رفتن به مطلب

داستان سکسی زن همسایه


migmig

ارسال‌های توصیه شده


مشکلات خانم همسایه - 1
 

سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیزم.
امیر هستم ۲۱ ساله از شهری دور افتاده…
قبل از شروع داستان یه نصیحت دوستانه کنم خدمتتون و اونم اینه که هیچ وقت با زن شوهر دار نرید توی رابطه. به یقین ۱۰۰ درصد دچار مشکلات جدی توی زندگیتون میشید که راه فراری براتون نمیذاره.
بگذریم
ماجرا از اونجایی شروع شد که توی ساختمون ۴ طبقه ای که ما توش بودیم، گاهی از طبقه پایینی مون صدای دعوا و جیغ و داد شنیده میشد.
یک زن و شوهر جوان بودن به اسم مهین و محسن (مستعار) که چند سالی از ازدواجشون میگذشت و طبق چیزی که از سازمان اطلاعات CIA (مادرم) به گوشم رسیده بود به خاطر ناباروری زن همسایه، شوهرش باهاش بد تا می کرد و همیشه دعوا میکردن.
مهین یک خانم ۳۴ ساله و شوهرش محسن حدود ۴۰ سال.
من اون موقع ۱۹ سالم بود و خیلی درگیر این مسئله بودم که کاش یکی باشه باهاش سکس رو تجربه کنم. مدام هم به این فکر میکردم این زن همسایه ما با شوهرش مشکل داره و تلاش کنم مخشو بزنم؛ اما چون زیاد سکسی نبود و اکثر مواقع لباس گشاد می پوشید، تمایلی بهش نداشتم و شاید حتی از راه پله که از کنار هم رد میشدیم نگاهشم نمیکردم.
یه روز بد جوری سرم داغ شده بود و نمیخواستم همش با خودارضایی خودمو خالی کنم و یه جورایی خسته شده بودم از این موضوع. همین باعث شد استارت یک اتفاق شوم توی ذهنم بخوره.

ساعت ۴ عصر بود خونه تنها بودم. یه کم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که به بهانه “گوشت کوب” برم دم در خونه واحد پایینی. خیلی مسخره هست… ولی چه میشه کرد
شلوارک پوشیدم و زیرش شورت نداشتم تا کیرم بیشتر معلوم باشه، حدودا اون موقع ۱۴ سانتی میشد… با یه پلیور و رفتم پایین. دو سه بار در زدم و زنگ زدم کسی در رو باز نکرد. برگشتم، توی راه پله بودم که در باز شد، برگشتم و دیدم مهین خانم در رو باز کردن. یه چادر رنگی سرش بود. گفت بفرمایید
گفتم ببخشید مزاحمتون شدم، کسی منزل نیست گوشت کوب احتیاج داشتم، دارین شما ازتون قرض بگیرم لطفا؟
یه کم مکث کرد و رفت که بیاره بدون این که چیزی بگه، و من حس کردم که مزاحم شدم. بعد چند لحظه اومد و باز بدون این که چیزی بگه گوشت کوب رو آورد جلو و منم رفتم که ازش بگیرم، دلو زدم به دریا و گفتم " ببخشید دخالت میکنم ولی به نظر ناراحت میاین"؛ سرشو پایین انداخت و گفت ممنون چیزی نیست و بدون خدافظی در رو بست. فکر کنم دوباره دعواشون شده بود.
برگشتم خونه و رفتم تو فکر که چطور میشه مخ اینو زد.
شب شد و خانواده برگشتن خونه. منم گوشت کوب رو دوباره زیر پولیورم قایم کردم که برم پسش بدم. ساعت ۹ و نیم شب بود رفتم در زدم شوهر مهین در رو باز کرد. یه آدم هیکلی و پر ریش و پشم و به هم ریخته بود. گفتم “ببخشید اینو من عصر قرض گرفتم از خانومتون آوردم خدمتتون#34;
برعکس زنه، شوهرش خیلی خوش برخورد بود و تشکر کرد و در رو بست و برگشتم خونه.
روز بعد شد و صبحش که داشتم از خونه بیرون میومدم که برم شرکت توی راه پله مهین خانم رو دیدم که داره میره بیرون.
سرعتمو زیاد کردم و بهش رسیدم و گفتم” سلام خانم عبدی (مستعار) خوبین؟ بابت دیروز عذر میخوام اصلا به مسئله ای که به من ربط نداشت دخالت کردم"
برگشت و گفت" علیک سلام نه خواهش میکنم ایراد نداره، دیروز یکم ناخوش بودم"
اینو که گفت منم ادامه دادم و شروع کانکشن من و مهین خانم بود.

من : راستش من کاری به این مسائل ندارم و مردم هر طور که زندگی میکنن دخالت نمیکنم ولی احساس میکنم بین شما و آقاتون بحث و اینا زیاده درسته؟
مهین : ببخشید ممکنه محسن آقا از خونه بیان بیرون و ببینن من دارم باهاتون صحبت میکنم اگه اجازه بدید من برم…
من : آها شرمنده فکر کردم محسن آقا نیستن منزل
مهین : چرا هستن. منم یه مقدار خرید هست باید انجام بدم. با اجازه خدانگهدار
من : آها باشه… خب میگم اگر میخواین ماشین هست من میرسونمتون تا هر جا که میخواین
مهین : نه مرسی میرم خودم. میگم که محسن آقا بفهمه هیچی دیگه. از پنجره ببینه سوار ماشینتون شدم بد میشه.
من با یه لبخند شیطنت آمیز : ایراد نداره من برای راحتی تون گفتم خب. اگر میخواین بیرون کنار تیر برق وایسین من ماشینو بیرون آوردم سوار بشین که محسن آقا نبینن… (از بچگی خیلی پیگیر بودم)
مهین : وا امیر آقا میگم نیاز نیست دیگه دستتون درد نکنه خدانگهدار.

من که حسابی نا امید شده بودم ، خدافظی کردم ازش و با فاصله ازش اومدم توی حیاط و سوار ماشینم شدم و رفتم سر کار.
ولی این مهم بود که این حس رو به مهین منتقل کردم که پیگیر شم یا ازش خوشم میاد… بگذریم
دو سه روز گذشت و توی این مدت منتظر بودم محسن شوهرش از خونه بره بیرون تا بشه دوباره به یه بهانه ای برم دم در خونه شون. بالاخره رفت و منم از موقعیت استفاده کردم و به بهانه چرت و پرت گفتن رفتم پایین و در خونه شون رو زدم. مهین باز کرد در رو و تا دید منم برداشت گفت " امیر آقا شما با من چیکار دارین چند روزه به بهانه های مختلف میاین اینجا؟"

من که پشمام ریخته بود ازش عذرخواهی کردم و با لحن مظلومانه گفتم : حقیقتا نمیخواستم مزاحم بشم مهین خانم. اون روز هم که اتفاقی توی راه پله دیدمتون…
مهین : باشه امروز چی لازم دارین؟ دوباره گوشت کوب بدم خدمتتون؟!

خندم گرفت. و مهین هم با حالت عصبانیتی که داشت از خنده من خندید و یهو صورتش از اخم و عصبانیت تبدیل شد به یه خنده ملیح همراه با خجالت…

سرشو انداخت پایین و منم آخرین فن استاد رو زدم و بهش گفتم : مهین خانم راستش من میخوام در حد توان خودم کمکتون کنم چون هر بار که صدای دعوا و بحث بین شما و محسن آقا میاد خیلی ناراحت میشم و با خودم میگم این بنده خدا چه گناهی کرده مگه، مگه چقدر زندگی میکنیم که نصفش دعوا و ناراحتی باشه اخه (چقدر من دیوثم…)

اینبار که شوهرش خونه نبود و از اون بابت خیالش راحت بود و از طرفی متوجه شده بود من یه حسی دارم بهش یه کم نرم تر برخورد کرد.

مهین : دست شما درد نکنه امیر آقا شما لطف داری ولی همه زندگی ها بالا پایین و دعوا داره
من : نه والا من کسیو ندیدم اینقدر هر روز بحث و ناراحتی داشته باشه توی زندگیش…
مهین : امیر آقا شما هنوز ازدواج نکردی بذار بری توی زندگی خودت انقد از این مسائل زیاده که خودت متوجه میشی
من : والا به خدا اگه من دلم بیاد با یه خانم دعوا کنم یا حتی صدامو براش بالا ببرم. همه چی با صحبت حل میشه
مهین : بعضی چیزا رو با صحبت نمیشه حل کرد. مهم نیست به هر حال
امیر : میدونم. نمیشه همیشه با صحبت ولی خب اگر کسی باشه باهاش صحبت کنید شاید بتونه راهنماییتون کنه یا حداقل یه کم آرومتون کنه. مثلا مشاوره ای چیزی
مهین : محسن آقا به این چیزا اعتقاد نداره.
من : آها. خب سخته اینجوری. راستش واسه همین موضوع اومدم مزاحمتون شدم گفتم خلاصه همسایه هستیم اگر صلاح دونستین هر از گاهی تلفنی یا حضوری میتونید روی من حساب کنید. من قول میدم راز دارتون باشم.
مهین : وا امیر آقا من متاهلم مثل این که! این چه حرفیه شما میزنید؟
من : ای بابا مهین خانوم به خدا شما همش به منظور میگیرین حرفای منو. من فقط میخوام کمکتون کنم زندگیتون بهتر بشه.
مهین : دستتون درد نکنه ولی نیازی نیست.
من : مهین خانم یه چیزی میگم تورو خدا به من اعتماد کنید قول میدم پشیمون نمیشین.
مهین : بله؟
من : میشه گوشیتون رو بیارین؟ یه کاری دارم
مهین با کمی مکث و اکراه رفت و گوشیشو آورد و وقتی داد بهم شماره خودمو زدم و به اسم “مشاور خانواده” ذخیره کردم.
مهین : مثلا مشاور هستین شما الان؟!
من با همون لبخند شیطنت آمیز : نه ولی مشاوره های خوبی به آدما میدم…

صحبت های ما همونجا تموم شد و خدافظی کردیم و برگشتم خونه. قلبم داشت روی ۱۰۰۰ میزد و رنگم پریده بود چون اولین بار بود داشتم با یه زن متاهل تیک میزدم…

یک هفته گذشت و همون دعوا های همیشگی و سر و صدا های محسن و مهین ادامه داشت…

شب جمعه بود و طبق معمول دعوای بین زن و شوهر…،صدای شکستن استکان اومد از واحد پایینی و در خونه شون که خیلی محکم بسته شد. از پنجره نگاه کردم. محسن بود که از ساختمون داشت میرفت بیرون. نشستم روی کاناپه و به فکر کردن که چیکار کنم و چیکار نکنم و انتظار بیخود که شاید مهین بهم زنگ بزنه…

توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد : “مهین خانم_همسایه”

منتظر قسمت دوم باشین 🌹

نوشته: مستر مورف

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


مشکلات خانم همسایه - 2

سلام خدمت دوستان عزیزم.
با توجه به توهین هایی که در نظرات برای قسمت اول این داستان، دوستان به بنده لطف داشتند و نوشتند، سعی کردم قسمت دوم و سوم این داستان مفصل رو به طور کاملا خلاصه و فقط تحت عنوان مشکلات خانم همسایه (۲) بنویسم.

این داستان بر اساس یک اتفاق واقعی نوشته شده و خواهشمندم کسانی که احساس میکنند نویسنده با یک گوشی در دست و دست دیگر در خشتکِ شلوار این متن را نوشته است، هم اکنون از خواندن ادامه این متن صرف نظر بفرمایند. با تشکر.

… نا امید روی کاناپه لم داده بودم که کاش میشد راهی پیدا بشه و این زن رو اغوا کنم؛ در همین حال گوشیم زنگ خورد.
کسی نبود جز “مهین خانم _ همسایه”
نذاشتم منتظر بمونه و من هول بدبخت بلافاصله جواب دادم:
من : … بفرمایید؟!
مهین (با صدای گریه) : امیر آقا…، سلام.
من : سلام مهین خانم خوبین؟ چی شده؟ صدای شکستن چیزی اومد از پایین؟ خوبین؟
مهین سکوت کرده بود…
من : محسن آقا رفتن بیرون؟
مهین : با کمی مکث -بله!
گوشیو قطع کردم و رفتم پایین.
تا خواستم در بزنم دیدم در باز شد.
کمی صبر کردم و استرس زیادی داشتم ولی آخر دلمو به دریا زدم و بدون گفتن هیچ حرفی رفتم داخل.

مهین وایساده بود کنار دیوار و داشت به پهنای صورت اشک میریخت…

اولین بار بود داشتم این زنی که همیشه لباس گشاد و بد ریخت می پوشید رو با تیشرت نیم آستین و ساپورت میدیدم!
سینه هاش واقعا بزرگ و خوش فرم بودن و سوتین مشکی که زیر تی شرت داشت مشخص بود
رون های پای گوشتی و بزرگی داشت و من فکر میکردم لاغره!
دستشو گذاشته بود روی صورتش چون خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه اما من آخر ماجرا رو میدونستم.
خورده شیشه کف سرامیک ها ریخته بود

کلی پوست تخمه و پاپ کورن ریخته بود روی زمین…

فهمیده بودم چه خبره…

بگذریم.

دیگه نمیخواستم فرصت رو از دست بدم. نزدیکش شدم و بدون هیچ معطلی دستمو گذاشتم روی شونه‌ش. ترسید… ولی چند ثانیه طول نکشید که شل شد و سرشو پایین انداخت.

شروع کردم به دلداری دادن و این که با هم یه راهی پیدا میکنیم که از این زندگی خلاص بشه و این صحبت های چرت و پرت که خودم هواتو دارم و…

همینطور که داشتم باهاش صحبت میکردم دستمو میکشیدم روی بازو هاش و دستا و شونه‌شو ماساژ میدادم.

تقریبا نرم شده بود. وقتش بود که کاری که مدت ها توی ذهنم بود رو انجام بدم. بغلش کردم…
مهین همینطور داشت گریه میکرد. گریه ای پر از احساس گناه. اینو با تمام وجودم حس میکردم.

اولین بار بود داشتم زنی رو لمس میکردم و این برام بهترین و عجیب ترین حس دنیا بود. هر چند که این زن متعلق به شخص دیگه ای بود و این برام لذتی دوچندان همراه با استرس به همراه داشت.

بند به بند بدنم این لذت رو حس میکرد. تا جایی که تصمیم گرفتم جسارت کنم و کشیدمش سمت خودم و با تمام وجود بغلش کردم.

زنی که هر بار با حجب و حیا از کنارم رد میشد و ادای تنگا رو در میاورد حالا توی بغلم بود و داشتم گرمای بدنشو حس میکردم. سینه هاش چسبیده بود به بدنم، نرمیشو حس میکردم. (قافیه‌شو دوست داشتم خودم).

حالا هم من و هم مهین میدونستیم که داریم چیکار میکنیم…
اون شب اتفاق خاصی جز بغل و مالیدن مهین و دست کردن لای موهاش و البته یه دونه بوس روی پیشونیش اتفاق بیشتری بینمون نیفتاد چون نمیخواستم شوهرش سر برسه و به گا بریم… پس آرومش کردم و خدافظی کردیم.

محسن شوهر مهین حسابرس بود. حسابرسی اینطوریه که مثلا یه هفته یا ده روز یا بعضی وقتا بیشتر، ماموریت میخورن و باید به یه شهر دیگه برن برای انجام کارای حسابرسی بیمه یا مالیات… نمیدونم.

من سعی کردم رابطه مو بعد از اون شب با مهین توی یه لول متوسط نگه دارم که نه از دستش بدم و نه سرد بشه، تا وقتی که محسن یه ماموریت بره و بتونم به هدفم برسم.

شبا با هم چت میکردیم و وقتایی که شرکت بودم باهاش تماس میگرفتم و حرف میزدیم.

حدود یک هفته گذشت و من و مهین یه جاهایی حتی شوخی جنسی با هم میکردیم توی تلگرام…

بگذریم.

نشسته بودم توی خونه و داشتم با گوشیم بازی میکردم که پیام از مهین اومد روی گوشیم.

-“یه خبر خوشحال کننده داری!”

من : سلام. چی شده عزیزم؟
مهین : فردا عصر محسن پرواز داره.
من : …

برای رسیدن به آخر داستانم دیگه حوصله این قسمتشو ندارید.

ساعت ۱۰ جمعه از پنجره محسن رو تماشا میکردم که با یه چمدون داره از ساختمون میره بیرون و اون لحظه واقعا برای یک گناه خیلی بزرگ توی کونم عروسی بود و روی پای خودم بند نمیشدم.

چند دقیقه گذشت و مطمئن شدم که دیگه محسن رفته.

از کیفم یه قرص تاخیری برداشتم و خوردم. (همیشه قبل از جق این کارو میکردم و میتونستم یه پورن ۴۰ دقیقه ای رو کامل تماشا کنم.)

از پله ها پایین اومدم و دیدم مهین جلو در وایساده و گوشیش دستشه. تا منو دید نیشش باز شد، بدون هیچ حرفی در رو باز کرد و رفتیم داخل.

تا در رو بست محکم بغلش کردم و شروع کردم به خوردن لب هاش، بالاخره…
داشتم لب گرفتن رو تجربه میکردم…
هر چی توی فیلمای پورن دیده بودم اجرا میکردم.
کونشو گرفتم توی دستم و فشار دادم.

وقتی این کارو کردم آه بی صدایی کشید و هوای گرم دهنش خورد به صورتم و این خیلی حس قشنگی داشت.

دستمو گرفت و رفتیم توی اتاق خواب.
نمیدونم چرا استرس اینو نداشت که شاید محسن برگرده یا مثلا چیزی جا گذاشته باشه، اما من از استرس داشتم میمردم و قلبم روی هزار میزد.

رفتیم روی تختشون و شروع کردم به درآوردن لباسام.
باورم نمیشد. مهین لباساشو در آورد و فقط شورت و سوتین داشت. با دیدن بدنش از خود بی خود شدم و شروع کردم به مالیدن و لیس زدن و گاز گرفتن بدنش. سینه هاش واقعا نرم و بزرگ بودن.
سوتینش رو باز کرد و وقتی سینه هاشو دیدم دلم ریخت انگار که یه پارچ آب یخ ریختن روی سرم. فقط داشتم نگاهشون میکردم.

مهین گفت : چی شد؟ حالت خوبه؟

نمیخواستم بفهمه که آماتورم اما لرزش بدنم اینو نشون میداد.

کیرم مثل سنگ شده بود. هیچ وقت انقدر شق کرده بودم

دست مهینو گرفتم و گذاشتم روی کیرم. و از روی شورت حسابی برام ماساژ داد. منم شروع کردم به خوردن سینه هاش. دوباره لبای همو خوردیم و توی همین حالت اون دستش به گیر من بود و منم از روی شورتش داشتم کسشو لمس میکردم. یه برامدگی عالی بود و یه کس گوشتی عالی.

رونای پای مهین واقعا سفید و بی نقص بودن. همه شو لیس زدم و گاز گرفتم و رسیدم به مرحله آخر…

شروع کردم به در آوردن شورتش و خیلی آروم این کارو انجام دادم که شوک بهش وارد نشه. اما خودم یه کوه استرس و ترس بودم البته همراه با لذت خیلی زیاد.

شورتشو که درآورد کسشو دیدم. تقریبا تیره بود و بوی خوشایندی نداشت اما اولین تجربه من بود و نباید این حس رو منتقل میکردم که بدم میاد. پس شروع کردم که لیس زدن روی کسش و اونجا بود که آه و ناله های مهین در اومد. انگشتمو بردم داخل کسش و خیس بود و داغ.

چند بار انگشتمو بردم داخل و بیرون اوردم.

حالا آماده بودم که اولین سکس زندگیمو تجربه کنم.

مهین دستمو گرفت و یهو گفت : امیر…!
گفتم : جانم؟ چی شد فدات شم؟

مهین : تو بدون که من چقدر توی این زندگی سختی کشیدم و درکم کن و به خاطر این کار هرگز قضاوتم نکنی!

من : مهین جان من خیلی دوستت دارم. عاشقتم. قول میدم بین خودمون بمونه. من فقط میخوام کمک کنم زندگیت عالی بشه و خوشحال باشی!

مهین با یه خنده تمسخر آمیز و البته تحقیر آمیز گفت : باشه بیا اینجا ببینم بچه!

پاهاشو باز کرد و رفتم روش. کیرمو گرفت توی دستش و تنظیم کرد جلوی کسش و بهم گفت آروم فشار بده.

با هر یه میلیمتر که کیرم داخل کسش فرو میرفت ۳۸ بار ارضا میشدم!! ارضا میشدم یعنی میرفتم تا آسمونا و برمیگشتم.

کم کم شروع کردم به تلمبه زدن و در همین حین سینه های مهین رو میخوردم.

کم کم خوابیدم روی بدن داغ مهین و فقط تلمبه میزدم.
با این که قرص خورده بودم اما تقریبا بعد از سه چهار دقیقه احساس کردم شدیدا دارم ارضا میشم. از مهین پرسیدم که کجا بریزمش…؟

مهین خندید و گفت: ای توله! خیلی بهت خوش گذشته ها؟! … من مشکلی ندارم بریز توش.

منم که مطمئن بودم مهین حامله نمیشه پس تا آخرین قطره آبمو خالی کردم توی کس مهین.

توی همون حالت چند ثانیه قفل بودم. و داشتم تند تند نفس میکشیدم و عجیب ترین و بهترین لذت زندگیمو تجربه کردم. واقعا اون لحظه قابل توصیف نبود چون اولین سکس زندگیم بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم لذت بخش بود.

از شدت ارضا شدن نمیتونستم بلند بشم. به سختی پاشدم و لباس پوشیدم و لباسای مهین رو هم تنش کردم.

تا چند دقیقه لبای همو میخوردیم و قربون صدقه‌ش میرفتم.

نیم ساعتی بود که داخل خونه مهین بودم و وقتی برگشتم دیدم ۴ تا میس کال از بابام دارم.

بعداز کارمون مهین رو بغل کردم و با هم لب گرفتیم و ازش خدافظی کردم.

وقتی برگشتم خونه بدون توجه به بابام رفتم توی اتاق (کارم نداشت و بیخودی زنگ زده بود)
خوابیدم و وقتی بیدار شدم ساعت ۹ شب بود…!

بگذریم.

بعد از اون جریان حدود یک سال و نیم هست که من و مهین حداقل ماهی یکی دو بار سکس داریم. چه وقتایی که محسن خونه نیست و چه وقتایی که به هر بهانه ای با هم بیرون هماهنگ میکنیم و میریم خارج از شهر و توی ماشینم عشق و حال میکنیم. وقتایی هم که محسن ماموریت بهش میخوره توی مدتی که نیست روزی ۲ یا ۳ بار به دیدن مهین میرم و حداقل ۱۰ یا ۱۵ بار سکس داریم. هیچ وقت ازش خسته نمیشم و این موضوع برای مهین هم تازگی داره. و به همین دلیل هر بار خودش تماس میگیره و ازم میخواد که برم پیشش.

از وقتی این جریان شروع شد، کمتر بحث و درگیری بین محسن و مهین هست. یه جورایی مهین دلش به چیزی خوش هست که محسن خبر نداره. پس طبیعیه که بیخیال باشه و به پر و پاچه محسن نپیچه که دعوا شون بشه.

پس یه جورایی میشه گفت من تراپیست هستم!

نوشته: مستر مورف

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18