رفتن به مطلب

داستان سکسی برده جنسی زندایی شدم


gayboys

ارسال‌های توصیه شده


بردگی بردیا برای زن داییش
 

سلام به همه🙌🏻
این خاطره نیست و یه داستان فانتزی فوت فتیشه
داستان شروع بردگی بردیا برای زن داییش عاطفه هست
این داستان ۷ پارته ، ولی چون اینجا بیشتر از ۵ پارت نمیشه گذاشت مجبورم دو پارت یکی کنم برای همین طولانی شده
کسایی از این داستان خوششون میاد که علاقه به عرق پا و کفش داشته باشن ، پس کسایی که دوست ندارن نخونن

بردیا یه پسر آروم و یه‌خورده خجالتی بود که بیشتر وقتایی که داییش خونه نبود، می‌رفت پیش زن‌داییش، عاطفه. خونه‌ی عاطفه واسه بردیا یه جورایی مثل پناهگاه بود. عاطفه خیلی مهربون و صمیمی بود، همیشه کاری می‌کرد که بردیا حس راحتی کنه. دایی‌شم که همیشه سر کار یا سفر بود، واسه همین بردیا و عاطفه حسابی با هم صمیمی شده بودن.

عاطفه بیشتر روزا بعد از کار می‌رفت باشگاه، و وقتی برمی‌گشت، همیشه خسته ولی خوشحال بود. کفش های ورزشی و جوراباشو همون دم در می‌ذاشت و می‌گفت:
«آخیش، خونه از همه‌جا بهتره!»

بردیا از بچگی حس خاصی به بوی کفش ها و این چیزا داشت. ولی این حس، وقتی بزرگ‌تر شد، یه طور دیگه‌ای شده بود. کفشای باشگاه و جورابای عاطفه براش یه جذابیت عجیبی داشتن. هر وقت که عاطفه حواسش نبود یا داشت یه کاری می‌کرد، بردیا یواشکی می‌رفت سراغشون.

یه روز که عاطفه از باشگاه برگشته بود و مثل همیشه خسته روی کاناپه افتاده بود، با خنده به بردیا گفت:
«یه چایی می‌ریزی برام؟ امروز خیلی خسته شدم.»
بردیا سری تکون داد و رفت سمت آشپزخونه. ولی فکرش هنوز پیش کفشا و جورابای عاطفه بود که همون دم در افتاده بودن.
وقتی زن داییش چاییش رو خورد ، به سمت حموم رفت
بردیا با خودش گفت :
«فقط یه لحظه برم ببینم، عاطفه که حواسش نیست.»

یواشکی برگشت دم در، کنار کفشا نشست. کفشا هنوز گرم بودن، انگار می‌تونست حس کنه عاطفه چقدر خسته شده. جوراباشم یه بوی خاصی می‌دادن که برای بردیا خیلی عجیب و جذاب بود. انگار این بو یه چیزی رو تو وجودش قلقلک می‌داد.

همین که داشت بیشتر تو فکر می‌رفت، صدای عاطفه از تو حموم بلند شد.

بردیا هول شد، سریع بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. وقتی عاطفه از حموم اومد، موهاش هنوز خیس بود و با خنده گفت:
«چیه؟ تو هم مثل خودم خسته‌ای؟ راحت باش عزیزم اینجا خونه خودته.

بردیا لبخند خجالتی زد و گفت:
«خب، شما هم مثل مامانم هستین دیگه.»

عاطفه با خنده سری تکون داد و نشست رو کاناپه. ولی تو ذهن بردیا هنوز اون بوی کفشا و حس عجیبی که ازشون گرفته بود، دور نمی‌شد. خودش نمی‌دونست چرا، ولی حس می‌کرد یه جورایی این بو و این لحظه‌ها براش خیلی مهمن.
روز بعد
عاطفه بعد از یه روز شلوغ و خسته‌کننده از باشگاه برگشت خونه. همین که دم در رسید، با یه آه بلند کفشاشو درآورد. کفش های ورزشی‌اش همون‌طور که از پاهاش جدا شدن، یه بوی تند و گرم پخش کردن. خودش یه لحظه مکث کرد و با اخم زیر لب گفت:
«آخه چرا این‌قدر پاهام عرق می‌کنن؟! اصلاً جورابم که نفس نمی‌کشه! یه جورایی شرم‌آوره… حتماً باید بشورمشون.»

بردیا که اون طرف سالن نشسته بود، صدای عاطفه رو شنید و حس کرد قلبش تندتر می‌زنه. نگاهش بی‌اختیار به کفش های ورزشی عاطفه افتاد که دم در رها شدن. عاطفه کفشاشو با دست کمی جلوتر هل داد و جوراباشو هم از پا درآورد و همون‌جا توی کفشا چپوند. دوباره زیر لب گفت:
«اوف، بو میدن… حالا که حوصله ندارم،
بردیا من میرم خرید و میام زود.
بردیا با دقت هر کلمه رو شنید. عاطفه کیفش رو برداشت، کفش های کالجش رو بدون جوراب پوشید و از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. همون لحظه یه موج هیجان از سر تا پای بردیا گذشت. مطمئن شد که عاطفه به این زودی‌ها برنمی‌گرده.

بلند شد و آروم قدم‌زدن به سمت دم در رو شروع کرد، انگار که نمی‌خواست حتی صدای قدم‌هاش رو کسی بشنوه. به کفشا که رسید، زانو زد. کفش های ورزشی عاطفه، هنوز گرم بودن و بوی تند و خاصشون فضا رو پر کرده بود. بردیا دستش رو به کفشا نزدیک کرد و کمی مکث کرد. انگار نمی‌خواست این لحظه رو خراب کنه.

با احتیاط یکی از کفشا رو برداشت، انگار که یه شیء ارزشمند دست گرفته. دماغش رو نزدیک لبه‌ی کفش برد و یه نفس عمیق کشید. بویی که به مشامش رسید، تند و غلیظ بود، یه ترکیب عجیب از عرق و چیزی که برای بردیا کاملاً توصیف‌ناپذیر بود. نفسش رو حبس کرد و دوباره بو کشید. این بو براش مثل یه راز بود، یه چیزی که فقط خودش می‌تونست درک کنه.

بعدش سراغ جورابا رفت که همون‌طور تو کفشا بودن. وقتی یکی از جورابا رو بیرون آورد، حس کرد هنوز کامل خیسن انگار گرمای پاهای عاطفه توشون مونده بود. با یه هیجان کنترل‌نشده، جوراب و نزدیک دماغش گرفت و بو کشید. تند، عمیق و غلیظ… انگار این لحظه برای بردیا مثل کشف یه دنیای جدید بود.

چند دقیقه‌ای همین‌طور گذشت. بردیا نمی‌خواست این لحظه تموم شه، اما می‌دونست که باید زودتر جمع‌وجور کنه قبل از اینکه عاطفه برگرده. جورابا رو دوباره گذاشت سر جاشون تو کفش ها و همه‌چی رو دقیقاً همون‌طور که بود مرتب کرد. بعد، با یه لبخند کمرنگ، برگشت سر جاش نشست.
ولی تو دلش، هنوز ضربان هیجانش ادامه داشت. خودش نمی‌فهمید چرا این حس این‌قدر براش خاص و عجیب بود، ولی می‌دونست که همین بو و همین لحظه، چیزی بود که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنه.
یک ساعت بعد
عاطفه با کیسه‌های خریدش برگشت خونه. دم در که رسید، دید بردیا هنوز همون‌جاست و با لبخند بهش نگاه می‌کنه. قبل از اینکه چیزی بگه، بردیا سریع بلند شد و گفت:
«زن‌دایی، بده کیسه‌ها رو، خسته شدی دیگه.»

عاطفه با خنده گفت:
«نه بابا، اینقدرام سنگین نیستن، ولی باشه، مرسی عزیزم.»

بردیا کیسه‌ها رو گرفت و عاطفه یه نفس عمیق کشید. بعد کفشای کالجش رو در اورد و راه افتاد سمت کاناپه. همون‌طور که رو کاناپه لم می‌داد، گفت:
«آخ، باشگاه و خرید تو یه روز، یعنی تموم انرژیم تموم شد. انگار تو سی سال پیر شدم!»

بردیا کیسه‌ها رو گذاشت تو آشپزخونه و اومد سمت عاطفه. چند لحظه مکث کرد، انگار که بخواد چیزی بگه ولی مردد بود. آخرش نفس عمیقی کشید و گفت:
«زن‌دایی؟»

عاطفه که چشماشو بسته بود و دستاشو پشت سرش گذاشته بود، با همون حالت گفت:
«هوم؟ چی شده عزیزم؟»

بردیا با کمی خجالت گفت:
«می‌خواین پاهاتونو ماساژ بدم؟»

عاطفه چشماشو باز کرد و بهش نگاه کرد. ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
«نه بردیا ، این چه حرفیه؟ پاهای من… نه عزیزم، نیازی نیست.»

بردیا اصرار کرد:
«چرا زن‌دایی؟ شما خسته شدین. یه ماساژ کوچیک که چیزی نیست.»

عاطفه خندید و با دستاش پاهاشو کمی تکون داد.
«بردیا، پاهام عرق کرده، بو میده، اصلاً به درد این کارا نمی‌خوره.»

بردیا سری تکون داد و با صدایی که انگار از ته دل می‌اومد گفت:
«زن‌دایی، من که این چیزا برام مهم نیست. شما خسته‌ای، بذار یه کم آروم بشی.»

عاطفه با لبخند بهش نگاه کرد، انگار از این مهربونی و توجه لذت می‌برد. چند لحظه فکر کرد و بالاخره گفت:
«باشه دیگه، تو که انقدر اصرار می‌کنی… کی از ماساژ پا بدش میاد؟ بیا ببینیم چیکار می‌کنی.»

بردیا با هیجان آروم نشست پایین پای عاطفه. عاطفه پاهاشو کمی جلوم آورد و گفت:
«فقط حواست باشه، اگه دیدی بوش اذیتت کرد، بهم بگو، باشه؟»

بردیا خندید و گفت:
«نه زن‌دایی، خیالت راحت.»
بردیا دست‌هاش رو با دقت گذاشت دور مچ پای عاطفه و شروع کرد به ماساژ دادن. پوست پاهای عاطفه از عرق باشگاه هنوز کمی مرطوب بود، و بوی تندی که از پاهاش بلند می‌شد، کل فضا رو پر کرده بود. بردیا نفس عمیقی کشید، و هر بار که نفسش رو می‌داد، انگار یه موج لذت و هیجان تو وجودش جریان پیدا می‌کرد. بوی پاهای زن‌دایی براش نه‌تنها آزاردهنده نبود، بلکه به شکلی عجیبی براش آرامش‌بخش بود.

عاطفه چشم‌هاشو بسته بود و یه نفس عمیق کشید.
«وای بردیا، دستات انگار جادویی‌ان! این ماساژ از اوناییه که آدمو از خستگی در میاره. باورم نمی‌شه این‌قدر حرفه‌ای‌ای!»

بردیا با لبخند و آرومی گفت:
«زن‌دایی، خوشحالم که خوشتون اومده. فقط می‌خوام خستگی‌تون در بره.»

عاطفه خندید و پاشو کمی تکون داد.
«راستشو بخوای، نمی‌دونستم انقدر ماهری! اینجوری پیش بره، باید یه ماساژور حرفه‌ای استخدام کنم!»

بردیا با دقت و تمرکز به ماساژ ادامه داد. گرمای پاها و حس نرمی پوست زیر دست‌هاش، یه جور حس عمیق از نزدیکی به عاطفه بهش می‌داد. بوی پاها که از نزدیک قوی‌تر بود، چیزی بود که بردیا هر لحظه بیشتر ازش لذت می‌برد.

بعد از چند دقیقه، عاطفه دست‌هاشو پشت سرش گذاشت و به فکر فرو رفت. کمی مکث کرد و گفت:
«بردیا، یه چیزی بپرسم؟»

بردیا سرشو بلند کرد و با لبخند گفت:
«بله، زن‌دایی؟»

عاطفه کمی با خنده گفت:
«این بوی پاهام اذیتت نکرد واقعاً؟ خودم از این فاصله دارم حسش می‌کنم. نمی‌دونم چطور تونستی تحمل کنی!»

بردیا یه لحظه مکث کرد، ولی لبخندشو حفظ کرد.
«نه زن‌دایی، واقعاً اذیتم نکرد. این چیزا برام مهم نیست. فقط می‌خواستم خستگی‌تون در بره.»

عاطفه نگاهی بهش انداخت و با یه شیطنت خاص تو صداش گفت:
«جدی؟! حالا که این‌قدر مطمئنی، یه کاری بکن ببینم راست می‌گی یا نه.»

بردیا کمی جا خورد، ولی با کنجکاوی پرسید:
«چه کاری؟»

عاطفه لبخند زد و پای راستشو کمی جلوتر آورد.
«اگه راست می‌گی، بیا از نزدیک بو بکش ببینم! خودم دارم از این فاصله بوشو حس می‌کنم، تو که این‌قدر ادعا می‌کنی اذیت نمی‌شی، امتحان کن.»

بردیا نفسش تو سینه حبس شد. دلش می‌خواست این لحظه طولانی‌تر بشه، ولی تردید نداشت. سرشو نزدیک‌تر آورد و با احتیاط، یه نفس عمیق کشید. بوی تند و غلیظی که از پاهای عاطفه بلند می‌شد، کل وجودش رو پر کرد. حس می‌کرد این بو یه جور راز بود، یه چیزی که فقط خودش می‌تونست درک کنه.

عاطفه با دقت به عکس‌العمل بردیا نگاه کرد. بعد از چند لحظه، یه لبخند کمرنگ زد و گفت:
«خب، مثل اینکه واقعاً اذیت نمی‌شی… عجیبه، ولی خوبه. تو انگار واقعاً یه آدم خاصی هستی، بردیا.»

بردیا که هنوز کنار پای عاطفه بود، با خجالت سرشو بلند کرد و گفت:
«فقط می‌خوام شما راحت باشین، زن‌دایی.»

نوشته: mahiS

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


بردگی بردیا برای زن داییش - 2

سلام به همه🙌🏻
پارت دوم داستان بردگی بردیا برای زن داییش

عاطفه سرشو تکون داد و گفت:
«مرسی عزیزم. خیلی مهربونی.»
چند روزی گذشت و بردیا که تو این مدت خونه خودشون بود، حس می‌کرد دلش برای عاطفه تنگ شده. بالاخره، یه روز تصمیم گرفت دوباره به خونه زن‌دایی سر بزنه. وقتی رسید، عاطفه با یه لبخند گرم درو باز کرد.

«بردیا! عزیزم، خوش اومدی. دلم برات تنگ شده بود.»

بردیا خندید و بغلش کرد.
«منم همینطور زن‌دایی. اومدم یه سری بهتون بزنم، دیدم دایی نیست، گفتم تنها نباشین.»

عاطفه لبخند زد و بردیا رو به داخل دعوت کرد.
«دایی‌ات رفته ماموریت. خوب شد اومدی، حالا حوصلم سر نمی‌ره.»

بردیا کیفشو گوشه‌ای گذاشت و نشست. بوی آشنای خونه زن‌دایی، ترکیبی از عطر ملایم و بوی خاصی که همیشه حس می‌کرد، دوباره به مشامش رسید. انگار این بو بخشی از آرامش بود.

چند دقیقه‌ای با هم حرف زدند. عاطفه داشت برنامه روزشو توضیح می‌داد که به سمت آشپزخونه رفت و قابلمه‌ای روی گاز گذاشت.
«بردیا، عزیزم، من الان باید برم باشگاه. غذا روی گازه، حواست باشه نسوزه تا من برگردم. باشه؟»

بردیا لبخند زد و سر تکون داد.
«چشم زن‌دایی. خیالتون راحت باشه، همه‌چیز تحت کنترله.»

عاطفه کیف ورزشیشو برداشت و دم در ایستاد. با نگاه مهربونی به بردیا گفت:
«فعلاً عزیزم، تا دو ساعت دیگه برمی‌گردم. مراقب خودت باش.»

بردیا تا در رو بست، نشست روی کاناپه و نفس عمیقی کشید. دل تو دلش نبود. ذهنش پر از فکرای مختلف بود. یاد بوی کفشای عاطفه، جورابای باشگاهش و اون حس عجیب و خاصی که از ماساژ پاهاش گرفته بود، افتاد. لبخندی زد و با خودش گفت:
«بردیا، باید صبر کنی. وقتی زن‌دایی از باشگاه برگرده، وقتشه.»

حالا هر لحظه‌ای که می‌گذشت، براش مثل یه ابدیت بود. بوی غذا تو آشپزخونه پخش شده بود، ولی حتی اونم نمی‌تونست حواس بردیا رو پرت کنه. نگاهش هر چند دقیقه یه بار به ساعت بود و منتظر بود صدای در بلند بشه.

چشم‌اندازش این بود: وقتی عاطفه از باشگاه برمی‌گرده، کفش‌ها و جورابش خیس از عرق باشن و بوی تندشون کل خونه رو پر کنه. بعد، خودش وقت داشته باشه که به آرومی همه اون لحظات رو تجربه کنه؛ از بو کشیدن کفشا گرفته تا ماساژ پاهای زن‌دایی.

آشپزخونه هم داره کار خودشو می‌کنه و غذا آماده می‌شه، ولی بردیا انگار تو دنیای دیگه‌ایه، منتظر لحظه‌ای که همه چیز براش شروع بشه.
عاطفه که از باشگاه برگشت، هنوز خسته بود، ولی با همون انرژی همیشگیش وارد خونه شد. دم در ایستاد، کیفشو گذاشت کنار و گفت:
«بردیا، من اومدم. غذا نسوخته که؟»

بردیا از آشپزخونه بیرون اومد و لبخند زد.
«نه زن‌دایی، همه‌چی تحت کنترله. ولی شما خسته به نظر می‌رسید، باشگاه چطور بود؟»

عاطفه کتشو درآورد و با خنده گفت:
«خیلی سخت بود، مربی امروز سنگ تموم گذاشت! پاهام دیگه حس نمی‌کنه.»

همین‌جا بود که فکری به سر بردیا زد. چند لحظه مکث کرد، انگار داشت خودش رو برای چیزی آماده می‌کرد. بعد آروم نزدیک عاطفه شد، جلوی در زانو زد و با صدایی مطمئن گفت:
«زن‌دایی، اجازه بدید کفش‌هاتونو من دربیارم.»

عاطفه یه لحظه متعجب نگاهش کرد و بعد خندید.
«نه عزیزم، نکن این کارو. الان پاهام دیگه خیلی بو می‌ده. اون دفعه که ماساژم دادی، چند ساعت از باشگاه گذشته بود، بوش کمتر شده بود. ولی الان تازه برگشتم، اوضاع خیلی فرق داره.»

بردیا با اصرار گفت:
«اشکال نداره زن‌دایی، من که ناراحت نمی‌شم. بزارید کمکتون کنم.»

عاطفه با همون لبخند همیشگیش نگاهش کرد و گفت:
«باشه، حالا که خودت دوست داری.»

بردیا با دقت شروع کرد به باز کردن بند کفش‌های عاطفه. بوی عرق تازه که تو هوا پیچید، نفس عمیقی کشید و دلش تندتر زد. وقتی اولین کفش رو از پاش درآورد، یه بوی غلیظ و شور کل فضا رو پر کرد. عاطفه خندید و گفت:
«دیدی گفتم؟ گفتم الان خیلی بوی تندی داره، باور نکردی!»

بردیا با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
«نه زن‌دایی، خیلی هم خوبه. اصلاً نگران من نباشید.»

عاطفه که هنوز خندش بند نیومده بود، کفش دوم رو هم به بردیا سپرد. وقتی اونم درآورد، دوباره همون بوی غلیظ تو هوا پیچید. عاطفه نگاهی به بردیا کرد و گفت:
«خب، حالا که انقدر شجاعی، ببینم چیکار می‌کنی!»

بردیا آروم کفش‌ها رو گذاشت کنار و گفت:
«الان میام، پاهاتونو ماساژ میدم، حسابی حال کنید.»

عاطفه با لبخندی گفت:
«باشه عزیزم، منتظرم ببینم این دفعه هم چقدر حرفه‌ای عمل می‌کنی!»

بردیا سریع به آشپزخونه رفت تا یه حوله گرم بیاره، ولی تو دلش پر از هیجان بود. ماساژ دوباره پاهای عاطفه و بوی تندی که هنوز تو فضا بود، مثل یه ماجراجویی جدید براش بود.
عاطفه روی کاناپه لم داده بود، پاهاش رو دراز کرد و گفت:
«بردیا جان، بیا عزیزم. پاهامو ماساژ بده، دیگه واقعاً حس نمی‌کنم اینا پای خودمه! باشگاه امروزم خیلی سنگین بود.»

بردیا که حوله گرم و آماده‌شو آورده بود، با خوشحالی نشست جلوی پاهای عاطفه. دستش رفت سمت جوراب‌ها که هنوز کاملاً خیس و عرقی بودن. عاطفه نگاهش کرد و گفت:
«عزیزم، مطمئنی می‌خوای این کارو کنی؟ این جورابا الان دیگه رسماً یه حموم بخار شدن! بوی پاها که دیگه جای خود داره. اگه اذیت شدی، لازم نیست ادامه بدی ها!»

بردیا با جدیت و لبخند گفت:
«نه زن‌دایی، من اذیت نمی‌شم. خیالتون راحت باشه.»

عاطفه خندید و با لحن شوخی گفت:
«خب، خودت خواستی! من که چیزی نگفتم.»

بردیا آروم جوراب اول رو از پای عاطفه درآورد. بوی غلیظ و تندی که از عرق تازه‌ی پاها بلند شد، انگار یه لایه گرم روی صورتش نشست. نفس عمیقی کشید، دلش می‌خواست تمام این لحظه رو تو ذهنش ثبت کنه. بعد شروع کرد به ماساژ دادن پای برهنه‌ی عاطفه، دست‌هاش با دقت روی عضله‌های خسته و نرم پا حرکت می‌کرد.

عاطفه با چشمای بسته گفت:
«وای بردیا، واقعاً دستت طلاست. نمی‌دونم اگه تو نبودی، چطور از پس این همه خستگی برمی‌اومدم.»

بردیا که از بوی تند پاهای عاطفه حس می‌کرد قلبش تندتر می‌زنه، با همون آرامش ادامه داد. حالا جوراب دوم رو هم درآورد و گذاشت کنار. صدای عاطفه دوباره بلند شد:
«راستی، اگه واقعاً بوی پاهام اذیتت می‌کنه، بهم بگو. نمی‌خوام اذیت شی به خاطر من، باشه عزیزم؟»

بردیا با لبخند گفت:
«نه زن‌دایی، اصلاً. اتفاقاً خیلی خوبه. شما فقط استراحت کنید.»

عاطفه که انگار از این جواب راضی بود، سرشو به پشتی کاناپه تکیه داد و لبخندی زد. بردیا حالا با دقت بیشتری مشغول ماساژ دادن بود، ولی حس می‌کرد بوی تند و غلیظ پاها انگار داره وارد سینش می‌شه و تمام وجودشو پر می‌کنه. با این حال، به کارش ادامه داد، هر لحظه مطمئن‌تر از قبل.

بعد از تموم شدن ماساژ، عاطفه با خنده و لذت گفت:
«وای بردیا، تو فوق‌العاده‌ای! فکر نمی‌کردم کسی بتونه انقدر خوب ماساژ بده. دستت درد نکنه واقعاً.»

بردیا با لبخندی که توش یه جور افتخار موج می‌زد، گفت:
«خواهش می‌کنم زن‌دایی. شما فقط بگید، من همیشه در خدمتم.»

عاطفه یه نگاه شیطون بهش کرد و با خنده گفت:
«به نظرم دیگه دستاتو نشور، بوی پاهای من یادگاری بمونه روش! چی می‌گی؟»

بردیا یه لحظه خجالت کشید و خندید، ولی چیزی نگفت. عاطفه هم چشمکی زد و بلند شد که بره سمت آشپزخونه. بردیا توی دلش از خودش راضی بود؛ هم برای کمکی که به زن‌دایش کرده بود، هم برای لحظه‌هایی که براش مثل یه رویا بودن.
فردای آن روز، عاطفه در حال جست‌وجو در اینترنت برای پیدا کردن یک دستگاه ماساژور زیرپایی بود. صدای کلیک موسش به گوش می‌رسید و بردیا که در گوشه‌ای از اتاق نشسته بود، متوجه شد. قلبش شروع به تند زدن کرد؛ ذهنش پر از فکر و احساساتی که نمی‌توانست به زبان بیاورد. نمی‌خواست عاطفه دستگاه جدیدی بخرد، چون احساس می‌کرد با خریدن آن، دیگر جایی برای خودش باقی نمی‌ماند. اما هیچ‌وقت نمی‌توانست به راحتی بگوید: «من عاشق ماساژ پاهات هستم زن دایی، لطفاً دستگاه نخرید!» این جمله مثل یک سنگ سنگین در گلویش گیر کرده بود، و هر چه تلاش می‌کرد از دهانش بیرون بیاید، نمی‌توانست.

در دلش آشوبی به پا شده بود. چطور می‌توانست احساساتش را بیان کند، وقتی نمی‌خواست عاطفه از این موضوع باخبر شود؟

ناگهان یک تصمیم عجیب گرفت. بدون اینکه خیلی فکر کند، به سرعت از جا برخاست و جلوی کاناپه دراز کشید. با صدای بلند گفت: «زن دایی! زیرپایی ماساژور تون اینجاست!» و خندید.

عاطفه که به خاطر صدای غیرمنتظره بردیا از جا پریده بود، ابتدا مات و مبهوت نگاهش کرد، اما خیلی زود متوجه شوخی او شد. خنده‌ای بلند و از ته دل از دهانش بیرون آمد. با شوخی و نیشخندی گفت: «آها، حالا که اینجوریه بهتره پس دیگه ماساژور نخرم ها؟!

و ناگهان، بدون اینکه حتی بردیا فرصت داشته باشد عکس‌العمل نشان دهد، پاهایش را به سمت صورت او بلند کرد و چند ثانیه‌ای روی صورتش گذاشت. همان لحظه که پاهای عاطفه روی صورتش قرار گرفت، بردیا حس عجیبی از شادی و شگفتی را تجربه کرد. بوی عرق پا ، کمی خیسی پا ، احساس کرد که دنیایش یک‌لحظه متوقف شده و تنها چیزی که وجود داشت، همان لحظه بود. برای او، آن صحنه، بهترین چیزی بود که تا به حال تجربه کرده بود.

بردیا دلش می‌خواست که این لحظه ادامه پیدا کند، می‌خواست زمان متوقف شود تا بتواند بیشتر از این لحظات لذت ببرد. چیزی در درونش می‌گفت که همه چیز تغییر کرده است. شاید این تنها شروع چیزی بزرگ‌تر بود که در دلش شکل می‌گرفت.

ولی درست در همان لحظه، عاطفه پاهایش را برداشت و با یک لبخند شیطنت‌آمیز، به سرعت از او دور شد. بردیا که هنوز در شوک و حیرت آن لحظه بود، با چشمانی باز به سقف نگاه می‌کرد و در دلش آرزو می‌کرد که آن لحظه هرگز تمام نشود.

بردیا همچنان همان‌طور دراز کشیده بود، دست‌هایش را زیر سرش گذاشته و چشمانش را بسته بود، اما ذهنش پر از احساساتی بود که هر لحظه بیشتر درگیرش می‌کرد. به سختی می‌توانست خودش را کنترل کند، ولی هیچ نمی‌گفت. هیچ‌کدام از این لحظات، حتی لحظه‌ای که پاهای عاطفه به صورتش خورده بود، از یادش نمی‌رفت.

عاطفه که حالا متوجه شده بود که بردیا از جایش بلند نمی‌شود، با لحن شوخی و بازیگوش گفت: «خب، آقا بردیا! حالا که بلند نمیشی، بهتره همون‌جا بمونی. وقتی از باشگاه برگشتم، ازت استفاده می‌کنم!» و با خنده‌ای شیطنت‌آمیز نگاهش کرد.

بردیا که در دلش هنوز شگفت‌زده از لحظه‌ی پیش بود، با لبخندی کوچک و با همان لحن آرام و جدی جواب داد: «حالا که اینطوری، چشم زن‌دایی. همین‌جا هستم.»

عاطفه که به شوخی اینطور جواب بردیا را شنیده بود، با نیشخندی شیطنت‌آمیز ادامه داد: «عه! حالا که اینطور شد، هر کسی که بزنه زیر حرفش باید اون یکی رو پیتزا مهمونش کنه!»

بردیا که حالا کمی در دلش دودلی احساس می‌کرد، اما همچنان از موقعیت استفاده می‌کرد تا به عاطفه نزدیک‌تر باشد، با لبخندی پر از طنز و شوخی جواب داد: «اگه اینطوره، زن‌دایی، من که هیچ وقت زیر حرفم نمی‌زنم. پس بهتره هرچی می‌گید آماده باشید!» و چشمانش را باز کرد، همچنان به عاطفه نگاه می‌کرد.

عاطفه که این‌طور از حرف‌های بردیا خوشش آمده بود، با خنده‌ای بلندی گفت: «آره، اینطوری خیلی خوبه! حالا باید دید که چه کار خواهی کرد، بردیا!» و اینطور که به شوخی روی کاناپه تکان می‌خورد، فضایی پر از برق و شوق بینشان ایجاد شد.

بردیا نمی‌توانست از احساسی که در دلش داشت فرار کند. چیزی درونش به او می‌گفت که این لحظات ممکن است سرآغاز یک تغییر بزرگ باشد. او همچنان در همان حالت دراز کشیده بود و به عاطفه نگاه می‌کرد، با این امید که لحظه‌های بعدی پر از اتفاقات جدید و هیجان‌انگیز باشد.
عاطفه با خنده و شوخی‌هایی که بین خودش و بردیا رد و بدل شده بود، از روی کاناپه بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا لباس‌های باشگاهش را بپوشد ، قدم‌های آرام و مطمئنش روی زمین صدای خفیفی ایجاد می‌کرد، و بردیا که حالا روی مبل نشسته بود، نگاهش را از او برنداشت. ذهنش همچنان درگیر حرف‌های لحظاتی قبل بود و لبخند کوچکی روی لب‌هایش نشسته بود.

او به اطراف نگاه کرد، اما تمرکزش بر این بود که وقتی عاطفه بازمی‌گردد، اوضاع چطور پیش خواهد رفت. عاطفه در اتاق بود و صدای باز و بسته شدن کمدها به گوش می‌رسید.

چند لحظه بعد، صدای عاطفه از اتاق بلند شد: «ای بابا! این جوراب‌های باشگاهم خیلی بو میدن، اوففف! اصلاً نمی‌تونم این‌ها رو دوباره بپوشم!»

بردیا با شنیدن این جمله تکانی خورد. صدای عاطفه پر از طبیعی بودن بود، اما برای بردیا انگار طنین دیگری داشت. چند لحظه بعد، صدای پرتاب چیزی آمد. عاطفه جوراب‌هایش را با بی‌حوصلگی داخل سبد لباس‌های کثیف انداخته بود و خودش زیر لب گفت: «دیگه باید یه فکری به حال اینا بکنم!»

بردیا نگاهش را به گوشه‌ای دیگر دوخت، انگار نمی‌خواست عاطفه بفهمد که این جمله‌ها چطور در ذهن او نقش بسته‌اند. در همین حین، عاطفه از اتاق بیرون آمد. حالا لباس‌های ورزشی‌اش را پوشیده بود؛ یک ست ساده اما مرتب که کاملاً مناسب باشگاه بود. نکته‌ای که توجه بردیا را جلب کرد، این بود که او کفش‌های ورزشی‌اش را بدون جوراب می خواست بپوشه!

عاطفه که انگار این موضوع برایش عادی بود، بی‌اعتنا پاهاشو یکی یکی توی کفش ها کرد و بند کفش‌هایش را محکم کرد و رو به بردیا گفت: «خب، من دارم می‌رم. دو ساعت دیگه برمی‌گردم.» بعد مکثی کرد و با لحن شوخی ادامه داد: «راستی، بهتره زیر کاناپه آماده باشی، چون وقتی برگشتم، احتمالاً خیلی خسته‌ام!»

بردیا که از این شوخی هم غافلگیر شده بود و هم خوشحال، لبخندی زد و گفت: «چشم زن‌دایی، آماده‌ام!»

عاطفه خندید، کیف ورزشی‌اش را برداشت و از در خانه خارج شد. بردیا تا لحظاتی بعد همچنان به در نگاه می‌کرد که آرام بسته شد. حالا دوباره تنها بود، اما ذهنش پر از افکاری شده بود که نمی‌توانست آن‌ها را نادیده بگیرد.

دو ساعت و نیم گذشته بود و بردیا که روی مبل دراز کشیده بود، حالا با صدای پای آشنای عاطفه از بیرون هیجان‌زده شد. تپش قلبش تندتر شده بود، انگار تمام این مدت منتظر همین لحظه بود. سریع از مبل بلند شد و بدون لحظه‌ای تأخیر خودش را به زیر کاناپه رساند و دراز کشید. صدای کلید که در قفل چرخید و در خانه که باز شد، قلبش تندتر از همیشه می‌زد.

عاطفه وارد شد و در همان لحظه‌ای که چشمش به بردیا افتاد که زیر کاناپه دراز کشیده بود، خنده‌اش بلند شد. با همان خستگی اما لحن شوخی گفت: «می‌بینم که زیر قولت نزدی! باریکلا، آفرین بهت، بردیا!»

بردیا از زیر کاناپه سرش را کمی بالا آورد، لبخندی زد و گفت: «من همیشه سر قولم هستم زن‌دایی.»

نوشته: mahiS

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


بردگی بردیا برای زن داییش - 3
 

سلام به همه

عاطفه که به وضوح خسته به نظر می‌رسید، کیف ورزشی‌اش را گوشه‌ای گذاشت و بدون اینکه حتی کفش‌هایش را دربیاورد، روی کاناپه نزدیک در ورودی نشست. تمام حرکاتش نشان می‌داد که چقدر از گرمای هوا و تمرین‌های باشگاه خسته شده است. پاهایش، هنوز در کفش‌های ورزشی که بدون جوراب پوشیده بود، درست کنار سر بردیا بودند. بردیا بدون هیچ حرکتی همچنان زیر کاناپه دراز کشیده بود، اما هر لحظه بیشتر حس می‌کرد که نفس‌هایش کوتاه‌تر می‌شود. بوی عرق و گرمای پاهای عاطفه به وضوح به مشامش می‌رسید، اما به طرز عجیبی نه تنها اذیتش نمی‌کرد، بلکه او را غرق در یک حس خاص می‌کرد.

عاطفه که حالا سرش را به پشتی کاناپه تکیه داده بود، از بالای کاناپه نگاهی به بردیا انداخت، دستی برایش تکان داد و با لحنی خسته اما شوخ گفت: «می‌دونی بردیا، این گرما آدمو دیوونه می‌کنه! امروز باشگاه واقعاً سخت بود. فکر کنم عرق کردنم از تمرین بیشتر بود!»

بردیا که حالا کاملاً غرق در موقعیت بود، با صدایی آرام گفت: «زن‌دایی، شما فقط استراحت کنین. من اینجا هستم.»

عاطفه خندید و دوباره سرش را تکیه داد. «خیلی خوبه که یه نفر هست که آدم روش حساب کنه. ولی واقعاً این گرما یه چیز دیگه‌ست.»

بردیا از زیر کاناپه نگاه کوتاهی به پاهای عاطفه انداخت که هنوز در کفش‌هایش بودند. او کاملاً نزدیک این لحظه را حس می‌کرد و هر ثانیه بیشتر در آن غرق می‌شد.
عاطفه روی کاناپه نشسته بود و پاهایش را که هنوز در کفش‌های ورزشی بود، تکان می‌داد. هر بار که پاهایش در کفش جابه‌جا می‌شد، صدای جیرجیر ضعیفی که از عرق کفش‌ها بلند می‌شد، فضای کوچک زیر کاناپه را پر می‌کرد. بردیا که صورتش دقیقاً زیر پاهای زن‌دایی‌اش قرار داشت، با هر حرکت، نفس‌های کوتاه‌تری می‌کشید و قلبش تندتر می‌زد.

عاطفه کمی روی کاناپه جا به جا شد و حالتی گرفت که صورت بردیا حالا کاملاً بین دو پایش قرار گرفت. با خنده‌ای شیطنت‌آمیز، کف کفش‌هایش را آرام به سر بردیا زد و با لحنی شوخ گفت: «آماده‌ای، پسر؟ نمی‌خوای فرار کنی؟»

بردیا که از شدت هیجان عرق کرده بود و ضربان قلبش انگار از قفسه سینه‌اش بیرون می‌خواست بزند، با لحنی آرام اما مطمئن گفت: «نه زن‌دایی، راحت باش! راحتِ راحت. من که ماساژورتم دیگه! می‌خوای کفشاتو در ارم؟»

عاطفه که از این میزان شور و اشتیاق بردیا تعجب کرده بود، با لبخندی شیطنت‌آمیز یکی از پاهایش را بلند کرد و بالای صورت بردیا گرفت. پاهایش هنوز در کفش‌های ورزشی بود و بوی عرقی که از آن‌ها بیرون می‌زد، فضای اطراف را پر کرده بود. با لحن جدی اما پر از شوخی گفت: «خب، درآر کفشمو. ولی بعدش باید ماساژ هم بدی. ببینم چیکار می‌کنی!»

بردیا که حالا در رؤیایی‌ترین لحظه زندگی‌اش بود، با دستانی که کمی می‌لرزید، آرام به سمت کفش‌های عاطفه رفت. کفش ورزشی به شدت به پای عاطفه چسبیده بود، انگار که نمی‌خواست جدا شود. بردیا با دقت و کمی فشار کفش را آرام‌آرام از پای عاطفه بیرون کشید. همان لحظه که کفش جدا شد، بوی تند و تعفنی که از عرق پاهای عاطفه بلند شده بود، فضایی را پر کرد که هر کسی را بی‌هوش می‌کرد.

اما بردیا، کسی که تمام عمرش منتظر همین لحظه بود، با تمام وجود این حس را پذیرفت. کفش دیگر را نیز به همان سختی از پای عاطفه جدا کرد و هر دو کفش را کنار سرش گذاشت. حالا بوی عرق و گرمایی که از کفش‌ها بلند می‌شد، برای او نه تنها ناخوشایند نبود، بلکه انگار حس زندگی بود که در آن غرق شده بود.
عاطفه خودش از بوی وحشتناک پاهاش خندش گرفته بود. با لبخندی شیطون به بردیا نگاه کرد و گفت:
«بردیا، بخدا مریض می‌شی تو این بو! مطمئنی اذیت نمی‌شی؟»

بردیا که صورتش از هیجان سرخ شده بود، سریع جواب داد:
«نه زن‌دایی، نه! من خوب خوبم، خیلی خوبم.»

عاطفه هم خنده‌ای کرد و گفت:
«باشه، پس کیه که بدش بیاد بعد باشگاه یکی پاهاشو ماساژ بده؟ اونم ماساژور زیرپایی به این خوبی!»

بعد، جفت پاهاش رو که از عرق می‌درخشید و کامل خیس بود، گذاشت روی صورت بردیا. بردیا دیگه هیچی نمی‌دید. فقط خیسی شدیدی رو حس می‌کرد که کل صورتش رو پوشونده بود. بوی عرق به قدری تند و غلیظ بود که بردیا گاهی احساس می‌کرد نفسش بند می‌آد، اما این برای اون بهترین لحظه‌های زندگیش بود.

عاطفه که انگار از این وضعیت حسابی خوشش اومده بود، خنده‌ای کرد و گفت:
«وای بردیا، تو دیگه واقعاً شاهکاری! این همه بو اذیتت نمی‌کنه؟»

بردیا با صدای خفه‌ای از زیر پاهای عاطفه گفت:
«نه زن‌دایی، راحت باش! من ماساژورتم دیگه.»

عاطفه پاهاش رو کمی روی صورت بردیا تکون داد عرق رو روی صورتش پخش کرد و بعد به آرومی پاهاشو برداشت. صدای چسبناک و مرطوبی از عرق پاهاش بلند شد. خودش هم از این صدا خندید و به صورت خیس و قرمز بردیا نگاه کرد:
«ای وای! صورتت چرا خیس شده؟ فک کنم عرق منه!»

با خنده بلند ادامه داد:
«خب حالا دیگه ماساژ بده عزیزم. ببینم چیکار می‌کنی.»

بردیا سریع نشست و دست‌هاش رو آماده کرد. پاهای عاطفه هنوز روی مبل بودن، و خیسی‌شون باعث می‌شد برق بزنن. بردیا اول آروم دستشو روی یکی از پاهای عاطفه گذاشت. پاهاش هنوز گرم و عرقی بودن، و همون لحظه بوی تند پا به مشامش خورد.

عاطفه با نگاهی راضی و خسته بهش گفت:
«وای بردیا، واقعاً خسته‌ام. یه ماساژ درست و حسابی لازم دارم.»

بردیا لبخند زد و با دقت شروع کرد به ماساژ دادن. انگشتاش رو روی قوس پا و بعد روی پاشنه‌های عرق‌کرده حرکت داد. هر بار که دستش به پاهای خیس عاطفه می‌خورد، حس می‌کرد بیشتر و بیشتر تو این لحظه غرق می‌شه.

عاطفه چشم‌هاشو بست و یه آه عمیق کشید:
«وای، این عالیه! بردیا، تو واقعاً فوق‌العاده‌ای. انگار تو همین کار تخصص داری!»

بردیا که از این تعریف به وجد اومده بود، با دقت بیشتری کارشو ادامه داد. از روی هر انگشت پا رد شد، خستگی رو از عضلات برد. بوی پاها هنوز فضا رو پر کرده بود، اما انگار برای بردیا چیزی مهم‌تر از این لحظه وجود نداشت.

عاطفه با لبخند و چشمای بسته گفت:
«وای، الان دیگه حس می‌کنم دارم پرواز می‌کنم. خدا خیرت بده بردیا، همیشه باید تو باشی برای این لحظه‌ها.»

عاطفه با خودش کمی فکر کرد و لبخندی شیطنت‌آمیز روی لبش نشست. نگاهی به بردیا انداخت که هنوز با چهره‌ای سرخ و هیجان‌زده روی زمین کنار کاناپه نشسته بود. عاطفه گفت:
“خب بردیا، تو که از بوی پاهام بدت نمیاد، به نظرت از مزه‌شون هم بدت نمیاد؟”

بردیا که از هیجان نمی‌توانست درست جواب بدهد، با صدایی لرزان گفت:
“زن دایی جون… می‌شه… می‌شه پاهاتونو تمیز کنم؟”

عاطفه که از این همه ذوق بردیا خنده‌اش گرفته بود، گفت:
“آره عزیزم، چرا که نه؟ بدو تمیزشون کن!”

بردیا که انگار منتظر چنین اجازه‌ای بود، بلافاصله خودش را جلو کشید و به آرامی شروع کرد به لیسیدن پاهای عاطفه. عرق پاهای عاطفه که از باشگاه کاملاً خیس شده بود، طعم و بوی تندی داشت، اما برای بردیا همه‌چیز شبیه یک رویا بود. هر بار که زبانش را روی پاهای عاطفه می‌کشید، حس می‌کرد بیشتر و بیشتر در این لحظه غرق می‌شود.

عاطفه با خنده پاهایش را جابه‌جا می‌کرد و به شوخی می‌گفت:
“حالا این‌جا رو تمیز کن… نه، نه، اون طرف رو… آها، اون زیر انگشتامم یادت نره!”

بردیا بدون لحظه‌ای توقف به تمیز کردن ادامه می‌داد و با دقت هر قسمت از پاهای زن‌دایی‌اش را لیس می‌زد. عاطفه هم که از این توجه ویژه لذت می‌برد، پاهایش را طوری تکان می‌داد که مطمئن شود همه‌جای پاهایش تمیز شود.

بعد از چند دقیقه، عاطفه پاهایش را از مقابل بردیا برداشت و خندید. نگاهی به بردیا انداخت و گفت:
“حالا شد! پاها که برق افتاد! تو واقعاً یه ماساژور و تمیزکننده حرفه‌ای هستی، بردیا.”

بردیا که نفس‌نفس می‌زد و سرش از هیجان داغ شده بود، زیر لب گفت:
“زن دایی جون… هر کاری باشه، برای شما می‌کنم.”

نوشته: mashS

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18