رفتن به مطلب

داستان برده جنسی


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


در دستان رباینده - 1
 

سلام به همه عزیزان، قسمت اول داستان مردی که چیزایی که میخواد رو به دست می‌آره. نظراتتون رو حتما برام بنویسید، تا قسمت‌های هم به زودی منتشر بشن.

-تحویلش بدید.
صدایی خشک و خالی از احساس، با لحنی که هیچ راه فراری باقی نمی‌گذاشت.
صدای خش‌خش سنگ‌ها زیر قدم‌هایشان محو شد. دستان زبر و محکم شان از دو طرف دستانم را گرفته بودند و جلو می‌رفتند. سعی کردم خودم را به سمت عقب بکشم، اما بی‌فایده بود؛ گویی انسان‌های سنگی‌ای بودند که هیچ واکنشی به تقلاهام نداشتند و با گام‌های منظم و بی‌وقفه ادامه می‌دادند. پاهای برهنه‌ام روی سنگ‌های داغ تابستانی خراشیده می‌شد، درد می‌کرد، اما هیچ چاره‌ای نبود.

سعی کردم به صداهای اطراف گوش دهم؛ صدای پاهای سنگین که به نوبت نزدیک و دور می‌شد.
-سلام قربان، خوش اومدید.
(سلام قربا‌ن‌های مکرر) باید بفهمم چه کسانی اینجا هستند، چه کسی جرات کرده همچین بلایی سر من بیاره و اصلاً به کجا دارند می‌برنم. ولی پس از چند ثانیه غیر از صدای پای ما هیچ صدای دیگری نبود و هیچ‌چیزی جز سکوتی سنگین نمی‌شنیدم. گویی همه‌چیز در هاله‌ای از بی‌صدایی محو شده بود.

ناگهان با تمام وجود به عقب کشیدم تا شاید از چنگشان رها شوم، اما دست‌هایم مثل زنجیر در دستان زبرشان قفل شده بودند. باید فرار کنم… به هر قیمتی… اما چطور؟ چگونه؟

پس از چند ده قدم که برداشته شد، ناگهان ایستادند. صدای باز شدن دری در گوشم پیچید. دستانم را رها کردند و چشم‌بندم را برداشتند. در همان لحظه، در بسته شد و دیگر نتوانستم بیرون را ببینم. دست زنی از پایین دستم را گرفت؛ لمس سرد انگشتانش مثل یخ تمام بدنم را لرزاند. قلبم در سینه می‌کوبید، اما هیچ صدایی از گلویم بیرون نمی‌آمد. تمام جسارتم دود شده و به ترسی سرد و سنگین تبدیل شده بود که روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد.

-همراهم بیایید.
نگاهی به اطراف انداختم. دیوارهای بلند با تابلوهایی قدیمی و تاریک، یک لوستر عظیم که با شمع‌های متعدد روشن بود، پنجره‌های بزرگ با طاق‌های تیز و باشکوه در دو طرف، راهروهایی که به تاریکی عمیقی می‌رفتند.

زن عجیبی با ماسکی فلزی بر روی چشماش و لباس سرتاسر مشکی، براق و چسبان. با چهره‌ای مهربان به من نگاه می‌کرد. اولین قدمش را رو به جلو برداشت و ناخودآگاه دنبالش کردم. انگار مرا به حرکت وادار می‌کرد. هیچ حسی از مخالفت نداشتم، گویی جادوی نامرئی مرا تسخیر کرده بود.

تا انتهای سالن رفتیم و از پله‌ها بالا رفتیم، به طبقه‌ای رسیدیم که سکوتش در ذهنم فریاد می‌زد. جلوی دری ایستاد و با صدای نرم گفت:

    آب گرم و هر چیز دیگه‌ای که برای شست‌وشو نیاز دارید، براتون فراهم هستش.

وقتی دستم را رها کرد و در را بست، چیزی درونم دوباره شعله‌ور شد. به در مشت می‌کوبیدم و فریاد می‌زدم. صدای خشم و درماندگی‌ام در اتاق خالی پیچید و هیچ جوابی نیامد. ناامید، به اتاق نگاهی انداختم. پنج وان کنار هم، یک حوض بزرگ وسط و پنجره‌ای که به محوطه‌ای وسیع باز می‌شد. از آنجا می‌توانستم یک قفس بزرگ را ببینم که پر از پرنده‌های زندانی بود؛ و دورتر از آن، دریا بود که در نور کم‌رنگ خورشید می‌درخشید.

لحظه‌ای به آب خیره ماندم، اما ذهنم آرام نمی‌گرفت. باید راه فراری پیدا می‌کردم. هنوز هیچ صدایی نبود؛ گویی اینجا در خلا بودم. ناگهان از جایم برخاستم و به طرف در دویدم. با تمام قدرت به آن کوبیدم، ولی مثل سنگ سخت و مقاوم بود. دوباره و دوباره با مشت و پا به در می‌کوبیدم، صدایم در سکوت سنگین اتاق پژواک می‌یافت.

پس از چند دقیقه تلاش بی‌نتیجه، صدای کلیدی که در قفل چرخید، مرا به خود آورد. او وارد شد و در همان لحظه، بوی سنگین و تلخ عطری تند و چوبی فضا را پر کرد. بویی که در آن نت‌های چوبی و ادویه‌ای به هم آمیخته بود و به شدت حس قدرت و سلطه را منتقل می‌کرد. چشمان خاکستری‌اش به شدت نافذ و سرد بود، انگار هر نگاهش به درون روح آدمی نفوذ می‌کرد. موهایش مشکی و کاملاً مرتب بودند، به‌طوری که هیچ‌کدام از رشته‌های مو از حالت معمول خود خارج نمی‌شدند. قد بلند و قامت کشیده‌اش هر حرکتش را با دقت و قدرت همراه می‌کرد. کت‌وشلوار سیاهش، درخشندگی مات و خاصی داشت و با هر گام که برمی‌داشت، انگار فضای اطرافش تحت تأثیر قرار می‌گرفت. لب‌هایش، با آن خط‌های دقیق و محکم، بی‌حرکت و بی‌احساس بودند، و تنها با یک نگاه می‌شد فهمید که مردی است که در هر شرایطی کنترل اوضاع را در دست دارد. حلقه‌ای سنگین با طرحی پیچیده و خاص روی انگشت انگشتری‌اش می‌درخشید، گویی تمام تاریخش در این جزییات نهفته بود. قدم‌هایی آرام و حساب‌شده، که نشان می‌داد او هر حرکتی را دقیقاً برای تأثیرگذاری در لحظه بعدی انجام می‌دهد.
با لحن خسته و تحکم‌آمیز گفت:
-چته! آروم باش. کاری از دستت برنمیاد. فقط حرفمون رو گوش کن و سوالی نپرس.
چشم‌هایش برق خشمی خفته داشت و دست‌هایش به سمت من دراز شد تا مرا آرام کند. دلم می‌خواست به صورتش مشت بزنم و فرار کنم، اما دستم را در هوا گرفت و به دیوار چسباند. سرش را آرام نزدیک گوشم آورد و آرام نفسش رو بیرون داد و با صدایی زمزمه کرد:
-اذیتم نکن. دوستت دارم، نمی‌خوام زجر بکشی… می‌خوام زودتر به لذت برسیم.
بعد دستم را رها کرد و با نیرویی مرا به عقب پرت کرد و از اتاق بیرون رفت.

باز هم تنها شدم. به در نگاه کردم و از خشم و درماندگی گریه‌ام گرفت. چطور می‌توانستم از این جهنم فرار کنم؟ همان‌طور نشسته بودم و به صدای قلبم که تند و بی‌قرار می‌کوبید گوش می‌دادم. چند ساعتی گذشت و من همونجوری فقط نشسته بودم تا دوباره در باز شد و همان مرد وارد اتاق شد.

چشمانش سرد و بی‌احساس به من خیره شده بود. این بار قدم‌هایش سنگین‌تر بود و لحن صدایش خشونتی پنهان در خود داشت:
-چی بهت گفتم؟ زبون نمی‌فهمی؟

به سمتم آمد که مرا از روی زمین بلند کند و به طرف حوض پرت کند، اما سریع عکس‌العمل نشان دادم و با تمام قوا به سمتش هجوم بردم. دستم را به دور گردنش انداختم و خودم را به او چسباندم. هر دو به داخل حوض افتادیم. در همان لحظه، با یک حرکت به تخم‌هایش ضربه زدم و از آب بیرون آمدم. در را باز کردم و با پاهای خیس از اتاق خارج شدم.

بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، شروع به دویدن در راهرو کردم. به چپ و راست نگاه می‌کردم، تعدادی اتاق بود که هیچ‌کدام را نمی‌شناختم. لحظه‌ای احساس کردم که اشتباه می‌روم و برای پیدا کردن راه خروج، دوباره مسیرم را تغییر دادم. سرانجام به راه‌پله‌ای رسیدم و با عجله از پله‌ها پایین دویدم.

هنوز به پله‌های آخر نرسیده بودم که صدای قدم‌هایی آشنا را شنیدم. یکی از همان زن‌های عجیب‌وغریب با قدم‌های آرام به سمتم آمد. دستم را آرام گرفت و دوباره حس عجیبی در وجودم ایجاد شد؛ انگار همه‌ی قدرت و اراده‌ام را از دست داده بودم و به طور کامل تسلیم شده بودم. نگاهم به او خیره شد، اما پیش از آنکه بتوانم واکنشی نشان دهم، همان مرد از راه رسید.

چشم‌بندی سیاه را روی چشم‌هایم کشید و به آن زن‌ها گفت:
-به پایین تحویلش بدید.
حس عمیقی از ناامیدی در وجودم رخنه کرد. باز هم همان دست‌های زمخت و سنگین شانه‌هایم را گرفتند و مرا به جلو کشیدند.

صدای باز شدن دری را شنیدم، هوای سردی که از بیرون به صورتم می‌خورد، شبیه نسیمی زمستانی در میانه تابستان بود. حسی عجیب درونم پیچید؛ انگار تمام بدنم یخ زده بود و تنها چیزی که به جا مانده بود، ترسی عمیق و فلج‌کننده بود.

به زور به جلو هُل داده شدم. وقتی چند قدم برداشتم، صدای محکم بسته شدن در را پشت سرم شنیدم و دستی مرا به جلو هُل داد تا وارد شوم. به محض اینکه پا به داخل گذاشتم، دو دست زمخت و سنگین بازوهایم را گرفتند و با نیرویی خشن مرا به سمت جلو کشاندند. چشم‌بندم را برداشتند و ناگهان خودم را در راهرویی سنگی دیدم که نورش تنها از مشعل‌هایی بود که روی دیوارها نصب شده بود.

راهرو به سلول‌هایی ختم می‌شد. صدای ناله‌های خفیف و خسته‌ای از پشت درهای بسته به گوش می‌رسید. وقتی جلوی یکی از سلول‌ها ایستادیم، یکی از مردان با بی‌رحمی دستم را گرفت و مرا به دیوار چسباند. بازوهایم را به میله‌های فلزی قفل کردند و لباسم را بالا زدند. دستش را به سمتم دراز کرد و می‌خواست شلوارم را پاره کند. با نفرت به او نگاه کردم و با تمام قوا فریاد زدم:
-نکنننننن! دستت به من نخوره!

اما انگار فریادم در دیوارهای سنگی زندان خفه شد، بی‌اهمیت با قدرت شرتم رو پاره کرد.

در همین لحظه، همان مردی که مرا به اینجا آورده بود، از راه رسید و با صدای خشن و تحکم‌آمیزی گفت:
-فقط بندازیدش توی سلول! بهش دست نزنید.
دست‌های زبرشان لباس‌هایم را کشیدند و مرا با خشونت به داخل سلول پرت کردند.

روی زمین سرد و مرطوب سلول افتادم و حس کردم تنها امیدی که در دل داشتم، به تدریج به ترس و ناامیدی مطلق تبدیل می‌شود…

این مکان تمام انرژی‌ام را می‌بلعید و تنها ترس را در دلم می‌کاشت. حس می‌کردم هوا سنگین است، مثل بویی کهنه و گندیده که در مشامم مانده باشد. حتی توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. سلول، خالیِ خالی بود. زمینی سرد با بافتی زبر که کف پا را می‌خراشید، و یک تخته چوب قدیمی که قرار بود تخت باشد. برهنه روی زمین نشسته بودم، و سرمای سنگ بدنم را مثل خوره می‌جوید.

کمی بعد، صدای سنگین قدم‌های یکی از نگهبان‌ها بلند شد. قامت زمختش در نور مشعل لرزید. بدون آنکه نگاه کند، ظرف غذایی را به زمین پرتاب کرد.
«تف!»
صدای پرتاب آب دهانش در سکوت سلول طنین انداخت. تف را به روی غذا انداخته بود. بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید، دور شد.
غذا روی زمین پخش شده بود، و بوی ناخوشایندش بالا می‌زد. حتی نزدیکش هم نمی‌رفتم. همچنان که بی‌حرکت روی زمین نشسته بودم، مشعل‌ها یکی‌یکی خاموش شدند. تاریکی مطلق سلول را فرا گرفت.

خودم را روی تخته چوب جمع کردم، مثل کودکی که به دنبال پناه است. حس کردم بدنم چسبیده به چوبی که زبر و ترک‌خورده بود. چشم‌هایم از شدت خستگی بسته شد.

-منو ببخشید! ارباب خواهش می‌کنم!
جیغ زنی مرا از خواب پراند. صدا از دور می‌آمد، اما بازتابش طنین بلندی داشت، انگار خود دیوارها فریاد می‌کشیدند.
گوش دادم. صدای هق‌هقِ گریه با جیغ درهم آمیخته بود. تکان خوردم. رفتم تا به میله‌های سلول برسم. نور لرزان مشعل‌هایی که آن بیرون روشن بود، سایه‌هایی شبح‌وار را به نمایش می‌گذاشت. چند نگهبان جلوی در یک سلول دیگر ایستاده بودند.

ناگهان جیغ‌ها قطع شد. فقط گریه ماند؛ یک صدای خفه و بریده‌بریده.
فریاد زدم:
-من اینجام!

جوابی نیامد. فقط همان گریه در گوشم باقی ماند. هرچه منتظر ماندم، صدا قطع نشد. نگهبان‌ها همچنان همان‌جا ایستاده بودند، بی‌حرکت مثل مجسمه‌هایی که بر دروازه‌ای نفرین‌شده نگهبانی می‌دهند.
به تخته برگشتم. چشم‌هایم را بستم، اما صدای گریه درون گوشم رخنه کرده بود.

نمی‌دانم چه زمانی دوباره خوابم برد. وقتی بیدار شدم، او جلوم بود. همان مرد با کت‌وشلوار مشکی. انگشتانش به میله‌ها ضربه می‌زدند، انگار زمان را می‌شمارد.
-پاشو!! کافیه.
در سلول را باز کرد. خواستم به سمتش بروم، اما با قاطعیت در را کوبید و بست.
-آروم باش. مگر اینکه بخوای یک شب دیگه رو هم اینجا بگذرونی.
چشم‌هایم تنگ شد. اما عقب رفتم. در را باز کرد و دستم را گرفت.
-بیا.

پله‌ها را بالا رفتیم.
-روزتون بخیر، ارباب.
صدای کسانی که کنار ایستاده بودند، فضای سرد را پر کرد. وارد سالن اصلی شدیم؛ جایی که نور زردی از سقف آویزان بود. کارمندهایی با لباس‌ها و ماسک‌های عجیب مشغول کار بودند. ماسک‌ها، چهره‌هایشان را مخفی کرده بود. اما وقتی ما را دیدند، سکوت کردند. انگار هر حرکت او روی زمان اثر می‌گذاشت.

به طبقه بالا رسیدیم. راهروی طولانی که بوی عجیبی می‌داد؛ ترکیبی از فلز و چیزی شبیه ادکلن کهنه. جلوی یک در ایستاد.
-اینجا اتاق توست. برو داخل.
ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و دستش را گرفتم.
-تو فکر می‌کنی کی هستی؟ دلِت برای ما نمی‌سوزه؟
با اخم صحبتم رو قطع کرد. چند لحظه مکث کرد، انگار چیزی درون ذهنش در حال کلنجار رفتن بود.
-منتظرم باش. یه کم دیگه میام.
رفتم داخل. در را بست و قفل کرد. اتاق، وسیع و عجیب بود. انگار تکه‌ای از دنیایی دیگر بود. نور پنجره‌های بلند روی زمین پخش شده بود و آرامشی غریب داشت. با وجود وسایل لوکس و کمدها، حس می‌کردم چیزی در هوا سنگین است.

چند دقیقه بعد، دوباره در باز شد. او این بار با یک سینی صبحانه وارد شد.
-از دیروز چیزی نخوردی. بشین بخور. بعدش صحبت می‌کنیم.
نگاهش آرام بود، اما همچنان چیزی در آن پنهان بود که نمی‌فهمیدم.
لقمه‌ای آماده کرد و جلوی دهانم گذاشت. انگار می‌خواست اطمینان پیدا کند که می‌خورم. همراه آبمیوه، لقمه را خوردم.
بعد از چند لقمه، لقمه بعدی رو پرت کردم و با اخم نگاهش کردم. گفتم:
-تو با اخم بهم نگاه می‌کنی؟ اون پایین چه خبره؟ اون صدایی که شنیدم صدای کی بود؟ جواب بده! تا به سوالام جواب ندی، به هیچ‌کدوم از حرفات گوش نمی‌دم.
-اون یکی از کارمندامون بود که قوانین رو زیر پا گذاشته بود و باید مجازات می‌شد.
حرفش رو قطع کردم:
-مجازات؟ اینجوری؟ معلوم نیست داشتن بهش تجاوز می‌کردن یا چیکار می‌کردن. باید آزادش کنی، هر کاری که کرده باشه نباید اونطوری مجازات بشه، چه خبره مگه!.
-در مورد چیزی که نمی‌دونی دخالت نکن.
دستامو جمع کردم و دست به سینه نشستم. لقمه بعدی رو آورد، ولی تف کردم.
-عصبانیم نکن دختر!
با بی‌محلی رومو اون طرف کردم.
-بقیه سوالاتت رو بپرس.
خزید به سمتم و دستم رو گرفت، ولی دستشو پس زدم.
-خب، بقیه سوالاتت رو بپرس.
-اون مردا کی‌ان؟ چرا اینقدر بی‌احساس و خبیثن؟
-اونا کارمندای زیرزمینن، اون طبقه جهنمه این خونست و اونجا ازادن.
-تو خودت کی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟ از جون من چی می‌خوای؟
-تو پنجمین و آخرین عروسکم هستی. تورو دزدیدم، چون بالاخره پیدات کردم و نمی‌خوام از دستت بدم.
-عروسک؟! چی با خودت فکر کردی؟ من در اولین فرصت از اینجا فرار می‌کنم یا خودمو می‌کشم.
-زود تصمیم نگیر. امروز سر ناهار بقیه عروسک‌ها رو هم می‌بینی و باهاشون آشنا می‌شی. دیگه بسه، پاشو برو خودتو بشور. به خودت برس می‌خوام به بقیه معرفی‌ت کنم. همراهم بیا تا اونجا ببرمت.
-بسه!؟ من هنوز هیچی نفهمیدم، یا اون دختر رو آزاد می‌کنی و میاریش پیش من، یا آبمون تو یه جوب نمیره.
-نمیشه.
-می‌شه.
-نمیشه.
-می‌شه. اگه منو میخوای به حرفم گوش کن.
دستم را گرفت و گفت:
-با من بیا.

از اتاق بیرون آمدیم و به سمت زیرزمین حرکت کردیم. وقتی به جلوی در رسیدیم، حس وحشت عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت و ناخودآگاه ایستادم. اما او بدون لحظه‌ای تردید وارد شد.

-نمی‌خواهی نجاتش بدهی؟

ناچارا قدم برداشتم. پشت سرش رفتم، سایه‌اش پناهی شد برای ترسم. از راهروی تاریک و سرد گذشتیم تا به یک سلول رسیدیم. کنار او ایستادم و به داخل نگاه کردم.

دختری برهنه، با بدنی پر از زخم و کبودی، روی زمین افتاده بود. انگار که روحش از بدنش رفته باشد.

درِ سلول را باز کرد. بدون فکر جلو رفتم، کنارش زانو زدم و او را در آغوش گرفتم.

-یک لباس براش بیارید! این چه رفتاریه؟ روی این زمین سرد و خشن؟

صدایش پر از خشم بود وقتی دستور داد:

-براش لباس و پتو بیاورید. همین حالا!

صدای ما انگار او را از خوابِ تاریکش بیدار کرد. چشمانش آرام باز شد، نگاهش به من افتاد، و با وحشت خودش را عقب کشید.

-نترس… من اینجا هستم. کمکت می‌کنم.

با چشمانی اشک‌بار و لرزان زمزمه کرد:

-واقعا؟… آیا واقعا منو نجات می‌دهید؟

حرفش را نیمه‌تمام گذاشت و به او خیره شد. لحظه‌ای بعد سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:

-ارباب… قول می‌دهم… دیگه هیچ‌وقت سرکشی نکنم.

لباس و پتو که رسید، او را پوشاندم و آرام بلندش کردم.

-بیا. اینجا جای ماندن نیست.

دستش را گرفتم و به سمت در خروجی زیرزمین رفتیم. اما درست هنگام خروج، زن‌هایی عجیب با ماسک‌هایی فلزی راهمان را سد کردند.

-او باید ماسک داشته باشد.

سرد و قاطع پاسخ دادم:

-نه.
-این قانون است. تمام کارکنان باید ماسک داشته باشند.
-او دیگر متعلق به من است. نیازی به ماسک ندارد.
-این امکان‌پذیر نیست. قانون قانونه.

ناچارا ماسک را روی چشمانش زدند. مرد سری تکان داد و گفت:

-خودتان را بشورید و آماده شوید.

با او وارد حمام شدم. دختر نگاهی به من انداخت. آرام گفت:

-بانوی من، شما زندگی‌ام را نجات دادید. نمی‌دانم چطور می‌توانم جبران کنم.

لبخندی به او زدم و گفتم:
-هنوز به کمکت نیاز دارم. اینجا بمان.

شیر وان را باز کردم و کف دستم را زیر جریان آب گرفتم تا گرم شود. بعد به او اشاره کردم که لباسش را دربیاورد. ابتدا تردید داشت، اما وقتی نگاهش به چشمانم افتاد، سرش را پایین انداخت و آرام لباسش را از تنش بیرون کشید. بدنش پر از زخم بود، اما در میان این زخم‌ها، چیزی در او بود که نمی‌توانستم چشم بردارم.

گفتم:

-بیا داخل.

داخل وان دراز کشید و من کنارش نشستم. دستم را در کف‌ها فرو بردم و شروع به شستنش کردم. پوست زخمی‌اش زیر دستم نرم بود. گاهی آهی می‌کشید، گاهی تکانی می‌خورد.

-چرا اینقدر مراقب من هستید؟

صورتش را به صورتم دوخته بود. چیزی در نگاهش بود که گرمای عجیبی به وجودم می‌داد. لحظه‌ای سکوت کردم و بعد به آرامی گفتم:

-چون باید…
موهایش را جمع کردم و به پشت سرش بستم. بعد به آرامی گفتم:

-حالا باید خودم را بشویم.

داخل وان شدم. حس کردم که نگاهش به بدنم خیره مانده است. سرش را پایین انداخت و گفت:

-می‌توانم کمکتان کنم؟

نفس عمیقی کشیدم. نگاهم را به صورتش دوختم و گفتم:

-بیا نزدیک‌تر.

او آرام کنارم آمد. دستش لرزان به کمرم نزدیک شد. لحظه‌ای طول کشید تا جرأت کند، اما دستش روی پوستم نشست. گرمای لمسش متفاوت بود. قلبم سریع‌تر می‌زد.

کف‌ها را به دستم مالیدم و شانه‌هایش را گرفتم.

-حالا باید تو را تمام و کمال تمیز کنم.

سرش را روی شانه‌ام گذاشت و آهی کشید. چیزی در این لحظه بود که کلمات نمی‌توانستند توصیفش کنند.

=====

-کار ما تمومه. در رو باز کنید.

صدای قدم‌هایی در راهرو پیچید و در باز شد. مرد پشت در ایستاده بود. نگاهش برای لحظه‌ای روی من مکث کرد، سپس گفت:

-تو با من بیا. او را به خوابگاه ببرید. (خطاب به زنی با ماسک)

به سمت اتاقم راه افتادیم.
مرد ایستاد و به آرامی گفت:

-لباس‌های زیادی داخل کمد هست. هر چیزی که دوست داری بپوش. تا یک ربع دیگر آماده باش. میام دنبالت.

وقتی رفت، حوله را از تنم بیرون آوردم و به یک گوشه پرت کردم. نفس عمیقی کشیدم و به سمت کمد رفتم. در را باز کردم و نگاهی به داخل انداختم. لباس‌ها مرتب کنار هم چیده شده بودند؛ رنگارنگ و متنوع، از لباس‌های ساده گرفته تا لباس‌های رسمی و حتی عجیب و غریب.

دست بردم و لباس‌ها را یکی‌یکی جابه‌جا کردم، اما هیچ ایده‌ای نداشتم چه چیزی باید بپوشم. چیزی درونم حس بی‌قراری عجیبی داشت. گرمای هوا باعث شد تصمیم بگیرم یک تاپ سفید و شلوار ساده بردارم. لباس‌ها را پوشیدم و کمی به آینه نگاه کردم.

هنوز موهایم خیس بود و چند قطره آب روی گردنم سُر می‌خوردند. دستی روی موهایم کشیدم، اما زمان برای خشک کردنشان نداشتم. همان موقع، صدای در باز شدن آمد.

مرد بدون اینکه در بزند، داخل شد. با تعجب گفتم:

-در نمی‌زنی!؟

او شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌تفاوتی گفت:

-نه.

-موهام هنوز خشک نشده.

با لحنی ملایم، اما جدی گفت:

-وقت ناهاره. همین‌جوری هم موهات قشنگه.

دستم را گرفت و با قدرت مرا به سمت پایین کشید. تلاش کردم مقاومت کنم، اما فایده‌ای نداشت. او مصمم بود. وقتی وارد اتاق ناهارخوری شدیم، صحنه‌ای پیش رویم ظاهر شد که نفسم را برای لحظه‌ای در سینه حبس کرد.

یک میز بلند در وسط اتاق بود، پر از غذاهای رنگارنگ و بشقاب‌های بزرگ. صندلی‌ها منظم چیده شده بودند. دست راست صندلی اصلی خالی بود، اما اطراف میز چهار دختر زیبا نشسته بودند. هرکدامشان رداهای سفید بر تن داشتند، اما زیر آن کاملاً برهنه بودند. کارکنان عجیب با ماسک‌های فلزی، بی‌حرکت و ساکت در گوشه‌ها ایستاده بودند.

مرد دستم را گرفت و مرا به سمت صندلی نزدیک صندلی خودش هدایت کرد. با احترام صندلی را برایم عقب کشید و گفت:

-بفرمایید.

وقتی نشستم، او صندلی را آرام جلو کشید و به سمت جای خودش رفت. چشمم هنوز روی آن دختران برهنه بود… دیگر نمی‌دانستم چه چیزی عجیب است و چه چیزی طبیعی. همه چیز اینجا مرزهای واقعیت را جا به جا کرده بود.

مرد آرام نشست، چنگال را در دست گرفت و گفت:
-خبر، امروز…

نوشته: کنجکاوک

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.