minimoz ارسال شده در 3 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین دوست دختر × سکس داستانی × سکس با دوست دختر × داستان سکس دوست دختر × دوست پسر × داستان دوست پسر × سکس دوست پسر × شبی سرد اما گرم دوستان عزیز با تشکر از وقتی که میگذارید، قبل از شروع بهتره توضیحی در مورد این داستان بدهم. این داستان برگرفته از یک خاطره شخصی میباشد. این داستان متعلق به ایران و محیط ایران نیست. اسمها تغییر کرده و در حد توانم سعی کردم مشابه سازی و از واژههای فارسی استفاده کنم تا درک بهتری داشته باشید. اگر احیانا نتونستم داستان رو آنطور که باید دربیاورم، از حضورتان پوزش میخواهم. بهرنگ و سارا یک مهمانی ترتیب بودند که قرار بود توی اون جنسیت بچهشون رو اعلام کنند. به خاطر بیماری مامان حال و حوصله درستی نداشتم، تنهایی یک گوشه نشسته و فقط نظارهگر بودم. اکثر مهمونها رو میشناختم و از دوستان مشترکمون بودند چند نفری هم از اعضای خانواده و دوستان سارا بودند. که بینشون یک خانم تقریبا قد بلندی توجهام رو جلب کرده بود. اونم یک گوشه ایستاده و لبخند به لب بقیه رو تماشا میگرد. یک بافت یقه گرد شل تا روی باسن، شلوار جین کلاسیک و کفش پاشنه بلندی پوشیده بود. موهاش رو هم دم اسبی بسته و جام شرابی که انگار فقط برای سرگرمی دستش گرفته بود. چند باری به ظاهر چشم تو چشم شدیم، اما لبخند مشکوکی به لب داشت. نیمساعتی از مهمونی گذشته، اومد و اون طرف مبل نشست و بدون اینکه کسی رو خطاب کنه، آروم گفت: چقدر موهات سفید شده؟! منم موهای سفید کم نداشتم اما با این خیال که با یک نفر دیگه داره حرف میزنه، فقط زیر چشمی نگاهی به جامی که توی دستش داشت تاب میخورد انداختم و چیزی نگفتم. با کمی مکث و همراه با خنده کوچیکی: میگم، کی فکرش رو میکرد، بابک، اون پسری که همه رو ذله کرده بود، یک روزی اینقدر آروم و ساکت میشه؟! مات و مبهوت چرخیدم به طرفش و فقط خیره بهش موندم! همراه با خنده بلندتری بازم ادامه داد: احیانا که یادت نرفته اردوی دریاچه، چطور نصف شبی با به صدا درآوردن آژیر خطر، یک اردوگاه رو به هم ریختی؟! بی اختیار یاد اون اردویی که میگفت افتادم و خودم خندهام گرفت. به هر حال دوران نوجوانی بود و سرکشی های خاص اون دوره، ولی این کی بود که این چیزا رو میدونست، پس چرا من نمیشناختمش! در حال خندیدن داشتم توی مغزم بچهها رو مرور میکردم شاید یادم بیاد که کی هست! با تعللم در جواب، خودش فهمید که نشناختهمش، پرسید: واقعا نشناختی؟! ماریا هستم! دروغ چرا بازم یادم نیومد و تا جایی که حضور ذهن داشتم همکلاسی به اسم ماریا نداشتیم. قبل از اینکه چیزی بگم خوشبختانه خودش گفت: بابا، ماریا، کلاس C! آهااااا! با وجودی که خیلی سال گذشته بود اما خوشبختانه یک چیزایی یادم اومد! درسته، توی کلاس ما نبود و به خاطر همین چیزی از قیافهاش یادم نمونده بود. با عذر خواهی فراوان بابت نشناختن، از دیدنش ابراز خوشحالی کردم و چند دقیقهایی با ذوق و شوق خاطرات دبیرستان رو مرور کردیم. وقتی که گفت خواهر سارا است بیشتر شوکه شدم، چون چندسالی بود که سارا رو میشناختم، اما هیچ وقت ماریا رو ندیده بودم. با سر رسیدن بچهها و شروع برنامه حرفامون نیمه تمام موند. راستش از دیدنش و یادآوری خاطرات شیرین گذشته خیلی خوشحال شدم و به همین خاطر آخر شب ازش خواستم که اگر امکانش هست باز هم همدیگر رو ببینیم و بیشتر صحبت کنیم. استقبال کرد و برای سه شب بعد برنامهریزی کردیم. اونشب بیشتر صحبتهامون حول اتفاقات دبیرستان و سراغ گرفتن از بچهها گذشت، اما چندبار دیگه هم ملاقاتهامون تکرار شد و گاهی هم تلفنی از حال هم میپرسیدیم یا خونه بهرنگ دور هم جمع میشدیم ساعاتی رو کنار هم سر میکردیم. با گذر زمان رابطهمون بیشتر شد اما یک رابطه دوستانه. تقریبا هشت ماه بعد از بدنیا اومدن دختر بهرنگ و سارا و فرا رسیدن فصل برف و سرما، یکشب بهرنگ پیشنهاد داد که آخر هفته دخترشون رو بذارن پیش مامان سارا و یک سفر کوتاه زمستانی بریم! قرار اولیه بر این بود که مثل گذشته سهتایی(من، بهرنگ و سارا) بریم اما دو روز قبل از رفتن سارا گفت که ماریا هم گفته باهامون میاد. اتفاق عجیبی نبود، چون قبلا هم پیش میومد که قبل از سفر گاهی چندتا دوست دیگه بهمون اضافه میشدند و اتفاقا خیلی هم خوش میگذشت. برنامهریزی و تدارکات لازم رو انجام دادیم و طبق برنامه با ماشین بهرنگ که مناسب اینجور سفرها بود، صبح شنبه راه افتادیم. مقصدمون یک مکان توریستی دنج در دل کوهها بود، قبل از این هم چندباری اومده بودیم. قیمتش مناسب و محیط امن و آرومی داشت. در طول مسیر و تا زمان شام همه چیز عادی بود و با شوخی و خنده و گاهی شیطنت گذشت. بهرنگ و سارا بعد از خوردن شام و کمی صحبت به بهانه زود خوابیدن رفتند، اما من و ماریا مدتی توی لابی نشستیم و رفتیم بیرون از هتل که کمی قدم بزنیم. با وجود لباس گرم و مناسب، بازم هوا سرد بود، زد به سرم کمی شیطنت کنیم تا مجبور به فعالیت بشیم و گرممون بشه! همینطور که میرفتیم، بیهوا ماریا رو هل دام و انداختم توی برفها و دوسه تا گلوله برفی بهش زدم! اولش جا خورد، اما خندیدن من لجش درآورد و به فکر انتقام افتاد! خنده کنان و با پرتاب گلولههای برفی افتاد دنبالم. بعد از طی مسیری، سرعتم رو کم کردم تا رسید بهم و اونم من رو انداخت توی برفها و با حرص شروع کرد برف ریختن روی سر و صورتم. البته منم بیکار نبودم و مثلا مقابله به مثل میکردم. کمکم بدنامون گرم شد و همین باعث شد بازیمون رو گستردهتر کنیم. یک ساعتی عین بچهها توی سروکله هم میزدیم و خنده کنان دنبال هم میدویدیم. یهو به خودمون اومدیم دیدم که کلی از هتل فاصله گرفته و دیگه به هن و هن افتادهایم. از طرفی هم هرچه زمان میگذشت هوا سرد و سردتر میشد و دیگه بیرون موندن خیلی عاقلانه نبود. در حال صحبت و قدم زنان برگشتیم به طرف هتل، اما واقعا سرما بیداد میکرد و دوباره بدنامون کرخت شده بود. مجبور شدیم کمی قدمهامون رو سریعتر کنیم تا زودتر به هتل برسیم. وقتی که رسیدیم توی لابی اولش پیشنهاد کردم بریم توی بار چیزی بنوشیم تا کمی گرم بشیم، اما دوباره گفتم: میگم اگر مایل هستی یک چیزی بگیریم و ببریم توی اتاق، که هم راحت بشینیم و هم بیشتر صحبت کنیم. استقبال کرد، یک شیشه بلودر و مقداری تنقلات گرفتم و رفتیم به سمت اتاق من. کت و پالتوها رو آویزون کردیم و کنار هم نشستیم روی نیمکت و میز چوبی نزدیک بخاری و در حال تماشای تلوزیون مشغول شدیم. خوشبختانه اتاقها گرم بودند و خیلی طول نکشید تا اون سرمای سوزدار از تنمون دربیاد. ولی گرم صحبت، یهو شمار پیکها از دستمون در رفت و کمی زیاده روی کردیم! ماریا در حالی که مستی از سر و روش می بارید ته مونده پیک آخرش رو سر کشید و یهو چرخید و میخواست دراز بکشه روی نیمکت! ازش خواستم یا بره روی تخت یا بذار چیزی بیارم برای زیر سرش، اما سرش رو گذاشت روی پای من و گفت نمیخواد، همینجوری راحتم! خودم رو تا لبه نیمکت کشیدم تا فضای بیشتری داشته باشه. چند ثانیه چشماش رو بست و توی همون حالت: واای بابک، چقدر امشب چسبید! خیلی وقت بود که مشروب اینقدر بهم حال نداد بود، فکر کنم بخاطر سرما بود! تکیه دادم به دیوار و به شوخی گفتم: نه، به خاطر اینه که با من هم پیاله شدی! خنده کوچیکی کرد و دیگه چیزی نگفت. بعد از کمی بستن چشماش، چرخید به پهلو( به سمت جلو) و در حالیکه پاهاش رو جمع میکرد: میگم، کاش به بهرنگ سارا هم بگیم بیان پیشمون؟! پوز خندی زدم و گفتم: اونا فعلا وقت ندارند! متعجب سرش رو چرخوند: وقت ندارند؟! مگه دارند چکار میکنند؟ خنده کنان گفتم: الان که نمیدونم توی چه مرحلهای هستند، ولی احتمالا امشب سرشون خیلی شلوغه، لابد میخوان تلافی این چند وقتی که سوگل(دخترشون) مزاحمشون شده رو در بیارند! ندیدی چه عجلهای برای رفتن داشتند! تازه دوزاریش افتاد و خنده کنان: راست میگیها، تعجب کردم که چرا اینقدر زود رفتند بخوابند! همانطور با خنده گفتم: البته اگر اصلا قصد خوابیدن داشته باشند! صحبت حول این موضوع، زیاده روی در نوشیدن و حالا هم حالت بدن ماریا، باعث شد که منم کم کم از حالت عادی خارج بشم! همانطور که حرف میزدم و شوخی میکردم با احتیاط کف دستم رو گذاشتم روی صورت ماریا. صورتش داغ بود و انگار از کوره درآورده بودند. برای لحظاتی دستم رو بی حرکت نگه داشتم تا عکس العملش رو بسنجم. یهو از جاش بلند شد و بعد از کشی به بدنش، با فتش رو درآورد و همزمان با دراز کشیدن مجدد، بادی به زیر موهاش انداخت و دوباره صورتش رو گذاشت روی پای من. اوضاع از اونی هم که بود بدتر شد، تا قبل از این خیال میکردم اونم مثل من چیزی زیر بافت داره اما نه، فقط یک نیمتنه اسپرت نخی زیرش بود. باقی مونده مشروبم رو گذاشتم رو میز و با تردید دستم رو بردم روی بازوش و بعد از چند ثانیه آروم کشیدم تا روی شونهاش. پاهاش رو بیشتر جمع کرد روی شکمش و خیره به جلو: بابک راستی رابطهات با اون دختره تا کی ادامه داشت؟ نوک انگشتام رو روی پوست بازوش حرکت دادم و متعجب پرسیدم: دختره کیه؟! *همون یهودیه! اسمش چی بود؟ یادمه همهجا با هم بودید! ای لعنت بهت! ناخودآگاه یاد مریم افتادم و کمی دلم گرفت، ولی نمیخواستم بهش فکر کنم، سرم رو تکیه دادم به دیوار و همراه با نفس عمیقی گفتم: مگه یادت نیست؟ اواسط سال آخر رفتند آمریکا و بعد از اون دیگه ندیدمش! بدون عکس العمل خاصی: نه، نمیدونستم، و با یک مکث طولانی، بدون مقدمه: سکس هم داشتید؟! بافتش رو از روی میز برداشتم و در حالی که تا میزدم، با حرص گفتم: نه! نگاهش چرخید به سمت بالا و متعجب پرسید: واقعا، چرا؟ اون که خیلی دوستت داشت! عصبی پام رو از زیر سرش کشیدم و در حالیکه اون کنجکاوانه میخواست ببینه دارم چکار میکنم، همزمان با گذاشتن بافت زیر سرش، جلوی نیمکت، روی زمین نشستم و دستم رو گذاشتم رو صورتش و کمی فشار دادم، زل زدم توی چشماش و با نزدیک کردن صورتم، جوری که نفسهامون به هم تنیده میشد، گفتم: الان وقت پرسیدن این سوالهاست؟ سکس نکردیم چون شرایطش پیش نیومد! خنده کوچیکی کرد ولی قبل از اینکه چیزی بگه، خیره تو چشماش لبم رو تا یک سانتیمتری لبش بردم و آروم گفتم: ماریا خانم، سکس، باید مقدماتش فراهم بشه! لبخندش بیشتر شد و دستش رو گذاشت روی دست من. همین رو اعلام آمادگی تلقی کردم و بدون تعلل لبم رو کشیدم روی لبش و بوسه کوچیکی زدم! همراه با نفسی عمیق دستش رو از روی دستم برداشت و اینبار گذاشت روی صورتم و کمی لباش رو از هم باز کرد. با یک بوسه دیگه لب پایینش رو بین لبام گرفتم و همزمان با مکش، نوک زبونم رو روی لبش کشیدم. آروم دستم رو تا روی گردنش حرکت دادم و مشغول نوازش شدم. چندبار لبامون بین هم قرار گرفت و از هم جدا شد، اما با بردن دستش به پشت گردنم اجازه جدا شدن نداد و دیگه فقط لبامون جابهجا میشد وگاهی هم زبونمون توی دهن اون یکی جا خوش میکرد. توی همون وضع پیکم رو از روی میز برداشتم و تهموندهاش رو از گوشه لبش ریختم بین لبامون. لبامون خیستر شد و صدای ملچ و ملوچش توی اتاق میپیچید و همین حس بهتری میداد. لب میگرفتیم و دیگه وسعت بازی دستامون حد و مرزی نداشت. وقتش بود که به جاهایی دیگه بدنش سرک بکشم. لباش رو رها کردم ازش جدا شدم. روی دو زانو ایستادم و ماریا رو هم نشوندم. با چند بوسه به روی گردن و شونه هاش نیمتنهاش رو در آوردم و همزمان با مالیدن و نوازش، لبام رو به نوک پستوناش رسوندم. دوتا پستون نه چندان بزرگ، اما خوش دست و خوش فرم، که جون میداد واسه خوردن و بازی کردن. با گرفتن نوک یکیشون بین لبام، صدای آه ماریا توی اتاق پیچید و انگشتاش لای موهای من فرو رفت و سرم رو بیشتر به سمت خودش کشید. مرتب لبام روی ب پستوناش جابهجا میشد و دستام گاهی روی پهلوهاش میچرخید و گاهی هم با پستوناش سرگرم میشد. ماریا هم بیکار نبود، گاهی دستاش میرفت زیر لباس من و گاهی مشغول نوازش سر و صورتم میشد و هرزگاهی هم لباش سر وکله من رو میبوسید. بعد از چند دقیقه خوردن و بازی با پستوناش بلند شدم سر پا، خم شدم و دوباره برای لحظاتی لبامون رو به هم رسوندیم و مشغول خوردن و لب گرفتن شدیم. همانطور که لبامون به هم گره خورده بود زیپ شلوارم رو بازم کردم و کیر نیمه سفت شدهام رو بیرون کشیدم. لباش رو ول کردم و همزمان با راست شدن کمرم کیرم رو جلوی دهنش گرفتم! همانطور که خیرشده بود توی چشمام گوش لبش رو گاز کوچیکی گرفت و آروم دستاش رو آورد به سمت کیرم، با حلقه شدن انگشتاش و احساس گرمی دستاش، کیرم کمی قد کشید و سفتتر شد! بعد از چند بار دست کشیدن، نگاهش رو از توی چشمام برد به سمت کیرم و آروم لبش رو گذاشت نوکش، چشمام رو بستم و بی اختیار کمی باسنم رو به جلو هل دادم که باعث شد کلاهکش بین لباش قرار بگیره، چند ثانیه همانطور که انگشتان دو دستش دور کیرم قفل شده بود، فقط نوک زبونش رو به نوک کیرم میزد و هرزگاهی هم یک میک کوچیک میزد. بعد از لحظاتی لبهاش رو کمی باز تر کرد و با فرو کردن کردن کیرم، لباش پشت کلاهک قفل شد. همزمان که زبانش دور تا دور کلا هک میچرخید، دستانش رو کیرم جلو و عقب میشد. دستام رو بردم لای موهاش و بعد از کمی بازی کردن، پشت سرش رو گرفتم و کمی کیرم رو فشار دادم. تا نصفه فرو رفت ولی لباش رو سفت کرد، انگار مایل به این کار نبود. منم پافشاری نکردم و توی همون وضع نگه داشتم. دستاش رو از دور کیرم برداشت. با باز کردن کمربند و دکمه، شلوار رو همراه با شورتم تا زیر زانو پایین کشید و همزمان با ساک زدن با گرفتن تخمام توی دستاش مشغول بازی با اونا شد! ترکیب مستی و لذت ساک زدن برام، حسابی حالم رو جا آورده بود و روی ابرا سیر میکردم ولی دیگه ادامه دادن جایز نبود و باید زودتر میرفتیم روی تخت. کیرم رو از توی دهنش بیرون کشیدم. با گرفتن زیر بغلهاش، بلندش کردم و همزمان پاهام رو از توی شلوار و شورت درآوردم. همراه با دوسه تا بوسه آبدار به لبای هم، رفتیم به سمت تخت. توی فاصله ای که من کفش و باقی مونده لباسهام رو درمیآوردم، اونم نشست لبه تخت کفشاش رو درآورد و خودش رو به پشت انداخت روی تخت و قبل از این که من برم سراغش خودش دکمه شلوارش رو هم باز کرد. بین دوتا پاش روی دو زانو(روی زمین) نشستم و با رسوندن لبام به روی شکمش، همزمان که انگشتام رو روی شکم و پهلوهاش میکشیدم، مشغول بوسیدن همه جای شکمش شدم. آروم دوتا انگشت رو از کنارهها کردم زیر کش شورتش و همزمان که ذره ذره میکشیدم به سمت پایین، روی یک خط مستقیم از زیر نافش میبوسیدم و میرفتم به سمت دروازه بهشت. بالاخره لبهام به دامنه پایینی تپه ونوسش رسید! دیگه نبوسیدم و این بار نوک زبونم رو از لای شیار به چوچولش رسوندم و قلقلکی دادم، همزمان با آهی کشیده، میان تنه ماریا ده پانزده سانتی از تشک فاصله گرفت و دوباره ول شد! دیگه کشش ندادم، سریع با کشیدن شورت و شلوارش رو به بالا ، پاهاش کاملا اومدند بالا . از پاش درآوردم ودستام رو گذاشتم پشت روناش دیگه نذاشتم که بیاره پایین. زبونم رو بردم پایین شیار کُسش و با یک لیس تا بالا کشیدم، ماریا همرا با نالهی بلند، پاهاش رو به زور از هم باز کرد و کف پاهاش رو روی شونههای من گذاشت. اینجوری بهتر بود، چون همه چیزش در اختیارم بود و راحت میتونستم همه جا رو بخورم. خوشبختانه صدای ماریا با صدای تلوزیون آمیخته میشد و بعید میدونم از بیرون شنیده میشد ولی به هر حال صداش قطع نمیشد و بدنش به پیچ و تاب افتاده بود. بعد از سه چهار دقیقه خوردن و لذت بردن ماریا، دستهام رو گذاشتم دوطرف باسنش و همزمان با جمع کردن پاها به روی شکمش، خودم هم بالا رفتم و لبام رو به لباش رسوندم. کیرم اونقدری سفت شده بود که خودش جلوی درگاه بهشت منتظر اذن ورود بمونه! همانطور که لبامون توی هم وول میخورد، هرزگاهی کیرم خودی نشون میداد با تقهای به کُسش، حرکتی میکرد، بالاخره بعد از چند ثانیه، ماریا به دادش رسید و یک دستش رو برد پایین و با گرفتن پشت کلاهک راه ورود رو نشونش داد. با ورود کلاهک کیرم به داخل کسش، دوبار دستش بالا اومد و پشت گردنم قرار گرفت و با اشتهای بیشتری مشغول خوردن لبام شد. دوسه بار خیلی آروم در حد یکی دوسانت، جلو عقب کردم و در ادامه با یک فشار ممتد اما خیلی آروم، تا ته فشار دادم! با شروع فشار دادن من، ماریا لبام رو ول کرده و همزمانه با ناله ممتد با تکون دادن پی دیر پی سرش ازم میخواست که ادامه بدم. به محض چسبیدن بدن هامون به هم، به سرعت لبم رو کشید توی دهنش و مشغول میکیدن شد. با یک فاصله کوتاه به نرمی شروع به حرکت کردم و لابهلای هر چندتا حرکت نرم، دوسه تا ضربه محکم میزدم. پاهای ماریا کامل از هم باز شده و دور کمرمن قفل شده بود اما نیمی از بدن من روی تخت نبود و همین یکم کار رو سخت میکرد. بعد از دو سه دقیقه تلنبه زدن، سریع از روش بلند شدم و کیرم رو هم بیرون کشیدم. ازش خواستم روی چهار دست و پا بایسته و خودم تا لبه تخت کشیدمش عقب. کمی ازآب دهن ریختم روی کیرم و دوبار کردم تو و شروع به حرکت کردم. دستهای من روی همه نقاطی که دسترسی داشتم میچرخید و بدنش رو نوازش میکرد و حتی گاهی از کنار بدن به روی پستوناش میرسید و ماساژی هم به اونا میداد. دستای ماریا هم گاهی لای موهای خودش میچرخید و گاهی هم تا پهلوی من میرسید و هرزگاهی هم سعی میکرد از لای پاش انگشتاش رو به تخمهای من برسونه و نوازشی کنه! بعد سه چهار دقیقه کردن توی این پوزیشن ازم خواست که کامل بریم روی تخت و بخوابم روش تا گرمای بدنم رو حس کنه. بدون فوت وقت انجام دادم. بازم دستامون دور بدن هم حلقه شد و لبامون بهم گره خورد! و کمکم سرعت بالا و پایین شدن باسن وکمر من بیشتر شد، هرچند که انگار ماریا از این پوزیشن بیشتر راضی بود اما خیلی طول نکشید که ازم خواست ضربههام رو محکمتر و تندتر کنم و خودش هم موقع فرود، باسنم رو محکمتر میکشید تا ضربه محکمتری بخوره. بعد از ده بیست ضربه محکم بالاخره دستاش شل شد و و در عوض کُسش شل و سفت میشد. همین تراکنش عضلات داخلی کُسش کمک کرد تا منم نتونم زیاد طولش بدم و به جون دادن افتادم، دستپاچه کیرم رو بیرون کشیدم و تمام شیره جونم رو روی شکم ماریا خالی کردم. هر چند که هنوز کیرم دل دل میزد اما دیگه نای ایستادن و تمیز کردن هم نداشتم. خودم رو ول کردم روی ماریا خراب شدم. با چند بوسه و لب گرفتن طولانی پایان کارمون رو جشن گرفتیم و… ! صبح ساعت نه با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدیم، بهرنگ بود ! زدم روی آیفون خواب آلود گفتم: بلــــــــــــــه! با حرص: بله و کوفت، میگم اگر کثافت کاریهاتون تموم شده افتخار بدید یکه صبحانه هم با ما بخورید! صداه قهقهه من و ماریا توی گوشی و اتاق پیچید و بهرنگ: زهـــر مار! گم شید کلی کار داریم! گوشی رو قطع کردم اما ماریا در حالی که پشت به من بود با صدای بلند میخندید، دستم رو برد روی شکمش و با چرخیدن به صورت دمرو، من رو هم کشید روی خودش. لحاف رو محکمتر کشید و با لحنی لوس گونه: بابک نمیشه ما نریم؟! بیرون خیلی سرده! محکم بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم: چه بهتر، بازم میاییم خودمون رو گرم میکنیم! و دوباره صدای خندهمون اتاق رو پر کرد! پایان بابت ایرادات احتمالی پیشاپیش پوزش میخوام نوشته: یک آشنا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده