رفتن به مطلب

داستان سکسی معلم عاشق


chochol

ارسال‌های توصیه شده


معلم عاشق
 

سلام سال۷۷ بعد از گذراندن دوران تربیت معلم موقع پست بندی با پارتی بازی و آشنا داشتن محل کار مرا انداختن روستایی با جمعیت دویست سیصد نفری و مدرسه ای با ۵۶ نفر دانش آموز و مدیر و سه نفر همکار دیگر که اکثر بومی اون روستا و روستاهای اطراف بودند
از خودم بگم که ۲۴ ساله بودم و با دختر خاله ام که از کوچکی همدیگر را می‌خواستیم و دیوانه وار عاشق هم بودیم نامزد کرده بودم ولی به دلیل جو مذهبی هر دو خانواده بخصوص نامزدم که خیلی مذهبی و محجبه بود هنوز به درستی نتوانسته بودم با نامزدم ارتباط بدنی و عشقولانه سکس برقرار کنم
بگذریم فاصله روستای محل کارم تا مرکز شهرستان که منزل پدرم حدود۴۵ کیلومتر بود و من هم با یه موتور سیکلت هوندا ۱۲۵ هر روز در رفت و آمد بودم
مدیر مدرسه که پیرمرد اهل همان روستا بود و خیلی خشک و بد عنق ولی چون من قبلا تئاتر کار می کردم و از روابط عمومی خوبی برقرار بودم خیلی زود با او مچ شدم و مثل پسر خودش خاطرم را میخواست و همین امر باعث حسادت بقیه همکاران شده بود
همان اول سال کلاس سوم را که ۱۲ نفر دانش آموز دختر و پسر مختلط داشت برای تدریس داد به من و منهم چون سال اول کارم بود از دل و جان مایه می گذاشتم و کار میکردم سه نفر از دانش آموزان خواهرزاده و برادرزاده مدیر بودند
بالاخره فصل سرما فرا رسید منطقه هم بشدت کوهستانی بود و منطقه بختیاری هم اون روستا گازکشی نشده بود چون مدرسه هم قدیمی بود سرایدار هم نداشت یه اتاق کنار مدرسه بود قرار شد اون اتاق را با همکاری مدیر و اهالی و دانش آموزان مرتب کنیم که ایام بارندگی من شب را اونجا بیتوته کنم این شد که من شنبه تا ظهر پنجشنبه معمولا توی روستا می موندم و وسط هفته گریزی میزدم به شهر و برمی گشتم ضمنا آقای سهرابی مدیر مدرسه که تازه از مکه اومده بود و حاجی صداش میکردند نمی گذاشت من وسایل غذا و پخت پز بیارم هر وعده خونه یکی بودم و اکثرا هم خونه حاجی
خیلی حرف زدم
تا اینکه یکی از پسران دانش آموز خودم که درس اون هم خیلی خوب بود دو سال گذشته پدرش را در تصادف و سقوط تراکتور به دره از دست داده بود و او هم تنها فرزند پدرش بود تا یکی دو ماه اصلا من خبر نداشتم و مادرش را هم ندیده بودم اوقات فراغت هم من میرفتم کوه و اطراف را می‌گشتم
یکی از روزها که پیمان همون پسره سرما خورده بود با یه خانم که بعداً فهمیدم مادرشه و اهل شهرکرده و شهر من هم بروجن بود اومدن مدرسه تا چشمم به مادره افتاد اصلا باور نمی‌کردم که مادرش باشه بعدا بمن گفت که ۱۴ سالگی ازدواج کرده و فوری حامله شده و پیمان ده ساله و پری ۲۵ ساله
هفته ای یکی دوبار برای پرسیدن درس پیمان پری خانم به ما سر می‌زد و توی مدرسه هم در برابر همکاران خیلی رعایت میکرد
آروم آروم ما با هم آشنا شدیم خونه اونا خیلی نزدیک مدرسه بود که حیاطش دیوار نداشت و اتاق من هم چسبیده مدرسه و خونه اونا بود گاهی برام غذا می آورد و گاهی هم عصرها می‌آمد پشت مدرسه یه باغچه بود که درختان خیلی شلوغ بودند بخصوص درختچه های تمشک
اونجا می‌نشست دور از چشم اهالی برای من که تقریبا همین بودیم درد دل میکرد این شد که یواش یواش من دستی به سر و صورتش می‌کشیدم یه روز عصر که هوا هم ابری و سرد بود چای دم کرده بود آورد بین درخت‌ها یه سکو بود نشستیم و صحبت میکردیم که اول از آشنایی با شوهر مرحومش گفت و گفت تا صحنه فوت شوهرش و اون حادثه یهو زد زیر گریه و اشک می‌ریخت منهم که نزدیکش نشسته بودم آروم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم یه ربع ساعتی گذشت و یه کم که آروم شد من اونو ول نکرده بودم و سالار هم بلند شده بود و ناخودآگاه متوجه شدم دوتا دستام روی سینه اش گذاشتم اولش خجالت کشیدم و بعد یه کم تحریک شدم و یه کم فشارش دادم متوجه شدم بدنش داغ شد هوا هم سرد بود و یه کم تاریک شده بود و من هم اونو به خودم چسبنده بودم و احساس کردم بدنش داغ شده و اون هم بدش نمی‌آمد و من هم فشارش میدادم
اینم بگم من اولین بارم بود که به یک زن غریبه دست میزدم ولی یکی دوتا فیلم سوپر با ویدیو دوستان در بروجن و شهرکرد دیده بودم
یه دوسه دقیقه بعد دیدم لبم روی لبش گذاشتم و. . . اون روز دیگه به همین جا تمام شد
بعد از اون هم سه بار دیگه بوس و لمس سینه هاشو و عشق بازی شفاهی با هم داشتیم
چهارشنبه دو هفته بعد تعطیل بود و پنجشنبه هم تعطیل کردیم و من هم قرار بود برم شهرکرد مرکز استان کار شخصی داشتم و به یکی دوتا از دوستان سر بزنم پری بمن گفت من میخوام با پیمان برم یه سری به خانواده پدرم در شهرکرد بزنم من گاهی دل نوشته های عاشقانه برای نامزدم اون برام می نوشت و من هم از روی اون برای نامزد عاشقم می‌نوشتم و وقتی به پری نشان می‌دادم خیلی عشق میکرد و خوشش میومد بالاخره دور از چشم اهالی و همکاران عصر و هوا تاریک یه کم از روستا خارج شد و من هم با موتور سیکلت سوارش کردم و رفتیم بروجن خونه خاله اش که بروجن بود اونو رسوندم خونه خالش رفتم خونه خودمون
این را هم بگه توی این فاصله تا شهر بروجن از پشت منو بغل کرده بود و گرمای بدنش منو دیوونه کرده بود ضمنا تا سوم راهنمایی هم بیشتر درس نخونده بود که من تشویقش میکردم ادامه تحصیل بده
فردا صبحش با هماهنگی قبلی با مینی بوس با هم رفتیم شهرکرد ظهر بود گفت باید بیای برای ناهار خونه پدرش و منهم رفتم ناهار خوردیم و خواستم برم گفت برو کارات را انجام بده عصر مجددا بیا اینجا تا فردا عصر یا جمعه با هم بریم
من که از خدا میخواستم و با اغماض قبول کردم خدا خدا میکردم زود شب بشه که برم خونه اونا
عصر موقع اذان رفتم در زدم خودش در را باز کرد دیدم هیچ کسی خونه نیست ظاهراً یه عموی پیری داره مریض دم موت بوده پدر و مادرش رفتن عیادت و تنها برادرش هم که اصفهان سربازه خواهر بزرگ‌ترش هم که شوهر کرده و این شد که من اون و پیمان تنهای تنها
یه زرنگی کرد و به خونه عمویش زنگ زد گفت که یعنی من رفتم خونه دوستام و اونهم با پیمان خونه هستند و می‌خواهد به درس و مشق پیمان برسه باباش هم گفت که حال عمو خوب نیست و اونو مادرش شب را خونه عموش می‌خوابند فردا قبل از ظهر میان این شد که خدا در و تخته را با هم جور کرد ما تنها شدیم ساعت ۹ شب بود شام خوردیم و پیمان هم کمکش کردم مشقش را نوشت و خوابش برد
این شد که روز از نو روزی از نو من و او که حالا با لباس خونگی و راحتی در کنار هم بودیم گفتم پری دوباره برام تعریف کن چسبیده هم نشسته بودیم پری هم از خدا خواسته با دست پس میزد و با پا پیش می‌کشید وقتی از خواب پیمان مطمئن شدیم رفتیم توی اون اتاق خواب باش البته تخت نداشت رختخواب و تشک پهن کردیم و دراز کشیدیم باور کنید من اولین بار بود که آلت یک زن را از نزدیک می‌دیدم
انگار از قبل کاندوم تدارک دیده بود بهم چسبیده و لبامون روی هم گذاشته بودیم و چشم هامون را بسته بودیم انگار روی ابرها بودیم البته من تجربه نداشتم و اختیار را داده بودم دست اون چون بهش گفته بودم که بلد نیستم
یواش یواش برام لخت شد و لباس منو هم اون درآورد و گفت بیا قفل سوتین را از پشت کمرش براش باز کنم وقتی لخت باهم روی تشک غلط می‌خوردیم احساس کردم که کیرم داره میترکه و گفتم ممکنه الان ارضا بشم یه لحظه ازش جدا شدم رفتم لامپ را که تاریک بود روشن کردم تا چشمم به کس بی مو و سفیدش افتاد و رفتم با دستام پشت کسش را که پف کرده بود را لمس کردم کمتر از یک دقیقه آبم اومد و ریخت روی سینه اش اعصاب دوتامون خورد شد رفتم خودم را شستم و برگشتم دوباره یه کم بازی کردیم دوباره سالار بلند شد خوابیدم روش ولی واقعا بلد نبودم چکارش کنم که خودش راهنماییم کرد و آدرس گرفتم و سالار را روانه بهشت کردم اون که دو سه سال بود از کیر بی بهره بود مثل مار به خودش می‌پیچید و لذت میبرد
یکدفعه بمن گفت بلند شو اومد سالار را گرفت و به کاندوم را خودش کرد روی سر سالار گفت حالا هرکاری دوست داری بکن این شد که با راهنمائی های اولین سکس واقعی عمرم را با او تجربه کردم و تا صبح بیدار بودیم و سه بار دیگه هم کردمش بعد از صبحانه من رفتم خونه دوستام .و قرار شد او خودش. عصر جمعه بره بروجن و بره روستا و من هم صبح شنبه فاتحانه رفتم و بعد از اون تا آخر سال هر هفته یک بار با ترفندهای مختلف و در جاهای مختلف ترتیب ش را میدادم و تابستان همون سال دیگه این معلم عاشق با نامزدم ازدواج کردم و سال بعد هم محل کارم اومد مرکز شهر و چون ازدواج کرده بودم دیگه هیچ وقت سراغش نرفتم و نرفتم تنها یادگاری که از او برام مانده دستخط اونه که برام متن عاشقانه می‌نوشت و من با خط خودم برای نامزدم اون وقتها می‌فرستادم ولی نوشته های اونو پهلو خودم نگه می داشتم

نوشته: پدر خوانده پیمان

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18