poria ارسال شده در 15 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل سارای سکسی من - 1 سلام من حامد هستم و 33 سالمه و خانمم الهام 27 سالشه. من و خانومم خیلی همدیگه رو دوست داریم و هیچ مشکلی باهم نداریم اصلا به خیانت به همدیگه فکر نمیکنیم. یه خواهرزاده دارم به اسم سارا که 24 سالشه و متاهل هستش. من خیلی باهاش خوبم و دوستش دارم اما هیچ وقت بهش نظر نداشتم و اصلا به فکر هم خطور نکرده بود که یه روزی باهاش سکس داشته باشم. بریم سراغ اصل داستان. یه روز خانومم گفت خیلی وقته شمال نرفتیم. نظرت چیه یه سفر شمال بریم؟ گفتم عالیه. خلاصه قرار شد هفته بعد بریم. دو شب قبل از رفتنمون سارا با شوهرش اومده بودن خونمون و حرف شمال رفتن ما شد. من پیشنهاد دادم شما هم بیایید با هم بریم خوش میگذره. رضا شوهر سارا گفت من ماشینم خرابه فعلا راه دور نمیتونم برم. گفتم اشکال نداره با ماشین ما میریم مشکلی نیست که. اول رضا یکم بهونه آورد که کار دارم و نمیشه و اینا … که البته داشت تعارف میکرد تا اینکه سارا اصرار کرد به شوهرش و اونم قبول کرد و دو روز بعد راه افتادیم و رفتیم بندر انزلی. اونجا که رسیدیم یه ویلای دو خوابه اجاره کردیم و شب اول همه چیز به خیر و خوشی گذشت و فرداش رفتیم دریا و گشت و گذار و شب برگشتیم ویلا. بعد از شام و یکم صحبت و شوخی و اینا دیگه گفتیم بریم بخوابیم. رضا داشت فیلم میدید و تازه فیلم شروع شده بود که گفت اگه شما میخواهید بخوابید راحت باشید من الان میخوام این فیلم رو ببینم بعد میخوابم. خلاصه سارا رفت توی اتاق خودشون و من و الهام خانمم هم رفتیم اتاق خودمون. من هر بار که میرم شمال انقدر حشری میشم که دوست دارم هرشب سکس کنم. اون شب هم خیلی حشری بودم. از طرفی خوابم هر گرفته بود. به خانمم گفتم شروع کنیم که گفت رضا بیداره صدامونو میشنوه زشته. خلاصه صبر کردیم تا رضا بخوابه اما این فیلم لامصب تموم شدنی نبود انگار. از صدای تلویزیون که میومد میفهمیدیم که هنوز بیداره. کم کم خانمم خوابش برد و من هم دیگه حوصله ام سر رفت. گفتم به بهونه دستشویی برم به رضا یه تیکه بندازم شاید بره بخوابه دیگه. اومدم تو پذیرایی دیدم رضا تو پذیرایی تخت گرفته خوابیده. گفتم اگه بیدارش کنم که بلند شو برو تو اتاقتون بخواب که ممکنه دوباره یه ساعت دیگه بیدار بمونه. گفتم بذار برم دستشویی و برم کارمون رو که کردیم دوباره میام بیرون و به رضا میگم برو اتاقتون بخواب. خلاصه گیج خواب اما خیلی حشری بودم و از دستشویی که برگشتم رفتم سمت اتاق. حالا یه راهرو بوود که انتهای راهرو دوتا در بود. در سمت چپ اتاق ما بود و سمت راست اتاق سارا و رضا. من که خیلی خوابم میومد و حشریت هم از تمام وجودم می بارید در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل اتاق و از پشت به خانمم چسبیدم و سینه هاش رو یه کم مالیدم و یکی دوبار خانمم با دست خیلی یواش منو پس زد اما در گوشش یواش گفتم زود تمومش میکنم نگران نباش. تو تاریکی هیچی نمی دیدم فقط شلوارکم و شورتم رو باهم کشیدم پایین و شلوار خانمم رو هم تا زانو کشیدم پایین و از پشت بهش چسبیدم و یکم کیرم رو روی کسش مالیدم تا خیس بشه. بعد دو سه دقیقه سر کیرم رو داخل کردم و سینه اش رو گرفتم و چند تا بوسه از گردنش گرفتم و کم کم کیرم تا آخر رفت داخل و خیلی یواش و ریلکس شروع کردم به تلمبه زدن. و حس کردم آبم داره میاد. خانمم رو دمر خوابوندم و همون طور که کیرم داخل بود خودم هم روش خوابیدم و با چندتا تلمبه دیگه آبم اومد و با تمام توانم فشار داد و آبم رو داخل کوسش ریختم. آخه خانمم همیشه قرص میخوره و خودش هم دوست داره که توی کوسش بریزم اما این بار به محض اینکه آبم اومد داخل کسش. یهو گفت چرا ریختی تووووم؟ تعجب کردم گفتم مگه دیگه قرص نمیخوری؟ هر دو نفرمون داشتیم خیلی یواش و در حد درگوشی حرف میزدیم. گفت دیوونه من کی قرص خوردم تا حالا؟ گفتم الهام!!! مگه این چند ساله قرص نمیخوری؟ تا اسم الهام رو آوردم. گفت چی گفتی؟ و برگشت منو نگاه کرد اما چون اتاق کاملا تاریک بود هیچی معلوم نبود خیلی خیلی کم میشد همدیگه رو ببینیم. گفت تو کی هستی؟ گفتم الهام دیوونه شدی؟ گفت دایی تویی؟؟؟؟؟ من دیگه در حد سکته بودم. گفتم سارا توییی؟؟ گفت دایی این چه کاری بود کردی؟ بهش گفتم سارا تو توی اتاق ما چیکار میکنی؟ الهام کجاست؟ اونم به من میگفت دایی تو اومدی توی اتاق ما!!! من هم که از تعجب شاخ درآورده بودم سریع شلوارکم رو پوشیدم و از در اتاق بی سرو صدا اومدم بیرون نگاه کردم دیدم بله. من موقع ورودم به اتاق در رو اشتباهی باز کرده بودم. آخه هیکل خانمم و سارا هم خیلی شبیه بود از نظر اندازه و تپل بودنشون مغزم هنگ بود که قراره چه اتفاقی بیفته. نمیدونستم دست و پام رو گم کرده بودم. یه سرک به پذیرایی کشیدم دیدم رضا همچنان خوابه. دوباره رفتم داخل اتاق پیش سارا و گفتم سارا بخدا سوء تفاهم شده و هیچ عمدی در کار نبوده. سارا فقط گریه میکرد و میگفت دایی برو بیرون. هیچی نمیخوام بشنوم. هرچی التماسش کردم که سارا هر دوتامونو بدبخت نکن منم حالم اصلا خوب نیست دارم سکته میکنم اما نفهمیدم چی شده. خلاصه با گریه و التماس ازش قول گرفتم به کسی چیزی نگه و رفتم اتاق خودمون خوابیدم. البته خوابم که پرید و تا صبح بیدار بودم اما دراز کشیده بودم و فکر میکردم که اگر کسی بفهمه چی میشه؟ کی باور میکنه که اشتباه شده و عمدی نبوده؟ خلاصه صبح شد و همه بیدار شدن و منم خودم رو به خواب زدم و چند دقیقه بعد از اینکه الهام از اتاق رفت بیرون برگشت و صدام زد بیا بریم صبحونه. من که نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته گفتم سردرد دارم و صبحانه نمیخورم. الهام رفت و من مثلا دوباره خوابیدم که بعد از چند ثانیه دیدم در اتاق باز شد و سارا بود و با لبخند و مهربانی گفت دایی جون بیا صبحونه بخوریم دیگه. انگار اصلا اتفاقی نیفتاده. هیچ تغییری در رفتار سارا ندیدم. تعجب کرده بودم ولی خیلی خوشحال شدم و رفتم صبحونه رو خوردیم و یه روز دیگه هم بودیم شمال و برگشتیم. حدود دوماه گذشته بود از اون قضیه شمال رفتن که یه روز که داشتم از سرکار میرفتم خونه سارا بهم زنگ زد دایی میتونی قبل رفتن به خونتون بیایی اینجا یه کاری دارم باهات. قلبم گرفت گفتم خدایا این دختر عذاب وجدان گرفته حتما میخواد این قضیه رو بگه به بقیه. رفتم و بعد از پذیرایی سر حرف رو باز کرد و گفت دایی میشه بریم چند دقیقه توی اتاق پیش من بخوابی؟ گفتم چی؟؟؟؟ گفت چیز بدی گفتم؟ ببخشید!! گفتم نه خب منظورت چیه؟ گفت میدونی دایی راستشو بگم اون شب که شما اومدین اون کار رو کردین من اولش تعجب کردم آخه از یه چیزی فهمیدم که رضا نیست انگار اما اینقدر حشری شدم که اصلا برام نبود اون لحظه و بعدش فهمیدم که شما هستید. راستش دایی من توی این دو سالی که ازدواج کردم با رضا هیچ وقت این اندازه خوشی رو تجربه نکرده بودم. سرش پایین بود و حرف میزد. گفتم چرا مگه رضا چشه؟ گفت چیزی نیست فقط چیزش خیلی کوچیکتر از شماست. گفتم چند سانته مگه؟ من یکم آدم پررویی هستم به همین دلیل راحت تر حرف میزدم. گفت نمیدونم فقط میدونم که حدودا نصف اندازه شما. و وقتی باهم هستیم فکر میکنم فقط داره خودش رو به من میماله. یکم فکر کردم از طرفی نمیخواستم به زنم خیانت کنم. خب اون شب که اتفاقی و سوء تفاهم بودم اما الان اگه میکردم انتخاب خودم بود اما از طرفی خودم رو مدیون سارا میدونستم و دلم براش میسوخت و بالاخره بعد از چند دقیقه فکر کردن تصمیم گرفتم قبول کنم و دستش رو گرفتم و بردمش داخل اتاقشون و لختش کردم و خودم هم لخت شدم و گفتم برام بخورش. شروع کرد به خوردن دیدم چه حرفه ای کیرمو میخوره گاهی ته حلقی میزد بر خلاف الهام که فقط سر کیرم رو میخورد. هیچی نگفتم و شروع کردیم و خوابوندمش الحق خیلی بدن نازی داشت و قبل کردن میترسیدم ارضا بشم. به پشت خوابید و منم رفتم وسط پاهاش و کیرم رو گذاشتم داخل کوسش و چه لذتی داشت که اصلا قابل وصف نیست از همدیگه لب میگرفتیم و سینه هاش رو میخوردم و گاهی تند تند و گاهی آرام تلمبه میزدم. بعد چند دقیقه خواستم در بیارم گفتم کجا بریزم که گفت بریز داخل. تازه یادم اومد که اون روز چرا سارا قرص نخورد؟ منم تا آخر آبم رو داخل کوسش خالی کردم. بعد که کنار خوابیده بودم گفتم اون شب که شمال اون اتفاق افتاد بعدش قرص اورژانسی چیزی نخوردی؟ گفت نه. گفتم چرا خب؟ گفت یادم رفت. گفتم الان چرا گفتی بریزم داخل؟ گفت چون الان حامله هستم. گفتم دروغ میگی؟ گفت نه به خدا دایی حامله هستم و بچه هم برای همون شب هستش. ولی از شمال که برگشتیم سه چهار روز بعد که یادم اومد قرص نخوردم با رضا سکس کردیم و مجبورش کردم بریزه داخل. اما میدونم بچه مال شماست دایی. گفتم چرا این کار رو کردی؟ گفت آخه از اون شب عاشقت شدم دایی و دوست داشتم بچه ام شبیه شما بشه. یکم اعصابم خورد شد ولی سارا آرومم کرد و گفت دایی حال داری بازم؟ گفتم رضا کی میاد؟ گفت ساعت 10 شب میاد. الان تازه ساعت 4 عصر هستش. خلاصه شروع کردم دوباره دمر خوابوندمش و گذاشتم توی کوسش چه کوسی داشت چه کونی داشت. چشمم به سوراخ کونش افتاد دیدم قبلا داده کاملا معلوم بود زیاد هم داده. گفتم رضا از عقب هم میکنه؟ گفت نه اما اگه میخوای بکن دایی جوووونم. منم کیرم رو از کوسش درآوردم و گذاشتم داخل کونش دیدم با یکم فشار رفت داخل و فقط یه آیییی ریز گفت و هیچ دردی احساس نکرد اما خداییی خیلی حال داد از کون کردنش و این بار هم آبم رو داخل کونش خالی کردم. ازش پرسیدم تا حالا از کون دادی؟ اول گفت نه. بعد گفت آره راستشو بگم دایی؟؟؟؟ گفتم آره راستشو بگو. گفت قبل از ازدواجم دوست پسر زیاد داشتم و به همشون از کون دادم و از کون دادن هم لذت میبرم. گفتم مگه چقدر کردنت از کون که اصلا هیچ دردی حس نکردی؟ گفت میدونی دایی راستشو بگم الان هم یکی هست که همیشه منو از کون میکنه … گفتم رضا که میگی از کون نمیکنه!!! گفت رضا نه … داداش رضا … گفتم جریان داداش رضا دیگه چیه که شروع کرد تعریف کردن … ادامه اش رو به زودی می نویسم چون خیلی طولانی شد. نوشته: حامد لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده