رفتن به مطلب

داستان سکسی لذت با زن عمو


migmig

ارسال‌های توصیه شده


لذت زن عمو - 1
 

سلام
این یه داستانی هست مربوط به تجربیات چند ساله خودم سعیم اینه که بدون اغراق و اون چیزی که اتفاق افتاده رو شرح بدم
اسمم سینا هست متولد سال ۷۹ الان که این داستان رو مینویسم سه ماهی میشه که از خدمت سربازیم میگذره
لیسانس مهندسی کامپیوتر دارم و توی خانواده ای نسبتا مذهبی به دنیا اومدم البته نه زیاد مثل ۸۰ درصد جوامع حال حاضر از طرف خاندان مادری البته یکم بیشتر از بین خانم های اقوام نزدیک فقط زن عموم بود که زیاد تو قید و بند حجاب و نماز و اینا نبود البته خب زیاد هم باز نبود
ولی خب کلا نسبت به بقیه زن های فامیلمون تافته جدا بافته محسوب میشد من ۲ تا عمو داشتم این زن عمو کوچیکم بود تا جایی که جسته و گریخته شنیدم تنها ازدواجی که تو خاندان ما به شکل غیر سنتی انجام شده بود ازدواج همین عموم (مسعود) بود از پسر عمه بزرگم که از من ۱۴ سال بزرگتره شنیدم که میگفت وقتی که عمو مسعود ازدواج کرد ۹ سالش بوده و همه اتفاقات رو یادش بود
تعریف میکرد که اوایل خانواده هر دو طرف مخالف این وصلت بودن چون کلا از نظر فرهنگی و … هیچ تفاهمی بین دو تا خانواده نبود و از همه مهمتر طرف ۴ سال از عموم بزرگتر بود یعنی اون موقع عموم ۱۹ سالش بوده زن عموم ۲۳ سالش بوده اما خب ظاهرا عشقشون زیادی عمیق بوده که خانواده ها بعد از ۲ سال کش و قوس به این وصلت رضایت دادن بالاخره زن عموم شد زن عموم خلاصه مطلب جریان از این قرار بوده
این زن عموم اسمش افسانه هست و حاصل ازدواجش با عموم یه پسری بود به اسم نیما که دو سال از من بزرگتر بود و ما به خاطر اختلاف سنی کمی که داشتیم هم بازی بچگی هم بودیم
توی دورهمی ها و مهمونی ها این زن عموم تنها زنی بود که موهای سرش رو حجاب نمیگرفت و پوشش متفاوتی داشت بخاطر همین تو ذهن من این تناقض باعث میشد که از همون دوران کودکیم خیلی برام جالب بنظر بیاد کم کم وارد دوران مدرسه شدم و منو همون مدرسه ای ثبت نام کردن که پسر عموم میرفت بخاطر همین ارتباطمون خیلی بیشتر شد یادمه مثلا بعضی وقتا که همه تو خونه مادر بزرگ جمع بودن زن عموم میومد دنبال ما از مدرسه و من همیشه تو عالم بچگی از این که دستمو میگیره و اینا کیف میکردم البته اون موقع اصلا میل جنسی و اینا حالیم نبود اما باید بگم که بعضی حس ها هستن که اصلا نمیشه اسمی روشون گذاشت و توصیف کرد بنظرم اینکه روانشناسا میگن خیلی از حالات و خلق و خو های ما ریشه در کودکی داره واقعا راسته و این زن عموی من به دلیل تفاوت های رفتاری و استایلش تو ذهن من خیلی خوشایند بود و این هیچ ربطی به میل جنسی و اینا قطعا نداشت همون طور که گفتم یه تناقض نسبت به محیط اطراف بود
کم کم سنم که بالاتر میرفت نوع استایل و تیپش هم برام جالب تر میشد ! مثلا ناخنای دستش رو که لاک داشتن یا فرم و رنگ موهاش و رنگ رژ هاش تو مهمونی ها و … مثلا ناخنای پاهاش رو هرزگاهی لاک میزد و این برام خیلی خوشایند بود لذت عجیبی داشت برام اینکه وقتی راه میره پاهاشو نگاه کنم
کلاس سوم دبستان که بودم یه پسر دیگه به دنیا آورد اسمش رو گذاشتن هوتن
اون موقع مثل الان نبود که بچه ها از سه چهار سالگی تبلت و موبایل دستشون باشه و روشون زودتر باز بشه از این رو من تازه تو کلاس پنجم با مفهومی به نام سکس آشنا شدم دلیلشم این بود که داداش بزرگم یه کامپیوتر گرفت و من هرزگاهی باهاش تو اینترنت چرخ میزدم و خلاصه این طوری شد که فهمیدم معنی آمیزش جنسی و تمایلات و از این قبیل مسائل و کم کم این بحث به مدرسه کشیده شد و با دوست ها و همکلاسی ها سر بحث باز شد اولین باری که فیلم پورن تماشا کردم تو خونه یکی از دوستام بود که لپ تاب داشتن و به بهانه درس خوندن می رفتیم خونشون و یه بار یه فیلم پورن پلی کرد و دیگه بعد از اون کارمون شده بود که هر چند وقت یه بار اینجوری جمع شیم دور هم و به بهانه حل تمرین و این چرت و پرتا بشینیم و این جور محتوا هارو تماشا کنیم
تا اواخر کلاس پنجم فقط در حد همون تماشای فیلم پورن و این چیزا بود ولی خب وارد سن سیزده چهارده سالگی که شدم دیگه با تغییر حالاتی روبرو شدم همه تو سن بلوغ باهاش مواجه میشن ، کارم کشید به خودارضایی درست یادم میاد سومین باری که خواستم جق بزنم وسطاش قیافه و اندام زن عموم اومد تو ذهنم همین باعث شد که خیلی سریع تر از دفعات قبل ارضا بشم
بعد از ارضا شدن یه حالت گیج مانندی بهم دست داد از خودم عصبانی بودم چرا باید تصویر زن عموم حین جق زدن میومد جلوی چشمم چرا این کارو باید انجام میدادم و از
اینجور سوالات سرزنش گرانه در ذهنم بود و شب و روز با خودم کلنجار می‌رفتم. از خودم خجالت می‌کشیدم و یک جور احساس گناه می‌کردم
خیلی وقت بود این فکرای سرزنشگر دست از سرم برنمی‌داشت و شب و روز با خودم کلنجار می‌رفتم. از خودم خجالت می‌کشیدم و یه حس گناه سنگین همراهم بود. تا اینکه یه شب خواب عجیبی دیدم؛ توی خواب با زن عموم کلنجار میرفتم وقتی صبح بیدار شدم، فهمیدم که دچار انزال شبانه شده بودم.
همون سال با خانواده عموم اینا یه سفر شمال رفتیم. توی این سفر بود که دیگه مطمئن شدم نمی‌تونم جلوی غرایز و احساسی رو که نسبت به زن عموم پیدا کرده بودم، بگیرم.
فهمیدم همه‌ی این حس‌ها و تناقض‌ها دقیقاً ریشه در همون علاقه‌های دوران کودکی داشت که همیشه توی ذهنم بود. حالا که به سن بلوغ رسیده بودم و تازه با میل جنسی آشنا شده بودم، این احساسات شکل جدیدی پیدا کرده بود. نمی‌دونم، شاید بیشتر از قبل خودشون رو نشون می‌دادن و واضح‌تر به چشم می‌اومدن.
این طوری می تونم بگم که لذتی که از تماشای فیلم پورن باعث ارضا کردن من میشد شاید پنجاه درصد اون لذتی نبود که وقتی با راه رفتن، خم شدن، صحبت کردن، رفت آمد و نگاه کردن و و حالت های زن عموم باعث لذت و برانگیختگی جنسی در من می شد .
خب، تا اینجا که رسیدم، لازم می‌دونم توضیحاتی درباره زن عموم بدم. از نظر تیپ و استایل، همون‌طور که قبلاً گفتم، نسبت به بقیه زن‌های اطراف و فامیل، خوش‌استایل‌تر، شیک‌پوش‌تر و آزادتر بود. اما درباره قیافه و اندامش باید بگم که زیبایی یه چیز کاملاً نسبیه و به سلیقه هر کس بستگی داره، پس نمی‌خوام خیلی روی این موضوع وقت بذارم شایدم خوشگل نبود نمیدونم سلیقه عام چیه ولی از نظر من قیاقش اوکی بود و سکسی .
زن عموم یه بینی نسبتاً عقابی داشت داشت، لب‌هایی با سایز معمولی و چشمای کشیده با ابروهای تتو که همه این‌ها در کنار هم یه جذابیت خاص و سکسی بهش می‌داد. این ترکیب توی نگاه من به‌شدت تأثیرگذار بود، چیزی که، برای من کاملاً متفاوت بود.
اما راجب اندام اون موقعش باید بگم که سینه هایی با سایز هفتاد و پنج الی هشتاد رانهای برجسته و خوش فرم و همینطور کون خیلی پهن و برجسته و خوش فرمی داشت اینو بدون اغراق میگم واقعا فرم کونش برای یه پسری هم سن و سال من حشری کننده بود شکم خیلی کم داشت اون موقع ها
و یه نکته متمایز کننده دیگه این بود که همیشه یعنی اکثر اوقات ناخونهای دست و پاهاشو لاک میزد و این خیلی برای من لذت بخش و جذاب بود اون موقع کاشت کردن ناخون زیاد مد نبود اما همون ناخوناشو لاک میزد و مرتب به زیبایی اونا می رسید و همین مسئله باعث شد که من بعدها بفهمم که فیتیش پا دارم یعنی زن عموم باعث شد که فوت فتیش بشم
اوایل ۱۵ سالگی من بود که کم‌کم زمزمه‌های اختلاف بین عموم و زن عموم به گوش می‌رسید. این اختلافات ابتدا به صورت حرف‌های پشت‌پرده در بین اعضای خانواده مطرح می‌شد، اما به تدریج به واقعیت تبدیل شد و همه فامیل متوجه شدند که مشکلاتی در زندگی مشترکشون وجود داره
اصلاً نمی‌دونم کی مقصر اصلی بود، ولی چیزی که می‌دونم اینه که مشکل‌ها روز به روز بدتر می‌شد. حتی فامیل و خانواده تلاش کردن که آشتی کنن و مراسم صلح برگزار کنن، ولی هیچ‌کدوم از این کارها تاثیری نداشت و وضعیت همونطور باقی موند.
همونطور که گفتم، چون من و نیما باهم توی یه مدرسه درس می‌خوندیم، حتی از دوران راهنمایی، بعضی شب‌ها به خاطر این که اختلافات بین پدر و مادرش خیلی شدید شده بود، نیما شب‌ها به خونه ما میومد. اون موقع‌ها کاملاً افسرده شده بود و حالش اصلاً خوب نبود. هوتن هم خیلی سنش پایین بود و چون هنوز خیلی کوچیک بود، شاید متوجه کامل این قضیه نمی‌شد. اما این وضعیت تاثیر زیادی روی نیما داشت. یه بار یادمه که اعضای فامیل رفته بودن خونه عمم تا در مورد اختلافات صحبت کنن و منم از داخل اتاق لای در یواشکی نگاه میکردم یادمه که همون شب ، عموم بلند شد و با پشت دست دو تا سیلی زد زیر گوش زن عموم و اونم گریه کنان پاشد و رفت داخل یکی از اتاق ها و بابام و عموی بزرگترم خیلی سر عموم عصبانی شدن و داد کشیدن
یه مدت همین کشمکش‌ها و اختلاف‌ها ادامه داشت تا اینکه کم کم فروکش کرد. اصلاً هیچ‌کسی توی فامیل و خانواده نفهمید که چطور این همه دعوا از یه روز به روز دیگه کم شد. اما چیزی که خیلی عجیب بود این بود که عموم از یه مرد سرکش که دست بزن هم پیدا کرده بود، تبدیل شد به یه مرد آروم و خانواده‌دوست و البته خیلی مهربون. همه واقعاً مونده بودن که چطور این تغییرات اینقدر سریع و بزرگ اتفاق افتاد “اما در نهایت همه چیز حل شد. عموم و زن عموم که کارشون به طلاق کشیده بود، دیگه کاملاً اختلافاتشون حل شده بود و تبدیل به یه خانواده صمیمی شده بودن. من خیلی توی ذهنم دنبال دلیل این تغییر می‌گشتم که چطور عموم یه‌دفعه این‌طوری تغییر کرد
خب بگذریم
.یادمه اولین باری که گوشی موبایل برای خودم گرفتم بهترین گوشی سامسونگ اون موقع بود که ۱۷ سالم بود . و همین باعث شد که توی مهمونی‌ها و دورهمی‌ها یواشکی با دوربین گوشی از زن عموم عکس می‌گرفتم.
و تو خلوت و تنهاییم کلی حال میکردم و جق میزدم
دیگه داشت حافظه گوشیم پر میشد از بس که تو حالت های مختلف ازش عکس و فیلم گرفته بودم
بعضی وقتا هیزی کردنم گل میکرد خیلی دیدش میزدم و با چشمام میخوردمش همیشه می ترسیدم و میگفتم اگه فهمیده باشه چی اگه یه بار که عکس میگیرم بگا برم چی ولی اینا باعث نمیشد بتونم جلوی خودمو بگیرم یه بار که تو سفر بودیم شبا یواشکی و پاورچین میرفتم سراغ ساکش با دمپایی هاش و لباس زیراش و لباسش و جوراباش کلی حال میکردم و به کیرم میمالیدم و با استرس میزاشتم سر جاش و صبح از ترس اینکه یه وقت اگه فهمیده باشه میمردم و زنده میشدم
خلاصه اوضاع تا ۱۹ سالگی به همین منوال بود تا اینکه وارد دانشگاه شدم
ادامه دارد ……

نوشته: Sinam

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18