chochol ارسال شده در 22 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 22 ساعت قبل زن داداشم یا مادرم سلام به خوبان:علی هستم الان۳۳سالمه و تازه ازدواج کردم.وشغلم الان کارمند هستم لازم نیست بگم کجا…ولی در اصل خانوادگی زمین کشاورزی زیاد داریم…من و برادرم محمد…بازمانده یک خانواده خوب روستایی هستیم…موقعی که ۱۰سالم بود.برادرم تازه ازدواج کرده بود.با زهرا زن داداشم دختر خوشگل و مهربون از خانواده اصیل روستایی…که بقیه زندگیمو مدیونشم…اون موقع داداشم۲۳سالش بود و من۱۰سالم…ولی زنداداشم…هنوز۲۰سالش نبود که عروس شد…پدر و مادرم با دوتا خواهر کوچولوهام که دوقلو بودن رفته بودن شهر عروسی فامیلمون و همچنین خرید شب عید.که برگشتنی تریلی قیچی میکنه و میزنه به پیکان بار بابای من.و هر۴تاییشون…از بین رفتن…دوتا دختر۳ساله بغل مامانم بودن…نه ۱۵ساله که الان ۴تاکونی میان و میگن چطوری توی پیکان بار جا شده بودن…شب که خبرشون رسید من خونه داداشم اینها بودم…خلاصه که بماند دیگه…من موندم و داداشم و شدم پسر داداشم…از گل نازکتر بهم نمیگفتن.در ضمن برادر من جدای کشاورزی سنگ کار نمای ساختمان هم بود…یادمه وقتی۱۳سالم بود.اومدیم توی شهر خونه ای که پدرم خریده بود.از قبلن ها داشتیم دست مستاجر بود…خالی کرد خودمون ساکن شدیم…وقت مدارس بود وچون مدرسه ما دوره متوسطه نداشت بخاطر من اومدیم شهر.که خیلی زن داداشم خوشحال بود میگفت علی جون بانی خیر شدی…گفتم که کلا ۸یا۹سال ازم بزرگتربود…خیلی خیلی هم خوشگله.و نازه…سفید قد متوسط چشماش قهوهای درشت…موها بلند…دستها و گردن کشیده…کمر باریک کون خوشگل و تپل…خیلی خواستنی.همیشه دوست داشت شهرنشین بشه.که شد…داداشم همه چیز رو نصف نصف بنام خودم و خودش زده بود.اما چون من با اونها زندگی میکردم…خداییش از پولهای من برام استفاده هم میکرد… خودم روز مادر به داداشم گفتم از پولهام برای زهرا زن داداشم یک انگشتر طلا بخره چون مث مادرم ازم نگهداری میکرد… خیلی زیاد…اونسال اولین سالی بود که ما توی شهر بودیم محله شلوغی بود.من هم مدرسه میرفتم…زن داداشم تازه بچه دار شده بود..الناز دختر خوشگل داداشم…تقریبا آذر ماه بود.وکارای کشاورزی تموم شده بود.که تا عید بیاد…برادرم رفت تهران یک کار خوب و بزرگ نمای ساختمون سنگ قبول کرده بود من موندم و زنداداشم…من و چندتا از بچه های محلمون توی کوچه فوتبال بازی میکردیم.که زن داداشم از بازار میومد.همیشه من نون میگرفتم ولی چون خودش اومده بود.اون گرفته بود.یکی از بچه ها توپ رو که شوت زد رفت اوت…یکی از لاتهای محل ۲۰سالش هم نبود ولی ادعا داشت…محکم توپ رو شوت کرد برعکس شانس زن داداش من خورد به شیکم زن داداشم…نه پایینتر… این و رفیقاش هم خندیدن…طفلی دردش گرفت…گفت آخ…پسره گفت جان خوشگل خانومی اونجات دردش اومد…زن داداشم خیلی خجالت کشید…بخدا من با تمام بچگی و نوجوون نبود هنوز به غیرتم برخورد…از دور چنان جفت پا زدم تخت کمر پسر انگار فلج شد.ناله کرد آخ.گفتم چی شد کونت پاره شد.کوسکش دیگه به زنداداشم فحش ندی ها…کاسب های محل کیف کردن…ولی نامرد وقتی بلند شد چنان زد توی خایه هام که از درد مث مار به خودم میپیچیدم…هیچ چی نگو که منو بردن درمونگاه و اونجا بهم حتی سون وصل کردن…گریه ام گرفت…دردش کنار…به خودم شاشیدم خجالت کشیدم…دکتر گفت کنترل ادرارشو از دست داده…دردش شدیده…خدا کنه بیضه هاش آسیب ندیده باشه…مامور اومد و پرس و جو جریان معلوم شد.و زنداداشم شکایت کرد…خیلی درد داشتم…شب موندم اورژانس و فرداش مرخص شدم…یکی دوباری توی خونه تا اومدم برم توالت توی راه خودمو خیس کردم…خیلی خجالت کشیدم…زنداداشم گفت علی جون مگه نگفتی من مامانتم…آدم که از مامانش خجالت نمیکشه… بیا بیرون از توالت داداشی خوشگل خودم…توی حموم کنار توالت خودمو آب کشیدم و اومدم بیرون…حوله دورم بود.ضربه حتی به کیرمم خورده بود…ورم داشت شدید…اومدم بیرون گریه ام گرفت گفتم زهرا جون معذرت میخوام نتونستم خودمو نگه دارم…گفت دیگه گریه نکن تو مردی…اینقدر خوشم اومد پریدی پسره رو محکم زدیش…کیف کردم فهمیدم من هم مرد دور و برم هست…علی جون ولی به داداش محمدت…یا داداشای من چیزی نگی ها…بفهمند خون راه میندازن…ولی خوب شد گوشی دستم اومد…برای اولین بار بود که بعد فوت والدینم.بغلم کرد بوسم کرد.سرم خورد به سینه های بزرگ و شیردار و نرمش.حالم خیلی بهتر شد.چند روزی خونه نشین بودم.و باور کنید نمیدونستم شق شدن کیر چیه.ولی چی بگم ساعت ده شب رد بود…توی رختخواب بودم.که همش یاد بغل کردن زن داداشم بودم.نمیدونم چم بود.کیرم هم داشت خوب میشد ورمش رفته بود.ولی هنوز دارو میخوردم.دیگه به خودمم نمی شاشیدم.یک آن کیرم توی عالم فکر و خیالم…شق شد و بزرگ شد.بخدا واقعا دردم اومد…چون من کیرم شق میشد عقلم نمیرسید چیه.فک میکردم چون صبحها شاش دارم شق میشه.نگو این بار شهوتی شده شق شده.از زیر خایه ها سوراخ کونم تا سر کیرم سفت و شق و رق شد و درد هم میکرد. شق وسفته سفت شد و خیلی خود کیرم دردش میومد…حتی سوراخ کونم ولی خایه هام درد نمیکرد… زنداداشم تشک منو توی دومتری خودش پهن میکرد.در ضمن توی خونه هم پیش من پوشیده بود کلا زن شل و ول و بی حجابی نبوده و نیست…آروم از درد آه و آخ و اوفم در اومد…فک کردم خوابه.اروم رفتم دستشویی شاشیدم شستم برگشتم ولی هنوزم شق بود.آبسرد که خورد بدتر دردم اومد…برگشتم توی تشکم زیر پتو.نق و نوقم بلند.شد…اومد پیشم گفت علی جون چی شده…گفتم هیچچی برو بخواب زن داداش.گفت حالت بده چته کجات درد میکنه.هیچچی نگفتم پشتمو بهش کردم و گریه کردم…اومد روی سرم گفت علی جان چی شده داداش…گفتم زنداداش دوباره درد میکنه زیاد.هم جلو هم پشت…گفت علی جان بزار برات ازون شیافها که دکتر داد بزارم پشتت…گفتم نه نمیخاد…گفت چشماتو ببند فک کن خوابی…خجالت نکش…گفتم زنداداش نمدونم چکار شده…خیلی جلوم بزرگ شده…قدش بلند شده راست شده مث چوب خشک شده دردش هم میاد…زنداداشم اولش آروم خندید.بعد گفت میزاری ببینمش…گفتم نه اصلا…گفت خیالت راحت به هیچکی نمیگم…خجالت نکش.تو دراز بکش دستاتو بزار روی چشمات بزار من نگاه کن چکارش شده…تردید داشتم اما نمیدونم چی کرمی توی وجودم بود که دوست داشتم بهم دست بزنه…گفتم فقط زود ها…گفت باشه…دراز کشیده بودم…آروم اومد دست انداخت شورت و شلوارم رو با هم در آورد بیرون…چند لحظه ای ساکت بود…من دستام روی چشمام بود…واقعا خجالت میکشیدم.ساکت بودم.گفت من دست میزنم هرجاش بیشتر درد داشت بگو.اگه خوب نشدی فردا میبرمت دکتر…گفتم باشه…از تخمام شروع کرد.گفت درد داره گفتم نه. ولی هم زیرش هم چیزم خودش درد داره…اول دست زد به کیرم…گفت وای چی بزرگ هم شده…کجاش درد داره…گفتم همه جاش ولی بیشتر اون تهش…جائیکه وصل به تخمام بود…گفتم پشتمم خیلی وقتی دستشویی میکنم درد داره…گفت بر گرد بزار این شیاف رو بزارم داخلت…برگشتم…آرومی اولش انگشتش رو آب دهن زد…مالید سوراخم…گفتم زنداداش چکار میکنی…گفت سوراخ پشتت تنگه بزار خیس کنم بعد بزارم داخل نترس حواسم هست…آروم شیاف رو فشار داد توی کونم…گفت چند دقیقه با انگشتم نگهش میدارم تا بدنت پس نزنه بیرون…بزار جذبت بشه تا دردت کم بشه…من هم گوش میدادم…کرد داخلم واقعا سوخت کونم…ولی انگشتش باریک و کشیده بود.تا نصفه…توی کونم بود…نمیدونم چرا عقب جلو میکرد… من هم نمیدونم چرا خوشم میومد.گفتم برگردم…گفت برگرد…ببینم جلوت بهتر شد یا نه…برگشتم بخدا هنوزم چشمام بسته بود.آروم مالید کیرمو…میدونم باریک بود اما قدش بد نبود…چند باری مالید…بعد آروم سر انگشتاش رو تف زد…فقط و فقط کلاهک کیرمو میمالید… بشدت خوشم میومد…دردش فراموشم شده بود…با انگشتش…کرد توی سوراخ کونم و با دست دیگه سر کیرمو مالید…آه کشیدم…گفت جان درد داره…گفتم نه خیلی خوبه داره آروم میشه…تندتر به کارش ادامه داد تا اینکه نفهمیدم چی شد ته دلم خالی شد و آب کیرم برای اولین بار پاشید بیرون…پاشید ها از سر و کله زنداداشم هم بالاتر پاشید…حتی روی صورتش هم ریخت…فک کردم شاشیدم.دوباره…گریه ام گرفت…گفت نه این شاش نیست…تو ماشالله زود مرد شدی این آب کمر مردونه ات است…که بیرون اومد…الان آلتت کوچیک میشه دردش ساکت میشه خوابت میگیره…بخواب نترس جیش نیست…من برم سر صورتم رو بشورم…اون رفت و من۵دقیقه نشد خوابم برد…ببینید دوستان من۳سال بود زیر دست خود زن داداشم بزرگ شده بود بینهایت با ادب و مهربون بود رفیقام هم توی مدرسه با ادب بودن.پس قطعا من چیزی از سکس نمیدونستم… حتی فحش هم زیاد بلد نبودم…فقط میدونستم باد مواظب ناموست باشی…همین و بس…همون شب ساعت تقریبا ۲رد بود که. واقعا جیشم گرفت…تا چشم باز کردم نور آتیش شیشه بخاری قشنگ اون طرف خونه جایی که زن داداشم با بچه اش خواب بودن رو روشنش کرده بود…پتو از روش کنار بود.دست چپش روی سینه چپش بود و با دست راستش داشت وسط پاهاش رو از روی شلوارش ماساژ میداد…و آروم ناله میکرد… من فک کردم مال اونم درد گرفته…که میمیماله ناله میکنه…چشماش بسته بود و فقط آروم ناله میکرد.داداشم رو صدا میزد.محمد کجایی الان برام بمالیش و حالمو خوب کنی…دردشو آروم کنی.محمدجان…من نشسته بودم نگاهش میکردم و دلم براش میسوخت…اصلا چون چشماش بسته بود متوجه من نبود…فقط داشت نوک سینه چپش رو با وسط وسط پاهاش رو میمالید.ناله میکرد…آرومی رفتم جلو پیشش…گفتم زهرا جون زن داداش…میخوای من بمالم خوب بشی دردت کم بشه.تا اینو گفتم صدامو شنید.کم مونده بود از ترس سکته کنه.صداش توی گلوش خفه شد…وای علی جون دلم ترکید…نه برو بخواب نمیخواد…حالم خوبه…دیگه درد ندارم.وای خدا دلم ترکید…قبض روح شدم.گفتم آخه معلومه حالت خرابه درد داری…دیدی من گذاشتم تو برام شیاف بذاری و منو بمالی تا خوب بشم…خب بزار من هم بمالم تا خوب بشی…نترس آروم میمالم…گفت نه تو نباید به من دست بزنی من زنداداشتم نامحرمم…گفتم پس چرا تو دست زدی بهم…گفت خب تو مریض بودی…گفتم خب تو هم مریضی دیگه…پس معلومه بهم دروغ گفتی که مث مامان منی…گفت نه بخدا نه…ببین من تو رو اندازه الناز دوستت دارم…گفتم پس بزار من بجای داداش محمد ماساژت بدم دردت خوب بشه…میخای برات ازون شیافها بزارم.گفت ای وای نه اصلاخدا مرگمو بده.گفتم خدا نکنه. مگه چیه من که به کسی نمیگم…اگه گفتم تو هم مال منو بگو…گفت علی برو بخواب…نمیخاد…گفتم باشه دیدی دوستم نداری…پسرت نیستم…من که مامان ندارم…گفتم شاید تو مامانمی…گفت آخه نمیشه علی جون.بده گفتم هیچم بد نیست…درده و دارو من هم مث خودت اول خیس میکنم بعد میزارم.داخلت…تو هم چشماتو ببند…اگه خجالت میکشی…گفت باشه ولی اصلا هیچوقت نباید به هیچکسی چیزی بگی هیچوقت…حتی داداشت…گفتم باشه این یک رازه بین من و تو…آروم چرخید دمر شد.دامنش تا روی کمرش بالا بود…شلوار تنگی پاش بود کونش چقدر بزرگ بود.خودش آروم دو دستی شلوار و شورتش رو کشید پایین…گفت علی چون اول کمرم و لپهای پایین کمرم رو بمال درد دارم زیاد جارو کشیدم خسته شدم…گفتم چشم زنداداش خوبم…بخدا وقتی دستای کوچولوم رو گذاشتم روی کون نرم و بزرگ و سفیدش…انگار برق بدنش مستقیم رفت توی بدنم و ازکیرم زد بیرون.شق شق شد…چقدر زیبا بود نرم بود.پوستش گرم بود.خیلی مالیدمش…از دم دنبالچه تا کمرش…شاید یکربعی شد…گفت علی جون بیا شیاف بزار…خودش خواست…دمرو پاهاشو باز کرد و لای کونش و با دستش گرفت…من آب دهن زدم…گفت وای خیسش کردی گفتم آره مث خودت نترس آروم میکنم…گفت باشه علی جون…آروم شیاف رو دادم داخلش…بعدشم انگشتمو کردم داخلش… گفت وای علی جون.اروم ولی انگشتتو بیشتر بده داخل…گفتم باشه…تندترش کن بزار زود جذب بشه کمرم درد میکنه…اصلا دوتا انگشت بکن خوب فشار بده شیاف بره تا ته پشتم…گفتم باشه.بخدا خیلی خوشم هم میومد.دوتا انگشتموکرده بودم داخل و تلمبه وار میکردم توی کونش.بخدا متوجه شدم از جلو خیس شد.نگو ارگاسم شده…گفت بسه علی جون.بزار حالم جا بیاد.آفرین…پسر خوب…قشنگ چرخید کوسشو دیدم…ولی میدونستم دخترها و زنها کیر ندارن…چون بچه رو که لاستیک میکرد… میدیدم دختره دودول نداره…قبلن هم دیده بودم. کوچیک بودم.حتی توی حموم با مادر خدا بیامرزم.میدونستم با ما مردها فرق دارند…این وقتی برگشت کمی کوسش مو داشت…گفت بزار حالم جا بیاد…از جلو هم بمالش…گفتم باشه…چند دقیقه ای بود بعد گفت…ببین اول خیس کن بعد بادست دایره دایره اینجارو بمال تا دردم خوب بشه.ولی هر وقت گفتم محکم نترس محکم بمال…گفتم باشه.کیرمم شقه شق.بود…آروم کوس تپل و پشمیش رو میمالیدم…چی کیفی میداد…تا که گفت تندتر و محکمتر گفتم باشه.دو دقیقه بعد چند تا کمر زد…مث ننه ابراهیم دوستم که توی روستا غش کرده بود روی زمین افتاده بود کمرش بالا پایین میشد این هم اونجوری شد…ترسیدم غش کنه…دستمو برداشتم.گفت وای علی لامصب چرا دستتو برداشتی…گفتم ترسیدم غش کرده باشی…گفت نه تازه داشت دردم آروم میشد.گفتم باشه دوباره میمالم نترس خسته نیستم…اینبار دستشو زد کیر من.گفت وای تو هم که بزرگش کردی…گفتم خودش شده…گفت فهمیدم مرد شدی…باشه تو هم بیار آروم بزاردهن مال من…بزار روی هم باشن…بهم بمالشون تا هر دوتا خوب بشن…گفتم باشه…روش دراز کشیدم.خودش کیرمو گذاشت روی کوسش…گفت علی نوک سینه منو بخورش بزار درد اینم آروم بشه…گفتم باشه.اروم میخوردم شیر میومد…گفتم شیر داره…گفت بخور تو مگه نگفتی پسرمی…پس شیر مامان رو باید بخوری…گفتم چشم…میخوردم و کیرمو میمالوندم دهنه و بالای کوسش…اینبار دو دقیقه نشد آه کشید و محکم بغلم کرد لپهای کونمو محکم گرفته بودو منو به خودش فشار میداد…تا که دستاش شل شد منو ول کرد.گفت بلندشو علی جون حالم خوب شد مرسی…گفتم ولی مال من هنوز بزرگه. گفت باریک الله…عجب کمری…باشه میچرخم مث انگشتت بزارش توی پشتم…شیافه میخاد بیاد بیرون… محکم فشارش بده توی سوراخ پشتم…گفتم باشه…خودش دنبه کرد.شما میگین داگی…من هم با تف خیس کردم دادم داخل…مستقیم کیر ۱۱سانتیم تا ته رفت توی کونش…جیغ خنده داری کشید ولی آروم… گفت تند تند مث انگشتات عقب جلو کن تا ازون آبها ازت بیاد…ولی نترس بریز همون تو…گفتم باشه…خداییش ۵دقیقه تلمبه میزدم تا که آبم اومد ریختم همون داخلش…گفت پاشو برو خوب دستها و دودولتو بشور…من هم باید برم بشورم…رفتم توالت خوب شاشیدم و شستمو برگشتم…بازم زود خوابم برد…و صبح که بیدار شدم…زنداداش حموم بود.اومد بیرون…ولی نیمه لخت بود.رفت دم بخاری گرم بود لباس بپوشه…گفت بیدار شدی…پاشو چاشت بخور بری مدرسه…ولی به هیچی اصلا نگو با هم چکار کردیم…گفتم باشه خیالت راحت…آروم حوله رو برداشت شورت پوشید دیدم اونجاش دیگه مو نداشت…کرست بست گفت بیا گیره اشو ببند…گوش دادم… برگشت بوسم کرد چقدر بوی خوبی میداد…کیف کردم… شب بعدش بود وقت خواب گفت تو هم از امشب مث الناز پیش خودم بخواب میخام قبل خواب بهت شیر بدم…پسرمی…تا داداشت بیاد…پیشم بخواب…وقتی رفت سرکار باز بیا پیشم…ولی نزار بفهمه…گفتم باشه چشم. رفتم بغلش گفت هر دوتا جی جی رو بخور…خودش دست زد کیرم.گفت بزار ببینم خوب شده یا نه…آروم شلوارمو درش آورد.کیرم توی دستش راست شد.خندید.گفت امشب نمیخواد شیاف بذاری همین رو محکم بکن توش خودش حالم خوب میشه.گفتم باشه…چرخید دمر شد.کونش بزرگ بود کیرم بزور میرسید تا دم سوراخش…خودش دوباره دنبه کرد.کردم توش خیلی تلمبه که میزدم آروم جیغ جیغ میکرد خوشم میومد… چند بار در آوردم دوباره کردم توش…ولی یک بار کیرم رفت یکجای گرم و نرم و آبدار…زود درش آورد گفت اونجا نه فقط اینجا…اونجا رو با دست باید بمالیش…اونجا فقط مال داداش محمده…که با دودولش آرومم کنه…مال تو کوچولویه برای پشت خوبه…حالا تند تند بکن…گفتم چشم اینقدر کردم تا آبم اومد ریختم توی کونش…گفت آفرین خیلی خوب بود…علی جون یه وقت پیش هیچ کس چیزی نگی ها…این راز بین منو و پسرمه…گفتم باشه…گفت حالا بغلم کن تا بخوابیم…محکم بغلش کردم…یک ماه تا داداشم بیاد هر شب کارمون همین بود.فقط یک هفته ای گفت من باید استراحت کنم بعد باز دوباره…گفتم چشم…بعدا فهمیدم پریود بوده…اواخر دی ماه داداشم برگشت شبش جای من رو انداختن توی اتاق خواب و جای خودشون رو کنار همون بخاری…نصف شب از صدای گریه الناز بیدار شدم…رفتم اروم ببینم چه خبره…و یک کوچولو جیش هم داشتم…یک لحظه تا نگاه کردم دیدم.زن داداشم لخته لخته…بچه بغلش یه وری خوابیده داره شیرش میده…دیدم داداشم لخت مادر زاد از توی توالت اومد بیرون من خودمو قایم کردم…اتاق من لامپش خاموش بود.ولی ویدئو با تلویزیون روشن بود…توی ویدئو زنه داشت کیر مرده رو میخورد… داداشم رسید گفت شستمش تمیزه بخورش…گفت محمد چی اصراری داری…بدم میاد.اوندفعه ریختی دهنم تاچندوقت نمیتونستم چیزی بخورم.داداش گفت ساکت حرف نزن فقط بخور بهانه نگیر…حوصله ندارم…ببین چطوری میخوره تو هم بخور…زود باش…کیر کلفت و کوتاهش رو برد جلو…گفت عجله نکن شیر بچه تموم بشه بعد…چنددقیقه بعد بچه خوابید…بلند شد نشست…شروع کرد خوردن کیر داداشم…توی فیلم زنه موند زیر مرده رو بقول الان 69شدن…داداشم هم همینکار رو کرد…شروع کرد خوردن کوس زنداداش…کیرشم های بیشتر میداد داخل دهنش…اونم عوق میزد.میگفت محمد نکن بدم میاد.داداشم بلند شد بهش نگاه کرد.محکم گذاشت زیر گوشش…گفت دوماهه نیستم تازه برگشتم خسته کوفته چیه هی ناز میکنی…اشکش در اومد گفت آخه محمد جان الان خفه میشم…آروم بزار دهنم خودم میخورم…من هم دلم برات تنگ شده بود…داداشم بوسش کرد.گفت زهرا میدونی که اگه اینجور که دوست دارم نکنمت اعصابم خورد میشه…پس بزار چند شبی که هستم راحت باشم…باز میرم تا عید نمیام تو خیالت راحت استراحت کن…حالا بخورش…گفت چرا ابت نمیاد…داداش خندید…گفت زهر مار مگه نگفتم شیره نخور…گفت وقتی پیش توام لازمه بخورم که خوب کوس و کونت رو حال بیارم جر بدم…گفت پس بکن دیگه…محمد گفت اول باید یکبار آبش و بدم بخوری بعد…دوباره بکنمت هم کون هم کوس…گفت نه کونم پاره میشه…اینبار رفتی تا چند روز خون میومد نمیتونستم دستشویی کنم…محمد گفت باز که بازی در آوردی…گفت نه بخدا دردم میاد…گفت ساکت فقط چند دقیقه خوب بخور…زنداداش شروع کرد خوردن…واقعا ده دقیقه بیشتر عوق میزد و لیس میزد.تا اینکه داداشم آبش داشت میومد.همشو ریخت دهنش گفت نریزی بیرون قورتش بده دوست دارم بخوری.طفلکی اجبارا همشو خورد.و بلند شد رفت سریع توالت خیلی عوق زد…وقتی برگشت دیدم لخته داره میاد طرف اتاق من…تیز پریدم زیر پتو…ولی سرم بیرون بود…متوجه سایه اش روی دیوار شدم که نگاه کرد و برگشت در رو بیشتر بست…کامل نمیبست.چون بخاری روشن بود.و بخاری گازی بود میترسیدن گاز توی اتاق رو بگیره…اون موقعها چند نفری از تجمع منوکسید کربن به هر دلیلی خفه شدن…تلویزیون هم دائم پیام میزاشت که دربهای اتاقهایی که پنجره ندارند رو کامل نبندید…اون رفت و من برگشتم دید زدن…داداشم…گفت حالا…قشنگ تا کیرم دوباره شق بشه…دمر بخواب کارت دارم…یک کدو خورشتی اندازه کیرش شاید هم بزرگتر رو خط به خط پوست کند…یعنی یک خط کند و یکی نمیکند…زنداداشم گفت تو رو خدا نکن دردم میاد آخه من هم آدمم دیگه…میایی فقط آزارم میدی…گفت زهرا فقط امشبه…گفت نه فردا شب باز کار دیگه میکنی…گفت زر نزن دهنتو ببند…برگرد.با دستات لای کونتو باز کن…محکم بکش از هم باز بشن…نبندی عصبیم نکنی…گفت باشه…داداشم…کره رو که گذاشته بود روی بخاری گرم بشه برداشت اروم ریخت روی سوراخ کونش…زن داداشم گفت وای محمد داغه سوراخم میسوزه…آروم روی کره تف انداخت…گفت خوب شد…گفت بهتر شد…چقدر داغ بود…کدو رو زد توی کره و دورش رو چرب کرد…گفت حالا بازش کن…مگه بهت نگفتم تا برگردم شبها با بادمجون کلفت بکن توی کونت تا باز بشه سوراخ تنگت گشاد بشه من کون گشاد دوست دارم…گفت خب نمیشه…علی هست دردم میاد…گفت برو توی حموم بکن…گفت باشه دفعه بعد برگردی…خوب آماده اش میکنم…داداشم کدوی چرب رو کرد کون زهرا زنش…آخ آخش بلند شد…بیشتر داد توش…گریه کرد…محمد جر دادی کونمو…گفت درد داره…زهرا گفت خیلی…از مال تو هم کلفتره…گفت خوبه باید گشادش کنم…تو که حرف گوش نمیدی…وای وای محمد زیاد نده توش عنم گرفت…گفت خب مگه نگفتم توش رو خالی کن…زن داداشم گفت خب نیومد هرکاری کردم…بزار برم الان چرب شده اومده…بلند شد رفت توالت و چند دقیقه بعد برگشت…گفت فقط آروم… داداشم توی این چنددقیقه داشت ازون فیلمها میدید…کیرش بد جور شق و کلفت شده بود…کیر منم راسته راست بود…من نمیدونستم دارند چکار میکنند ولی فقط کنجکاو بودم و فضول…ولی خوشمم میومد…زنداداشم درد میکشید…نمیدونم چرا…گریه اش قشنگ بود صداش ناز بود…دوست داشتم ناله اش رو بشنوم…داداشم گفت قنبل کن…زهرا کیرمو بزارم.کونت یا کوست…میخام دوتایی بکنم…گفت نه بخدا بکشیم هم نمیزارم دوتایی بکنی…گفت اگه بزاری دوتایی بکنم…دوشب میفرستمت بری خونه بابات…گفت دروغ میگی…داداشم از وقتی زنش رو آورده بود خونه خودش.نمیزاشت زنش بره…شبی خونه باباش بمونه…چون توی دوران نامزدی داداشای زن داداشم…اذیتش میکردن.این هم لج کرده بود.آخه خیلی قلچماق بودن…گفت محمد باید بزاری هم یکشب هم شده برم.گفت باشه پس قنبل کن…گفت بگو جون الناز…داداشم گفت به جون الناز بشرطی که قشنگ دوتایی برن داخل کوس و کونت…گفت باشه…ولی گریه میکنم ها…گفت بکن دوست دارم…خلاصه که کره رو دوباره گرم کرد ریخت از روی کمرش تا ریخت پایین رفت توی کون و کوسش…داداش کدو رو کرد کونش…صدای آخ اخش دوباره بلند شد…کیر رو هم داد داخل کوسش…و کدو توی کون ثابت بود.ولی کیرشو توی کوس جابجا میکرد.و زنداداشم گریه میکرد…گفت چطوره دوتا کیر…گفت خیلی بده دردم میاد…پاره شدم…بکش بیرون نوبتی بکن کوسم تا آبم بیاد…توی کونم نزار…مث دوتا مرد خوب نوبتی توی کوسم بکن…گفت باشه دختر خوب که کوس قشنگت دوتا کیر میخاد…داداشم فرغونی بغلش کرد و تا تونست تندتند با کیرش گاییدش.کیرش خداییش کلفت بود ولی کوتاه بود شاید ۱۳سانت…ولی معلوم بود زنداداشم کیف میکنه چون خیلی خوشگل بوسش میکرد… داداشم آبش و ریخت روی نافش…زهرا گفت محمد حالا با اون بکن من هم بشم…این هم نامردی نمیکرد رگباری با کدو کوسشو حال آورد… آبش زد بیرون…گفت حالا خوب شد دیدی حال کردم…دیگه نکنش توی کونم…با کیر بکن با اون نکن…هم رو بوسیدن و رفتن حموم و من هم خوابیدم.چند روزی داداشم بود و دوباره برگشت شهر محل کارش…هر وقت میومد خوب پول میآورد… خداییش وضعش خوب بود…اون رفت و شب جمعه ما رفتیم روستا خونه بابای زن داداشم…در ضمن اینو هم بگن که اون پسره لاته لاشی چندباری دیگه منو اذیت کرد…براش نقشه خوبی داشتم…این داداشای زن داداشم…خیلی دیوونه بودن.سابقه دعوا زیاد داشتن…اصلا هم ترس نداشتن…شب توی قلعه…میخواستن گوسفندا رو غذا بدن.گفت کوچیکه که میخواست بره خدمت گفت علی اقا بیا بریم طویله…از وقتی اومدی بیرون نیومدی…باهاش رفتم…زن داداشم گفت.مرتضی عین چشمات مواظبش باش.من علی و اندازه الناز دوستش دارم…وقتی رفتیم طویله همه بودن بغیر پدرش…گوسفند زیاد داشتن…مرتضی گفت علی زهرا تورو از ما هم بیشتر دوستت داره. حتی از شوهرشم بیشتر…گفتم من هم زنداداش رو دوستش دارم…مث مامانمه.مرتضی گفت کوسخول ننه نه مامان…گفتم حالا هرچی…گفتم مرتضی اگه یک چیزی بگم که حتی به داداشم محمد هم نگفتم…اگه بگم به زهرا نمیگی…چون زنداداش گفته اگه محمد بفهمه خون راه میندازه.تا اینو گفتم چندتاییشون گوشاشون راست شد…مجتبی از همه گنده تر بود…گفت نه داداش علی بگو قربونت ما هم داداشای توییم…منو کوسخول کردن و من هم مو به مو همه جریان رو گفتم…گفتم که حتی چند روز مریض بودم…مصطفی گفت خدا کنه این بچه از مردی نیفتاده باشه.مرتضی گفت الان چیزی نگو میترسه… مجتبی گفت فردا صبح اگه بریم پسره رو میشناسی نشونم بدی…گفتم ها میشناسم هر روز میبینمش…اون شب گذشت و صبح نیسان رو برداشتن.و به بهانه سر به باغها زدن منو هم برداشتن و اومدیم شهر…ته نیسان مث سرباز های سوار نفربر…اقلا ده پانزده نفر چوب به دست نشسته بودن…رسیدیم محله…توی زمین بازی محل ساعت ۱۰صبح جمعه بود…کوسخول با رفیقاش اونجا بودن۷نفری بودن.اینها هم مث قوم مغول تا نشونش دادم رفتن ریختن روی سر اینها…مردم هم نگاه میکردن…توی ده دقیقه اینها با گناه و بیگناه رو با چوب و چماق له کردن…پسر روی زمین سر و کله داغون بود…مجتبی گفت علی بیا…رفتم پیشش…گفت با لگد زد کجات…بزن همونجا… من هم به یاد دردهایی که کشیده بودم…چنان چندتا زدم توی خایه هاش صدای سگ میداد…پلیس اومد و همه رو بغیر من گرفت…و بماند که دیه دادن…زن داداشم خیلی ناراحت شد.که فضولی کردم…ولی خوب شد…توی محل مث شیر رفت و آمد میکردم…همه دیگه فهمیده بودن من هم کس و کار دارم اونم خیلی قلدرش رو…زن داداشم باهام قهر بود شبها تشک منو مینداخت دورتر از خودش. فقط غذا مو میداد و لباسامو میمیسشت…من دلم خیلی گرفته بود.هیچی بهم خوش نمیومد.با من صحبت نمی کرد.دوست نداشتم درس بخونم…معلمها ازم ناراحت بودن.و زنگ زده بودن داداشم اونم که شهر دیگه بود.اون زنگ زده بود خانومش که گفته بود ببین چرا علی ناراحته درس گوش نمیده.شب توی خونه بودم برام قورمه سبزی ساخته بود میدونست خیلی دوست دارم…گفت بیا سر سفره…رفتم دو قاشق خوردم دیگه نخوردم رفتم کنج اتاق خودم مثلا درس میخونم…اومد گفت برای تو درست کردم…چرا نخوردی…گفتم دوست ندارم…گفت تو قورمه سبزی دوست نداری…گفتم هیچچی دوست ندارم…گفت چیکارت شده…اومد دست زد پیشونیم… گفت چرا داغی چکارت شده…پاشو بریم درمونگاه…من ساکت بودم…منو برد اونجا…دکتره گفت تب داره اما نه سرفه نه سرماخوردگی نه چیزی…نسخه داد گفت خانوم برو براش بگیر بیار…تا رفت دکتره گفت چته پسر جان چرا مامانتو اذیت میکنی.گفتم من که کاری نمیکنم.دلم فقط برای مامانم و بابام تنگ شده…گفت مگه این خانوم مادرت نیست…خواهرته…گفتم نه دلم برای خواهرام هم تنگ شده…گفت مگه کجایند…گفتم همه یکشب مردن…دلم میخواد برم پیش اونها…این هم زنداداشمه…دکتره هم گريه اش گرفت…گفت بیرون باش…زنداداشم رسید.گفت چرا بیرونی…گفتم دکتر گفت…رفت داخل صداشون رو شنیدم…گفت خانوم این بچه افسردگی شدید گرفته توی این سن کم.راست میگه پدر مادرش و خواهراش همه توی تصادف مردن…گفت آره ۳سال بیشتره من مواظبشم…گفت خانوم خوب مواظب نبودی…بچه هوس خودکشی داره…میگه دلم براشون تنگ شده میخوام برم پیشه مامانم…زن داداشم زد توی سرش گفت خدا نکنه…من خیلی اینو دوستش دارم…امانته دست من…گفت اگه دوستش داری باهاش حرف بزن محبت کن…بچه هم صغیره هم یتیمه…گناه داره…نمیتونی نگهش داری الان زنگ بزن از بهزیستی بیان ببرندش…گفت نه خدا نکنه…شوهرم داداش این منو میکشه.من چند وقته الکی باهاش قهر کردم…این دلش گرفته…گفت خانوم اشتباه کردی…بچه ای که بغیر تو کسی رو نداره مگه قهر کردن هم داره…اونم پسرها…خانوم مادری که نکردی هیچ…در حقش ظلم هم کردی…بجای قهر باهاش حرف میزدی اشتباهش رو بهش گوشزد میکردی…حتی اگه کتکش هم میزدی اشکال نداشت… ولی الان دلش شکسته و گرفته…الان میگه من نمیدونم چطوری باید برم پیش مامانم…زنداداشم.خیلی گریه کرد…دکتر گفت گریه نکن…بجاش براش مادری کن…خدا بجاش بهت پاداش خوبی میده…خودشم که بزرگ بشه…قدر تو رو میدونه…گفت دارو نمیخاد…ببرش خونه…فقط تب داره…اگه زیاد شد…شیاف استامینوفن دادم براش…امشب یکی بزاره تا صبح خوبه خوبه…دارو دیگه نمیخاد…زنداداشم تشکر کرد اومد بیرون…گفت علی جون بیا بریم…عزیزم.بعد چند وقت همینجور که بچه بغلش بود…دست منو گرفت.شب هم بود ولی تا خونه پیاده رفتیم.سرد هم بود…ساکت بودم…رسیدیم خونه…گفت بیا پیش بخاری…نشستم پیشش رفت برام لیمو شیرین پرتقال آورد باهم خوردیم…گفت علی جون چی گفتی مگه به آقای دکتر…گفتم بخدا هیچچی نگفتم…از من پرسید تو که حالت خوبه مریض نیستی چرا مامانت رو اذیت میکنی…گفتم من که مامان ندارم. این زنداداشمه…دلم برای مامان بابام و خواهرام تنگ شده…گفت خب برو پیش مامانت.من هم گفتم اون ها همه مردن…من نمیدونم چطوری برم پیششون…دلم تنگ شده…دوست دارم برم پیششون بلد نیستم…زنداداشم دوباره گریه اش گرفت…گفت علی جون مگه تو نگفتی من مامانتم.مگه روز مادر از پول خودت برام این انگشتر رو نخریدی…گفتم خب من که گفتم تو مامانمی…ولی تو که در اصل مامانم نیستی…و منو مث الناز دخترت دوست نداری…اصلا کی هست که من و هم دوست داشته باشه…میدونی زنداداش…همش میگم کاش اونشب بجای خواهرام من با مامانم رفته بودم شهر عروسی…کاش ماشین بابام جا زیاد داشت من هم جام میشد…الان همه یکجا باهم بودیم…نه که من الان تنهام…تا اینو گفتم صدای گریه اش بلند تر شد…گفتم گریه نکن…راست میگم دروغ نمیگم که…گفت نه ازین حرفها نزن…بهت قول میدم…از امشب تو دیگه پسر واقعی خودمی…ولی باید به حرفهای مامانت خوب گوش بدی…تا من چیزی نگفتم به کسی هیچچی نگی.گفتم چشم…محکم بغلم کرد چندتا بوسم کرد…گفت حالا بگو چرا غذا نخوردی…گفت نمدونم سیر بودم…گفت پس الان بیا باهم بخوریم…دوباره گرم کرد…خوردیم…شب وقت خواب دوباره تشک منو چفت و کنار تشک خودش انداخت…من لبخند زدم.گفت دوست داری کنار من بخوابی…گفتم خیلی زیاد.گفتم باشه.فقط باید راز نگه باشي.هرچی هرکاری با هم کردیم به هیچکسی نگی.حتی دوستات داداشت گفتم باشه…ایندفعه بخدا اون پسره همش بهت فحشای بد میداد مجبور شدم گفتم…خندید…گفت خوشم میاد تو غیرتی هستی…گفتم من فقط توی دنیا تو رو دوستت دارم…از داداشمم هم بیشتردوستت دارم…گفت پس بیا بغلم…بیا یککم شیر مامانتو بخور…گفتم باشه…سینه نرم و گرمش و بیرون آورد گذاشت دهنم…چقدر خوشم میومد.دیگه بلد شده بود.دستم روی یکی بود…یکی توی دهنم بود.خودش آروم دستشو از زیر من رد کرد رسوند کوس تپلش و اونو مالوند…گفتم درد داری ماساژ بدمش…گفت آره چندشبه درد داره…آروم کشید پایین…کوسشو دیدم.سینه اشو در آوردم… آروم رفتم پایین کوسشو بوسیدم…زود بلند شد.گفت علی چکار کردی…گفتم مث داداش بوسش کردم…نمیدونم برای چی اما اینجات خیلی قشنگه…دوستش دارم…همش میخام مث داداش بخورم ببوسمش…خندید زیاد هم خندید…گفت ای کلک…مگه دیدی داداشت رو…گفتم آره هرشب میدیدم…اونشب که زد توی صورتت…میخواستم بیام بزنمش…گفت نه اصلا نباید بفهمه منو و تو هم رو چقدر دوست داریم.بیا بغلم تو هم لخت شو…پس دیگه مرد شدی…اون موقع آروم آروم همه چی رو بهم میگفت تقریبا فهمیدم دنیا دست کیه و چی به چیه…هر شب با کیر کوچیکم بهش حال میدادم…کم و زیاد براش میخوردم…زیاد دوست نداشت…عید داداشم اومد رفتیم روستابرای کشت و کاروشخم زدن زمینها و باغها. اونجا هنوز خونه پدریمون بود…این زنداداشم یک خواهر کوچیکتر از من داشت که اسمش صدیقه بود.توی عید روزها میومد خونه ما الناز رو نگه میمیداشت…من ۱۴سالم بود اون.۱۲سالش بود.زنداداش میرفت توی باغ کمک داداشم.من کم میرفتم هنوز هوابرد بود تازه درختها بعضي ها شکوفه داده بودن.من ظهر میومدم نون از نونوایی روستا میگرفتم…و میبردم.خونه…صدیقه با عمه من که اونم کمک میکرد ناهار درست میکردن…بعد بقیه برای خوردن نون و چایی میومدن…ظهر نون بدست رفتم توی خونه…در حیاط طناب داشت کشیدم رفتم داخل…دیدم.صدیقه سینه کوچولو و نازش رو که فقط سر سینه داشت سفت و کشیده برجسته خوشگل کرده بود دهن النار اونم میمیمکید…عمه نبود.من چشمام ۴تا شده بود…چقدر بدنش سفید بود…خداییش خودشم خیلی خوشگل بود خیلی…من دستم روی کیرم بود بزرگ شده بود داشتم میمالیدمش…من دیگه میدونستم جریان چیه…بقول معروف چشم و گوشم باز شده بود.جالب این بود.که اون بچه کوچیک هم میمکید …این هم چشماشو بسته بود و حال میکرد. یک لحظه تا چشماشو باز کرد منو دید جیغ زد…بچه ترسید بیشتر گریه کرد…گفتم هوی ترسیدچکار میکنی…گفت بخدا نمیخوابید همش گریه میکرد اعصابم خورد شد…علی آقا یکوقت به کسی نگی ها…مجبور شدم…گفتم حالا ساکتش کن.من که به کسی چیزی نمیگم که…گفت تو رو خدا اگه بگی مجتبی مون منو میکشه…گفتم نه نمیگیم…خیالت جمع…من فضول نیستم…حالا دوباره بده بخوره ساکت بشه…خیلی گریه میکنه…گفت خب نگاه نکن…گفتم من که از اولش دیدم دیگه…خجالت نداره که…گفت باشه…دوباره پیرهنشو داد بالا…سینه قشنگشو در آورد…ولی بچه نمیخورد… گفتم صدیقه اون یکی رو بده چون زنداداش میگه یک سینه آبه یکی نون…بچه اون رو میخاد…بچه رو جابجا کرد اون یکی رو داد…جالب بود بچه گرفت دهنش…دوباره چشماش شهلا شد…گفتم خوشت میاد…گفت علی آقا نه…بخاطر بچه است…گفتم صدیقه من هم بخورم…اون یکی رو.گفت دوست داری…گفتم خیلی…گفت پس بیا…تا کسی نیومده…من هم آروم آروم خوردم… ناله میکرد… خیلی زیبا…من دست زدم به کیرم که شق بود…گفت علی ببینمش…گفتم ببینش…در آوردم… نگاه کرد…گفت وای چی راست و بزرگ شده…برای چی اینجوری شده.گفتم خب برای تو شده.چون خوشگلی…بچه خوابید بزارش کنار بیا کارت دارم…خیلی خوب حرفامو گوش میداد.بردمش اتاق جلویی که حواسمون به بیرون باشه…از پنجره ببینیم…من دیگه اوستای کامل بودم.چندوقت هم بود که داداشم اومده بود کوس و کون نکرده بودم…بعدشم این صدیقه خیلی باب دندون من بود…سن وسال این به من میخورد… گفتم بگیر دستت باهاش بازی کن…من هم آروم دست زدم کونش گفت نه نمیخام.گفتم خیلی بدی تو مال منو دیدی منم باید اونجاتو ببینم…گفت نه نمیخام…دستشو گرفتم. گفت تو رو خدا علی آقا ولم کن…گفتم باشه برو من هم به داداشم میگم…گفت بگو اونها باور نمیکنند… گفتم باشه به این نشونی که یک خال سیاه بزرگ وسط دو تا سینه صدیقه است…تا اینو گفتم کپ کرد…نازنین وسط قفسه سینه اش یک خال گنده روی پوست سفیدش بود.فک میکردی سینه سوم داره…خیلی ناز…گریه کرد. گفتم آه عه گریه نکن دیگه میخوام باهم دوست باشیم.یکمی ببینمش…بعدش برو…گفت فقط یکبار…گفتم باشه…گفتم تو پشتتو بکن اصلا نگاه نکن…گفت میخوای پشتمو ببینی.گفتم از اونجا میخوام ببینم…فقط خم شو روی طاقی لبه پنجره تا لای پاهات باز بشه…گفت باشه فقط زود…تا اینکارو کرد.دامنشو دادم بالا…شلوار و شورتشو باهم کشیدم پایین…وای خدا چه کون سفیدی…چه کوس کوچیکی.قلمبه تپل بدون مو…تازه پرز در آورده بود… میخاست زود بلند بشه.گفتم فقط بزار یکبار ببوسمش…گفت کجامو ببوسی…گفتم هم جلو هم پشتتو…گفت میخای کون منو ببوسی…گفتم آره خیلی خوشگله…دوستش دارم.تو فقط خم شو…خندید خیلی زیاد…خم شو لای پاش بیشتر باز شد.براساس تجربه زنداداشم فهمیدم.که از پشت وقتی از سوراخ کون برسی به کوس لیس بزنی دخترها مست و دیوانه میشن…اینو اول بوسیدمش…بعدش زبونمو خیس خیس از سوراخ کون کشیدم تا خود کوسش…آه بلندی کشید…پرسیدم کیف کردی خوب بود…گفت خیلی…علی آقا دوباره بکن…دوباره و چند باره براش لیسیدم تا جاییکه…بخدا خودش کونشو فشار میداد روی صورتم…محکم کوسشو میمیخوردم…تا این هم آب کوسش اومد…گفتم چطور بود.گفت خوبه خوب بود…آروم بوسش کردم…واقعا لپاش گل انداخت.سرخ شد.گفتم مگه تو منو دوست نداری خب تو هم بوسم کن.شاید من هم مث داداشم تو رو گرفتم…گفت باشه…آروم بوسم کرد.خیلی خوشگل بود…گفتم حالا تو هم مال منو بخور تا منم آبم بیاد…گفت نه کثیفه.گفتم مگه من مال تو رو نخوردم…هم پشت هم جلو…تو فقط جلو منو بخور…گفت نه نمیخورم.گفتم پس همونجوری خم شو بزارمش لای کونت.گفت باشه دیدم پسرها توی کاریز لای هم میزارند…خم شد تف زدم…گذاشتم لای کونش…خودشو شل گرفته بود.والله راستش من خودمم نمیدونستم وقتی طرف کون نداده خیلی بار اول کونش درد میگیره…اگه بکنیش توش…من روی تجربه قبلی زنداداشم عمل میکردم…اونم اینقدر داداشم کونش گذاشته بود وقتی که من میکردم اصلا دردش نمیومد…خوشش هم میومد…روی اون حساب آب دهن زدم…نشانه گرفتم کیر ده دوازده سانتیم رو که کمی کلفت هم شده بود.اقلا دو سه برابر انگشتام کلفت بود.یکضرب تا ته دادم توی کون پلمپ و دست نخورده صدیقه…محکم فشار دادم کمرشو هم گرفته بودم…چنان جیغی زد توی عمرم نشنیده بودم…تا ولش کردم.در آورد از کونش دوباره جیغ زد.برگشت محکم زد توی گوشم و گریه کنان.شلوارشو کشید بالا و الفرار.من از ترس ریده بودم به خودم…بخدا بدنم از ترس میلرزید انگار تب و لرز دارم گرخیده بودم…دهنم خشک شده بود و نمیتونستم حرف بزنم…توی ۳کنج خونه چمباتمه زده بودم…زانوهامو بغل کرده بودم…همش میگفتم الان بره به داداشاش بگه بیان دسته بیل جا میکنند کونم…همونجوری خوابم برده بود…فقط صدای آشنا میشنیدم… علی علی کجایی چته؟؟پاشو بیا ناهارتو بخور اینجا چکار میکنی؟پس صدیقه کو…؟؟چشمامو باز کردم دیدم زهرا زنداداشمه…گفتم صدیقه رفت…من ناهار نمیخورم… گرسنه نیستم…گفت بلند شو بیا صبحونه هم نخوردی…دیر بلند شدی از خواب…چیزی نگفتم دست زد پیشونیم.گفت وای چقدر داغی چکارت شده…گفتم نمیدونم…میخوام بخوابم…داد زد محمد بدو بیا ببین علی رو چکارش شده…محمد آمد.گفت داداش چکارت شده گفتم نمیدونم سرم درد میکنه.محمد گفت خب کلاه شال گردن که نمیبندی…اومدی سر زمین سرما خوردی…گفتم شاید…الان بخوابم خوب میشم…گفت نه بیا ناهار بخور تو رو با زنداداش میفرستمت بری شهر…کارای ما تقریبا تمومه…خودم دو روز دیگه میام…زهرا گفت محمد صدیقه رو هم میبرمش شهر بزار مواظب الناز باشه تا علی رو ببرمش دکتر…همون موقع صدای مجتبی داداش زهرا اومد…گفت زهرا زهرا بیا ببینم…این صدیقه رو چکارش شده تب کرده مریض شده اگه رفتی شهر اینو هم ببر دکتر…من که تا صدای مجتبی رو شنیدم خایه هام اومد توی گلوم…تقریبا به حالت غش افتادم…محمد گفت مجتبی حال این هم بده…نمیدونم چکارش شده…زهرا گفت حتما ویروسه…اون یا این یک کدوم گرفته انتقال داده به دیگری…مجتبی گفت اون که کمرش رو هم گرفته نمی تونه راه بره…تا اینو گفت خدا شاهده من از ترس غش کردم.خارکسه صداش هم ترس داشت…نمیدونی چطوری دعوا میکنه.تموم محله ما از اون روز همه به یک چشم دیگه به خانواده ما نگاه میکنند… البته کیف میکنم ها.ولی الان ریدم به خودم…داداشم بزور به هوش آورد منو…جالب بود من و صدیقه رو جلوی نیسان سوار کردن آوردن شهر.البته نی نی کوچولو هم بغل صدیقه بود.ولی زن داداشم طفلی پتو روی خودش انداخته بود غروب بود عقب نیسان تا شهر نشست.رسیدیم مستقیم رفتیم درمونگاه…ولی مجتبی کار داشت زود برگشت…من خیالم راحت شد.دکتر هر دوی ما رو معاینه کرد…گفت من که چیزی نفهمیدم…اینها فقط تب دارند.دارو الکی نوشت خودمون که میدونستیم طوری مون نیست.الان چندتا کونی میان میگن حتما شیاف داد…نخیر نداد…خودتون…برگشتیم خونه…زن داداشم دارو داد خوردیم…گفت بچه ها من عرق کردم کثیفم میرم حموم شما مواظب خودتون و الناز باشید…اون تا رفت داخل حموم صدیقه یک سیلی دیگه بهم زد…ترسو اگه داداشم میفهمید چکارم شده…کونتو جر میداد…پدرسگ کونم پاره شده خون میاد نمیتونم دستشویی کنم…بدبختم کردی…گفتم صدیقه جون به بابام فحش ندی گناه داره مرده…گفت به درک میمون کمرم و سوراخ کونم درد داره…گفتم خوب میشه نترس.…گفت نخیرم من هم باید یک چیز کلفت بکنم کونت گفتم نه بده من مرد هستم و پسرم تو دختری همه دخترها کیر دوست دارند و باید کرده بشن…گفت گوه خوردی کی گفته…گفتم من دیدم که میگم…در مورد فیلمهای ویدئو بهش گفتم…گفتم بزار ابجیت بره خیابون برات میزارم ببین ولی به هیچکس چیزی نگو…گفت بخدا اگه دروغ بگی به همه میگم.گفتم صدیقه جان من دوستت دارم شایدم بزرگ شدیم تو زن من شدی…هم تو خوشگلی هم من…من هم که زن داداشم رو دوست دارم اون میزاره ما با هم ازدواج کنیم.گفت نخیرم من میخوام زن محسن پسر عموم بشم.بابام گفته…گفتم باشه ولی پس به کسی نگو اگه نه دیگه پسر عموت تو رو نمیخواد ها…نسبت به این که دختر بود و درشت هم نبود اما خیلی بد قهر و عصبی بود این یکیشون عین برادرانش بود.زنداداش بیرون اومد و یک ساعتی خوابید گفت استراحت کنید تا خوب بشین…غروب گفت من میخوام برم نونوایی و یککم سیب زمینی میوه بخرم…گفتم بزار من برم زن داداش.گفت نه نمیخوام تو مریضی خوب بشو بعد.بعدشم بهت بار خراب میدن.لباس پوشید و رفت…تا در حیاط رو بست…صدیقه گفت زود باش فیلمو بزار ببینم…من سریع از جا ساز داداشم فیلمو آوردم و گذاشتم…اتفاقا جای قشنگش بود…پسره داشت کوس دختره رو میخورد… این چشماش ۴تاشده بود..گفت علی من قبلا ازین فیلمها دیدم…گفتم کجا دیدی.گفتم مصطفی مون چندتا داره وقتی خونه نیستن من میزارم میبینم…گفتم پس چرا منو اذیت کردی.ترسوندی…گفت آخه تو محکم کردی تو پشتم دردم اومد…الان بیا تو هم کوسمو بخور…کوچولو بود و کوس قشنگی داشت…من هم شروع کردم خوردن کوسش…چقدر آه و ناله کرد…ولی دیگه حتی نمیزاشت دست به کونش بزنم ترسیده بود.دهددقیقه خوردم…و بعدش گفتم تو بیا بخور…گفت نه دوست ندارم…گفتم خیلی نامردی…من دوبار مال تو رو خوردم…پس بذار بکنمت…گفت نخیر اون که اصلا نمیزارم…کونمو پاره کردی هنوز خون میاد…گفتم کیر من کوچولویه اون دفعه نمیدونستم که درد داره اما الان آروم میکنم…گفت نه بیا من دراز میکشم بخواب روی من گفتم باشه…بی پدر خودش کیرمو گرفت گذاشت لای کوسش از جلو…چقدر وارد بود بوس میداد…گفتم از کجا یاد گرفتی؟گفت اگه بگم به هیچکس نمیگی؟گفتم نه به جون الناز…گفت پارسال معلممون مرد بود…بعد کلاس بعضی دخترها رو نگه میداشت… کنار میز آخر از جلو سرپا کیرشو میزاشت لای کوسهامون.کوس من کوچولو بود کیرش کلفت بود…خیلی بوسم میکرد و لایی میزد…دلم میخواست خالی بشه…حتی جی جی هامو خیلی میخورد… همش بهمون خیلی خوب است میداد…انگشتش کلفت بود میکرد کونمون دردمون میومد…گریه میکردیم… ولی دوستمون داشت ما هم به کسی نمیگفتیم…کیر تو هم وقتی رفت توش مث انگشت کلفت و بزرگه اون بود که میکرد کونم…گفت خوشبحالش…گفت چرا…گفتم چون دخترای خوشگل رو میگاییده دیگه…گفت ماهم دوست داشتیم…وقتی از جلو کیر بزرگشو لای پاهامو میزاشت…اینقدر آب سفید میومد از سر کیرش بیرون که نگو…چندبار ریخت لای کوسم از اونجا ریخت توی شورتم…کم مونده بود مادرم بفهمه…زیر بود چقدر وارد بود توی بوسیدن…زبونشو میداد داخل دهنم…کیرمو لای کوس نرم و کوچیکش گذاشته بود…چشماشو میبست… خیلی دریده و جریده بود…از حرکاتش میترسیدم…خودش برگشت دمر شد…تف زد سوراخش گفت حالا کونمو بکن…تا خودم نخام نمیزارم بکنیم…گفتم باشه…آروم کردم توش…گفت در بیار دوباره بکن…درد اولش رو دوست دارم…درمیدرمیاوردم تف میزدم و میکردم توش.یکبار که بیشتر رفت توش.گفت دراز بکش روم…بزار توش باشه تکون نده…پسر عموم اینجوری منو میکنه…گفتم تو به پسر عموت هم دادی اونوقت برای من قیافه میگیری.گفت تو وحشی کیرت کلفت بود يکدفعه کردی توش…معلممون فقط انگشت میکرد اونم آروم… کیر محسن هم که هم سن تویه خیلی باریکه…خودمم میاد منو میکنه…ولی تو مث وحشی ها يکدفعه کردی توش…گفتم پس دلت کیر میخواست که سینه های کوچولوت رو داده بودی دهن الناز…گفت آره وقتی میمکید…حالم جا میومد.آروم توی کونش ابمو ریختم…بلند شدم خودمون رو تمیز کردم و ویدئو رو خاموش کردم و همه چی رو مث روز اولش کردم…تاکارمون تموم شد زنداداش اومد داخل شانس آوردیم.گفت میبینم شکر خدا حال هر دوتاتون خوب شده سرحالین مث اینکه دارو اثر کرده…صدیقه گفت آبجی من برم حموم کثیف شدم…گفت آره برو بعدشم علی بره…صدیقه تا رفت حموم…گفت شیطون خوب دوتا خواهرارو آمپول میزنی ها.من کم بودم رفتی سراغ صدیقه…ناجنس اگه مجتبی میفهمید کله تو رو از تنت جدا میکرد… دیوونه مگه تو نمیدونی که کون رو باید آروم بکنی…گفتم آخه تو که بهم نگفتی.گفت چون من زیاد کون دادم داداش احمقت همیشه با کدو بادمجون هم میکنه توش کونم گشاد شده…گفتم از کجا فهمیدی…گفت من اصلا بیرون نرفتم…از حرکاتتون فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه تون هست…فهمیدم این خواهر من خیلی تیز و بزه.علی زیاد طرفش نرو این شارلاتانه…مث عمه هامه یه وقت کار دستت میده…بزار دو روزی پیشمون باشه بعدش میفرستمش بره خونه بابام…خلاصه که عید تموم شد امتحانات رو دادیم تابستون اومد و رفت…منتظر بودم تا دوباره زمستون بشه تا بتونم به فیض زهرا زن داداشم برسم…ولی اصلا قسمت نمیشد…تا اینکه داداشم شانس تخمی من هوس مغازه داری به سرش زد و از بد روزگار همون مغازه سر خونه رو کرد بقالی و روستا کشاورزی و شهر هم مغازه…من هم داشتم بزرگ میشدم…فقط خوبیش این بود حق منو از زمینهای پدرم پامال نمیکرد و پول برام توی حسابم میریخت… توی ۳سالی که رد شد تا کنکور من حتی یه بارم نتونستم سراغ کوس و کون زهرا برم…چندباری مالیدمش و توی حموم دیدش زدم ولی نمیشد…چون دخترش بزرگ و فضول شده بود۴سالش بود و فوق العاده زرنگ و ناز…پسرش هم بدنیا اومده بود…البته اینو بگم داداشم هنوز هم اوستای سنگ کار خوبی بود…توی شهرمون کار قبول میکرد و وقتی نبود من و زهرا مغازه رو میچرخوندیم…دیگه جوون شده بودم۱۸سالم بود وقت کنکورم بود…امتحان دادم ولی قبول نشدم…مجبور شدم رفتم خدمت…الان دیگه ۱۸۰قدم بود و۹۰کیلو وزنم…تا دلتون بخواد کیر کلفت بودم.و کیرم خوب درشت بود…چندباری با رفیقام کوس کردیم…من دهنم خورده بود به کوس بدون کوس نمتونستم زندگی کنم…توی خدمت چندباری کوس پولی با کاندوم کردیم ولی حال نمیداد… پول خوب داشتم…توی خدمت گواهینامه گرفتم…عاشق دختر سرگرد شدم…گفت فقط وقتی زنت میشم که بری دانشگاه…همون موقع از عشقش توی خدمت درس خوندم و وقتی کنکور دادم همون موقع که نتایج اومد قبول شدم…و کارت رو گرفتم بدون ترس رفتم خونه سرگرد و با دخترش و مادرش حرف زدم…مادرش گفت حالا برگرد سر زندگیتون تا ببینیم چی میشه…من برگشتم و تابستون تموم شد و یک پیکان بار خریدم هم دانشگاه میرفتم هم کار میکردم… وضع مالیمون بد نبود…ولی کم پیش زن داداش و داداشم میرفتم…چند روزی ازشون خبر نداشتم تا اینکه زن داداش زنگ زد علی جان بیا کمک بدبخت شدیم…گفتم چی شده مگه…داداشم از داربست افتاده بود و پای چپ و کمرش و دستش آسیب دیده بود…خلاصه که بار زندگی افتاد به دوش من…داداشمو چند بار عمل کردن و بعد چند روزی اوردیمش خونه…ولی دکتر گفت دست و پاش شاید یکی دوماهه خوب بشه ولی کمرش کمه کم ۶ ماه تا یکسال کار داره…تازه شاید…داداشم گفت علی جان ازین به بعد افسار زندگی دست توست…دوتا بچه یک زن که هنوز جوونه و یک مرد فلج به تو چشم دوختن…علی جان مغازه هست باغ و زمین هم هست فقط مواظب باش…فقط یکسال تا خوب بشم…خلاصه که مغازه رو میچرخوندم و درس هم میخوندم…یکسال شد سه سال داداشه کمرش خوب نشد با دو تا عصا راه میرفت… معتاد هم شده بود…بچه هاش بزرگ شده بودن و ولی زن خوشگل و قشنگش که من واقعا از ته دل دوستش داشتم افسرده و دل شکسته بود…فقط خوبیش این بود مشکل مالی نداشتیم خونه بزرگ بود…طبقه پایین رو کامل فروشگاه کردیم و طبقه بالا رو ساختیم…یک طبقه هم نیمه ساز مال من بود…رفتم سراغ دختر سرگرد بدبختی یک بچه هم داشت…چنان دلم شکست که نگو.من به عشق اون لیسانس گرفتم…صدیقه هم دو تا بچه داشت طلاق گرفت…خیلی پاره بود…فقط از برادرهاش میترسید اگه نه کوس رسمی بود…من مونده بودم و دل شکسته…طبقه خودمو تکمیل کردم.داداشم پشت دخل مغازه مینشست… من هم گاهی گداری کمک میکردم ولی مغازه با خود زهرا بود…خریدوفروشش…من بیشتر کشاورزی باغداری میکردم…تا اینکه استخدام رسمی شدم.۲۷سالم شده بود.چند سال بود محمد فلج بود…توی خونه خودم بودم دوش گرفته بودم…میخواستم برم روستا…در زدن.گفتم کیه الناز گفت عمو بیا ناهار.گفتم باشه عمو جان تو برو من میام…الان۱۴سالش بود مث مامانش خوشگل و سفید بود…تا لباس پوشیدم و داشتم آماده میشدم…در زدن.در رو باز کردم خود زهرا بود گفت علی جان رفتی منو هم با خودت ببر شب جمعه است میخوام برم سر خاک پدر و مادرم…چون تازه فوت شده بودن…گفتم مغازه چی…گفت خود محمد با الناز و پوریا هستن…گفتم باشه.ناهار خوردیم…راه افتادیم…خونه پدری من بود و خیلی هم تمیز نگهش داشته بودیم…اون موقع پژو داشتم…بدبختی غروب توی روستا واشر زد و موتورش خراب شد…گفتم زهرا باید بمونیم تا صبح با مجتبی یا کس دیگه با نیسان بکسل کنیم تا شهر بکشیمش…زنگ زدم به محمد گفتم…گفت اشکال نداره ولی فقط خونه خودمون بمونید نرو خونه پدر مادرش.گفتم باشه…زهرا گفت پدر مادرمون مردن این فلج شد هنوزم آدم نمیشه…نمیدونم چرا بهم اطمینان نداره…از دستش خسته شدم…گفتم ولش کن مهم نیست…شب بعد شام…تشک انداخت بخوابیم…من توی هال پای تی وی بودم اون توی اتاق…ساعت۱بیشتر بود…گفت علی،گفتم جانم زنداداش.گفت قربونت بشم وقتی با هم هستیم بگو مامان…گفتم آخ عزیزم…تو از مادرم برام عزیزتری…گفت چی فایده پسری مث تو دارم ولی بدبختم…گفتم خدا نکنه مگه چی شده…چی کم وکسری داری؟گفت علی میدونی چندساله محمد از مردی افتاده حتی دیگه مال محمد بلند هم نمیشه فقط باهاش میشاشه…علی نمیدونم چش شده دکتر هم رفته ولی گفتن یک چیز عصبیه.بزور نیم خیز میشه…توی اتاق بود…گفتم بیام پیش تو…گفت نه من میام…بخدا وقتی اومد لخته لخت بود…ازون سینه های سفتش فقط دوتا سینه آویزون و تپل مونده بود خب سن و سالش بالای۳۵سال بود…ولی هنوزم خوشگل بود کوسش پر مو بود…تا نگاهش کردم دلم هری ریخت پایین…چندوقتی بود که من هم رابطه نداشتم…آروم اومد پیشم دراز کشید گفت میدونی چندساله شیر مامانی رو نخوردی…گفتم جانم مامان…دراز بکش…چقدر بوسیدمش…رفتم سراغ گردن و سینه هاش چی ناله ای میکرد… کوسشو دندون کردم خندید…هیستریک خندید…گفت بکنش خیلی محکم بکنش…پاره اش کن…علی چندساله فقط با انگشت و زبون و بادمجون حال میکنه…دلش کیر میخاد کیر…گفتم غصه نخور خودم هستم…تو نمیخواستی خودتو کشیدی کنار…گفت علی محمد مشکوک شده بود…الناز دیده بود بوسم کردی بهش گفته بود.برای همین نمیشد دیگه…علی ولش کن فقط بغلم کن از غروب تا الان دارم با خودم فک میکنم بیام پیشت یانه…فک میکردم چرا تو نمیایی؟فکر کردم حالا که جوون و بزرگ شدی حتما دیگه دوستم نداری…گریه کرد…گفتم نه بخدا تو عزیزترین شخص زندگی منی…از تو بهتر کسی رو نداشتم و ندارم…تو واقعا برام مادری کردی وقتی که خودت جوون بودی…الان دراز بکش چشمای قشنگتو ببند به هیچچی هم فکر نکن…گفت باشه علی جان…چند بار و چند بار تمام صورتشو بوسیدم…خداییش زیبا بود…سینه هاشو مالیدمو نوکشون و گاز میگرفتم…کیرم مث سنگ شده بود…رفتم سراغ کوسش…گفت علی جون بخدا تمیزه ولی مو داره دیگه حوصله تراشیدنشون رو نداشتم…آخه برای کی…ماهی سالی گاهی گداری اونم برای بادمجون…گفتم غصه نخور…لای کوسشو باز کردم و چوچوله ریزش رو دندون گرفتم…ناله میکرد… آرومی لیس میزدم…زبون رو لوله میدادم توی کوسش…پاهاشو خم کردم توی شیکمش…کوسش قلمبه جلوی دهنم بود چندباری محکم مکیدمش.همچین ارگاسم شد نفس محکم میکشید آبش تموم پشماشو تا دم سوراخ کونش طی کرد تا رسید به تشک…چنان آب کوسشو لیسیدم که دوباره حال اومد…همونجوری خودم شورتمو در آوردم.کیرم مث گرز رستم بود…بلند شدم روی دو زانو.خدا شاهده تا کیرمو دید میخواست قبض روح بشه…گفت وای خدا چقدر بزرگه…این همون دول کوچولوته.گفتم آره عشقم.همونه…چندسال به عشق کوس تو بلند میشه و میخوابه… گفت وای خدا چی کلفت شده.۳ ۴ برابر مال محمده. مث توی فیلمها… علی آروم بکنیم ها…گفتم چشم عشقم…پاهاش بالا بود…میخواست ساک بزنه نزاشتم گفتم اگه بخوری زود آبم میاد بزار توی کوست بیاد…گفت باشه علی جون…پاها بالا فرغونی کنترل دست خودم بود…گذاشتم داخلش کشیدم بیرون آخ و اوف کرد…حتی نصفش هم نبود…دوباره و چندباره تکرار کردم…آخرش خودمو سوار کردم روش و با یک حرکت محکم کمر تا ته کردم توی کوسش…ته کیرم خوب کلفته…جیغ زد…گفتم جان جررت داد…گفت آره خیلی بزرگه…گفتم هنوز کجاشو دیدی…تندتند کمر میزدم…زیر کیرم چند بار ارگاسم شد آبش میومد ولی بیرون نکشیدم…تا ته میدادم داخل…چنان لب و بوسی میداد حد نداشت…دو دقیقه نکشید آبم اومد ریختم روی ناف و شیکمش.گفت وای راحت شدم…باور کن نمیشد نفس بکشم اینقدر بزرگ بود توی شیکممو پر کرده بود…آفرین پسرم خوب حال مامانی رو جا آوردی… خندیدم…گفتم پاشو بریم حموم باهات کار دارم…بردمش حموم از زیر بغل تا تموم عقب جلوش رو براش دارو واجبی زدم بدنش برق میزد تمام تراشش کردم…غسل نکرده خیس بردمش روی تشک…داگیش کردم…ابدهن زدم مستقیم با فشار کردم کونش جیغ میزد علی غلط کردم ولم کن…دمرش کردم تند تلمبه زدم گریه میکرد…کونشو واقعا جر دادم گفتم این هم حق فرزندیم که ادا کردم من بعد باید کون هم بدی…خوشگل خانوم…آبم توی کونش بود.فرار کرد توی حموم رفتم پیشش گریه کرد…بغلش کردم…گفت خیلی بدی خیلی…فهمیدم دوستم نداری…گفتم عاشقتم…اصلا نمیخام زن بگیرم…فقط تو هستی…گفت غلط میکنی باید دختر باکره بکنی تا مرد بشی…بوسیدمش محکم بغلش کردم…رفتم سراغ کوسش اینقدر کوس صافشو لیسیدم تا کیرم دوباره شق شد…به هرچی بگی قسم نیمساعت میکردمش توی حموم بیرون روی فرش…گفت بخدا بسمه اندازه تموم عمرم گاییدی منو کوسم زخم شد…ابمو دادم خورد.تا صبح بغلم خوابید…از اون به بعد.تماما همیشه روزی که نه ولی دو روز یکبار بهم کوس میداد…توی طبقه خودم بچه ها که مدرسه بودن…به بهانه شیر و ماست و لبنیات از فروشگاه میومد خونه میداد میرفت… توی روستا هم همیشه جمعه ها با من میومد میکردمش…یکبار حامله شد سقط کرد…برام رفت خواستگاری…الان ازدواج کردم ولی از همه عالم بیشتر دوستش دارم…مامانمه زنداداشمه.عشقمه…جونمه. نوشته: علیم لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده