migmig ارسال شده در 24 بهمن اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن باباجی پدر شوهرم - 1 من ۳۵ سالمه و ده ساله ازدواج کردم با احمدرضا و اونم ۴۰ سالشه و توی این ده سال خیلی کیف کردیم و لذت بردیم از هم و بچه دار نمیشدیم و خیلی هم دوا دکتر کردیم و احمد رضا هم درمان های مختلفی رو تست کرد و این اواخر تریاک هم میکشید یا میخورد نمیدونم، بهش گفته بودن خوبه و موثره ولی هر روز توی سکس ضعیف تر عمل میکرد و سکسش با من شده بود ماهی یکبار و دوماه یکبار و من له له کیر میزدم… تا مادرش فوت کرد و پدرش چون تنها بود و شهرستان بود قرار شد بیاد پیش بچه هاش فعلا بمونه تا یه مدت. نوبت ما بود و باباجی خونه ما بود و خیلی مهربون بود با من و کمکم میکرد و من احساس کم و کسر محبتی دیگه نداشتم. وقتایی که احمد می رفت بالا پشت بوم یا زیر زمین برای مصرف اون کوفتی دیگه من بغضم میتروید و به باباجی گفتم میبینی به چه روزی افتادیم؟ بخاطر بچه فکر کنم احمدم معتاد شده و دیگه اون مرد سابق نیست. حتی بغلم نمیکنه، پیشم نمیاد و دست بهم نمیزنه و هق هق گریه ام امونم رو بریده بود سرم رو روی شونه باباجی گذاشته بودم و گریه میکردم تا اینکه فکری به سرم زد و خودم رو انداختم تو بغلش و مثلا بعدش از گریه خوابم برد… آخه اون تنها مرد نزدیک بهم بود… هی باباجی صرام میکرد و میدید من خوابم نازم میکرد و منو به خودش میفشرد و روی مبلی که نشسته بودیم جوری بود پشتش به در بود و هی برمیگشت نگاه کنه ببینه احمد هست یا نه، بعد احساس کردم دستش رو اورد روی کونم و بعد سینه هام رو هم لمس کرد! کصم خیس شده بود دوست داشتم منو بمالونه که ترسید یهو و منو گذاشت روی مبل و رفت دستشویی و من همونجا خوابیدم تا احمد اومد و صدام کرد پاشو برو تو جات،گفتم بابات کوشش، گفت خوابیده که ما هم با هم حرفمون شد و با گریه خوابیدم… چند روز بعد باباجی بعد از کارهای حیاط و انباری میخواست بره حمام که رفت و من بعدش رفتم دم در و چیزی دیدم که عقلم دیگه از کار افتاد! کیرش! مثل یه بادمجون بزرگ🍆 در زدم و گفتم باباجی بیام پشتت رو لیف بکشم؟ گفت نه، من هم اصرار و رفتم تو و سریع پشتش رو کرد و من هم لیف رو برداشتم و یکم الکی خودمو بهش مالوندم و صابون برداشتم میمالیدم به لیف و میگفتم باباجی خیسم نکنی، فلانم نکنی، بیصارم نکنی… الکی خم شدم سینم رو مالوندم بهش دیدم کیرش شق شده و معذب شده بعد از لیف زدن پشتش گفتم اینقدر کمرم میخاره و کسی نیست پشت منو بکشه و ازین کرم ریختنااااا باباجی گفت خب من میکشم برات گفتم اخ جون بیا الان بکش گفت دخترم من شورت پام نیست برو بعدا میکشم منم گفتم این چه حرفیه باباجی شما به من محرمی … سریع تیشرتو و دامنم رو دراوردم و دیدم باباجی برگشته با چشمای از حدقه بیرون زده و دستش روی کیری که دیگه از لای انگشتاش زده بیرون من وایسادم و دستام رو زدم به دیوار و کونم. و دادم عقب و گفتم کمرم رو لیف بکش… قشنگ دستاش میلرزید… من خنده ام گرفته بود و داشتم خودمو کنترل میکردم، ولی فهمیده بودم که خودشم دلش میخواد… دستاش میلرزید وقتی داشت پشت من میکشید و نفس هاش به شماره افتاده بود… من هم استرس داشتم هم شهوت تمام وجودم رو گرفته بود و از اونجایی که تشنه کیر بودم و بیش از دو ماه بود که سکس نداشتم داشتم دیونه میشدم و دست به هر کاری میزدم… ولی هر دو انگار شرم داشتیم هیچ کدوم جرات نداشت قدم بعدی رو برداره من یهو فکری به سرم زد، جوری که انگار پیش آمده و در عمل انجام شده بزارم انگار که داره سرم گیج میره کمی شل شدم کونم رفت عقب تر و یک لحظه کیر باباجی رو روی کونم و لای شیار کونم احساس کردم و مثلا خودمو جمع و جور کردم و خواستم صاف وایسم که گفت چرا اینجوری میکنی دختر گفتم سرم گیج میره، فکر کنم فشارم افتاده، داره جونم در میره انگار وای باباجی وای باااااااا…بااااااا…جی گفتم و مثلا غش کردم و ولو شدم کف حموم و پیرمرد دستپاچه شده بود و هی این امام و اون امامزاده رو صدا میزد و دستش از کیرش ول شده بود و منو سعی داشت بلند کنه که منم مگه میشه بلندم کنی و هی صدام میزد سمیه سمیه و من اصلا قصد نداشتم به هوش بیام و با اون وضعیت توی حمام لخت افتاده بودم تا ببینم چی میشه و چه اتفاقی میوفته… دیدم یهو رفت… رفت بیرون… نمیشد چشمامو باز کنم و فقط یواشکی از لاش میدیدم و هیچ خبری نبود تا دیدم صدای پاش میاد و کیر و خایه آویزون اول دیده شد و پاهاش و اومد پیشم و سرم رو بلند کرد و گفت سمیه جان ازین آب قند بخور سمیه ، سمیه جانم یکم ریخت تو دهنم و من مثلا نمیتونم بخورم و خودم رو شل تر میکردم و مثل یه جسد شده بودم و ولو شده بودم روی پاهاشو دیگه داشت کم کم منو میمالوند و از بغل دستشو به سینه هام میرسوند و یهو حس کردم نوک سینه ام داغ شد که فهمیدم کرده توی دهنش و داره میخوره و داشتم دیوونه میشدم و دوست داشتم اون یکی سینه ام رو بخوره چون حساس تره و بعد از یه تایم طولانی رفت پایین و شکم تخت و صاف من داشت میلیسید و گرمای دهانش رو احساس میکردم داره میره پایین و پایین تر تا رسید به کصم و دیگه کل کصم رو داشت میک میزد و زبونش رو میچرخوند روش و با دستاش سینه هام رو میمالوند . من؟ من دیگه واقعا داشتم میمردم از آخرین باری که احمد کصم رو خورده بود سالها میگذشت و دیگه نمیخورد و من داشتم رول بازی میکردم که مثلا بیهوش شدم و غش کردم و نمی شد خودم باشم و قشنگ کیف کنم که یهو احساس کردم تمام وجودم داره شعله ور میشه و داشتم ارضا میشدم و شدم حسابی هم شدم ولی پیرمرد داشت ادامه میداد و من دیگه کنترلم رو از دست دادم و شاشیدم به خودم و انگار ریخت روی سر و صورت اون بنده خدا و خیلی شرمنده شدم و دیگه وقت بهوش اومدن بود یا نه نمیدونم ولی دیگه انگار من جونی برام نمونده بود و ناله میکردم و انگار واقعا داشتم از هوش میرفتم… این قسمت اول ماجرا بود اگر دوست داشتید براتون تعریف میکنم بعدش چی شد… نوشته: کص طلا واکنش ها : minimoz، kale kiri و poria 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
minimoz ارسال شده در 28 بهمن اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن باباجی پدرشوهرم - 2 بعد از اون حمام واقعا نمیدونم چی شد غش کردم و یا خوابم برد!؟ چشمام رو کم کم باز کردم و روشنایی که از پنجره روی من افتاده بود می افتاد تو چشمام و دور و برم رو دیدم، روی تختم بودم، پتو روم بود و زیر پتو رو نگاه کردم لخت لخت بودم و حوله ای دورم پیچیده بود. نمیدونستم خواب بوده یا واقعیت! اخه من خیلی ذهن فانتزی پروری دارم. داشتم خودمو کش میدادم و اطراف رو میدیدم و احساس میکردم حال خوبی دارم و چقدر سبک شدم… تا یهو باباجی اومد تو اتاق و شک شدم و جیغ کشیدم و گفت نترس بابا نترس منم گفتم من ۳۵ سالمه و ده ساله ازدواج کردم با احمدرضا و اونم ۴۰ سالشه و توی این ده سال خیلی کیف کردیم و لذت بردیم از هم و بچه دار نمیشدیم و خیلی هم دوا دکتر کردیم و احمد رضا هم درمان های مختلفی رو تست کرد و این اواخر تریاک هم میکشی یا میخورد نمیدونم، بهش گفته بودن خوبه و موثره ولی هر روز توی سکس ضعیف تر عمل میکرد و سکسش با من شده بود ماهی یکبار و دوماه یکبار و من له له کیر میزدم… تا مادرش فوت کرد و پدرش چون تنها بود و شهرستان بود قرار شد بیاد پیش بچه هاش فعلا بمونه تا یه مدت. نوبت ما بود و باباجی خونه ما بود و خیلی مهربون بود با من و کمکم میکرد و من احساس کم و کسر محبتی دیگه نداشتم. وقتایی که احمد می رفت بالا پشت بوم یا زیر زمین برای مصرف اون کوفتی دیگه من بغضم میتروید و به باباجی گفتم میبینی به چه روزی افتادیم؟ بخاطر بچه فکر کنم احمدم معتاد شده و دیگه اون مرد سابق نیست. حتی بغلم نمیکنه، پیشم نمیاد و دست بهم نمیزنه و هق هق گریه ام امونم رو بریده بود سرم رو روی شونه باباجی گذاشته بودم و گریه میکردم تا اینکه فکری به سرم زد و خودم رو انداختم تو بغلش و مثلا بعدش از گریه خوابم برد… آخه اون تنها مرد نزدیک بهم بود… هی باباجی صرام میکرد و میدید من خوابم نازم میکرد و منو به خودش میفشرد و روی مبلی که نشسته بودیم جوری بود پشتش به در بود و هی برمیگشت نگاه کنه ببینه احمد هست یا نه، بعد احساس کردم دستش رو اورد روی کونم و بعد سینه هام رو هم لمس کرد! کصم خیس شده بود دوست داشتم منو بمالونه که ترسید یهو و منو گذاشت روی مبل و رفت دستشویی و من همونجا خوابیدم تا احمد اومد و صدام کرد پاشو برو تو جات،گفتم بابات کوشش، گفت خوابیده که ما هم با هم حرفمون شد و با گریه خوابیدم… چند روز بعد باباجی بعد از کارهای حیاط و انباری میخواست بره حمام که رفت و من بعدش رفتم دم در و چیزی دیدم که عقلم دیگه از کار افتاد! کیرش! مثل یه بادمجون بزرگ🍆 در زدم و گفتم باباجی بیام پشتت رو لیف بکشم؟ گفت نه، من هم اصرار و رفتم تو و سریع پشتش رو کرد و من هم لیف رو برداشتم و یکم الکی خودمو بهش مالوندم و صابون برداشتم میمالیدم به لیف و میگفتم باباجی خیسم نکنی، فلانم نکنی، بیصارم نکنی… الکی خم شدم سینم رو مالوندم بهش دیدم کیرش شق شده و معذب شده بعد از لیف زدن پشتش گفتم اینقدر کمرم میخاره و کسی نیست پشت منو بکشه و ازین کرم ریختنااااا باباجی گفت خب من میکشم برات گفتم اخ جون بیا الان بکش گفت دخترم من شورت پام نیست برو بعدا میکشم منم گفتم این چه حرفیه باباجی شما به من محرمی … سریع تیشرتو و دامنم رو دراوردم و دیدم باباجی برگشته با چشمای از حدقه بیرون زده و دستش روی کیری که دیگه از لای انگشتاش زده بیرون من وایسادم و دستام رو زدم به دیوار و کونم. و دادم عقب و گفتم کمرم رو لیف بکش… قشنگ دستاش میلرزید… من خنده ام گرفته بود و داشتم خودمو کنترل میکردم، ولی فهمیده بودم که خودشم دلش میخواد… گفتم بخشید بابا یهو هول کردم بیخودی. من خیلی وقته خوابیدم؟ گفت چند ساعتی میشه، اومدی پشت منو لیف بکشی یهو از حال رفتی، من اوردمت بیرون از حمام گفت برم یه چیزی برات بیارم و از اتاق رفت بیرون… وای پس واقعیت داشت، اون صحنه ها و لیسیده شدن کصم توسط باباجی واقعیت داشت یهو شرم کردم و مچاله شدم و به کار کثیف خودم تاسف خوردم و شاید بخاطر این بود که ارضا شده بودم و خبری از اون اوج شهوت نبود، ولی باباجی چطور؟ اون چیکار کرده بود؟ اون منو کرده بود وقتی از حال رفتم یا نه؟ چطوری منو اصلا آورده بیرون وای تمام کس و کونم رو دیده و خورده و حتی شاید کرده!!! خجالت و شرم و حیا داشت خفه ام میکرد. باباجی برگشت با یه سینی و چای آب قند گذاشت کنارم و رفت بیرون گفت کارم داشتی صدام بزن، استراحت کن عزیزم عزیزم؟! همیشه دخترم یا دختر و یا اسمم رو صدا میزد، من دارم دیونه میشم یا نه واقعیت داره… عذاب وجدان و هوس وارد شدن کیرش، اون اون کیر داخل واژنم یه جنگ واقعی درونم به راه انداخته بود… داستان هایی که خونده بودم از سکس با نزدیکان با چیزی که داشت پیش میامد سنخیت نداشت! سخت و غیر قابل هضم بود… حتی اون وسط یاد احمد هم نبودم مرتیکه منو اینقدر ول کرده که دارم خراب میشم و به باباش کص میدم!!! واااای خدایا این چه جهنمیه… خلاصه چند روزی گذشت و باباجی رفت خونه برادر شوهر و خواهر شوهرم و نبود خونه ما و من به شدت دلتنگش شده بودم و زنگ میزدم تو رو خدا باباجی بیا پیش ما، ومن پریود شدم و پریودم داشت تموم میشد که دوباره همون حال شدم و از شهوت داشت قلبم میومد توی دهنم و تپش قلب داشتم و دست و پاهام سست شده بودن و شب رفتم سراغ کیر شوهرم که بلند نشد و همونجوری خوابیده آبش اومد و من داشتم میمردم از حشریت و داد زدم سرش و بلند شد منو به باد کتک گرفت و دعوامون شد و من رفتم توی هال و تا صبح فقط زار میزدم و پیام دادم به باباجی توروخدا بیا به دادم برس احمدرضا داشت منو میکشت و دعوامون شده و فلان و این حرفا … تا صبح زود زنگ اف اف خورد و در رو باز کردم دیدم مثل یه منجی با ساکش پشت دره 💖💖💖 نوشته: کص طلا واکنش ها : poria و kale kiri 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
kale kiri ارسال شده در 8 اسفند اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند باباجی پدرشوهرم - 3 وقتی پدر شوهرم وارد شد چنان بغلش کردم و زدم زیر گریه که انگار سالهاست بغضی که گلوم رو فشار داده بود ترکیده بود و امکان تنفس داشتم… کلی نازم کرد و گفت بابایی اومدم پیشت ، گفتم دیگه نمیذارم هیچ جایی بری و با هق هق نگاش میکردم و نازش میکردم و یهو کبودی گونه ام رو دید و گفت چی شده؟ نگاهی به اون احمد دیوص کرد و فحش و بد و بیراه کشید بهش و گفت یکبار دیگه دست روی این زن بلند کنی روزگارتو سیاه میکنم مرتیکه بی لیاقت… احمد هم سرشو انداخت پایین و رفت تو آشپزخونه و صبونه اش رو کوفت کرد و گفت من شب دیر میام، یه رفیقم از زندان آزاد شده و شب دعوت کرده، و میدونستم میره برای مصرف مواد… تا رفت از خونه پریدم روی بابایی و ناز و نوازشش و نمیدونستم از کجا شروع کنم، داشتم از شهوت میمردم و لای پام خیس بود… تا بابا گفت میخوام برم دوش بگیرم عروس، این چند روز که اونجا بودم ابگرمکن شون خراب بود و نرفتم حمام و بوی عرق گرفتم، با اینکه بوی عرق تندی نمیداد،منم الکی دست گرفتم که آره آره بیا برو حمام تازه شی باباجی جونم… لباساشو از پشت در گرفتم و گفتم میخوام بریزم ماشین، و طبق همون نقشه رفتم داخل حمام که پشتشو مثلا بکشم… تا منو دید هول کرد و برگشت و گفت عروس در بزن حداقل ،منم غش غش میخندیدم نمیدونم چرا،شاید از هیجان بود، مثل زمانی که بچه بودم و شیطنت میکردم… حسابی لیفش کشیدم و این وسطا مثلا آب یهو میریخت روی لباسام و تیشرت و شلوار نخی خونگی که تنم بود کاملا چسبیده بود به تنم و از هیجان داشتم از حال میرفتم. بابا جی رو برگردوندم و دیدم کلی پشماش دراومده و تیغ برداشتم و گفتم وایسا شیو کنم برات و تعارف و اینا که نمیخاد و از من اصرار… کامل شیوش کردم و دیگه کیرش شق شده بود و آب گرفتم روش تا کف رو بشورم دیگه طاقت نیاوردم و سرشو به دهن گرفتم و داغیش رو توی دهنم احساس کردم انگار ارضا شده باشم … دیوانه وار براش ساک میزدم و اون سعی میکرد مثلا جلوی منو بگیره که دیگه دیدم سرش رو برده بالا و با دوتا دستش سر منو گرفته و منم دارکوبی پر تف براش میزدم که یهو تو دهنم پر از آب بد مزه با اون بوی بدش شد… تف کردم و دهنم رو شستم و شروع کردم لباسامو درآوردن و دیگه نای نداشتم نشستم کف حمام و گفتم بابایی من دیگه حال ندارم گفت بیا آب بکش ببرمت بیرون و با حال خراب اومدیم بیرون و افتادم رو تخت و گفتم باباجی یکم ماساژم بده از حال نرم.اومد روی من نشست و شروع کرد شونه ها رو از جلو ماساژ دادن و حوله مثلا افتاد و سینه هام رو ماساژ داد و داشتم دیگه میمردم، دستشو گرفتم گذاشتم رو کصم و دیگه نخ رو داده بودم بهش و خودش شروع کرد و یهو با زبون به جون کصم افتاد و میکرد توش و میچرخوند توش و اون لحظه دوبار شدم… آب از کصم راه افتاده بود و هر لحظه تشنه تر میشدم و تمنای بیشتری برای ارضا شدن داشتم… بلندش کردم و کشیدمش روی خودم و کیرش رو با دستم گرفتم و به کصم هدایت کردم… فقط یه فشار کوچولو کافی بود تا تمام حجم کصم با کلفتی کیرش پر بشه روی دیواره های کصم حسش میکردم و کله اش می رسید به دهانه رحمم سالها بود این لذت رو نداشتم و احمدرضا شوهرم نمی کرد منو و اعتیاد مردونگی رو ازش گرفته بود… فقط میگفتم بابا بکن بکن عروستو مال خودتم بکن که جنده نشم بکن نرم تو خیابون کس بدم فقط بکن بکن منو سفت تر سفت بکن منو و لحظه ای که داشتم ارضا میشدم از شوق زیاد اشکم بند نمیومد و مثل ابر بهار گریه میکردم و باباجی ترسید و گفت سمیه جان بابا چی شد، چرا گریه میکنی؟ غلط کردم گوه خوردم بابا گفتم از شوق زیاده از خوشحالیه باباجی🥲🥰 بغلش کردم و حس کردم داره کیرش از کصم میاد بیرون و کوچک میشه… پرسیدم شما هم شدی؟ گفت اره عزیزم اون توی کصم ارضا شده بود و همه آبشو توش ریخته بود و من نه تنها ناراحت نبودم، خوشحال بودم و ذوق میکردم از آون آبی که توی کصم بود کلی هم روی ملحفه ریخته بود و بوی سکس توی اتاق به مشام میرسید. احساس نوعروسی رو داشتم که روز اول ازدواجش هست و مثل یه پروانه سبکبال بودم و از ذوق روی پنجه هام راه میرفتم… ساعت تازه ۱۱ بود و تا آخر شب کلی وقت داشتیم… نوشته: کص طلا واکنش ها : poria 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
poria ارسال شده در 12 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 12 ساعت قبل باباجی پدر شوهرم (پایانی) اون روز تا آخر شب فکر کنم چهار بار دیگه کردیم و هر بار هم آبش رو میریخت توی کصم و دوق میکردم از اینکه کصم پر از آب شده و کسی داشت منو میکرد که با تمام وجود منو تمنا میکرد و تمام بدنم رو لیس میزد و به کصم که میرسید اینقدر لیس میزد تا من ارضا میشدم و تمام بدنم به رعشه می افتاد،چیزی که توی اون زندگی کذایی تجربه نکردم!!! پدرشوهرم الان حکم ناجی من رو داشت و دیگه از لحاظ جنسی و شهوت در عذاب نبودم. دیگه از اون روز غذاهای مقوی براش درست میکردم و قرص های تقویتی براش گرفتم و بهش میدادم و با هم میرفتیم قدم میزدیم و پارک و پاساژ و خرید و اینا… و میومدیم خونه مستقیم میرفتیم توی حمام و اونجا یه دل سیر سکس میکردیم و اگر هم احمدرضا سر میرسید فکر میکرد باباش رو بردم حمام که اصولا هم سر نمیرسید! و تقریبا نبود و وقتایی هم که بود نعشه بود و یا خمار بود و خواب بود… یا گرسنه بود غذا میخواست و یا بخاطر یبوست ساعت ها توی توالت می نشست ازینرو حضور خاصی نداشت… من هم اون تایم ها پدرشوهرم رو تقویت می کردم تا جون داشته باشه بتونه حال متو جا بیاره. یکبار هم احمدرضا اومد گفت بریم روستا شون برای آخر هفته و سه تایی راه افتادیم و رفتیم و تا رسیدیم رفت پیش دوستای شیره ای خودش و گفت زنگ هم به من نزنید، فهمیدم نقشه داشته که تو دهاتشون برنامه شیره کشی دارن و بهتر ما😏 منم الکی یکم گریه زاری کردم که باباجی بیاد دلداریم بده و به این بهونه بچسبم بهش باباجی اومد بغلم کرد و گفت ناراحت نشو عزیزکم، من پیشت میمونم، رفتیم زیر پتو و کلی نوازشم کرد و دستش رسید به کصم دیگه داغ کردم و احساس کردم آب از کصم داره میریزه و مثل مار بهم میپیچیدیم. و خوابید زمین و گفت بیا بشین روی صورتم، وای داشتم رسما دیوونه میشدم دیگه، بارها ارضا شدم تا باز احساس کردم داره جیشم میگیره و بلند شدم و دیگه افتادم کف اتاق، دیگه وقتش بود اون بیاد روم و تا تونستم کیرش رو خوردم و بعد گذاشت توی کصم و فقط یه مدل منو به معنای واقعی کرد و همزمان هم سینه هام رو میخورد،زیر بغلم رو لیس میزد، گردنم رو و کیرشو میکشید بیرون و کصم رو به معنای واقعی ساکشن میکردو دوباره توش میکرد و مثب یه شیر نر تو کصم تلمبه میزد. آبش این بار که اوم انگار تا اعماق وجودم رفت و حس کردم انگار وارد روحم شد. خودمم همزمان ارضا شدم و چنان بغلش کردم که باز اشک شوق میریختم از حال خوبم… بغلش کرده بودم و ازش جدا نمیشدم تا پاشیدیم و خودمون رو مرتب کردیم و یه چیزی خوردیم و رفتیم توی روستا چرخیریم و باغ رفتیم و اونجا هم یه جای خلوت و با صفا گیر آوردیم و زیر درخت سیب نشستیم که یه جوی آب هم کنارش بود و پرنده هم پر نمیزد و باباجی دوباره دلش خواست انگار و دامنم رو داد بالا و منم شورت نمیپوشم رفت سراغ کصم و اینقدر کصم رو لیسید که دیگه مست شدمو منم یه کم کیرش رو خوردم و راستش کردم و جوری مشخص نباشه دامنم رو دورم انداختم و نشستم روی کیرش و از روبرو بغلش،کرده بودم و بالا پایین شدم تا ارضا شدیم باز و تمام کصم مملو بود از آب باباجی و من داشتم بهترین حس رو تجربه میکردم،مثل تازه عروس و داماد ها که دایم در حال کردن هستند ما هم دائم در حال سکس بودیم، درحالیکه من با شوهر خودم همچین حسی رو نداشتم و اون بخاطر خودارضایی و اعتیاد دیگه اونجور که باید بود نمیشد و نمیتونست بکنه منو. توی اون مدت که روستا بودیم بارها منو باباجی سکس های آتشین و خوبی داشتیم و احمدرضا از پیش دوستاش که میومد مثل جنازه میوفتاد و میخوابید و اگه پیش میومد دوتا تلمبه به کس منم میزد و ابش میومد یا نمیومد خوابش میبرد روم😐 منم پا میشدم میرفتم پیش باباش و تا صبح بهش کس میدادم و فقط تایمی که پریود بودم کس نمیدادم به باباجی، یعنی خودم دوست داشتم که منو بکنه ولی بابا میگفت خوب نیست الان بکنمت، خراب میشه اون نانازت. خلاصه ما از روستا برگشتیم و حال و احوالم یه جوری بود و فشارم نامیزون میشد و احساس غش و ضعف و اینا که با باباجی رفتیم دکتر و خانم دکتر گفت شما بارداری فکر کنم، آزمایش بده ببینم. چک کردیم و بله، من باردار بودم. هم خوشحال بودم هم شوکه شده بودم!!! نقشه ریختم چجوری برای احمدرضا جلسه توجیهی بزارم و اینا، که شب واقعا باز حالم بد شد و چپ شدم و گفتم امروزم با بابات رفتم سرم زدم واین حرفا و گفتم بیا منو ببر بیمارستانی درمانگاهی چیزی گفت حال ندارم منم جیغ و هوار و ننه من غریبم بازی درآوردم و رفتیم و همون سناریو اجرا شد و دکتر بهش گفت خانمت بارداره و کلی شوق و ذوق داشت و خوشحال و خندون اومد و منو بغل کرد و باباش رو بغل کرد و من داشتم سکته میکردم… اومدیم خونه و گفت یعنی کی حامله شدی، گفتم رفته بودیم روستا اومدی شب از پیش دوستات، نمیدونم مست بودی یا نعشه، همون شب کلی کردی و ریختی توش دیگه، حتما همون موقع شده… گفت آره، آره من نذر هم کرده بودم، نذر امامزاده عین علی زین علی و چندتا دیگه نذر راهپیمایی اربعین کردم که برم نذر کوفت و زهرمار… من داشتم می ترکیدم از خنده، و خودمو کنترل میکردم و گفتم عزیزم حاجتت رو داد اون عین علی و زین علی😂😂 دیگه گفت من میخوام شیره و تریاک رو ترک کنم و دیگه مصرف نکنم و برم کمپ و این حرفا… و کلی دیگه بهم می رسید و گفتم من که تنهام و کسی رو ندارم، نمیذارم بابات از اینجا بره و نگه میدارمش اینجا پیش خودم… احمد رضا رفت کمپ و من و باباجی دیگه کون برهنه تو خونه راه می رفتیم و عاشقانه با هم شب و روز میکردیم و همچنان به سکس ادمه میدادیم و حتی یه مدت که باباجی کیرش خوب سفت نمیشد بردمش دکتر اورولوژی و یه قرص داد بهش بنام ویزارسین که دیگه محشر شده بود و مثل اسب منو میکرد و همچنان آبش رو توی کس خالی میکرد و بعد از مدتی احمدرضا برگشت و خوب شده بود تا حدودی، و دکترم هم گفت دیگه سکس واژینال نکن و نمیتونستم چون خیلی بزرگ شده بود شکمم، و دوران بارداری رو طی میکردم تا تموم بشه و در انتها برای شوهرم یک برادر بدنیا آوردم دقیقا شبیه خودش👶 مو نمیزد با احمدرضا👌🏼 اگه استقبال کنید بازم براتون تعریف میکنم❤️ نوشته: کص طلا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده