رفتن به مطلب

داستان سکسی دختران لزبین


gayboys

ارسال‌های توصیه شده


مهر، آبان، آذر - 1
 

+شیش سال بود که ندیده بودمش. همون بود، هیچ تغییری نکرده بود الا رنگ کردن موهاش. کالسکه بچه هم‌کنار نیمکت تو یک قدمیش بود. دوستشم کنارش نشسته بود داشتن قهوه ای چایی ای چیزی میخوردن.
-بعد چی شد؟ رفتی جلو سلام بدی؟
+خیلی دوس داشتم برم. اصن ضربانم از لحظه ای که تو دم در داروخونه دیدمش رفته بود بالا، خیلی سعی کردم برم جلو صحبت کنم باهاش ولی جرات نکردم. فقط تونستم کار و خرید خودمو بیخیال شم‌و برم دنبالش. که بعدش دوستش اومد تو پارک کنارش، انگار قرار داشتن با هم. فقط از دور نگاش میکردم. یکم که گذشت پاشدن رفتن سمت مترو. دیگه ادامه ندادم. برگشتم سمت ماشینمو اومدم خونه.
-اوهوم . حستو درک میکنم. میدونم اینکه یکیو بخوای و نشه، چقد میتونه درد اور باشه. بهت حق میدم با اینکه شوهرتم. اگه طرف پسر بود الان جرت میدادما😃، ولی خب، آذر رو بخاطر خانم بودنش میتونی دوست داشته باشی همچنان !
+مسخره😁😁😒
-😁😁😁
-شب برمیگردم بیشتر در موردش صحبت میکنیم عزیزم. فعلا


.
با مصطفی بعد از دانشگاه و تو محیط کاری آشنا شدم. هیچوقت فکر نمیکردم با یه مردی اینقدر احساس راحتی داشته باشم. مصطفی سوای شوهر بودن یه دوست خوبم برام بود. برا همین در مورد همه چاله چوله های زندگیم و رابطم باهاش حرف میزدم و مطلع بود. میدونست بایسکشوالم. اما بهش نگفته بودم اگه آذر پسم نمیزد، شاید دیگه به هیچ مردی فکر نمیکردم . آذر برام حکم یک بت رو داشت که ۷ سال تو دانشگاه لحظه به لحظه و با هر نفسی که میکشیدم به یادش بودم بی اغراق. اینکه الان کجاست، چیکار میکنه با کیه چرا فلان رفتارو به فلان کار من انجام داد نکنه ازم بدش اومده نکنه برداشتش ازم غلط بوده وای کاش پیشم بود چقدر خنده هاتو دوست دارم و و و … همینجور فکر پشت فکر . فکر پشت فکر… از ترم دوی کارشناسی تا روز دفاعم تو ارشد همیشه پی اش بودم. بعد از مدت ها کلنجار با خودم ، تو ترم ۶ کارشناسی بهش علاقمو ابراز کردم. ولی اون تو جوابم فقط یه کار کرد، اتاقشو عوض کرد و دیگه حاضر نشد حتی باهام تو یه لاین و یه پردیس تو خوابگاه باشه. به مریم، یکی از هم اتاقیامم گفته بود بهم بگه که دیگه نمیخواد منو ببینه.
ترمای بعد شنیدم با یه پسری آشنا شده و رل زدن. یه مدتی باهاش بوده ولی باهم اوکی نبودن. بعد با پسر دیگه ای دوست شده. از بودن باهاش ناامید شدم، ولی همچنان دوستش داشتم. اون ارشد ادامه نداد و من همچنان تو خوارزمی موندم. فکر نبودنش آزارم میداد ولی براش هرچی خوبی بود و آرزو میکردم‌.‌
پیدا شدن مصطفی تو زندگیم‌ باعث شد که به خودم بیام و زندگیم رو ارزشمندتر بدونم. انقدر باهام خوب بود رفتو اومد که آخر مخمو زد. یه پسر شاد و فعال و زرنگ که سر زبون خوبیم داشت. عشق و شور و علاقش باعث شد جرقه ای به کوره خاموش من خورده بشه و دوباره معنی عشق رو بفهمم. کار و زندگی مشترکم با مصطفی رو در اولویت قرار دادمو دیگه کم کم از فکر آذر اومدم بیرون. تا اینکه پریروز دوباره دیدمش جلوی داروخونه و دوباره قلبم به تاب افتاد.
بعد از چت با مصطفی به فکرم زد زنگ بزنم به عاطفه و در مورد آذر ازش حرف بکشم.
عاطفه دوست دوران دانشگام بود، از همه اتفاقات بین منو اذر خبر داشت. میدونست تمایلات جنسیم چیه، منم میدونستم که اونم میل به همجنس داره و از ارتباطش با یکی دو نفر از بچه های خوابگاه بهم گفته بود. روابطش بی سرو صدا بودن و در موردشون بغیر از دایره دوستاش کسی خبر نداشت. دوست خوب من بود، با اینکه تمایلات یکسانی داشتیم اما هیچوقت سعی نکرد نظر منو نسبت به خودش جلب کنه و رابطه ای با من داشته باشه. شاید چون میدید چقدر در گرو عشق آذرم.
زنگش زدم و بعد از احوال پرسی در مورد آذر پرسیدم.
خیلی دقیق در موردش میدونست. اینکه چن سال پیش ازدواج کرده و شوهرش پارسال تو یه تصادفی زمین گیر شده و آذر الان کار میکنه و بعد از چند تا تغییر کار، الان بصورت موقت پرستار بچه شده. اینجا بود که فهمیدم بچه ی تو کالسکه برا خودش نبود.‌
عاطفه بعدش دعوتم کرد که بریم کافه. قبول کردم چون هم میشد حرفای باقی مونده و جزییات رو بیشتر از زبونش بشنوم هم اینکه خودشو ببینمو به یاد قدیما باهم بگیم بخندیم.‌

با ماشین رفتم دنبالش سر قرار. یه لباس سفید با شلوار و شال مشکی تنش بود. چقد خوشگل شده بود یه سالی میشد ندیده بودمش. خیلی به خودش رسیده بود. سوار شدو روبوسی کردیم بعد از خوش و بش روندم سمت کافه ای که اون میگفت.
بعد از دادن سفارشمون سر صحبتو خودش باز کرد.
+خب حالا چی شده در مورد آذر پرسوجو میکنی الهه جون؟
-نه چیزی نیست، فقط چن روز پیش دوباره دیدمش از دور
+اها یعنی باور کنم که دلت هوایی نشده ؟
اینو با خنده و یجوری که میخواست زیر زبون بکشه گفت. سرخ شدمو گفتم نه، همینجوری. من دیگه شوهر کردم.
باز با خنده گفت: اره جون عمت، منم با مردا سکس دارم ولی بازم یه داف خوب میبینم شورتم خیس میشه!
قسمت اخر جملشو دوربرشو نگا کرد بعد اروم و یواش گفت.
-برا تو هم خیس شد وقتی دیدیش؟
چیزی نگفتم ولی سویه نگاهمو انداختم رو لاته ای که سفارش داده بودمو یه لبخندی اومد رو لبام.
گفت دیدی گفتم هنوز به فکرشی!!! شورتت هم اگه خیس شده به بهترین قیمت خریدارم!
امروز چرا اینقدر عاطفه پررو شده بود، برام جای سوال داشت. با خنده و تعجب گفتم دیوونه!!! شورتمو میخوای چیکار؟
چشماشو خمار کرد و گفت: اون شورتی که بعد از این همه وقت برا آذر خیس بشه رو باید بوسید، بویید و قلوپی کردش تو دهن و قورتش داد !
+باشه حالا قورتش نده، مصطفی این شورتمو دوست داره لازمش دارم هنوز!
از نگاه و صحبت های عاطفه با حس شیطنت عجین شده بود، حس میکردم دیگه اون دختری که بی هیچ حس جنسی ای باهام دوست بود نیست. عجیب بود برام ولی بهرحال به خودم نگرفتمو صرفا شوخی تلقیش کردم. و بحثو خواستم عوض کنم.
+بگو ببینم راستی اینارو چطوری در مورد اذر میدونی انقدر با جزئیات؟
+از همون سالها باهاش در ارتباطم ، در مورد لزبین بودنم البته چیزی نمیدونه و بیشتر رابطم باهاش دوستانس تا به چشم یه طعمه برا لیس زدن! از وقتی که فهمیدم تو بهش پیشنهاد رابطه داد قبول نکرده فهمیدم میلی به اینکارا نداره. برا همین برای منم به یه چالش تبدیل نشده که مثلا بخوام مخشو بزنم. نه، فقط دوستی ساده باهاش دارمو گاهی تو اینستاگرام پست میفرستیم برا همدیگه و گاهی تو دایرکت هم میلولیم. ولی اینو بگم بهت، اگه تو بهش اصرار میکردی تو دوستیت و یکمی پافشاری میکردی شاید الان به نتیجه رسیده بودین!!
اینو که گفت یهو قلبم انگار ایستاده باشه، چشام گرد شدنو همه حواسم جمع شد که ادامه صحبتشو بشنوم.
+چن باری توی چتمون اسم تو رو اوردم و خاطرات مشترکِ دانشگاه و خوابگاه و یاداوری کردم، حرفاش نشون نمیداد که ازت متنفره یا حسای این چنینی. بنظرم اشتباه کردی که پافشاری نکردی رو حس و خواستت.
اینارو که شنیدم یه ولوله ای تو دلم ایجاد شد. وای خدا یعنی میشد که من اذرو داشته باشم؟ لعنت به من که نتونستم دوباره بهش نزدیک شم. لعنت به من
-خب اینارو چرا الان بهم میگی؟ باید من تصادفی آذرو میدیدم که بخوای در مورد صحبت هایی که باهاش داشتی بهم بگی؟
+خب من فک میکردم حست بهش خوابیده و دیگه بهش میلی نداری. کلا فک میکردم دیگه به خانمها میلی نداری بعد از اون اتفاق، برا همین نمیخواستم با گفتن این حرفا خاطرات تلخ گذشته رو برات یادآور بشم. تو زندگیتو داشتی با مصطفی، نیاز نبود فضا رو با گفتن اسم آذر متشنج کنم.
+الان که میگی متشنج نمیشه؟
-الان گفتم چون اولا خودت پی آذر بودی، فهمیدم یعنی هنوز بهش فک میکنی. دوما هم اینکه بنظرم الان شرایط مساعده که بتونی اوکیش کنی.
قلبم داشت میومد تو دهنم. وای عاطفه چی داشت میگفت؟ یعنی میشه؟ وای اگه بشه… اگر احتمال یه درصد بودنم با آذر جور بشه، تعهدم به مصطفی چی میشه؟ از یه طرفم نمی تونستم این ساده لوحی عاطفه رو قبول کنم. برا همین پرسیدم: چطور؟
-اونش با من، بقیش باشه برا تو ماشین الان پاشو بریم حساب کنیم.
وقت خارج شدن از کافه عاطفه پشتم بود و نگاه سنگینی از چشماش رو رو تنم حس میکردم ولی باز به خودم میگفتم دختر اینقدر بدگمانی بیجاست.
تو مسیر برگشت ساکت بودم و منتظر بودم خودش شروع کنه به گفتن ادامه حرفاش. ولی تا لحظه رسیدنمون به آپارتمانش عاطفه هم هیچی نگفت فقط با اهنگ های پلی شده همخوانی میکرد. اونجام که رسیدیم گفت پارک کن بیا بالا . نمیدونستم تعارفه یا دستور، ولی چون به ادامه حرفاش شدیدا کنجکاو بودم پارک کردم پشت سرش رفتیم بالا تو واحدش.
لباساشو عوض کرد و به منم یه دست لباس اورد ولی گفتم من باید برگردم، فقط اومدم ادامه صحبتت در مورد اذرو بشنوم.
رفت تو آشپزخونه و یه شربت آلبالو درست کرد اورد رو کاناپه کنارم‌نشست.
گفت میدونم شدیدا علاقه داری که آذرو داشته باشی. بهت یه پیشنهاد عالی میدم که میتونی باهاش عملی کنی خواستت رو. سریع توضیح میدم، شما یعنی تو و مصطفی تو شرکتتون حتما میتونین برا یه نفر کار داشته باشین. آذرم در به در دنبال کاره. من میتونم بهش پیشنهاد بدم بگم فلان شرکت میخواد یکیو با شرایط اون استخدام کنه. فقط باید تو اون محدوده تثبیت شغلیش، تو توی شرکت نباشی و یه مدت مرخصی تشریف داشته باشین ملکه خانم. بعدش که برگردی شرکت، آذر اگرم ازت متنفر باشه که فک نکنم باشه، مجبوره که کارش رو نگه داره، و اینجوری فضا برا نزدیک شدن بهش رو داری.
فکرامو که کردم دیدم بیراه نمیگه، پیشنهادش وسوسه برانگیزه.
+بعد خب گیریم آذر شغلشو دوست داشتو همچنان با دیدن من تو شرکت موند. بعدش چی؟ چه تضمینی هست که بتونم باهاش باشم؟
-خب این دیگه مشکل توئه، من تا اینجاش رو میتونم کمک کنم، بقیش به هنر تو بستگی داره که چطوری به راه بیاریش. بعدشم، مگه این خودت نبودی که چوسی میومدی الان شوهر داری و بهش فک نمیکنی؟
تنم داغ کرده بود و نمیدونستم چی بگم. با صورت سرخ سرمو فقط انداخته بودم پایین و نیش کنایه ها و شوخیای عاطفه رو میشنیدم.
-الهی، پس الهه خانم هنوزم برا آذر جونش شورتش خیس میشه!!
+اره، … خب حالا، کی بهش پیشنهاد استخدامو میگی؟
اینجا عاطفه با لیوان شربتش از جاش بلند شد و رفت پشت کاناپه و پشتم قرار گرفت. شاید میخواست چشم تو چشم نشیم در ادامه صحبتمون.
-اره بهش قضیه استخدام رو پیشنهاد میدم اما قبلش یه شرطی داره الهه جان.
+چه شرطی؟
دستشو رو شونم و نوازش انگشتاشو رو موهام حس کردم.
-اینکه اون دوره ای که مرخصی میگیری که آذر تو شرکت نبینتت رو، اینجا پیش من باشی.
دلم میخواست پاشم لیوانمو بکوبم تو صورتش با این پیشنهاد وقیحش. ولی تنم سرد شد و گپ کرده بودم. باورم نمیشد عاطفه این پیشنهاد بده. ینی این همه سال منتظر یه فرصت خوب بوده تا منو تو چنگش داشته باشه؟ نمیدونستم چی بگم. سکوتم رو که دید جسور تر شد. دستش رو شونه هام سنگین تر شدن و مالیدناش بیشتر.
+تو برا بودن با آذر به یه مربی احتیاج داری عزیزم. حس همجنسگرایی داری اما فکر نکنم تابحال با کسی بوده باشی. فقط آذرو خواستی که اونم دست رد به سینت زد. من بهت یاد میدم چطوری دلشو به دست بیاری.‌و چطوری باهاش رابطه داشته باشی.
دستش داشت میرفت سمت سینه هام. صورتشو نزدیک گردن و گوشم کرده بود و اروم و یواش و با شیطنت داشت زیر گوشم حرف میزد. داغ بود قشنگ، معلوم بود یه بله ی منو کم داره که همونجا دو لپی بخورتم.
دستشو پس زدم و بلند شدم گفتم نه نمیتونم. به مصطفی نمیتونم خیانت کنم
+اوح بس کن. با آذر باشی اسمش خیانت نیست ولی با من باشی خیانته؟ شاید اونقدری که تو اذرو میخوای من بهت تعلق خاطر نداشته باشم اما خیلی برام جذابی.‌ همیشه بودی.‌ بهت اصرار نمیکنم اما دوست داشتم احساسم رو نسبت به خودت بدونی.
دیگه نتونستم بمونم. کیفمو برداشتم و بی معطلی خدافظی کردم.
تو راه به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا اومدم پیش عاطفه. چرا این همه وقت بهش حس اعتماد داشتم وقتی اون بهم نظر داشته و من ندونستم.
رسیدم خونه و رفتم زیر دوش آب سرد. بلکه شهوت بودنم با آذر و حس سنگینی دستای عاطفه از شونه هام رو بشوره . در اومدم و با حوله رفتم رو تخت دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابیدم. ولی با صدای مصطفی بیدار شدم. چراغو روشن کردو صدام کرد
+الهه، الهه جان خوبی؟
-سلام. خوبم عزیزم. نمیدونم کی خوابم برد. از حموم دراومدم دراز کشیدم
سویه و زاویه نگاهش میرسید به لای پاهام. دقت کردم دیدم موقع خواب حوله از روم جابجا شده و کوسم کامل بیرونه. دیدم داره سمتم میاد و لبخند زنان دکمه های پیرهنشو باز میکنه. خندیدمو سریع پاهامو بستم . ولی دیر شده بود، مثل شیر وحشی سمتم هجوم آورد و پاهامو باز کرد ، حوله رو کامل از تنم کند و انداخت زیر تخت. جیغ و خنده هام درومده بود که نکن مصطفییییی ، نکن ،،، آه… زبونشو روی کوسم حس کردم. دیگه دیر شده بود. از شدت شهوت آه بلندی کشیدمو کف پاهامو محکم کردم رو تخت و کون و کمرو کمی بردم بالا. سریع دستاشو رسوند به سینه هام فشارشون آورد. بعد بلند شد و شلوارشو کشید پایین. یه تف انداخت سرشو گذاشتش تو کوسم. همیشه سریع میرفت سراغ اصل مطلب. ولی کارش توی کوس کردن عالی بود.‌ پاهامو انداخت رو شونه هاشو صدای شلپ شلوپ کردناش شروع شد‌.
هردومون ارضا شدیم و بعد روم ولو شد. دوست داشت بعد از سکس قربون صدقم بره. منم قربون صدقش برم. شروع کرده بود حرفا و دلبرای قشنگتشو. ولی من جواب پس نمیدادم.
+الهه ، عزیزم چیزی شده؟
نگاهش کردمو چیزی نگفتم. چشامو بستم ، یه لحظه بی اختیار گوشه لبام کج شدن. به زور جلو گریمو گرفته بودم.
مصطفی دست نوازشش رو برد تو موهامو سعی داشت ارومم کنه.
+عزیزم مربوط به آذر میشه؟
چیزی نگفتم، چشام همچنان بسته بودن
+کاش میتونستم کاری کنم که بتونی آروم بگیری.
انگشتشو دور نیپلم چرخوند و ادامه داد: هر کاری لازم بود میکردم که دلت اروم بگیره.
لحظه ای یاد پیشنهاد عاطفه افتادم و چشامو باز کردم. دیگه باید در مورد این حرفای عاطفه به مصطفی میگفتم. نه برای اینکه نظر مصطفی رو بدونم بابتش، میخواستم از بار سنگینی شوک حرفای عاطفه رها شم.
بهش گفتم یه راهی هست برا بودن با آذر، که عاطفه پیشنهادش داده. ولی در مقابل یه پیشنهاد وقیحانه هم ازم داره.
بعد از شنیدنش هیچی نگفت. پا شد لباسشو پوشید و رفت تو بالکن. سیگارشو دراورد و شروع کرد به کشیدن. داشتم دیوونه میشدم‌. نکنه با شنیدن این حرفا ناراحت شه نکنه یه حرکت غیرعادی کنه ، توی خودخوریم بودم که برگشت داخل.
+اگه تنها راه بودنت با آذر همینه، من مشکلی ندارم. فقط به این شرط که باید رابطت با عاطفه پیش خودم پیش بره. میخوام مطمئن باشم که نمیخواد ازارت بده.
با شنیدن حرفای مصطفی اشک از چشام سرریز شد. بی اختیار بودن و کنترلی روی اشکام نداشتم. احساس خیلی سبکی بهم دست داد. داد زدم عاشقتم مصطفی!!!

نوشته: Elijah Wood

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


مهر، آبان، آذر - 2

تو مسیری داشتم قدم برمیداشتم که تابه حال تجربشو نداشتم. من لزبین نبودم‌.لااقل سوابقم اینجور نشون میداد. علاقم به آذر، وای دوباره آذر… آذر کجاست؟ داره چیکار میکنه؟ داشت دوباره اون حس وابستگی بهم مسلط میشد… علاقم به آذر نه از هوس و مسائل جنسی، بلکه بخاطر خودش بود. محبتی که میتونست ارزانی من بکنه مهم ترین خواسته من تو دنیا بود. بغلش بودن برام شده بود ارزو. یه آرزوی محالی که بارقه هایی از امید رو عاطفه شکافته بود. نباید فرصت بودن باهاش رو از دست میدادم.
-خانم هاشمی حواستون هست؟ عرض کردم اسناد مربوط به پرونده هلدینگ میداس ناقصه. لطف کنین بعد از تکمیل شدنش بفرستینش واحد مالی. این برگه رو هم امضا بفرمایین مرسی.
+باشه شنیدم اقای رادفر. پرونده هنوز کار داره ولی اون برگه رو بدین امضاش کنم.
همه هوش و حواسم به شرط و شروط عاطفه بود. درسته که از مصطفی اوکی رو گرفته بودم ولی نمیدونم، یه حسی میگفت اگه قبول کنم دیگه کنترلی روی نفس و پایبندی به اصول و اخلاق رو نمیتونم داشته باشم. ولی نه میتونستم قبول کنم نه رد. قمار بزرگی بود برا رسیدن به آذر. فکر دیگه ای هم درگیرم کرده بود. اینکه چطور مصطفی قبول کرد بودنم با عاطفه رو؟ اینقدر سریع و قاطع. و چرا خواست خودشم ببینه رابطمون رو؟ واقعا میخواد امنیتم رو تو اون رابطه حفظ کنه یا اینکه از دیدن و تصور رابطه من با یه خانم دیگه لذت میبره؟ ولی درکل ازش راضی بودم که محدودیتی برام نزاشته.
بالاخره باید تصمیممو میگرفتم. آذر نهایت آمال من بود. بخاطرش راضی به انجام چه کارهای دیگه‌ای هم بودم؟ نمیدونم.
گوشیمو برداشتم شماره عاطفه رو گرفتم‌.


.

تو ماشین نشسته بودمو از دور جلوی در شرکت رو نگاه میکردم. منتظر بودم برسه. قرار جلسه استخدامیش برا الان بود. عاطفه به قولش عمل کرده بود. کاری کرد که آذر پیشنهاد کار تو شرکت مارو قبول کنه. حالا من بودم که باید قولمو ادا میکردم.‌ البته وقتی در مورد حضور مصطفی تو رابطمون بهش گفتم رکب خورد و اصلا قبول نمیکرد. اما وقتی دید چاره دیگه ای نیست قبول کرد که فقط دفعه اولمون مصطفی هم به عنوان ناظر حضور داشته باشه. من قرار بود کل دوره مرخصی رو پیشش باشم، یه روز حضور مصطفی نمیتونست بنظر نمیتونست برا عاطفه مشکل ساز باشه و جوری شه که قبول نکنه. ولی وقتی قبول کرد تو چشماش یه حالتی بود که انگار بخواد بگه یه آشی برات بپزم که یه وجب روغن روش باشه… من اما به چیزی فکر نمیکردم جز حضور آذر کنارم.
نیم ساعت منتظر مونده بودم دیگه داشتم ناامید میشدم که سر برسه تا اینکه در یه تاکسی باز شد و آذر پیاده شد. از همین دور همچنان جذاب بود. یه شال کرمی بسته بود روی موهای پف کرده و فر و مارپیچیش. هفته پیش که دیدمش موهاش لخت و صاف بودن.‌ به خودش رسیده بود و این برا من جذاب ترش میکرد. یه کت جلوباز و دکمه نما و شلوار ست و بگ، به رنگ خاکستری پوشیده بود. در عین جذابیت سادگی ملیحی داشت. کیف دستی مشکی چرم هم رو کولش. دوست داشتم با هرچی نیرو تو تنم هست بغل بگیرمو فشارش بدم تو سینم. ولی حیف که نباید منو میدید.
نیم ساعتی طول کشید تا برگشت و رفت. سریع رفتم بالا و دفتر مصطفی که نتیجه رو بپرسم. مصطفی وقتی منو دید گفت درو ببند و بیا بشین. مصطفی با یه چهره نگران و فرو در فکر، دستاشو حلقه کرد و با یه لبخند شروع به تکون دادن سرش کرد.
-فک کنم از امروز باید بری پیش عاطفه خانم کدبانوی خونش بشی!
+یعنی چی؟ آذر قبول کرد شرایط شغلی رو؟
-اره قبول کرد. شرایط کارو بهش گفتم. گفتم این شرکت یه شرکت هلدینگ با محوریت پروژه های عمرانیه و کارمون چجوریه و به چه نیروی کاری ای احتیاج داریم. گفت کارشناسیش عمران خونده و چند تا نرم افزار مرتبطو بلده کار کنه و اینجور که از صحبتش مشخص بود توان کار تیمی رو داره! حقوق و مزایا رو گفتم، مشکلی نداشت با میزان حقوقش، بعد گفتم دو هفته باید به صورت آزمایشی کار کنی اگه اوکی بود قرارداد کاری رو میبندیم. اینم قبول کرد. تهشم گفتم تایید نهایی رو خانم هاشمی باید بگن، ایشون معاون شرکت هستن ولی متاسفانه تا یه ماه دیگه تو مرخصین. با اینم مشکلی نداشت. تنها موردی که بهش تاکید داشت این بود که نمیتونه اکثر روزها اضافه وایسه. چون باید همسرش رو ببره فیزیوتراپی و تا وقتی همسرش خوب نشده نمیتونه عصر تا دیروقت اینجا باشه. منم با این مورد مخالفت نکردم. اما گفتم شاید بعضی وقتا لازم باشه بمونین که از قبل هماهنگ میکنیم.
+چرا اسم منو اوردی؟ نگفتی الان شاید بو ببره قضیه چیه؟
-نه، اسمتو که نگفتم فامیلی تو گفتم فقط. این همه خانم هاشمی هستن تو شهر، از کجا باید بدونه که تویی؟ عزیزم اینقدر استرس به خودت نده، چیزی نمیشه.
یه نفس آرومی کشیدم و خوشحال بودم که قدم اول رو اوکی کردیم. مصطفی از پشت میزش بلند شدو اومد دستامو گرفت. خیلی حس آرامشی بهم دست داد.
-عزیزم، خوشحال باش. قضیه از اونی که فک میکردی آسونتر پیش میره. تازه اینم بگم سلیقت خیلی عالیه ها، اینو جلو مرده بزاری راست میکنه!!! بهت حق میدم این همه سال تو فکرش باشی
لای پاهاشو نگاه کردم دیدم کیرش به قدری شق شده که قشنگ از شلوارش مشخصه. با دیدن کیری که برا آذر شق شده حس شهوتم غلیظ تر شد. این شوهرم بود که برا آذر شق میکرد؟؟ باورم نمیشد ولی چون یه ور قضیه آذر بود برام شهوت انگیز بود و یجور حس رقابت با آذر تو من ایجاد شد. کیر شوهرمو تونسته بلند کنه، من باید می خوابوندمش. شالمو باز کردم ، موهام لخت و نیمه حالت دار بودن اما بلند. تا شونه هام میرسیدن. کلید قفل در از رو میز برداشتم و سریع قفلش زدم. وایسادم جلوش و اروم اروم دکمه های لباسمو باز کردم براش. از زیر سوتین نپوشیده بودم ک کافی بود تیشرتمو بدم بالا. نوک سینه هام داشتن میترکیدن. رفتم سمتش که بشینم روش. خودش دستمو گرفتو کشید سمت خودش. لبامون رفتن رو همدیگه و مصطفی این بار با چنان ولعی می خورد که قبلا ندیده بودم. زبونشو تو دهنم میچرخوند و با زبونم بازی میکرد چشاشو بسته بود و دستاش رو سینه هام بودن. منم رو کیرش نشسته بودم، سعی داشتم بمالمش. زبونشو دراورد و اومد سمت گردنم با لیس زدن. با یه دست موهامو جمع کرد و با دست دیگش کمرمو گرفته بود.
رسید به جایی که دیگه باید سینه هامو میخورد. نوک یکیو کرد دهنشو میک میزد. منم تو این حین سعی کردم شلوارمو در ارم. فهمید و نزاشت. بهونه اورد که نمیخوام اینجا سر و صدای سکسمون در بیاد و کارمندای دیگه بشنون. با اینکه میدونست من کنترل خوبی رو احساسات و هیجانات سکسیم دارم. گف فقط به ساک راضیه و منم قبول کردم. هدفم اروم کردن این کیر بود ولی وسطاش شهوتم به حدی رسیده بود که کیر میخواستم. گفت میتونی ساک بزنی برام اینجا؟ بلند شدم و نشستم لای پاهاش. زیپ شلوارشو دراوردم. کمی کمرشک رو صندلی داد بالا که بتونم شلوارشو بکشم پایین. شلوار و شرتمو باهم کشیدم. کیرش بزرگتر از حد معمول شده بود. معدود دفعاتی بود که اینجوری شق کرده بود. گرفتمش دستم که گرماشو حس کنم. داغ بود و زیبا. ۱۵ سانتی میشد. هیچوقت سانت نکرده بودیم چون نیازمو برطرف میکرد و نیازی به معیارسنجی با عدد و سانت نداشتیم. بعد از چند دفعه مالیدن سرمو خم کردم و لای سینه هام آب دهنمو ریختم. رفتم سمتش که بزارمش لای سینه هام. با دو دستم فشار میدادم که سفت تر و تنگ تر بشه براش. سرش خیلی کم از بین سینه هام میومد بیرون و نمیشد اینجوری بکنمش دهنم. ولی زبونم می رسید بهش. سر کیرش که از لای سینه هام میومد بیرون زبونمو روش میکشیدم. بعد از این سینه هامو دادم تو لباسمو بعد موهامو از پشت بستم. رفتم با دهن به سمت تخماش … تخمای شل و ول توی کیسه تخماش مثل هسته هلو بودن تو دل هلو. جوری میخوردمشون که انگار میخوام بکنمشون این هسته هارو. حینش براش جق میزدم… مصطفی سرشو گذاشته بود رو دیوار و چشاشو بسته بود و لذت میبرد. انقدر تخماشو خوردم که دیگه حس کردم شهوتش به اوج رسید چون سریع چشماشو باز کرد و سرمو گرفت و دهنمو گذاشت رو کیرش. اول بوسیدمشو از بغل با زبونم لیسیدم بدنه کیرش رو. بعد یه تف زدم بهش. اینبار چشم تو چشم شدم باهاش و گفتم ارتباط چشمیتو ازم برندار. … دهنمو باز کردمو آروم آروم، آروم آروم، آروم آروم، … اروم اروم، همش تا جایی که میشد رفت دهنم. تا مرز عوق زدن ولی عوق نزدم. همونجور نگهش داشتم تو دهنم. اینبار با زبونم هرچقدر که میتونستم سعی کردم فضای دهنمو براش تنگ کنم. حالا با سرعت بیشتر شروع با ساک زدن کردم. همچنان حتی پلکم نمیزدم و چش تو چش بودیم. سرعتمو بیشتر کردم. دیگه دستاشو گذاشته بود رو سرم. موهامک گرفته بودو خودش سرعت ساک زدنمو کنترل میکرد. سرعتو برد بالاتر. بالا، بالا، بالا… اووووق اوق اوققق اوووقققققق
چشاشو بست و آب داغش پاشید دهنم. تا قطره آخرش رفت تو گلوم… میدونستم دوست داره براش قورت بدم. کشیدمش بیرون و یه قطره ای که روی لبام بود رو با زبونم لیس زدم. خندیدم و قورتشون دادم. دستمو گرفت و ولوم کرد رو خودش. بغلم کرده بود و دستاش رو کونم بودن. یکم که گذشت گفت پاشو در اتاقو هم باز کن یه وقت یکی میاد.
بعد از مرتب کردن لباسام کیف و گوشیمو برداشتم که خدافظی کنم، گفت کی زنگ میزنی به عاطفه؟
رفته بود سمت میز کارش و وقتی سوالو پرسید که سرش به کارش و پرونده ها مشغول بود. که مثلا بفهمونه که اونقدرام پر اهمیت نیست براش. اما یه بوهایی برده بودم از اینکه خیلی دوس داره رابطه من با یه خانم رو ببینه. ولی از ابراز مستقیمش میترسه‌‌‌. با این سوالش مطمئن شدم که واقعا دوست داره این رابطه شکل بگیره. شاید عاطفه رو برا خودشم میخواست. شاید حتی به رابطه با آذرم فکر کرده بود. نمیدونم. ولی شیطنت درونم دوس داشت به این فانتزی شوهرم عمل کنم و لااقل رابطم با عاطفه رو ببینه. من هیچوقت نمیتونستم مردی رو به اندازه مصطفی دوس داشته باشم. علاوه بر شوهر خوب بودن برام بهترین دوست هم بود. اگه اون دوس داره که این فانتزی انجام بشه پس منم براش سنگ تموم میزارم.‌ همه این فکرا و نتیجه گیریا توی چند ثانیه تو ذهنم ایجاد شدن.
+نمیدونم. بهش قول داده بودم که از لحظه ای که آذر کارو قبول میکنه در اختیارش باشم. پس امروز باید بهش زنگ بزنم و برنامه امشبو بچینیم و باهم بریم منو برسونی خونه عاطفه. اگه امشب رابطه داشته باشیم که تو هم بیای بالا ولی اگه نبود میمونه برا روزی که رابطه داشتیم خبرت کنم. خلاصه که یه ماه زنت در اختیار خودت نیست!
خندید و برق چشاشو میشد دید. نمیدونم اگه جای عاطفه یه مرد بود باز هم همین ری‌اکشن رو داشت یا نه اما کاملا معلوم بود که داره از بودنم با عاطفه لذت میبره.
-اره دیگه، یه ماه قراره کیرمو نبینی!
+نه اونقدرم. طبق برنامه ای که داشتیم بعضی روزا رو میتونم آنتراکت داشته باشم. بعضی شبارو میتونم بیام خونه. حالا شاید وسطاش راضیش هم کردم تا دوباره تو بیای پیشمون!
+ینی میزاری پیش عاطفه بکنمت؟
-نمیدونم! دیگه شوهرم عاطفه جون باید اجازشو بده، اون که مثل شما رو زنش بی غیرت نیست!
خندید و منگنه رو آروم پرت کرد سمتم
+دیوونه سگ حشر
هردومون زدیم زیر خنده و بعد گفت ببین من هیچوقت دوست ندارم هیچ مردی غیر از من تو زندگیت باشه. اگه جای عاطفه یه مرد بود واقعا نمیزاشتم این اتفاق انجام بگیره. ولی برا آرامش خاطر خودت و اینکه بتونی با آذر باشی اجازه میدم با عاطفه باشی. لطفا دیگه بهم حتی به شوخی هم بیغیرت نگو. برای تو و ارزش هایی که به تو قائلم هرکاری میکنم و از هیچ تلاشی دریغ نمیکنم.
رفتم جلو و منگنه رو گذاشتم سر جاش. دو دستی باهاش دست دادم و فشردمش.
-دوستت دارم!
اومدم خونه و چمدونم رو برداشتم. چند دست لباس زیر و یه سری لباس های خوشتیپم رو برداشتم. لوازم شخصیمم کنارش. انگار یه مسافرت طولانی و دور و دراز در پیشمه. هی نگاه میکردم و خیال میکردم یه چیزی برنداشتم. ساعت شده بود نزدیکیای ۲. گوشیمو برداشتم و یه زنگ به عاطفه کردم
-الو، سلام عاطفه جون خوبی ظهرت بخیر عزیزم
+سلام الهه ناز. شنیدم شوهر جونت غوغا کرده. بالاخره آذرو اوردین پیش خودتون.
-از کجا میدونی؟ آذر بهت گفت؟
+آره ، بعد از اینکه از شرکت در اومد زنگ زد بهم. میگفت مسئول کارگزینی یه مرد خیلی خوب و مهربونیه و برا کار قبولش کردن. خیلی خوشحال بود بابتش، هی میگفت ایشالا جبران کنم ! منم دوس دارم ایشالا یه روزی برسه که جبران کنه آذر خانم!
-پس چرا زنگم نزدی بابت قول و قرارمون؟
+میدونستم که خودت زنگ میزنی! دغل تو کارت نیست.‌ و دوست داشتم و دارم که یه رابطه گرم و مناسب باهات داشته باشم. نه از سر زور
خندیدمو گفتم یعنی اگه الان راضی نباشم شما از خیر من میگذری؟
یکم مکث کرد و شوخیم رو با جدیت و با طرح یه سوال ساده جواب داد
+راضی نیستی؟
مونده بودم چی جواب بدم که وجهه ام تو اول کار زیر سوال نره.
-امشب مصطفی منو میرسونه خونتون. اگه برنامه ای برا امشب داری که بگم مصطفی هم بیاد بالا. اگرم نه، مصطفی برگرده تا وقتی که بگی
+من قبول کردم که مصطفی فقط یه شب پیشمون باشه. اگه اینجوریه که سریعتر مصطفی بیاد و قال قضیه اش کنده شه!
با خنده ادامه داد، آره بگو عصر ساعت ۷ اینجا باشید. فقط اگه حشری شد اجازه نداره حتی یه انگشتشم بهت بخوره!!!
منم با تصور مصطفی تو اون لحظه خندم گرفته بود ولی به شوخیش زیادتر از حد معمول نخندیدم.
-روانی، پس چیکار کنه؟؟
+نمیدونم. یا یه گوشه بشینه برا خودش جق بزنه یا اگه مرد باشه میاد منو میکنه!
هردومون زدیم زیر خنده و باهاش خدافظی کردم. باورم نمیشد که همه چی اینقدر سریع داره انجام میشه.
زنگ زدم به مصطفی و گفتم قرارمون ساعت ۷ عه. و میتونه بیاد بالا. ولی هیچ حقی در لمس کردن من تحت هیچ شرایطی رو نداره. مصطفی سریع قبول کرد و گفت بعد از تایم کاری خودشو میرسونه بهم. ولی اون جمله عاطفه در مورد اینکه “اگه مرد باشه میاد خودمو میکنه#34; رو بهش نگفتم. چون نمیدونستم این جمله رو عاطفه از رو شوخی گفت یا واقعا خودش به این امر راضی بود. از طرفی اگه واقعی هم بود نمیخواستم مصطفی بدونه که چراغ سبز داره واسه بودن با عاطفه.

ساعت تقریبا یه ربع به ۷ بود که جلو در آپارتمان عاطفه بودیم. زنگش زدم و گفت تا ده دقیقه دیگه میرسه.
با ماشینش اومد ماهم پشت سرش رفتیم تو پارکینگ . پیاده که شدیم با خودش یه دسته گل و یه جعبه شیرینی آورد از ماشین. سلام و احوال پرسی کردیم و باهم دست دادیم. نگاه مصطفی رو روی عاطفه زیر نظر داشتم که سرتاپاشو اسکن میکرد. اولین بار بود که میدیدتش و پالس منفی ای از چهرش نمیگرفتم. چمدونم رو مصطفی جان لطف کرد و از پشت ماشین برداشت و با خودش تا آسانسور کشید. تو آسانسور و مسیر راهرو عاطفه با خنده و شوخی سعی داشت یخمون رو آب کنه و جو رو از سنگینی در بیاره. رسیدیم در واحدشو باز کرد رفتیم تو. یه خونه ساده با طراحی داخلی مینیمال چیزی که عاطفه دوست داشت. بدور از رنگ های تند و جورواجور. دیوارا به رنگ کرم روشن بودن. کاناپه و میز به رنگ خاکستری. دو تا پاف هم جلوی میز بودن. آشپزخونش هم واقعا زیبا بود و اونم مینیمال. روی میز غذاخوری و اپن هیچ چیزی نبود جز یه بونسای افرا .
نورپردازی خونه هم بی نظیر بود. چندتا آباژور ساده فلزی چند گوشه خونه گذاشته بود. این محیط یه ارامش قشنگی بهم میداد.
عاطفه رفت تو اتاقشو گفت من لباس عوض میکنم و میام. عزیزم برا تو هم یه لباس گذاشتم تو اتاق بغلی. لطفا الان همونو بپوش.
وارد اتاق شدم و چمدونم با خودم بردم. یه اتاق با رنگ دیوار نیلی کم رنگ. یه تخت خواب یه نفره، یه میز تلویزیون و یه کمد دیواری . یه پنجره با پرده نازک و مشکی که به سمت حیاط خلوت بود. روی تخت خواب لباسی که باید می پوشیدم رو گذاشته بود. رفتم جلو و برش داشتم. یه لباس خواب فانتزی زرشکی روشن! واقعا قراره با این از اتاق بیام بیرون؟ اینکه بزور بتونه کونم رو بپوشونه. سینه هارو هم نمیتونه . داشتم لباسو ورانداز میکردم که در زد اومد تو. یه لباس مجلسی و یه دامن سورمه ای تنش بود. حتی چاک سینش هم از لباسش معلوم نبود. بعد برا من این لباسو انتخاب کرده بود. چمدونم رو برداشت گذاشت تو کمد . در اون یکی کمد رو باز کرد و یه آینه بزرگ با یه عالمه وسایل آرایشی اونجا بودن.
+عزیزم تا وقتی که اینجایی این اتاق برای توئه. اینجا برا خودته و محیط امنت. هروقت برنامه ای داشتیم اینجا آماده میشی و بعد میای بیرون. برا برنامه امشب هم فقط اون لباسو میپوشی. هیچ لباس زیر دیگه ای نمیخوام باشه. میخوام تا شامو سفارش میدیم بیارن روی کاناپه لم بدی و دراز بکشی. یه لبخند شیطنت داری کرد و حرفاشو با شوخی ادامه داد. میخوام وقتی میگم " پس این شام چی شد؟” کمرتو یواش بدی بالا و پاهاتو از هم باز کنی !
کم کم دیگه داشتم از رخ دادن این اتفاقات خجالت میکشیدم. سرخ شده بودمو سرم پایین بود. نزدیکتر شدو سرمو گرفت بلند کرد. یه بوس از گونم گرفت و خیلی مهربون گفت نترس، کاری نمیکنم بد بشه برا تو و زندگی زناشوییت.‌ بهم اعتماد داشته باش. لباس برداشت و داد دستمو رفت بیرون.
لباسو پوشیدم و جلو آینه به خودم نگاه کردم. من حتی برا مصطفی هم همچین لباس خواب سکسی ای نپوشیده بودم. جلو آینه موهامو مرتب کردم و بعد یه فکری به ذهنم اومد. رفتم رو تخت دراز کشیدم جوری که بتونم خودمو تو آینه ببینم. بعد حرکتی که عاطفه ازم میخواست روی کاناپه اجرا کنم رو روی تخت انجام دادم و خودمو تو اینه نگاه کردم. لباس لعنتی خیلی کوتاه بود. وقتی پاهامو باز میکردم کامل کوس و سوراخ کونم بیرون بود… ولی ما برای همین موضوع اومده بودیم اینجا. باید این حجم از خجالت رو همینجا آب میکردم و با یه روحیه شیطون و پر از شهوت میرفتم به بیرون از اتاق. اون الهه معصوم و ماخوذ به حیا تا این اتاق اجازه حضور داشت. بیرون از اینجا آذر بود. حس زیبای بغلش بود‌. لمس موهاش، بوی تنش. بوسیدن لباش… برای رسیدن به همه ی اینها اول باید تن و بدنم رو در اختیار عاطفه میزاشتم‌.
درو باز کردم و ، قدم به دنیای جدیدم گذاشتم.
مصطفی رو پاف نشسته بود و عاطفه تو آشپزخونه داشت شربت درست میکرد. رفتم جلوی دید مصطفی وایسادم سرشو از گوشیش اورد بالا هاج و واج مونده بود. عشوه ای اومدم و چرخیدم
-خوشگل شدم؟
+بینظیری! فقط فک نمیکردم الان اینو بپوشی
حین اینکه مصطفی با چشماش داشت منو میخورد عاطفه با سینی شربت اومد. بی اعتنا به نیمه لخت بودن من و اینکه اولین بارش بود منو اینجور میدید سینی رو گذاشت رو میز. رو به من کرد و مثل اینکه یه لباس روتین و همیشگی دیده باشه گفت اره بهت میاد. بعد دوباره برگشت آشپزخانه. مصطفی بهم اشاره کرد که بغل دستش رو اون یکی پاف بشینم. ابرو بالا دادمو با خنده رفتم رو کاناپه نشستم. هنوز اماده نبودم که دراز بکشم. عاطفه اومد و شربتمون رو خوردیم. بعد سفارش شام رو داد. تو ادامه صحبتاش رو به مصطفی گفت شنیدم بابت استخدام آذر گل کاشتین! آذر خانم خیلی راضی بودن
مصطفی همدیگه یخش کم کم داشت آب میشد و با اب و تاب قضیه امروز رو کامل شرح داد. یه مدتی گذشت ولی همچنان از سمت عاطفه نگاهای سنگینی حس نمیکردم. نگاه به چشم‌مشتری بهم نداشت. عجیب بود برام. اینکه عاطفه خودش این شروط رو گذاشته برا رسیدن به من، ولی همچنان یه رفتار معمولی رو باهام داشت.‌ انگار این مهمونی یه دورهمی سادست. برعکس مصطفی بود که از شهوت و هیجان عرق کرده بود. منم منتظر شنیدن اون رمزی بودم که تو اتاق بهم گفته بود. که دست برقضا مصطفی از کم آوردن حرف سراغ شامو گرفت. منو عاطفه هردومون با شنیدن این حرف مصطفی خندمون گرفت. منم با شنیدن این حرف پاهامو از زمین برداشتم و رو کاناپه دراز کشیدم. منتظر نگاه عاطفه بودم که اگه نگاه کرد و علاقه ای تو چهرش دیدم، پاهامو از هم باز کنم. ولی نگاه نکرد و همچنان سرش تو گوشیش بود اما معلوم بود جلو خندشو گرفته. خندیدنش هم جذاب بود برام هم حرصم میداد. منم تصمیم گرفتم خودم حرکتی بزنم. اینبار خودم پاهامو باز کردمو جوری قرار گرفتم که صحنه جلوی زاویه دید هردوشون باشه. و لحن یه دختر بچه لوس رو گرفتم و رو به مصطفی گفتم : آره شاممون دیر کرد! دوس داری شامتو من بدم بخوری؟
نگاه هردوشون چند ثانیه در سکوت روی چاک کوسم بود که کامل معلوم بود و جلوشون وایساده بود.‌ مصطفی آب دهنشو قورت داد و چیزی نگفت.‌برگشت عاطفه رو نگاه کرد. به هدفم رسیده بودم، بالاخره بی توجهی عاطفه خنثی شده بوو و نگاهش مستقیم رو کوسم بود. همینجور که خط نگاهش لای پاهام بود با لحن جدی و آروم گفت جمعش کن. الان وقتش نیست.‌ دوباره رفت سمت گوشیش.
انگار آب سردی ریخته بودن رو سرم. دیوونه شده بودم. قصد داشتم پاشم لباسامو بپوشمو برگردیم. این چه حالتی بود که خودش منو کشونده بود اینجا و خودش منو تو این لباس قرارم داده و، اینقدر سرد برخورد میکنه. انگار اون بوده که به خواست اولیه خودش وارد این رابطه نشده. ولی باز هم تحمل کردم. پاهامو گذاشتم زمین و سرمو انداختم پایین. آروم جواب دادم: چشم.‌
داشتم از خجالت آب میشدم. آبروم جلو شوهرمم رفت. الان فکر میکرد که چقدر من خودم پایه ی این رابطه بودم. ینی فک میکرد من یه جنده سگ حشرم که اینقدر راحت وا دادم؟ آسی شده بودم از این نوع رفتار. جلوی گریمو گرفته بودم. مصطفی حالمو میدید احساس کردم اونم حالش گرفته شده و بلاتکلیفه.‌ شاید اگه عاطفه همینجور ادامه میداد داستان این شب عوض میشد.
گوشی عاطفه زنگ خورد و غذا رسیده بود. به موقع بود و تونست جو رو دوباره آروم کنه. یه شام سبک و ملایم بود. لازانیا که اتفاقا دوسش داشتم. از تو یخچال یه نصفه بطری شراب سفیدم آورد. دور میز نهارخوری نشستیم و من روبه روی عاطفه بودم.‌ حین خوردن شام یه چیزی حس کردم به پاهام میخوره.‌نگاه کردم انگشتای پای عاطفه بودن که داشتن وول میخوردن و راه لای پاهامو پیش گرفته بودن.‌ نگاه به صورت عاطفه انداختم هیچ عکس العملی نداشت. نگاهش رو بشقابش بود. آروم داشت با کارد و چنگال لازانیاش رو میخورد. از اینور هم کم کم انگشتاش به سمت کوسم نزدیکتر میشدن.‌ از این شل کن سفت کنای عاطفه آسی بودم ولی واقعا بلد بود چطوری تو حشر نگهم داره. داشت از وول خوردنا و مالیدنای انگشتای عاطفه خوشم میومد. اگه دوست داشت این کارو تو خفا و بدور از چشمای مصطفی انجام بده، اشکالی نمیدیدم. برام جذابم بود.‌ خودمو نزدیک تر به میز کشیدم و لای پاهامو بازتر کردم. و بدون هیچ واکنشی مثل سابق غذامو خوردم.
+آقا مصطفی، الهه جان از پشت هم راه داره؟
-آره اره، از پشتم آزاده.
عاطفه داشت با این کاراش دیوونم میکرد. حین مالیدن کوسم ، اونم تو این شرایط و سر شام و زیر میز، این سوال پرسیدنت از مصطفی چی بود اخه عاطفه! بخدا دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم. ولی چشم، اگه اینجوری دوست داری بازم چیزی نمیگم و با سکوت پیش میرم…
همچنان داشت با شست پاش کوسمو میمالوند و به زور میخواست انگشتو بکنه تو. از این ور داشت اروم و خیلی شیک غذاشو میخورد. از طرفی هم این مکالمه رو با مصطفی شروع کرده بود.
+پس لازم نیست چن دفعه اولو برا اون پشت برنامه بچینم.
-اره لازم نیست منتها شما که…
+بعد سکس وحشی دوست داره یا ملایم؟
-والا، بستگی به مودش داره ولی بیشتر با ملایم موافقه.
با چند بار تلاش تونست انگشتشو بکنه تو…
+خوبه. مناسبه.‌منم ملایمم ولی گاها مودی.
+من شامم تموم شد. ولی شما با خیال راحت بخورین من میام الان.
انگشتشو کشید بیرون و پاشد رفت سمت اتاقش.
نمیدونستم چیکار کنم. یه پیک شراب ریختم و سر کشیدم.
مصطفی وضعمو دید و حالمو پرسید گفتم اوکیم. گفت من نمیدونم چه وضعیتیه الان اینجا، عاطفه رفتارش عجیبه. من دوست داشتم اینجا باشمو نگاه کنم اما الان بیشتر نگرانتم تا اینکه فکر لذت بردنم باشم. اگه حالت خوب نیست و اذیتی پاشیم بریم.‌ من هم میخواستم رها بشم از این بازی ای که عاطفه راه انداخته بود هم اینکه به شدت حشری بودم.‌ در جوابش اروم بهش گفتم:
-مصطفی من خیلی خرابم. سکس میخوام. میدونم داره اذیتم میکنه ولی کارشو یه جوری میکنه که اذیتاش هم حشری کنندن. فهمیدی الان که باهات حرف میزد انگشت پاشو کرده بود تو کوسم؟ دیوونم کرده بود.
+واقعا؟ چرا من هیچی متوجه نشدم؟؟؟
آروم خندید یواشکی ادامه داد : پس عاطفه خانم زیرزیرکی کارشو شروع کرده پدر سگ!!!
هردومون داشتیم یه جوری آروم می خندیدیم که صدامونو نشنوه. که صدای باز شدن در اتاقشو شنیدیم. صدامون کرد و گفت لطفا شامتون که تموم شد پاشید بیاید کنار میز و مبلا.
دیگه میلی به ادامه خوردن شام نداشتیم. هردومون یه پیک دیگه شراب خوردیم و رفتیم تو هال.
روی میز همون دسته گلی که خریده بود به همراه شیرنی قرار داده بود. به افتخارمون از جاش بلند شد. اینبار لباسشو عوض کرده بود و وحشتناک سکسی شده بود. لباس که نه، یه پرده نازک بین بدن لختش و ما قرار داشت. یه لباس خواب فانتزی شبیه چیزی که تن من بود اما از جنس توری. جوری که نوک سینه ها کامل معلوم بود. خود سینه ها کامل معلوم بود.‌ سوراخ ناف، خط سکسی دوطرف کوس، و شیار لای کوسش. عملا لخت بود اما لخت نبود. ریلکس بودنش با این شرایط منو دیوونه خودش کرده بود.
-لطفا هردوتون سر جای قبلیتون بشینین مرسی
من رفتم کنارش و روی کاناپه نشستم مصطفی هم روبرومون روی پاف.
-اول از همه از اینکه درخواستمو قبول کردین بگم که خیلی خوشحالم. اما هیچ برنامه ای برا حضور مصطفی تو جمعمون نداشتم. برام سخته که بخوام با الهه جان در حضور شوهرش کاری کنم. و یکمی کفریم از اینکه تو اینجایی!
مصطفی خواست حرف بزنه که عاطفه نذاشت و گفت لطفا میان کلامم چیزی نگین، تموم که شد هر سه مون وقت برا صحبت داریم
-از بودنت اینجا کفریم اما خوشحالم که قبول کردی فقط یه امشبو اینجا باشی. میدونم برای حفظ امنیت و ابروی خودت و الهه اس که اینکارو میکنی. برای همین میخواستم مطمئن تون کنم که من با هیچکسی بدون میل باطنی خودش وارد رابطه نمیشم. اگه احساس میکنین که تحت فشار و به اجبار این رابطه رو قبول کردین، میتونین همین الان بهش پایان بدین.
عاطفه با این حرفش میخواست بگه که حق انتخاب داریم، ولی به نظرم همه شرایطو جوری چیده بود که کسی نخواند این اتاقو ترک کنه. مخصوصا مصطفی! که با چشماش داشت هردومونو میخورد. عاطفه عمدا این لباس سکسی رو قبل از گفتن حرفای جدیش پوشیده بود که بتونه هردومونو اغوا کنه. پیشنهاد و شرطی که به زور قبول کرده بودیم، الان شده بود خواسته خودمون.
وقتی سکوت مصطفی و منو دید و خیالش از اینکه نمیخوایم اونجارو ترک کنیم راحت شد، حرفاشو ادامه داد:
-من تا به حال با خانمی کنار همسرش لز نداشتم. برای همین خوشم اومد که قبل از انجامش یه شرایط فان و جذابی رو فراهم کنم.‌
و دستشو دراز کرد و دسته گل خوشگلی که تهیه کرده بود رو برداشت و به سمت مصطفی گرفت و با عشوه و شهوت خاصی گفت:
-دوس دارم الهه جان رو ازت خواستگاری کنم. یه ماه تحویل من بدیش تا امادش کنم برا بودن با آذر.‌ فک‌کنم دیگه این آخرین فرصت الهه اس برا بودن با آذر. با وجود اینکه الهه چیزی از روابط لز و بودن با خانما بلد نیست بهتره که تو این راه یه راهنما داشته باشه. کمکش میکنم جنس زن رو بیشتر بشناسه و از روابط لز بیشتر لذت ببره. یه سری ویژگیهای جنسی و شهوت رو درش آنلاک میکنم که وقتی برگشت پیشت تو هم از روابطتون بیشتر لذت ببری!! خب چی شد؟ نظرتون چیه؟‌ دسته گلو ازم نمیگیری؟ آیا وکیلم همسرت الهه جان رو یه ماه به عقد خودم درآورم؟؟
یه سکوت چند لحظه ای ایجاد شد بینمون. بعد توجه نگاه عاطفه رو کیر مصطفی رفت که از رو شلوار بشدت شق شده بود و معلوم بود
برگشت به خنده و شوخی من گفت: عه، الهه فک کنم شوهرت با این آمپری که چسبونده بله رو گفت!!!
هر سه مون خندمون گرفت و مصطفی دسته گل رو ازش گرفت.
+فقط میخوام یه قولی بهم بدی. تو این رابطه به هیچوجه الهه رو اذیت نکنی. هیچ فیلم و عکسی گرفته نشه. هروقت با شرایط اینجا اوکی نبود بتونه برگرده، جوری نباشه که فک کنی الهه برده توعه.‌ و اکیدا هیچ کسی رو وارد این رابطه دونفرتون نکنین.
-با همه حرفات اوکیم. اصلا الهه جون برا من جزو عزیزترین دوستمه. سوای جذابیت سکسی ای که برام داره دوست دارم به عنوان مرشد و راهنماش باشم که آذر رو بتونه داشته باشه. بالطبع این روابطمون یه سری تغییرات روحی و اخلاقی در الهه ایجاد میکنه ولی از جایی که میدونم خیلی دوستت داره این تغییرات نمیتونن رو روابط زناشویی و محبت فی‌مابینتون تاثیر منفی بزاره.
+خیلی عالیه، پس من خواستگاری تو قب…
-فقط اینکه در مورد حضور نفرات دیگه تو این خونه، بین روابطمون، نمیتونم قولی بدم. قول میدم حتی با وجود هر شخص دیگه ای تو این خونه باز هم امنیت الهه رو حفظ کنم. اما نمیتونین ازم بخواین سایر روابطم‌رو تو این یه ماه کنسل کنم!
+هیچ مردی نمی خوام زن منو ببینه…
-باشه در این مورد بهت قول میدم.‌ خب داشتی میگفتی، خواستگاریم قبول واقع شد؟ !!!
-اره. دیگه چیزی برا گفتن نمونده و من رسما شما رو از الان خانم و خانم اعلام میکنم!!
بعد از شنیدن این جمله عاطفه جیغ و هورای ظاهری سر داد و خوشحال سمت من برگشت و نزدیکم شد. دستشو برد لای پاهام و تو چشام‌نگاه کرد و پرسید: نظر عروس خانم در مورد این اتفاق مبارک چیه؟
بدن تقریبا لخت عاطفه در کنار حرفایی که با مصطفی داشت دیوونم کرده بود. طرح خواستگاریش هم واقعا برام جذاب بود. و اینکه برا این یه ماه برنامه های مختلفی تو ذهنش بود و شاید آدمای دیگه ای هم‌وارد رابطمون میشدن، برام هیجان انگیز بود.
چشمام خمار بودن و زبونم حتی به گفتن اره هم نمی چرخید.‌با اشاره سر فهموندم که جواب منم بله است.
با این کارم عاطفه گفت آفرین دختر خوب و لباشو نزدیک لبام آورد.‌دستش رو هم رسوند به کوسم و انگشتاشو روش میکشید.
چند دقیقه ای لبامو گردنمو میخورد که بعد بهم‌گفت کامل دراز بکشم‌رو کاناپه. رو کرد به مصطفی و گفت تا من راند اولو شروع میکنم شما شیرینی عقد همسرتو نوش جان کن.
دکمه های لباس توری رو باز کرد و بدن الماس و خوش تراشش رو کامل رو کرد برام. دستامو گرفت و گذاشت رو سینه هاش.
-ولشون نکنی عزیزم
سرشو اورد پایین و شروع به خوردن گردنم کرد.لباسمو داد پایین و خودش پایین تر رفت و سینه هامو بوسید.‌ یکیو گرفت دستشو محکم فشار داد. دادِ منم آروم دراومد. حین آه کشیدنم یه نگاه به مصطفی کردم. داشت شیرینیشو میخورد و در سکوت لذت میبرد. عاطفه بعد از خوردن سینه هام لباسمو کامل از تن درآورد و رفت رو شکمم. اینبار سریعتر لیس میزد. ولع و عطش رسیدن به پایینو داشت.‌ اخرین حرکتش لیس زدن نافم بود. بعد دو دستی پاهامو کامل از هم باز کرد و رفت سراغ کوسم
-اقا مصطفی مرسی از این کوس خوشگلی که دادی دستم. اینو حیف بود تنهایی بخوریش! خیلی ناز و صورتیه.
و بی توجه به حرفای مصطفی رفت پایین و لیس زدناشو شروع کرد. آه کشیدنای منم شروع شدن و خودمم نمیفهمیدم مصطفی چی میگه. الان اهمیتی نداشت که اون چی میگه. خودمو کامل سپرده بودم دست عاطفه. لذت شدیدی توی لیس زدناش بهم دست میداد. طوری که با لیس زدنای مصطفی تابحال احساسش نکرده بودم. با ولع میخورد. بعد پوزیشنو عوض کرد. نشست رو زمین و سرش رو کاناپه.جوری نشسته بود و پاهاشو از هم‌باز کرده بود که کوسش کاملا جلوی مصطفی بود. من هنوز کوسشو در اون زاویه ای که مصطفی دیده بود ندیده بودم. حس میکردم که میخواد مصطفی رو حشری تر کنه و اذیتش کنه. بهم‌گفت بیا روم بشین و کوستو بزار رو دهنم. منم پشت به مصطفی بودم، زانوهامو دو طرف سر عاطفه گذاشتمو کوسم رو روی صورتش قرار دادم. سوراخ کونم الان دقیقا روبروی مصطفی بود. زبون و لبای عاطفه به بهترین شکل داشتن کوسمو به لذت میرسوندن. بدون هیچ خجالتی داشتم آه میکشیدم و لذت میبردم. مخصوصا الان که با مصطفی چشم تو چشم نبودم.‌ دو دستی پاهامو از زیر کوسم گرفته بود و فاصله بین زبونش و کوسمو همچنین سنگینی تنم رو داشت کنترل میکرد. بعد یه انگشتش رو برد سمت سوراخ کونم.‌ لذت عجیبی بود. یه انگشت نرم و یه زبون خیس و پر آب تو کوس و کونم بود. حین لذت بردنا و آه کشیدنام سرمو چرخوندم مصطفی رو ببینم. داشت از رو شلوار کیرشو میمالید و کامل گرفته بودنش تو دستش.
عاطفه سرشو از بین پاهام کشید بیرون و بلند شد گفت عزیزم الان نوبت توئه. روی کاناپه دراز کشید و پاهاشو باز کرد. با انگشتش اشاره کرد که اول برم سمت سینه ها.
نوک سینش رو با دو انگشتم گرفته بودم فشار میدادم. بعد دوتا سینه رو به هم فشار دادم. سینه هاش خوش فرم و روبه بالا بودن. نوک سینه هام قهوه ای بودن و از شدت شهوت ورم کرده بودن. نوک یکیو گرفتم دهنمو میک میزدم همزمان نگاهش میکردم. اما نگاه عاطفه رو من نبود. داشت حین لذت بردناش به مصطفی و کیرمالی کردنش نگاه میکرد. با زبون بی زبونی میگفت کیرتو میخوام.
از سینه هاش فاصله گرفتم و مثل خودش شروع به پایین اومدن کردم. لیس زنان رسیدم به بند نافش.‌زبونمو توش چرخوندم .‌ یه تف انداختم تو گودیش و اب سرریز شد تا کوسش. امتداد سرریز آب رو گرفتمو رسیدم به کوسش. این اولین بار بود که یه کوس از این فاصله و جهت خوردن و مالیدن جلو چشمم بود. اول با دقت داشتم نگاش میکردم. با دو دستم دوطرف کوسشو گرفتمو باز کردم. مصطفی اومد نزدیکتر و پافی که روش نشسته بود رو کشید جلو تر. بهم پیشنهاد داد یه تف بندازم روش. کردم. گفت حالا انگشتتو از پایین بکن تو و با زبونت از بالا لیس بزن. کردم. به عاطفه هم گفت موهای الهه رو یه وری کن که بتونم ببینم . حالا دو انگشتی بکن تو. کردم… با ولع بخور و کارتو سریع تر ش کن. کردم. عاطفه هم آه و دادش در اومده بود و سرمو داشت فشار میداد تو کوسش. بعدش برگشت و قمبل کرد واسم.
-با دو دستت کوس و کونمو بمال. هر کاری دوس داری بکن. به پیشنهاد مصطفی اول چند تا اسپک زدم به کون سفیدش. خودمو رسوندم به بالای کمرش و یه تف انداختم رو سوراخ کونش. سر خورد و رفت پایین رو چاک کسش. دوباره تف انداختم و درست نشست رو سوراخ کونش. با انگشت شستم سوراخ کونشو مالیدم و بعد انگشتو کردم تو. با دست چپم از زیر چاک کوسشو میمالیدم و با دست راست سه انگشتی تو سوراخ کونش بودم. تنگ نبود ولی گشادم نبود.‌ بعدش دوباره چرخید و گفت بلدی 69 بشینی؟ بشین روم. پاهامو باز کردمو کوسمو گذاشتم رو صورتش خودمم لبامو رسوندم به کوسش. هردومون تو اوج لذت بودیم. با حرکتای زبون عاطفه و انگشتاش رو چاک کوس و سوراخ کونم من ارضا شدم و لرزیدم. عاطفه قربون صدقم رفت با دیدن لرزشام و یکم بعد خودشم لرزید. نای بلند شدن از روش رو نداشتم. چرخوندم سرمو دیدم مصطفی داره میره سمت دستشویی.
موقعی که برگشت منو عاطفه بلند شده بودیم و رو کاناپه تو بغل هم بودیم.
+عه اقا مصطفی رفتی دستشویی جق بزنی؟!!!
مصطفی صورتش سرخ شد و بعد خودشو جمع کرد
-اره هرکی باشه با دیدن شما دوتا کیرش شق میشه خب!
عاطفه زد زیر خنده و رو به من گفت بهش نگفته بودی میتونه بیاد منو بکنه؟؟؟
-یعنی چی؟
مصطفی با شنیدن حرفای عاطفه شوکه شده بود و رو به من نگاه میکرد و دنبال جواب بود
عاطفه هم همونجور که بی حیا و شیطون داشت میخندید ادامه داد: بهش گفته بودم بهت بگه که حق دست زدن به الهه رو نداری.‌اما اگه کیرت با دیدن ما شق شد میتونی اگه مرد باشی پاشی بیای منو بکنی! اما مثل اینکه الهه نخواسته باهام سکس داشته باشی و فقط نصف شرطمو بهت گفته!
تو نگاه مصطفی یه افسوس و یه دنیا سوال بود که چرا اینارو بهش نگفتم. و ازم جواب میخواست.
همینجور که سینه های عاطفه رو میمالیدم گفتم: خواستم میزان کنترلش رو ببینم. در ثانی، تو مگه امروز نیومدی زنتو به عقد یکی دیگه دراری؟ میخواستی شوهر جدید زنتو بکنی؟ نمیشه که!!
هر سه تامون خندمون گرفته بود و عاطفه لوندیش گل کرده بود
-لااقل درش بیار ببینم چند سانته!
+عه نه کجا دراره، من نمیزارم.‌
مصطفام گفت ایشالا دفعه بعدی که شق بود میبینیش!
-اوو تا دفعه بعدی. دیگه قرار نیست تو جمعمون تو هم باشی مگه اینکه شرایط دیگه ای پیش بیاد.
بعد از این کمی گفتیم و خندیدیم که عاطفه گفت بیا دو نفری بریم حموم.
تو حموم ازش در مورد اینکه چرا جمله رمز رو نگفته بود پرسیدم . اینکه چرا نگفت “پس این شام چی شد؟”
حین اینکه با شامپو داشت سینه هامو تمیز میکرد خندید و گفت:
-قرار نبود این جمله رو بگم. ولی دوست داشتم انتظارت برا شروع بی حیایی کردنت رو ببینم. این انتظار از خود بی حیایی کردنت برام لذت بخش تره.! فقط فکرشو نمیکردم مصطفی بخواد این جمله رو بگه!
+اعتراف میکنم که برا خودمم لذت بخش بود. در کنار اینکه حس تحقیر شدن و شکسته شدن غرورم بهم دست داد ولی منو به اوج شهوت رسوند. فک نمیکردم امشب اینقدر پابه پات تو رابطه سهیم باشم. قبل از اومدنمون خیال میکردم یه گوشه میشینمو تو باهام هر کاری بخوای میکنی. واقعا شوکم کردی. لباشو بوسیدم. بعد با حوله خودمونو خشک کردیم اومدیم بیرون.
مصطفی رفته بود و دیگه تو خونه نبود. گوشیمو برداشتم که بهش زنگ بزنم دیدم اس ام اس داده:
-عزیزم امیدوارم تو این یه ماه بتونی هر لذتی که میخوای رو با عاطفه بچشی و اون کمکت کنه تا برا بودن با آذر اماده باشی.
شبت بخیر،
دوستت دارم

نوشته: Elijah Wood

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.