gayboys ارسال شده در 6 اسفند اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند دنیای تاریک - 1 اولین بار که متوجهش شدم هفت سالم بود؛ یه سایه که کسی نمیدیدش و اطرافیانم بهم میگفتن اون خطای چشمی هست. وقتی سیزده سالم شد و برای اولین بار شاهد نعوظ بیخود و بیجهت کیرم شدم، حس کردم سایه ای که همراهمه پررنگ تر شده. به لطف دوستم با خود ارضایی آشنا شدم؛ عملی که اون از پسرخاله اش و اونم از یه جقی دیگه یاد گرفته بود. 》مدرسه《 زنگ تفریح که شد، طبق قرار قبلی مستقیم رفتم سمت ماشینهای پارک شده معلمین و منتظر موندم تا رامین برسه؛ اونم جوری از دور نزدیک میشد که انگار یه کیلو هروئین داره حمل میکنه. عصبانی سرش داد زدم: -کدوم گوری هستی پس؟ الان زنگ میخوره. رامین انگشتش رو گذاشت و بینیش: -هیس… تابلو بازی در نیار… یکی از ناظمها اون اطراف بود نمیتونستم بردارمش. رامین به اطراف نگاه کرد و عکس رو از جیبش درآورده، برای جاساز کردنش دوبار تاش زده بود و ریده بود تو عکس؛ یه زن خارجی سفید با موهای طلایی و ممههای گرد و بزرگ که وسطش دو تا نیپل صورتی ریز بود و با دست ممههاشو چسبونده بود بهم، زن نشسته بود و پاهاشو کمی از هم باز کرده بود و میشد کس برجسته و بزرگ و البته صورتی رنگش رو تو تصویر دید. متوجه تغییر و تحول توی شورتم شدم و داشتم تو ذهنم آیندمو با همسر آیندم که قراره شبیه این باشه تصور میکردم که رامین دهنش رو باز کرد: -اینا خارجینها… ممد میگفت زنای ایرانی همشون سیاهن. نگاهی ناامید و متعجب به رامین انداختم: -خدا لعنتت کنه رامین که نمیگذاری دو دقیقه آدم تصور قشنگ داشته باشه. 》منزل《 از راه که رسیدم کوله پشتی رو پرت کردم تو اتاق و سریع پریدم تو حموم، صابون سبز رنگ معروف رو برداشتم و توی ذهنم شبی که با همسر خارجی مو طلایی سکسیم قرار بود بگذرونم رو متصور شدم؛ تا کیرمو بگیرم تو دستم، سایه ای که حضورش برام عادی شده بود تغییر شکل داد و کاملا واضح جلوم ظاهر شد. صابون از دستم افتاد و از ترس زبونم بند اومد، خودمو چسبونده بودم به دیوار و چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. موهای بلند زنونه و سیاهی داشت، چشماش بیش از اندازه بزرگ بود و لب و بینیش رو کوچکتر نشون میداد، گوشهاش رو نمیتونستم ببینم، سینه برجسته مردونه داشت و از اون طرف لای پاهاش نه اثری از کیر بود نه اثری از کُس، متوجه نگاه سوال برانگیز شد و دهنش رو باز کرد: -تمام اندام من، همونایی هست که از نزدیک با چشم دیدی. تمام انرژیمو جمع کردم تا جرات کنم حرف بزنم: -تو… تو کی هستی؟… از من چی میخوای؟ صداش تغییر کرد و حالت زنونهتری گرفت: -از من نترس… فعلا از حموم برو بیرون… مادرت الانه که صدات کنه. همون موقع مادرم تق تق زد به در: -نوید… داری تو حموم چیکار میکنی؟ فراموش کرده بودم آب رو باز کنم و حضور طولانی مدتم توی حموم بدون باز شدن آب سوال برانگیز شده بود. صابون رو از کف حموم برداشتم گذاشتم سر جاش و لباسمو پوشیدم و درب حموم رو باز کردم؛ مامانم متعجبانه جلوم ایستاده بود: -چیکار میکردی؟ نگاهش کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید و به زبون آوردم: -ذهنم درگیر موضوع انشاییه که معلممون گفته، یادم رفت حموم کنم… باشه برای بعد. اینو گفتم و سریع رفتم تو اتاقم؛ خبری از سایه نبود بعد ناهار دوباره برگشتم تو اتاقم و سایه مجدد ظاهر شد، نشست کنارم رو تخت و قبل اینکه چیزی بگه صدامو جدی کردم و گفتم: -تو توی خیالمی… واقعی نیستی… گمشو از ذهنم بیرون. با اون دهن کوچیکش لبخند زد و گفت: -تلاش خوبی بود.… من سالهاست منتظر امروز بودم و تو میگی گمشو برو؟ -مُنـ … منتظر چی؟ تکیه داد به دیوار: -منتظر روزی که به بلوغ بررسی تا بتونم وارد دنیا بشم… تو منو خلق کردی… از وقتی به دنیا اومدی هرچیزی که اولین بار دیدی و یادت مونده به بدنم اضافه شده. چشمام گرد شده و نمیتونستم سر از حرفاش دربیارم، برای سوال پیچ کردنش زیادی بچه بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم. اون که متوجه مغز پرسوالم شد ادامه داد: -مثلا تو از بچگی عادت داشتی تو چشم آدمها خیره بشی که ببینی چشمشون چه رنگیه… همین باعث شده که چشمای من بیش از اندازه بزرگ باشه… یادته که سینه مادرت برجسته بود ولی بیشتر سینه های باباتو موقع حموم رفتنش دیدی برای همین من سینه هام اینجوریه… و همونطور که جفتمون میدونیم تو تا به حال آلت هیج مرد و زنی رو ندیدی پس منم ندارمشون. بالاخره یه سوال به ذهنم رسید و ازش پرسیدم: -پس… کیر خودم چی؟ سرشو تکون داد و گفت: -نه… بدن خودت شامل بازسازی من نمیشه -از من چی میخوای؟ دستاشو بهم کوبید و بلند شد: -آفرین… رفتی سر اصل مطلب… من ازت میخوام اگه موقعیتش پیش اومد حتما به اندام جنسی یه زن نگاه کنی… حرفشو قطع کردم: -چیکار کنم؟… دیوونه ای؟… میخوای کلمو بکنن؟… اصلا چطوری اینکارو کنم؟ اخم کرد و گفت: -داد نزن صدات میره بیرون… ساکت باش تا برات شرح بدم. روی صندلی نشست و پاشو انداخت رو زانوش: -عجلهای برای این کار نیست… نمیخوام خودتو توی دردسر بندازی… من تا وقتی دوران نوجونیت تموم بشه مزاحمت نمیشم… توئم باید قول بدی هرگز خودارضایی نکنی چون باعث میشی من همجنسگرا بشم و اینو نمیخوام… به زندگی عادیت برس و هر وقت فرصتی فراهم شد که تونستی اندام جنسی زنی رو ببینی، ازش استفاده کن… یادت باشه که باید بدون واسطه نگاهش کنی… یعنی از طریق عکس و فیلم نه… فقط چشمات. اینو گفت و دوباره تبدیل به همون سایه شد. حقیقتا پشمهای نداشتم ریخته بود و جرات نمیکردم اینارو برای کسی تعریف کنم، چون احتمالا بستریم میکردن دیوونه خونه. 》چهار سال بعد《 تابستون بود و خانوادگی رفته بودیم به یکی از شهرهای شمالغربیایران تا در مراسم ازدواج داییم شرکت کنیم. توی این چهارسال رشد چندان جالبی توی کیرم نداشتم ولی تا دلت بخواد پشم درآورده بودم، صدام کلفت تر شده بود و ریش درآورده بودم. توی این مدت اولین باری بود که به عروسی اقوام مادرم میرفتم، دخترها و زنها به طرز عجیبی تو چشمم خوشگل بودن و دلم میخواست دست یکیشونو بگیرم ببرم تو یه اتاق و بکنمش ولی خب محال بود همچین چیزی رخ بده. تمام سلولهای بدنم میگفت این همون فرصتیه که باید ازش استفاده کنم ولی آخه چطوری؟ عروسی، داخل باغ بسیار بزرگی برگذار میشد و فقط بخشی از باغ رو میز و صندلی چیده بودن؛ مهمونهایی که زودتر اومده بودن، اطراف باغ میگشتن و میوههایی که رسیده بود رو میخوردن. به طبع منم رفته بودم و داخل باغ میچرخیدم؛ باغ به طرز باورنکردنی بزرگ بود و با توجه به تفاوت ظاهری دیوارها حدس میزدم باغ رو به مرور با باغ های اطراف یکپارچه کردن، به قدم زدن ادامه دادم و رفتم به آخر باغ برسم، کمکم بقیه مهمونها رو اطرافم احساس نمیکردم و بالاخره به دیوار انتهایی باغ رسیدم. دیوار از قد من بلندتر بود و بدجور دلم میخواست اونطرفش رو ببینم، سعی کردم یه چیزی پیدا کنم تا برم روش و اون طرف رو نگاه کنم ولی چیزی پیدا نکردم تا چشمم خورد به یه سوراخ توی دیوار؛ با کمک یه تیکه چوب سوراخ رو گشاد تر کردم و اون طرف دیوار رو نگاه کردم، تا چشم کار میکرد درخت بود، بیشتر چرخیدم و متوجه ساختمونی شدم که فاصله نسبتا زیادی داشت، یه درب سفید رنگ باز شد و یه نفر ازش خارج شد، به نظر میومد یه حوله دور خودش پیچیده، فاصله زیاد بود و نمیشد به خوبی صورتش رو دید ولی مشخصا یه زن بود؛ چرخید و حوله رو از دور خودش درآورد، تکونش داد و انداختش روی بند و دوباره رفت توی خونه: -پشمام -انتخاب خوبیه. با شنیدن صدای دوم از جام پریدم و قلبم رو گرفتم: -لعنت بهت سکته کردم سایه سرشو کج کرد و لبخند زد: -اوخی. تغییر کرده بود؛ سینهاش برآمده تر شده بود ولی هنوز ظاهر مردونه داشت دیگه چشماش مثل قبل درشت نبود و نرمالتر بنظر میومد ولی لباش به جذابی لبهای دختر خالم شده بود، اونا هم تهران زندگی میکردن و من هر روز میدیدمش ولی محل سگم بهم نمیداد. هنوزم لای پاش اثری از آلت نبود، مچ پاش زنونه تر شده بود و موهاش همچنان شبیه موهای مادرم بود. خودمو جمع و جور کردم و چپچپ نگاهش کردم: -لعنت بهت… چهارتا اراجیف بهم گفتی و رفتی… با خودت نگفتی چجوری باید وقتی کس و کون کسیو میبینم بعدش جق نزنم؟ نفس عمیقی کشید و گفت: -اگه خودتو کنترل کنی قوی میشی وگرنه با دیدن چاک سینه یه زن هم میری جق میزنی و میشی یه آدم سست. دیگه ازش نمیترسیدم، رومو کردم اون طرف: -گور بابات بدون توجه به چیزی که بهش گفتم، انگشتشو گرفت سمت دیوار و گفت: -باید بری اونطرف و حموم کردنشو نگاه کنی… اون هر روز بعد چیدن گردوها دوش میگیره… چون کسی اونجا نیست راحت لخت میشه. متعجبانه پرسیدم: -تو اینارو از کجا میدونی؟ با ژست متکبرانهای گفت: -عزیزم من قدرتهای زیادی دارم… میخوای بهت بگم همین الان بابات داره کیو انگشت میکنه؟ دلم میخواست زودتر گورشو گم کنه پس پیگیر نشدم: -نه… چجوری باید برم اونطرف دیوار؟… من ندیدم ولی قطعا چندتا سگ گردن کلفت باید تو باغ باشه… اونارو چیکار کنم؟ دست به سینه شد و گفت: -بسپارش به من… فعلا برو از عروسی لذت ببر… فردا کمکت میکنم بری تو باغ. 》عصر روز بعد《 مالک باغی که مراسم عروسی داخلش برگزار شد متعلق به یکی از اقوام دور زن داییم بود که اجازه داده بود داییم اینا اونجا مراسم بگیرن و طبیعتا فرداش دیگه اجازه نداشتیم اونجا باشیم. سایه با اون قدرتهای عجیب غریب و پنهانش میتونست بفهمه کی در حال نزدیک شدنه، پس سخت نبود بدون دیده شدن وارد باغ بشم. جلوی درب بزرگ و نردهای باغ ایستاده بودم تا سایه بهم علامت بده، یه قیچی قفلبر دستم بود و از ترس اینکه یکی ببینتم مثل سگ داشتم میلرزیدم. سایه ظاهر شد و بهم یه لایک نشون داد، قیچی رو گذاشتم رو قفل و بریدمش و وارد باغ شدم. خوشبختانه کسی توی این باغ نبود و رفتم تا یه نردبون پیدا کنم ولی پیدا نکردم؛ یه صندلی دیدم و همونو برداشتم و سریعا رفتم به انتهای باغ. صندلی رو گذاشتم کنار دیوار و رفتم روی صندلی، دستام رو گذاشتم روی لبه دیوار و خودم رو کشیدم بالا و به سایه گفتم: -اگه سگها بیان؟ خونسردانه گفت: -نگران نباش… یه سگ ولگرد ماده رو کشوندم آوردم اینجا… الان دارن ترتیب اونو میدن. باور نکردم: -داری دروغ میگی نه؟ سایه عصبی جواب داد: -تو چیکار به این کارها داری؟… بپر پایین دیگه. ارتفاع زیادی به نظر میآمد، جرات پریدن نداشتم: -فاصله زیاده نمیتونم. سایه نشست لبه دیوار: -مثل من بشین و پاهاتو آویزون کن… و آهسته خودتو هل بده پایین… قول میدم چیزیت نمیشه. با دقت و آهسته از لبه دیوار پریدم پایین و نشستم رو زمین و به اطراف نگاه کردم، کسی اطراف نبود: -خب… حالا چی؟ سایه ایستاده بود، چرخید سمتم و گفت: -باید منتظر بشیم تا کارش تموم بشه و برگرده. جا به جا شدم و تکیه دادم به دیوار، سایه هم اومد و کنارم نشست: -وقتی برگشتی تهران باید مخ دختر خالتو بزنی و باهاش سکس کنی. چپ چپ نگاهش کردم: -چرا باید اینکارو کنم؟… چرا فکر کردی هرکاری میگی رو باید انجام بدم؟…. در ضمن اون اصلا بهم محل سگ نمیذاره. سایه بدون اینکه صورتشو بچرخونه گفت: -چون من جسم ندارم و برای اینکه بتونم حضور فیزیکی داشته باشم باید رابطه فیزیکی برقرار کنی. سرش و چرخوند، اخم کرده بود و جدی شده بود: -هرکاری میگم باید انجام بدی چون در غیر اینصورت عذابت میدم… کاری میکنم زجه بزنی. خواستم حرفی بزنم که ادامه داد: -من بهت کمک میکنم رگ خواب دخترخالهت دستت بیاد. مثل سابق نه ولی هنوز کمی ازش میترسیدم، کسی اونو نمیدید و منم نمیتونستم از دستش فرار کنم پس بهتر بود باهاش درنیفتم. زن، لباس شلوار مردونه و کهنهای تن داشت و موهاش رو گوجهای بسته بود، چند سبد گردو با کمک چرخ حمل میکرد، اونا رو برداشت و به داخل برد. نزدیکتر شدم و به دیوار پشتی ساختمون که نزدیک در حموم بود رفتم و منتظر شدم تا زن بیاد. از کنار دیوار نگاه میکرد که سایه گفت: -نگاه نکن… دیده میشی. برگشتم سمت سایه: -میخوام ببینم کی میاد. -هروقت رفت تو حموم بهت میگم. -اگه نشد داخل حموم رو ببینم چی؟ -ساکت باش… داره میاد. صدای قدم های زن روی زمین به گوش میرسید، درب حمام جیرجیر میکرد و با باز شدنش صدای جیغ مانندی داد و بلافاصله صدای بهم کوبیده شدن درب و چهارچوبش رو شنیدم؛ به سایه نگاه کردم و اونم سرشو تکون که شروع کنم. آهسته آهسته و پاورچین پاورچین از کنار دیوار به سمت حموم نزدیک میشدم، قلبم گروپ گروپ توی سینم به تاخت در حال پر و خالی شدن بود و استرس تمام وجودمو گرفته بود. به درب سفید رنگ حموم رسیدم؛ دو تا پنجره مستطیلی و عمودی داشت که قسمتی از شیشه یکی از پنجرهها شکسته بود. این همه خوش شانسی چطور ممکنه؟ یعنی کار سایه است؟ باید مراقب میبودم که سایهِ خودم روی پنجره نیفته که زن منو نبینه پس آروم بلند شدم و از سوراخی که توی شیشه پنجره ایجاد شده بود داخل رو نگاه کردم. زن، با لیف کفآلودی سینههاش رو میمالید و سپس شکم و رانها و دیگر اندامش رو؛ بنظر میآمد حدودا سی و خورده ای سالش باشه، سینه های افتاده و گوشتی داشت با نیپلهای نسبتا بزرگی که قهوهای رنگ بود، کُسش عجیب غریب و لایه لایه بود، تیره و پشمالو. شکم و پهلوهای چاق و چله. بعد از اینکه با دقت و طولانی به جزئیات کس و ممه هاش نگاه کردم؛ برگشتم، به اطراف نگاه کردم، خبری از سایه نبود؛ وحشت گرفتتم و سریع به دیوار پشتی رفتم، سایه کنار دیوار ایستاده بود و خوشحال بنظر میآمد. سینههاش زنونه شده بود، لای پاهاش یه آلت زنونه در اومده بود، ران و پهلو و شکمش تغییر کرده بودن و نسبت به قبل تپل تر شده بود، حتی موهاش هم بلندتر بود. بعد از برانداز کردنش دستامو گذاشتم روی کمرم و با حالت جدی گفتم: -خب تموم شد؟ حالا میتونم برگردم؟ دارم از استرس میمیرم. سایه به سمت درب باغ راه افتاد و منم دنبالش کردم، برام عجیب بود که سگ نگهبانی این اطراف نیست و زن به تنهایی اینجا زندگی میکنه اما قطعا یه دلیل واضحی داره که برای من اصلا مهم نیست، با احتیاط و ساکت به در خروجی باغ رسیدم و خوشبختانه این قفل نبود، ازش خارج شدم و به جاده اصلی رفتم تا با ماشینهای رهگذر به شهر برگردم. وقتی رسیدم به خونهی پدربزرگ مادریم سریع رفتم حموم، همون موقع سر و کله مادرم پیدا شد: -نوید کجا بودی؟ لباسهامو که در می آوردم گفتم: -رفته بودم دور بزنم پاپیچم نشد و رفت، دوش رو باز کردم و کیرمو گرفتم دست، سایه با چهره ای اخمالو ظاهر شد: -خودارضایی نکن. جوابش رو ندادم، خودمو با اون زن تصور کردم؛ "درب سفید رو باز کردم و وارد حموم شدم، زن در حال شستن خودش بود، سرش رو بالا آورد و بهم خندید، نزدیکش شدم و لباشو بوسیدم، اون دستهاشو گذاشت رو صورتم و من یه دستم رو گذاشتم روی کونش و فشارش دادم، کمی فاصله گرفتم و با دست ران پاشو گرفتم بالا تا کیرم رو وارد کُسش کنم، زن دستهاشو قفل کرد دور گردنم و با اون یکی دستم کمرش رو نگه داشتم و شروع کردم تلمبه زدن" توی حموم کیرم از حلقه ای که با انگشتام درست کرده بودم میرفت و برمیگشت و توی شصت ثانیه آبم پاشید رو دیوار، بی حال بی رمق ولو شدم کف حموم و سایه رو دیدم که دست به سینه ایستاده و با چهره ای که داشت برام تاسف میخورد نگاهم میکرد. ادامه دارد… واکنش ها : dozens و minimoz 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
minimoz ارسال شده در یکشنبه در 12:48 اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 12:48 دنیای تاریک - 2 بین اولین جق تا اولین سکس، پنج سال فاصله افتاد؛ اونم درست شب تولدم، عجیبترین و ترسناکترین سکسی که میشد تجربش کرد. 》آشنایی با هنگامه《 همه امیدم برای قبولی تو دانشگاه، کمک سایه بود ولی اون تمام این مدت ناپدید شد و منو با دانشگاه تنها گذاشت؛ حتی قرار بود بهم کمک کنه تا به دختر خالم نزدیک بشم، ولی اون کارم نکرد. رفتم سربازی و دو سال از عمرم تلف شد؛ وقتی برگشتم، بابام یه ماشین برام گرفت و گفت: -باهاش کار کن و قسطاشو بده. منم راننده اینترنتی شدم و مسافرکشی کردم، اوایل با خودم فکر میکردم؛ خب ساده است، با مسافرهای دختر لاس میزنم و دوست میشم، اما شرایط اصلا به اون سمت پیش نمیرفت. بعضی از مسافرها داخل ماشین میگفتن و میخندیدن ولی تا پیاده میشدن بهم امتیاز منفی میدادن؛ منم دیگه بیخیالش شدم و دنبال راه دیگه ای برای پیدا کردن دوست دختر گشتم. چند ماه بعد؛ نزدیک ظهر، مسافری رو وسط یکی از محلههای منطقه بیست تهران پیاده کردم. بلافاصله یه دختر پرید تو ماشین و با هول و ولا گفت: -آقا تورو خدا… تورو خدا حرکت کن… هرچقدر بخوای میدم فقط گاز بده… از آینه نگاهش کردم و گفتم: -چی شده خانوم؟! با چهره وحشت کرده نگاهم کرد و جیغ زد: -تروخدا برو… برو… برو… از آینه بغل بیرون و دیدم که دوتا مرد دارن سمت ما می دوئن و دست یکیشونم قَمِه است و داد میزنند: -هنگامه… وایسا. -هنگامه… اگه بری میکشمت. متوجه اوضاع بحرانی شدم و گاز ماشین رو گرفتم و کوچه پس کوچهها رو طی کردم و وارد بزرگراه شدم. از آینه نگاهش کردم، سرشو تکیه داده بود به صندلی و زار زار گریه میکرد؛ چند دقیقه بعد صداش کردم: -خانوم… کجا برم؟ دماغشو کشید بالا و اشکاشو پاک کرد و با صدای لرزانی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت: -لطفا جلوی نزدیکترین ایستگاه مترو نگهدار. سایه همون موقع روی صندلی شاگرد ظاهر شد. این بار لباس تنش بود، یه تاپ قرمز با شلوارک سیاه؛ رو به من نشسته بود، پاهاشو جمع کرده بود روی صندلی و باسنشو گذاشته بود رویپاهاش و آرنج دست چپش، روی پشتی صندلی زیر سرش بود، با همون لحن خونسرد همیشهاش حرف زد: -از دستش نده… خیلی سکسیه. نمیتونستم جوابشو بدم، اونوقت دختره فکر میکرد دیوونم که با خودم حرف میزنم؛ سایه ادامه داد: -باهاش صحبت کن… ازش بخواه که ازت کمک بگیره. توی دلم فحشش دادم: -بی شرف، دختر بیچاره بهم پناه آورده. سایه که انگار ذهنمم میخوند جوابمو داد: -خب توام پناهش بده… اون هیچ دوست واقعی نداره… شب قراره تو خیابون بمونه… شمارتو بده بهش. روی جمله بندیم تمرکز کردم و خطاب به دختره گفتم: -اگه کمکی از دستم بربیاد حاضرم انجام بدم. دختر از هپروت خارج شد و متوجه حرفم شد و خیلی مظلومانه گفت: -نه ممنون. کوتاه نیومدم و گفتم: -تعارف نمیکنم جدی میگم… جایی داری بمونی؟… من یه زندایی دارم تنهاست… میتونم ببرمت پیش اون. سایه که میدونست دارم دروغ میگم و زن دایی تنهایی در کار نیست، پوزخندی زد و گفت: -ای بیشرف دروغگو. دختر کمی فکر کرد و مردد جواب داد: -میرم پیش دوستام… مزاحمتون نمیشم. جلوی ایستگاه مترو نگه داشتم، دختر پیاده شد و از توی کیفش چند تا اسکناس درآورد و بهم داد: -بفرمایید… خیلی لطف کردید. نمیدونستم پول رو بگیرم یا نه، اما گرفتم و یه کاغذ که شمارمو داخلش نوشته بودم، دادم بهش: -این شماره منه… اگه چیزی لازم داشتی تعارف نکن، بهم زنگ بزن. دختر با تردید شماره رو ازم گرفت و تشکر کرد و رفت. سایه با اون قیافه حق به جانب همیشگی دهن باز کرد تا حرفی بزنه ولی من زودتر با لحنی تند و عصبانی بهش گفتم: -معلومه این مدت کدوم قبرستونی بودی؟… چرا همونجا نموندی؟… چرا دوباره پیدات شد؟ سایه پاهاشو از روی صندلی برداشت و صاف نشست رو صندلی و دست به سینه شد و با خونسردی گفت: -منم مشکلات خودمو دارم. از دستش خیلی عصبانی بودم و البته حضورش بهم قوت قلب میداد، به قدرتش باور داشتم و میدونستم اگه میگه اون دختر بهم زنگ میزنه، پس زنگ میزنه. گاز ماشین رو گرفتم و سریع خودمو رسوندم به خونه؛ دوماهی هست که اجاره اش کردم و تنها زندگی میکنم؛ تمام بهم ریختگیها رو جمع کردم و همه خونه رو تمیز کردم؛ رفتم فروشگاه و مقداری وسایل خریدم؛ کارام که تموم شد، روی مبل نشستم و منتظر زنگ تلفن شدم. ساعت نزدیک نُه شب بود که گوشیم زنگ خورد، به صفحه گوشی نگاه کردم، شماره ناشناس بود، دعا دعا کردم خودش باشه، جواب دادم: -الو. -سلام… آقا نوید؟ صدای نازک و دخترونه خودش بود، یه رقص و خوشحالی ریز و بی سروصدا کردم و سریع به خودم مسلط شدم: -بله خودمم… شما؟ -هنگامهام… همونی که ظهر سوار ماشینتون شد و نجاتش دادین. -بله یادم اومدم… کاری نکردم که. -ببخشید شبی مزاحمتون شدم… راستش… حرفشو و قطع کردم و بهش گفتم: -مزاحمت کدومه… خوشحال میشم کمکت کنم… جا گیر شدی؟… اگه نشدی بیام دنبالت. با صدایی که میلرزید و سعی میکرد جلوی ترکیدن بغضشو بگیره گفت: -نه راستش… جایی پیدا نکردم. -آدرس رو برام پیامک کن همین الان راه میفتم. گوشی رو که قطع کردم پریدم رو هوا و خطاب به سایه گفتم: -قربونت برم سایه جون… بازم زدی به هدف. سایه، دست به سینه روی صندلی نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاش و پوزخندی میزد و چپ چپ نگاهم میکرد؛ سوییچ رو برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم. به آدرسی که بهم پیامک زده بود رسیدم، داخل یه کافی شاپ منتظرم نشسته بود؛ بهش پیام دادم و اونم از کافی شاپ بلند شد و اومد نشست تو ماشین. این دفعه جلو نشست و با صدای لرزان و مظلومی گفت: -سلام… ببخشید مزاحمتون شدم. ماشین و روشن کردم و گفتم: -حرفشم نزن. به خونه رسیدیم؛ درب رو براش باز کردم و داخل شد، اطراف رو نگاه میکرد و حس کردم داره دنبال زن دایی دروغین میگرده، بهم نگاه کرد و پرسید: -زن داییتون خوابن؟ سایه رو دیدم که با چشمای خمار و پوزخند مسخرش دست به سینه تکیه داده به دیوار و داره ما رو نگاه میکنه؛ صدامو صاف کردم و گفتم: -ممم… راستش… دروغ گفتم… چون… هنگامه، اینو که شنید، بدون اینکه صبر کنه تا جملمو کامل کنم رفت سمت درب؛ زودتر ازش جلوی درب وایسادم و گفتم: -اجازه بده توضیح بدم. صداشو جدی و بلندتر کرده بود: -چه توضیحی؟… راجع به من چه فکری کردی؟ آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم تو انتخاب کلماتم دقت کنم: -هیچ فکری نکردم… قصدی هم ندارم… فقط میخواستم خیالت راحت باشه… من امشب اینجا نمیخوابم که راحت باشی. اخم کرده بود و پرسید: -پس کجا میخوابی؟ -خونه پدر مادرم چند لحظه ای سکوت شد، شاید داشت به این فکر میکرد که بهتر از تو خیابون خوابیدن باشه؛ عقب تر رفت و همچنان اخم کرده بود: -چطوری بهت اعتماد کنم؟ بهش قفل پشت درب رو نشون دادم و گفتم: -اگه از پشت قفلش کنی من نمیتونم وارد خونه بشم… پنجرهها هم نرده دارن و نمیشه ازش رد شد. کمی فکر کرد و نفس عمیقی کشید اما شرایط هنوز براش سوال برانگیز بود: -چرا اینکارو میکنی؟ ژست نمیدونم طوری گرفتم و گفتم: -انسانیت… کمک به هم… حرفمو قطع کرد؛ میمیک صورتش نشون میداد باورم نداره؛ به سمت پذیرایی رفت و گفت: -شعار نده لطفا… هیچکس تو این شهر بخاطر انسانیت هیچکاری نمیکنه. جوابی ندادم؛ رفت نشست روی مبل تک نفره پذیرایی و کوله اش رو گرفت بغلش و چند ثانیه بعد نگاهم کرد: -میخوای مخمو بزنی نه؟… هدفت سکسه؟ هنگ کردم؛ چشمام گرد شد و ابروهام رفت بالا: -نه… نه این چه حرفه؟ کوله اش رو گذاشت زمین و دست به سینه شد: -چرا؟… رل داری؟… گی؟ رفتم روبروش ایستادم و جدی و با اعتماد به نفس گفتم: -من… نه رل دارم… نه گی هستم… و دنبال اینم باهات سکس کنم… فقط میخواستم یه دختر بی پناه که بهم پناه آورده رو پناه بدم… بهت گفتم میبرمت خونه زن داییم چون اگه میگفتم خونه مجردی دارم، باور نمیکردی که نیت بدی ندارم… الانم هر تصمیمی بگیری مختاری… توی یخچال غذا هست… اگه شام نخوردی، گرم کن بخور… من فردا برمیگردم. حرفام که تموم شد از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم؛ سایه تو ماشین ظاهر شد و گفت: -باید میبردیش تو اتاقت و ترتیبشو میدادی. اخم کردم و صدامو جدی کردم: -وحشی… بهش تجاوز میکردم؟… آدم نیستی؟ -نه… آدم نیستم… یه سایهام که میخواد آدم بشه. پوفی کشیدم و نگاهش کردم؛ با اینکه به وضوح دیده میشد اما هنوزم غیر واقعی بنظر میآمد: -این راهش نیست. 》صبح فردا《 صبح که شد یه نون سنگک دورو کنجدی گرفتم و رفتم خونه؛ اولین باری بود که زنگ خونمو میزدم، چند ثانیه بعد هنگامه درب رو باز کرد و از راه پله ها رفتم بالا؛ وارد آشپزخونه شدم و نون رو گذاشت تو سفره، تا برگشتم هنگامه رو دیدم که پشت سرم ایستاده بود؛ چشمام گرد و کیرم نیم خیز شد، پیراهن مردونهای که تنش بود مال من بود، شلوار نداشت و فقط یه شورت لیمویی پادار تنش بود که پیراهن افتاد بود روش ولی هنوزم میشد دیدش. موهای خرمایی رنگش رو خرگوشی بسته بود و یه لبخند با نمک رو صورتش داشت: -صبح بخیر… زحمت کشیدی… ممنون. به پته پته افتاده بودم، آب دهنمو قورت دادم و خودمو مسلط نشون دادم: -صبح بخیر… بیا بشین صبحونه بخوریم. هنگامه، رفت سمت سماور و گفت: -ببخشید پیرهنتو پوشیدم… باید لباسامو میشستم… -اشکال نداره… راحت باش… خونه خودته. سایه کنار یخچال ایستاده بود و داشت پوزخند میزد: -بعد صبحونه ورزش میچسبه… اونم روی تخت. سایه کاری کرد که برای چند ثانیه این صحنه رو تو ذهنم تصور کنم، کیرم بیشتر بزرگ شد و سریع نشستم که هنگامه متوجه برآمدگی شلوارم نشه. هنگامه، برای هردومون چایی ریخت و نشست و مشغول لقمه گرفتن شد؛ باید حواس خودمو از تصور سکسم با هنگامه پرت میکردم؛ قوطی مربا رو برداشتم و باز کردم: -میخوام یه سوال بپرسم ولی اگه دوست نداشتی جواب نده. هنگامه لقمه ای که داشت میجوید رو قورت داد و ابرو و چشماشو آهسته آورد بالا و بهم خیره شد؛ منم همزمان که مربا رو میمالیدم روی نون پرسیدم: -اونا کی بودن… چرا از دستشون فرار میکردی؟ سایه خم شد و آرنج دستاشو گذاشت رو میز، صورتشو سمت من گرفت، بهم نگاه کرد و با هیجان گفت: -میخوای من راستشو بهت بگم؟ هنگامه زل زده بود بهم و نمیتونستم حتی چشمم رو بچرخونم تا به سایه نگاه کنم پس لقمه که درست کرده بودم رو خوردم؛ هنگامه بعد چند ثانیه مکث دهن باز کرد: -یکیشون دوستم بود… اون یکی هم پسر عموش بود… ازم طلب داشتن. سایه ناراحت از روی میز بلند شد و دست به کمر رفت پشت سر هنگامه و پوفی کشید: -متاسفانه تا اینجاشو راست میگه… نشد رسواش کنم. لقممو که جویدم قورتش دادم و خطاب به هنگامه گفتم: -چقدره مگه؟ هنگامه، لقمه دیگه ای رو این بار بزرگتر گذاشت تو دهنش، شاید میخواست بغضشو قورت بده، وقتی جویید و قورتش داد با صدای لرزونی شروع کرد تعریف کردن: -محسن دوستم و رفیقش نقشه ای کشیده بودن که از دایی رفیقش اخاذی کنن… قرار بود از سکسش با من فیلم بگیرن و باهاش تهدیدش کنن و تیغش بزنن… ولی من نتونستم و همه چیو به طرف گفتم و اونا هم از دستم عصبانی شدن و میخواستن تیکه پارم کنن. قطره اشکی از چشم هنگامه چکید و بلافاصله بلند شدم و دستم رو دراز کردم و اشک رو از روی صورتش پاک کردم؛ هنگامه نگاه مظلومانه و سراسر غمگینی بهم انداخته بود و منم تحت تاثیر قرار داد؛ نتونستم طاقت بیارم و بغلش کردم و اونم که انگار بی نهایت محتاج بغل بود دستاشو باز کرد و منو بغل کرد و شروع کرد زار زار اشک ریختن؛ دستمو روی سرش کشیدم و دلداریش دادم: -هیششش… آروم باش… من پیشتم… مواظبتم. نگاهم به سایه افتاد که گوشه آشپزخونه ولو شده بود و ازش بخار بلند میشد؛ یعنی بخاطر این بود که من هنگامه رو بغل کردم؟! هفتهها گذشت و هنگامه، تو خونه من زندگی کرد؛ "پدر و مادری نداشت و سالهای نوجوانیش رو تو خونه عموش زندگی میکرد. هفده سالش که بود؛ عموی هنگامه بهش فشار میاره که با پسرش ازدواج کنه، اما هنگامه مخالفت میکنه و در نهایت از خونه عموش میره. محسن، که دوازده سال از هنگامه بزرگتر بود، اجازه میده هنگامه توی خونهاش زندگی کنه" هر روز که میگذشت، اعتماد و صمیمیت بیشتری بینمون شکل میگرفت؛ اون عمویی داشت که میخواست به زور شوهرش بده، دوستایی داشت که به وقت نیاز کمکش نکردن، دوست پسری داشت که ازش استفاده ابزاری کرده بود و قصد جونشو داشت؛ اونوقت یه غریبه، خونهش رو بدون هیچ چشم داشتی در اختیارش قرار داده و برای حس اعتماد، شب رو جای دیگه ای خوابیده؛ طبیعیتا این غریبه ارزش زیادی نزد اون دختر پیدا میکنه. 》روز تولد《 بدی زندگی کردن با سایه اینه که اجازه نمیده سورپرایز بشی؛ برای شب تولدم تمام برنامههای هنگامه رولو داده بود و از اینکه نمیتونستم واکنش واقعی به غافلگیری تولد گرفتنش نشون بدم ناراحت بودم. بهرحال خوبیش این بود که داشتم خودمو آماده میکردم؛ موهای زائدی که مانع لذت در سکس میشد و از بدنم حذف و تمیز و خوش بو کرده بودم. از حموم اومدم بیرون و خودمو خشک کردم، لباس پوشیدم و سویچ رو برداشتم که برم سرکار. هنگامه، مدتی بود که یه پیج توی اینستاگرام زده بود و تولید محتوا میکرد؛ بخاطر شناخته نشدن ماسک میزد و همین باعث خاص شدن و رشدش شده بود. هنگامه که جلوی دوربین گوشیش در حال ضبط بود، قبل از خارج شدنم از خونه کارشو رها کرد و صدام کرد: -نوید. برگشتم سمتش و تا رسید بهم لپشو کشیدم: -جونم. زد رو دستم که لپشو نکشم، یه لیست داد دستم و گفت: -اگه امکانش هست موقع برگشتن اینارو برام بگیر. لیست رو نگاه کردم، چند تا لوازم آرایشی بود؛ بهش لایک دادم و رفتم. سوار ماشین که شدم، سایه هم تو ماشین ظاهر شد؛ ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، سایه روی صندلی زانوهاشو روبه من خم کرده بود و نشسته بود و با هیجان گفت: -عجب دختر باهوشیه… عمدا املای بِرند رو غلط نوشته که بدونه کی داری خرید میکنی و میخوای برگردی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: -با غلط نوشتن چجوری میفهمه؟ صاف نشست و دست چپش رو گذاشت روی صندلی من و گفت: -وقتی تو مغازه مجبور شدی زنگ بزنی بهش تا بفهمی اینی که تو برگه نوشته دقیقا یعنی کدوم بِرند میفهمی. از این همه اسپویل شدن خسته بودم؛ عصبی گفتم: -انگار تو بیشتر از ما دوتا هیجان داری! سایه، دستاشو کوبید بهم و چسبوند به سینش و سرشو گرفت بالا و با لحن ذوق زدهای گفت: -مممم… امشب قراره جسمم خلق بشه… خیلی خوشحالم. چند ساعتی مسافرکشی کردم و قبل از برگشتن رفتم تا خرید هنگامه رو انجام بدم؛ همونطور که سایه اشاره کرده بود، فروشنده متوجه بِرند محصولات نمیشد و ناچار بودم به هنگامه زنگ بزنم؛ تماس رو گرفتم و خرید رو انجام دادم. وقتی رسیدم به خونه، قلبم تند تند میزد، زنگ رو زدم و درب باز شد، از راه پله ها که بالا میرفتم انگار صد سال توی راه بودم؛ من باید از اینکه قراره سکس کنم ذوق مرگ میشدم ولی داشتم از اضطراب سکته میکردم. تا وارد خونه شدم، هنگامه برف شادی زد و فریاد کشید: سوووووپرااااایز… تنش یه تیشرت صورتی تنگ بود و به خوبی میشد فهمید سوتین زیرش نیست، با یه شلوار مشکی که دلم میخواست تصور کنم زیرش شورتی هم نیست. خودمو زدم به غافلگیری و ژست جا خوردن گرفتم و خندیدم، هنگامه هم از ته دل میخندید و کمی از برف شادی رو زد به خودم. کمی بعد لباسمو عوض کردم و نشستم تو پذیرایی، هنگامه هم کیک شکلاتی کوچیکی رو آورد روی میز گذاشت: -شمع یادم رفت بگیرم… باورت میشه؟ -شمع من تویی آتیش پاره. هنگامه، کمی جا خورد و لبخند زد و نشست؛ دست هنگامه رو گرفتم و با خوش رویی گفتم: -چرا خودتو به زحمت انداختی؟ هنگامه لبخندی زد و گفت: -کاری نکردم که… فقط یه کیک خریدم. کیک رو بُرید گذاشت تو بشقاب و شروع کردیم به خوردنش؛ دوتامون ساکت بودیم و انگار منتظر بودیم تا اون یکی چیزی بگه، تا به حال هیچ وقت اینجوری ساکت نبودیم. سایه، گوشه پذیرایی نشسته بود و از انتظار خسته و عصبی شده بود با لحن جدی گفت: -ازش درباره کادو تولدت سوال کن. بشقاب رو گذاشتم رو میز و همزمان با هنگامه دهنمونو باز کردیم و بازی (اول تو) رو انجام دادیم و در نهایت اون اول صحبت کرد: -حرفی که میخوام بهت بزنم خیلی گفتنش سخته… تو مدتی که باهات زندگی کردم فهمیدم خانواده فقط همخون بودن و نسبت قانونی داشتن نیست… همین که کنار هم یه حس آرامش و اعتمادی داریم یعنی خانواده. هنگامه جملش رو بریده بریده ادامه داد: -جدا از اینا… مدتیه که… یه حسی… درونم… هر روز… با دیدنت… فوران میکنه… آب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم؛ هنگامه خودشو نزدیکتر کرد و گفت: -هر بار که میبینمت… دست و پامو گم میکنم. چرا یه دختر به این جذابی، باید انقدر دیوونه و شیدای پسری مثل من بشه که نه هیکل و قیافه تعریفی داره، نه شغل پردرآمدی داره و نه حتی ویژگی منحصر به فردی؟ نگاهم به سایه افتاد، لحظه ای توی ذهنم این سوال شکل گرفت که نکنه اون، هنگامه رو جادو کرده؟ همونطوری که چند سال پیش هر موجود زندهای رو از مسیر من دور کرد تا بتونم برم و اون زن رو توی حمومش نگاه کنم. چه کنترلش کرده باشه چه نه، دیگه برای سوال جواب کردن سایه دیر شده بود؛ هنگامه بلند شد و اومد روی پاهای من نشست و دو دستی گردنمو گرفت و با تُن صدای متفاوتی گفت: -سالهاست منتظر این لحظه بودم… بهت اجازه نمیدم خرابش کنی. کُپ کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم، هنگامه لب و زبونمو مزه میکرد و همزمان پایین تنه خودشو روی شلوارم عقب جلو میکرد؛ دستم رو بی اراده گذاشتم روی کمرش و منم لباشو مزه کردم. لب سایه، از تماس لبام با لبای هنگامه آتیش گرفته بود؛ هنگامه لباسشو درآورد و دستاشو رو گذاشت روی سر من و کشید تا صورتم بچسبه به ممه های سفید و کوچولوش. کمی فاصله گرفتم تا بتونم زبونمو برسونم به نوک ممه هاش و لیسش بزنم؛ هنگامه سرشو گرفت رو به سقف و نفسی کشید. بیست ثانیه بعد، هنگامه بلند شد و دست منو گرفت و کشوند سمت تخت؛ هلم تا بخوابم، رو به کمر دراز کشیدم و هنگامه مثل گربه، آهسته اومد روی تخت و ادای گاز گرفتن کیرمو درآورد و ریز خندید. نمیدونستم چی واقعیه؟ چی درست؟ فردا چی میشه؟ فقط میخواستم از لحظه لذت ببرم. هنگامه، کمربندم و دکمههای شلوارم رو باز کرد، شلوارمو از پام کشید بیرون، دست گذاشت روی شورتم و کیرمو ماساژ داد، همزمان اخم کرده بود و لبخند میزد؛ نگاهش مستقیم تو چشمام بود، شورتمو درآورد و کیر سیخ شدم رو گرفت تو دستش، با زبونش کلاهک کیرمو قلقلک داد و همین کافی بود تا ناله کنم. با ناز و ادا و به آهستگی از پایین تا بالا کیرمو با زبونش لیس میزد، نفس نفس میزدم و ذره ذره از نوک کیرم طراوت میزد بیرون؛ هنگامه صورتش رو گرفت رو به کیرمو دستش رو حلقه کرد دورش، به سرعت بالا پایینش کرد و چند ثانیه بعد آبم پاشید تو صورتش. هنگامه، دیوانه وار خندید و شورتش رو درآورد و بلند شد تا بشینه روی کیرم؛ با تماس کیر من و کُص هنگامه، جرقه ای زده شد؛ صدای نالهی سایه از توی پذیرایی به طرز ترسناکی به گوش رسید و همزمان از بدن هنگامه دود بلند شد و پوستش مثل شمعِ در حال سوختن آب میشد و روی تخت میریخت؛ بدنم قفل کرده بود و چشمام گرد شده بود و محکوم بودم به تماشا. سایه، خودشو سمت اتاق میکشید و با صدای خشدار و ترسناکی گفت: -اینم از شمع تولدت… فوتش کن. ادامه دارد…**** نوشته: میدنایت واکنش ها : dozens 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
dozens ارسال شده در دوشنبه در 10:44 اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 10:44 دنیای تاریک ( پایانی) "اطرافم رو مه گرفته بود؛ روی تخته سنگی بالای کوه بودم و چیزی جز مه که زیر پام بود رو نمیتونستم ببینم، ناگهان مار قرمز رنگی از پایین تخته سنگ به بالا اومد و در یک حرکت پرید روی شلوارم و کیرم رو گاز گرفت" از خواب پریدم؛ زنی که صورتش شباهت زیادی به هنگامه داشت از نعوظ صبحگاهیم استفاده کرده بود و داشت کیرم رو وارد کُصش میکرد. سعی کردم مانع بشم ولی گردنم رو گرفت فشار داد و منو روی تخت نگه داشت؛ خودشو به آهستگی روی کیرم بالا پایین میکرد و صداهایی از خودش در میآورد که انگار داشت درد شدیدی رو حس میکرد، هر بار که کس بالا میرفت، مقداری خون سرازیر میشد و میریخت. با صدای وحشت زده و لرزانی گفتم: -داری چیکار میکنی هیولا؟ انرژیشو جمع کرد و با صدای گرفتهای که انگار از ته چاه در میاد گفت: -الان تموم میشه. چند ثانیه گذشت که یکدفعه جیغ زد و از روی من کنار رفت و افتاد روی زمین؛ قلبم از ترس ایستاده بود، کیرم رو حس نمیکردم، انقدر بیحال بودم که فقط چشمام رو بستم. چشمام رو باز کردم، آرزو داشتم تمام مدت درحال دیدن یه کابوس بوده باشم؛ به آهستگی سرم رو بلند کردم و بدن لخت و خونی و کثیفم رو که دیدم، فهمیدم هنوزم توی اون کابوس گیر افتادم. از جام بلند شدم، فرش توی اتاق سوخته بود، مبل توی پذیرایی که سایه روش نشسته بود سوخته بود. اثری از هنگامه نبود. سایه، که حالا شباهت زیادی به هنگامه پیدا کرد بود رو دیدم که توی چهارچوب درب حموم ایستاده بود. نزدیکش شدم و سرش داد زدم: -چیکار کردی؟… هنگامه رو کشتی… با خونسردی جوابم رو داد: -هنگامه رو نکشتم… جسمش رو قرض گرفتم. تمام وجودمو خشم گرفته بود؛ میخواستم بهش حمله کنم که کیر و تخمام شروع کردن به سوختن، چنان دردی گرفته بود که افتادم روی زمین و دستامو گذاشته بودم روشون و از درد نعره میزدم، چند ثانیه بعد درد رها کرد و نفس عمیقی کشیدم. سایه، اومد بالا سرم و پاش رو گذاشت روی سینهام و با لحن جدی گفت: -اگه میخوای عذاب نکشی باید حرف گوش کن باشی… هنگامه رو فراموش کن. پاش رو از سینهام برداشت و بلافاصله از جام بلند شدم رفتم عقب تر؛ سایه به سمت حموم رفت و سپس چرخید سمت من و گفت: -الانم بلند شو بیا تو حموم بشورمت… میخوام آشتی کنون راه بندازم. مجرد های هم سن و سالم نهایتا تو حموم درحال جق زدن بودن و حالا من این فرصت رو داشتم تا با یه زن برم حموم ولی اون هیولای ترسناک تمام لذتی که میتونستم ازین لحظه ببرم رو ازم گرفته بود. مایل نبودم دردی که توی تخمام حس کردمو دوباره تجربه کنم پس بلند شدم و سمت حموم رفتم؛ از دیشب لباسی تنم نبود، وارد حموم که شدم نگاه دقیق تری به سایه انداختم، سینههاش قبلا شبیه اون زنی بود که توی باغ دیدم؛ افتاده و گوشتی با نیپلهای قهوهای، ولی الان گرد و کمی سربالا تر شده بود و نیپلهاش هم روشنتر از قبل بود؛ کصش کمی برآمده شده بود. سایه که مثل همیشه داشت توی مغز من زندگی میکرد زیر دوش باسنش رو تکون داد و اون دوتا گردالی پشتش مثل ژله تکون خوردن و چشمای منو گرد و باز کردن. آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم: -با بدنت چیکار کردی؟ سایه، اومد سمتم و منو برد زیر دوش اب و دست کشید تا خونی که روی پایین تنم چسبیده بود رو بشوره؛ در حال شستن گفت: -بعد از اینکه سکس کردی من تونستم جسم هنگامه رو تصاحب کنم… وقتی امروز صبح باهات سکس کردم قدرت اینو پیدا کردم تا تغییر شکل بدم… حالا میتونم با هربار سکس به شکل جدیدی دست پیدا کنم. با تعجب پرسیدم: -چه نیازی داری که تغییر شکل پیدا کنی؟ صاف ایستاد و بالا تنم رو لیف کشید و گفت: -من نیاز به سکس دارم… با تنوع زیاد… سلیقه آدمها متفاوت هست برای همین به تغییر شکل نیاز دارم. نذاشت بیشتر صحبت کنم، با هر دو دست صورتمو نگهداشت و لبامو خورد و مجبورم میکرد باهاش سکس کنم و منم با اکراه همراهیش میکردم. از حموم که بیرون رفتیم؛ موبایل هنگامه رو برداشت و گرفت سمتم و گفت: -وقتشه برام سوژه پیدا کنی موبایل رو ازش گرفتم و با تعجب گفتم: -چه سوژهای؟… یعنی چی؟ مشغول خشک کردن موهاش شد و گفت: -یه اکانت فیک دخترونه درست کن… قبلش هم چندتا عکس ازم بگیر. سایه، حوله رو انداخت پشتش رو کرد به من و صورتش رو نیمرخ کرد و گفت: -از این ژستم عکس بگیر… از باسنم کامل نگیر ولی جوری باشه مشخص باشه شورت ندارم. دوربین موبایل رو باز کردم عکس رو با زاویهای که میخواست گرفتم؛ دوباره ژستش رو عوض کرد و عکسهای بیشتری گرفتم. داخل یکی از پیامرسانها با اسم و عکس سایه اکانت درست کردم و وارد یه گروه شدم که اسمش گروه دوستیابی بود. تعداد پیامها انقدر زیاد بود که معلوم نبود کی با کی داره چت میکنه، چند تا پسر وارد پی ویم شدن؛ [کاربر جوکر]: شما سفارش دوست پسر داده بودی؟ [کاربر بدبوی]: فیکی؟ [کاربر بهرام]: سلام میتونم وقتتو بگیرم؟ سایه که کنارم داشت پیامها رو میخوند انگشتشو گرفت سمت پیوی بهرام و گفت: -با این چت کن. وارد پیوی بهرام شدم تا باهاش چت کنم؛ [سایه]: سلام بفرمایید!؟ [بهرام]: اصل میدی؟ [سایه]: سایه سیپنج گرمسار [بهرام]: منم بهرام سیهفت تهران، خوشبختم [سایه]: متاهلی؟ [بهرام]: راستش بله ولی قصد دارم جدا بشم، شما چطور؟ [سایه]: من بیوهام، شوهرم چهار ساله فوت کرده. [بهرام]: روحش شاد، بچه هم داری؟ [سایه]: بله یه پسر دارم شش سالشه. [بهرام]:خدا حفظش کنه، سرکار میری؟ [سایه]: ممنون، بله منشی مطبم، شغل تو چیه؟ [بهرام]: بسلامتی، من تو کار املاکم مکالمات آمارگیری سایه و بهرام یکساعت طول کشید و بعد از دوساعت هم شوخی و خنده، تصمیم گرفتن همو ببینند. [بهرام]: جمعه هم میری سرکار؟ [سایه]: نه پنجشنبه جمعه تعطیلم. [بهرام]: جمعه بیا ببینمت. [سایه]: راه دوره بابا. [بهرام]: آژانس بگیر من حساب میکنم. [سایه]: اگه تو حساب میکنی قبول. [بهرام]: باشه خسیس برات لوک میفرستم بعد از اتمام چت از سایه پرسیدم: -چرا گرمسار؟ -یه مسافرت انتخاب کردم که اگه خواست موقع برگشت تعقیبم کنه بتونم بپیچونمش متعجب گفتم: -مگه نمیتونی غیب بشی؟ -وقتی من ظاهر بشم میتونم تو رو نامرئی کنم… اینجوری همراهم میایی… برای همین تا برنگشتیم خونه نمیتونم نامرئی بشم تعجبم بیشتر شد و وحشت کردم: -من… منو میتونی نامرئی کنی؟ -نگران نباش… بیست چهار ساعت بیشتر نمیتونم نامرئی نگهت دارم 》جمعه《 قبل از خارج شدن از خونه، سایه منو نامرئی کرد و خودش ظاهر شد، احساس عجیبی داشتم انگار قدرت جاذبه زمین کمتر شده بود و میتونستم راحت خودم هل بدم رو هوا. سایه، تیپ نسبتا پوشیده و مشکی زده بود؛ سوار ماشین شد و به سمت خونه ای که بهرام آدرس داده بود رفت. یه آپارتمان لاکچری توی بالاشهر بود؛ زنگ خونه رو که زد چند ثانیه بعد درب باز شد، سایه رفت و سوار آسانسور شد، چشمم که به پلهها افتاد یاد چند روز گذشته افتادم که از پلههای خونه بالا میرفتم تا با هنگامه سکس کنم؛ سایه چرخید سمتم و گفت: -از فکر بیا بیرون… تا وقتی من دارم باهاش سکس میکنم سعی کن به چیزای بد فکر نکنی. درب آسانسور که باز شد، بهرام رو دیدیم که منتظر ایستاده: -خوش اومدی خانومم. -عجب جای خفنی بهرام. -قابلتو نداره عشقم. دوتایی وارد خونه شدن و از موقعیتی که داشتم حالم داشت بهم میخورد، رفتم و وارد خونه شدم؛ بهرام داشت برای ناهار جوجهها رو میزد به سیخ و سایه هم نرسیده مانتوشو در آورده بود و با پیراهن سفید و نازکش ایستاده بود رو به روش و باهم دیگه لاس میزدن. بعد از خوردن جوجه، سایه پیشنهاد یه بازی داد و بهرامم که از خداش بود؛ ظاهرا بهرام موقع سیخ زدن جوجهها چند بار غیر مستقیم درخواست سکس داده بود و سایه هم بهش جواب درستی نداده بود و حالا میخواست سر سکس کردن یا نکردن شرط بندی کنند. قرار شد سنگ کاغذ قیچی بازی کنند، هرکدوم با هر بار باخت، یکی از لباسهاشو دربیاره، اگه بهرام زودتر لخت شد سکس کنسل اما اگه سایه زودتر لخت شد سکس میکنند. دوتایی نشستن رو مبل و شروع کردن سنگ کاغذ قیچی، اولین باخت برای سایه بود و اونم زرنگی کرد و کفشش رو درآورد، چندین بار تساوی صورت گرفت و گاهی پشت سر هم بهرام میباخت و گاهی سایه. وقتی سایه سوتینش رو که درآورد، بهرام فقط شورت پاش بود و میشد به وضوح سیخ شدنش رو دید؛ سایه هم هنوز شورت داشت، بازنده بعدی مشخص میکرد که سکسی در کاره یا نه. چه بهرام میباخت چه سایه، چهره بهرام به آدمی که بیخیال سکس بشه نمیخورد؛ هر دو دستاشونو جلو آوردن، سایه سنگ آورد و بهرام قیچی. سایه لبخند زد و گفت: اخی عزیزم… امیدوارم دفعه بعد برنده بشی. همین که سایه خواست بلند بشه، بهرام دستشو گرفت و گفت: -کجا خانوم خانوما؟… محاله بزارم بری؟ سایه صداشو جدی کرد و گفت: -چیکار میکنی بهرام؟… ولم کن بزار برم. بهرام حمله کرد طرف سایه و دهنشو چسبوند به گردنش و دستشو برد تو شورت سایه و نالش بلند شد. سایه، به زحمت خودشو از زیر بهرام کشید بیرون و سعی کرد فرار کنه ولی بهرام از پشت گرفتش و انداختش رو زمین و کیرشو از تو شورتش درآورد و تلاش کرد وارد کص سایه کنه. توی صورت سایه متوجه لبخند و حساس رضایت بود، از اونجایی که سایه میتونست ذهن همه رو بخونه احتمال دادم شاید بهرام به سکس خشن و حتی تجاوز علاقه داشته باشه و سایه درحال نقش بازی کردن باشه. یه لحظه یاد سالها پیش افتادم، روزی که سایه برای اولین بار ظاهر شده بود و توی اتاق بهم گفت که جق نزنم چون باعث میشه همجنسگرا بشه، لحظه دیگری یادم افتاد، وقتی از پله های اینجا افتاد یاد روزی افتادم که قرار بود با هنگامه سکس کنم. نمیدونستم چی جلوی سایه رو میگیره، اون حتی با تجاوز هم داشت لذت میساخت؛ یک تصمیم در این لحظه شاید منو از شر سایه خلاص کنه. به سمت پنجره ای که رو به خیابون بود رفتم تا برای دیدنشون تسلط بیشتری پیدا کنم، شلوارم رو درآوردم و به سکس بهرام و سایه با دقت نگاه کردم، خودم رو جای بهرام و هنگامه رو جای سایه گذاشتم و کیرم رو توی دستم گرفتم و زیر لب اسم هنگامه رو تکرار میکردم و کیرم رو میمالیدم. چشمای سایه گرد شده بود و داشت منو نگاه میکرد، بهرام کاملا مسلط روی سایه افتاده بود و نمیذاشت تکون بخوره. جق زدن رو ادامه دادم و تو ذهنم هنگامه رو به یاد آوردم، سایه جیغ های متفاوتی میکشید و دائما میگفت: -نه… تمومش کن… بهرام که از زجه زدن و التماس های سایه بیشتر لذت میبرد تلمبههای محکم تری میزد تا سایه دردناک تر التماس کنه: -آره جنده… التماس کن… التماس کن… سایه سراسر خشم شد و چهره وحشتناکی گرفت، با زدن ضربهای به بهرام تونست کمی اونو از خودش دور کنه، بهرام از این قدرت یهویی و زیادی که سایه پیدا کرد جا خورد و اول کمی به عقب رفت ولی سعی کرد دوباره سایه رو بگیره: -کجا میری جنــ… سایه فورا چرخید رو به بهرام و با مشت کوبید تو صورتش و از جاش بلند شد، به طرفم حمله کرد و فریاد زد: -جقی احمق… من از ترس به عقب رفتم و چسبیدم به پنجره، سایه از شدت خشم قرمز شده بود و توی بازو هاش قدرت زیادی بود با یه سیلی به من چنان سرم به پنجره برخورد کرد که شیشههاش خورد شد و ریخت؛ یک لحظه دنیا دور سرم چرخید، ولی منم سراسر خشم شده بودم: -دیگه ازت نمیترسم. سعی کردم منم بهش مشت بزنم اما اون پیش دستی کرد با هر دو دست منو هل داد تا از پنجره به بیرون پرتاب بشم، توی اون لحظه سایه با نفرت نگاهم میکرد و زیر لب گفت: -دیگه بهت نیازی ندارم من سر و ته به سمت پایین در حال سقوط بودم و تمام خاطراتم رو جلوی چشمام میدیم: صدای رامین: -اینا خارجینها… ممد میگفت زنای ایرانی همشون سیاهن. صدای سایه وقتی تو باغ بودیم: -میخوای بهت بگم همین الان بابات داره کیو انگشت میکنه؟ صدای مادرم: -نوید کجا بودی؟ تصویر اون زن که داشت خودشو میشست صدای هنگامه وقتی برای اولین بار سوار ماشینم شد: -آقا تورو خدا… تورو خدا حرکت کن… هرچقدر بخوای میدم فقط گاز بده… صدای هنگامه وقتی فهمید دروغ گفتم: -شعار نده لطفا… هیچکس تو این شهر بخاطر انسانیت هیچکاری نمیکنه. تصویر هنگامه تو بغلم وقتی گذشته رو تعریف کرد: -هیششش… آروم باش… من پیشتم… مواظبتم. صدای هنگامه شب تولدم: -جدا از اینا… مدتیه که… یه حسی… درونم… هر روز… با دیدنت… فوران میکنه… -هر بار که میبینمت… دست و پامو گم میکنم. صدای خشدار و ترسناک سایه: -اینم از شمع تولدت… فوتش کن. صدای سایه: -هنگامه رو نکشتم… جسمش رو قرض گرفتم. به کف آسفالت نزدیک تر شدم و ناگهان جهان تاریک شد. 》دنیای تاریک《 خودم رو نمیدیدم، اما متوجه شدم که روی جایی نشسته ام؛ روی یه چیزهایی بودم که برام قابل فهم نبود. حس میکردم دست یه آدم بدنم رو گرفته و لمس میکنه، اضطراب گرفته بودم و قلبم تند تند میزد، هرچه میگذشت دستهای بیشتری لمسم میکرد و متوجه اعضای دیگه ای از بدن آدمهایی که اطرافم بودن میشدم. صداهایی کم کم به گوش میرسید؛ صداهایی که شبیه صدای ماچ ملوچ بود، انگار که آدمهایی که فقط حسشون میکردم اما نمیدیدمشون درحال خوردن بودن. کمی بعد صدای دست زدن شنیده میشد، اما با دقت بیشتر متوجه شدم صدای دست نیست، بلکه بدن لخت دونفر در حال برخورد بهم دیگه است. دیالوگهایی به گوشم رسید، درخواستها و التماسها برای سرعت بیشتر و تکرار عمل. حرارت بدنم بالا رفته بود، احساس ورود خروج کیرم داخل چیزی رو حس کردم. جایی که ایستاده بودم روشن تر شد و متوجه شدم زنی در حال ساک زدن کیرم هست، نگاهم که کرد متوجه شدم زن خارجی موطلایی هست که سالها پیش عکسش رو دیدم. فضا روشن تر میشد و آدمهای اطرافم رو میتونستم ببینم، همه لخت بودن و تماشون رو میشناختم. تمام آدمهای زندگیم در یک مکان داشتن باهم سکس میکردن، از رامین و باقی دوستام تا تمام اقوامم از بابام و دخترخالم تا داییم و مادرم؛ حتی اون زن ناشناسی که توی باغ حموم میکرد؛ محسن و دوستش و هنگامه. همه در یک سکس گروهی مشغول گاییدن هم بودن که صدایی منو از هپروت بیرون کشید: صدای مادرمم بود که از پشت درب حموم میآمد: -نوید… داری تو حموم چیکار میکنی؟ تو ذهنم از خودم پرسیدم: -یعنی همش کابوس بود؟ درب حموم رو که باز کردم جای مادرم، سایه ایستاده بود: -تو کابوس نمیبینی… من جسم تو رو هم قرض گرفتم… حالا تا ابد اینجایی. قبل از اینکه دهنم رو باز کنم متوجه شدم به همون مکان برگشتم، آدم های اطرافم لخت و درحال سکس بودن و از منم میخواستن که مشارکت کنم. این کابوسی بود که تموم نمیشد. این کابوس هرگز تموم نمیشد. پایان. نوشته: میدنایت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده