mohsen ارسال شده در 4 اسفند، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، 2024 سوتین های زن دایی کلید کامیابی من با سلام خدمت دوستان کونباز .من مسعودم ۲۲ساله و این داستان مربوط به پنج سال پیش است من دایی دارم به نام حمید و زن دایی ۴۰ساله ای دارم که قربونش برم توی خوشگلی توی فامیل تکه به نام نسرین اما داییم متاسفانه به خاطر اعتیاد بدجور از قیافه افتاده با وجود انکه جوانی اش لعبتی بود من منزل این دایی زیاد میرفتم و حقیقتا از بچگی عاشق اندام زن دایی ام بودم و همیشه در منزلشان تنها میشدم یا داخل حمام میرفتم سر لباس زیر های زن داییم و انقدر میبوسیدم میبوییدم و دلی از عزا در میاوردم نسرین اندام زیبا و جذابی داشت سینه های درشت سایز ۹۰ و قد بلند چهار شانه بود و باسن دلربایی داره که من دیونشم شبی در منزلشان مهمان بودم و وقت خواب من در اتاق پسر دایی و دختر داییم که چهار و هفت ساله هستند خوابیده بودم نیمه شب با صدای نجوایشان از خواب بیدار شدم و خوب که گوش کردم دیدم زن داییم ارام باداییم صحبت میکند اما لحن عصبانی و ناراحتی داشت و میگفت چرا مشکل داری دکتر نمیری خوب منم ادمم نیمه شب مرا بیدار کردی کارت کردی و هنوز من لباسم را درنیاورده تو ارضا شدی و بعد هم دیگه انگار کوه کندی میخوای بخوابی پس من چی من ادم نیستم احساس ندارم خیلی ناراحت شدم و خوابیدیم یک هفته بعدش من دوباره منزل دایی پلاس بودم دایی بیرون بود و من داشتم به دختر داییم دیکته میگفتم و زن دایی که ان روز خیلی خوشگل هم کرده بود برایم چای اورد و گفت مسعود جان چایت را خوردی بی زحمت رخت ها را از روی بند جمع میکنی پیش از انکه باران بگیرد چشمی گفتم چای را داغ داغ خوردم و به سمت پشت بام رفتم منزل دایی حیاط نداشتن و رخت ها را پشت بام زن دایی پهن میکرد منم عاشق رخت جمع کردن بودم چون فرصت کوتاهی دست میداد تا لباسهای زیر زن داییم را ببینم صفایی کنم درب پشت بام را باز کردم دیدم هوا افتاب است و خبری از ابر باران نیست سرچرخاندم و دیدم دوتا سوتین زن داییم از زیر حوله اش که رویش پهن کرده بود بیرون زده بود کیفم کوک شد و پس از جمع کردن رخت ها دو سوتین زن داییم که یکی کرم ( رنگ بدن ) خوشرنگ و روشن بود و دیگری زرشکی را روی رخت ها و دم صورتم چسباندم که تا پایین پله ها باهاش حال کنم همینطور صورتم را روی انها میمالیدم بوس میکردم و خر کیف پله ها را پایین میامدم که ناگهان زن دایی را روبروی خودم دیدم یکه ای خوردم و سریع لباس ها را به سمت دیگر رخت ها سوق دادم اما متوجه شدم که زن دایی از بالا امار مرا داشته و با قیافه ای جدی گفت مسعود چکار میکردی منم هول شده بودم و با تپ تپ گفتم داشتم رخت ها را میاوردم گفت ممنون اما داشتی کار دیگر هم میکردی برق از سه فاز کونم پرید بریده بریده گفتم داشتم سوت میزدم چطور زن دایی ، با خنده گفت مسعود بگو وگرنه به داییت بگم میدانی چه میشود با ترس گفتم بخدا کاری نمیکردم گفت پسر من خودم از قصد فرستادم رخت ها را جمع کنی و چند بار است که حواسم هست چکار میکنی سپس با خنده گفت بگو چکار میکردی و گرنه ابرویت را میبرم اما اگر بگی اجازه میدم پیش خودم انکار را انجام بدی دیگر در نگاهش به خوبی برق شیطنت را میدیدم و وقتی خیالم راحت شد که خطری تهدیدم نمیکند با لکنت گفتم هیچی فقط لباسهای زیر شما را اوردم که با خنده زد توی سرم گفت انرا دیدم که اوردی بگو با لباسهای من چیکار میکردی منکه دعوات نکردم چرا رنگت پریده نمیدانستم چی بگم و انقدر معطل کردم که گفت نکنه دلت میخواد همه بفهمند گفتم نه نه کاری نکردم فقط لباسهای شما را گفت لباسهای زیرم را گفتم اره فقط بوسیدم گفت از ان بالا دهتا پله فقط بوسیدی دیدم که به سر و صورتت میمالیدی گفتم فقط همین زن دایی و چون دیدم داره میخنده گفتم شما گفتی اگر بگم اجازه میدی جلوی خودتان که گفت من یه چیزی گفتم پرو نشو سرخورده چشمی گفتم و رخت ها را روی تخت انداختم و گفتم با اجاز زن دایی من رفع زحمت کنم که نسرین امد طرفم و گفت چیه ناراحت شدی گفتم من نه شرمنده شدم وشما را ناراحت کردم یدفعه جدی گفت سعی میکنم ندیده بگیرم بشرطی که قول بدی دیگه تکرار نکنی بشین برات چایی بریزم بهت زده نشستم روی مبل که زن دایی چای اورد و دیگر جلوی دختر داییم معمولی رفتار کرد . داشتم دیکته دختر داییم را صحیح میکردم و او به اتاقی دیگر پیش پسر داییم رفته بود زن دایی روبرویم روی مبل نشسته بود منم جرات سربلند کردن نداشتم که ارام گفت چند سال با داییت مشکل دارم مشکلم را هم به کسی نمیتونم بگم خسته شدم از زندگی بابت امروز هم ببخش نمیخواستم ناراحتت کنم اما میخواستم ببینم همه مردها مثل داییت هستند یا اون انقدر بی خیال و بی تفاوته با خجالت سرم را بلند کردم گفتم راستش هفته پیش ناخواسته صدای بحث شما را شنیدم با خنده گفت ای فضول گفتم خواب بودم اما بیدار شدم گفت مسعود اگر سوال بپرسم درست جوابم را میدهی ناگهان دوباره ترسیدم که بخواهد بابت کارم با لباسهایش دعوایم کند با لکنت گفتم چشششسشمم گفت دوست دارم بدانم چرا با لباس های من انکار را میکنی ایا نسبت به همه اینطور هستی یا با من ایا از من رفتار سویی دیدی ؟ احساس کردم سرم داغ شده نمیدانستم چی جواب بدم چند بار امدم جواب بدم اما حرفم را قورت دادم که گفتچرا حالا مثل لبو شدی فقط انکار نکن خواهشا که چند وقته حواسم بهت هست گفتم زن دایی خجالت میکشم بگم نه بخدا من جای دیگر اینکار نکردم هیچ وقت اما از چند سال پیش به خاطر علاقه ام به شما و اندام زیبایی که داریداینکار را کردم گفت به خاطر من !گفتم شما خیلی زیبا و جذاب هستید و اندام خیلی قشنگی دارید من شرمنده ام از کاری که کردم گفت راستش را بگو دوست دختر داری گفتم با دختر خانم سعیدی همسایمون چند وقت دوست بودیم ان هم خیلی زود بهم خورد و دیگر هیچ گفت من واقعا اینقدر خوبم که گفتی گفتم واقعا شما یک خانم زیبا هستید گفت انقدر داییت بهم بی محلی کرده یادم رفته اصلا شاید جذابیتی برای دیگران داشته باشم بعد گفت من به تو اعتماد کردم پیشت حرف زدم تو هم راجع به حرف هایم به کسی چیزی نگو گفتم زن دایی اینقدر عزیز هستید که قول بدم بابت من خیالتان راحت باشد . ان روز گذشت و من به خوبی احساس میکردم نسرین با من خیلی راحتر شده حجاب که از اول نداشت اما لباس های راحتر اما پوشیده جلوی من میپوشید یه روز منزلشان بودم که نسرین گفت دختر داییم را به مدرسه میبرد و با معلمشان میخواد صحبت کنه منم خوشحال که چند ساعتی در منزل داییم با لباس های زن داییم تنعها میشوم نسرین رفت و من بعد از اینکه مطمن شدم بیرون رفته با خوشحالی وصف نا شدنی به سراغ کشو لباسهای زنداییم رفتم حسابی سوپرایز شدم چون نسرین چند سوتین زیبا خریده بودهمانطور سرکشو مشغول دید زدن بودم و مسعود کوچیکه را دراورده و میمالیدم که نمیدانم چقدر گذشته بود که ناگهان چشمتان ان روز را نبیند که نمیدانم چطور اما ناگهانی و بدون سرو صدا نسرین را در درگاه درب دیدم و مغزم گویی قفل شد چون قدرت هیچ کاری نداشتم نسرین به طرفم امد و خیلی ارام خونسرد گفت میدانسنم بر م بیرون تو میایی سر لباس هایم و از قصد گفتم که دیرتر میایم زندایی به نزدیکم رسیده بود که من به خودم امدم دیدم دوتا از سوتین های زندایی دستم با عجله به درون کشو انداختم و اومدم چیزی بگم نسرین انگشت روی دماغم به نشانه هیس گذاشت به کیرم اشاره کرد که یادم افتاد بیرون است امدم جمعش کنم گفت نکن صحنه جرم را بهم نزن مات و مبهوت گویا جادو شده بودم توان هیچ کاری نداشتم زن دایی جلوم وایستاده بود و لباس هایش را در کشو مرتب میکرد و و منم حرفی برای گفتن برایم نمانده بود فقط گفتم زن دایی شرمنده گفت شرمنده از چی از اینکه دروغ گفتی و یا کاری که کردی که نباید میکردی گفتم ببخشید اشتباه کردم نسرین گفت دوستشون داری من و من کردم که گفت دروغ نگو پسر کاری کردی پاش وایستا لااقل گفتم اره زن دایی خیلی دوستشون دارم گفت دیگه چکار میکنی خواستم بگم همین که باز گفت مرد باش پای کاری که کردی وایسا ساکت شدم با شیطنت گفت بعدش خود ارضایی میکنی نه سرم پایین بود با خجالت گفتم بله گفت میدونی میتونم به همه بگم و خودت میدانی چی میشه میتونم به کسی هم نگم اما یک شرط داره باالتماس گفتم چه شرطی زن دایی گفت باید کاری که دور از چشم من میکردی را جلوی خودم انجام بدی داشت گریم میگرفت گفتم نمیتونم گفت میل خودت است کمی فکر کن خبرش را بهم بده و رفت تا بچه را در اتاق دیگر بخواباند دنیا روی سرم سنگینی میکرد نمیدانستم چه کنم پیش خود گفتم عیبی نداره جلوش جق میزنم حتما میخواد ببینه دوست داره دیگه وگرنه این را شرط نمی کرد مانند بچه یتیم ها زانوی غم بغل گرفته و نشسته بودم که زن دایی آمد و گفت درس اول یادت باشه خانم ها از ادم های بی جربزه که شهامت ندارند پای کاری که کردند بیستند بدشان میاد.درس دوم یا کاری را نکن یا اگر کردی مسئولیتش را بپذیر حتی اگر به ضررت باشد گفتم چشم زن دایی گفت تصمیم گرفتی وقت نیست داییت میاد با دشواری گفتم بله اگر امکان دارد مرا ببخشید قول میدهم دیگر این طرفها پیدایم نشود با خنده گفت پس یعنی به داییت بگویم دیگر ملتمسانه گفتم نه خانمی کنید اصلا هرچی شما بفرمایید انجام میدم فاتحانه و مغرور خندید و گفت حالا شد .خود نشست و گفت برو از کشویم هر لباسی را که دوست داری بیاور و فکر کن تنهایی و من نیستم بکارت برس گفتم زن دایی فکر نمیکردم اینقدر بی رحم باشید گفت من دارم این همه بهت حال میدم بی رحمم در نگاه جدیش برق شیطنت را می دیدم گفتم یعنی اجازه میدید فریاد کوچکی زد و گفت برو شروع کن با ترس و دودلی به سر کشو لباسهایش رفتم همه سوتین هایش قشنگ بود اما یکی از حریر نازک قرمزی بود که دیوانه ام میکرد نگاهی به زن دایی کردم و لباس را برداشتم و روی تخت جایی که او نشسته بود رفتم با اضطراب دراز کشیدم و و لباس را روبه رویم پهن کردم و صورتم را به کاپ های سینه بند میمالیدم .با وجود جو سنگین حاکم وقتی صورتم با لباسش برخورد کرد چون مسخ شدگان همه چیز از یادم رفت و گرم لذت بردن از لباس زن داییم شدم و گاهی هم به نسرین نگاه میکردم که جلوی خنده خود را میگرفت و نگاه میکرد به ناگاه به روی تخت به طرفم مایل شد و سرم را بلند کرد و گفت بسه با لباس هایم اینطور نکن وقتی خودم هستم وبه خاطر صداقتت همه وجود خودم را در اختیارت میگذارم صورتم را به طرف لبهایش هول داد و لبهای گرم و اتشینش را به لبهایم سپرد ،من هنوز متوجه منظورش نشده بودم و بی حرکت دراز کشیده بودم که گفت فقط بلد ی با لباسهایم حال کنی من و منی کردم وشروع به مکیدن لبهایش کردم حالا نسرین پیش من دراز کشیده بود و من نیم تنه ام روی بدن توپر و خوشگلش بود و ناگهان پستانهایی که سالها در عطش ان سوخته بودم زیر دستم و بعد چسبیده به لبهایم احساس کردم دیوانه وار از روی تیشرت انها را میمالیدم و میفشردم که گفت راست بگو تا حالا با چند نفر بودی گفتم زن دایی اولین بارم است و انقدر در حسرت اندام شما بودم که نتوانستم به کس دیگر برسم خنده ای کرد و گفت و پس پسری همانطور که مشغول بوسیدن پستانهایش بودم سرم را به نشانه تایید تکان دادم که به ناگاه در آعوشم کشید و گفت بیا ببینم اقا پسر و دیگر کاملا با هم هم آغوش بودیم و تمام بدنم روی تن زیبایش وول میخورد و نسرین فاتحانه از اینکه پسر نوجوانی را بدست اورده استادانه مرا به کامجویی راهنمایی میکرد، وقتی حالا ان لحظات را بیاد میاورم میبینم چقدر بی خیال و نترس در آعوش یک زن شوهر دار مثل موم نرم و گوش به فرمان او بودم .نسرین در حالی که مرا در آغوشش میفشرد گفت حالا راحت باش و هر کاری که دلت میخواد انجام بده یدفعه یاد داییم افتادم گفتم آخه دایی که گفت با دوستانش به جاده چالوس رفته و فردا میاد و من شروع به لیسیدین و مکیدن بدن ناز نسرین از گردن تا پایین پاها کردم و به واسطه سن کمم چند بار ابم امد اما هربار نسرین با حوصله با دستمال پاکم میکرد و من مثل جوجه خروس بدونه خستگی دوباره مشغول میشدم وتا ساق های پای نسرین را مکیدم بعد گفتم زن دایی اجازه میدی پشتتم بخورم گفت خیلی پرو شدی ها اما نگاه ملتمسم کار کرد و زن دایی به پشت خوابید و من شروع به لیسیدن و مکیدن گردن تا باسنش کردم وقتی به ان باسن زیبا که همه عمر بوسیدنش ارزویم بود رسیدم به یکباره کل باسنش را در آعوش گرفتم و چون دیوانگان میبوسیدم لای باسنش را باز کردم و سوراخ ناز کونش را دیدم دوباره ابم امد و روی ران های نسرین ریختم و شروع به مکیدن سوراحخ زیبایش کردم که برای اولین بار اه زیبا و کشداری کشید بدنش زیر دستانم سرد شد که بعدا فهمیدم ارضاع شده بود بعد مرا برگرداند گفت تو خسته نشدی گفتم زندایی من این لحظه را سالها در ذهن خودم میدیدم و سالها در عطش بدن زیبایت بودم حالا که امروز اجازه دادی بزار سیر سیر شوم لب زیبایی بهم داد و گفت عزیزم راحت باش من هم سه سال در حسرت یک هم آعوشی سیرم و مرا در میان پستانهای زیبایش رها کردو من چون تشنه ای که سالها از اب دور بوده با پستانهای عزیزش عشق بازی میکردم که زن دایی فقط فرصت پیدا کرد بگوید مراقب باش بدنم کبود نشود . نمیدانم در آن روز چند بار ارضا شدم فقط یادمه دیگه ابی ازم نمیامد فقط ارضا میشدم اون روز تا اومدن دختر داییم من در آغوش زن دایی بودم نزدیک ساعت پنج بود که نسرین گفت دیگه بسه به تو باشد تو حالا حالا مرا ول نمیکنی بعد با حوصله خودش و من را تمیز کرد و بعد از خداحافظی من از منزلشان بیرون آمدم چنان خسته بودم که وقتی به منزل رسیدم فقط تا دم اتاقم یادم میاد اما تا فردا ساعت یک بعدظهر خواب بودم وقتی از خواب با صدای مادرم بیدار شدم ناخودآگاه به یاد کارهای دیروز افتادم و انقدر دلتنگ نسرین شدم که توی دستشویی گریه کردم .خوب عزیزان من هیچ به شعور کسی توهین نمی کنم شما هر طور دوست دارید فکر کنید فقط یادتان باشد کسی شما را به زور به این داستان نیاورد خود خواستید و امدید و خواندید پس اگر تشکر نمی کنید لطفا کس شعر هم نگید گرچه بگید هم بحال من فرقی نداره موفق پیروز باشید.مسعود نوشته: مسعود لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده