migmig ارسال شده در 17 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 17 ساعت قبل دستاتو حلقه کن دور کمرم نیفتی مقدمه ای نیست، فقط امیدوارم خوشتون بیاد؛ داستان پرش زمانی زیاد داره، با دقت بخونید پس لطفا. . با اینکه ذوقم کور شده بود ولی بازم داشتم با لذت نگاهش میکردم، برای آخرین بار همه جاشو نگاه کردم که همون لحظه فروشندش گفت: -مشتی اینکه یه تومنش کمه! دیگه جای تخفیف نداره ها. +آخ آخ ببخشید، داداش سر راه یه داستانی شد مجبور شدم یک میلیونشو بردارم، شماره کارت بده بزنم به کارتت. چپ چپ نگاهم کرد و گفت: -حله… . . . ساعت تقریبا دوازده شب بود، از اون شبایی بود که ذوقش نمیذاشت آدم خواب بره، تو فکر و خیالم به فردا فکر میکردم و احساس خوبی تمام وجودمو گرفته بود، دیگه کم کم داشتم گوشیو میذاشتم کنار که از یه خط ناشناس بهم پیام اومد: -سلام بیدارین؟ +شما؟ -اشکانم، اشکان متقی! . . . کلافه از ترافیک سر صبح غرب تهران بالاخره خودمو به مترو صادقیه رسوندم و زدم کنار، با خودم گفتم من دارم سرما و کمردردو به جون میخرم با موتور میام دانشگاه که تو ترافیک نمونم، اون وقت بخاطر این الف بچه صبحا دو ساعت تو ترافیکم! گوشیمو از جیبم دراوردم و زنگ زدم بهش، بعد از چند تا بوق برداشت و گفت: -رسیدم رسیدم سی ثانیه دیگه پیشتم ماشینتو دیدم. چند لحظه بعد در باز شد و نشست تو ماشین، دستش دو تا کاسه پلاستیکی حلیم بود و یه دونه نون بربری، صداشو بچه گونه کرد و گفت: -بابایی ببخشید دیر شد داشتم حلیم میگرفتم. +فدای سرت دخترم، دستت درد نکنه. پیشونیشو بوس کردم و بعد از اینکه حلیمو خوردیم راه افتادیم طرف دانشگاه. توی راه سرش رو شونم بود و چشماش از خستگی سر صبح هنوز قیلی ویلی میرفت. -یزدان. +جانم؟ -آبجیت کلید داد راستی؟ +آره دخترم. -پس یعنی امروز میریم؟ +آره عزیزم همون ساعت یک دم پارکینگ باش. -چشم. رسیدیم دانشگاه و اون رفت سمت دانشکده خودش و منم رفتم سمت دانشکده لعنتی برق! دوتا کلاس داشتم که تا ظهر تموم میشدن، کلاس اولم از این استادای سگ که تا آخر نگه میدارن و کلاس دومم که امتحان داشتم، خلاصه کلاس اولم که تموم شد بدو بدو رفتم توی راهرویی که قرار بود امتحان بدیم، انقدر فکرم پیش آیلار و سکسی که قرار بود امروز بکنیم بود که اصن نفهمیدم چه کصشرایی تو برگه پر کردم و تحویل دادم، از دانشکده خودم تا پارکینگ توی دانشگاه رو باید با اتوبوس میرفتم، خلاصه از دانشکده اومدم بیرون و قبل اینکه سوار اتوبوس بشم به آیلار زنگ زدم و گفتم بره دم پارکینگ، بعد از پیاده شدنم از اتوبوس چشمام دنبال آیلار بود که خودش صدام زد و گفت: -یزدان، یزدان، اینجام. برگشتم سمتش و دیدم با اشکان کنار پارکینگ وایسادن، دیدنش کنار اشکان کلمو حسابی کیری کرد و توانایی داشتم بزنم فک اشکانو بیارم پایین! ولی بخاطر آیلار خودمو کنترل کردم و رفتم طرفشون، قبل آیلار اشکان اومد جلو و گفت: -سلام داداش خوبی؟ +سلام مخلصم. بریم آیلار؟ ×بریم عزیزم، اشکان خدافظ. هرچقدر تلاش کردم نتونستم درست رفتار کنم و خود آیلارم متوجه این موضوع شد، تا توی پارکینگ هیچ حرفی نزدیم تا سوار ماشین شیم، بعد از اینکه سوار ماشین شدیم و از دانشگاه زدیم بیرون بالاخره دهن آیلار باز شد و گفت: -بابایی سر اشکان ناراحتی؟ +نه عزیزم. -بخدا خودش باهام اومد، من بهش گفتم تو داری میایی دنبالم. +مهم نیست دیگه آیلار ول کن. -آخه. +آخه نداره! (صدامو بردم بالا و کوبیدم رو فرمون) بابا به چه زبونی بگم دلم نمیخواد هیچ پسری نزدیکت باشه؟ بابا این موها این دستا این لپا این چشما اینا همش مال منه، نمیخوام کسی حتی یه درصد فکر کنه یه روزی میتونه اینارو داشته باشه! چه این اشکان کونی، چه مابقی پسرا!!! لبخندی روی لباش نقش بست و با همون صدای بچه گونش گفت: -بابایی دیگه کل اون دانشگاه میدونن من و تو باهمیم، اشکانم خودم یواش یواش سیکشو میزنم، پسر بدی نیست ولی من خودم صاحب دارم، بره پی زندگیش اونم… خلاصه بعد این حرفا وقت این بود که حالا آیلار یکم خودشو لوس کنه و توی ترافیک فعلی غرب به شرق همت من فرصت کافی برای کشیدن نازش رو داشتم. خلاصه رسیدیم دم خونه خواهرم و بعد از پارک کردن و وارد شدن به خونه فقط منتظر این بودم بریم تو کابین آسانسور، تا وارد شدیم و در بسته شد شروع کردم لباشو بوسیدن و دستمو بردم توی گودی کمرش، هنوز به طبقه سوم که خونه خواهرم بود نرسیده بودیم که آروم در گوشم گفت: -چقدر عجله داری تو بابایی! . . . با خودم گفتم خدایا اشکان متقی با ما چیکار داره؟ از آخرین باری که دیدمش راحت سه سال میگذره… بازم طبق معمول تحویلش نگرفتم و در جواب اس ام اسش گفتم: +بله؟ -خوبی داداش؟ +مخلصم، فرمایش؟ -میخواستم یه خواهشی کنم ازت. +جانم؟ -فردا قبل از ظهر میشه همو ببینیم؟ +بابت؟ -راجع به یه موضوعی میخوام باهات حرف بزنم. +چه موضوعی؟ -اگه میشه فردا بهت بگم. +چیزی شده؟ -نه داداش، نگران نباش. +من فردا ساعت یک باید جایی باشم. -خب شما ساعت یازده تشریف بیار محل کار من، ناهارم یه چیز ناقابل مهمون ما باش، بعدشم به کارت برس، من زیاد وقتتو نمیگیرم. +شمارمو از کجا اوردی؟ یادم نمیاد توی دانشگاه بهت شمارمو داده باشم. -ای بابا مشتی از دانشگاه که یکی دو ساله میگذره، ولی این سوالتم فردا بهت جواب میدم. +مطمئنی چیزی نشده پس؟ -آره داداش خیالت راحت. +به همین خط تلگرام لوکیشن بفرست. -حله داداش رسیدی اونجا یادت باشه، “نمایشگاه متقی” حالا شبم شد تلفیقی از ذوق و استرس، ذوق موتور و استرس دیدن اشکان، ولی از یه چیزی صد درصد مطمئن بودم که این قرار یه ربطی به آیلار داره. خلاصه فردا صبح حاضر شدم و ده میلیون پول نقدی هم که بابت موتور قرار شده بود امروز به موتور فروشه بدم رو هم انداختم توی کوله پشتیم و چون دیگه برگشتنی قرار بود موتورو بیارم دیگه ماشین برنداشتم و با اسنپ رفتم، خلاصه نیم ساعت بعد رسیدم دم نمایشگاه اشکان و رفتم تو، یه خانمی اون طرف تر از ماشینا پشت یه میز نشسته بود و با دیدن من از جاش بلند شد و گفت: -خوش اومدین بفرمایین. +آقا اشکان هستن؟ -بله. +بگید یزدان اومده. -بله بله هماهنگه، از پله ها تشریف ببرید بالا، همون لحظه صدای خود اشکان اومد که از اون بالا گفت: -بیا بالا داداش یزدان، خوش اومدی. از توی نمایشگاهش پله میخورد بالا و انگار اونجا محیط دفتریش بود، خلاصه رفتم بالا و با دیدنم از پشت میز بلند شد و اومد جلو و شروع کرد سلام علیک و حتی روبوسی، یه لحظه با خودم گفتم تو حتی هم رشته منم نبودی! هم رشته آیلار بودی، کی با تو کونی من سنم دار شدم نمیدونم! -خب داداش خوش اومدی، چه خبر؟ ببخشید بهت زحمت دادم تا اینجا بیایی، موضوع مهمی بود واقعا. +خواهش میکنم، مشکلی نیست، هستم در خدمتت. -خدمت از ماست، اول بگو کوبیده یا جوجه؟ +دستت درد نکنه ناهار نمیمونم. -اصن راه نداره. +بخدا تعارف که ندارم. از پشت میزش بلند شد و رفت جلوی نرده ها و گفت: -خانوم همتی، دوتا کوبیده با مخلفات بگو بیارن لطفا، برای خودتونم ناهار سفارش بده. دوباره برگشت پشت میزش و شروع کرد صحبت های کصشر کردن، کلافه و سردرگم و مضطرب از قراری که ساعت یک دارم و با زر زرای این کصخل ممکنه بهش نرسم گیر کرده بودم، چند دقیقه ای گذشت همین حین غذا رو آوردن و منم که دیگه کلافه شده بودم، صحبتشو قطع کردم و گفتم: +داداش میشه بگی برای چی گفتی من بیام؟ توضیحم نمیخوام، صاف برو سر اصل مطلب! -حالا بذار اول ناهارو بخوریم. +حین ناهار خوردن بگو من دیرمه. -ناهارتو بزن بعدش چشم. خلاصه بعد ناهار یه سیگار روشن کرد و بعدش پاکتو گرفت طرف من: +سیگاری نیستم. -دیگه نمیکشی؟ +از اولشم نمیکشیدم. -دانشگاه دستت دیده بودم یکی دوبار. +تا حالا لب به سیگار نزدم الا یه بار که با آی… -چی؟ +هیچ چی، شما حرف تو شروع کن دیگه. -خب، یزدان جان نه تو دیگه اون نوجوون زمان دانشگاهی نه من، دوست دارم باهم دیگه دوستانه و صادقانه صحبت کنیم، اول از همه شمارتو از گوشی آیلار برداشتم، از خودش نگرفتم، دوم اینکه نمیدونم میدونی یا نه، با هم نامزدیم الان، سوم همینکه گفتم بیایی که فقط یه سوال ازت بپرسم؟ پنجشنبه این هفته عروسیمونه، فقط یه جواب بهم بده با آیلار سکس داشتی یا نه؟ انقدر جا خورده بودم که به تته پته افتاده بودم و اصن نمیتونستم حرف بزنم، انگار آب سرد ریخته بودن رو سرم، آب دهنمو قورت دادم و گفتم: +منظورت چیه؟ -آیلار همش از معاینه بکارت طفره میره، تورو خدا یه جواب درست به من بده… نفس عمیقی کشیدم و گفتم: . . . در آسانسور باز شد و با آیلار وارد پاگرد شدیم، مشغول باز کردن قفل در بودم و بلافاصله بعد از وارد شدن شروع کردم لبای آیلارو توی کفش کن بوسیدن و انگاری دیگه حشریت کل وجودمو گرفته بود و هیچ کنترلی روی خودم نداشتم، از گردنش گرفته تا تمام صورتشو داشتم بوس میکردم و اصلا تو حال خودم یا بهتر بگم تو حال خودمون نبودیم، کفشامونو دراوردیم و بغلش کردم و بردمش طرف اتاق و انداختمش روی تخت، وحشیانه لباشو میخوردم و سینه هاشو چنگ میزدم، بعد از یکی دو دیقه لب گرفتن درست حسابی دکمه های لباسشو باز کردم و از روی سوتینش سینه هاشو گرفتم تو مشتم، سینه هاشو از سوتینش انداختم بیرون و یکیشو گرفتم تو دستم و اون یکیو کردم تو دهنم، نکشو میخوردم و گه گاهی یکم گاز میگرفتم، وقتی گاز میگرفتم صدای ناله های آیلار در میومد و حشریتش بیشتر میشد، بعد از سینه هاش دوباره رفتم سراغ لباش و اونم از رو شلوار کیرمو میمالید، با ولع و حرص لباشو میخوردم و اونم صدای ناله هاش هی بیشتر و بیشتر میشد، پیرهنشو که قبل تر دکمه هاشو باز کردم بودم کلا از تنش دراوردم و برگردوندمش رو حالت داگی، سوتینشو از کمرش باز کردم و کمر سفیدشو که حالا با موهای قهوه ایش ترکیب شده رو نوازش کردم و یهو موهاشو گرفتم تو مشتم و از روی شلوار شروع کردم بهش تلمبه زدن، دلم نمیخواست حالا حالا ها تموم بشه، مخصوصا الان که توی دانشگاه بعد امتحان یدونه ترامادول خورده بودم… خلاصه بعد یکم تلمبه زدن دوباره برگردوندمش و خوابوندمش رو تخت، سینه هاش عین ژله میلرزید و منو هی بیشتر تحریک میکرد، دوباره از لباش شروع کردم به خوردن و تا روی شکمش پیش رفتم، بعد از شکمش دست انداختم دور شلوارش و شلوارشو از پاش دراوردم و شورت سکسی مشکی رنگشو از دندونام از پاش تا روی زانوهاش کشیدم پایین و زبونمو گذاشتم رو کصش، لحظه ای که زبونم خورد به کصش صدای ناله هاش دوباره درومد و شروع کرد ناله کردن، زبونمو روی کصش بازی میدادم و هی میچرخوندمش و بعضی وقتا هم یکم فرو میکردم توی کصش، انقدر به خودش میپیچید و ناله میکرد که احساس کردم الاناس که دیگه از حال بره، چند دقیقه ای که گذشت یهو لرزید و از جاش بلند شد و گفت بسه دیگه، داگی شد منتها با این تفاوت که سرش به طرف من بود، منم که همونجوری پایین تخت بودم پاشدم سرپا و آیلارم شروع کرد باز کردن کمر بندم، بعد از اینکه شلوارمو باز کرد و کیرم افتاد بیرون یهو یه جا همشو کرد تو دهنش و یه لحظه احساس کردم به رستگاری رسیدم!!! چند ثانیه کامل تو دهنش بود و بعدش شروع کرد از بالا تا پایین کیرمو خوردن و زبون زدن، از تخمام لیس میزد تا سر کیرم و حسابی تف مالیش کرده بود، بعد از چند دقیقه کاندومو ازم گرفت و بازش کرد و گذاشت دم دهنش و همینجوری که کیرمو کرد تو دهنش کاندوم رو هم انداخت دور کیرم و یهو برعکس شد و کونشو کرد طرفم، با این حرکتش حشریتم چند برابر شد و یه تف انداختم دم کصش و یکم کیرمو دم کصش بازی دادم و مالیدم که یهو گفت: بابایی بکن توش دیگه! که یهو همه کیرمو کردم تو کصش و شروع کردم تلمه زدن، دستم رو لپای کونش بود و داشتم آروم آروم تلمبه میزدم که بعد از یه مدت گفت: یزدان مگه نون نخوردی؟ سریع تر. اینو که گفت هم عصبی شدم هم سگ حشر، موهاشو پیچیدم لای دستم و شروع کردم سنگین و تند تند تلمبه زدن، حالا صدای ناله هاش واقعا کل اتاقو گرفته بود، با دست آزادم به کونش اسپنک میزدم و تتوی پاندای روی کمرشو نوازش میکردم، شیرین ده دقیقه تو پوزیشن داگی کردمش و بعدش برگردوندمش به کمر و پاهاشو انداختم رو شونه هام و کیرمو دوباره گذاشتم رو کصش یکم روی کصش مالیدمش و یهو همشو کردم توش، گردنشو با دستم گرفته بودم و عین چی داشتم بهش تلمبه میزدم، بعد سه چهار دقیقه احساس کردم آبم داره میاد، کیرمو کشیدم بیرون کاندومو در اوردم و گفتم: آیلار آبم داره میاد! اومد جلوم زانو زد و کیرشو کرد تو دهنم و بعد از چند بار عقب و جلو کردن سرش، موهاشو گرفتم و فشارش دادم طرف سرم و همه آبم خالی شد تو دهنش، یه ذره دیگه برام ساک زد و همه ی آبم که خالی شد تو دهنش همشو قورت داد، همونجوری کنار هم ولو شدیم و به معنای واقعی کلمه غش کردیم، از پشت قاشقی بغلش کردم و در حین نوازش کردن موهاش خواب رفتم… . . . نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +اشکان دوست داری بهت دروغ بگم یا راست بگم؟ -راست، حتی اگه خیلی دردناک باشه. توی دلم گفتم کاش دروغو انتخاب میکردی… شروع کردم به تعریف: +آیلار اصن رابطش با من اونجوری نبود صرفا دوست بودیم که یه مدت خیلی کم باهم صمیمی شدیم و بعدش دیگه همه چی تموم شد، گه گاهیم از تو میگفت، میگفت از اشکان خوشم میاد ولی یبس بازی در میاره نمیاد جلو، در رابطه با سکسم من اصن اونقدر بهش نزدیک نبودم که بخوام همچین کاریو کنم اگرم مخالف معاینه بکارته و طفره میره از خانومیشه، توهم الکی استرس نگیر، برو ازدواجتو بکن منم برم به کارم برسم. از جام بلند شدم که گفت: -یزدان؟ +بله؟ -کارت عروسی… با خانواده بیا! کارتو از دستش گرفتم و خوندمش؛ به نام نامی یزدان، پیوندتان مبارک، اشکان، آیلار، پنجشنبه مورخ بیست و نهم شهریور چهارصد و سه از ساعت شش تا پاسی از شب به صرف شام شیرینی… همونجوری که بغضمو به زور نگه داشته بودم اشکان گفت: -اصرار آیلار بود بالای کارت بنویسه به نام نامی “یزدان” نفسمو حبس کردم و زیپ کیفمو باز کردم و از پولایی که قرار بود به موتور فروشه بدم یک میلیون شمردم و گذاشتم روی کارت عروسی و گذاشتم رو میز و با خنده گفتم: +انقدر همه چیزو به من ربط نده پسر، برو زندگیتو کن، من اگر با آیلار رلم بودم اون موقع بیست سالم بود الان دیگه بیست و چهار سالمه، گذشته رفته، الان رسمه همه عقد آریایی می گیرند یزدان منظورش خداست، با من چیکار داره آخه؟ رفتم طرفش و بغلش کردم و در گوشش گفتم: +ایشالا خوشبخت بشین، من پنجشنبه جایی دعوتم داداش، نمیتونم بیام ولی کادوتونو یه چیز ناقابل دادم، به آیلارم نگو منو دیدی… برو زندگیتو بکن داداش، لیاقتشو داری خوشبخت شی، آیلار دختر خوب و مهربون و باهوشیه، دوسش داشته باش، بهش فضا بده، نمیدونی چه کارهای خفنی ازش برمیاد، راستی موتور سواریم ببرش خیلی دوست داره، اگه با من کاری نداری من برم؟ -خیلی محبت کردی اومدی یزدان جان، بیا پیش ما حتما. +چشم مزاحم میشم، خدافظ، فقط میشه یه سیگار بردارم از پاکتت؟ بدون هیچ حرفی پاکت سیگارشو گرفت طرفم و منم برداشتم و زدم بیرون، یه اسنپ گرفتم تا محل قرارم با فروشنده. احساس کردم هم فهمید بهش دروغ گفتم هم فهمید هم حال هم حال خودش چقدر بهم ریخته شد… . . . -مبارکت باشه آقا یزدان. +قربون شما معامله خوبی بود. -سر حال نیستی، مشتی یه میلیارد موتور خریدی… +آقا مسعود از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه قبل اینکه بیام اینجا خبر رسید دوست دختر دوران دانشگاهم داره عروسی میکنه این هفته یکم خورده تو برجکم. اون یه تومنم دادم به داماد بابت کادوی عروسیشون. -مگه داماد و میشناسی که پولو دادی بهش؟ +قصش درازه آقا مسعود… -ول کن بابا آقا یزدان، گذشته رفته، الان دیگه به جاش همه دخترا با این موتور بهت پا میدن. این سند موتور اینم وکالت نامه، برو دنبال تعویض پلاک آقا. باهاش دست دادم و بعد رفتنش نشستم پشت موتور، سوییچ رو باز کردم و استارت زدم، بعد از شنیدن صدای اگزوزش چشمامو بستم و یه لحظه تصور کردم آیلار ترکم نشسته و دستاشو دور کمرم حلقه کرده؛ -بابایی. +جان بابایی؟ -خریدیش بالاخره؟ +آره دخترم خریدم. -دیدی پات موندم، دیدی صبر کردم، دیدی باهم درستش کردیم؟ دیدی یا نه؟ +آره دخترم دیدم، حالا کجا بریم؟ -نمیدونم، بریم پارک پرواز؟ +بریم دخترم دستاتو حلقه کن دور کمرم نیفتی. -چشم بابایی. . . . پنجشنبه همون هفته ساعت حدودا ده شب بود و تازه تولدم تموم شده بود، به اشکان دروغ گفتم جایی دعوتم، تولد خودم بود، منتها من متولد سی شهریور بودم ولی تولدمو یه روز زودتر گرفتن که فرداش جمعه تعطیل باشه، بعد رفتن مهمونا از خونه زدم بیرون و با موتور رفتم طرف پارک پرواز، فکر اینکه الان آیلار داره تو بغل اشکان میرقصه گاییده بودتم، توی چمران شمال پشت یه کامیون بودم، هر آن با خودم میگفتم برم بکوبم بهش و خودمو خلاص کنم. خلاصه رسیدم پارک پرواز و روی یکی از صندلی ها نشستم و از اون بالا داشتم تهرانو نگاه میکردم، ده دقیقه ای گذشت و گوشیم زنگ خورد، از جیبم گوشیمو دراوردم و با دیدن اسم “آیلارم♡” حسابی جا خوردم! این خطش خیلی وقت بود خاموش بود و دیگه هیچ اکانتی توی تلگرام و واتساپ باهاش نداشت! سریع جواب دادمو گفتم: +الو آیلار، خودتی؟ از اونور خط صدایی نیومد و صدای آهنگ عروسی میومد فقط. +الو، الو، آیلار، دخترم، بابایی کار اشتباهی نکنیا، برو سر خونه زندگیت عین همین چند سال، فکر منم نکن، اذیت میشم عذاب میکشم ولی دیگه نمیمیرم که، عادی میشه بالاخره برام! برو پی زندگیت دخترم. یه صدای لرزون بعد از چند ثانیه از اونور گفت: -پروفایلتو داشتم نگاه میکردم، دیدم بالاخره موتوری که دوست داشتی رو خریدی، ببخشید اگه نشد ترکت بشینم بابایی. +الو، الو، الو، آیلار؟ گوشیمو نگاه کردم و دیدم قطع کرده، بهش زنگ زدم ولی خاموش کرده بود بلافاصله. نفس عمیقی کشیدم و سرمو چرخوندم طرف جایی که موتورم پارک بود، احساس کردم یه لحظه آیلار و تو لباس سفید عروسی کنار موتور دیدمش، آخ چقدر ترک هوندا و طرح کلیک اینور اونور بردمت حالا که نینجا خریدم چرا نیستی این شهرو برگردونمت، چرا نیستی بخاطرت بمیرم من اصن دخترم؟ با خودم گفتم چی میشد تو این زنگی که بهم زد میگفت بابایی فرار کردم بیا دنبالم؟ بیا دوباره از نو شروع کنیم، بیا بسازیم باهم دوباره، ولی نگفت که نگفت. سرمو انداختم پایین و قطره اشکی که افتاد جلوی پامو یه قسمت خیلی کوچیک از زمینو خیس کرد و تماشا کردم. . ممنونم بابت وقت ارزشمندی که گذاشتین… نوشته: یزدان لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده