-
gayboys
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط arshad · ارسال شده در
فیلم ساک زدن حرفه ای داف وطنی برای شوهرش ویدیو صدا ندارد صدا خراب است. (قسمت قبل) (تصاویر) . تایم: 00:36 - حجم: 7 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط arshad · ارسال شده در
بدن نمایی و خودارضایی دختر تپل وطنی که ارگاسم میشه و آبش میپاشه بیرون . تایم: 01:32 - حجم: 19 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم -
توسط arshad · ارسال شده در
جلوم مخ مامانمو زدن 6 ساله که بودم بابام جدا شد و من تک بچه م. مامانم خیلی بهم میرسید ولی وقتی بابام جدا شد رفتارهای مامانمم تغییر کرد. باشگاه میرفت به خودش میرسید تا همین قبل کرونا مرتب باشگاه میرفت. یه همسایه داشتیم به اسم سعید آقا. زن بچه داشت . کرمانی بود. اون کارای مارو گاهی وقتا انجام میداد بهش میگفتم عمو. خرید میکرد واسه ما. هم خرید میکرد هم می آورد دم در خونه یا قبض میخواست ببره پرداخت کنه مال ما رو هم انجام میداد. با همون بچگیم برام ادم مهربونی بنظر میومد و عجیب. مثلا به مامانم میگفت شهلا خانم من دارم میرم نون بخرم چن تا میخاین اینا. یا خرید می کرد می آورد یا ما رو میبرد پاساژ خرید کنیم چون محل خرید خارج شهره. فروشگاه کوروش بزرگیه همه جور جنس داره. یه وقتایی هم می برد دور بزنیم. یک عصر اومد دنبالمون که بریم پاساژ گفت میخوام برای خودم خرید کنم شمام بیا. البته به مامانم گفت منم که بچه بودم چون روز قبلش مامانم قول داده بود کفش بگیره نگرفته بود از دیروزش لج بودم بهونه اوردم و گریه میکردم که منم میخوام بیام. ناچار باهاشون رفتم. توی پاساژ خرید کرد و مامانم چیز زیادی نخرید دو تا آب معدنی بود و خرده ریزه. توی طبقات پاساژ می گشتیم. بنظرم رسید وقت تلف می کنیم. من به مامانم گفتم بریم ولی به حرفم گوش نمی دادن. اومدیم پایین نزدیک دم در واستادیم. نمیدونستم واسه چی وایسادیم چرا اینجاییم نمیریم خونه. انگار منتظر بودیم. من یه گوشه نشستم سردم بود. چند تا یارو اومدن حدود 25 سال اینا با سعید دست دادن. هوام سرد بود با کاپشن می لرزیدم. اونا واستادن و با سعید حرف میزدن مامانمو نگاه میکردن. مامانمو هیچی نمی گفت اونام به مامانم چیزی نمی گفتن ولی نگاش میکردن. مثل آدمای معذب بود مامانم. مثل کسایی که انگار چیزی ازش میخوان. یه چند دقیقه ای بودن و رفتن. سعید اومد بهم گفت پاشو برسونمت خونه مامانت یه مهمونی هست باید بره. تو ماشین که نشستم گفتم من خونه نمیرم. لج کرده بودم. از مامانم بخاطر کفش نخریدن شاکی بودم. سعید گفت تو رو میزارم خونه خریدها رو ببر. ما زود میایم. کفش هم فردا می گیریم من گفتم نه خونه نمیرم. دیگه ساکت شدن. مامانم بهش گفت خب منم میرم سعید گفت نه مراسمشونو باید بری. تو رو دعوت کردن. واسه ما جمع شدن. منتظرن. من به حرفاشون گوش میدادم. مامانم گفت خب یه فرصت دیگه. سعید گفت نه فرصت دیگه نمیشه. منتظرن هماهنگ شده. بعد سعید رو به من کرد گفت یه تولده مامانتو دعوت کردن تو رو میرسونیم خونه زود برمیگردیم. من فقط رو یه پا وایساده بودم که خونه نمیرم. یه خورده بهم نگاه کردن سعید حدس زد که باز مامانم میخواد بگه نه . مامانم میخواست کنسلش کنه گفت بریم که لباسامو عوض کنم. زود گفت نه نمیشه. اونجوری نگاه نکن میدونم اولته ولی اخرش چی باید که بریم اونجا. مامان گفت خب لباسامو عوض کنم. سعید آقا خندید نگاه مامانم کرد گفت اونجا لباس نیاز نداری. یه خنده ای زد. من تعجب کردم که چرا این حرفو زد چون تو مهمونی لباس مهمه.گفت کاریه که باید بشه دیگه دیر یا زود. زود تموم میشه میریم. تو خیابون رفت سمت پایین شهر. نیم ساعت بیشتر راه بود. یه خونه بود سه طبقه قدیمی بود. ماشین رو دم در خونه پارک کرد و زنگ طبقه سه رو زد. در باز شد از پله ها رفتیم بالا. آسانسور نداشت. یه دری رو زنگ زد در باز شد یکی از همون پسرها که توی پاساژ دیدم درو باز کرد منو که دید یکم تعجب کرد. فقط شورت پاش بود و یه رکابی تنش. رفتیم داخل یکی دیگه شون هم اومد دم در. شلوارک داشت میخواست با مامانم دست بده ولی مامانم دست نداد. همونایی بودن که تو پاساژ دیدیمشون. دوتای دیگه شونم نشسته بودن داشتن قلیون میکشیدن. با همون لباس خونگی بودن. رفتیم نشستیم تلویزیون روشن بود داشت سریال قهوه تلخ رو نشون میداد. احوال مامانمو می پرسیدن. من تعجب کرده بودم چطور تولدیه نه کیکی هست نه شرشره ای.چرا تولد اونجوری؟ چرا کس دیگه ای نیست؟ با خودم گفتم اولشه مهمونای دیگه میان ولی خب میگفت چرا لخت این یارو ؟ بقیه شونم با لباس خونه بودن.پسره جلو مامانم با شورت بود حتی وقتی رفتیم تو هیچی پاش نکرد.خجالت هم نکشید. راحت نشست جلو مامانم یعنی اون لحظه ذهنم صد درصد خطا داده بود که ینی چی. تا حالا ندیده بودم مردی جلو مامانم با شورت باشه و خجالت نکشه خودشو نپوشه. غیر از لب دریا. یه ده دقیقه گذشت داشتن حرف میزدن از مامانم چرت و پرت می پرسیدن. چجوری رسیدین؟ راه که دور نبود؟ چند سالتونه؟با سعید حرف میزدن و هی مامانمو نگاه میکردن لبخند می زدن. نگاهاشون ی جوری بود. ساکت میشدن باز منو نگاه میکردن. مامانم معذب بود بینشون سرش بیشتر پایین بود. انگار مثل جلسه خواستگاری بود. نگاه اونا نمی کرد. مگه سوالی بپرسن که بخواد جواب بده. اونا قلیون میکشیدن و یه بطری نوشابه بود وسط که آب داشت با چند تا استکان کنارشون. دوره زده بودن. اون زمان نمیدونستم عرقه تو بطری. اخه دیدم یه جوری می خوردنش. برام سوال بود چرا آبو تو استکانهای اونقد کوچیک با چیپس میخورن. همه ساکت شدن احساس کردم ی جوری جو سنگینه. یه نگاه هایی همدیگه مینداختن. سعید بهم گفت خب من و مهراد میریم شام بگیریم زود بیایم. بلند شد بهم گفت پاشو بریم شام بگیریم . من بلند شدم نگاه کردم دیدم مامانم نشسته تکیه داده به دیوار. گفتم پاشو. سعید گفت مامانت کجا بیاد؟ با هم میریم دیگه. گفتم پس من نمیام. سعید گفت بیا بریم مامانت اذیت میشه این همه پله رو بیاد پایین. که چی؟ سه نفر برن چیکار ؟ میخوام تا همین سر خیابون بریم شام بگیریم زود برگردیم . هوام که سرده. باشه دوتایی میریم زود میایم. دو تا مردیم دیگه. مامان اینجا باشه ما زود میایم… خلاصه از من رد کردن و از سعید آقا اصرار. مامانم هی به سعید نگاه میکرد نیم خیز شد که بلند شه. سعید به مامانم گفت شما نمی خاد بیای بمون ما الان میگیریم میایم. خواسته بچه رو زود قبول نکن. انگار داشت به مامانم میگفت چجوری تربیتم کنه. من اونجام تعجب کرده بودم که چرامامانم بلند نشد. می خواست بیاد ولی از سعید آقا حرف شنوی داشت. من و سعید از خونه اومدیم بیرون از پله رفتیم پایین. دم در یهو یادم افتاد کاپشنمو جا گذاشتم. سعید آقا تو ماشین بود. من زود برگشتم بالا. خونه شون خیلی قدیمی بود فقط یه اتاق داشت و آشپزخانه کوچیک. با خودم میگفتم چجوری 4 نفر ادم اون تو زندگی میکنن. آخه در خونه هم یه جوری بود که از بیرون باز میشد. برگشتم رسیدم طبقه سوم دیدم یه مرد چاقی دم در خونه س. اونو میدیدم ولی داخل خونه رو نه. سرشو برده بود اونور در نمی دونم چی مرد پرسید ولی داشتن بهش میگفتن مهمون داریم. خندید گفت: عه مبارک باشه، جوونید دیگه فول انرژی فول کیف فول تخم خوش بگذره. یه نگاهی اونور کرد گفت: ای شیطونا خوب شکاریه. معلومه بچه داره. دفعه اولشه که اونجوری کز کرده؟ پسره صداش اومد گفت اره. مرده گفت عادت میکنه. (رو کرد به مامانم گفت) امدی لونه گرگا سفت نگیری خودتو که اذیت میشی. اینا همه پُرن حالا حالا کار داری. بار اولته طبیعیه هر زنی ترس داره. بازم خندید بعد گفت: فقط کفشاتونو بزارید داخل. درو بست و برگشت رفت. منو توی تاریکی راه پله ندید خودمو قایم کرده بودم. پشت سرش من رفتم داخل. درو که باز کردم دیدم دو تا از پسرا رکابی شونو در آوردن. همشون وایساده بودن. تا منو دیدن جا خوردن یکیشون اسمش مجید بود گفت چی شده پسرم؟ گفتم کاپشنمو فراموش کردم. یکی دیگشون همونی که گفتم شورت پاش بود تو آشپزخونه بود داشت از کابینت چیزی ور میداشت اومد بیرون یه تیوب مثل خمیر دندون دستش بود. جلو شورتش برجسته شده بود. یه چیز خیلی گنده. شق نبود ولی شلنگی شده بود. یکی دیگشون توی اتاق داشت پتو پهن میکرد. همشون جا خوردن ی لحظه واستادن. مامانمو ندیدم فکر کنم دستشویی بود چون چراغش روشن بود. یارو کاپشنمو داد دستم گفت سعید آقا کجاست؟ گفتم پایین. گفت بهش بگو غذا رو گرفت اول زنگ بزنه. من همینجور که نگاهشون میکردم اومدم بیرون. داشتم از راه پله ها میومدم پایین صدای قفل کردن در رو شنیدم. درو قفل کردن. اومدم پایین ولی همش ذهنم تو خونه بود. سوار ماشین شدیم. به سعیدآقا گفتم اونا گفتن زنگ بزنید. راه افتادیم .از سر خیابون که رد شدیم دیدم سرخیابون نه رستورانی هست نه ساندویچی هیچی. جلو چند تا رستوران پیاده شد و رفت و می اومد می گفت غذا ندارن. خیلی دور شدیم الکی توی خیابونا میچرخیدیم. میگفت باید یه رستوران خوب پیدا کنم. کلن اومده بودیم تو منطقه بالاشهر. یعنی اینجوری بگم نیم ساعت چهل دقیقه تو راه بودیم تا یه ساندویچی رفت و ساندویچ گرفت. اومد تو ماشین بهش گفتم میشه گوشیتونو بدین سعید آقا به مامانم زنگ بزنم ببینم چی نیاز داره؟ یه خنده ای زد گفت مامانت الان هیچی نیاز نداره پسرم. گفتم اخه مامانم هات داگ خوشش نمیاد. یه لبخندی زد زیرلبی گفت: چه خوشش بیاد چه نیاد هات داگا رو باید بخوره امشب.چه معنی داره زن از هات داگ خوشش نیاد؟ توی ماشین که بودیم سه چهار بار زنگ زد بهشون. هم زمانی که داشتیم می رفتیم سمت رستوران زنگ زد هم بعدش که غذا گرفته بودیم. زنگ که میزد چیزی نمی پرسید فقط میگفت چخبر؟ صدای اونور رو نمی شنیدم ولی نمی دونم چی می شنید که لبخند میزد پشت تلفن سعید آقا. یه بار که زنگ زد گوش داد یکم، فقط خندید گفت اوه چه شیهه میکشه پنجره باز نباشه. غذا گرفتنمون نزدیک دو ساعت طول کشید. ما دور خیابون می چرخیدیم . الکی راهرو طولانی میرفت . مثلا دور برگردوند رو میکرد از میدون دور میزد. یه بار موبایل سعید آقا زنگ زد. گفت باشه توی راهیم. دیگه گازو گرفت رفتیم سمت خونه. غذا ها نصفش دست من بود. از پله ها رفتیم بالا. درو باز کرد خونه گرم بود. دم داشت بوی عرق میداد. یه جوری بود. مثل باشگاه بدنسازی که از دم در میری تو دیدین چه گرما و دمی داره همونجوری بو و گرما داشت داشت. دوتا از اون یارو ها نشسته بودن سیگار میکشیدن. دوتا دیگه شونم توی حموم بودن صدای دوش می اومد. مامانم هم معلوم بود زیر دوش بوده خشک کرده بود کنار هال نشسته بود ولی ی جوری بهم ریخته و رنجور. چشمم داخل اتاق افتاد. دیدم دو تا پتو روی هم پهنه داخل اتاق چند تا بالشت روشه یه شورت اون کنار افتاده بود و همون کرمی که تو دست اون یارو بود. سعید آقا غذاها رو از من گرفت. همو لحظه یکی در زد. یکیشون پاشد درو باز کرد. همون مرد چاق که فکر کنم صاحبخونه یا سرایداری چیزی بود گفت بوی ساندویچ اومد اومد دنبالش رسید اینجا. هی خنده میزد .یه بسته قرص داد دست پسره منو ندید پشت در گفت بیا بگیر زنگ زدی بیرون بودم رفتم براش گرفتم. با لبخند گفت مگه چکه کرده توش؟ پسره گفت اوه وضع خرابه . اااارهههه. چن بارم چکه کرده. گفت طوریش شد کس دارم بچه رو بندازه. پسره با چشماش یه اشاره ای کرد گفت: نامحرمم هست اینجا. بهش فهموند که من هستم (برام عجیب بود که بهم گفت نامحرم. انگار تو اون اتاق همه محرم مامانم بودن الّا من) خندیدن. مرده گفت: عادیه. چند تا پسر با یه میلف چکه نکنه چیکار کنه؟(من بچه بودم نمیفهمیدم چی میگه) بعد بلند خندید و رفت. اون رفت پسره قرص و داد به مامانم یه لیوان آب گذاشت جلوش. مامانم گفت نمی خوام. گفت بخور که شکل نگیره( اون موقع اینو هم نمی فهمیدم چی شکل نگیره) برخلاف اون چیزی که فکر میکردم که اونجا می خواهیم غذا بخوریم سعید آقا غذا ها رو جدا کرد چند تا رو گذاشت رو اپن مامانم بلند شد ما هم با چن تا غذا اومدیم بیرون. دیگه نه خداحافظی ای نه هیچی. ما رو رسوند خونه. هنوز تمام صحنه هاش یادمه بعد چند سال. نوشته: مهراد -
توسط arshad · ارسال شده در
کاش خواهرم به حرفم گوش میداد خاله نرگسم 3 تا دختر داشت ندا، مرضیه مینا و چون پسر نداشت منو پسر اون یکی خالم مصطفی اگر کاری داشتن انجام میدادیم براشون منم یه خواهر دارم بنام الهام ولی مصطفی تک پسر و تک فرزند خالمه. مصطفی و خواهرم الهام همدیگه رو می خواستن یه چند باریم مچشونو گرفتم اما خب چیکار میشد کرد؟ خواهرم خودش می خواست توی دعواهامون مصطفی بهم میگفت خواهرتو میگام الانم داشت همین کارو می کرد و خواهرمم از خداش بود و اجازه میداد مصطفی هر کاری می خواد باهاش بکنه چون فکر می کرد اون قراره شوهرش باشه اوایل فکر می کردم خواهرم نمی خوادش که یه بار خودم شنیدم الهام میگفت مصطفی از پشت بهم بچسب کیرت لای کونم باشه و با دستت کوسمو بمال از اون روز دیگه ولشون کردم گفتم حالا که الهامم خودش می خواد بذار خوش باشه چون دو بار مچشونو گرفتم بهم گفت من مصطفی دوست دارم اون شوهر آیندمه دوست دارم الانم تمام عشق و حالامو با اون تجربه کنم دیدم حرف حساب جواب نداره اما به اینکه مصطفی الهامو به عنوان زنش بخواد اعتماد نداشتم این بی اعتمادی بخاطر این بود که حس می کردم بین مصطفی و دختر خالم ندا که متاهل بود رابطه ای بود اما تا اون لحظه نتونسته بودم اثباتش کنم تا اینکه خالم فوت کرد و خونشون به مرضیه و مینا رسید منم اولش دنبال مینا بودم اما فهمیدم دوست پسر داره و رابطمو با مرضیه که آروم ترین دخترخالم بود بیشتر کردم مرضیه برعکس ندا و مینا یه دختر گندمی بود که از بس آروم و کم حرف بود حتی توی مدرسه بهش میگفتن مرضیه کوس خوله با همه این حرفها آروم بودنشو دوست داشتم و از دخترهای شر و شیطون مثله الهام و ندا دل خوشی نداشتم. و اینکه مرضیه اکثرا توی خونه تنها بود و راحت به بهانه های مختلف می تونستم بهش سر بزنم و با رفت و آمدهام به خونشون مخالفتی نمی کرد و یواشکی از کلیدهای خونه یکی هم برای خودم زدم و زمان هایی که مطمئن بودم مرضیه تنهاست و مینا نیست با کلید خودم درو باز می کردم و می رفتم داخل یه روز که مطمئن بودم تنهاست کلید انداحتم رفتم داخل و صداش کردم که جواب نداد بیشتر صداش کردم فهمیدم حمامه از حمام که اومد بیرون حوله دور خودش پیچیده بود رفت توی اتاق یواشکی داخل اتاقو نگاه کردم چه بدن تمیزی چه سینه های خوشگلی کوس و کونش حرف نداشت لباس هاشو پوشید داشت اتاقو مرتب می کرد رفتم از پشت بهش چسبیدم و سرمو کردم توی موهاش که بوی شامپو میداد فکر می کردم الان دعوام میکنه اما بی حرکت ایستاده بود و منم پر رو شدم و از پشت سینه هاشم توی دستام گرفتم در گوشش گفتم بدنت محشره عشقم دوست دارم یکم اینجوری ایستادیم که گفت باید لباسهارو بشورم گفتم باشه بریم کمکت کنم و رفتیم لباسها رو شستیم رفت انداخت روی بند ناهارم درست کرد گفت بریم یه چایی بخوریم موقع خوردن چای خیلی بوسیدمشو دستمالیش کردم گفت بریم توی اتاق فهمیدم چی می خواد تا رفتیم توی اتاق پشتشو بهم کرد و منم چسبیدم بهش و سینه هاشو گرفتم گفتم دوست داری گفت اوهوم گفتم منم حس آرامش محض دارم توی بغلت و کیرمو لای چاک کونش میمالیدم و سینه هاشو می مالیدم چسبوندمش به میز آرایش و برش گردوندم از روی شلوار دستمو به کوسش رسوندم و کوسشو میمالیدم گفت دست کن توی شورتم بمالش که شلوار و شورتشو کشیدم پایین گفتم چه کوس خوشگلی چه تپله چرا بمالمش می خورمش برات حال کنی گفت نه دوست ندارم گفتم خوشت میاد قول میدم شروع کردم براش لیسیدن و خوردن کوسش یکم بوی جیش میداد اما هر جور بود خوردمش و پاهاشو جفت کردم و به میز آرایش تکیه اش دادم گفتم کوستو بیار جلوتر کیرمو لای کوسش میمالیدم دوتایی داشتیم عشق و حال می کردیم که صدای مینا اومد فوری لباسامونو پوشیدیم و اومدیم بیرون مینا پرسید اینجا چیکار میکنی آرش؟ که مرضیه فوری گفت اومده بود لوله گازو درست کنه نشتی میداد و رفتم خونمون یه دو سه ماهی اینکارو کردیم اما اکثر مواقع مینا میومد و همه چیز نمیه کاره میموند که توی همین حین ندا طلاق گرفت و اونم اومد خونه شون و دیگه نمیشد عشق و حال کرد چون اینکه مرضیه توی خونه کی و چه تایمی تنهاست دیگه سخت ترین کار دنیا بود البته ندا کمتر خونه میموند و اغلب دنبال گرفتن حضانت دخترش بود و درگیر دادگاه و… بود یه بار مینا گفت قراره بره تهران برای گرفتن مدرک لیسانسش از دانشگاه و شب میره خونه دوستش و فرداش میاد ندا هم فرداش دادگاه داشت و خونه اون دوستش که وکیله بود به مرضیه گفتم امشب میام تا صبح عشق و حال گفت باشه قبول. شب رفتم خونشون از پشت بغلش کردم و سینه هاشو گرفتم گفتم اینجوری حال نمیده تاپشو کندم و سینه هاشو براش خوردم و نوک سینه هاشو گاز میدادم لعنتی حتی آی نمی گفت تازه بیشتر فشارش میداد توی دهنم شروع کردم مالیدن کوسش که مرضیه لخت شد گفت بخورش گفتم خوشت اومد؟ گفت خیلی خوابوندمش روی تخت و پاهاشو جفت کردم و کیرمو لای کوسش میمالیدم گفتم مرضیه بذار بکنم توی کوست گفت نه گفتم به خدا من نامرد نیستم تو منو نمیخوای؟ گفت چرا خیلی دوست دارم گفتم منم دوست دارم چه فرقی داره پردتو کی بزنم؟ بذار بزنمش تا بیشتر با هم حال کنیم گفت نه آرش نه که یهو صدای مینا اومد گفت اگر همدیگه رو می خواید و مردونه پای حرفش می ایسته بذار بزنه تو ماله خودشی اونم ماله توئه که دو تایی هول کردیم و بلند شدیم از روی هم مینا گفت نترسید کاری بهتون ندارم کاری پیش اومد نتونستم برم من لباسامو برداشتم و از اتاق خواستم بیام بیرون که گفت کجا؟ من ترسناکم؟ چه زود ولش کردی بری؟ نترس بیرون باش لباسامم ازم گرفت گفت زودم دنبال فرار کردنی دو دقیقه بیرون باش لخت پشت در اتاق ایستاده بودم که بعد از چند دقیقه مینا اومد بیرون پاشو لای پام گذاشت و کشید بالا و به تخمام رسوند گفت برو داخل کاری که می خواستی بکن فقط فردا ولش کردی خودم تخماتو برات له میکنم گفتم باشه و رفتم توی اتاق مرضیه یکم گریه کرده بود و رو تختی کشیده بود روش رو تختی کشیدم کنار و دوباره شروع کردم خوردن کوسش گفت آرش واقعا دوستم داری؟ گفتم خیلی تو تنها انتخاب من برای آینده ای گفت خدا کنه راست بگی گفتم بهت اثبات می کنم گفت این بار بیشتر برام بخور انقدر خوردم که خودشم کوسشو انگشت می کرد گفتم بکنم توی کوست؟ گفت بکن یهو صدای مینا اومد گفت تا ته بکن منم تا ته کردم توی کوسش و مرضیه جیغ زد و داخل کوسش مثله کوره آتیش بود مینا میگفت مرضیه تحمل کن نفس عمیق بکش مرضیه گریه می کرد مینا گفت آروم آروم تلمبه بزن آرش و منم شروع کردم تلمبه زدن واقعا حسش محشر بود کیرم توی کوس تنگ و داغ مرضیه لیز می خورد و می رفت و میومد اوج لذت بود کم کم تندترش کردم که مینا زد پس گردنم گفت توله سگ آروم کوسشو پاره کردی با اینکه آروم تلمبه میزدم اما لذت بخش تر از لاپایی زدن لای کوسش بود چشامو بسته بودم فقط توی کوسش تلمبه میزدم حتی صدای مینا و مرضیه نمی شنیدم فقط لذتش مستم کرده بود که آبم اومد و ریختم توی کوسش کیرمو که بیرون کشیدم هم کیرم خونی بود هم کوس مرضیه که مینا گفت تو برو دستشویی من خودم به مرضیه کمک می کنم از دستشویی که بیرون اومدم مرضیه روی تخت خوابیده بود و مینا داشت توی آشپزخونه براش نوشیدنی میبرد گفتم خیلی خوب بلد بودی تجربشو داشتی؟ گفت آره منو مصطفی هم همینکارو کردیم چون ماله همیم! یاد خواهر احمقم افتادم که هرچی بهش گفتم قبول نکرد مصطفی یه آدم عوضیه… یه سال بعد منو مرضیه ازدواج کردیم اما مصطفی هم پرده الهامو زد هم مینا و بعدشم رفت آلمان و این دو نفر هم سرشون کلاه رفت. خییییلییییی کمن پسرایی که سر حرفشون بمونن تقریبا همه مثله مصطفی هستن دخترا به قیافه نیست… چون خوشگل و خوشتیپه… حتما مرده و سر حرفش میمونه نه اینجوریا نیست… خیلیا از مردی فقط دستگاه تناسلی شو دارن وگرنه هنوز یه پسر بچه ده سالن… ندا دوباره با یه نفر دیگه ازدواج کرد، منو مرضی با هم ازدواج کردیم و مینا هنوز مجرده و توی خونه مامانش زندگی میکنه… الهام هم با یه مرد 20 سال از خودش بزرگتر ازدواج کرد و بعد یه مدت طلاق گرفت و الانم مجرده. یه نفر با شهوت شومش زندگی دوتا دخترو خراب کرد و رفت بدون اینکه تاوانی بده… نوشته: آرش -
توسط arshad · ارسال شده در
قصر شیرین ساعت نزدیک دوازده ظهر یکی از روزهای دی ماه بود. سرمای اون روز باعث مورمور تنم میشد؛ خورشید با سرعت زیاد از پشت کلی ابر خاکستری عبور می کرد تا نور کمرنگ و بی جونش رو از پشت پنجره آهنی اتاق زندان بگذرونه و روی زیلوی چرک و کثیف پهن کنه. چند تا مگس بی جون تر از نور خورشید، روی زیلو با زحمت بلند شدن و زود نشستن، ادای پرواز در می آورد. چندتا از هم اتاقی هام که برای هواخوری به حیاط بند نرفته بودن، با تکیه به تخت خوابشون، چرت می زدن و منتظر جارچی بودن که رسیدن زمان ناهار رو به بند اعلام کنه. بعضی ها هم به قول خودشون داشتن تُکمه های افتاده و پارگی های لباسشون رو می دوختن. عمو ذبیح بزرگ بند بود؛ هیچکس جرات نمی کرد بدون اجازه ایشون آب بخوره. شکمش تو افساید بود و زودتر از خودش جلوه نمایی می کرد. قد وجب، اندام بشکه ولی با وقار، سبیل نعل اسب، مو پشم، سن بالاترینِ بند، قیافه درجه دارهای بازنشستهی ارتش ولی کمی مهربون تر. زمانی که شیطون می رفت مکتبخونه، ذبیح خان فارغ التحصیل شده بود. خلاصه که هیچی از جلوی چشم هاش دور نبود. اکثر اوقات هم با عینک ته استکانی قرمزش یا کتاب می خوند یا روزنامه. اون روز ظهر، بی خبر از همه جا تو فکر دزد دمپایی هام بودم که عمو ذبیح اومد و روبروم ایستاد؛ دستای چاقش رو روی شونه هام گذاشت و بغل گوشم پچ پچ کرد: «بی بین جوون، من اینجا همه چیز دونم. همه چیز تو رو هم می دونم. نشون به اون نشونی که خوابیدن بالا هم جنس خودت شد جرمت. حتی میدونم اون الان فراریه و فقط تو گیر افتادی.» خشکم زد؛ ولی از تک و تا نیفتادم و ابرویی بالا انداختم. عمو ذبیح با همون لحن ادامه داد: «دنبال دردسر نیستم برات جوون. رازت پیشم میمونه اما یه شرط داره، اونم اجرای عدالته. عدالت هم حکم میکنه همون کاری که اونروز با پسره می کردی اینجا هم بکنی اما با زور؛ یکی باید مجازات بشه اینجا. البت که همه چی رو برات آماده می کنم. دیگه بقیش با خودت.» اینو گفت، بعد آهسته برگشت و گوشه ای نشست، کتابشو باز کرد و شروع کرد به خوندن. برای لحظاتی دمپایی هام رو یادم رفت، کمی ترسیدم و چشم هام رو گذاشتم روی هم. حسن روباه که مشغول دوختن پارگی شلوارش بود هیکل مدادیش رو جمع کرد، تا جایی که تونست سعی کرد قیافه مثل جوکرِ پاسورش رو جدی جلوه بده. چشم هاشو به طرف من ریز کرد و با سوالش سکوت رو شکست و پرسید: «چرا اینقدر چرت میزنی؟ پاشو برو حیاط یه خورده راه برو.» از فضولیش پکر شدم. با بی حوصلگی جواب دادم: «صبح تو نبودی، یه یارو از بند دیگه اومد اینجا، خیر سرش یه پتو آورده بود بفروشه، همونطور که پتو رو جلوی پاش گرفته بود و به ما نشون میداد، دمپایی منو پوشید و فلنگو بست. من تا یه جفت دمپایی گیر نیارم نمیتونم از اینجا تکون بخورم. حالام منتظر ناهارم، ببینم امروز چی میدن، دیروز که تو آش گوشت یه تیکه ریسمون افتاده بود.» بدون اینکه فهمیده باشه چی بهش میگم، گفت: «برو بابا تو تازه واردی، تو غذاهای اینجا از این چیزا فراوونه. تازه ریسمون چیز خوبشه.» نفسمو با صدا بیرون دادم و جوری که نشون بدم حوصلش رو ندارم جواب دادم: «خب تو سابقه داری و این چیزا رو میدونی برا من تازست.» حسن روباه مثل ژاپونی های کیمونو پوش از این طرف اتاق زندون کوتاه کوتاه و تند تند رفت رو تخت حضرت عباسی نشست و گفت: «سابقه چیه؟ فقط یه شیش ماهی زودتر از تو اومدم اینجا، اما میدونم اون ریسمونی که تو آشِت افتاده بود از کجا اومده.» بدون اینکه کسی چیزی بپرسه ادامه داد: «ببین اینا یه الاغ می برن میدون روش یه عالمه سبزی آش بار میکنن میارن تو آشپزخونه. از رو ناچاری یا مرض یه دل سیر به الاغه تجاوز می کنن آخرشم خودشون رو تو همون بیچاره خالی میکنن و همون جوری می برن دم دیگ، دیگاشونم خیلی بزرگه که بتونن به همه زندونیا غذا بدن، یهو خره رو با بارش هول میدن تو دیگ. خر با پالونش و بار سبزی و باری که توش خالی شده همگی با هم می پزن. وقتی خوب پختن به هم میزنن اونوقت میشه چی؟ آش گوشت. اون یه تیکه ریسمونی هم که دیدی، از پالون خره جدا شده و افتاده تو کاسه تو.» قیافمو به هم کشیدم و با انزجار و صدای نیمچه بلندی گفتم: «خیلی خب حسن گمشو با این چاخانات، حالمون به هم خورد اگه چیزی خورده بودم الان همه رو بالا می آوردم.» با حالت طلبکار پرسید: «خیال میکنی دروغ میگم بچه؟» محلش ندادم و زیر لب گفتم: «هه. بچه رو خوب اومدی.» ولی حرفم رو شنید. با هیجان کمتر از قبل اضافه کرد: «ناراحتی نداره جوونی ادامه همون بچگیه فقط نمیخوایم قبولش کنیم. جز قسمت بار که شوخی کردم مابقیش راستِ راسته. به جدم که دروغ نمیگم، این تن بمیره دروغ تو ذاتم نیست.» رو کرد به عمو ذبیح و ادامه داد: «اینو ببین، خیال میکنه من دروغ میگم، حالا بگذریم. تو آخر نگفتی چیکار کردی؟ که آوردنت اینجا تو قصر.» نمیتونستم بگم منو به جرم هم خوابگی با یه پسر گرفتن وگرنه الم شنگه به پا می شد. برای همین خودمو زدم به کوچه علی چپ و بدون اینکه به روی خودم بیارم، خیره به سقف با خودم زمزمه کردم: «چه اسم قشنگی هم داره؛ زندون قصر هع…» و با صدای بلندتری رو به حسن ادامه دادم: «چمیدونم والا؛ من رفتم تو یکی از دکون های لاله زارنو یه آبجو خوردم، وقتی چشامو وا کردم دیدم تو بازداشت موقتم؛ از اونجا هم آوردنم اینجا.» و برای جلوگیری از سوالای احتمالی بعدیش که نکنه مچمو بگیره، سریع توپ رو انداختم تو زمین خودش و پرسیدم: «خب حالا تو بگو چیکار کردی آوردنت اینجا؟» حسن روباه انگشتی بین ریش تُنُکش کشید و با چشمای چپ شده بخاطر زور زدن بابت یادآوری گذشته توضیح داد: «والا نمیدونم، یه روز ما دلمون از گشنگی داشت ضعف میرفت، شکم مان خالی بود و جیبمون ازونم خالی تر، هرچی این ور و اون ور گشتیم پولی گیر بیاریم چیزی بخوریم نتونستیم، ناچاری دلمونو زدیم به دریا و گفتیم بادا باد. رفتیم یه جایی یه چیزی برداریم ببریم بفروشیم تا این شیکم صاب مرده رو سیر کنیم که گرفتن آوردنمون اینجا. خدا عمر و عزتِشه زیاد کنه که مارو فرستاد اینجا. اگه بیرونم کنن دوباره برمی گردم، کجا برم بِیتر از اینجا؟» چپ چپ نگاهش کردم و به کنایه گفتم: «بدبخت به کی داری دعا میکنی؟ به اون کسی که تو رو فرستاد اینجا؟ منو اگه چله زمستون با شرت از اینجا مرخص کنن، دمم رو میذارم رو کولم جوری میرم که مثل سوزن تو انبار کاه نتونن پیدام کنن!» حسن با اعتماد به نفس مثال زدنیش برام توضیح داد که: «اون تویی که یه انبار کاه داری بری توش، اما من همیشه به جون اون بابا دعا می کنم. هنوز 30 سالت هم نشده، جوونی نمی فهمی چی میگم. اون وقتی که تو دِهمون بودم نمی دونستم حموم چیه! حالا اینجا هفته ای یه روز به زور می برم حموم. تا اون وقتی که اینجا نیومده بودم نمیدونستم برنج از درخت می چینن یا کارخونه؟ حالا تو این قصر هر شب پلو می خورم. حالا فهمیدی چرا اینجا برام قصره؟» عمو ذبیح که تا حالا ساکت نشسته بود رو کرد به من و با پوزخند گفت: «حق داره بدبخت نمیدونست یه من برنج چند دست کت و شلوار میشه، اون روباه قصر نشین رو بیخیال.» همه خندیدند. ذبیح که سن و سالی ازش گذشته بود و معلوم میشد سرد و گرم چشیده، نگاهش معنادار شد؛ لبخند تلخی روی لباش اومد و چشم هاش رو به سمت پسری که همه ازش متنفر بودن تنگ کرد. تو جمع زندونی های اونجا مثال سوسک بود وسط یه کیک خامه ای؛ همونقدر چندش و نفرت انگیز. همچنان که نگاهش روی پسره بود گلویی صاف کرد و بلند گفت: «حالا ممدوسین بگو بی بینیم تو چیکار کردی؟ یا به عبارتی چه گهی خوردی؟» اون لحظه با خودم فکر می کردم عمو ذبیح میخواد منو با هم اتاقی ها بیشتر آشنا کنه و دلیل دیگه ای نداره. محمدحسین به تته پته افتاد و گفت: «م م من؟ من هیچ کاری نکردم، منو بیخود گرفتن آوردن اینجا. هر چی بگم میگن توهمه، کسی باورش نمیشه. نمیدونم چرا بین این همه جور معتاد، کسی حرف بنگی جماعت رو نمی خونه، حتی با اینکه چند وقت دیگه سالگرد پاک بودنم رو می گیرم.» حضرت عباسی از ته اتاق صداش بلند شد: «آررّه جون ننت! نامرد بی همه چیز تو هیچ کاری نکردی؟ ذَبی اَ من بپرس این ناکِس چی کار کرده!» محمدحسین با همون قوز همیشگی ساکت نشسته بود، خیره بود به زیلوی کف اتاق و قفل زده، مگس ها رو میشمرد. حضرت عباسی همونطور که رو لبه تخت پایین داشت ناخن می گرفت پای لَنگش رو با دست جابجا کرد، با چونه اشاره کرد به محمدحسین و ادامه داد: «این بابا تو راه قزوین یه قهوه خونه داشته، چن نفر مسافر وارد میشن میگن غذا مذا چی داری؟ اونم میگه کباب داریم، می خواین دُرُس کنم؟ مسافرا هم می گن دُرُس کن بیار که بدجور گشنمونه. ممدوسین میره تو آشپزخونه کباب می پزه میاره میده مسافرا میخورن، یکیشون می بینه کباب مزه مخصوص خایه سرآشپز میده، هرچی فِک می کنه عقلش قد نمی ده این گوشت چه حیوونیه، گاوه، گوسفنده یا گوشت خره؟ خلاصش کنم یارو دوباره می گه کباب بیار، این ممدوسین حیّ و حاضر پا می شه می ره.» محمد حسین با صدای بلند پرید وسط حرف های حضرت عباسی که: «همه ش دروغه، هرچی میگه دروغه.» حضرت عباسی با تشر ساکتش کرد: «خارکسه شلوغش نکن، بذار حرفمو بزنم. خلاصه تا ممدوسین میره تو آشپزخونه کباب بیاره یارو هم یواشکی دنبالش میره میبینه یه خانومی با کس و کون لخت تو پستو افتاده، ممدوسین هم دولا شده داره از رونش می بُره که کباب کنه، بماند اینکه قبلش با اون طفلی چیکار کرده این کسکش بی همه چیز. حالا فهمیدی که حضرت آقا رو چرا آوردن اینجا؟» چند لحظه سکوت برقرار شد. اونجا دلیل نفرت همه رو فهمیدم. یاد پیشنهاد عمو ذبیح افتادم و منظورش رو از مجازات تازه متوجه شدم. حسن روباه که از جواب قبلیم قانع نشده بود رو به من پرسید: «تو چیکار کردی؟ بهت نمی آد از این کارا کرده باشی؟» از دستپاچگی جوابی ندادم. داشتم فکر میکردم چی سر هم کنم تو هچل نیفتم که جای من عمو ذبیح توضیح داد: «این ماده ست.» من که منظورشو از کلمه مادّه نفهمیدم، با حرص گفتم: «اتفاقا من نرم.» عمو ذبیح رو به من کرد و گفت: «خیلی خب پسرجون چیزی نگفتم که بهت بر بخوره.» بعد خطاب به حسن ادامه داد: «این ماده پنجیه.» بعدا متوجه شدم منظورش از ماده 5، حکومت نظامی بود که زندانی ها به اختصار ماده می گفتند. بعد از تموم شدن حرف های عمو ذبیح نفس راحتی کشیدم. با این کار نجاتم داد اما من رو مدیون خودش کرد. یکی از هم اتاقی ها اسمش فیروز بود، بچه های دیگه خیلی بهش احترام میذاشتن، میگفتن سابقه داره. کم سن ترین فرد اتاق بود. کمتر از سی سال عمر، بیشتر از سی هزار دست کجی. معلوم نبود اون همه چیزی که دزدیده بود رو تو کدوم غار گذاشته که نتونستن مصادره کنن. خیلی تیز بود، باید می کردنش شب پای زندان حتی شب پای شهر. قد تقریبا کوتاهی داشت، خوش صحبت و خوش قیافه و بانمک بود. تو این مدتِ چند روز که هم اتاق بودیم خیلی با هم اَیاغ شدیم. چشم و ابروی مشکی و موهای لختش خواستنی بود. راستش نمی تونستم به فیروز فکر نکنم و خیلی دوست داشتم بهش نزدیک تر بشم اینقدر نزدیک که بتونم گرمای تنش رو حس کنم. داشتم با نگاهم میخوردم که یهو ذبیح گفت: «هیزی نکن پسر.» کمی مکث کرد و به حضرت عباسی گفت: «خب. حالا تو بگو بی بینم ، تو که اسمت حضرت عباسی نیس؛ هس؟» همه با صدای بلند زدند زیر خنده اما ذبیح حرفشو قطع نکرد و خیلی جدی ادامه داد: «واسه چی بِت میگن حضرت عباسی؟» اونی که بهش حضرت عباسی میگفتن، با نیش باز و طوری که انگار حکایتی رو از بس تکرار کرده، حفظه، توضیح داد: «والّا دآشم، راستشو بخوای من همه حرفام حضرت عباسیه واسه همینه که بهم میگن حضرت عباسی، هرچی که میگم دروغ نیس، مارو بردن دادگاه محاکمه کردن و گفتن اون یارو رو تو کشتی؟ من گفتم نه بابا! من و آدم کشی؟ استغفرا… من اصن از اینکارا بلد نیستم. مَخلص کلام دادگاه تموم شد، اونا هم قبول کردن که ما بی گناهیم. ما هم یه عالمه ذوق کردیم که الان تبرئه میشیم و میریم خونه. رِئیس دادگاه گفت: خب، حالا که دادگاه تموم شد، تو هم که به سلامتی آزاد میشی بری سر خونه زندگیت، حالا حضرت عباسی بگو ببینم اونو تو کشتی؟ ما هم چون دیدیم رِئیس دادگاه با اون ید و بیضاش به ما حضرت عباسی قسم داده با خودمون گفتیم تو عالم لوطی گری نامردیه راستشو نگیم، گفتیم آره ما کشتیم. نا کِس رِئیس دادگاه هم نامردی نکرد و گفت: برو ابدی تا حکمت بیاد.» آهی کشید و ادامه داد: «مارو وختی آوردن اینجا، واسه بچه ها تعریف کردیم که چه بلایی سرمون اومده بچه ها هم از اونوقت به ما میگن حضرت عباسی.» حرفاش که تموم شد ناخودآگاه یا خودآگاه ذهنم کشیده شد به سمت فیروز. هیکلشو دوست داشتم. کوسه بود همون چهار تا شوید ریش رو هم تقریبا هر روز از دم تیغ می گذروند تا نتونن چونه استخونی و خوش فرمش رو بپوشونن. داشتم تو ذهنم بدن لختش رو با اون پوست سفید تصور میکردم که صدای بلند اعلام ناهار فکرمو پاره کرد. عمو ذبیح یه نگاه به پاهای بدون دمپایی من انداخت و به فیروز گفت: «برو از بند کناری یه جفت دمپایی نو بی گیر بیار. بگو ذبیح فرستاده که خیط نشی.» جمله ش رو تموم کرد و به سمت سالن غذاخوری خارج شد. بقیه هم پشت سرش حرکت کردند. لبه تخت منتظر فیروز نشسته بودم که سر و کله ش با یه جفت دمپایی پیدا شد. دستمو گذاشتم روی تخت بلند شم که سریع دستش رو گذاشت روی شونه چپم و با خجالت گفت: «شما چرا زحمت بکشی خودم پاتون می کنم شما مهمون مایی.» چشم تو چشم جلوم زانو زد و دمپایی هام رو پام کرد. می خواست حرفش رو ادامه بده که نگهبان سر رسید و رفتیم برای خوردن ناهار. موقع ناهار یک چشمم به فیروز بود یک چشمم به نگاه سنگین عمو ذبیح. بعد از ناهار همراه فیروز توی راهرو قدم می زدیم و از آخرین افتخاراتش می گفت که چطور برای خانوادش با دلبری نزدیک یکی از بزرگان رژیم شده و با تهدید اینکه اگه پولی که می خواد رو بهش نده آبروشو میبره و به همه میگه چه رابطه ای باهم داشتن، به قول خودش حقشو ازشون می گرفته، که البته نتیجه تهش دلخواه نبوده و سر از زندون قصر درآورده. ازش پرسیدم: «تو با این هوش و استعدادی که داری می بایس وزیری وکیلی چیزی می شدی. چرا میری اخاذی آخه؟.» آهی کشید و جواب داد: «شایدم تو راست بگی، اگه می تونیم درس بخونیم دکتر مهنِسی چیزی می شدیم، حالا که نشدیم. بگذریم؛ هر جا که میرفتیم کار می کردیم دائم صاحب کار و کارگرای دیگه بهونه می گرفتن و اذیتمون می کردن چیزی هم بهمون نمی دادن. از طرفی توقع نارو زنی و نامردی هم نداشتیم از کسی. آخه خیلی نمی فهمیدیم اون موقع ها، بچه بودیم و صاف و یه دست…» از قدم زدن ایستاد و توی خودش رفت. بعد چند ثانیه لبخندی زد و با شیطنت آهسته گفت: «البته الانم ناشکری نباشه صافم مثل بلور اما خرده برده دار شدم.» جفتمون از خجالت سرخ شدیم. شروع کرد به قدم زدن و با تلخی ادامه داد: «اون وقتا خیلیا بهم محبت کردن اما نه از روی ترحم که ای کاش از روی ترحم بود. از روی هوس و نگاه زیر شیکمشون بود؛ اما منم تن نمی دادم به ظلم. درسته که دلم می خواست اما دلم مردونه ش رو می خواست، دلم آدمش رو می خواست. نمی خواستم طرف دستمالیم کنه و بعد با تحقیر بزنه در کونم و مثل آشغال پرتم کنه بیرون. لابد میگی از کجا می دونم؟ می دونم چون همه رو تجربه کردم. اگه اشتباه نگم رکورد دستمالی شدن هنوز دست خودمه و حالا حالاها رو دوست ندارم.» بغض تا چشماش بالا اومد اما سریع خنده رو جایگزینش کرد و تو همون حالت با صدای آروم گفت: «من خیلی نازکم ولی اگه مثل اون موقع ها صاف و یکدست بودم تو همین قصر هم احترام نداشتم. روزا زیر خواب یه عده بودم و شبا زیر خواب یه گروه دیگه. جرم من اینه به اونایی نزدیک میشم و خونشون رو خالی می کنم که زیادتر از احتیاجشون دارن. البته به اندازه حق خودمون ور می دارم و مدتی باهاش خوشیم. تموم که شد روز از نو روزی از نو دوباره کارو شروع می کنم.» ابرویی بالا انداختم و پرسیدم: «از کجا میدونی خونه اونایی که می ری زیادتر از احتیاجشون دارن؟» جواب داد: « خب واضحه. تو این مملکت با کار کردن کسی پول و ثروت کلون به هم نمی زنه. حالا این بابا یا خودش دزدی کرده یا باباش. منتهی اونا روز روشن و قانونی دزدی می کنن اما من و امثال من که دنبال کاخ و دم و دستگاه نیستیم و واسه خوراک و پوشاک قدم ورمی داریم، می گیرن میارن اینجا.» صداش برای به آرامش رسیدن گوش کافی بود و نگاهش برای مست شدن. خواستم دستشو بگیرم اما نمی شد. اگه میفهمیدن کلاه جفتمون پس معرکه بود. به در اتاق که رسیدیم دلم رو زدم به دریا و برای محک زدنش دستمو گذاشتم بالای کونش و تعارف کردم که وارد بشه. باید مطمئن میشدم که اون هم دلش میخواد جلوتر بریم یا نه. اون هم با بی اعتنایی وارد شد و تقریبا دیگه مطمئن شدم. چند روزی گذشت و خبری از طرف عمو ذبیح بابت اون قضیه نشد. من و فیروز خیلی به هم نزدیک تر شده بودیم؛ اما هیچ کدوممون جرات نمیکرد حرکتی بزنه. دم غروب بود و دوتایی داشتیم از حیاط وارد راهروی بند می شدیم. یکم عقب تر راه می رفتم تا بتونم از پشت بدنشو دید بزنم، که صدا زدن: «فیروز فرزند غلام، دادگاه.» فیروز با لبخند شیطنت آمیزی بهم رو کرد و گفت: «من کونم هم چشم داره، به قول عمو ذبیح هیزی نکن.» سرخ و سفید شدم، برای پیچوندن بحث گفتم: «جارچی میگه دادگاه. حتما وقت دادگاهت رسیده.» با لبخند کجی جواب داد: «نه بابا فردا می برن انگشت نگاری که ببینن من سابقه دار هستم یا نه! هر کسی رو واسه کاری بخوان جارچی ها میگن دادگاه.» فیروز به سمت درِ بند و از اونجا با همراهی نگهبان برای انجام کار اداری یا هر چیز دیگه ای رفت. تنها می رفتم به سمت اتاق و با خودم فکر میکردم حالا گیریم فیروز هم پا داد، کجا میخوای باهاش خلوت کنی احمق. تو همین خیالات بودم که ذبیح کنارم پیداش شد و گفت: «فردا شب وقتشه! موقع شام تو دستشویی باید حساب ممدوسین رو برسی. معلوم نیست کدوم حرومزاده ای مثل خودش پول داده و قاضی رو خریده. حکم اعدامش هم تغییر کرده. مطمئن بودم این بی ناموس قِسر در میره اما فکر نمی کردم اینقدر زود فرار کنه.» انتظارش رو نداشتم کمی شوکه شدم که ذبیح متوجه شد و با شونه کوبید بهم و گفت: «بی بین راه دیگه ای نداری پسر. الان وقت انتخابه، حفظ آبرو یا بی آبرویی؟» کمی مکث کردم و بعد با پررویی سینه ام رو جلو دادم و گفتم: «عمو ذبیح ازت یه چیزی میخوام که برات آسونه، نه نگو.» اخم کرد و با عصبانیت جواب داد: «باج نمیدم به کِسی!» با لحن مدارا کننده ای سریع گفتم: «نه عمو خدا نکنه. این یه خواهشه از طرف من و اجابتش از کسی جز شما برنمیاد.» چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «بنال!» سعی کردم خجالتی تو صدام نباشه و گفتم: «می خوام یه وقتایی با فیروز تنها باشم.» نگاه ناجوری بهم انداخت و با عصبانیت گفت: «جاکشی نکرده بودیم فقط.» که سریع با لحن ملتمسانه ای توضیح دادم: «عمو ذبیح این حرفا چیه شما داری بزرگتری می کنی.» ابروهاشو تو هم گره کرد و غرولند کنان گفت: «بذار بی بینم چه گهی می شه برات خورد. اما این کار امشب باس تِموم بشه، میفهمی؟» سرمو به نشونه تایید تکون دادم و به اتاقم رفتم. روی تختم نشسته بودم و به درخواست عمو ذبیح و خیالبافی با فیروز مشغول بودم. فیروز که برگشت من جریان رو براش توضیح دادم و گفتم: «اگه این بلارو سر محمدحسین نیارم ذبیح همه جا میگه که من جرمم همخوابگی با یه پسره و بدبخت می شم.» اخم کرد، توی خودش فرو رفت و چیزی نگفت. دیگه فهمیده بودم اون هم از من خوشش میاد با خودم گفتم موقعیت بهتر از این گیرم نمیاد و باید بهش بگم. گلوم رو صاف کردم و با هیجان و اضطراب ادامه دادم: «فیروز! من یه قولی گرفتم از عمو ذبیح که اگه اینکارو بکنم شرایطو جور می کنه تا یه وقتایی با هم تنها باشیم.» ابروهاش باز شد و چشماش از خوشحالی برق زد و آهسته تو گوشم گفت: «اصن میدونی چیه؟ حقشه خارکسه.» دوتایی خندیدیم و ازش خواستم اون هم فردا شب باهام بیاد که اگه مشکلی پیش اومد دو نفری از پسش بربیایم و نتونه فرار کنه. دودل بود چی بگه. بهش گفتم: «ببین فیروز کار سختیه، شاید هم اشتباه باشه اما این تنها راهمونه. اگه نمی خوای همینجا بگو که نریم تو ماجراش، اما اگه بگی هستم باید تا تهش وایسی.» فیروز دستمو فشار داد و گفت: «هستم، تا تهش هستم.» نگاه سنگین حسن روباه و بقیه بچه ها باعث شد دستمو از دستش بکشم و فیروز هم که متوجه نگاه سنگینشون شد بی توجه رفت روی تخت خودش و تا شب بیرون نیومد. شب که شد فیروز مقداری واجبی توی ظرفی ریخت و با آب خیس کرد، نوک انگشتهاش رو توی ظرف گذاشت و سایید. پرسیدم: «چیکار می کنی؟» گفت: «صبر کن فردا وقتی برگشتم بهت می گم.» منم زیاد بهش اصرار نکردم. دیگه حرفی نزدم و خوابیدیم تا صبح. صبح رفت دادگاه طرفهای عصر برگشت و با خوشحالی توضیح داد: «حقه رو بهشون زدم، دیشب پرزای انگشتامو پاک کردم هرچی انگشت نگاری کردن سابقه ای از من پیدا نکردن که نکردن.» با خنده پرسیدم: «اسمت چی؟ از روی اسم هم پیدات نکردن؟» با نیش باز جواب داد: «نه بابا، وقتی گرفتنم اسممو عوضی گفتم.» با خنده گفتم: «خیلی قالتاقی پسر.» از اونجایی که تمام صندلی های سالن غذاخوری بنابر بند و اتاق های زندان شماره گذاری شده بود، محمد حسین هم مجبور بود هر دفعه با ترس و نفرت پیش ما بشینه. موقع شام من و فیروز غذامون رو تو ظرف های زندان گرفتیم و روبروی ذبیح و حضرت عباسی نشستیم. محمدحسین هم کنار ما. حسن روباه با ظرف غذا اومد سمتمون تا روبروی محمدحسین بشینه. نزدیک میز ما که شد عمدا ظرف غذاش رو روش چپه کرد. حسن بعد از این کارش با دستپاچگی ساختگی ای گفت: «اوه اوه ببخشید ممدوسین جون.» محمدحسین طوری که انگار با خودش حرف میزد آهسته گفت: «اشکال نداره پیش میاد، فلج ها هم انسانن.» حسن طلبکارانه گفت: «چی زر زر کردی نفله؟» محمدحسین سرشو بلند کرد و با چهره بی احساسی جواب داد: «هیچی حسن آقا عرض کردم پیش میاد.» حسن در جوابش گفت: «آفرین حالا گمشو خودتو تمیز کن تا ندادم تیمیست کنن.» حسن با بهانه ریختن غذا روی لباس محمدحسین، اون رو فرستاد سمت دستشویی و خودش کنار حضرت عباسی نشست. از نفر کناری ذبیح، یعنی حضرت عباسی تا نفر آخر سالن غذاخوری زمزمه درگوشی ای شروع شد که وقتی به من رسید فهمیدم جمله اینه: «عمو ذبیح فرموده تا آخر شام خَلا ممنوع.» ذبیح به حضرت عباسی اشاره کرد و اون هم دستش رو گذاشت روی میز و چیزی که داخلش بود رو به سمت من هل داد و گفت: «دربون خلا هم هماهنگه.» با اشاره عمو ذبیح پا شدم؛ و با پشت دست کوبیدم به شونه فیروز. فیروز در حال بلند شدن بود که ذبیح انگشتای چاقش رو گره زد به مچ فیروز و بین صندلی و هوا معلق نگهش داشت. آهسته گفتم: «تنهایی نمیتونم.» چند لحظه چشم تو چشم به هم خیره بودیم. هردو مصمم و محکم همدیگه رو نگاه کردیم تا دست فیروز رو ول کرد. تیغ دست سازی که دسته اش از مسواک بود رو برداشتم و با فیروز راه افتادیم به سمت دستشویی. زیر لب با فیروز دستورات عمو ذبیح رو مرور کردم. محمدحسین داشت با آب لباسش رو تمیز می کرد و زیر لب بد و بیراه می گفت. اول فیروز وارد شد و یه گوشه ایستاد. محمدحسین رو به صورت چسبوندم به دیوار؛ حتی از پشت هم ترسش معلوم بود. خودشو جمع و جور کرد و شروع کرد به مقاومت تا از دستم فرار کنه؛ منم نامردی نکردم و دو تا کوبیدم توی صورتش؛ تیغ رو گذاشتم زیر گلوش و با خشم گفتم: «صدات در نیاد، زود شلوارتو درآر.» همونطور که از تلاشش به نفس نفس افتاده بود، گفت: «نه، توروخدا نه. مگه من چیکار کردم باهاتون؟» با صدای بلند ساکتش کردم: «خفه شو توله سگ درار ببینم.» گریه می کرد و حرف می زد: «بخدا این ماجرا تموم بشه حقمو ازتون میگیرم. ولم کنید کثافتا، تو رو خدا.» خیلی سطحی تیغ رو کشیدم بالای سرش تا جای زخم معلوم نشه. دو سه قطره خون روی صورتش چکید و از آرام شدنش فهمیدم حساب کار دستش اومده. دوباره تکرار کردم: «حالا شلوارتو دربیار تخم سگ.» سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و شلوارش رو در آورد. گفتم: «شرتت.» به حالت ناله گفت: «اون دیگه واسه چی؟ همینجوری هم آبروم میره دیگه، تو رو خدا بسه.» با نیشخند زورکی ای گفتم: «نکنه فک کردی می خوام لخت بفرستمت بیرون؟ نه توله سگ مجازات تو بیشتر از این حرفاس.» دوزاریش که افتاد قضیه چیه، به التماس افتاد: «التماستون میکنم به پاتون می … » با تشر بلندی ساکتش کردم: «زر نزن تخم سگ، به جون بچت اگه درنیاری خط خطیت میکنم.» با تهدیدم شرتش رو هم در آورد و با دست جلوی کیر و خایه ش رو گرفت. محکم زدم توی سرش و گفتم: «ادای آدمای با حیا رو درنیار بی همه چیز.» سرش رو انداخت پایین؛ ادامه دادم: «جم بخوری تیکه بزرگت گوشِته.» فیروز تا اون لحظه انگار تو سالن نمایش باشه، فقط داشت تماشا می کرد. تیغ رو دادم دستش تا مراقب اوضاع باشه. شلوارم رو کشیدم پایین؛ کیرم خواب بود. خیلی مضطرب بودم و هرچی از روی شرت مالیدم سگ مصب بیدار نشد که نشد. شلوارمو کشیدم بالا؛ برعکس من فیروز انگار از موقعیت پیش اومده لذت می برد. نمیدونستم چیکار باید بکنم که یهو اومد جلو، تیغ رو داد دستم، منو کنار زد و گفت: «حواست باشه جم خورد شاهرگشو بزن.» من از رفتارش تعجب کردم و تا حدی خشکم زد. وقت زیادی نداشتیم. فیروز محمدحسین رو که همچنان داشت اشک می ریخت خم کرد روی دیوار پاشوری و سریع شرت و شلوارش رو تا زانو کشید پایین، کیرش رو در آورد، یه پاش رو گذاشت رو سنگ های لبه ی پاشور، با دستش یکم کیرش رو مالوند و با تفی که انداخت کف دستش کیرش رو خیس کرد. دوتا تف هم مستقیم انداخت رو سوراخ کون محمدحسین. دستاشو چفت کرد به پهلوهاش، سر کیرش رو گذاشت رو سوراخش و آروم تمامش رو هل داد داخل کون لاغر محمدحسین. تا خواست مقاومت کنه، با احساس تیزی تیغ روی گردنش آروم گرفت. فیروز چند تا تلمبه زد و کیرش رو کشید بیرون. پرسیدم: «اومد؟» که جواب داد: «نه بسشه!» تا خواستم اعتراض کنم، دوباره تکرار کرد: «گفتم بسشه بفرستش بره جهنم کسکشو.» محمدحسین دیگه گریه نمی کرد. از یقه گرفتم و هلش دادم سمت شیر آب. صورتش رو شستم و رد خون رو پاک کردم و بعد با بد و بیراه و کتک پرتش کردم بیرون. فیروز وارد یکی از مستراح ها شد، از صدای شلنگ آب فهمیدم خودشو تمیز میکنه. زود خارج شد و همونطور که شلوارش تا زانو پایین بود به سختی اومد سمتم و منو چسبوند به دیوار. پیرهن زندان رو درآورد و بدن سفید و صافش رو نزدیکم کرد، لب هام که با لب هاش داغ شد چشمام رو بستم، پیرهن منم درآورد. گرمای تنش سردی فضا رو برام قابل تحمل می کرد. سینه هامون رو کشیدم رو هم، شروع کرد به خوردن نوک سینم. یه دستم رو نرمی کونش بود و اون یکی دستم گره خورده بود به موهای سرش. محکم کوبیدمش به دیوار از لباش یه گاز گرفتم، با دست هلش دادم به سمت پایین. کیرم رو چند دقیقه خورد و حسابی خیس کرد. آروم برگشت رو به دیوار و با کون هلم داد عقب دستاشو از پشت به هم گره کرد تا من بگیرمشون. حالم خیلی خوب بود تمام وجودم شهوت بود و علاقه، از سوراخش مشخص بود که قبلا هم تجربه داشته. بعد از اینکه با کیرم چندتا ضربه به سوراخش زدم، روش تف انداختم و کیرمو هل دادم تو، ناله ای از لذت و درد کشید و آروم گفت: وقت نداریم بکن مال خودته. دستاشو محکم گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن. توی تنش اونقدری گرم بود که سرمای اونجا رو فراموش کنم. یک ماهی میشد که ارضا نشده بودم. صدای آرومِ تلمبه زدنم فضای دستشویی رو پر کرده بود. بعد از چند تا تلمبه محکم یه آه از روی لذت و رها شدن کشیدم، فیروز سریع کیرمو در آورد و جلوم زانو زد. با دست کیرمو گذاشت بین لب هاش، نتونستم تحمل کنم و تا جایی که میشد هل دادم تو دهنش، ناخواسته یه ناله بم مردونه کردم و بلافاصله با شدت خالی شدم توش. کمرم که خالی شد کیرمو درآوردم و لباسامو پوشیدم. فیروز همه ی آبم رو قورت داد؛ سریع خودمون رو جمع و جور کردیم و رفتیم سمت سالن غذاخوری. تا رسیدیم به سالن وقت شام تموم شد و یکی دو نفر با عجله رفتن سمت دستشویی. آروم با خنده گفتم: «باعث شدی ملت شاش بر بشن کلک.» اون هم خندید. وقتی رسیدیم به اتاقمون محمدحسین خوابیده بود رو تخت و پتو رو کشیده بود رو سرش. حسن روباه و حضرت عباسی پچ پچ میکردن و میخندیدن. ذبیح هم مثل همیشه با کتاب تو دستش لم داده بود رو تخت اما اینبار لبخند رضایتی به جفتمون انداخت و رو کرد به فیروز و گفت: «ببین منو! غذات امشب چه مزه ای بود؟» فیروز که انگار از زندون آزاد شده، همه دندون هاش رو نشون داد و گفت: «شیرین بود عمو ذبیح خیلی شیرین.» اینجوری شد که زندون قصر واسم شد قصر شیرین. اما این خوشی زیاد طول نکشید. صبح از شدت سروصدا بیدار شدم و دیدم زندانی ها جلوی تخت محمدحسین جمع شدن. چشمم به فیروز افتاد که با چشمای خیس زانوهاش رو بغل کرده بود و مثل ننه مرده ها نشسته بود رو زمین. جمعیت رو که کنار زدم با جسد سرد و خونی محمدحسین روبرو شدم که تیغِ تو دستش توضیح تمام ماجرا بود. مدتی بعد حکم اعدام حضرت عباسی اومد و من و فیروز هم با فاصله کوتاه از هم آزاد شدیم. بیرون زندان با آدرسی که داده بود پیداش کردم اما به خاطر خودکشی محمدحسین آسیب دیده بود و بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه. بعد از آزادی، طبق معمول راهم رو به سمت لاله زارنو کج کردم و به آبجو پناه بردم اما هرگز نتونستم فراموش کنم. اینیوعه: دوستتان دارم قصد دارم یه داستان دنباله دار با تم سریال های ترکیه ای :) بارگذاری کنم که قسمت اولش آماده شده. اگه از قلمم استقبال بشه انگیزه میشه تا با کمال احترام آپلود می کنم و ادامشو هرچه زودتر براتون بنویسم. (اون داستان گی نیست. خیالتون راحت) نوشته: اینیوعه
-