dozens ارسال شده در 3 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین سرباز و معلم تاوان یک لحظه انسانیت و حس نوع دوستی برای متهمی که یک ساعت اشک ریخت تا مادر بیمارش رو ببینه، برای من شش ماه اضافه خدمت و تبعید به یک شهر در جنوب بود، اونم درست ابتدای تابستان و شروع گرمای سهمناک! خلاصه خودم رو به یگان جدید معرفی کردم، پستهای این یگان،گشتهای شهری از ساعت دوازده شب تا پنج صبح و در مواقع نیاز هم ماموریتهای خارج از شهر و مرزی بود، اما در کنارش دو تا پست پرطرفدار هم داشت، که به نوعی زنگ تفریح محسوب میشد. یکی گشت مدارس دخترونه و دیگری بیمارستان . فکر کنم چند روزی از مهر و باز شدن مدارس گذشته بود که اولین پست مدرسه نصیبم شد. از همون لحظه که اسامی اعلام شد، قدیمی ترها شروع کردند به ترسوندن که مراقب باشم چون مدیر اون مدرسه زیرآب خیلی از سربازها رو زده و دردسر درست کرده! خیال میکردم هر چند وقت یک باره و از این بابت خیالم راحت بود، چون چوب خط اضافه خدمت من از قبل پر شده و دیگه جای یک روز اضافهتر رو هم نداشتم، اما در کمال تعجب این پست و این مدرسه شد سرقفلی و پست ثابت هر روز من! وقتی به منشی اعتراض کردم، گفت؛ به خاطر همون موضوع مدیر مدرسه، جناب سرگرد گفته تا اطلاع ثانوی فقط تو توی این پست باشی! از یک طرف خوب بود که پست شبانهام حذف شد و از یک طرف بد که هر روز توی گرمایی که هنوز اذیت می کرد مخصوصا سر ظهر، پست باشم. کم کم قلق کار دستم اومد و با فاصله گرفتن از مدرسه، بیشتر وقتم رو با خوندن کتاب سر میکردم. البته مراقب مدیر مدرسه هم بودم. فکر کنم یک ماهی از پاییز گذشته، مثل هر روز روی روی یک دیوار شکسته باقی مونده از جنگ نشسته و سرگرم خواندن کتاب بودم که با شنیدن صدای سلام و خسته نباشید یک خانم، به گمان این که مدیر مدرسه است چنان ترسیدم که نزدیک بود از اون طرف دیوار بیفتم! کتاب از دستم افتاد و کمی دست و پا زدم تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم. یک خانم چادری بود با یک لیوان یخ در بهشت توی دستش که انگار از ترسیدن ناگهانی و حرکات من خندهش گرفته و نمیتونست خودش رو کنترل کنه! دستپاچه بلند شدم سرپا و گفتم: سلام خانم، بفرمایید؟ ولی خنده اجازه حرف زدن بهش نداد و فقط یخ در بهشت رو گرفت به سمتم و گفت: بفرمایید! گیج و گنگ لیوان رو از دستش گرفتم و اونم دیگه چیزی نگفت و در حال خندیدن ازم دور شد! روز بعد دوباره توی همون تایم پیداش شد! بازم یک لیوان یخ در بهشت توی دستش و به محض چشم تو چشم شدن با من، دوباره خندهاش گرفت، منتهی نه مثل دیروز! کمی خندید و همزمان که لیوان رو به سمتم گرفت، بابت دیروز شروع به عذرخواهی کرد. خیال کردم کاری داره که باز اومده، لبخندی زدم و گفتم: نه خواهش میکنم، بفرمایید در خدمتم! با عذرخواهی دوباره: کاری نداشتم، دیدم هوا خیلی گرمه، گفتم شاید کمک کنه کمی خنک بشید! مجددا تشکر کردم و رفت. رفت، اما روزهای بعد باز هم تکرار شد! شاید موضوع غیر عادی یا عجیبی نبود و مردم گاهی از سر لطف یا ترحم کارهای این چنینی میکردند، اما این که هر روز توی اون تایم، یعنی درست یک ربع بعد از تعطیل شدن مدرسه از اونجا رد میشد و یک لیوان یخ در بهشت، برای من داشت، کمی عجیب بود! بالاخره یک روز وقتی طبق معمول پیداش شد، بعد از سلام و خسته نباشید و دادن سهمیه یخ در بهشتم، با اشاره به کتاب(آناکارنینا)، پرسید؛ ببینم هنوز تمومش نکردی؟! نگاهی به کتاب انداختم و متعجب گفتم: چطور؟ گفت راستش تعریفش رو خیلی شنیدهام، منتهی تا الان فرصت نشده بخونمش، میخواستم اگر اشکالی نداشته باشه چند روزی ازتون امانت بگیرم ! سریع کتاب رو بستم و گرفتم به سمتش! گفت؛ عجلهای ندارم، فعلا خودتون بخونید، هر موقع تموم شد ازتون میگیرم! لبخندی زدم و گفتم: من حداقل بیست بار دورهاش کردم، الان هم چون کتاب دیگهای ندارم از سر ناچاری میخونم ! تشکر کرد و گفت: راستی منم چندتایی کتاب دارم اگر میخوای برات بیارم؟! گفتم: اگر این لطف رو کنید که ممنون میشم! با قول اینکه فردا برام میاره، خسته نباشیدی گفت و رفت اما قبل از این فاصله بگیره، با تردید گفتم: راستی، میگم من مجبورم، شما چرا هر روز توی این گرما… نذاشت حرفم کامل بشه، چرخید و با اشاره به دبیرستان: منم مجبورم، اینجا دبیرم! جا خوردم! یعنی دبیر همین جاست؟ نکنه اومده که ازم آتو بگیره، ولی … خلاصه رفت و فرداش دو سه تا کتاب هم برام آورد و همینا بهونه ای شد تا روزهای بعد چند کلمهای بیشتر حرف بزنیم. البته فقط در مورد کتاب و یا مضامین شون ! این دیدار چند ثانیهای و سلام و احوالپرسی ادامه دار شد و داشتم بهش عادت میکردم که نوبت مرخصیم شد و ده روزی اومدم خونه. دقیقا شبی که از مرخصی برگشتم، یک اتفاقی توی مرز افتاده بود و ما رو هم کشوندن اونجا و تا صبح توی خط مرزی موندگار شدیم. صبح روز بعد در حالی که داشتیم آماده برگشتن میشدیم، بر اثر انفجار یک مین باقی مونده از جنگ، که خوشبختانه با کمی فاصله اتفاق افتاد، علاوه بر قربانی اصلی که متاسفانه پاش قطع شد، چند تا ترکش هم نصیب من شد. خوشبختانه مسئله حاد نبود ولی با این حال تقریبا ده روز توی بیمارستان بستری شدم. از بیمارستان که مرخص شدم دوباره بهم مرخصی استعلاجی دادند منتهی به خاطر اینکه خانواده چیزی نفهمند و نگران نشوند، مرخصی رو کنسل کردم و همونجا توی یگان به استراحت پرداختم. هنوز یک ماه نشده سربازی که جایگزین من رفته گند زده و مدیر مدرسه زیر آبش رو زده و در حالی که هنوز دستم باند پیچی بود و آثار زخم روی صورتم بود، بازم فرستادنم سر پست! راستش خودم هم حوصلهام سر رفته و یک جورایی دلم برای این پست و حتی اون خانم تنگ شده بود. مثل همیشه درست یک ربع بعد از تعطیلی از راه رسید. لبخند به لب نیم خیز شدم اما یهو با دیدن من اخماش رفت توی هم و با برگردوندن صورتش سریع دور شد. از حرکتش شوکه شدم، و در کمال تعجب دو روز بعد هم همین کار رو تکرار کرد؟ پیش خودم گفتم، شاید مدرسه بهش گیر دادهاند یا شایدم سرباز جایگزینم حرکتی کرده باشه، ولی دیگه چرا به من اخم میکنه؟ روز چهارم قبل از اومدنش یک موتوری گیر داد به دختری که تازه از مدرسه بیرون اومده بود. بلند شدم و رفتم به طرفش، که اونم با دیدن من رفت پی کارش، اما همین که داشتم برمیگشتم، دیدم خانمه بهت زده توی پیاده رو ایستاده و زل زده به دست باندپیچی من! نگاهی بهش کردم و با یک سلام سرد از کنارش رد شدم و سر جام نشستم. برخلاف سه روز قبل نرفت و همانطور بهت زده اومد سمتم و بدون سلام و علیک، گفت: دستت چی شده؟ نگاهی به اون و بعدش به دستم انداختم و گفتم: چیزی نیست، یک کمی خراش برداشته! انگار تازه متوجه چسب روی صورتم هم شد! البته حق داشت، چون از سمت چپ من میومد و طبیعی بود که این دو سه روز ندیده باشه(دست راستم باند پیچی بود)بدون حرف فقط بهم زل زده بود و یهو متوجه لرزش پلک و جمع شدن اشک توی چشماش شدم، باورم نمیشد، داشت گریهاش میگرفت، متعجب از عکس العملش، گفتم: حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش رو تغییر بده با لحنی طلبکارانه: از کی اینجور شده؟ سری تکون دادم و گفتم: نمیدونم، فکر کنم یک ماهی میشه! یهو دور چشماش خیس شد و در حالیکه از رفتار و عکسالعملش شوکه و گیج شده بودم، سریع ازم دور شد! نفهمیدم چی شد، یهو تپش قلبم بالا رفت و یک حس عجیب و غریب سرتاسر وجودم رو گرفت! بی اختیار دنبالش راه افتادم و قدمهام رو تند کردم تا بهش رسیدم. آروم گفتم: چیز مهمی نیست، نگران باشید، چند تا ترکش ریز بود، به خیر گذشت! بدون اینکه برگرده یا سرعتش رو کم کنه با لحنی بغض آلود: بسه دیگه چیزی نمیخوام بشنوم! سر جام خشک شدم و پاهام نای حرکت نداشت. انگار قلبم رو آتیش کشیدند، صدای جلز و ولز دلم رو میشنیدم، واقعا داشت گریه میکرد، آخه چرا؟ توی دلم آشوبی به پا شده بود و ترکیبی از احساس های متفاوت رو مزه مزه میکردم، بدترینش هم دور شدنش از من بود. چرا اینجور شد؟ چرا من اینجور شدم؟ ساعت یازده روز بعد در حالی که هنوز از سرعت اتفاقات و وقایع دیروز سردرگم بودم، آماده رفتن سر پست شدم ، هنوز هم نمیتونستم بپذیرم و اتفاقات رو هضم کنم. از اون بدتر رفتار خودم بود که از دیروز دل توی دلم نبود و عجیب برای دیدنش بی قرار بودم! اینقدر همه چیز با سرعت پیش رفته بود که کاملا گیج شده بودم دلم میخواست هر چه سریعتر ببینمش تا باور کنم که خواب نبوده، اما مگه این زمان لعنتی میگذشت؟ از ساعت یازده و نیم تا دوازده و چهل و پنج دقیقه که بیاد، به اندازه یک قرن گذشت. تمام مدت چشم به در مدرسه دوخته بودم تا از راه برسه. به چند قدمیم که رسید بازم صدای تپش قلبم بالا رفت. لبخند زورکی زدم و سعی کردم بلند شم. طفلی فکر کرد به خاطر آسیب دیدگی نمیتونم درست بلند بشم! قدماش رو تندتر کرد: راحت باش، برای چی بلند میشی؟ سلام و خسته نباشیدی به هم گفتیم و همزمان با پرسیدن حالم، یک نایلون مشکی از زیر چادرش بیرون آورد و گذاشت کنارم روی دیوار، سعی کرد لبخند بزنه: یکم آب میوه و تنقلات برات گرفتم. امروز چطوری، بهتری؟ نگاهی به نایلون کردم و گفتم: آره خوبم ممنون، تو خوبی؟ بدونه اینکه جواب سوالم رو بده: سعید من معذرت میخوام!( اسم و فامیلم روی اتیکت بود) با تعجب زل زدم بهش: بابت چی؟ بابت اینکه قضاوت اشتباه کردم. خیال کردم رفتی مرخصی یا دیگه این پست رو نمیآیی! خنده کوچیکی کردم و گفتم : خب اینا که یک موضوع عادیه و هر آن ممکنه اتفاق بیفته! سرش رو برگردوند به سمت دیگه: انتظار داشتم خداحافظی کنی یا حداقل بگی دیگه اینجا نمیایی. و با یک مکث: ولی کاش … تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش، و دوباره چشماش اشک آلود شد. ضربان قلبم که تازه داشت آروم میشد دوباره شدت گرفت و انگار نفس کم آوردم! یعنی واقعا به من حسی داره؟ خود من چی، منم به اون حسی دارم، آخه چی ما رو بهم ربط داده؟ حس بدی گرفتم، سرم رو انداختم پایین و گفتم: معذرت میخوام که باعث ناراحتیتون شدم! خب خیلی نمیتونستیم حرف بزنیم و ممکن بود یکی از راه برسه، واسه همین، بعد از سفارش مجدد که؛ مراقب خودت باش، خداحافظی کرد و رفت. روز بعد وقتی رسید و حالم رو پرسید انگار حال هردوتامون بهتر بود. بعد از سلام و احوالپرسی یک کاغذ از توی کیفش دراورد و گرفت به سمتم: این شماره خونه است اگر نیاز شد حتما بهم خبر بده! اگر کسی دیگه جواب داد بگو با اَسمَر کار دارم! ذوق زده کاغذ رو از دستش گرفتم و تشکر کردم. چه اسم قشنگی داشت، تا اون روز نشنیده بودم. برای اولین بار صورتش رو خوب نگاه کردم، یک خال گوشه لب پایینش، لبای قلوهای و چشمای درشت و به رنگ قهوهای که تا اون روز به چشمم نیومده بودند! خلاصه که کارم رو ساخت و دلم رو بدجوری لرزوند. دیگه روی زمین نبودم و حالم خوبه خوب بود. یک ماه بعد دیگه تمام بهانه من برای سر پست رفتن، فقط دیدن اسمر اونم فقط برای فوقش یک دقیقه بود و برای دیدنش لحظه شماری میکردم. یک روز قبل از اینکه ازم فاصله بگیره با کمی فاصله کنارش راه افتادم و گفتم: میگم اسمر خانم شما که سهمیه یخ در بهشت ما رو قطع کردید لااقل افتخار بدید امروز عصر یک بستنی در خدمتتون باشیم ! خنده اش گرفت: زمستون و بستنی؟(اون موقعها عجیب بود) راست میگه چرا بستنی، اصلا فکر قرار گذاشتن از کجا اومد توی ذهنم؟ خوب شهر کوچیک و اسمر هم معلم بود، طبیعتا قرار گذاشتن باهاش خیلی منطقی نبود. پس امکان این که قبول نمی کرد و ضایع بشم خیلی زیاد بود، ولی خب دیگه قصد عقب نشینی نداشتم، گفتم: خب باشه، شما هرچی دوست دارید میل بفرمایید! هدف من لذت بردن از همنشینی با شماست! خندهش گرفت! مطمئن بودم که نمی پذیره، ولی با کمی مکث گفت: باشه، فکر بدی نیست. بهتر از اینه که از دستت حرص بخورم و تنبیه نشی، من هوس پیتزا کردهام! از شنیدن حرفش اینقدر ذوق زده شدم که یادم رفت کجا و توی چه موقعیتی هستیم، با صدای بلند گفتم؛ تو جون بخواه! خنده کنان خیابون رو براندازی کرد و در حالی که سرعتش رو بیشتر کرد، گفت: هر موقع مرخصی گرفتی، بهم خبر بده! هااا! راست میگفت من بی فکر به مرخصی فکر نکرده بودم؟ اصلا غروب افسر نگهبان داشاخی نمیده دستم؟ به محض برگشتن به یگان دست به خایه افسر نگهبان شدم و اونم دهن سرویس شروع به آزار و اذیت و تا ساعت چهار دست به سرم کرد و آخرش هم قول یک شام ازم گرفت که تا ساعت ده شب بهم مرخصی داد! سریع از کیوسک جلوی یگان بهش زنگ زدم و برای ساعت پنج و نیم جلوی ایستگاه آبادان قرار گذاشتیم. البته آبادان پیشنهاد اسمر بود چون هم کسی نمیشناختش، هم رستوران و امکانات بیشتری داشت. ساعت پنج دوشی گرفتم و راه افتادم. چند دقیقه ای از پنج و نیم گذشته بود که بالاخره از راه رسید، فرقش با روزهای قبل، یک آرایش خفیف و روسری قرمزی بود که به جای مقنعه سر کرده بود. همین دو قلم هم کلی قیافهاش رو تغییر داده و جذابتر کرده بود. با ارسال چشمکی دلبرانه، لبخند به لب در جواب نگاه پر از ذوق من، مستقیم رفت صندلی عقب نشست و منم قبل از اینکه کسی از راه برسه و بینمون بشینه، پشت سرش نشستم. لبخندی زد: آقا لطفا به راننده بگید من این یک نفر رو حساب میکنم بیا بریم! در حالیکه من خرکیف زل زده بودم به اسمر، مرد عظیم الجثهای که جلو نشسته بود سریع به راننده گفت و اونم از خدا خواسته اومد و راه افتاد. اسمر کیفش رو گذاشت وسط و دستش رو از زیر چادر روی کیف گذاشته بود. کمی بعد از حرکت آروم دستم رو بردم به طرف دستش اما اخمی آمیخته به عشوه کرد و دستش رو کشید! چند بار دیگه برای گرفتن دستش اقدام کردم ولی بازیش گرفته بود و هی دستش رو میکشید. راننده هم که به کش و قوس ما مشکوک شده بود مدام یا برمیگشت یا از توی آیینه ما رو میپایید. آخرش حرصم گرفت و دیگه دستم رو از روی کیف برنداشتم و خیره به جلو نشستم. بعد از چند دقیقه که راننده هم حواسش از ما پرت شد، انگار دلش سوخت و آروم انگشت کوچیکش رو از لای چادر به انگشت کوچیکه من قلاب کرد! ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم، سرم رو به پشت تکیه دادم و چشمام رو بستم. تا فاصله یک ربع-بیست دقیقهای که به آبادان رسیدیم، انگشتامون به هم قلاب بود. قبل از رسیدن به ایستگاه دستم رو پس زد و صداش رو شنیدم که به راننده گفت: آقا بفرمایید لطفا کرایه این سرکار رو هم حساب کنید! (اگر اشتباه نکنم کرایه پانزده تومان بود) با عجله سرم رو بلند کردم و گفتم: نه خانم ممنون، آقا لطفا بهشون برگردونید، و رو به اسمر؛ اگر شما اجازه بدید من حساب میکنم و دست کردم توی جیبم که پول دربیارم! راننده از توی آیینه با اخم نگاهی به من کرد و طلبکارانه: من چکار کنم خانم؟! قبل از من، اسمر گفت: آقا گفتم سه نفر حساب کنید! دیگه کسی منو آدم حساب نکرد و راننده باقی پولش رو برگردوند. از ایستگاه که فاصله گرفتیم، با وجودی که بازم کمی شیطنت و مقاومت کرد که ممکنه یک آشنا ببینه ولی من دیگه با سماجت دستش رو (از روی چادر) کامل گرفتم. تقریبا دو ساعتی دست توی دست، بازار و خیابون و اروند کنار رو گز کردیم. خوشبختانه اسمر حرفی از برگشتن نمی زد اما نزدیک ساعت هشت، خودم به این خیال که ممکنه توی رودربایستی گیر کرده باشه، پیشنهاد کردم بریم شام بخوریم. بعد از سفارش تا زمان آماده شدن، حرف زدیم و از خودمون گفتیم! اسمر اصالتا اهل همون منطقه بود ولی به خاطر جنگ به شهری دیگه مهاجرت کرده و انگار بعد از جنگ خانواده اش دیگه راضی به برگشت نشده بودند. اسمر هم به خاطر طرح استخدامی آموزش و پرورش این شهر رو انتخاب کرده و با دو تا از همکاراش توی خانه اجارهای زندگی میکردند. شاممون رو خوردیم و ساعت نُه برگشتیم. نزدیک خونه شون یک جای خلوت به بهانه تشکر روبروش ایستادم و هر دو دستش رو گرفتم و وسط حرفام بی هوا صورتش رو بوسیدم. خنده کنان فاصله گرفت و بعد از برانداز کردن خیابون دیگه نزدیکم نشد. سرمست از اولین قرار، با خدا حافظی از هم جدا شدیم و تا بعد از عید دوبار دیگه هم قرار گذاشتیم، منتهی دیگه فرصتی برای بوسیدنش پیش نیومد و با احتیاط بیشتری جلو می رفتیم، تا اینکه یک روز ظهر وقتی که دیدمش دیگه طاقت نیاوردم و در فرصتی مناسب با برانداز کردن خیابون یهو بغلش کردم و بوسیدمش. انگار از سر کلاس اعصابش خرد بود و منم با بی فکریم بنزین ریختم روی آتیشش. البته کاملا حق با اسمر بود و با وجود اطمینان از خلوت بودن خیابون، میتونست تبعات سنگینی برای هردومون داشته باشه! در حالی که از عصبانیت، صورتش برافروخته شده بود، هلم داد و با چند تا حرف سرد ازم دور شد. خودمم بعد از رفتنش حسابی پشیمون شدم ولی خب آدم وقتی راست میکنه باید احتیاط کنه، بعدش که دیگه آب رفته به جوی باز نمیگردد! اسمر با سنگدلی تمام دو هفته باهام قهر کرد و دیگه جواب تلفنام رو هم نمیداد. حتی یکی دو بار توی خیابون ازش عذرخواهی کردم، ولی قصد کوتاه اومدن نداشت. دو هفته بعد پنجشنبه شب، یکی از بچه ها حالش خوش نبود و دنبال جایگزین بودن براش.من استراحت بودم و وقتی دیدم محل پستش خیابون اسمر ایناست، داوطلبانه رفتم به جاش، چون فرداش هم جمعه بود و میتونستم بخوابم. بعد چند بار بالا و پایین کردن خیابون، ساعت نزدیک به دو، روی پله جلوی در خونهشون نشستم تا استراحتی کنم. تکیه داده بودم به در و خیابون رو نگاه میکردم که یهو برق بالای سرم روشن شد. انگار یکی میومد به سمت در. چون دیر وقت هم بود خیال کردم که با دیدن سایه من پشت در، ترسیده اند. واسه همین بلند شدم که برم ولی یهو در باز شد و یک خانم با چادری گلدار و یک بشقاب سیب و پرتقال پوست گرفته و دوتا تکه شیرینی، توی دستش، توی در ایستاد. لبخند به لب گفت؛ خسته نباشی سرکار! گفتم: خیلی ممنون، شرمنده، ترسوندمتون؟ بشقاب رو گرفت به سمتم: نه بیدار بودیم، بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید! (شب زنده داری توی مناطق جنوبی چیز عادی بود چون شبکه های عربی زبان، شب ها برنامه و فیلمهای خوبی داشت) به صورت تعارف گفتم: ممنون خانم زحمت افتادید، متاسفانه سر پست نمیتونم چیزی بخورم! لبخندی زد: این وقت شب که کسی نمی بینه، بفرمایید، خستگی در کنید! همراه با تشکر بشقاب رو از دستش گرفتم و گفت نوش جانتون و رفت تو! مطمئن نبودم ولی یک حسی بهم میگفت که کار اسمره و برای اینکه با من رو در رو نشه، نیومده جلوی در. دوباره نشستم روی پله و بازی بازی میخوردم که تقریبا یک ربع بعد دوباره در باز شد و اینبار با یک بشقاب که سه چهار تا کتلت و کمی مخلفات کنارش ، توی در ظاهر شد و گفت: بفرمایید! متعجب و با تردید نگاهی به بشقاب کردم و گفتم: خانم، تو رو خدا بیشتر از این شرمندهام نکنید! همراه با لبخندی شیطانی: نه بابا حالا که بعد از مدتها مسیرتون اینجا افتاده، زشته گرسنه بمونید! اولش نفهمیدم چی گفت اما بعدش خندهام گرفت! پس دیگه شکی باقی نمیموند که کار خودشه! بعد از کمی خندیدن و در حالی که میخواست برگرده داخل گفتم: شرمنده ، میشه بهش بگید چند دقیقه بیاد جلو در! در حال خندیدن: باشه من میگم، ولی بعید میدونم بیاد از دستتون خیلی عصبانیه! پس در جریان همه چیز هستند! لبخندی زدم و گفتم: میدونم، ولی تو رو خدا راضیش کن دلم خیلی براش تنگ شده، لطفا، خواهش میکنم . نگاهی ترحم آمیز کرد: باشه، من سعیمو میکنم! کمی طول کشید تا بالاخره راضی شد و اومد اما هنوز اخماش تو هم بود و یا اینطور وانمود میکرد. فقط یک چادر سفید سر کرده و به گمونم روسری هم زیرش نداشت و سعی میکرد مستقیم نگام نکنه. بلند شدم سرپا و با لحنی مظلومانه گفتم: سلام خوبی؟ ابروهاش رو کمی پیچ و تاب داد: مرسی، چیکار داری؟! کمی نزدیکش شدم: بی انصاف دلم واست یک ذره شده، من که معذرت خواهی کردم! دوباره گفت: خب! الان چیکار داری، بگو، من خوابم میاد! نخیر انگار قصد پیاده شدن از خر شیطون رو نداره. یهو یک نقشه توی ذهنم جرقه زد و گفتم باشه اسمر خانم، حالا که میخوای اذیت کنی بچرخ تا بچرخیم. حس گرفتم و منم اخمام رو کردم تو هم و با لحنی جدی گفتم : اسمر خانیم ممنون بابت این که امشب هم به زحمت افتادی، ضمنا بابت همه روزهای خوبی که برام درست کردی و کنارت خوشحال بودم ازت ممنونم! این چند روزه خواستم باهات صحبت کنم ولی خوب لایق ندونستید. خواستم بگم من از روز شنبه دیگه نیستم و میرم مرز، با این شرایط دیگه بعید میدونم بتونم ببینمتون، امیدوارم یک روز من رو ببخشی. لطفا وسایل رو ببرید تو که دیگه مزاحم خوابتون نشم و وانمود کردم دارم میرم سر پست . یهو وا رفت و تکیه داد به دیوار! خواست چیزی بپرسه ولی چراغ گردون ماشین گشتمون از دور پیدا شد. سریع گفتم برق رو خاموش کن از در فاصله گرفتم. یکم با افسر گشت و راننده شوخی کردیم و عمدا لفتش دادم تا کمی وقت بگذره، خیال کردم رفته تو اما به در خونه که رسیدم یهو در باز شد و با حرص گفت: کجایی تو، غذات سرد شد؟! الهی بگردم. واقعا پشیمون شدم. خواستم بگم گُه خوردم، گفتم: واسه چی نرفتی بخوابی، من که گفتم نمیخورم! برق رو خاموش کرد و اومد و نشست روی پله و با لحنی عصبی: برم گرمش کنم؟ گفتم: نه بذار من ساندویچش کنم، تو هم برو بخواب! سینی رو گذاشت روی پاش و در حالی که لقمه میگرفت: بشین سرد شد به چی نگاه میکنی؟ تقریبا چسبیده بهش نشستم ولی کمی خودش رو جابجا و زیر چشمی نگاهی کرد و لقمه رو گرفت به طرفم. گرفتم و قبل از اینکه خندهام بگیره، گفتم: میدونی بیشتر از لقمه، یک بوس میچسبه و سریع صورتش رو بوسیدم! شوکه چند ثانیه زل زد بهم و با دیدن خنده من، فهمید که گول خورده، با ترکیبی از حرص و لبخند: سعـــیـــــــــد خیلی …دیگه نتونست جلوی خندیدنش رو بگیره و همزمان گار بلند شدن گرفت و با حرص: من ساده رو بگو که گولت خوردم. نگذاشتم بلند بشه و محکم گرفتمش و اون با کمی ناز و کرشمه: سعید ولم کن، تو درست بشو نیستی ! محکمتر گرفتمش و گفتم: اسمر جونم، قربونت برم حیف این همه عشق و محبت نیست که با قهر و بچه بازی تلخش میکنی؟ خب همینطور که اینا بیدار بودند ممکن بود بقیه هم بیدار باشند. واسه همین ولش کردم و و اونم بیخیال شد. این بار من یک لقمه برای اون درست کردم و گرفتم به طرفش. با عشوه از دستم گرفت و گذاشت توی دهنش و بعد از کمی جویدن: سعید، من معذرت میخوام. البته کار تو خیلی اشتباه بود ولی من سر کلاس اعصابم بهم ریخت، تو هم بی فکر بازی درآوردی و بدترش کردی! بیست دقیقه ای صحبت و سوء تفاهمات رو برطرف کردیم. گفتم اسمر یکی از پنجره ها رو باز بذار من صبح براتون آش (آش آبادان)میگیرم میزارم پشت پنجره. ضمنا از بچه ها هم عذر خواهی کن، امشب خیلی مزاحم خوابشون شدم. و قبل از بلند شدن دوباره با پررویی بوسیدمش! خنده اش گرفت و در حال خندیدن: سعید حالم از بوسههات بهم میخوره ! دست رو گذاشتم پشت کمرش و هلش دادم توی خونه: عزیزم تو الان بی خوابی اعصابت رو بهم ریخته برو بخواب بعدا صحبت میکنیم، شب بخیر. خنده کنان شب بخیری گفت و رفت تو! چند روز بعدش که صحبت کردیم، اسمر پیشنهاد داد اوایل خرداد و قبل از رفتنش یک روز مرخصی بگیرم و بریم اهواز بگردیم! پیشنهادش عجیب بود، چون گرمای آخر خرداد همینجوری کلافه کننده بود، اونم از صبح تا شب توی خیابون باشی که دیگه واویلا، ولی خب چون دو سه ماهی نمیتونستیم همو ببینیم ، چاره ای نبود . بالاخره روز موعود از راه رسید و من با هماهنگی اسمر مرخصی بیست و چهار ساعته گرفتم. قرار شد صبح زود بریم و آخر شب برگردیم. ساعت نزدیک هشت صبح بود که از یگان زدم بیرون و زنگ زدم به اسمر که راه بیفته، ولی گفت خواب مونده و برم دنبالش. خوشبختانه خیابون خلوت بود و پرنده هم پر نمیزد. همین که دستم رفت روی کلید زنگ، در خونه باز شد! هنوز آماده نشده و یک پیراهن بلند سفید با گلهای قرمز تنش بود و موهاش رو هم از دو طرف ریخته بود روی سینهاش. در حالیکه متعجب نگاش میکردم سرش رو بیرون آورد و بعد از کمی کمی برانداز کردن اطراف، دستم رو کشید و گفت: زود بیا تو ! همزمان با رفتن تو گفتم:: اسمر تو هنوز آماده نشدهای؟ بجنب دختر الان توی گرما باید بشنیم توی اتوبوس ! با خنده: باشه، فعلا بیا تو زودی حاضر میشم ! کتونی رو از پام درآورد و دنبالش رفتم تو پذیرایی. انگار هیچکس خونه نبود و تلویزیون یک آهنگ از نجوا کرم پخش میکرد. سفره صبحانه هم وسط پذیرایی پهن بود و دست نخوردگی وسایل نشون میداد که هنوز صبحونه هم نخورده! با تعجب نگاهی به سفره و بعدش به اسمر انداختم و متعجب گفتم: اسمر تازه میخوای صبحونه بخوری، خیال رفتن نداری؟ خندهاش گرفت: و در حال خندیدن: سعید تو عقل نداری، توی این گرما کجا میخوای بری؟! انگار داشتم خواب میدیدم و بدجوری غافلگیر شده بودم. لبم رو با حرص گازی گرفتم و دویدم طرفش. چند دوری دور سفره چرخیدیم تا بالاخره گرفتم و از پشت بغلش کردم. پاهاش رو از زمین کَند و جمع کرد به روی شمکش و شروع کرد خندیدن و من شروع کردن چلوندن و توی آغوشم فشردن. بوی ادکلن زنانه و شامپویی که به موهاش زده بود، ذوق اینکه قراره تا غروب با هم باشیم و سورپرایز دعوت به خونه حسابی به وجدم آورده بود و دلم میخواست یک دل سیر توی بغل بگیرمو عطرش رو بو کنم. بعد از لحظاتی پاهاش رو گذاشت زمین و توی آغوشم چرخید و با گذاشتن دستاش به دو طرف صورتم: سعید بشین صبحانه مون بخوریم! آروم لبم رو به لبش چسبوندم و بوسیدم. لبش رو زبونی کشید و ازم جدا شد، پرسیدم: راستی بچه ها کجان؟ در حالی که داشت میرفت سمت آشپزخونه، گفت: دیروز رفتند! تا نیمساعتی بعد از صبحانه دقیقا نمیدونستم چه کار باید بکنم و چی قراره اتفاق بیفته! فقط ذوق زده بودم. اسمر توی آشپزخونه داشت کِت و فِت میکرد و منم شو عربی میدیدم. یهو نوبت به آهنگ قلبی دق نوال الزغبی رسید. کمی صداش رو زیاد کردم و منم همراهش شروع به خواندن کردم. صدا زد: چه خبرته، صداش رو کم کن! و با کمی مکث: نوال رو دوست داری؟ بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: دوست دارم؟ عاشقشم، عاشق! و دوباره خوندن رو ادامه دادم. یهو با خالی شدن کاسه آب روی سرم شوکه شدم! متعجب زل زدم بهش، اما قبل از اینکه چیزی بگم، کاسه رو انداخت یک گوشه و درحالیکه می نشست روی پاهام، چنگ زد توی موهام: من توی بی چشم و رو، رو میکشم که دفعه دیگه توی چشمم نگاه نکنی و بگی عاشق یکی دیگهای! تازه دوزاریم افتاد که موضوع چیه، خنده کنان دستام رو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش جلو تا شکم و سینه هامون چسبید به هم. در حالی که مثلا میخواست خودش رو عقب بکشه: نمیخوام سعید، ولم کن، پاشو برو خونه نوال اینا ! خنده کنان گفتم: عزیز من خونهشون که اینجا نیست، حالا وقتی تو رفتی دیگه میرم اونجا! یهو با حرص حمله کرد به سمت لبام و چنان گازی گرفت که لبام بی حس شد! با همون وضع که صدام بیرون نمیومد خنده کنان گفتم: باشه باشه غلط کردم! و بعد از اینکه لبام رو ول کرد گفتم: اصلا دیگه خونهشون نمیرم! چند دقیقهای در کش و قوس بودیم و توی آغوش هم وول میخوردیم. تا جایی که کیر بی جنبه من هم یواش یواش از خواب بیدار شد! سفت شدنش رو اسمر هم حس کرده بود چون جنب و جوشش رو کم کرد و به بهونه ای خواست از روی پام بلند بشه، ولی از نظر من دست به مهره بازی بود! زل زدم توی چشماش و شروع کردم ازش لب گرفتن! به ظاهر کمی مقاومت کرد ولی جدی نبود و منم نمیخواستم کوتاه بیام! دستام دور دست ها و بدنش قفل شده بود. از پایین شل و سفت شدن و دل دل زدن کیرم زیر کُسش و از بالا خوردن لباش باعث شد اونم تحریک بشه و دستاش آروم شروع کرد به نوازش کردن پهلوهام! خیسی پیرهن و سر و کله من باعث شده بود اونم خیس بشه. وقتی دیدم دیگه قصد رفتن نداره، دستام رو از دور کمرش برداشتم و پیچوندم دور گردنش و با ولع بیشتری مشغول لب گرفتن شدیم. دستپاچه لباش رو میخوردم و گاهی توی آغوشم می چلوندم و گاهی با موهاش بازی و نوازش میکردم. اونقدر عطش و عجله داشتم که نفهمیدم کی پیراهنش رو درآوردم و دراز کشیدم روش. زیر پیرهنش فقط شورت و سوتین مشکی رنگی پوشیده بود. راستش خودم هم دلیل اون همه عجله رو نمیدونستم و فقط میخواستم هر چه سریعتر ارضا بشم، شاید توی کف بودن چند ماهه یا شایدم خود اسمر باعثش بود. به سرعت روش دراز کشیدم و بدون اینکه کیرم رو دربیارم شروع به بالا و پایین کردن، کردم. اسمر که دید اصلا تو حال خودم نیستم و کارم رو درست پیش نمیبرم، خودش دست به کار شد. دستش رفت سمت پایین و با باز کردن زیپ شلوارم، کیرم رو از توی شورت و شلوار کشید بیرون. با حس گرمی دستش روی کیرم بیشتر تحریک شدم و توی دست اسمر جوری تلمبه میزدم و فشار میدادم که دو سه سانتی بعد از کلاهک کیرم هم به شیار کُسش میرسید و انگار اونم از این همه عطش من خوشش میومد، چون از یک طرف دستش رو بیشتر به کیرم فشار میداد و از طرف دیگه با محکم گرفتن گردنم با شدت بیشتری ازم لب میگرفت. سه چهار دقیقه ای توی این وضعیت و با کشیدن کیرم لای پاهاش حال میکردم ولی احساس میکردم سگک بزرگ کمربندم که اون روزا مد بود، داره اذیتش میکنه. توی یک چشم بهم زدن لباسام رو در آوردم و کیر بدست جلوش ایستادم انتظار خندیدن و یا مسخره کردنش رو بابت این همه دستپاچگی داشتم، ولی گویا اونم دست کمی از من نداشت و قبل از دراز کشیدن من، خودش شورتش رو از پاش درآورد و با باز کرد دستاش منو به آغوشش دعوت کرد. بدون اینکه برم سمت کُسش، دراز کشیدم روش و کیرم رو انداختم لای پاش. و آروم شروع کردم لای پاش حرکت دادن. قسمت بالای کیرم که به روی کسش کشیده میشد خیس و لزج شده بود و همین باعث میشد روانتر حرکت کنه و با کشیدن روی چوچولش، اسمر رو هم بیشتر تحریک کنه . هیچ حرفی بینمون ردو بدل نمیشد و فقط لبامون گره خورده بود و زل زده بودیم توی چشمای هم و نفسامون بهم میخورد! صورت اسمر کم کم داشت قرمز میشد، آروم دستش رو با کشیدن از روی شونه تا بالای باسنم برد و به زور کردش بینمون غافل از اینکه سورپرایز اصلیش در راهه، بدون اینکه تلمبه زدن رو قطع کنم کمرم رو کمی بالا گرفتم ببینم میخواد چکار کنه! با گذاشتن دستش به زیر کلاهک کیرم ، جوری تنظیم کرد که کیرم بیشتر روی کسش کشیده بشه، ولی یهو با باز کردن پاهاش و با فشار بیشتر به سمت داخل کسش، تا پشت کلاهک کیرم رفت داخل ! اُپن بود؟ ذوق حرکت اسمر و لمس داغی داخل کسش و همه چیز دست به دست هم داد که دیگه کامل کنترلم رو از دست بدم! با گفتن قربونت برم با یک حرکت همه کیرم رو چپوندم توی کسش و بدون وقفه حرکت کردم. فقط یکبار گفت مراقب باش توم نریزی، بعدش دیگه لباش توی دهنم بود و انگار حرفی نداشتیم. دستپاچه و به سرعت بالا و پایین میشدم و توی کُسش تلمبه میزدم و اسمر هم فقط گاهی آه و ناله ای میکرد و بعدش مشغول خوردن لبام میشد. بعد از تقریبا بیست سی تا تلمبه یهو آبم حرکت کرد. با عجله و نفس زنان کشیدم بیرون آبم رو پاشیدم رو شکمش و ولو شدم روش . بعد از چند دقیقه که حالم جا اومد تازه متوجه شدم حتی دست به سوتین و سینه هاش نزدهام. عصر و شب هم دو بار سکس طولانی و اصولیتر و توی باقی مونده سربازی دهها سکس دیگه هم داشتیم ولی از نظر هر دو مون اون سکس هول هولکی و دستپاچه اولمون بهترین و لذت بخش ترین سکسی بود که داشتیم . پایان نوشته: سعید لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده