفتم شیکمت رو ببینم.نشونم داد سفید بود عین برف.گفت الان که چيزي معلوم نیست.بوسش کردم.گفت تو محبت به زنها رو از داداشت بیشتر بلدی.خوش به حال زنت.گفتم من فقط تو رو دوست دارم.گفت الان کوچیکی منو دیدی دوستم داری.بزرگ بشی یادت میره فراموشت میشه.گفتم نه بخدا اینقدر چشمای سبزت رو دوست دارم زنداداش.خدا میدونه…چه بوسی از لپام کرد.گفت صادق میخوام باهات دوست باشم اگه مرد باشی بهم قول بدی پیش هیچ کسی حرفی نزنی،گفتم بخدا به جون همین نی نی توی شکمت قول میدم به هیچ کس هیچچی نگم…هرچی رو که گفتی،،گفت صادق دیشب که اونجامو خوردی دوست داشتی گازش گرفتی گفتم خیلی.گفت از کجا یاد گرفتی باید اونجای زنها رو بلیسی بخوری،،گفتم اگه من هم یک راز که هیچکس نمیدونه رو بهت بگم تو به کسی نمیگی،گفت نه من هم مث تو قسم میخورم…من هم جریان گاییده شدن.خواهرم رو با لیسیدنش توسط پسر عمه هام تعریف کردم.گفت آهان ناقلا پس دیدی که بلدی طفلکی رقیه چی دردی کشیده…گفتم چرا پرسیدی،گفت دوباره برام میخوری،گفتم هزارباره برات میخورم.گفت آفرین پسر خوب.مرسی…رفت روی تخت دراز کشید.بالش زیر سرش گذاشت.پاهاش از تخت آویزون بود.خدا وکیلی من فک کردم میخاد از روی همون شلوار دوباره براش بخورم دیگه…ولی وای خدا منو این همه خوشبختی محاله…کاش این ترانه اونوقت بود.میزاشتم میخوند میرقصیدم.تا دکمه و زیپ شلوارشوباز کرد.بقران طپش قلب گرفتم…وقتی کشید پایین فقط محو زیبایی این کوس بودم.سفید فقط دم پایینش کمی تیره بود.زیبا.تپل.گفت نگاه نکن دیگه خجالت میکشم. داداشت بدش میاد بخوره وسواس داره.ولی تو بخورش دلم میخواد.گفتم اون کسخله.خندید.باور کنید با تموم کم سن و سالم و بچگیم.۱۵سالم بود.گنده بودم اما کم سن بودم.چه کوسی لیسیدم و خوردم دندونش میگرفتم.چوچولش رو زیر زبونم بازی میدادم.بوس بوسش میکردم…آه و ناله میکرد.کیف میکرد.میگفتم جانم جانم.قربون کوس طلاییت بشم.جان.ناله کن.محکم با دستش سرمو به کوسش فشار میداد.چنددقیقه بعد آب کس غلیظ و زلالی از کوسش زد بیرون.چنان مکی زدم همه رو خوردمش،پرسید خوردی ابمو.گفتم بهترین شربت دنیا بود.چنان لبمو بوسید چند دفعه…گفت قربونت بشم من…گفتم خدا نکنه بچه داری…گفت وای تو چقدر مردی،از داداش بیبیشعورت خیلی بهترو آقاتری .آفرین باز هم میگم خوشبحال زن آینده ات.کو پاشو ببینم چقدر مرد شدی تا بلند شدم…خودش شلوارمو کشید پایین.تا کیرمو دید گفت یا علی بچه دمتگرم.حق داری اینکه به مال باقر گفته زکی، چقدره.؟عجب بزرگه و سفیده بچه اوف اوف…بیا جلو.رفتم طرفش گذاشت دهنش چقدرقشنگ کیرمو میخورد.اخ حیف شد زود آبم اومد.ریخت دهنش قورتش نداد ریخت توی دستش.گفت این هم تلافی اینکه آبمو خوردی.گل پسر…چندین دقیقه هم رو بغل کردیم و همش دلم می خواست بوسش کنم.می خندید.گفت تو رو خدا برای کسی تعریف نکنی ها.گفتم خیالت راحت توهم هر وقت باهام کاری داشتی یا تنها بودی بهم خبر بده…قربونت بشم کاش تو زن من بودی،،خودشم خندید.بعدشم گفت کاشکی تو شوهرم بودی.گفت صادق من باید برم حموم.تمیز بشم بریم حموم معاینه ام کنه،گفتم باشه برو.رفت حموم.چند دقیقه بعد گفت صادق بیا.گفتم جانم.چی میگی،گفت بیا توی حموم.رفتم اونجا،گفت تو هم بیا حموم لخت شو.گفتم آخه.گفت بیا دیگه…پشت در بودم.رفتم داخل.لخته لخت بود.لباسامو در آوردم.رفتم حموم.گفت خیلی مو داره یاد بگیر باید تمیز باشی و بتراشید موهای بلندش زیر دوش میریخت روی صورتش.تقریبا هم قد بودیم.بغلش که کردم چقدر نرم بود.گفتم داداش زیاد تو رو حموم میاره.اره،؟گفت نه بابا داداشت بی بخاره. هفته ای یکبار به زور سراغم میاد.عصبیه حوصله خودشم نداره.نمیدونم از اون جبهه لعنتی چی با خودش آورده اصلا حال نداره.هیچچی هم نمیگه،ولی من آتیشی هستم و تند مزاجم. حالا بزرگ بشی میفهمی،اوف باریکلا چی زود راست شد.گرفت دستش.خود تراش قدیمی دستش بود گفت تیغش تیزه تکون نخور برات بتراشمش،اوف مگه میتونم توصیفش کنم.چکارم کرد.چپ و راست زیر و بالا خایه ها.همه رو تراشید.گفت بر گرد…چرخیدم گفت لای کونتو باز کن.خجالت نکش، چه سفید و تپل.خوش کونی ها.ببین کون آبجیت چی بوده که اونها اونجوری کردنش.گفتم چاق و سفید وگنده…گفت از مال من هم بهتر.چرخید دیدمش.گفتم نه مال تو تکه.هیچکی مث تو نیست،لای کونمم پشماشو زد.گفت خیلی سوراخت تنگه…دستکاری نشده…خوبه…ولی کون داداشت گشاده…معلومه گاییده شده.دو تا انگشته همیشه توی حموم سوراخشو سیخ میکنم.کیرش شق میشه…برای همین تو باغیرتی. اون کونیه…گفتم دلت از داداشم خونه ها،گفت آره راستش دیگه دوستش ندارم بد دهنه و بی ادبه،اگه حامله نبودم ازش طلاق میگرفتم.اصلا حرف نمیزنه.همش،قهره.گریه اش گرفت.به زور زن گرفته.نمیدونه باید با یک دختر چطوری رفتار کنه.کتکم میزنه.گفتم دستش بشکنه.ازین به بعد خودم مواظبتم…به بابام بگو بچه داری دعواش میکنه…کیرمو صابون و آب زد.گفت تو هم برام بتراش.دکتر میخواد معاینه کنه…گفتم کم مو و تمیز که…گفت باید صاف باشه.زبون زدی زیرش صاف باشه زبر نباشه،گفتم باشه…یادم داد.آروم آروم تراشیدمش، بلند شد گفت الان میخوام مردت کنم…دیگه آقا بشی،گفتم چیکار کنی.گفت میخوام کیرتو آروم بکنی توی جلوم.گفتم توی کوست.گفت بی ادب نشو.بگو نازت بگو بهشتت،گفتم باشه.چرخید روی زمین داگی شد آب از بالا میریخت روی دوتامون…گفت آب دهن بزن لیز بشه…آروم با دستش سوراخ ورودی کوسش رو نشون داد.گفت بکن توش…کردم داخلش رفت توش اصلا نمیدونم چی بگم.چنان داخلش گرم و نرم و آبدار بود.که تا حالا این حس رو نداشته بودم،.خودشو داد عقب گفت آروم وایسا.خودم تکون میدم.چند بار عقب جلو کرد.کیف میکردم.کمرش و گرفتم.چند بار خودم تلمبه زدم.گفتم بلند شو.پاشد.گفتم زن داداش.گفت جان.گفتم فقط میخوام بوست کنم.چرا اینقدر دوستت دارم.خندید.گفت به قول خودت چون مزه کوس رفت زیر دندونت،گفتم نه برای اون نیست.کلا خیلی دوستت دارم.بغل کرد گفت مرسی چون که مهربونی و پسر خوبی آفرین آفرین.گفت بیا ممه بخور…چندبار سینه هاشو خوردم.گفت صادق بیا بکن.کوسم کیر میخاد.کف حموم به پشت دراز کشید…رفتم روش.کیر رو خودش گرفت گذاشت توی کوسش.من خوب وزیاد هم تلمبه میزدم.ابم اومد ریختم توش.خندید گفت آفرین کمرت خوب سفته زنت ازت راضی میشه،ببین صادق جون الان که حامله ام مهم نیست اما دیگه هروقت هرکسی رو خواستی بکنی آبتو داخلش نریز حامله میشه دردسر داره،گفتم من فقط تو رو دوست دارم بکنم…خندید گفت بزرگ بشی زمونه همه چیز رو عوض میکنه،بلند شدیم غسل کردیم رفتیم دکتر وقتی برگشتیم.شب بود.خیلی سرحال بودیم.بعد شام معصومه گفت دخترها بیایید یک چیزی بهتون بگم.من میدونستم جریان حامله بودنش رو میخواست بگه،،گفت رقیه داری عمه میشی ها.صادق هم عمو میشه.اینقدر همه خوشحال بودیم که نگو نپرسآخه همه معصومه رو دوستش داشتیم خیلی مهربون بود…شب تشکش کنار بخاری بود.من هم جای دیشبم…بهم گفت امشب نیایی سراغم ها خسته ام.گفتم باشه…فقط توی خواب آروم بوسش کردم…دیگه رابطه ای برقرار نشد تا مراسم چهلم مادر بزرگم.که برف هم باریده بود.مادرم نرفت روستا.فقط پدرم و داداشم رفتند.ظهر که میخواستن برن روستا برف هم میومد.گفت بیا برو خونه ما زن داداشت تنهاست خودت که میدونی آبستنه تنها میترسه… بابام گفت خب میاوردش خانه ما،،گفت بابا خانه شما توالت توی حیاط برف هست زمین یخبندونه میترسم از پله ها شبی نصف شبی بخوره زمین کار دستمون بده…آقام پول داد.و گفت از مغازه هم میوه زیاد بردار.حامله است دلش میره…اون باحیاست به زبون نمیاره.ولی تو بفهم…مادرم نرفت چون میخواستن بعد مراسم در مورد املاکی که مونده حرف بزنند تقسیم کنند مادرم با عمه دشمن بودن…نرفت…کیف من کوک شد.با دست پر رفتم خونه داداشم.در زدم.رفتم بالا.منو دید خندید.گفت اومدی خوشگل پسر دلم برات تنگ شده.چرا خونه ما نمیایی،گفتم داداش بداخلاقه تحویلم نمیگیره.بدم میاد بیام…گفت بخاطر من بیا.مخصوصا روزها که بانکه نیست بیا.تنهام خب گناه دارم.گفتم باشه…چند تا بوس هم رو کردیم.خریدها و میوه ها رو گذاشتم آشپزخونه.رفتم کنار بخاری.اومد پیشم.پرسیدم نی نی چطوره.بلوزش رو زد بالا ای وای شیکمش کوچولو قلمبه شده بود.نشستم زیر پاش چند تا بوس از شیکمش کردم.آروم اشک ریخت گریه کرد. گفتم چی شده معصومه جون.گفت صادق داداشت خیلی بده.منو دوست نداره…همش فحشم میده.دوبار کتکم زده…گفتم چرا آخه.گفت داداشت موجی جنگ شده.اعصابش بهم ریخته…ترکش هم توی گردنش داره.من نمدونم چکار کنم.بقران توی این خونه فقط تو رو دارم و میخامت.مادرت هم طرفداری اون رو میکنه،گفتم غصه نخور صادق رو داری غم نداری…گفت اینجوری نمیشه صادق جان تو کوچیکی.گفتم بلاخره که بزرگ میشم.خندید گفت اون موقع هم زن میگیری…منو فراموش میکنی،گفت عمرا.من اینقدر تو رو دوست دارم ننه بابام رو اینقدر دوستشون ندارم…برام شام خوبی درست کرد.شب گفت بیا بغل خودم بخواب.رفتم روی تخت.جان موهای بلندش رو روی بالش انداخته بود.خم شدم بوسیدمش.موهاشو جمع کردم کنار.گفت چکار میکنی،گفتم اگه زیر دستم بیاد دردت میگیره.گفت آخ قربون فهم و شعورت.فدات بشم.مهربون.گفت بیا ممه بدم بخور کیف کن…دیدم نوک سینه هاش سیاه شدن.گفتم زنداداش چراسیاه شدن.داداش گاز گرفته کبود شده؟خندید گفت نه.بابا.اون بی عرضه دوهفته است بوسم هم نکرده.بی بخاره،،توی زمستون سگ برینه ازش بخار بلند میشه از داداش تو بلند نمیشه،خندیدم.گفتم بهتر خودم شوهرت میشم.اون رو ولش کن.گفت خب تو هم نمیایی پیشم که.گفتم قول میدم دیگه زود زود بیام…گفت پس نگفتی چرا سیاه شدن.گفت خب بچه دارم…زن حامله میشه نوک سینه هاش سیاه میشن،گفتم ایوالله به خدا چی ساخته.خندید گفت خولی صادق،،لختش کردم نیمساعت بالا پایین میبوسیدم میلیسیدم.گفت صادق کوسمو بخور.گفتم نازتو میخورم خندید…گفت یادته ها…کوسش باد کرده بود.گفتم معصومه جان چرا باد کرده.گفتم که حامله ام.یککم بدنم ورم داره.نوک چوچولش رو مکیدم…گفت آخ صادق،گفتم جانم جان صادق،گفت بخورش صادق جان بخور.وای مامان.باور کنید.۲دقیقه نشد…اولش فک کردم شاشید دهنم.ولی وقتی که گریه کرد گفتم بخدا ناراحت نشدم جیشتم دوست دارم.بغلم کرد تندتند لبهامو بوسید.گفت صادق جیشم نبود.که آب شهوتم بود.دیدی چقدر زیاد بود.خیلی وقته ته دلم مونده بود.صادق من آدم گرمی هستم اما داداش باقرت مریضه علاقه ای نداره…گفتم باشه گناه داره جانبازه…جبهه خرابش کرد…گفتم که خودم مخلصتم.لبه تخت داگی کرد.گفتم زنداداش یککم بکنم توی پشتت.گفت نه ماشالله کیرت بزرگه دردم میاد به بچه فشار میاد خطر ناکه.گفتم باشه.پس وایستا بوسش کنم…چه سوراخی داشت.ولی معلوم بود کیر توش رفته…زبونم و لوله وار میکردم توی کونش.گفت صادق درش نیار دوست دارم.آخ انگشتمو کنار زبونم میدادم داخلش.وقتی لیس بعدی رو از کون تا کوس کشیدم.چنان آهی کشید که نگو…من هم لخت شدم.کیرمو میزدم کوسش.گفت درش آوردی گفتم آره.گفت سرش رو آروم فرو کن توی کونم خیلی زیاد آب دهن بزن.ولی آروم مث جلو نیست ها باید مراعات کنی،گفتم چشم…تا سرش و دادم داخلش.جیغ کوچیکی زد.گفتم جان جان چی شد.گفت هیچچی اولش تا راهش باز بشه درد میگیره…سرش تو کونش بود.چندتا تلمبه زدم،گفتم ولش کن تو که دردت میاد آخ آخ میکنی.بچه داری گناه داری، بعدا اگه وقت بود میکنم اینجا.گفت پس بدو برو بشورش بیا بخورم،گفتم چشم رفتم شستم برگشتم.گذاشت دهنش ساک زد.دیگه کنترلم رو از دست دادم ریختم با فشار توی دهنش.می خواست خفه بشه.دویید طرف سینک ظرفشویی.رفتم پیشش.چند بار عوق زد ازش معذرت خواستم.خیلی حالش بد شد بالا آورد.من گریه کردم.اخه خیلی خوشگل و ناز و مهربونه.حامله هم بود گناه داشت.بهتر شد.گفت تو چرا گریه میکنی،سر منو بغل گرفت.گفتم ببخشید بخدا.دست خودم نبود.خاک تو سرم،گفت نه خدا نکنه…خیلی زیاد بود مستقیم پاشید توی ته گلوم…دیر فهمیدم دهنم پر شد.نتونستم قورتش بدم…بیا بریم بغلم بگیر تب بدنت داغه دوست دارم.بدو مرد من…رفتیم لختی بغل هم خوابیدیم…چی گرم و نرم بود.ساعت ده نشده بود.دستم درد گرفت.دیدم با ناخونهاش دستمو خراش داد.تا بلند شدم.دیدم که یا قمر بنی هاشم.داداشم نشسته روی صندلی آرایش اتاق خواب داره ما رو نگاه میکنه…طفلکی معصومه از ترس زبونش بند اومده بود.نمیتونست حرف بزنه.ناخونم میکشید.لخت لخت بودیم.با اون چشمای درشت و خشنش نگاهمون میکرد.من دیگه دلمو زدم دریا.رفتم جلو گفتم داداش منو بکش اون رو کار نگیر…گناه داره بچه داره.تقصیر منه،اولین بار بود گریه برادرم رو دیدم.بی صدا.اشکاش میومد.بعدشم يکدفعه ای گردنش کج شد.ولو شد زمین…بردیمش دکتر خودش،اونجا بهمون گفتن.طفلکی گردنش ترکش داشته.مجروح شیمیایی بوده…ریه هاش خراب.موجی، توی عملیات آخری این بلاها سرش اومده…توی عراق هم کسی اینها رو دکتر نبرده که جراحی بشن.دکتره گفت برای این هیجان سمه از سم بدتره…این خیلی شوکه شده که اینجوری شده…خوب شد ولی به کسی چیزی نگفت حتی به معصومه، تا اینکه بچه اشون بدنیا اومد.یک دختر خوشگل.مو طلایی…نوزاد پر مو خوشگل.مث مامانش چشم رنگی.اسمش رو رعنا گذاشتن.من روم نمیشد برم خونه اینها دیدن زنداداشم.مهمونی گرفته بود.من نرفتم خونه اش.به بهانه مشتری مغازه.موندم مغازه…خودش اومد سراغم.تا رسید توی مغازه…در رو بست.ترسیدم.گفت نترس بشین کارت دارم.تو دیگه الان بزرگ شدی،صادق من نهایت۵سال دیگه زنده ام.به شرطی میبخشمت و از گناهت میگذرم که قول بدی بعد مردنم همیشه مواظب زن و بچه ام مخصوصا دخترم باشی.نزاری غم بی پدری تحمل کنه.صادق من نباید زن میگرفتم…الان هم نباید هیجان زده بشم.اوضاع من خرابه.از داخل داغونم…معصومه زن خوبیه.من بدم…مواظبشون باش…بهم قول بده تا ببخشمت.گریه کردم.گفتم باشه داداش.غلط کردم گوه خوردم…بغلم کرد…گفت تو پسر بی غیرتی،بابا بعد چندسال جریان آبجی رقیه رو بهم گفت…دمت گرم.زنده باشی…منو برد خونه اشون…تا چند سال کنار هم خوش زندگی میکردیم… تا اینکه من سال آخر دانشکده بودم.دختر داداشم.تازه میخواست بره کلاس اول.حال و احوال برادرم خوب بود ها…رفته بود.روستامون…سرکشی زمینهایی که از مادربزرگم رسیده بود بهمون…برگشتنی دچار حمله عصبی شده بود.و چپ کرده بود.طفلکی بعد کلی عذاب که از جنگ کشیده بود.شهید شد…دختر و زنش خون گریه میکردن.من الان جوون۲۴ساله.و خوشتیپ بودم.چندتا دوست دختر داشتم…مراسم چهلم هم حتی تموم شد…مهر ماه بود.ورودی کلاس اولیها.بچه داداشم زنگ زد.عمو جون.گفتم جان عمو.گفت فردا میخام برم مدرسه من که بابا ندارم.پس باکی برم.گفتم من از این به بعد باباتم…فهمیدی دیگه عموصدام نمیزنی میگی بابا…گوشی رو که قطع کرد.مغازه بودم،کمک بابام،،رفتم خونه پیش پدرم.گفتم مامان بیا،اومد.گفتم بابا مراسم چهل داداش هم تموم شد.گفتن خب.گفتم بابا فردا برو پیش زنداداش.اون رو برام خواستگاری کن.بابام گفت چی.گفتم همین که شنیدی…زن جوون و بچه داداشم که دختره زیر دست کی بدون پدر بزرگ بشه…بابام بلند شد خدا شاهده میخواست دستمو ببوسه.گفتم این کارا چیه.من باید دستتو ببوسم.گفت زن نگفتم بهش بگو این غیرت داره…گفت ماشالله پسرم ماشالله تو آخر غیرتی،،نمیدونست من چندساله خاطر معصومه رو میخام…مادرم گفت پسرجان پشیمون نشی.تو حق داری دختر بگیری زن باکره بگیری،گفتم که چی بشه…ننه پیاز همه جای دنیا یک شکله…ناموس خودمون رو ول کنیم بدیم دست بیگانه بریم جای ديگه… گفت قربونت بشم که تو شیر پاک خورده ای،،شب بابام رفت پیش زن داداشم…راضی نبود.گفتم بابا فردا برو دنبال کارها.من میدونم چرا راضی نیست.رفتم پیشش.منو دید جلوی بچه اش بغلم کرد گریه کرد. گفتم چیه…مگه دیگه دوستم نداری،نگفتم من تا آخر عمرم ولت نمیکنم.گفت تو حیفی صادق.من نزدیک۳۰سالمه.گفتم خب من هم۲۴سالمه برای۵سال.چرت و پرت نگو.فردا صبح دخترم رو میزارم مدرسه.بعدش میریم محضر عقدت میکنم…روز بعد…فقط با یک شاخه نبات و یک قرآن مهریه زنم شد.شب توی تخت خواب.براش لخت شدم.گفتم لامصب در بیار که چند سال بعد اون جریان کف کردم.خندید.تا کیرمو دید گفت صادق بخدا هرچی خوردی فقط کیر ساختی،گفتم کارت نباشه…چنان عشقی کردیم باهم که حد نداشت و نداره…الان بغیر اون دختره۳تا بچه دیگه هم داریم…غیر معصومه هیچ زن و دختری رو تا الان نخواستم…پدرم تموم سهم ارث داداشم و خودمم بهم داد…هنوزم زنده است و سرحال…شغل خودمم خوبه…زنم جونش برام در میاد…عاشقمه…مادرم میگه انگار از اول هم خدا شما رو برای هم ساخته بوده… نوشته: صادق خان -
توسط dozens · ارسال شده در
برادر شوهر مهربون سلام به دوستان کونباز امروز خواستم سکس خودم و برادر شوهر رو تعریف کنم اول از خودم بگم فریبا ۴۴ سالمه متاهل و دوتا بچه دارم.از خودمم بگم قدم ۱۷۶ وزنم ۸۳ سینه هام ۸۵ و اندام توپر و گوشتی دارم تو یه خانواده معمولی بزرگ شدم البته مادرم و خواهرام چادری بودن و منم مثل اونا تمایل به چادر پیدا کردم .۱۷ سالم بود با یکی از آشناها ازدواج کردم چون اون موقع ها زیاد سنی نداشتم زیاد از شوهر داری و رابطه چیزی نمیدونستم چند سال گذشت و زندگیمون عادی بود سکس مون تو هفته یه بار یا دوبار بود شوهرم که اسمش محمد تو مغازه پدر شوهرم که سوپرمارکت داره مشغول کاره مغازه با خونه مون فاصله زیادی داره حدود نیم ساعت.چون شوهرم خونه نداشت مجبور بودیم خونه پدر شوهر بمونیم اونا طبقه پایین بودن ما بالا.پدر و مادر شوهر بچه هاشون ازدواج کرده بودن جز پسر کوچیک شون که رامین باهاش چن سال اختلاف سنی دارم و ازم کوچیک تره .جلوی خانواده شوهرم پوشیده هستم با حجاب کامل نمیزارم روسریم عقب بره یا با تاپ و شلوارک جلوشون نمیگردم چه زمانی که میرفتم پایین پیش شون و چه زمانی که اونا میومدن بالا خانواده مهربونی هستن.۲۳ سالم بود که پسرم به دنیا اومد زندگیمون شیرین تر شد ۲۸ سالگی هم دخترم به دنیا اومد.رامین که برادر شوهرمه خیلی مهربونه وقتی برای خونه چیزی میخواستم محمد نبود به رامین میگفتم اونم میخرید رامین زیاد اهل شوخی نبود و سنگین رفتار می کرد.بعد از بچه دوم شوهرم مثل سابق باهام گرم نبود اکثرا خسته بود وقتی از سرکار میومد همش میخوابید مهمانی رفتن ها کم شد میگفت نمیتونم باید بیشتر کار کنم تا هزینه هامون جبران بشه ولی دلتنگ بودم ناز و نوازش میخواستم سکس میخواستم یا زود ارضا میشد یا میگفت خستم اما محمد توجهش بهم کم شده بود.یه روز صبح که پسرم مدرسه بود خواستم مبل ها رو جابه جا کنم ولی شوهرم نبود دخترمم خواب بود به رامین زنگ زدم اومد بالا بهم کمک کرد مثل همیشه با حجاب کامل جلوش بودم وقتی آخرین مبل رو جابه جا کردیم نزدیکش بودم بوی عطر خاصی به دماغم خورد چن ثانیه گیج شدم رامین گفت زندادش کمک دیگه نمیخوای؟گفتم نه رامین جان ممنون.نمیدونم چرا یهو دلم خالی شد حس کردم رامین میتونه بهم محبت کنه اما چطور.یکم خودخوری کردم که من متاهلم و مذهبی و چادری چطور به شوهرم خیانت کنم همش حس بد بهم دست میداد ولی منم نیاز داشتم به سکس به نوازش به آغوش گرم .نمیدونم چرا .از اون روز به هر بهونه رامین رو میاوردم خونه کمکم کنه دوست داشتم بپرم بغلش بگم من بهت حس دارم اما نمیتونستم برام سخت بود.چن جا شنیده بودم ماساژ مردها رو حشری میکنه خواستم از این روش استفاده کنم یه روز به بهونه مرتب کردن کابینت گفتم کمکم کنه پسرم مدرسه بود دخترمم چون بچه بود زیاد می خوابید عمدا روسریمو شل بستم که بیفته چند بار افتاد موقع کار رامین هم نیاز توجه نمی کرد و داشت تو کابینت ها رو مرتب میکرد دیدم فایده نداره کارمون که تموم شد رفتم کنار مبل دراز کشیدم گفتم رامین جا بیا رامین اومد گفت زنداداش کار دیگه مونده گفتم نه ولی پام درد میکنه میشه یکم ساق پامو بمالی رامین گفت زن داداش برو دکتر حتما از کار زیاده گفتم الان تو یکم بمال بعد میرم دکتر براش عجیب بود رفتم کنار مبل دراز کشیدم گفتم رامین جا بیا رامین اومد گفت زنداداش کار دیگه مونده گفتم نه ولی پام درد میکنه میشه یکم ساق پامو بمالی رامین گفت زنداداش برو دکتر حتما از کار زیاده گفتم الان تو یکم بمال بعد میرم دکتر برایش عجیب بود ادامه رامین گفت چشم زنداداش هرچی تو بگی دامن پام بود زیرشم شلوار مشکی تقریبا گشاد چون نمیتونستم تنگ بپوشم پاهامو دراز کردم دامنو تا روز زانو هام زدم بالا شلوارم رو تا زانو پاهای سفید و گوشتیم که یه دونه هم مو نداشت جلوش دراز کردم رامین نگاه اونور بود فکر کنم حس خجالت صداش زدم رامین شروع کن یهو برگشت و پاهامو دید تو این همه سال که غیر از صورتم و دستام اونم تا مچ چیز دیگه نذاشته بودم ببینه براش عجیب بود دیدم خجالت میکشه گفتم رامین از کف پاهام تا ساق ماساژ بده گفت چشم دستش که به کف پام خورد قلقلکم گرفت اروم خندیدم ولی دستاش که به ساق پاهام خورد گرمای خوبی داشت احساس کردم وسط پاهام ترشح کرده حالم یه جوری بود میخواستم بگم همین الان منو بکن اما چه جور بگم تو این حال یهو صدای دخترم شروع کرد به گریه بیدار شده بود زود پاشدم رفتم بغلش کردم اوردم تو هال گفتم ممنون رامین جان خیلی کمک کردی اونم خداحافظی کرد و رفت.فهمیدم روش ماساژ جواب میده یه جورایی باید بکشم سمت خودم چن روز گذشت یه روز رفتم پایین دیدم پدر شوهر و مادر شوهرم خونه نیستن رفتم آشپزخونه دیدم چن تا ظرف و استکان رو روشویی هست منم طبق معمول که کمکشون می کردم شروع کردم به شستن ظرفها و استکان موقع شستن صدای در اتاق خوابشون اومد برگشتم دیدم رامین از اتاق اومد بیرون با یه شلوارک پیرهن تنش نبود هیکل خوبی داشت سلام کرد گفت معذرت زنداداش تا اومدم جواب سلام بدم زود رفت لباس پوشید و اومد آشپزخونه کارم که تموم شد ازم تشکر کرد رفتم نشستم گفتم مادر و پدرت کجان گفت رفتن بیرون.گفتم رامین اون روز ممنون که پاهامو ماساژ دادی خیلی خوب بود نزاشت حرفمو ادامه بدم گفت این چه حرفیه زن داداش میرفتی دکتر بهتر بود منم زود ادامه دادم رامین ازت خواسته ای دارم میشه منو ماساژ بدی اونم انگار برق گرفته ها مات و مبهوت بهم نگاه میکرد ادامه دادم اخه من دوست ندارم برم دکتر وقت ندارم اگه میتونی ممنون میشم.حالا بیا توام که غریبه نیستی زیاد سخت نگیر .اومد نزدیکم نشست انگار با چشماش باهام حرف میزد گفت باشه فقط ساق پا؟گفتم نه کمرم انگار از حرفم جا خورد ولی چیزی نگفت دراز کشیدم به شکم گفتم کمرمو ماساژ بده یه لباس آستین بلند گشاد با دامن و شلوار پام بود دستشو گذاشت رو کمرم گفت اینجا گفت آره و شروع کرد موقع ماساژ وسط پاهام خیس شد ازش نخواستم لباسو بزنه کنار یا جاهای دیگه رو بماله.گفتم ممنون رامین و بلند شدم چیزی نگفت رفت رو مبل نشست منم رفتم کنارش دیدن این چیزا براش عجیب بودسرمو بردم نزدیک صورتش گفتم رامین من یه چیزی میخوام بهت بگم ولی نباید اعتراض کنی دستمو گذاشتم رو دهنش یعنی اعتراض نکن.گفتم رامین من خیلی وقته با برادرت رابطه نداریم سرد شده منم نیاز دارم به بوسه به بغل خیلی وقته میخوام بهت بگم ولی نمی تونستم کس دیگه رو سراغ ندارم و تو برام قابل اعتمادی.الان پاشو محکم بغلم کن و کاری که میگم انجام بده بلند شد از مبل منم ایستاده بغلش کردم گفتم محکم تر بغل کن و محکم بغلم کرد یعنی داشتم به آرزوم میرسیدم لبانون رو هم قفل شد زبونمو خورد داشتم لذت میبرم کم کم خودمو لخت کردیم گفتم از سینه هام شروع کن شروع کرد به لیس زدن ممه هام میخواستم جیغ بزنم صدای لیس زدنش اتاقو پر کرده بود با موهاش بازی میکردم سرشو بلند کردم اینار خودش ازم لب گرفت بلندش کردم رو زانو نشستم شورتش رو دراوردم از کیر شوهرم یکم بزرگتر بود شروع کردم به ساک زدن تا ته میخورم موهام میومد تو صورتم رامین هم موهامو میزد کنار کیرش خیلی گرم بود خایه هاشو کردم تو دهنم خواستم لذت ببره بلند شدم رفتم رو مبل سه نفره دراز کشیدم اماده بودم کوس بدم حالت طاق باز پاهامو باز کردم اومدم سمتم سرشو گداشت رو کوسم یعنی واقعا یکی میخواد کوسمو بخوره شوهرم اصلا کوسمو نخورده بود زانوهامو داد بالاتر که سوراخ کونم هم دیده بشه زبونشو لوله کرد کرد تو کوسم جرات جیغ زدن نداشتم ولی ارضا شدم اونم کوسمو لیس میزد موهاشو چنگ میزدم گفتم بسه بیا بکن سرشو بالا آورد بهم نگاه کرد زیر کونمو گرفت شروع کرد به بوسیدن کونم داشتم خیلی حال داد بهم آروم سوراخ کونمو لیس زد با دستش سوراخ کونمو باز میکرد و لیس میزد دیگه داشتم از خوشی میمیرم انگار سوراخ کونم خنک شده بود ازش خواهش کردم بکنه کیرشو گذاشت رو کوسم نبض کیرشو حس میکردم اروم اروم شروع به کردن کوس بیحالم کرد انگار تازه جون گرفته بود داشتم زیر کیر برادر شوهرم حال میکردم کیرشو که عقب جلو میکرد سینه هام بالا و پایین میکردن یه وقتایی هم سینه هامو میمالید کیرشو دراورد فک کردم ارضا شده اما ازم خواست دمر بخوابه منم زود دمر خوابیدم یه بالش اورد گذاشتم زیر شکمم کوس و کونم اومد بالا پاهاشو گذاشت کنار زانوهام شروع به کردن کوسم کرد همش میگفت جون خشن نمیکرد منم دوس داشتم سکسمون آروم و رمانتیک باشه.کیرشو دراورد چن ثانیه گذاشت روی کونم منم اصلا کون نداده بودم گفتم رامین من تا حالا کون ندادم حتی برادرت لطفا مهربون باش کیرشو کرد تو کوسم چن تا تلمبه زد وقتی آبش اومد ریخت رو کونم آبش داغ بود .بدنم سبک شده بود بلند شدم خودمو پاک کردم زود لباس پوشیدم ازش تشکر کردم اونم تشکر کرد این یکی از بهترین سکس هام بود ممنون که حوصله کردید و خوندید فریبا نوشته: Fa -
توسط dozens · ارسال شده در
من و امیر و آبجی ها مون - 1 سلام بر دوستان عزیز امیدوارم از داستان شروع سکس با خواهرم که براتون نوشتم خوشتون آمده باشه پسندیده باشد البته اون موقع سن مون کم بود حدود ۱۲ تا ۱۴ سال بودیم چیز زیادی از سکس نمیدونستم که کم کم به کمک دوستان راهنمایی اون ها بیشتر سر در آوردیم البته بدون اینکه بدونن که با چه کسی میخوایم انجام بدیم همشون فکر میکردن با پسر هستیم خلاصه کم کم اوستایی شدیم و تقریبا از همه چیز سر در آوردیم البته اون زمان ها گوشی و امکانات نبود مثل الان که فیلم سکسی ببینیم و یاد بگیریم چجوری باید سکس کرد ، به همون یاد گرفته ها از اطرافیان اکتفا میکردیم . خب بریم سر اصلا داستان ، از اینجا شروع میکنم که زینب سپرد به من که چجوری دوست دارم امیر هم باشه یا نه ، منم که قبلاً با امیر و مریم برنامه ریزی کرده بودیم اینا رو حالا که زینب هم راضی بود امیر رو هم میخواستم بیارم توی جمع اما همینجور مفتی که نمیشد باید توی کون امیر میکردم پس رفتم خونه امیر و مریم ، مرضیه خانم مادر امیر اینا خونه بود پس از سلام و احوال پرسی پرسید مادرت خونه است گفتم آره خونه است به مریم گفت آماده شو بریم خونه حسن مریم بهانه آورد که نره اما مادرش نزاشت گفت نه پاشو بیا بریم با زینب هم بازی میکنی اشاره کردم به مریم که بره آماده شد و رفتن موندیم من و امیر . امیر ، دهنت سرویس حسن تا دو روز کونم درد میکرد حسن ، خخخ آخه اولا که یهویی شد نمیخواستم اذیتت بکنم که بعدش الان یاد گرفتم چجوری باید توی کون بکنی امیر ، بله مریم تعریف کرد که کردی توی کونش خوشش آمده بود چجوری کردی به منم یاد بده حسن ، یاد دادن همینجوری مفتی نیست که امیر جون امیر ، بله لابد الان میخوای توی کون منم بکنی حسن ، آفرین پسر چیز فهم خوشم آمد زود میگیری امیر ، غلط کردی راستی حسن هر کار کردی رو مریم به من گفت ولی من هر جور کردم نتونستم بکنم تو سوراخ کونش حسن ، خوب پسر خوب میگم که قلق داره اگه میخوای یاد بگیری باید بخوابی زیر امیر ، خیلی عوضی هستی نه اینکه تا الان با هم دیگه حال نمیکردیم حسن ، اینبار فرق داره امیر ، چه فرقی حسن ، فرقش اینه که فقط من میکنم امیر ، نه آقا اینجوری نامردی هست حسن ، مگه نمیخوای زینب رو جور کنم با هم باشیم امیر ، خب چه ربطی داره منم مریم رو راضی کردم برات حسن ، مریم که همین الان با من بیشتر از تو حال میکنه میگه تو بیشتر حال میدی امیر ، خیلی نامردید شما ها حسن ، حالا بدون شوخی من به زینب گفتم که من تو رو میکنم اگه بعد ببینه تو هم من رو میکنی ناراحت میشه امیر ، خب حالا تا اون موقع الان چی حسن ، امیر یه چیز بگم ناراحت نشی من وقتی میای روم خوشم نمیاد اما وقتی روت هستم بیشتر دوست دارم امیر ، بله دیگه آقا الان دیگه فقط بکن شده حسن ، خخخخ امیر ، حالا من یه اعترافی بکنم حسن ، بگو امیر ، راستش منم وقتی روم هستی بیشتر خوشم میاد و لذت میبرم اما بعضی وقت ها تنها میشیم بزار منم باهات حال کنم حسن ، باشه پس پیش مریم و زینب اگه دوست داشتی فقط من میکنم امیر ، باشه بابا حالا یاد میدی بهم حسن ، باشه شلوارت رو دربیار ودراز بکش کرم هم بیار امیر ، کرم برای چی حسن ، بیار تا بهت بگم امیر پاشد رفت کرم رو آورد دراز کشید شلوارش رو در آورد منم کرم رو برداشتم انگشتم روکرمی کردم مالیدم به سوراخ کون امیر امیر ، چکار میکنی چرا کرم زدی به سوراخ کونم حسن ، کرم زدم که چرب بشه کیرم بره تو کونت دردت نگیره دیگه مثل اون دفعه پاره نشی امیر ، آهان پس مریم دیونه نگفته بود بهم کرم بزنم دیدم هر کار کردم نمیرفت تو کونش انگشت کردم توی کونش و بازی میدادم انگشتم رو به امیر گفتم دقت کن یاد بگیری باید کون مریم رو هم اول همینجوری بکنی بعد کیرت رو بکنی توش بعد نشستم روی رون امیر و گفتم دو طرف کونت رو بگیر بکش باز بشه امیر ، چرا حسن ، نپرس دیگه هر چی میگم رو انجام بده یاد بگیری امیر کونش رو باز کرد و منم کرم زدم به کیرم گذاشتم رو سوراخ کونش آروم فشار دادم وقتی رفت تو امیر دردش گرفت امیر ، آخ آخ حسن در بیار در بیار سوختم آتیش گرفتم حسن ، الان آروم میشه تحمل کن اولش هست امیر ، وای مامان جون یه مقدار دیگه فشار دادم کامل خوابید روش یه جیغ کشید امیر، اوی جر خوردم دوباره حسن ، نه جر نمیخوری با کرم چرب کردم پاره نمیشه این سری یه مقدار تحمل کنی دیگه تمام هست امیر ، دیگه فشار نمیدی حسن ، دیگه چیزی نیست که فشار بده همه کیرم توی کونت هست امیر ، کل کیرت الان توی کونمه حسن ، آره یه چند ثانیه وایستادم بعد شروع کردم به تلمبه زدن امیر ، مریم میگفت یه روش یاد گرفتی خیلی حال میده حسن ، الان به تو حال میده امیر ، آره خوبه حسن ، درد نداری الان امیر ، کم هست اما حالش بیشتره در همین حین که داشتیم حال میکردیم در اتاق باز شد و مریم آمد تو مریم ، به به میبینم که بدون من برای خودتون حال می کنید حسن ، بدون تو که صفا ندارد عزیزم بیا مادرت کجاست مریم ، خونه شما امیر ، پیچوندی مامان رو زینب چی حسن ، آره زینب روچکار کردی مریم ، به زینب گفتم تو کاری کن من برم خونه پیش حسن و امیر حسن ، مشکوک نشد زینب مریم ، تعریف کرد برام که بهش چی گفتی منم گفتم برم خونه تا حسن کون امیر رو پاره نکرده ولی میبینم دیر رسیدم انگار امیر ، نه بابا داره بهم یاد میده چجوری باید بکنم توی کون مریم ، بله معلومه فعلا که کرده توی کونت امیر ، ولی خدایی خیلی حال میده مریم مریم ، بله میدونم تجربه اش رو دارم امیر آقا اگه اجازه بدید تا مامان نیومده منم حال کنم امیر ، حسن میشه بهم روی مریم یاد بدی چجوری بکنم توی کونش حسن ، باشه مریم لخت شو تا به امیر یاد بدم از روی امیر بلند شدم وقتی کیرم از سوراخ کونش در آمد یه صدایی شبیه گوزیدن داد که من و مریم خندیدیم مریم ، نرینی یهو کند بزنی امیر ، دست خودم نبود خب کیرش درآمد از سوراخ صداداد حسن ، تا من مریم رو آماده میکنم برو توالت بشور خودت رو امیر رفت توالت منم با مریم مشغول شدم اول صورتش رو بوسیدم بعد سینه هاشو رو مشغول خوردن شدم شروع کردم به مالیدن کوسش مریم هم رفته بود تو حس و داشت حال میکرد برای خودش امیر آمد گفت آمدم حسن ، برو پشت مریم کونش رو بمال انگشتت روچرب کن آروم بکن تو سوراخ کون مریم بعد اروم جلو عقب کن انگشتت رو امیر رفت مشغول مالیدن کون مریم کارهایی که بهش گفته بودم شد منم کوسش رو میمالیدم و سینه هاشو رو میخوردم مریم انگار رو هوا بود امیر انگشتش روچرب کرد فروکرد تو سوراخ کون مریم مریم یه آهی کشید گفت امیر جون نگه دار انگشتت رو حرکت نده بعد از چند ثانیه امیر انگشتش رو عقب جلو کرد همزمان منم کوسش رو میمالیدم دیگه طاقت نیاورد مریم لرزید و بی حال افتاد روی من ، منم هی میبوسیدمش نوازشش میکردم یه مقدار که مریم به حال آمد مریم ، وای چقدر خوب بود خیلی حال داد یکی انگشتش توی کونم بود تو هم کوسم رو میمالیدی و سینه هام رومیخوردی خیلی کیف داد امیر ، معلوم بود وقتی لرزیدی داشتی با سوراخ کونت انگشتم رو قطع میکردی آنقدر فشار میاوردی به کونت حسن ، خب مریم جون بخواب که به امیر یاد بدم چجوری کون بکنه مریم دراز کشید امیر رفت پشتش بهش گفتم دوباره انگشتت روچرب کن بکن تو سوراخ کونش تا قشنگ چرب بشه انجام داد به مریم گفتم کونت رو باز کن امیر کیرت رو کرم بزن چرب بشه مریم که کونش رو باز کرد به امیر گفتم بزار رو سوراخ کون مریم آروم فشار بده امیر گذاشت رو سوراخ کون مریم تا آمد فشار بده دستش در رفت کلا خوابید روی مریم کیرش یهو رفت توکون مریم مریم ، آخ آخ دیوونه جرم دادی پاشو حسن ، اشکال ندارد مریم دیگه رفته تحمل کن الان آروم میشه مریم ، خب حواسش رو جمع کنه پاره شدم حسن ، حالا تمام شد بلند شد نگاه میکنم امیر ، ببخش دستم در رفت مریم ، دستم در رفت که کون من پاره شد حواست رو جمع کن بخاطر همینه با حسن بیشتر حال میده بهم تو همش ضد حال میزنی امیر ، معذرت خواهی کردم دیگه حسن ، بسه دیگه بچه ها آروم شدی مریم مریم ، بهتره حسن ، امیر خیلی آرم کمرت رو بالا پایین کن فقط آروم امیر آروم کمرش رو بالا پایین میکرد منم دستم رو بردم پایین زیرش کوسش رو میمالیدم و بوسش میکردم مریم هم دوباره رفته بود توی حس داشت حال میکرد که امیر بلند شد از روش مریم ، برای چی پاشدیم دیوونه داشتم تازه حال میکردم حسن ، اشکال ندارد الان خودم بهت حال میدم مریم ، نه حسن جون مال تو بزرگتر از امیره همین الان حر خوردم حسن ، تو کونت نمیکنم برگرد بزارم لای کوست مریم برگشت کیرم رو گذاشتم لای کوسش شروع به تلمبه زدن کردم و سینه مریم رومیخوردم یه چند دقیقه تلمبه زدم مریم دوباره لرزید بی حس شد من همینجور روش دراز کشیدم سینه میخوردم مریم ، وای حسن دستت درد نکنه خیلی حال داد مرسی بسه دیگه بلند شدم از روش سریع لباس پوشیدیم من آمدم خونه تا زینب من رو دید صدام کرد اتاق زینب ، کجا بودی چکار میکردی حسن ، خون امیر اینا بودم زینب ، بله میدونم چیکار میکردی حسن ، داشتن امیر رو میکردم که مریم آمد زینب ، خخخخ راست میگی مریم دید امیر رو میکنی حسن ، آره دید زینب ، چیزی نگفت حسن ، چرا گفت باید منم بکنی زینب ، کردی حسن ، آره با امیر با همدیگه کردیم زینب ، امیر جلوی تو خواهرش رو کرد بعد گذاشت تو هم بکنی مریم رو حسن ، آره خب مریم گفت اگه نزاره به مامانش میگه که به من داشته کون میداده زینب ، امیر چطوری روش شد جلوی تو خواهرش رو بکنه حسن ، این دو تا که قبلاً رابطه داشتن بعد امیر هم به مریم گفت پس باید منم جلوی حسن بکنمت مریم قبول کرد زینب ، پس چه کیفی کرده مریم حسن ، چی باز حسودی کردی نکنه تو هم دوست داری زینب ، نمیدونم نبودم تو شرایطش که شاید خوب باشه حسن ، حالا به وقتش امیر رو میارم اینجا ولی باید هر چی گفتم گوش کنی نه نگی زینب ، چی رو نه نگم حسن ، امیر رو آوردم اینجا اول من باید بکنم توکون امیر بعد با هم دیگه حال میکنیم زینب ، باشه دیگه چه فرقی میکنه تو که هر موقع بخوای امیر رو میکنی حالا جلوی منم بکنش حسن ، آفرین آبجی قشنگم رفتیم بیرون مرضیه خانم هم رفته بود مریم هم رفت پیش مامان مشغول کار بودن با هم شام خوردیم رفتیم بخوابیم توی رخت خواب بودیم که به زینب گفتم حسن ، آبجی میگن این مرضیه خانم هم زن خوبی هست ها زینب ، آره خیلی زن خوبی هست حسن ، آره خیلی عالی میشه اونم بکنم زینب یهو بلند شد نشست زینب ، نکنی انگار رو دیوونه یهو مامان میفهمه میکشه تو رو حسن ، خخخخ نه همین الان مرضیه آمد گفت بیا من رو بکن حسن دارم شوخی میکنم و حرف میزنیم با هم زینب ، دیونه ای تو بخدا ترسیدم گفتم لابد میخوای مخ مرضیه رو هم بزنی حسن ، میشد که بد نبود اما نمیشه زینب ، خخخخ بابا تو رو ول کنن کون محمود ( بالای امیر) هم میخوای بکنی حسن ، نه آزمون دیگه خطرناکه میترسم برعکس بشه زینب ، خخخخ خوب میشه دیگه حداقل یکی هست که تلافی کنه سرت دراز کشیدیم و شب بخیر گفتیم و خوابیدیم خوب دوستان ببخشید که طولانی شد تا سری بعد داستان شما رو به خدا میسپارم . نوشته: حسن
-