migmig ارسال شده در 16 اسفند، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، 2024 ماجرای عاشقونه امیرعلی و سارا زمستون سختی بود. سرما تا مغز استخون میرسید. صبح زود از خونه زدم بیرون که برم سر کار. ماشین برفروب شهرداری برف دیشب رو کنار زده بود ولی لایهای از برف، کف کوچه و خیابون با سرمای صبح عین شیشه شده بود. با احتیاط قدمهای کوتاه برمیداشتم و مواظب جلوی پام بودم. یه لحظه با یه جیغ و یه صدای تالاپ به خودم اومدم. یه خانم چادری با پشت به زمین خورده بود و ناله میکرد. به اطراف نگاهی انداختم اون وقت صبح پرنده پر نمیزد. رفتم سمتش تا کمکش کنم. توی اون اوضاع هدف دیگهای جز این نداشتم. نمیدونستم چطور بلندش کنم. چون بدن تپل و پری داشت. قطعاً وزنش از من بیشتر بود. -چی شده خانم؟ -زمین لیز بود افتادم. -جاییت نشکسته؟ -نه ولی کمرم درد میکنه. پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم و گفتم: دستاتو بده من. با چادرش دستامو گرفت. سعی کردم بلندش کنم. هنوز کامل بلند نشده بود که پاهاش روی یخ لیز خورد و از بین پاهام عبور کرد و منو به سمت خودش کشید. یکباره افتادم روش. این اتفاق اونقدر سریع افتاد که نفهمیدم چی شد؟ طوری افتادم روش که صورت و لبهاش روی گردنم بود. سینههای برآمدهش که بهم چسبید و نفس گرمش به گردنم خورد، با بوی عطرش ناخودآگاه راست کردم. سریع بلند شدم. بیچاره هم درد میکشید هم لبخند میزد هم از خجالت سرخ شده بود. چند بار عذرخواهی کردم. هرطور بود کمکش کردم و بلند شد. کیفش رو هم که اون طرفتر افتاده بود دستش دادم. مرتب تشکر و عذرخواهی میکرد. گفتم: اشکال نداره خانم. اتفاق میافته دست آدم که نیست. تقصیر شهرداریه که نمک و ماسه نریخته. حالا کجا میرفتین؟ همراهتون بیام یه وقت خدای نکرده دوباره زمین نخورین؟ -مرسی، خیلی لطف دارین. این حرفش رو به منزله پاسخ مثبت گرفتم و شانه به شانه همراهیش کردم. تازه داشتم بدنش رو از زیر چادر ورانداز میکردم. همقد خودم بود. خیلی خوشگل بود. صورت گرد و سفیدش با چشمای درشت و لبهای برجستهش دل هر پسری رو میبرد. برجستگی سینهها و کونش حتی از زیر چادر هم مشخص بود. کمکم که یخمون وا شد سر صحبت رو باهاش باز کردم. -خوب شد سنگین نبودم وگرنه خورد و خمیر میشدی. با خنده گفت: نه خدا رو شکر سبک بودی. از خودش و خانواده و شغلش پرسیدم. مجرد بود. اسمش سارا بود. جفتمون ۲۴ ساله بودیم. گفت مامایی خونده و داره طرحش رو توی بخش زایشگاه بیمارستان بهصورت ۲۴ ساعت کار ۲۴ ساعت استراحت میگذرونه. یه خواهر و برادر کوچکتر از خودش داره. مامانش خانهداره و باباش توی بازار مغازه داره. یه جورایی از همصحبتی باهاش لذت میبردم. دوست داشتم مسیر تموم نشه. -میبخشینا ولی همین چادر دست و پا گیر شد و زمین خوردی. بیشتر پرستارها و دکترا مانتو میپوشن. شما چرا چادر میپوشین؟ -خانواده ما مخالفن. خودمم اینطور راحتترم. مزاحم کمتر دارم. -آها… پس من الان مزاحمم؟ -نه، منظورم شما نبودین. شما آقایی کردین. یه سوال بپرسم اشکال نداره؟ -نه بپرسین. -درمورد خودتون چیزی نمیگین؟ فقط من حرف زدم. همه توی فامیل بهم میگن دختر شلوغ! من که منتظر این فرصت بودم شروع کردم از خودم و خانوادهم گفتن. این که معلم هستم و مجردم و… نزدیک بیمارستان که شدیم ازش شماره خواستم. شمارشو داد. یه تک بهش زدم و خداحافظی کردیم. چند دقیقه از ساعت ۸ گذشته بود که به مدرسه رسیدم. سر و صدای بچههای کلاسم گوش فلک رو کر میکرد. معاون مدرسه روی پلهها منتظرم بود و با دیدن من با اخم به ساعتش نگاه کرد. عذرخواهی کردم و رفتم کلاس. ولی اصلاً نفهمیدم تا ظهر چطور گذشت؟! مثل آدمای گیج و منگ بودم. توی دفتر همه همکاران گرم صحبت بودن ولی من توی افکار خودم غرق بودم. با دست یکی از همکاران روی شونهم به خودم اومدم. -امیرعلی! چی شده؟ نکنه عاشق شدی؟! هرچی صدات میزنیم حواست نیست. تو فکری. برا خودت لبخند میزنی. چاییتم که یخ کرد. -چیزی نیست آقا رضا! فکرم مشغول یه مسألهای بود. بعدش همهشون با ایما و اشاره به همدیگه زدن زیر خنده. زنگ آخر بود که یه پیامک از سارا اومد: سلام، به خاطر امروز ممنون. توی زحمت افتادی🌹 قلبم به تپش افتاد. چندبار پیامک رو خوندم. یکی از بچهها گفت: آقا اجازه! خبر خوش اومده؟ شیرینی نمیدین؟ بدون اینکه جواب بدم لبخند زدم. سریع نوشتم: اختیار دارین سارا خانم! آشنایی با شما باعث افتخارم بود😘🌹 ظهر که مدرسه تعطیل شد با سارا تماس گرفتم و به بهانه احوالپرسی و وضعیت کمرش باهم گپ زدیم. با همین گفتگوی ساده چنان شارژ شدم که مامانم هم سر ناهار متوجه تغییر رفتارم شد. ارتباط من و سارا تا یکماه تلفنی و پیامکی ادامه داشت و شبها تا دیروقت با هم چت میکردیم. پیامکهامون تبدیل شده بود به جملات و استیکرهای عاشقانه. اگه روزی چند بار باهاش صحبت نمیکردم یا پیامک به هم نمیدادیم انگار چیزی گم کرده بودم. چند باری هم توی مسیر باهم قرار میگذاشتیم و همدیگه رو میدیدیم. با اینکه خیلی دلم میخواست بغلش کنم یا ببوسمش ولی جرات نمیکردم. سارا خیلی احساسی بود. به هم وابسته شده بودیم. نمیدونم میشد اسمشو عشق گذاشت یا عادت؟ ولی هرچی بود بهم آرامش میداد و رنگ زندگیم رو عوض کرده بود. مامانم که انگار یه چیزایی فهمیده بود چند بار بهم گفت: اگه کسی رو میخوای بهم بگو. ولی من هم خجالت میکشیدم هم استرس داشتم. یه جورایی سردرگم بودم. یه روز صبح که با سارا به سمت محل کارمون قدم میزدیم از اولین دیدارمون یاد کردم و دلو زدم به دریا گفتم: سارا! یادته اون روز که زمین خوردی افتادم روت؟ -آره! چه خوب بود! توی سرما داغ شدم. با این حرفش منم داغ شدم. کیرم تکون خورد و قلبم بالا پایین میپرید. با خنده پرسیدم: دوست داشتی یه بار دیگه اون اتفاق میافتاد؟ کمی سکوت کرد. نگاش کردم. همین طور که راه میرفت سرش پایین بود و جلوی پاشو نگاه میکرد. توی دلم گفتم نکنه ناراحت شده! -آره! خوب بود. ولی نه توی اون وضعیت! -دوست داری یه جای گرم و نرم باشه؟ -اوهوم! دیگه آتیش گرفتم. دو طرف کاپشنم رو طوری جلو کشیدم که سارا بلند شدن کیرم رو نبینه. -اگه یه روزی فرصتی پیش اومد بهت میگم همو ببینیم. -باشه. بعد از خداحافظی از هم جدا شدیم. انگار دنیا رو بهم داده بودند. توی تخیلاتم صدها بار موقعیتهای مختلف با سارا رو ساختم. انگار دیوونه شده بودم. اطرافیانم چه توی مدرسه چه خونه یا با دوستان از رفتارم شاکی شده بودند. دیگه دوست نداشتم توی جمع باشم. تنهایی و خیالبافی رو ترجیح میدادم. شبها تا دیروقت با سارا چت میکردم. صبح زود هم که بیدار میشدم اولین کارم ارسال پیامک به سارا بود. حدود یک ماه دیگه تا عید مونده بود. سر سفره ناهار بابام گفت قصد داره عصر برای سفارش و خرید اجناس مغازه بره تهران. دو روز طول میکشه. مامانم گفت: منم دلم توی خونه پوسید. من و امیرعلی هم بیاییم؟ گفتم: من کلاس دارم نمیتونم بیام؛ شما برید. تصمیمشون رو گرفتند. قرار شد ۴ عصر حرکت کنند که ۸ شب تهران باشند. بالاخره اون موقعیت طلایی که منتظرش بودم داشت جور میشد. تا ۸ صبح فردا سارا بیکاری داشت. بعد از ناهار سریع رفتم توی اتاقم و به سارا زنگ زدم و براش توضیح دادم و پرسیدم عصر میای خونه؟ به خانوادهت بگو به جای یکی از دوستات باید شیفت وایسی. اولش قبول نکرد. گفت: خونه نمیام. حسابی خورد توی ذوقم. با ناراحتی گفتم: باشه اشکال نداره! گوشی رو قطع کردم. چند لحظه بعد پیام اومد. -امیرعلی جان! ناراحت شدی؟ جوابشو ندادم. تماس گرفت. چندتا زنگ که خورد جواب دادم. -بله؟ -ناراحت شدی؟ -چی بگم؟ -تو که میدونی طاقت ناراحتیت رو ندارم عزیزم! باشه میام ولی به یه شرط! لحنم تغییر کرد. -چه شرطی؟ -کاری نکنیم. مثه دوتا دوست باشیم. -چششششم. ساعت ۶ عصر سر همون کوچه اولین دیدارمون میبینمت. همین که قبول کرده بود بیاد برام کافی بود. دوست داشتم ساعتها کنارش باشم. به محض اینکه بابا و مامان رفتند شروع کردم به مرتب کردن خونه. بعدش یه سر رفتم بیرون و برای احتیاط چند تا کپسول تأخیری گرفتم و برگشتم خونه. درسته قول داده بودم کاری نکنیم ولی وقتی آدم توی یه موقعیت سکسی قرار میگیره عقل دیگه تصمیم نمیگیره. یکی از کپسولها رو خوردم و سریع یه دوش گرفتم و لباس تمیز پوشیدم. ادکلن زدم و خودمو مرتب کردم. چندین بار رفتم جلوی آینه. وسواسی شده بودم. تا ساعت ۶ حدود یکساعت دیگه مونده بود ولی انگار ساعت جلو نمیرفت. زنگ زدم برای ساعت ۸ شب سفارش دوتا پیتزای مرغ و قارچ با نوشابه دادم که پیک بیاره. چون توی این مدت از تمام جزئیات سلیقهای سارا اطلاع پیدا کرده بودم. ده دقیقه مونده به قرار رفتم سر کوچه. هر ۳۰ ثانیه یکبار ساعت گوشی رو چک میکردم. بیطاقت شده بودم. بالاخره از دور ساراخانم رو دیدم. از بیست متری نیش دوتامون باز شد. بعد از سلام و احوالپرسی به سمت خونه حرکت کردیم. همهش خداخدا میکردم یه آشنا ما رو نبینه. بهش گفتم: تو آروم بیا؛ من جلوتر میرم در رو باز میذارم؛ اگه وضعیت خوب بود بیا داخل. خونه ما مستقل یک طبقه حیاط دار بود. فقط میخواستم کسی توی کوچه نبینه بعد به بابا مامانم گزارش بده. خوشبختانه خلوت بود. رفتیم توی خونه. وارد راهرو که شدیم برگشتم گفتم: خوش اومدی! بعد بازوهامو دورش حلقه کردم و پیشونیش رو بوسیدم. چادرش رو گرفتم زدم به گیره لباسی دم در. خودمم کاپشنم رو آویزون کردم. زیرش یه تیشرت چسبون پوشیده بودم. چون مدت زیادی بدنسازی میرفتم بدنم خوشفرم بود. سارا زیر چادرش فرم بیمارستان پوشیده بود. با خنده گفتم: من که وقت زایمانم نیست! هردو خندیدیم. -چای یا قهوه؟ -فرقی نمیکنه. هرچی خودت میخوری بیار. سارا روی مبل نشست و مشغول ورانداز کردن خونه شد. رفتم توی آشپزخونه و مشغول آماده کردن قهوه شدم. چون میخواستم بیدار بمونیم و حرف بزنیم. نمیدونستم چی در انتظار دوتامونه؟ قراره چی بشه؟ از توی آشپزخونه با صدای بلند پرسیدم: لباس راحت نیاوردی؟ معذب نیستی؟ -نه، راحتم. -یعنی میخوای تا صبح با این لباس بشینی؟ میخوای یه تیشرت از خودم برات بیارم؟ -نه حالا فرم رو درمیارم. با دوتا قهوه که برگشتم سارا هنوز سرش به اطراف میچرخید و داشت دکمههای فرم سفیدش رو یکی یکی باز میکرد. با بازکردن هر دکمه سینههاش بیشتر بیرون میافتاد. زیر فرمش یه تاپ سفید پوشیده بود. یقهش اونقدر باز بود که بندهای سوتین کرمی رنگش از روی شونهها پیدا بود و خط بالای دوتا سینهش خودنمایی میکرد. دلم میخواست بازوهای تپل و سفیدش رو گاز بزنم. مقنعه مشکیش رو که درآورد موهای بلند و طلایی رنگش هوش از سرم پروند. قبلاً عکس بدون روسری برام فرستاده بود ولی از نزدیک یه چیز دیگه بود. آب از دهنم راه افتاده بود و کیرم نبض میزد. مقنعه و فرمش رو گرفتم و کنار چادرش آویزون کردم. وقتی برگشتم مستقیم رفتم نشستم کنارش؛ دست انداختم گردنش؛ از بغل فشارش دادم به خودم؛ پیشونیش رو بوسیدم و آروم گفتم: خیلی دوست دارم عزیزم! -مرسی عزیزم! منم دوست دارم. تا ساعت ۸ از هر دری صحبت کردیم. سرش روی شونهم بود و جاش توی محل امن بازوی چپم بود. گهگاهی بوسهای روی لپش یا موهاش میزدم. گاهی هم موهاشو نوازش میکردم. ولی سارا یکی دوبار سرش رو خم کرد و بوسههای آروم و بیصدای دوسهثانیهای روی دست چپم میزد که از دور گردنش تا بالای سینه چپش رفته بود. این دو ساعت برعکس اون ساعتی که منتظرش بودم مثل برق و باد گذشت. زنگ در خونه رو که زدن سارا مثل فنر از جا پرید. -واای! کیه؟ نکنه بابا مامانت برگشتن! دلم نیومد اذیتش کنم. -نه عزیزم! یه سورپرایز برات دارم. هنوز نگرانی توی چهرهش موج میزد. وقتی رفتم سمت آیفون که در رو باز کنم، سر پا وسط هال وایساده بود. -کیه امیرعلی؟ قرار نبود کسی بیاد. به کی گفتی بیاد؟ -نگران نباش عزیزم! چرا اینقدر استرس داری؟ کسی نمیاد. پیکه؛ پیتزا سفارش دادم. اصلاً نمیذاری سورپرایزت کنم! چنان نفس عمیقی کشید که صداش تا دم در اومد. رفت سمت مبل و سست و بیحال نشست. انگار دوساعت دویده و انرژیش تخلیه شده بود. وقتی پیتزاها رو گذاشتم روی میز هنوز توی بهت بود. درشون رو که باز کردم و بوی پیتزای موردعلاقهش به بینیش خورد یه لبخند ملیحی زد و گفت: آخ جوون! پیتزاااا… خیلی بدی امیرعلی! کاش میگفتی اینقدر ترس نیفته به جونم. -اگه میگفتم که سورپرایز نبود. -آخه من اولین بارمه با یه پسر توی یه خونه خالی تنهام. تموم جونم لرزید. کنارش نشستم و به خودم فشارش دادم و بالای گونهش رو بوسیدم. -ببخش سارا جون! اگه میدونستم اینقدر میترسی قبلش بهت میگفتم. -اشکال نداره. اینم یه تجربه بود. -بعله… زندگی سراسر تجربه است! مشغول خوردن شدیم. نیم ساعت بعد که جعبهها رو جمع کردم و رفتم سراغ دم کردن چای، سارا درحال سرک کشیدن توی اتاقها بود. با صدای بلند گفت: اتاقت کدومه؟؟ راهنماییش کردم. رفت توی اتاقم. گذاشتمش به حال خودش و ظرف میوهها و بشقابها رو روی میز گذاشتم. کمی نشستم دیدم خبری از سارای شلوغ و پرحرف نیست. آروم رفتم پشت در اتاقم. دیدم مشغول ورق زدن کتاب “مردان مریخی زنان ونوسی” شده. کونش که توی شلوار چسبون خودنمایی میکرد یه لرزهای بهم انداخت. آب دهنمو قورت دادم: -نمیخوای که الان بخونیش! یه خنده بلندی کرد: درباره این کتاب شنیده بودم. ولی هنوز نخوندمش. -باشه با خودت ببر بعداً بخونش. بیا میوه بخور. وقتی داشت میاومد عمداً وسط چارچوب در وایسادم. دوتا دستامو باز کردم. خودشو انداخت توی بغلم. محکم گرفتمش و به خودم چسبوندمش. چند ثانیه که گذشت، نگاههامون به هم گره خورد. به لبهای خوش فرمش نگاه کردم. اونم متوجه نگاهم شد. لبهامون آروم به هم نزدیک شد. قفل شدن لبها حدود سی ثانیه طول کشید. با ولع تمام لب بالاییش رو مک میزدم. اونم لب پایینی منو مک میزد. گاهی زبونامون دور هم میچرخیدن. با عطر بدنش مست شده بودم. توی اوج بودم که سارا خودشو عقب کشید و ازم جدا شد. حس کردم حالش تغییر کرده. دستشو گرفتم و رفتیم توی هال. توی سکوت مشغول میوه خوردن شدیم. برای اینکه یخ سکوت رو بشکنم پرسیدم: سارا! استخدام رسمی شدی؟ -فعلاً دارم طرح میگذرونم گفتن بعدش آزمایشی استخداممون میکنن. شش ماه بعدشم رسمی میشیم. -انشاالله… بعد از صرف میوه و چای دیگه بهانهای برای وقت گذرونی نبود. ظرفا رو بردم توی آشپزخونه. سارا اومد و مشغول شستن و مرتب کردنشون شد. هرچی اصرار کردم بذاره بعداً خودم بشورم قبول نکرد. موقع شستن ظرفها هم یکی دوبار رفتم پشتش بهش چسبیدم و از بالای شونهش لپشو میبوسیدم. بار دوم کونشو عقب آورد طوری که کیرم لای درزش جا گرفت. از یه طرف داشتم از فشار دیوونه میشدم از طرف دیگه هم قول داده بودم کاری نکنم. کارها که تموم شد پیشنهاد دادم بریم توی اتاقم. تخت من تک نفره بود. روی تخت خودمو تا بغل دیوار کنار کشیدم و گفتم: بیا اینجا. وقتی داشت میاومد پیشم دراز بکشه بازوی راستم رو باز کردم. سرش رو گذاشت روی بازوم. دستمو که دورش پیچیدم سینه راستش کف دستم بود. اما هیچ حرکت خاصی نکردم. سارا همینطور که به پشت خوابیده بود گوشیش رو روشن کرد و مشغول اینستا گردی شد. منم پستای اینستاش رو نگاه میکردم. پستها بیشتر پزشکی و روانشناسی بودن. یه چندتایی هم فکتهای عاشقانه و رقص و طنز بود. وقتی یه جمله عاشقانه میاومد سارا رو به خودم فشار میدادم و میبوسیدم. یه ده دقیقهای که گذشت گوشیش رو کنار گذاشت و به سمتم چرخید. دوباره لبامون به هم چسبید. همزمان با دست چپم پشت کمرشو مالش میدادم. گاهی دستمو تا روی کونش میکشیدم و برمیگشتم. اولین بارم بود با یه دختر روی تخت لب تو لب میشدم. حس عجیبی داشتم. گاهی لباشو رها میکردم و لپها و گردنش رو غرق بوسه میکردم. دوباره میرفتم سراغ لباش. سارا دستمو که پشت کمرش بود گرفت گذاشت روی کونش. بهم فهموند که از مالش کونش خوشش اومده. منم از خدا خواسته محکمتر کونش رو میمالیدم. کمی بعد به خودم جرأت دادم و دستمو کردم توی شلوارش و با حرکتهای رفت و برگشتی کونش رو میمالیدم. بار اول دستمو کشید. ولی چند دقیقه بعد که دوباره دستمو به کون نرمش رسوندم مخالفتی نکرد. آروم آروم صدای نالههاش در اومد. دستش رو انداخته بود دور کمرم و به پشت کمرم چنگ میزد. دست راستم زیر گردنش بود. قدرت مانور زیادی نداشتم. دست چپم رو رسوندم به سینه راستش و آروم چنگ زدم. یه لرزش خفیفی کرد. از روی شکم دست کردم زیر تاپش و به بدن داغش دست کشیدم. از روی سوتین سینهش رو مالیدم. بعد دستم رو بردم پشت سوتینش و به کمک دست راستم سعی کردم قفلشو باز کنم. سارا هیچ مقاومتی نمیکرد. بالاخره موفق شدم. دستم برگشت سمت سینهش. آه بلندی کشید. آروم سر خوردم پایینتر و با یه حرکت سریع سینههاشو بیرون کشیدم و شروع کردم به خوردن. خواستم دست راستمو آزاد کنم. سارا خودشو کمی بلند کرد. حالا دیگه دو تا دستام مشغول سینههاش بود. سینههاش گرد و سفت و خوش فرم و سربالا بودن. به نوبت نوک دوتاشون رو میمکیدم. -آرومتر! درد داره. -چشششم؛ تو چقدر خوشمزهای! خنده ریزی کرد و چنگ انداخت توی موهام. یواش یواش یه دستمو بردم سمت کسش. بازم دستمو گرفت و کنار کشید. منم اصرار نکردم. ولی گهگاهی از روی شلوار سریع یه دستی روش میکشیدم. توی این حال و هوا بودیم که بدنش به لرزه افتاد و ارضا شد. این بار که لای پاش دست کشیدم خیسی کسش رو احساس کردم. دوتامون توی آسمونها بودیم. کیرم داشت منفجر میشد. اونقدر شق شده بود که داشت شورت و شلوارمو پاره میکرد. برجستگیش که از روی شلوار به بدن سارا خورد با خنده گفت: این چیه اینقدر سفته؟! -خودت ببین چیه؟ دستش رو کشید روی کیرم و کمی فشارش داد. -چقدر بزرگه!!! با این حرفش حسابی حشری شدم. سریع شلوار و شورتمو باهم پایین کشیدم و کیرمو آزاد کردم. سرش کمی خیس شده بود با دست پاکش کردم. دست سارا رو گرفتم گذاشتم روش. -وااای چقدر داغه!! -حالا نوبت توئه سارا… دارم اذیت میشم. سارا خودشو کشید پایین. حالا صورتش مقابل کیرم بود. دو دستی گرفته بودش و آروم مالشش میداد. یکی دو بار هم سرشو بوسید. ولی این برام کافی نبود. با حرص گفتم: بخورررشش! -چندشم میشه! -نترس! دوش گرفتم تمیزه. سارا آروم سر کیرمو توی دهنش میکرد و بیرون میآورد. اصلاً ساک زدن بلد نبود. منم فقط توی فیلمای پورن دیده بودم. یه چندتا کلیپ هم برای سارا فرستاده بودم. کمرمو به سمتش هل دادم. کیرم تا نصفه رفت توی دهنش. با صدای اوغ درش آورد. گفتم: آخییییش… چه خوب بود! با این حرفم سعی کرد خودش بیشتر کیرم رو توی دهنش جا بده. گاهی هم از زیر تخمام لیس میزد تا سر کیرم. کمکم داشت یاد میگرفت. چون مامایی خونده بود درمورد کارکرد دستگاههای تناسلی و ارضا شدن و آب منی و… اطلاعات داشت. فیلمهای ارسالی منم که حتماً دیده بود ولی هنوز اینطوریشو تجربه نکرده بود. جفتمون ناشی بودیم. گفتم: دوست داری هر دوتامون همزمان بخوریم؟ -چطوری؟ با یه حرکت شلوار و شورتمو درآوردم و 69 شدم و به بغل کنارش خوابیدم. حالا کیرم روبروی دهنش بود. دوباره مشغول کیرم شد. منم دست بردم شلوارشو کشیدم پایین. -وااای نه!!! تو قول دادی. من دخترم. -کاری نمیکنیم عزیزم! همین طور که تو لیس میزنی منم برات لیس میزنم. خیالت راحت باشه تا خودت نخوای که کاری نمیکنم. دستش شل شد. منم شلوارش رو پایین کشیدم. یه شورت کرم رنگ پاش بود. اونم سعی کردم در بیارم. چون به بغل خوابیده بود درآوردنشون سخت بود. بالاخره با هر جون کندنی کامل درشون آوردم. پاهاشو به هم چسبونده بود ولی برجستگی کسش معلوم بود. سفید و تپل و خوردنی بود. خودمو کشوندم روی سارا. حالا به پشت خوابیده بود. ولی همچنان پاهاشو به هم فشار میداد. کیرمو روی لباش تنظیم کردم. سارا که مشغول بوس و لیس شد صورتمو گذاشتم لای دو تا رونش و اونقدر بوسههای ریز پشت سر هم زدم تا شل شد و کمکم پاهاشو باز کرد. انگار دروازه باغ بهشت به روم باز شده بود. دوست داشتم نهایت لذت رو ببره. وقتی از بدنش و کسش تعریف میکردم با ولع بیشتری کیرمو میخورد. لبههای کسش رو با لبهام مک میزدم. بعد میبوسیدم و زبونم رو آروم لای شیار کسش میکشیدم. بعد با لبهام چوچولش رو فشار میدادم و میمکیدم. با این کارم آه و نالهش بلند شده بود. نمیدونم چقدر این حالت طول کشید ولی خستگی نداشت. لذتش قابل وصف نیست. اونقدر ادامه دادم تا سارا دوباره لرزید و ارضا شد. ولی من که تاخیری خورده بودم آبم نمیاومد. ساک زدنش آروم که شد چرخیدم سمت صورتش و با قربون صدقه و بوسیدن و نوازش کردنش لذت ارضا شدن رو براش چند برابر کردم. پرسید: چرا ابت نمیاد؟! نگفتم قرص خوردم. -نمیدونم! شاید باید یه جور دیگه تحریک بشم. -چطوری؟ -سر کیرمو بزارم لای کست؟ -نه!!! میترسم خودتو کنترل نکنی بدبخت میشم. -از پشت بکنمت؟ -اون که اصلاً… هم درد داره هم از نظر پزشکی اشکال داره. -پس بذار همون جلو رو امتحان کنم. قول میدم نکنم داخلش. قول میدم. قبول کن دیگه!!! گفته بودم سارا آدم احساسی و مهربونیه. بالاخره با اصرار من قبول کرد. با ذوق خوابیدم روش و شروع کردم به لب گرفتن و بوسیدن گردن و گوشهاش. با دستام هم سینههاشو میمالیدم. اونقدر ادامه دادم تا دوباره حسابی تحریک شد. پاهاشو دور کمرم قفل کرده بود و به خودش فشار میداد. دستمو بردم پایین و سر کیرمو روی کسش تنظیم کردم و چند بار سرش رو بالا و پایین کشیدم. ولی مواظب بودم زیاد داخل نره. سر کیرم رو به صورت رفت و برگشت اونقدر توی دهانه کسش کشیدم تا بالاخره داشتم خالی میشدم. -سارا دارم میام. خالی کنم روی شکمت؟ -آره… سریع روی دو زانو بلند شدم و کیرمو گرفتم روی شکمش. آبم چنان با فشار پاشید که تا زیر گلوش ریخت. چند بار نبض زد تا خالی شدم. اونقدر بیحال شدم که بیاختیار افتادم روی سارا. آبم مثل چسب به بدن دوتامون مالیده شد. حالا سارا بود که منو میبوسید و حرفای عاشقونه میزد. چند دقیقهای به همین حالت موندیم تا کمی جون گرفتم. گفتم: بریم دوش بگیریم؟ -بریم. دوتایی رفتیم زیر دوش. من سارا رو میشستم سارا منو. توی حموم هم حسابی توی بغل هم حال کردیم. بازم راست کرده بودم. ولی احساس ضعف میکردم. هرکدوم یه حوله دور خودمون پیچیدیم و بیرون اومدیم. ساعت، سه و نیم صبح رو نشون میداد. تعجب کردم که هیچکدوم اصلاً گذشت زمان رو حس نکردیم. -عزیزم ساعت ۸ هم تو باید بری بیمارستان هم من کلاس دارم. چند ساعت بخوابیم. -باشه عزیزم. هردو لخت رفتیم توی بغل هم و پتو کشیدیم رومون. لبهاشو که بوسیدم گفت: عزیزم! به خاطر امشب ممنونم. توی تموم عمرم شبی مثه امشب نداشتم. -منم از تو ممنونم که اومدی پیشم. خاطره امشب رو هیچوقت فراموش نمیکنم. بی اینکه حرف دیگهای بزنیم خوابمون برد. ساعت ۷ صبح با آلارم گوشی بیدار شدیم. بازم چند دقیقهای به هم پیچیدیم و همدیگه رو غرق بوسه کردیم. سینههاشو براش خوردم. دوباره کیرم شق شد ولی فرصتی برای سکس دوباره نداشتیم. سریع لباس پوشیدیم. صبحونه خوردیم و از خونه بیرون زدیم. از این شب خاطره انگیز یکسال میگذره. من و سارا تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم ولی هنوز علنیش نکردیم. با اینکه بارها و بارها باهم سکس داشتیم، حتی دخول هم داشتیم ولی هیچوقت مثل اون شب اول نشد که نشد. امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه. نوشته: امیرعلی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده