mohsen ارسال شده در دیروز در 14:20 اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 14:20 آخرش سهم من شد قسمت اول: آنچه کردم از سر کار زدم بیرون، زیاد حوصله نداشتم، حدود یک ماه میشد که همهش تو فکر بودم، بعد از اتفاقی که افتاد، دیگه خیلی خودم رو نمیشناختم، یه جورایی اعتمادم نسبت به خودم کم شده بود، هوا سرد شده بود و من منتظر اسنپ بودم، اولین جرعه از لاتهای که از دکه گرفته بودم سر کشیدم که گوشیم زنگ خورد، اغلب، این موقع همسرم زنگ میزد تا ببینه کی میرسم خونه، منم دیگه چک نکردم و دکمه هندزفری رو زدم: -سلام عزیزم خوبی -بهبه سلام چه عجب جواب دادی… درسته، همسرم نبود، ساره بود، آخه ساره دیگه چه اسمیه نمیدونم، همون سارا بنظرم بهتر بود، جا خورده بودم، متوجه مکث من شد و ادامه داد: …خوبی؟ راستش نگرانت شده بودم، گرچه قضیه برعکسه انگار، نمیدونم داری ناز میکنی یا روت نمیشه… یه چیزی بگو دیگه، شورش رو درآوردی -سلام، ببخشید واقعا نمیخواستم اونجوری … خندید و گفت -بیخیال، اگه میتونی بیا که باید باهات حرف بزنم، بالاخره دوستیم باهم، رفت و آمد داریم، نمیشه که همینجوری پا در هوا بمونیم، پاشو بیا یک سر پیش من تا ببینیم چیکار باید بکنیم. خیلی تعجب کردم، لحنش قاطع و در عین حال، مثل همیشه با نرمی و مهربونی بود، ببینیم چیکار باید بکنیم؟ نفهمیدم منظورش چی بود ولی قبل از اینکه چیزی بگم قطع کرد و منم چاره ای نداشتم جز گوش دادن به حرفش، مسیر رو عوض کردم و با اسنپ راه افتادم، به همسرم هم زنگ زدم و گفتم چند ساعتی کار دارم و دیر میام. تا خونهش حدود ۴۰ دقیقه راه بود، رفتم تو فکرش، لعنتی، فکر کردن بهش همیشه من رو تحریک میکرد، وقتی که با من حرف میزد، لحن کلامش جوری بود که میخواستم خودم رو در اختیار صداش قرار بدم و بهش فکر کنم، نیازی نبود به حرفهاش گوش بدم که چی میگه، خیلی وقتها متوجه نمیشدم ولی، اونم انگار براش مهم نبود، اغلب همینطور ادامه میداد. طی مسیر دوباره اون روز رو مرور کردم، حدودای ظهر جمعه بود که تلفن کرد به خونه و به همسرم، مهتاب گفت که کابینتش داره از جا در میاد و اگه میشه من برم کمکش، البته برا نهار هم دعوتمون کرد ولی از وقتی بچه دار شده بودیم، مهتاب زیاد مایل نبود بره اونجا، آخه دو تا سگ داشت و چون خودش تنها بود و اغلب سر کار میرفت خیلی برای تر و تمیز کردن خونه وقت نمیذاشت، خلاصه من رو تنها فرستاد و گفت اگه تونستی بعد تموم شدن کارت با هم بیاین برا نهار. مهتاب زن خیلی خوبی بود، ولی ازدواج ما یجورایی ازین ازدواجهای سنتی بود، مخصوصا از وقتی بچه بدنیا اومده بود، اولویت مهتاب شده بود خونه و بچه داری، اوایل که بخاطر شرایط زایمان نمیشد سکس کنیم بعد هم شرایط هورمونی و خستگی بچه داری و استرس و خستگی من باعث شده بود سکسمون خیلی کم بشه و اگرم سکسی بود، یجورایی براش در حد انجام وظیفه بود، راستش مهتاب تو سکس بیشتر لیدر بود، من تا اینجای قضیه مشکلی نداشتم ولی اون یه لیدر کم انرژی و یجورایی بیحال بود، دراز میکشید رو تخت و گاهی با حرف و گاهی هم با شل و سفت کردن بدنش و خصوصا رانهاش به من میگفت الان چی کار کنم و چی کار نکنم و این برا من خوشایند نبود، بارها با خودم کلنجار رفتم که با کیر سیخ شده بی خاطر خواهم چه کنم، چندباری رفتارش باعث شده بود حین سکس کیرم بخوابه و دروغ نگم چندباری شد که به جلق زدن پناه بردم چون واقعا چاره دیگه ای نداشتم، اونروز هم از همون روزهایی بود که همسرم تمایلی به سکس نشون نمیداد، حدود دو هفته بیشتر بود که ارضا نشده بودم، در هر صورت رفتم خونه ساره و بدم هم نمیاومد یه حرکتی بزنم گرچه خودم رو میشناختم، من اینکاره نبودم، اصلا مهارتی و تجربهای تو جذب دخترها نداشتم، گرچه اون یه دختر نیود، یه زن تنها بود که سالها از شوهرش جدا شده بود، چندسالی از من بزرگتر بود و کیرهای زیادی رو تجربه کرده بود، الان هم حدود ۴۲ سالش بود ولی ورزشکار بود و علیرغم همه مشغلهش هیکلش کاملا رو فرم بود، بدنی ریزه میزه داشت، پستونهاش گرچه کوچیک ولی لیمویی بودن و جذابترین قسمت بدنش برای من، باسن نسبتا بزرگ و پهنش بود، اغلب هم شلوار چسبان و بالاتنه بالای ناف میپوشید و برا من دیدن کمر و باسن و هراز گاهی خطوط ران منتهی به کصش خیلی جذاب بود، کلا خوشلباس بود و میدونست چطوری خوبیهاش رو به نمایش بگذاره. به خونهش که رسیدم، درب واحد رو باز گذاشت تا بیام تو و سگهاش استقبال پرشوری ازم کردن، تقریبا یکیشون داشت ازم لب میگرفت که اومد و سلام کرد. چی میدیدم، تازه از حموم اومده بود و موهاش هنوز خیس بود، موهای بلند و پرپشتی داشت و خیلی بهشون میرسید، اما لباسی که پوشیده بود جالبتر بود، انگار فقط یه تیشرت مردونه پوشیده بود و قطعا یه شورت. نوک سینه های خیسش معلوم بود، اومد جلو بغلم کرد، کمی چسبید بهم و بعد از احوالپرسی گفت بزار یچیزی برات بیارم بخوری. منم که داشتم به مشکل بر میخوردم، با خنده گفتم نه اول برو لباس بپوش من اوکی هستم. خندید و گفت باشه، رفت تو اتاق، در اتاق باز بود، منم نشستم تا بیاد ولی دیدم خبری نشد، صدای سشوار میاومد، رفتم دم اتاق دیدم داره موهاشو خشک میکنه، پشتش به من بود، با تکون خوردناش هربار قسمت بیشتری از رونش رو میدیدم، داشتم لذت میبردم و کمی هم برانگیخته شده بودم که برگشت نگاهم کرد، خودمو جمع و جور کردم و گفتم دیدم کابینت رو میرم سر وقتش. کابینت رو خالی کرده بود، منم شروع به کار کردم و بیشتر از نیم ساعت مشغول بوم، تو این نیم ساعت خبری ازش نبود و فقط سگها هی بین ما رفت و آمد می کردند، تا اینکه پیداش شد، لباس پوشیده بود، مثل همیشه دوتکه جوری که شکمش معلوم بود ولی بجای شلوار ازین گنهای ورزشی پوشیده بود. قهوه ساز رو روشن کرد و گفت کارت تموم شد یه چیزی هم بخوریم و رفت سر وقت سگها. کارم تموم شد و گفتم تا بیاد کابینت رو بچینه، آشپزخونه بقدری کوچیک بود که دو نفر نمیتونستن بدون اینکه بهم مالیده بشن رفت و آمد کنن، بنابراین سعی کردم با حداقل تماس از کنارش رد شم و برم سر میز بشینم. یه قهوه و کمی کیک برام آورد که سگهای دحلهش به هوای کیک اومدن سر وقتم و هی بالا پایین میپریدن، کابینت رو سریع چید و برای اینکه هم من رو خلاص کنه هم نذاره بهشون کیک بدم، یه توپ کوچیک آورد و پرتاب کرد براشون اونا هم ده بدو دنبال توپ، و این هم، خونه رو سهتایی گذاشتن رو سرشون. همزمان با من حرف میزد و میگفت کیک برا بچه هام خوب نیست و از این حرفها، منم محو انرژی زیادش شده بودم و راستش داشتم از نگاه کردن به اندامش لذت میبرم که توپ رفت زیر مبل، سگها پوزهشون رو کردن زیر مبل و خودش هم دولا شد تا توپ رو بیاره، دقیقا روبروی چشم من قمبل کرد، از دید من باسنش چنان عریض و بزرگ شد که کل چشم هام رو پر کرد، تمرکزم صد در صد روی باسنش و خط شورتش بود، توپ رو پیدا کرد و پا شد، نگاهی به من کرد، صورت سفیدش مثل یه بچه، خندان و شاد بود، انگار نه انگار ۴۲ سالشه، ولی معلوم بود خسته شده بود اومد کنارم و توپ رو دوباره انداخت جایی که یکم اینا رو سر کار بذاره، مشغول خوردن شدیم و شروع کرد با آب و تاب از اینور اونور حرف زدن، حرف میزد، میخندید و هی با انگشتهاش بازوم رو لمس و نوازش میکرد جوریکه انگار داره با یه زن حرف میزنه، واقعا داشت من رو تحریک میکرد نمیدونم قصدی داشت یا نه، ولی داشت کار زنونهش رو انجام میداد، دوباره توپ و مبل و سگها و قنبل. وقتی گفت، کجاست پیداش نمیکنم ای بابا، دستم رو گذاشتم رو کمرش و گفتم بزار منم کمکت کنم، رفته بودم کنارش جوریکه زانوهام رو زمین بود و دست چپم، الان دیگه رو باسنش بود. سرش رو چرخوند طرفم و خواست حرف بزنه که خاج کونش رو از رو شلوارکش نوازش کردم دست راستم رو جوری بین دو تا کتفش گذاشتم که تکون چندانی نتونه بخوره، همیجوری که در حوزه باسنش پیشرفت میکردم به صورت هم نگاه میکردیم، یه اخمی تو چهرهش بود معلوم بود داره میپرسه چرا، ولی خب چرا نداشت، هیچ حرفی رد و بدل نشد و فقط میمالیدمش، معلوم بود مشکلی نداشت و کم کم آثار لذت بردن تو چهرهش مشخص شد، انگاری گردنش خسته شد و روش رو برگردوند و پیشونیش رو روی زمین گذاشت، جالب بود که اون دوتا هم ساکت داشتن نگاهمون میکردن، پیش خودم گفتم حتما اینقدر دیدن که میدونن چه خبره. دستم رو بردم داخل شلوارکش، شورت پاش نبود، حسابی به نوازش کونش و باسنش ادامه دادم، کمی جلوتر، انگشتهام رو به کصش رسوندم و و قسمت پایینی لابیش بازی کردم و شنیدم که آه خفیفی کشید، انگار کمی خیس شده بود، یادم افتاد که مدتها بود همسرم خیس نمیشد و بدون لوبریکانت سکس برامون مقدور نبود و همیشه حس میکردم که این یعنی همچین حال نمیکنه باهام ولی الان بدن ساره داشت بهم میگفت آفرین، ادامه بده، بخودم جرات دادم و انگستم رو کمی بردم داخل کصش که اسم همسرم آورد و گفت، آخه مهتاب چی، نکن عزیزم، جواب ماهی رو چی بدیم، معلوم بود کسشر میگفت، و من فقط عزیزم رو میشنیدم، چندان محل نذاشتم و با دو تا دستم از دو طرف باسنش، شلوارکش رو پایین کشیدم، دیدن اون باسن سفید و بزرگ، دنیای بود برام، دلم میخواست سرم رو بکنم داخلش، دوباره گفت نکن، توروخدا، بعدش چی میشه، با این حرفش، سرم رو گذاشتم لای شیار باسنش و زبونم رو با کمی زحمت رسوندم به سوراخ کونش، شروع کردم به لیسیدن، تازه هم از حموم اومده بود و تمیز و نرم بود، برای اینکه حرفی نزنه با دو تا دستم باسنش رو محکم گرفته بودم و سعی میکردم لپهای کونش رو از هم باز کنم تا وقفهای تو کارم نیفته، میدونین یکی از عوامل مهم در مورد اندام خانمها، انعطاف بدنی و چالاکیشون هست، بدن ساره خیلی نرم بود و راحت از هم باز میشد، برعکس مهتاب که کون و سینه و شکم بزرگی داشت ولی چالاکی و نرمی کمی داشت،با اینکه خیلی دلم میخواست ولی حس میکردم برای اینکه تو پوزیشن داگی، مهتاب رو بکنم باید کیر بزرگتری داشته باشم این باعث میشد احساس ضعف کنم ولی بعد کمی لیس زدن کون ساره، زبونم براحتی به کصش رسیده بود و داشتم کصش رو که حسابی خیس و لزج شده بود میخوردم، دستهام رو از روی باسنش برداشتم و صورتم رو آوردم عقب، سریع شلوار و شورتم رو کشیدم پایین و تا دیدم داره تکون میخوره و میخواد بلند شه دوباره گرفتمش و این دفعه کیرم رو به کون و کصش میمالوندم، گفت نکن فرید، تورو خدا نکن، بسه، من توجهی نمیکردم، داشتم رویایی رو زندگی میکردم، سکسی بود که من بهش مسلط بودم، کار در اختیار خودم بود و میدیدم که بدن ساره هم داره با من همراهی میکنه، دلیلی برا توقف نمیدیدم، شهوت جلوی فکرم رو گرفته بود و صحنهای رو که میدیدم داشتم میپرستیدم، همینطور به مالش ادامه دادم و سر کیرم رو به نرمی و آرومی داخل کصش فرو کردم، کیرم خیلی سفت شده بود و سرش حسابی باد کرده بود، مدتها بود اینجوری شق نکرده بودم، واقعا از نظر سکسی تبدیل به مردهای شده بودم که داشت دوباره زنده میشد، مثل یک زامبی، بی احساس شده بودم چرا که تعلق خاطری به زنم حس نمیکردم. فکر کردم شاید برا مهتاب هم همینطور باشه، شاید اونم چنین حسی داره، شاید ما بدنهامون برای هم مناسب نبود، همینطور سر کیرم داشت با لابی کصش بازی میکرد، حداقل این تجربه رو داشتم که نباید برای تو کردن عجله کرد، وقتش برسه، خودش بی دردسر میره تو و همینطور شد، رفت و رفت و رفت، به نرمی سر خورد و داخل شد، باسنش کاملا به رانهام چسبید تا جایی که میشد فشار دادم و کمی تو همون وضعیت نگه داشتم، شنیدم که داشت گریه میکرد، شاید عذاب وجدان داشت یا نمیدونم، ولی گریهش من رو بیشتر تحریک کرد، کمی کشیدم عقب و دوباره فشار دادم به جلو، دو تا دستهام رو دو طرف کمرش گرفته بودم و شروع کردم به تلمبه زدن، حس خوبی بود، بدنش انگار تماما مال خودم بود، کاملا در اختیارم بود، کصش گرم لیز بود و خب نمیتونم بگم تنگ، ولی این بهتر بود چون بیشتر میتونستم تلمبه بزنم، با دستهام کمرش رو مالش میدادم، سینههاش رو میمالوندم و تمام حرفهای نوازش دهندهایکه میدونستم رو بهش میزدم، هیچوقت فکر نمیکردم بجز مهتاب اینها رو به کسی دیگهای بگم، تا اینکه آبم اومد، همونجا داخل کص گرمش اومد و ریخت داخل، چند ثانیهای تو همون وضعیت موندم، اونم صداش در نمیومد، هزارتا فکر اومد سراغم، افکاری که برا هیچکدومشون راه حلی نداشتم ولی درگیرشون شدم، درگیر شدم تا اینکه کیرم رو دیدم که از کصش سر خورد بیرون، دوتا لپ باسنش رو بوسیدم و بلند شدم، شلوارم رو پوشیدم. ساره تو همون وضعیت مونده بود، نگاهم نمیکرد. بهتر بود حرفی نزنم، وسایلم رو جمع کردم، درب رو باز کردم که برم خواستم بگم معذرت میخوام ولی با شنیدن صدای پایی تو راه پله ترجیح دادم ساکت بشم، گفتم خداحافظ و رفتم. نوشته: محبوس لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده