رفتن به مطلب

داستان سکسی مادرزن خوشگل


minimoz

ارسال‌های توصیه شده


سکوت مادرزن
 

سلام ۳۰شهریور ۱۳۷۴بود ازیکهفته بود که از تولد پسرم میگذشت محل کارم تا خانه ام نزدیک به۵۰کیلومتر بود صبح ساعت۶میرفتم سرایستگاه تا سرویس کارخانه بیاد سوارش بشم اون روز شیفت شب بودم یعنی بایستی ۱۳ساعت شیفت بدم قرار بود خانواده خانمم برن به اصطلاح قدیمیها شب هفتم برای پسرم بگیرند بزن و برقص و کادو بدهند مینی بوسی گرفتند و رفتند به سمت خونه من مادرزنم همسران وبچه هاشون همه حرکت کردند رفتند خونه ما شانس من برق کارخونه اتصالی کرد و نزدیک به ۲ساعت برقها قطع شد.سرشیفت اومد و گفت بچه ها فکرنکنم به این زودی برق بیاد میتونید برید منهم سریع لباس کارهام رو عوض کردن با یکی از همکارام که ماشین داشت منو برد خونه پدر خانمم. که با آنها برم خونه خودم واز رقص و عشق وحال کردن جا نمونم یادم رفت که بگم زن داداش کوچیکه خانمم.افسانه خانم همکلاس خانمم بود که بلاخره شد زن برادرکوچیکش.با خانومم قهر بود و اون روز با بقیه نرفت خونه ما وقتی در زدم دیدم آمد و در رو باز کرد سلامی باهم کردیم گفتم بقیه کجاهستند گفت مینی بوسی کرایه کردند یه نیمساعتی هست تشریف نحسشون رو بردند.گفتم آخه افسانه کی میخواهی از این حرفها دست برداری تو که رفیق جونی زهره بودی یعنی همسرم یکسال که هست شدی عروس این خانواده کسی ازت خوشش نمیاد که به یکبار زد روی کوسش گفت به این که خوششون نمیاد منهم یکه خوردم که این حرف رو زد.واقعا خجالت کشیدم بیوگرافی افسانه ازاین جنگ زدهای زمان جنگ بود که آمده بودند شهرما و ساکن شدند.طبقه بالا خونه پدر خانمم زندگی میکردندو تمام مشکلش این بود که میخواست مستقل بشه خانواده همسرم یه خورده ای مذهبی تشریف دارند اما این پیش همه با تاپ وشلوار بدون روسری می گشت بقول معروف لارج بود حتی پیش منکه تک دامادخانواده بودم خلاصه از راه پله بالا رفت منهم خسته رفتن اتاق پدرزن خوابیدم نزدیک ساعت ۵بعداظهربود که یک دفعه با صدای زنگ حمام بیدار شدم رفتم در حمام گفتم کسی داخل حمام هست که صدای افسانه آمد و گفت آقا داریوش فکر کنم آبگرمکن خاموش شده میشه روشنش بکنی وای پشت شیشه که ایستاده بود ممه های خوشگلش داخل بخار آب مشخص بود الکی گفتم افسانه من ازاین ابگرمکن سردرنمیارم .خودت میتونی بیایی روشنش کن گفت من لختم بدنم هم خیسه گفتم عیب نداره من میرم داخل اتاق خودت بیا روشنش کن.خلاصه من رفتم داخل اتاق اما یواشکی از پشت پنجره که افسانه متوجه نشود منتظر ورودش شدم . بایه حوله سراندرپا تنش بود رفت سمت آشپزخانه یه دو سه دقیقه ای گذشت که باز صدام کرد آقا داریوش میایی کمکم.منم ازخداخواسته رفتم سمت آشپزخانه هنوز گاز شهری برای ما نیومده بود .وقتی رفتم وای خدای من یه حوله کوتاه بالا زانو با اینکه کمرش رو بسته بود ممه های نازنینش معلوم بود خودنمایی میکرد راه که میرفت رونش معلوم بود گفت فکر کنم زیرزمینی کپسول باشه زحمتش رو میکشن بعد شروع کرد به خندیدن گفتم افسانه واسه چی میخندی با خنده گفت یه نگاهی به پایینت بنداز نگاه کردم دیدم کیرم شق شده بود و پیژامه که پام بود سیخکی داشت پارش میکرد اول خجالت کشیدم بعدش با پروی گفتم مگه میشه یه عروسک خوشگلی مث تو روبروم باشه هیچ اتفاقی نیفته باهم خندیدیم.برادرزن کوچیکم راننده ۴نفرمهندس بود در عسلویه هر هفته چهارشنبه عصر با مهندسها میومد شنبه ساعت۴صبح برمیگشتند عسلویه.معلوم بود افسانه حشری حشری شده بود تاچشمش به شقی کیرم افتاده بود .خلاصه من رفتم سمت زیرزمینی که پنج شیش تا پله داشت اونجا ۴تاکپسول بود که داشتم سبک سنگین میکردم که کدومشون پر هست بیارم بالا به آبگرمکن وصلش کنم که یکدفعه صدا افسانه آمد عجله کن یخ زدم وای تا سرم رو بالا بردم چشمم به قدوقامت افسان افتاد دیگه با دستاش حوله رو نگرفته بود کپسول رو گرفتم و از پله ها بالا میرفتم که افسانه خم شد کپسول رو ازم بگیره کمربند حوله بازشد که فکر کنم عمدی بود دارم چی میبینم یه کوس تراشیده ناز با دوتا ممه اندازه پرتقال خونی .یه سرکپسول دست من یکسرش دست افسانه باهم رفتیم سمت آشپزخانه کپسول راتا زمین گذاشتم گفتم افسانه هرچی میخواد بشه یانشه سریع لبهام رو گذاشتم روی لبانش با یکدستم دور گردنش که در نره یکدستم روی کوس نازش اصلا واکنشی نشون نداد حتی موقع ای که ممه هاش رو میمکیدم خشکش زده بود هیچی نمیگفت بیجامه رو پایین کشیدم گرفتمش بغل گذاشتمش روی کابینت شروع به لیس زدن کوس خوشگلش شدم حوله رو از تنش درآورد وتیشرت من رو بالا کشید ازسرم بیرونش آورد پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد سریع کیرم رو کردم داخل کوس نازش دستش دور گردنم لبش روی لبم با دوتا دستم لپهای کونش روگرفتم وشروع به تلمبه زدن کردم میگفت بچه خوبی باشی کسی نفهمه زیدت میشم آخه عاشق کلفتی کیرتم دردت بجونم هیچکس بهمون شک نمیکنه گفتم یعنی میشی جنده خانمم گفت آره هرچی تواسمش رو بیاری خلاصه نزدیک به۳سال رابطه من و مهتاب ادامه داشت و هیچ وقت سوتی ندادیم حتی موقعه ای که پروانه کوچولو به دنیا آمد همه میگفتن شبیه داریوشه که خانمم بدش میومد .خلاصه کوس کردن ما ۳سال طول کشید تا اینکه یک شب مادرزنم مچ ما رو گرفت…
اگه دوست داشته باشید ادامه رابطه من و افسانه رو براتون مینویسم.

نوشته: مادرزن صبورم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18