mame85 ارسال شده در 18 بهمن اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن نیاز همسرم به سکس - 1 ترجمه این نوشته بخش اول از ترجمه یک داستان خارجی ۵۰۰ صفحه ای است. اسامی شخصیتها و مکانها تغییر داده شده و برخی از اتفاقات و شخصیتهای فرعی داستان حذف شده اند. فقط در صورت استقبال خوانندگان در چند فصل ترجمه خواهد شد. اون رو پنجشنبه من و همسرم نازنین به جشن نامزدی همکارم دعوت شده بودیم. در واقع یه پارتی با رقص و موزیک توی یه باغ زیبا بود که خیلی هم خوش گذشت. شهری که همکارم اونجا زندگی می کرد و مراسم نامزدی هم همونجا برگزار می شد سه ساعتی با تهران فاصله داشت. به جز ما شهره همکارم هم دعوت بود که قرار بود با شوهرش بهرام بیاد. رابطه من و شهره در شرکت همیشه خوب بود و نازنین همسرم رو هم می شناخت. هر دو ما، از مهندسین با سابقه و از سهامداران اصلی یک شرکت خصوصی با بیش از ۱۰۰ نفر پرسنل بودیم. در محل کار همیشه براش احترام قائل بودم و با وجود اینکه معمولاً در شرکت با همه بگو بخند داشت و لباس های راحت می پوشید هیچوقت فکر اینکه لمسش کنم از ذهنم هم نگذشته بود. چون با شهره خیلی خودمانی بودم قرار شد بجای دو تا ماشین چهار نفری با شاسی بلند جدید من که ۱۰ روز پیش خریده بودمش بریم. دو تا بچه هامون رو پیش پدر و مادر خودم گذاشته بودیم. من و همسرم هر دو تک فرزند هستیم و هم خانواده خودم و هم پدر و مادر نازنین که ساکن تهران هستند از اینکه هر چند وقت یکبار پذیرای نوه ها شون باشند استقبال می کنند. وضع مالی خانواده خودم و خانواده نازنین خوب بود. در همون شروع کارم پدرم مبلغ قابل توجهی بابت خرید سهام شرکت دوستش پرداخت کرده بود تا از نظر درآمد و کار دغدغه ای نداشته باشم. شهره و بهرام هنوز بچه دار نشده بودند و این موضوع باعث می شد که احساس کنم شهره گه گاهی به من حسادت می کنه. روز آفتابی زیبایی بود. هوا گرم و اواسط تابستان بود. ماشین جدید خصوصاٌ صندلی عقبش که شهره و همسرش اونجا نشسته بودن خیلی جادار و راحت بود و تقریباْ اولین مسیر طولانی بود با این ماشین می رفتم. این اولین بار بود که همسر شهره را می دیدم. مرد خوش هیکلی بود و به نظر ورزشکار می رسید. شهره می گفت که شوهرش توی کار واردات و صادرات هست و هر ماه چند روزی باید در دفتر ترکیه شرکتشون باشه. به تازگی هم اونجا یک ویلا خریده بودند. دخترها از من و بهرام اجازه گرفته بودن که در این روز آفتابی و گرم لباس راحت بپوشند. شهره یک پیراهن سبک تابستانی که دامنش تا روی زانو بود و نازنین دامن و شومیز پوشیده بود. موهای زیبا و بلند نازنین که به رنگ شرابی بود روی دوشش ریخته بود و در مسیر رفت که کنارم نشسته بود هر از گاهی نگاهش می کردم و از اینکه همسری به این زیبایی دارم لذت می بردم. بعد از ظهر به محل جشن رسیدیم. اونجا زیر درختان باغ میز های پذیرایی آماده شده بود. دی جی از بعد از ظهر تا دیر وقت شب در حال پخش موزیک هایی بود که ناخودآگاه آدم رو به سمت میدون وسط باغ که برای رقص مهمانها تدارک دیده شده بود می کشید. نازنین و شهره خیلی رقصیدند. من و بهرام هم تا حد ممکن اونها رو همراهی کردیم. چندین نوع نوشیدنی الکلی به ما تعارف شد که من با توجه به اینکه قصد داشتم شب رانندگی کنم تا برگردیم تهران لب نزدم. اما شهره به نازنین چندین بار تعارف کرد و اون هم هر دفعه بعد از اینکه با نگاه اجازه من رو می گرفت می نوشید. به این ترتیب، موقعی که مراسم در حال تمام شدن بود و ما بعد از خداحافظی به سمت ماشین می رفتیم، هر سه تا مسافرم حسابی مست بودند و با سرخوشی، با هر شوخی کوچکی قهقهه میزدند. نازنین به زحمت روی پاهاش راه می رفت و موقعی که من ماشین رو از پارک درآوردم و رفتم که سوارشون کنم یه دفعه شهره، نازنین رو که تلو تلو می خورد رو در صندلی عقب پیش شوهرش سوار کرد و بعد در جلو رو باز کرد و کنار من نشست. من از این حرکت شهره یکه خوردم. دوست داشتم نازنین کنار خودم بشینه. اما چون به نظر می رسید که شهره کمتر از بهرام و نازنین مسته و بهتر میتونه بیدار بمونه و سه ساعت رانندگی در پیش داشتم به نظرم رسید همراه بهتری برای رانندگی در این شب تاریک هست. با اون حال و روز نازنین انتظار داشتم به محض نشستن توی ماشین رو صندلی خوابش ببره. در یک ساعت اول سفر برگشت، گه گاه شهره با من صحبت می کرد. کم کم احساس کردم در حین صحبت به من نزدیک تر میشه و شونه اش رو به من میماله. وارد اتوبان شدیم و سرعتمون هم بیشتر شد در حالی که با سرعت در حال حرکت بودیم شهره یک دست رو روی شونه ام گذاشت و شروع به ماساژ دادنم کرد. آهسته و زمزمه وار از اینکه با وجود خستگی زحمت رسوندن اونها با من بود تشکر می کرد. بعد دست دیگرش رو احساس کردم که از بازوی راست تا روی پاهام رو نوازش کرد. من این رو به حساب مستی شهره گذاشتم و سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم. کمی نگران بودم شوهرش متوجه این رفتار غیر معمول شهره بشه و فکر ناجوری در مورد ما به سرش بزنه . بنابراین از آینه به صندلی عقب نگاه کردم. هوا کاملاْ تاریک بود اما نور چراغ وسط اتوبان قدری صندلی عقب رو روشن کرده بود. آینه رو تنظیم کردم تا دید بهتری داشته باشم. یک دفعه به قسمتی از اتوبان رسیدیم که چراغ ها پرنور تر بودند. وقتی دوباره به عقب نگاه کردم از چیزی که دیدم وحشت کردم. بهرام خودش رو به نازنین نزدیک کرده ، دستش رو روی شونه هاش انداخته همسرم رو که به نظر خواب می رسید در آغوش گرفته بود. متوجه شدم دست شهره روی پام بی حرکت موند و بعد از یک دقیقه کم کم به سمت بالاتر رفت. من با تعجب به صورت شهره نگاه کردم و اون در پاسخ به نگاهم لبخندی زد و در حالی که مستقیم تو چشمهام نگاه می کرد شروع به مالیدن کیرم از روی شلوار کرد. هیچ صدایی از صندلی عقب شنیده نمی شد. با احساس گناه از این حرکت شهره به آینه نگاه کردم تا ببینم اون پشت چه خبره. بهرام زن خسته و خواب آلودم رو توی بغلش گرفته دستش در حال مالیدن پای نازنین بود. یک دفعه متوجه شدم نازنین از خواب پرید و دست بهرام رو خندکنان و آروم انگار که خجالت کشیده کنار زد و سعی کرد ازش فاصله بگیره. اما بهرام به این آسونی اهل کنار کشیدن نبود ، چند لحظه صبر کرد و دوباره دستش رو روی دامن و زانوی لخت نازنین کشید. زنم دوباره با خنده دستش رو پس زد اما دست بهرام این بار پهلوهاش رو غلغلک داد و پاهاش رو گرفت و این بار دستش رو داخل رونش کشید. صدای خنده ریز ریز هر دوتاشون توی ماشین پیچیده بود . همینطور که بهرام نازنین رو قلقلک می داد و به این بهانه همه جاشو می مالید ، شهره هم دستش رو از روی شلوار روی کیرم می کشید و هر لحظه بیشتر و بیشتر تحریکم می کرد. به نظرم مسخره رسید که به شوخی بهرام با نازنین در حالی که شهره با من ور میرفت اعتراض کنم. اون دوتا بعد از اون پارتی و الکلی که خورده بودن فقط داشتند قدری شوخی و خنده می کردند. پس بی خیال شدم ، نگاهم رو به جاده برگردوندم و سعی کردم روی رانندگی تمرکز کنم. بعد از گذشت چند دقیقه دوباره به آینه نگاه کردم این بار دیدم توی اون تاریک و روشنایی بهرام سر نازنین رو به سمت خودش برگردانده و سعی می کنه لبهاش رو ببوسه. صدای نازنین رو شنیدم که خیلی آروم بهش میگه: بسه! نه! و همزمان تلاش کرد به عقب هلش بده. من دوباره سعی کردم روی رانندگی تمرکز کنم و به آینه نگاه نکنم. به نظر نمی رسید شهره از اتفاق هایی که بین اون دوتا می افتاد بی خبر باشه. وقتی بهش نگاه کردم دوباره به من لبخند زد و محکم تر کیرم رو مالید. در این بین از اینکه نازنین در وضعیتی نبود که ببینه شهره داره برام چیکار میکنه خوشحال بودم. با عذاب وجدان دوباره به آینه نگاه کردم. متوجه شدم که مقاومت نازنین ضعیف شده و بهرام تقریباً موفق شده لبهای نازنین رو روی لبهای خودش قرار بده. سعی کردم برگردم به سمتشون و اعتراض کنم. اما بلافاصله شهره همینطور که همچنان کیرم رو مالش میداد با کشیدن من به سمت خودش لبهاش رو روی لبهای من گذاشت و منو محکم بوسید و اینطوری ساکتم کرد. ماشین من قدری از مسیرش منحرف شد. ماشین کناری بوق زد و من لاین عوض کردم و سرعتم رو کمتر کردم تا از من سبقت بگیره. خدای من. نزدیک بود اتفاقی برامون بافته. لازم بود بیشتر به رانندگی دقت کنم. وقتی شهره متوجه نگرانی من شد چند دقیقه دست از مالش دادنم کشید هر چند دستش رو از اونجا برنداشت. چند کیلومتر با دقت رانندگی کردم و سخت تلاش کردم که تمام تمرکزم روی جاده باشه و اصلاْ در مورد اتفاقهایی که در صندلی عقب ممکنه در حال رخ دادن باشه فکر نکنم. اما دوباره نتونستم مقاومت کنم و به آینه نگاه کردم. با وحشت دیدم که بهرام موفق شده دامن نازنین رو بالا بکشه و با دستهاش بخش داخلی رونش رو نوازش کنه. اون سعی می کرد اعتراض ها ناخودآگاه نازنین رو که ضعیف و ضعیف تر می شد رو نادیده بگیره و کارش رو پیش ببره. صورت نازنین شاید به دلیل مستی و شاید به علت مالش های بهرام روی پوست لخت پاهاش خیلی برافروخته به نظر می رسید و دیگه نمی خندید. نزدیک بود که برگردم و جلو ادامه کار بهرام رو بگیرم که شهره جلوتر اومد ُ کمربندم رو باز کرد و زیپ شلوارم رو به پایین کشید. بعد دستش رو توی شلوارم برد و کیر لختم رو توی دستش گرفت. خم شد و توی گوشم گفت: -ولشون کن! بگذار برای خودشون یه کمی خوش بگذرونن! سعی کردم با کم کردن سرعت ماشین همچنان به حرکت در مسیر ادامه بدم. شهره هم محکم کیرم رو توی دستش گرفته بود و آهسته تکونش می داد. با مالش های اون هر بار پارچه شلوار به کیرم برخورد می کرد و تا حدی که دردناک شد. لازم بود قدری آزادتر بشم. شهره اینو فهمید. دستش رو روی دو طرف شلوارم گذاشت و من هم با بلند کردن خودم از روی صندلی بهش اجازه دادم شلوارم رو تا روی زانوهام به پایین بکشه. حالا براش مالوندن کیر لختم آسون تر شده بود. از پایین به بالا دستش رو روی اون می کشید و با نوکش بازی می کرد. از صندلی عقب صدای آهسته و مبهمی شنیده می شد. دوباره به آینه نگاه کردم و زنم رو در حالی دیدم که دامنش تا اونجا بالا رفته بود که شورت سفیدش کاملاْ دیده می شد. دستش رو کمر بهرام بود و به ظاهر در برابر پیشروی بهرام مقاومت می کرد. چند لحظه بعد معلوم شد که این مقاومت تاثیری نداره چون دوباره بهرام صورتش رو جلو آورد و درست جلوی چشمهام لبهای نازنین رو بوسید و بوسید. مطمئن بودم کمی قبل از اینکه بهرام لای پاهاش رو لمس کنه نازنین فریاد بلندی میزنه و نمی گذاره بهرام کارش رو ادامه بده. اما با کمال تعجب این اتفاق نیافتاد. شاید الکل اون رو شل تر از اونی کرده بود که من فکر می کردم. در همین حال در صندلی جلو اتفاقی افتاد که توجه من رو از نازنین منحرف کرد. درست در کنار من شهره آهسته آهسته در حالی که تو چشمهام نگاه میکرد دامن پیراهنش رو به بالا کشید. دست راستم رو گرفت و اون رو روی پاهاش گذاشت. این همون کاری بود که شوهرش در صندلی عقب با نازنین انجام داده بود. شهره همونطور که کیرم رو توی دستهاش گرفته بود پاهاش رو بازتر کرد و دست مشتاقم رو بالاتر برد تا انگشتام شورت خیسش رو لمس کنه. خدای من! چه اتفاقی داره میافته؟ صداهای آهسته بیشتری از صندلی عقب به گوشم رسید و می شد حدس زد که اونجا کار قدری جلو تر رفته. در حالی که دستهام از روی شورت شهره کسش رو لمس می کرد به آینه نگاه کردم. اونجا بهرام جلو چشمهام دونه دونه دکمه های شومیز نازنین رو باز کرد، سوتین اون رو بالا کشید تا دو تا سینه هاش کامل نمایان شدند. زن من، از شدت بی حال شدن دیگه مقاومت جدی در برابر کارهای بهرام نشون نمی داد، با ناله های ضعیفی که از دهانش خارج میشد بهش اجازه داد که جلوی چشمهای من نوک سینه هاش رو بماله تا سفت و برانگیخته بشن. نفس های نازنین عمیق شده بود و سینه اش با هر بار دم و بازدمش بالا و پایین میرفت. رانندگی در این حال سخت ترین کار دنیا بود. وقتی این صحنه ها جلو چشمهام اتفاق می افتد در لاین کندرو تر اتوبان با سرعت کمتر از ماشین های دیگه حرکت می کردم و یک چشمم همچنان به جاده بود. یک دفعه متوجه شدم نازنین سرش رو بلند کرده و از داخل آینه به من خیره شده. چند لحظه ای نگاهمون به هم قفل شد. بعد اون چشمهاش رو بست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. به شهره نگاه کردم لبخند اون نشون میداد که کاملاً از اتفاقاتی که در صندلی عقب داره اتفاق میفته آگاه هست. بعد شهره کمرش رو بلند کرد و شورتش رو تا روی زانوهاش پایین کشید. دوباره پاهاش رو باز کرد ، دستم رو گرفت و این بار اون رو روی کس لخت و خیسش گذاشت. موهای کسش نرم و از آب شهوتش خیس بودند. لبهای کسش رو با دستم از هم باز کردم و سعی کردم کمی انگشت میانی خودم رو وارد اون شکاف کنم. شهره بلافاصله آههههی کشید و همزمان کیرم رو با دستش فشرد. بوی برانگیختگی کس شهره توی ماشین پیچیده بود و صدای انگشتهام که کس خیسش رو می مالید به راحتی در ماشین شنیده می شد و حتماً بهرام هم تا حالا متوجه این صدا شده بود. شهره آهسته آه می کشید. یک دقیقه دیگه دوباره به آینه نگاه کردم. به نظر می رسید اون پشت هم پیشرفت کارها به سطح جدیدی رسیده. پاهای نازنین حالا از هم باز شده و تمام رون خوشگل و شورتش رو به نمایش گذاشته بود. بهرام در حالی که دهانش روی نوک سینه های نازنین بود بین پاهاش رو می مالید. هنوز می تونستم در برابر کارهای بهرام مقاومت خفیفی رو از نازنین ببینم و گاهی با دستهاش سعی می کرد اون رو از خوردن سینه هاش باز بداره. اما مشخص بود که لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر تحریک می شه و بنابراین مقاومتش هم کمتر میشه. با وجود اینکه نازنین خیلی تلاش می کرد که صدایی ازش به گوش من نرسه اما میتوانستم صدای ناله های آهسته اون رو بشنوم. شهره با مهارت با کیر من ور میرفت تا من رو در مرز ارضا شدن نگه داره اما ارضا نشم. پاهای شهره تا حد ممکن از هم باز بود و دو تا انگشتم توی کسش می چرخید و با یک انگشتم هم کلیتوریسش رو می مالیدم. با نگاه دوباره به آینه دیدم بهرام دامن نازنین تا روی شکمش بالا برده و پاهاش کاملاً لخت هست. بعد با بیچارگی دیدم دستش رو روی دو طرف شورت نازنین گرفته و ازش می خواد که کمی خودش رو بالا بگیره تا بتونه اون در بیاره. نازنین سرش رو به نشانه مخالفت تکون داد و شنیدم که با صدای بلند گفت: نه. دیگه بسه! و دیدم با دستهاش سعی کرد دست بهرام رو از کمرش برداره. با این حرکت نازنین نفسی به راحتی کشیدم و خوشحال شدم. امیدوار بودم و انتظار داشتم که کار اون دو تا همین جا تموم بشه. اما معلوم بود بهرام قصد نداره به این زودی تسلیم بشه. کنار من شهره سعی می کرد پاهاش رو هر چه بیشتر از هم باز کنه اما شورتش که روی زانوهاش بود مانع می شد. او به جلو خم شد و با کمی تلاش شورتش رو کامل در آورد و پاهاش رو تا آخر از هم باز کرد و با این کارش به من اجازه داد دسترسی کاملتری به همه جای کس خیسش داشته باشم. عمیقاْ احساس می کردم که همین حالا باید ماشین رو کنار بزنم و پارک کنم. دیگه اجازه ندم شهره و بهرام کارشون رو ادامه بدن و زنم رو از دست این مرد نجات بدم. اما هیچ توقفگاهی در نزدیکی نبود و میدونستم توقف در اتوبان اون هم شب، کار خطرناکی هست. فهمیدم باید صبر کنم و ببینم کارها چطور پیش میره. روی رانندگی هم بیشتر تمرکز کنم. انگشتهام حالا تا آخر توی کس شهره بود. دوباره توی آینه نگاه کردم و دیدم یک دست بهرام روی شورت نازنین هست و لبهاش روی لبهای اون قرار داره و با دست دیگش سینه های لختش رو می ماله. بعد از چیزی که در صندلی عقب احساس عجیبی به من دست داد. نگاهم از آینه برگردوندم و به جاده نگاه کردم. «کاملاً معلوم بود که شورت زنم کاملاً خیس هست» بهرام از دیدن اینکه مقاومت نازنین کمتر شده لبخندی می زد. دوباره دستش رو دو طرف شورت نازنین گرفت و واضح شنیدم که بهش گفت خودت رو بلند کن. و این بار نازنین هر آنچه بهرام بهش گفت رو انجام داد و کونش رو از روی صندلی بلند کرد و بهرام سریع شورتش رو به زیر کشید. همین که شورت نازنین از زیر کونش رد شد انگار که به خودش اومده باشه دوباره از این کارش پشیمون شد و با دستش سعی کرد نذاره شورتش رو پایین تر بره. اما بهرام توجهی نکرد و اون رو اول تا روی زانوهای نازنین پایین آورد و بعد پایین تر برد و کامل از پاش در آورد. حالا از کمر به پایین زنم لخت روی صندلی عقب کنار بهرام نشسته بود. میتونستم لبخند پیروزی که روی لبهای بهرام نشسته بود رو ببینم. بعد اون دستش رو دراز کرد و پیروزمندانه ، مثل یک غنیمت جنگی شورت نازنین رو روی صندلی جلو و روی پاهای شهره انداخت. شهره خنده ریزی کرد و به عقب برگشت. به نظر می رسید از اینکه شوهرش تونسته کارش رو با نازنین تا به اینجا پیش ببره احساس غرور می کنه. بعد با تعجب دیدم شهره شورت نازنین رو برداشت و اون رو دور کیرم من پیچید و به مالیدن اون ادامه داد. اینطور به نظر می رسید که هیچ مشکلی با کارهایی که شوهرش با زنم انجام میده نداره. به نظر می رسید بهرام موفق شده نازنین رو تسلیم خودش کنه اما من هنوز امیدوار بودم همسر من اجازه نده اون بیشتر از این پیش بره. اون از این کارهای بهرام به نظرم گیج شده بود. نازنین اون پشت در حالی که به شدت برانگیخته و سینه هاش در معرض دید بود روی صندلی در کنار بهرام لم داده بود و دامنش تا روی شکمش بالا کشیده شده بود. و از کمر به پایین کاملاً لخت بود. در این زمان شوهر شهره شلوار و شورتش رو از پاهای خودش درآورد و با این کارش کیر خیلی بزرگ ، ضخیم و سفتش رو به نمایش گذاشت. با دیدن این صحنه من آب دهنم رو قورت دادم و با خودم گفتم اگه همین الان کاری نکنم زنم رو با همین کیرش می کنه. اون در حالی که کیرش رو توی دستش گرفته بود به سمت نازنین رفت. خوشبختانه دیدم زنم سرش را به شدت به علامت مخالفت تکون داد و واضح و بلند گفت: = نه! بیشتر نه! نمی تونم این کار رو بکنم! و بعد دو تا پاهای بلند و خوشگلش رو که از هم باز بود کاملاً به هم چسبوند. چشمهام بطور پیوسته با آینه دوخته شده بود تا ببینم در صندلی عقب چه اتفاقی میافته. خوشبختانه اتوبان خلوت و بود و معجزه شد که اتفاقی برامون نیافتاد. وقتی بهرام متوجه مقاومت نازنین شد دوباره مشغول بوسیدن لبها و مالیدن سینه و لای پاهاش شد. با توجه به صداهایی که از نازنین در می اومد به نظر می رسید که بهرام توی کارش موفق شده چون لحظه به لحظه مقاومت نازنین کمتر و کمتر می شد. وقتی مالش های شهره روی کیر من به نهایت رسید از آینه دیدم که بهرام هم داره سعی میکنه خودش رو به بین پاهای نازنین برسونه. بعد از چندین تلاش ناموفق سر آخر اون موفق شد که پاهای نازنین رو از هم باز کنه و دستش رو بطور کامل لای پاهاش ببره. اون موقع بود که من یک آه ه ه ه ه طولانی ولی آهسته از که معلوم بود ناخود آگاه از دهان نازنین خارج شده رو شنیدم و فهمیدم که انگشتهای بهرام بالاخره کسش رو لمس کرده. شهره هم حتماً این صدا رو شنیده بود. چون برگشت به عقب نگاهی انداخت و بعد از اینکه دید چه اتفاقی افتاده لبخند رضایت صورتش رو پر کرد. آه و ناله نازنین ادامه پیدا کرد و من دیدم چطور انگشتهای بهرام کس زنم رو همانطور که من کس شهره رو می مالیدم می ماله و وقتی شنیدم نازنین یک دفعه آه بلندی کشید حدس زدم بهرام کلیتوریسش رو پیدا کرده و داره به اونجا حال میده. چشمهای نازنین دوباره توی آینه به من دوخته شد. سینه هاش از شدت برانگیختگی سریع بالا پایین می رفت و تغییر رنگ داده بود و در صورتش ترس رو میشد دید. اون الان نیاز داره که من دخالت کنم؟ اختیارش رو از دست داده؟ دیگه کنترلی رو رفتارش نداره؟ یک دفعه دیدم همانطور که به من خیره شده بود، چشمهاش گشاد شد و دوباره آه ه ه کشید. بعد احساس کردم گریه ش گرفت و لبش رو گزید. اون لحظه فهمیدم که حالا حداقل یکی از انگشتهای بهرام توی کس زنم فرو رفته. نازنین نگاهش رو از من برگرداند و به زمین دوخت. بعد چشمهاش رو بست و سرش رو دوباره روی پشتی صندلی گذاشت و بدون مقاومت خودش رو به دست اون مرد سپرد. میتونستم ببینم که بهرام کنترل کامل زنم رو بدست گرفته. شاید اگه من مرد قوی تری بودم. میتونستم جلوی آنها بایستم و نمی تونم توضیح بدم چرا این کارو نکردم. شاید از اینکه زنم توی بغل مرد دیگری بود تحریک شده بودم. شاید وقتی شهره کیرم رو توی دستش گرفت عقلم رو از دست دادم. همه چیزی که میدونم اینه که من در حالی که زنی کیرم رو دستش گرفته بود و انگشت من توی کسش بود تماشا کردم که اون مرد چطور نجابت و وفاداری رو از زنم می گیره. وقتی بهرام پاهای زنم رو بیشتر از هم باز کرد نازنین ناتوان از اینکه بتونه بیشتر در برابرش مقاومت کنه ناله ای سر داد. بعد بهرام پاهای نازنین رو کشید و او را چرخاند تا پشتش کاملاً روی صندلی عقب قرار گرفت. دوباره پاهاش رو کاملاً از با دستهاش از هم باز کرد و خودش رو روی نازنین کشید تا کیر بلندش روبروی کس خیس نازنین قرار بگیره. همانطور که من احمقانه نگاه می کردم صدای آه ه ه سکسی نازنین به گوشم رسید که نشونه این بود که کیر بهرام رو که لای لبهای کس خیسش مالیده می شه رو احساس کرده. نازنین دوباره سرش رو برگردوند و در حالی که کیر اون مرد رو در ورودی کسش احساس میکرد مستقیم به چشمهای من نگاه کرد. صورتش آرام و چشمهاش از شدت تحریک شدن شهلا شده بود. لبش کمی از هم باز و نفس نفس می زد. آیا اون با نگاهش از من میخواست که دخالت کنم؟ اون لحظه میتونستم نجابت همسرم رو حفظ کنم؟اصلاً تمایل به اینکار داشتم؟ سعی کردم به چشمهاش نگاه نکنم و در عوض به کسش و کیر گنده ای که داشت داخلش فرو می رفت خیره بشم. کاملاً خودم رو در مقابل این صحنه ناتوان حس می کردم. در حدی که حتی صدایی هم از من در نیامد . در همین حال دیدم که کیر بهرام کم کم توی کس نازنین فرو رفت و ناپدید شد. صدای ناله بلند نازنین در ماشین پیچید. کیر بهرام الان داخل بدنش بود. مثل یک صحنه آهسته از فیلم سینمایی دیدم که چطور لبهای کسش در اثر فشار کیر بهرام از هم باز شد وقتی که بهرام کیر کلفتش رو تا انتها توی کس همسرم فرو کرد. دیگه از این لحظه به بعد نازنین هیچ واکنش و مقاومتی در برابر بهرام نداشت. بهرام کیرش رو کمی بیرون کشید و دوباره فرو کرد نازنین دوباره نالید و زانوهاش رو بالا آورد و پاهاش رو تا جایی که ممکن بود و صندلی ماشین بهش اجازه می داد از هم باز کرد. دردی در سینه ام پیچید و انگار خونم یخ زد. تمام شد. زنم به پشت با پاهای باز شده از هم خوابیده بود و بهرام بین اون پاها کیر کلفتش رو تا آخر توی کس زنم فرو کرده بود. تماشا می کردم چطور یه مرد دیگه زنم رو می کنه. چشمهام به سختی جاده را می دید. توی کسش تلمبه های کوتاه و عمیق می زد و کیرش که به سختی دیده میشد از آب کس زنم در نوری که می درخشید. صدای کردن کس زنم در ماشین پیچیده بود. تاپ تاپ تاپ تاپ انگار من مسحور شده بودم. میدیدم چطور کمر یه مرد دیگه روی زنم بالا و پایین میره. شهره سرش رو برگردونده بود و با دقت به اتفاقاتی که در صندلی عقب می افتاد نگاه می کرد. صورت اون هم از فرط تحریک شدن برق می زد. وقتی میدید شوهرش بین پاهای یه زن دیگه است و اونو می کنه. تمام مدت چشم نازنین وقتی داشت کرده میشد به من دوخته شده و ناله هاش بطور مداوم بلند تر و بلندتر می شد به تدریج و با هر ضربه. روشن بود که شهره از صحنه ای که می دید لذت می برد چون برای مدتی فراموش کرد کیرم رو بماله. بهرام سرعت کردنش رو زیاد کرد و من فهمیدم به زودی ارضا میشه. با وجود شرایط عجیبی که داشتیم در اون میان فکر اینکه ممکنه نازنین از بهرام حامله بشه از ذهنم گذشت. نازنین از قرص جلوگیری از حاملگی استفاده نمی کرد. از روی ضربه ها معلوم بود قصد نداره کیرش رو وقتی ارضا شد بیرون بکشه. مشخص بود می خواد ته کس نازنین ارضا بشه و آبش رو همون جا بریزه. نازنین هم که کاملاً کنترلش رو از دست داده خودش رو کاملاً به اون مرد تسلیم کرده بود. بهرام صورت نازنین رو به سمت خودش برگردوند و لبهاش رو بوسید. در اون لحظه همه احساس نازنین روی ضربه هایی که کیر اون مرد به بدنش وارد می کنه و اون رو به سمت یه ارگاسم کامل می کشوند متمرکز شده بود. چیزی من رو از اینکه دخالت کنم باز می داشت. میدونستم یک مرد دیگه نزدیک بود آب کمرش رو توی رحم زنم خالی کنه اما هنوز قادر به مقاومت و جلوگیری از این کار نبودم. هر دو اونها به سرعت به ارگاسمشون نزدیک می شدند. تلمبه های بهرام سریعتر و سریعتر شد تا سرانجام ناله بلندی سر داد و خودش رو برای آخرین بار به کس نازنین فشرد و شروع به ریختن آب کمرش کرد. این کارش باعث شد زنم هم همزمان به ارگاسم برسه. زیر بهرام نازنین آه بلندی سر داد وقتی آب منی اون مرد به بدنش سرازیر شد. پاهاش به پشت کمر بهرام قفل شد و هنگامی که موج ارگاسم عضلاتش رو سفت کرد دستهاش کمر اون رو گرفت و هرچه بیشتر به خودش فشرد. صورت شهره که راضی و خوشحال به نظر می رسید به سمت من برگشت. حرکت دستهاش رو همون طور که شورت نازنین دور کیرم پیچیده شده بود رو بیشتر و بیشتر کرد تا همزمان با همسرم من هم به ارگاسم رسیدم و وقتی آخرین موج ارضای زنم تموم شد تمام شورتش از آب منی من پوشیده شده بود. در اثر این ارگاسم شدید من ماشین به چپ و راست منحرف شد ولی به لطف خلوت بودن اتوبان اتفاقی برامون نیافتاد. تکون های ماشین باعث شد بهرام که خودش رو روی دستهاش نگه داشته بود روی سینه های لخت نازنین بیافته و از این حرکت صدای خنده یواش نازنین و بهرام توی ماشین پیچید. وقتی ماشین دوباره تحت کنترلم قرار گرفت برای مدتی سکوت در ماشین برقرار بود. بوی سکس به شدت در ماشین پیچیده بود. میتونستم صداهایی رو از صندلی عقب ماشین بشنوم. به سختی به خودم جرات دادم که به آینه نگاه کنم. درست به موقع بود. بهرام در همین لحظه داشت کیرش رو از توی کس زنم بیرون می کشید. کس او باز مونده و می تونستم ببینم قدری در اثر آب دو تاشون خیس و در نور کمی که اونجا رو روشن می کرد می درخشه. بهرام روی لبه صندلی نشست اما نازنین از جاش تکون نخورد . با تنبلی و بی حالی حالی که هنوز پاهاش از هم باز بود چند دقیقه ای سر جاش موند. آب و رطوبت از کسش که باز و بسته میشد بیرون می اومد و روی چرم صندلی زیرش می ریخت. می تونستم صدای نامفهوم و نجواگونه نازنین رو بشنوم انگار که با خودش حرف می زد. انگار تازه متوجه اتفاقاتی که در اطرافش افتاده شده و چشمهاش از شدت شوک گشاد شده بود. کم کم صدای گریه آهسته شو شنیدم و دیدم اشک روی صورتش پدیدار شد. بهرام دستش رو دور شونه هاش گذاشت اما نازنین دستش رو پس زد. دستهاش رو دور دو تا زانوهاش پیچید و خودش رو بغل کرد و کنار در مچاله شد. ده دقیقه بعد هر دو شروع به پوشیدن لباس هاشون کردند. در صندلی جلو شهره آب منی من رو از رو پاهام با شورت نازنین پاک کرد روی فرمون و داشبورد هم چند قطره منی من ریخته بود. شهره یک قطره بزرگ رو با انگشتش برداشت و بعد توی دهنش برد و اون لیسید. به سمت من چرخید و توی گوشم گفت: -فکر میکنم همین الان یه چیزی رو توی وجودت کشف کردی که تا حالا نمی دونستی نه؟ من جوابی ندادم. بعدش شورتم رو از پام بالا کشید و کیرم رو داخلش جا داد. دوباره زیر گوشم گفت: -تو واقعاً وقتی بهرام داشت نازنین رو می کرد و آبش ر توی کسش می ریخت تحریک شده بودی ، نه؟ می دونی بعضی مردها هستند که از اینکه ببینند زنشون توسط یه مرد دیگه داره کرده میشه لذت می برن؟ به اینها میگن بی غیرت. چه احساسی داره که بی غیرت باشی؟ اینکه بدونی آب منی یه مرد دیگه توی کس زنته و اسپرم هاش دارن توی رحمش شنا میکنند؟ اینکه اون اسپرمها زنت رو حامله کنند؟ اینکه بدونی زنت از اینکه یه مرد دیگه اونو با کیر بزرگش کرده لذت می بره؟ با کمال تعجب صحبت های شهره به جای اینکه منو عصبانی کنه یا حسادت کنم باعث شد که تحریک بشم. بعد از اون شهره کسش رو با چند تا دستمال کاغذی پاک کرد و دوباره شورتش رو پوشید دامن پیراهنش رو درست کرد به زیر خودش کشید و از پنجره به بیرون خیره شد. بقیه سفر مون در سکوت گذشت. سر آخر به خونه شهره و بهرام رسیدیم و اونها پیاده شدند. هر دو تاشون اظهار امیدواری کردند که دوباره دور هم جمع بشیم. اما من فکر نمی کردم با اتفاقاتی که امشب افتاد چنین چیزی شدنی باشه. قبل از اینکه ما بریم شهره شورت پر از آب منی نازنین رو به دستش داد. با لبخند گفت: -برای وضعی که اتفاق افتاد متاسفم اما خودت می دونی که شوهرت هم برای اینکه کار تا اونجا پیش رفت تقصیر داره. ما در سکوت به سمت خانه رفتیم و وارد شدیم. بچه ها قرار بود تا فردا ظهر خونه پدر بزرگشون بمونن بنابراین ما تنها بودیم. اولش سعی کردیم طوری وانمود کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده ، که البته غیر ممکن بود. با اون بوی سکسی که میدادیم لازم بود هر دو مون دوش بگیریم. تا آثار گناهانمون پاک بشه! نازنین اول و بعد من رفتم دوش گرفتم. وقتی روی تخت خوابیدیم. من چراغ رو خاموش کردم و در تاریکی با چشمهای باز به تنفس آهسته همسرم گوش کردم. ناگهان متوجه شدم صداهای آرومی که از اون طرف تخت می شنوم صدای گریه است. آهسته زمزمه کردم: -«حالت خوبه؟» صدای گریه اش بلند تر شد و گفت : -« منو ببخش! ، خیلی متاسفم!» من به سمتش رفتم و دستش رو توی دستم گرفتم. آهسته گفتم -تقصیر من هم بود ، من باید کاری می کردم. نمی دونم چرا کاری نکردم. من نمی دونم چرا اجازه دادم اون کار رو با من انجام بده. بعد صداش کمی بلند تر شد و گفت: من می دونم که مست بودم اما … اما… من حرفش رو تکمیل کردم و گفتم: اما تو هم اون سکس رو می خواستی! بهش نیاز داشتی! و بعد از این حرف من، مثل اینکه سدی از بین رفته باشه، چند لحظه سکوت برقرار شد بعدش ته مونده گریه از صدای زنم حذف شد و با هیجان شروع به حرف زدن کرد: -باورم نمیشه چی شد. اولش فکر کردم داریم با هم شوخی می کنیم. قلقلکم می داد. بعد از اون همه رقص و مستی یه کمی مالیدن و بوسیدن می تونست عادی باشه. اما هیچ وقت فکر نمی کردم تا اون حد پیش بره. از طرفی خیالم راحت بود و احساس امنیت می کردم چون می گفتم تو هستی و اگه اون بخواد غلط اضافی بکنه جلوشو میگیری. اما قبل اینکه بتونم بفهمم چی شده دیده لختم، خیسم و کیرش به کسم داره مالیده میشه. اونوقت دیگه خیلی دیر بود. من اونقدر خیس و تحریک شده بودم که نمی تونستم جلوی اینکه منو بکنه رو بگیرم. خدای من، چقدر آبش زیاد بود. کسم رو حسابی پر از منی کرد. با وجود اینکه شستمش همین حالا هم داره آبش از کسم بیرون می ریزه. تو چیکار می کردی؟ داشتی توی شورت من ارضا می شدی؟ وقتی بهرام داشت منو میکرد شهره هم داشت برات جق میزد درسته؟ یه صداهایی می شنیدم. از اینکه تماشا کنی که اون منو می کنه و توی کسم ارضا میشه هیجان زده بودی؟ فکر اینکه از کس همسرم همین الان، آب یه مرد دیگه داره بیرون میاد تحریک کننده تر از اون چیزی بود که میتونستم تصور کنم. چون نازنین به راحتی در موردش حرف زد به خودم جرات دادم که جوابش رو بدم. به صورت زیباش خیره شدم. چشمهاش باز بود و برق میزد و هیجان زده بود. من هم هیجان خاصی رو در دورنم احساس می کردم. به نظر می رسید از مرور دوباره اتفاقاتی که افتاده بود دوباره نازنین تحریک شده. -« عزیزم! ، من مثل تو اون لحظه احساس ناتوانی می کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر پیش بره. گفتم خودت جلوشو می گیری. وقتی اون موفق شد شورتت رو در بیاره ، شهوت به هر دوتا مون غلبه کرد و اوضاع تغییر کرد. راستش رو بخواهی اون موقع شهره داشت کیرم رو می مالید و من همزمان دستم توی کسش بود. اما ناتوانی واقعی من به این دلیل بود که احساس کردم تو واقعاً اون لحظه دلت می خواد که اون تو رو بکنه. حدس زدم باید صبر کنم و ببینم کار تا کجا پیش میره. وقتی خودش رو روی کست کشید و کیرش رو فشار داد دیگه دیر شده بود. و من مسحور این صحنه شده بودم. با دیدن اینکه بهرام تو رو میکنه و همزمان شهره کیرم رو می ماله دیگه کنترلم رو از دست دادم. وقتی اون شروع به ارضا شدن و ریختن آبش توی کست کرد، مثل… مثل … هیچ چیزی دیگه ای برای من نبود . یه اتفاق خاص و عجیب بود.» چند لحظه ای سکوت برقرار شد . بعد نازنین گفت: -وقتی من فهمیدم اون قصد نداره وقتی ارضا شد خودش رو از تنم بیرون بکشه دیگه خیلی دیر شده بود. از فکر اینکه اون ممکنه منو حامله کنه خیلی بیشتر تحریک شدم. حتی بیشتر از اینکه بدونم تو و شهره دارید نگاه میکنید که چطور داره منو می کنه. با تمام وجودم می خواستم آبش رو داخلم بریزه. حالا هر پیامدی هم داشته باشه. وقتی احساس کردم کیرش داره توی کسم فواره میزنه و آبش رو اون ته میپاشه از حد تحملم فراتر بود. نتونستم طاقت بیارم. ارضا شدم و دوباره ارضا شدم . برای یک دقیقه سکوتی برقرار شد. بعد در حالی که آروم تر شده بود پرسید -پس تو منو می بخشی؟ من بهت خیانت کردم. قبلاً هرگز به چنین کاری فکر هم نکرده بود. -البته. من خودم هم مقصرم. وقتی فرصتش رو داشتم باید جلو این کار رو می گرفتم. تو هم منو می بخشی؟ در این موقع اشک هاش سرازیر شد و منو توی آغوشش کشید. قبل از اینکه هر کدوم از ما بدونیم چه اتفاقی داره میفته همه لباسهامون رو درآوردیم و طوری عشق بازی کردیم که سالها نکرده بودیم. نازنین خیلی پر سرو صدا و زود ارضا شد. وقتی روی اون قرار گرفتم دیدیم کسش هنوز به دلیل عشق بازی با بهرام قرمز و ملتهب است. با دیدن این صحنه دیوانه شدم. وقتی کیرم توی کسش فرو رفت احساس کردم به دلیل سکس خشن با بهرام قدری گشاد شده. همینطور می تونستم احساس کنم داخل کسش بر اثر باقی مانده آب بهرام که اون تو ریخته شده هنوز کمی لزج هست. لذت این سکس برام غیر قابل تصور بود. بعد از مدت کوتاهی خیلی شدید ارضا شدم و آبم رو همون جا ریختم. در حالی که هر دو نفس نفس میزدیم مدتی توی بغل هم موندیم. صبح روز بعد نازنین به داروخانه رفت و قرص اورژانسی پیشگیری خرید و خورد. نه من و نه نازنین بچه سوم نمی خواستیم مخصوصاً بچه ای که پدرش من نباشم. توی شرکت تقریباً هر روز شهره رو میدیدم اما اون دوباره در نقش همکار اداری ظاهر می شد و حتی اشاره کوچکی به ماجرای عجیبی که در ماشین من گذشته بود نمی کرد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. یک هفته بعد نازنین به من گفت که شهره رو اتفاقی توی سوپر مارکت دیده و بعد از خرید با هم به یک کافی شاپ رفتند و با هم حرف زدند. شهره میخواست بدونه بعد از اون ماجرا نازنین تونسته خودش رو جمع و جور کنه و با این موضوع کنار بیاد یا نه؟ وقتی نازنین در جواب این سوال سکوت کرد و چیزی نگفت شهره بهش گفت که نگران نباشه و این اتفاق همیشه یک راز باقی می مونه . بعد شهره شروع به تعریف چیزهایی عجیبی در مورد خودش و شوهرش کرد. اول اینکه نازنین تنها زن شوهر داری نبوده که شوهرش اونو کرده. همینطور اولین زن شوهر داری هم نبوده که جلو شوهرش باهاش نزدیکی کرده. دوم اینکه همیشه شهره به شوهرش توی این کار کمک کرده و از این همکاری لذت می بره. هر چه بیشتر بهرام توی این کار موفق بشه شهره بیشتر عاشقش میشه. اینکه شهره در این ماجراجویی ها به مرد دیگه ای اجازه نمی داد توی کسش ارضا بشه. ظاهراً برنامه این زوج سکس ضربدری نبوده بلکه بهترین لذتشون موفقیت در تصاحب یک زن شوهردار هست. اینکه کاری کنند که یه همسر وفادار با اشتیاق با بهرام سکس کنه براشون یه موفقیت بود. ریختن اسپرم توی بدن همون زن شوهردار موفقیت بزرگ و ریختن آب بهرام ته کس زن جلوی چشم شوهرش بالاترین اوج لذت . من و نازنین بدون اینکه بدونیم شهره و بهرام رو به اوج لذتشون رسونده بودیم. نازنین به من گفت که شهره وقتی از هم جدا می شدند بهش گفته که دوست داره این تجربه تکرار بشه. بلافاصله به نازنین گفتم که فکر نمی کنم کار درستی باشه که این کار رو دوباره تکرار کنیم. و وقتی فهمیدم نازنین هم با من موافق هست و همین رو به شهره گفته نفسی به راحتی کشیدم. نه من و نه نازنین نمی خواستیم ازدواجمون آسیب ببینه. البته دلیل واقعی من این بود که من نمی خواستم نازنین به کیر کلفت شوهر شهره عادت کنه و دلش بخواد با اون هر چند وقت یکبار سکس داشته باشه. ما بارها و بارها در ذهنمون اون اتفاق رو مرور و در موردش صحبت کردیم و این خاطره به رابطه جنسی ما هیجان داد. اما هیچکدوممون تمایلی نداشتیم دوباره اون صحنه ها رو در عالم واقعیت ببینیم. نوشته: بهروز واکنش ها : poria و vmall 2 آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
poria ارسال شده در 3 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل نیاز همسرم به سکس - 2 این نوشته بخش دوم از ترجمه یک داستان بسیار طولانی به زبان انگلیسی است. اسامی و مکان ها تغییر داده شده و برخی از اتفاقات و شخصیت های فرعی داستان حذف شده اند. در صورت استقبال خوانندگان ترجمه ادامه خواهد یافت. نام داستان اصلی برای دانلود، پس از ارائه آخرین قسمت اعلام می شود. شش ماه از آن شب عجیب و غریب گذشت. همون شبی که شوهر همکارم شهره جلوی من و توی ماشین خودم با زنم سکس کرده بود. دلهره حامله بودن یا نبودن نازنین وقتی هفته بعدش پریود شد از بین رفت و هر دو ما نفس راحتی کشیدیم. در تمام سالهای زندگی مشترک هیچوقت به اینکه ممکنه نازنین به من وفادار نباشه شکی به دلم راه پیدا نکرده بود. ما دو تا بچه نوجوان داشتیم و زندگی آرامی رو تا اون موقع تجربه کرده بودیم. اگر در تمام این سالها کسی از من می پرسید بدترین اتفاقی که ممکنه زندگی مشترکم رو تهدید کنه چیه؟ ، خیانت جنسی همسرم هرگز بین گزینه هایی که ممکنه به فکرم برسه نبود. به همین دلیل هر روز به خودم می گفتم حادثه اون شب فقط یه تصادف بوده و عشق ما اینقدر محکم هست که نمی تونه با یه همچین نسیمی خدشه ای بهش وارد بشه. اما تغییراتی که در زندگی یکنواخت مون بوجود اومده بود غیر قابل انکار بود. تا یک ماه بعد از اون اتفاق من و نازنین شب و روز توی بغل هم بودیم و با همدیگه سکس داشتیم. هر دو سعی می کردیم بیشتر به هم محبت کنیم و کیفیت سکسمون بهتر و مشخصاً زمان هم آغوشی هامون طولانی تر شده بود. انگار اینطوری هر دو ما می خواستیم تلاش کنیم اون حادثه هر چه زودتر از ذهنمون پاک بشه. حتی بچه ها هم متوجه بهبود روابط پدر و مادرشان شده بودند که البته امیدوار بودم هیچ وقت نفهمند دلیل واقعی اون چی بوده است. یک نوع رقابتی بین ما برای ابراز عشق و علاقه ایجاد شده بود که قبلا به این شکل وجود نداشت. در این شش ماه که از اون اتفاق گذشته بود هر دوی ما منظم باشگاه می رفتیم و خیلی بیشتر ورزش میکردیم و تندرست و سالمتر شده بودیم. اون پس از سالها دوباره رفتن به کلاس پیانو رو از سر گرفته بود. ورزش منظم باعث شده بود که به وضوح هیکل زنم سکسی تر و جذاب تر بشه. نازنین کلاس فیتنس می رفت و از آخرین چربی هایی که بعد از زایمان دوم توی شکمش باقی مونده بود الان دیگه اثری نبود. حالا با جدی گرفتن برنامه های باشگاه، بدن همسر خوشگلم یه ساعت شنی کامل شده بود که البته در این میان بهترین اتفاق شکیل تر شدن باسنش بود. اگرچه از زمان اون سکس عجیب، یک بار برحسب اتفاق بهرام و شهره را در خیابان دیده بودیم و همینطور خودم شهره را تقریباٌ هر روز در محل کار می دیدم اما هیچ کدوممون اشاره ای به اون اتفاق نمی کردیم و خودم امیدوار بودم در عمرم، هیچ وقت دیگه توی چنین موقعیتی قرار نگیرم. شاید به این خاطر که از یادآوری اون خجالت می کشیدم و شاید به این دلیل که اولویتم این بود که از ازدواج و زندگی مشترکم محافظت کنم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون روز لعنتی رسید. بعد از یک جلسه کاری شهره گفت که امروز ماشینش تعمیرگاه هست، شوهرش هم به سفر کاری رفته و از من پرسید که بعد از کار می تونم برسونمش؟ من هم موافقت کردم. ساعت ۴ بود که از شرکت بیرون رفتیم. در مسیر منو به قهوه دعوت کرد و اینطوری بود که با هم به یک کافه رفتیم. چند دقیقه ای در مورد کارهای شرکت صحبت کردیم شهره از نازنین پرسید. بهش در مورد برنامه باشگاه ورزشی و کلاس پیانو و حال خوب این روزهای اون گفتم. به من نزدیک شد و دستم رو در دستش گرفت. نگاهم روی لاک قرمز زیبایی به ناخن های مرتبش زده بود جلب شد. با اینکه کمی کوتاه تر از همسرم بود میشد گفت زن زیبایی هست. از نازنین تپل تر بود اما نمی شد بهش گفت چاق. شهره موهاش قهوه ای و چشمانش سیاه و پوستش از همسرم سفید تر بود. مانتو بدون دکمه ای به تن داشت و یقه بلوزش زیادی باز بود. طوری که بخشی از سوتین سفید و چاک بین سینه هاش رو میتونستم ببینم. بهم گفت: -«مدتی میشه توی شرکت خودت رو از من قایم میکنی، درست فهمیدم؟ نازنین هم به من زنگ نمیزنه. یک ماه پیش به موبایلش زنگ زدم اما گوشی رو برنداشت و بعدش هم بهم زنگ نزد. میدونی؟ لزومی نداره. لازم نیست خودتون رو از من قایم کنید. راز کوچولومون بین خودمون میمونه. در ضمن من و بهرام هیچوقت شما رو برای کاری که دوست نداشته باشین تحت فشار نمی گذاریم ، اینو میدونی؟» -«دلیلش این نیست. یه کمی سرم شلوغه و کارهای بخش من توی شرکت قدری زیاد شده. نازنین هم با کلاس های پیانو و سه چهار روز در هفته باشگاه حسابی خودش رو مشغول کرده. تازه مادر دو تا بچه بودن هم یه کار تمام وقته!» تلاش مسخره ای بود. خودم هم می دونستم که این ها دلیل فاصله گرفتن مون از اون نیست. -«البته که همینطوره. شما دو تا اینقدر سرتون شلوغه که نمیشه یه لحظه هم به اون شب فکر کنید. اینطور نیست؟» اون خندید و من از خجالت مثل یک پسربچه که در مورد اندام خصوصی اش ازش سوال کرده باشند قرمز شدم. بعد ادامه داد: -«من و بهرام خیلی در مورد اون شب که با هم بودیم حرف می زنیم. شب خیلی خوبی بود. خیلی به همه مون خوش گذشت.» چشمهاش به چشمهام خیره شده و بود و من به سختی سعی کردم نگاهم رو ازش برگردونم. -«همیشه صحبت من و بهرام اینطور تموم میشه که شاید بهتر باشه یه مهمونی دیگه هم با شما دو تا داشته باشیم.» با لبخند بهش گفتم: -«اما من و نازنین فکر می کنیم همون یه مهمونی که با تو و شوهرت رفتیم برای هفت پشتمون بسه!» انگار شهره میتونست چیزی رو که من سعی می کردم پنهان کنم رو احساس کنه. ادامه داد: -«شما دوتا فوق العاده بودید. اصلاْ فکر نمی کردیم تا اونجا پیش برید. برای ما خیلی هیجان انگیز بود.» دوباره به چشماش نگاه کردم. دوست داشتم بیشتر در این مورد که چه فکری درباره ما می کردند بدونم. «بهرام فکر می کرد همین که دستش رو روی پاهای نازنین بذاره، تو، ماشین رو نگه می داری و میاریش پیش خودت روی صندلی جلو. البته ستاره اون شب نازنین بود. اون خودش رو خیلی زودتر از اونچه فکر می کردم وا داد و تسلیم کرد.» این حرفش من رو یه کمی عصبانی کرد. شهره متوجه شد. چون دستم رو دوباره توی دستش فشار داد و گفت: -«نمی خواستم ناراحتت کنم. اما واقعیت اینه که اون مقاومت زیادی از خودش نشون نداد. حتماً خودت هم اینو متوجه شدی.» بله. من هم همین طور فکر می کردم. اما برای اعتراف به این موضوع آمادگی نداشتم. حس میکردم با این تایید این حرف شهره، در واقع دارم با صدای بلند اعلام می کنم که زنی که عاشقش هستم در اصل یه جنده است. -«و در مورد تو. به نظرم اگه ناراحت نمیشی باید بگم بی غیرتی توی ذاتت هست. و تو نمی تونی با چیزی که در درونت هست بجنگی. در حالی که به وضوح داشتی میدیدی که چه اتفاق داره میافته تو برای محافظت از زنت حتی یه انگشتت رو هم بلند نکردی. باور کنی یا نه، قرار بود که اگه یه مخالفت کمی هم از تو ببینیم و یا حتی با بلند کردن یه انگشتت بهرام دیگه به کارش ادامه نده. من و بهرام توی این سالها که باهم هستیم برای اینکه به همدیگه لذت بیشتری بدهیم توی ایران و خارج از کشور ماجراجویی هایی جنسی زیادی رو با هم داشتیم که اصلاً نمیتونی تصورش رو بکنی. اما برای خودمون اصولی و قوانینی داریم. مهمترین اونها هم اینه که هیچوقت و هیچوقت در صورت عدم رضایت کامل طرف مقابل مون، کاری نمی کنیم.» عصبانیتم زیادتر شد. این بار، از خودم عصبانی بودم. چرا واکنشی نشون نداده بودم؟ شهره راست می گفت. اون با لبخند ادامه داد: -« حتی وقتی که دیدی بهرام داره جلوی روی تو توی کس زنت ارضا میشه و آبش رو می ریزه هم چیزی نگفتی، عزیزم! و اینم واقعیت داره که وقتی همه اینها رو دیدی و من هم در دسترس تو بودم سعی نکردی بخاطر تلافی هم شده منو بکنی! نه؟» برای اینکه از خودم دفاع کنم پرسیدم: -«اگه می خواستم، بهم اجازه میدادی اون موقع بکنمت؟ » -«البته که نه! من تک پرم، عزیز من! دیگه سالهاست که من فقط با بهرام سکس کامل دارم. با وجود اینکه ما دو تا ماجراهای سکسی زیادی با دیگران تجربه کردیم و میکنیم اما فقط یه کیر هست که دوست دارم منو بکنه. فقط کیر بهرامه که منو وابسته خودش کرده. کیرهای دیگه هر چقدر هم خاص باشند برام اهمیتی ندارن.» دستش رو نوازش کردم و بهش لبخند زدم اما ساکت بودم. اون ادامه داد: -«می دونی فتیش چیه؟ هر کسی حتماً تو زندگیش یکی داره. اون یک چیز یا موضوع هست که مثل خوره توی ذهنت نفوذ می کنه. شاید بشه گفت یه جور مریضی هست. میتونه آدم رو روانی کنه. به اون چیز ، موضوع یا موقعیت که باعث برانگیختگی جنسی و حتی ارضای جنسی میشه میگن فتیش. وقتی اونو بخواهی داشته باشی، تمام هدفت میشه اون، تا ارضا بشی. سبک بشی. همونطور که برای نازنین هم توضیح دادم و حتماْ بهت گفته من یه فتیش جنسی دارم. میدونی فتیش من چیه؟» به چشمهاش نگاه کردم. میدونستم قراره چی بگه. -«من وقتی کامل ارضا میشم که ببینم بهرام یه زن شوهر دار رو جلوی چشم شوهرش میکنه و آبش رو توی کس اون میریزه.» -« اعتراف می کنم تمام تلاشم رو می کنم که بهرام رو بیشتر و بیشتر توی یه همچین موقعیتی قرار بدم. وقتی که یه همچین اتفاقی بیفته تا نهایت تحریک می شم و باید هر چه زودتر بعدش با بهرام سکس کنم.» از تصور سکس شهره و بهرام توی خونه شون درست بعد از اینکه اون شب پیاده شون کردیم سرم گیج رفت. اینکه دلیل تحریک اونها تصاحب کامل غیر منتظره نازنین عزیزم بوده منو حیران کرده بود. شهره پرسید: -«یه چیزی رو بهم بگو بعد از اون شب سکس شما چطوره؟» آهسته گفتم: -«خوبه. اگر بخوام صادق باشم باید بگم فوق العاده است. خیلی عالی» -«اما بعد از گذشت شش ماه ، دوباره زنت یک کمی سرد شده اینطور نیست؟» من جوابی ندادم. درست می گفت. توی چند هفته اخیر سردی اون رو حس کرده بودم. به تازگی یک سری سوء تفاهم ها و بگو و مگو بین من و نازنین پیش اومده بود. حالا که فکرش میکردم شاید همین سردی دلیل تنش بین من و نازنین توی روزهای اخیر بود. شهره صندلیش رو نزدیک تر آورد لحن صداش رو سکسی کرد آهسته زیر گوشم گفت : -«تو اون شب وقتی خونه رسیدی نازنین رو کردی؟ درسته؟ حس فوق العاده ای نبود؟ اینکه زن خوشگلت رو درست بعد از اینکه با بهرام نزدیکی کرده بکنیش؟ کردن کس پر از آبش خوب بود؟» دوباره جوابی ندادم. اما با بیاد آوردن این موضوع کیرم راست شده بود. دوست نداشتم به درست بودن حرفهایش اعتراف کنم. در حالی که دستم همچنان توی دست شهره بود و نوازشش می کرد آهسته توی گوشم زمزمه می کرد. هنوز یادم بود. اون لحظه که خودم رو وارد کس نازنین کردم. در حالی که میدونستم یک ساعت قبل با آب منی یه مرد دیگه پر شده. اینکه می دیدم هنوز کسش از شدت تلمبه هایی که یه مرد دیگه اون تو زده قرمز هست. -«دوست داری زنت رو دوباره توی اون حال ببینی ، نه؟» دست و پام رو گم کرده بودم به خودم اومدم و پرسیدم: = «ببخشید ؟ چی ؟» -«بی غیرت من ! داشتم بهت میگفتم که تو دوست داری دوباره اون کار رو تکرار کنیم؟» با لحن قاطعانه ای گفتم: -«البته که نه! همون یکبار بود و تموم شد. همون هم اشتباه بود.» در حالی که با ناباوری بهم نگاه میکرد گفت: -«واقعاً ؟» به نظر می رسید شهره میتونست ذهنم رو بخونه. برای اولین بار داشتم به این فکر کردم که شاید اون درست میگه. شاید من هم از عمق وجودم همین رو می خواستم. وگرنه چرا الان کیرم راست شده بود؟ سرم رو به پایین انداختم. و جوابی ندادم. حالا دیگه درست نمی دونستم دقیقاً چی می خواهم. -«خجالت زده نباش. تو تنها کسی نیستی که توی این دنیا این حس رو داری.» هنوز دستهام توی دستش بود دستش رو جلو آورد و از روی شلوار کیرم رو لمس کرد و لبخندی چهره اش رو پر کرد. انگار بجای زبانم از کیرم پاسخ سوال خود رو دریافت کرده بود چون دیگه سوالش رو تکرار نکرد. از خجالت سعی می کردم بهش نگاه نکنم. -« اگه بدونی چه تعداد از مردها دوست دارند، سکس زن یا دوست دخترشون رو با یک مرد دیگه ببینن تعجب می کنی. فقط باید توی اون موقعیت قرار بگیرن. البته تعداد بیشتری زن های شوهر دار و دوست دختر ها هم هستند که تمایل دارند اگر موقعیت مناسبی پیش بیاد یه کیر بهتر از دوست پسر یا شوهرشون اونها رو بکنه. این کار به خودی خود لذت بخشه. یه غریزه است که از زمان انسان های اولیه توی وجود ما آدم ها باقی مونده و روابط اجتماعی جامعه جدید اونو سرکوب میکنه.» چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: -«و بیشتر تعجب میکنی اگه بهت بگم با چشم خودم چه کسانی رو دیدم که این کار رو انجام میدن. آدم هایی که تو خوب اونها رو می شناسی. توی محل کار خودمون، توی محله خودمون، بین آشناها و شاید همسایه ها. البته شاید همشون به اندازه تو و نازنین مشتاق نباشند اما علاقه یا فانتزی در این باره دارن. من و بهرام هم موفقیت های زیادی در پیدا کردن اونها داشتیم! » مات و مبهوت شده بودم. این زن و شوهر عجب موجوداتی بودند. دوباره به چشمهاش نگاه کردم. به این فکر کردم که بهرام با زن کدوم یکی از دوستهای مشترکمون نزدیکی داشته؟ بعد با لحنی که انگار که توی یکی از جلسات کاری شرکت صحبت می کنه گفت: -«خب، حالا بیا از بحث کوچیکمون نتیجه بگیریم. تو دوست داری که نازنین و بهرام دوباره با هم باشن. درسته؟ » من سرم رو پایین آوردم و چشمهام رو بستم. مخالفت نکردم. این خودش یه جور تایید بود. -«اما فکر نمی کنی که نازنین با این کار موافق باشه. و نگران هستی که زنت فکر کنه تو یه منحرف عوضی هستی. اینطوریه؟» سرم رو تکون دادم. انگار از حرفهاش مسخ شده بودم. از خودم تعجب می کردم که چه جوری تحت تاثیر حرفهای شهره قرار گرفتم. انگار منو با دستها و نگاهش طلسم کرده بود. -«و ته دلت بدت نمیاد شرایطی فراهم بشه که یه بار دیگه اون اتفاق تصادفی دفعه پیش تکرار بشه. بدون اینکه نازنین بدونه تو نقشی در اون کار داری.» تمام جراتم رو جمع کردم و سرانجام زمزمه کردم: -«شاید!» -«حالا سوال من اینه که چقدر خودت برای متقاعد کردنش نازنین همکاری می کنی؟» با تندی بهش نگاه کردم و گفتم: -«منظورت چیه؟» -«بیا یه قهوه دیگه سفارش بدیم و صحبت کنیم . من یه فکری دارم.» شش روز بعد من و شهره توی بالکن یک کافه دیگه که صاحبش از دوستان اون بود نشسته بودیم. میز ما روی بالکن کافی شاپ جایی قرار داشت که تمام سالن پایین دیده میشد و به دلیل گل و گیاه هایی که اطراف میزمون بود بدون جلب توجه دید کاملی به همه میزهای سالن پائین داشت. در گوشه دنجی از سالن روی یکی از همین میزها همسر دوست داشتنی و بی گناه من نشسته بود و بی صبرانه در انتظار رسیدن من بود. هر چند دقیقه یکبار به ساعتش نگاه می کرد و چشمش به خیابان بود. یواش از شهره پرسیدم: -چقدر باید منتظر بمونم؟ -شهره در حالی که با موبایلش در حال چت کردن بود گفت: ۵ دقیقه دیگه. نازنین بیشتر قهوه اش رو نوشیده بود و در حالی که برای چندمین بار به ساعتش نگاه میکرد آخرین جرعه را از فنجانش نوشید. بعد گارسون را که از کنارش می گذشت صدا زد و چیز دیگری سفارش داد. ۵ دقیقه بعد موبایلم رو برداشتم و رفتم روی بالکن و بهش زنگ زدم. -«سلام عزیزم کجایی؟ دیر کردی.» -«ببخشید کاری پیش اومد. رفتم بیرون از شرکت. توی راه هستم که بیام پیش تو. خیلی متاسفم عزیزم . اینجا تصادف شده و راه بسته است. بدجور توی ترافیک گیر کردم. بعید میدونم تا دو ساعت دیگه بتونم برسم پیشت. به نظرم بهتره چیزی بخوری و بری خونه.» -«اما بهم گفتی امروز دوتایی یه قرار عاشقانه توی این کافی شاپ داریم. خودت گفتی از سر کار مستقیم میای اینجا. من یه لباس قشنگ پوشیدم. آرایش کردم و موهام …» نزدیک بود گریه اش بگیره. دلم درد گرفت. من هیچ وقت اینقدر بی ملاحظه نبودم. این شهره عوضی منو به این کار واداشته بود. -«می دونم. خیلی متاسفم. می شه باشه برای یه وقت دیگه؟ لطفاْ؟» مشخص بود که بدجوری توی ذوقش خورده. اما بعد از اینکه یه کمی دیگه باهاش صحبت کردم آروم شد و با گفتن یه دوستت دارم به همدیگه تلفن رو قطع کردیم. وقتی سر جام کنار شهره برگشتم و نازنین رو از اون بالا دیدم مشخص بود که توی چند دقیقه از یه زن سکسی و بی قرار و خوشحال به یه خانم ناراحت و غمگین و ناامید تبدیل شده. تلفنش رو روی میز گذاشت و با فنجون نوشیدنی جدیدی که گارسون براش آورده بود شروع به بازی کرد. خودش رو مشغول می کرد. کمتر از یک دقیقه بعد یک مرد خوشتیپ و جذاب وارد کافی شاپ شد. کمی مکث کرد و به میزهایی که تقریباً همشون پر بودند نگاه کرد و یکدفعه لبخندی چهره ا ش رو پر کرد و مستقیم به سمت میز همسرم رفت. بهرام بود. دستش رو روی شونه نازنین گذاشت و اون برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. بلافاصله اونو شناخت. حالت صورتش آمیخته ای از تعجب و معذب بودن را نشان میداد. بهرام در حالی که لبخند میزد شروع به صحبت کرد. بعد خم شد و دست زنم را گرفت و بوسه ای بر آن زد. نمیتونستم از اون فاصله متوجه بشم چه صحبتهایی رد و بدل میشه. نازنین به نظر وحشت زده می رسید. بهرام به ساعتش نگاه کرد و دوباره به صحبت هایش ادامه داد. بعد دیدم حالت چهره نازنین تعییر کرد و خندید . بهرام هم همینطور. نازنین سرش رو به علامت موافقت تکون داد و بهرام هم روی صندلی کنارش نشست و گرم صحبت شدند. بهرام گارسون رو صدا کرد و چیزی سفارش داد. در این بین شهره دستم رو توی دستهاش گرفته و از تماشای صحنه روبرو بود لذت می برد. صحبت شون ادامه پیدا کرد و به نظر می رسید بهرام سعی میکنه چیزهای بامزه ای تعریف کنه و نازنین و به خنده بندازه. نازنین هم چیزی گفت در حالی که می خندید با دست روی شونه بهرام زد. لحظه به لحظه با اون راحت تر می شد. بعد دیدیم همینطور که صحبت می کردند بهرام دست نازنین رو توی دستهاش گرفت. نازنین دستش رو به صورت غریزی عقب کشید و از توی دستهاش در آورد. اما وقتی صحبت ها ادامه پیدا کرد و بهرام دوباره تلاش کرد این بار نازنین دیگه مخالفتی نکرد. بدین ترتیب تا حدود ۲۰ دقیقه بعد دستهاشون توی دست یکدیگر بود. دوباره بهرام به ساعتش نگاه کرد و به نظر می رسید که میخواد اونجا رو ترک کنه. با هم بلند شدند و به سمت صندوق رفتند. متوجه شدم نازنین توی کیفش به دنبال چیزی میگرده. همونطور که نزدیک صندوق کنار بهرام ایستاده بود دفترچه یادداشت کوچکش رو از توی کیفش بیرون آورد و چیزی توش یادداشت کرد و دوباره داخل کیفش گذاشت. بهرام صورتحساب میزشان را پرداخت کرد. وقتی از کافه بیرون رفتند با هم خداحافظی کردند. اما قبل از جدا شدن حرکتی رو دیدم که دوباره قلبم رو به تپش انداخت. اونجا، بهرام خم شد و بوسه ای روی لبهای نازنین زد. نازنین مبهوت به نظر می رسید چند لحظه ای در چشمان هم خیره شده و بعد از هم جدا شدند و هر کدام به سمتی رفتند. نوشته: بهروز لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
poria ارسال شده در 3 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل نیاز همسرم به سکس - 3 این نوشته بخش سوم از ترجمه یک داستان به زبان انگلیسی است. اسامی و مکان ها تغییر داده شده و برخی از اتفاقات و شخصیت های فرعی داستان حذف شده اند. در صورت استقبال خوانندگان ترجمه ادامه خواهد یافت. بعد از رفتن آنها مدتی من و شهره بدون اینکه حرفی بزنیم روی صندلی هایمان نشستیم. هنوز مبهوت بودم که چطور نازنین اجازه داده بود این مرد گستاخ لبش رو ببوسه؟ شهره یکی از دستهاش رو زیر میز برد روی ران و بعد کیرم سفتم کشید و بعد گفت: -«خوب! من به این میگم یه شروع دوباره، نظرتو چیه؟» وقتی به خونه رسیدم ساعت ۶ عصر شده بود. یک دسته گل خریدم و برای اینکه نتونسته بودم به قرار عاشقانه مون برسم از همسرم عذرخواهی کردم. متعجب شدم از اینکه نازنین خیلی کمتر از اون چیزی که انتظار داشتم ناراحت بود. ازش در مورد کافه پرسیدم. اینکه اونجا بدون من چطور بوده؟ هنوز امیدوار بودم در مورد بهرام بهم بگه تا در مورد اینکه چطور از شر این مرد هیز خلاص بشیم با همدیگه یه فکری کنیم و برنامه ای بریزیم. اما اون فقط گفت که دو تا فنجون قهوه نوشیده و از اونجا اومده بیرون و بعدش رفته خرید. با لبخند بهش گفتم: -«قربونت برم! پس امروز با نیومدن من بدجوری اونجا احساس تنهایی کردی؟» اون هم در حالی که لبخندی معصومانه ای بر لب داشت سرش رو به علامت تایید تکون داد و چشمهاش خندید. فهمیدم که قصد نداره درباره اینکه بهرام رو تصادفی توی اون کافه دیده چیزی بهم بگه. حالا اون یه راز کوچک داشت. یه چیزی که از من پنهان کرده بود. سوال توی ذهنم الان این بود که آیا این دیدار تصادفی، آخرین دیدارشون هست یا قرار دیگه ای با هم گذاشته بودند؟ وقتی بچه ها رفتند بخوابند نازنین هم رفت دوش بگیره و منو توی آشپزخونه تنها گذاشت. کیفش اونجا روی دسته صندلی آشپزخونه آویزون بود. درش رو باز کردم و دفترچه یادداشت کوچکش رو بیرون آوردم. تقریباْ یک سوم صفحاتش پر شده بود. در آخرین صفحه چیزی را که به دنبالش بودم پیدا کردم. نوشته را خواندم و وا رفتم. اونجا نوشته شده بود: -«چهارشنبه ساعت یک بعد از ظهر – ناهار» نازنین و بهرام برای سه روز دیگه با هم قرار گذاشته بودند و زنم قصد نداشت در این باره چیزی بهم بگه. برای من آسان نبود که برنامه کاری خودم برای روز چهارشنبه تغییر بدم اما بعد از یک روز تونستم جلسات و ملاقات هام توی شرکت رو طوری جابجا کنم که ظهر چهارشنبه آزاد باشم. حالا همه چیزی که لازم بود بدونم این بود که اونها همدیگه رو قراره در کجا ملاقات کنند؟ اول صبح چهارشنبه شهره به دفترم آمد و گفت: -«توی یه باغ رستوران قرار گذاشتن. بهترین جا برای اینکه بدون دیده شدن نزدیکشون باشی. بین میزها اینقدر گل بته هست که نگو! بهرام میز شماه۲۶ رو رزرو کرد، من هم میز ۳۱ رو برای تو رزرو کردم.» وقتی نشانی بیشتری داد یادم اومد که چند بار با نازنین و بچه ها اونجا رفته بودیم. اینکه زنم قرارش رو جایی گذاشته بود که قبلاً با خانواده اش همون جا بوده قدری منو پکر کرد. البته چون این رستوران از خونه مون قدری فاصله داشت احتمال این که دوست یا آشنایی نازنین رو با کسی غیر از شوهرش ببینه کم بود. نمی دونم ، شاید همین به نازنین کمک کنه بیشتر راحت باشه و شاید یه کمی بیشتر توی رابطه اش با بهرام جلو بره. = « ممنونم شهره جان . مطمئنی که نمی خواهی خودت بیایی اونجا؟» -«شاید دفعه دیگه! امروز خیلی گرفتارم.» بعد اومد جلو تر، لبخندی زد و زیر گوشم گفت : -«بی غیرت خودمی، عزیزم!» سر ساعت ۱۲ به رستوران رسیدم و سینی مزه سفارش دادم و وانمود کردم منتظر کسی هستم تا بیاد و بعد غذا رو سفارش بدم. شهره میزهای درستی رو انتخاب کرده بود از آنجایی که من بودم بدون دیده شده دید کاملی به میز آنها داشتم. ۲۰ دقیقه بعد زنم وارد شد و به سوی میز ۲۶ رفت و اونجا نشست. انگار با ماشین خودش اومده که و این نشون میداد، هنوز اینقدر با بهرام صمیمی نشده که ازش بخواد بیاد دنبالش و با هم و با یه ماشین برن واسه ناهار. آرایش قشنگی روی صورتش بود ، شالش روی دوشش افتاده، موهای بلندش را به عقب کشیده و دم اسبی و با روبان آبی تیره بسته بود. مشخص بود که برای زیباتر بودن در این قرار با بهرام تلاشش رو کرده بود. ده دقیقه بعد بهرام رسید. معلوم بود اون هم سعی کرده بود خیلی شیک به نظر برسه. هیکل ورزشکارش در اون تی شرت تنگ و شلوار جینش جلب توجه می کرد. وقتی به میز ۲۶ رسید نازنین از جا بلند شد. بهرام بوسه کوچکی روی لبش گذاشت و بعد کنار هم نشستند و شروع به صحبت کردند . این دفعه از همون لحظه اول دست نازنین توی دست بهرام بود. هم من و هم اونها غذا سفارش دادیم. در حین غذا خوردن صحبت می کردند و هر چند نمی تونستم از فاصله ای که با میزشون داشتم متوجه حرف هاشون با هم بشم اما از خنده های نازنین به صحبتهای بهرام معلوم بود که اوقات خوشی رو با هم میگذرانند. دست های بهرام که در ابتدا دستهای نازنین رو گرفته بود کم کم روی بازوهایش لغزید و بعد شانه اش رو هم لمس کرد. اما وقتی دست بهرام روی رانهای زنم قرار گرفت ، نازنین با خنده دستهاش رو پس زد. ولی دستش روی زانو هاش باقی موند و نازنین هم اعتراضی نکرد. بعد، حین خوردن غذا بتدریج جلو تر رفت و کم کم رانهای نازنین را نوازش میداد و نازنین هم انگار دیگه شکایتی نداشت. وقتی دیدم زنم توی یه محیط عمومی داره دستمالی میشه و لذت می بره و یا حداقل مخالفت جدی با این کار نداره حسابی راست کردم. وقتی زمان ترک رستوران فرا رسید از روی حالت چهره نازنین برام به نظرم رسید راضی به رفتن نیست. انگار دوست داشت وقت بیشتری رو با بهرام بگذرونه. از رستوران که خارج شدند و رفتند من هم با فاصله پشت سرشون رفتم. وقتی وارد پارکینگ خلوت رستوران شدم ، جلو ماشین نازنین اونها رو دیدم. داشتند همدیگه رو می بوسیدند و این بار بوسه شون طولانی تر بود و مهم ترین نکته هم این بود که نازنین، زن من داشت باهاش همراهی می کرد. از دور دیدم که دست بهرام روی باسن زنم رفت و اون رو مالید و نازنین هم هیچ اعتراضی نکرد. رفتار نازنین توی خونه یه جوری شده بود که انگار زیاد حوصله ام را نداشت. اون شب عشق بازی ما برای اون رضایت بخش نبود و ارضا نشد. اما من خیلی زود آبم اومد. با وجود اینکه سایز کیرم کوچک نیست و در تمام این سالها برای زنم ایده آل بوده ، برای اولین بار این فکر مسموم توی سرم افتاده بود که شاید به اندازه ای که نازنین نیاز داره آلت بزرگی ندارم. بهرام و نازنین یک شنبه هفته بعد دوباره همدیگه رو دیدند. این بار ساعت ۱۰ صبح به صرف قهوه در همون کافه اولی که اون روز با من قرار داشت و یه دفعه سرو کله بهرام پیداش شده بود. زمان و مکان به موقع توسط شهره به من اطلاع داده شده بود. از اول هم توافق من برای همکاری با شهره این بود که بهرام نباید بدون اطلاع من ملاقاتی با نازنین داشته باشه. برام سخت بود که اون ساعت از شرکت بزنم بیرون ولی هر طوری بود خودم رو رسوندم. خوشبختانه شهره هماهنگی کرده بود و میز روی بالکن برای من مهیا بود. اون ساعت کافه خلوت و تقریباً خالی از مشتری بود. این بار دست بهرام برای مدتی زیادی روی قسمت بالای رانهای همسرم قرار گرفت. میتونستم ببینم این بار نازنین نسبت دستمالی های بهرام کاملاً بی تفاوت بود. نه تشویقش می کرد و نه مقاومتی در برابر این نوازش ها از خودش نشون میداد. انگار میخواست بگه که برام اهمیتی نداره. یا اصلاً متوجه نشدم چیکار داری باهام میکنی. این بار سرشون به همدیگه نزدیک تر بود و تموم مدت توی گوش همدیگه پچ پچ می کردند. بیشتر اوقات دست بهرام زیر میز و روی دامن زنم بود. نمی تونستم جزئیات رو ببینم. نمیدونستم که دستهاش الان داره کجا ها رو می ماله. نازنین چشمهاش رو بست و نفساش تند شد. میتونستم ببینم که سینه هاش در اثر نفس های عمیقی که می کشید بالا و پایین میره. دردی در سینه ام احساس کردم. به بهرام که کنترل زنم رو در دستش گرفته بود حسادت می کردم. آن شب وقتی به خونه رسیدم از نازنین در مورد اینکه یکشنبه اش رو چطور گذرونده سوال کردم اما اون مثل قبل اشاره ای به ملاقاتش با بهرام نکرد. در عوض سریع بحث رو عوض کرد و برد به سمت فیکس کردن برنامه خانوادگی پنج شنبه و جمعه. قبلاً درباره اینکه آخر هفته به ویلای پدر و مادر من در چالوس بریم با هم صحبت کرده بودیم. نظر بچه ها رو که پرسیدیم اونها هم مشتاق و موافق بودند. نازنین منو وا داشت که همون لحظه به پدرم زنگ بزنم و برنامه رو قطعی کنم. پدرم مطابق انتظار خیلی خوشحال شد. هم اون و هم مادرم عاشق نوه هاشون بودند و حالا من ، نازنین عزیزم و بچه ها قرار بود آخر هفته رو با اونها بگذرونیم. دوشنبه غروب که در حال رفتن به خانه بودم متوجه شدم یک تماس از دست رفته روی موبایلم از شهره دارم. ماشین رو کناری نگه داشتم و بهش زنگ زدم. وقتی گوشی رو برداشت هیجان زده می نمود . بدون اینکه سلام کنه سریع گفت: -«چهارشنبه! بهرام نازنین رو برای شام می بره بیرون و بعدش اونو توی خونه شما میکنه!» -« چی؟ … چی؟» نابود شدم. اصلاً آمادگی نداشتم. نه به این زودی! وای خدای من. انگار نقشه شیطانی شهره داشت عملی می شد. خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو کردم. -« البته قطعی قطعی نیست. اما بهرام فکر می کنه به اندازه کافی آماده اش کرده. خونه تون هم که اون شب مهیاست؟ درسته؟» -«نه ، نه! اشتباه می کنی! قرار شده روز چهارشنبه بعد از ظهر همه ما با هم بریم ویلای پدرم. پنجشنبه و جمعه هم آنجا هستیم.» «نازنین یه بهونه می تراشه و با شما نمیاد اونجا. به من اعتماد کن. اون الان آماده اس. من و تو باید با هم صحبت کنیم.» از شدت هیجان و استرس می لرزیدم. شهره، این زن شیطان چه بلایی داشت سرمون می آورد؟ نازنین اون شب و حتی روز بعدش که سه شنبه بود هیچ مخالفت و اشاره ای به برنامه آخر هفته و یا اینکه با ما به ویلا نمیاد نکرد. به نظرم رسید نظر شهره اشتباهه و به دلیل اینکه بهرام هنوز نتونسته نازنین رو به هم آغوشی با خودش و خیانت به من راضی کنه، قرار چهارشنبه شب اون دو تا کنسل میشه. به این فکر کردم که توی هفته بعد اونها احتمالاً قرار هایی توی کافه و رستوران می گذارند و باید به تماشا بنشینیم و ببینیم بهرام چطور می تونه از قدرت جادویی متقاعد سازی خودش برای اثر گذاری روی نازنین استفاده کنه. سه شنبه شب وقتی که داشتیم برای خواب آماده می شدیم ، این نازنین بود که پیشنهاد داد که سکس داشته باشیم. یه کمی غیر معمول بود. در هیچ شبی در هفته های اخیر اون پیشنهاد دهنده نبود. مخصوصاً روز سه شنبه که می دونستم روز شلوغی برای همسرم هست و برنامه باشگاه ورزشی اون روزش هم از بقیه روزهای هفته سنگین تر و بر اثر این تمرین ها، خسته تر از روزهای دیگه هست. آیا این سکس برای تسلی وجدانش بود؟ چون تصمیم گرفته، شب بعدش با کسی غیر از شوهرش سکس داشته باشه؟ نمی دونم ، شاید ته دلم دوست داشتم، همین دلیل این درخواست سکس زنم باشه. با خودم گفتم آیا ممکنه بر اثر القائات شهره فانتزی های مورد علاقه اون توی ذهن من هم شکل بگیره و کم کم رشد کنه؟ وقتی سکس شروع شد من دوباره، خیلی زود ارضا شدم. خیلی زودتر از اینکه اون حتی نزدیک به زمان ارضا شدنش شده باشه. عجیب اینجا بود که نازنین به من اطمینان داد که از سکسش با من لذت برده اما من میدونستم اینطور نیست. اخیراً ، این اتفاق که اونو توی سکسمون بدون اینکه ارضا بشه رها کنم یه چند باری پیش آمده بود. به حال و وضع همسرم در شب و روز بعد که احتمالاً بهرام رو میبینه فکر کردم. این سکس ناموفق حتماً احساس شهوت ، نا امیدی و نارضایتی رو در وجود نازنین شعله ور تر می کرد و ارضا نشدنش باعث میشد برای سکس با بهرام آماده تر باشه. داشتم با آتش بازی می کردم. انگار به صورت آگاهانه و یا نا آگاهانه خودم داشتم شرایطی رو فراهم میکردم که نتونه در برابر وسوسه های مداوم جنسی بهرام مقاومت کنه. صبح چهارشنبه اول صبح طبق معمول سر کارم رفتم. قرار بود نازنین بچه ها رو کمی زودتر از مدرسه شون برداره و وسایلی که قرار بود برای این دو روز با خودمون ببریم به ویلا رو جمع کنه و عصر که رسیدم خونه بلافاصله حرکت کنیم تا به ترافیک نخوریم. به نظرم رسید طبق برنامه اولیه کارها در حال انجام است. اما همه چیز وقتی ساعت ۱۱ نازنین به موبایلم زنگ زد واژگون شد. -«سلام عزیزم» -«سلام ، یه مشکلی پیش اومده!» قلبم به تپش افتاد. فهمیدم چی میخواد بگه. حتماً بهونه میخواست بیاره برای نیومدن. درست همونطور که شهره گفته بود. از قصد خیلی دیر اطلاع میداد که من فرصت فکر ، مخالفت یا حتی کنسلی برنامه رو نداشته باشم. خیلی حرفه ای رفتار کرده بود. ازش پرسیدم: « چه مشکلی پیش اومده؟» «مامانم! حالش خوب نیست. انگار فشار خونش بالا رفته. بهم زنگ و ازم خواست که امشب پیشش بمونم.» چه بهانه فوق العاده ای! عالی! از اونجا که نازنین مثل من تک فرزند بود گاهی لازم بود به پدر و مادرش رسیدگی کنه. پدر همسرم وکیل داگستری، بسیار متمول و مادر نازنین هم خانه دار و عاشق دختر یکی یکدونه اش بود. خوب اونها رو می شناختم. از نظر اونها هر کاری که دخترشون تصمیم به انجامش می گرفت درست و بی نقص بود. اونها اینقدر دوستش داشتن که اگر من با تلفن ثابت خونشون تماس می گرفتم بهونه ای بتراشن که نبودش رو توی اون لحظه توجیه کنند ، تا من شک نکنم. از اونجا که بهانه مربوط به مریضی مادرش بود طبیعتاً من و بچه ها کار زیادی نمی تونستیم انجام بدیم و چون از قبل رفتنمون به ویلای پدرم ، رو برنامه ریزی کرده بود خونه هم خالی و در اختیارش می بود. فکر همه چیز را کرده بود. با کمی غرولند گفتم: «اما ما قراره امروز غروب … » حرفم رو قطع کرد و گفت: «می دونم. متاسفم. شما بدون من برین. به بچه ها گفتیم و اگه نریم خیلی دلخور میشن. سعی می کنم خودم جمعه صبح بیام ویلا . اما معلوم نیست. بستگی به حال مامانم داره. وقتی می خواهید حرکت کنید من خونه هستم اما بعدش سریع باید برم.» با اکراه باهاش موافقت کردم. و برای مادرش آرزوی سلامتی کردم. بعدش به پدرم زنگ زدم. بهش گفتم که حال مادر نازنین خوب نیست و من و زنم باید امشب پیشش بمونیم. ازش خواهش کردم که بعد از ظهر که میخواد با مادرم از تهران به سمت چالوس حرکت کنند من بچه ها رو تا جلوی در خونه شون می رسونم تا اونها رو هم با خودش به ویلا ببره. همه چیز طبق نقشه شهره داشت پیش میرفت. بعد از کار، به خونه رفتم تا بچه ها و وسایل مون رو که نازنین توی دو تا چمدان کوچک جا داده بود بود بردارم. تمام تلاشم رو کردم که با وجود هیجان ناشی از اتفاقاتی که به سرعت در حال وقوع بود خونسرد و طبیعی باشم. وقتی نازنین رو توی خونه دیدیم. آروم و معمولی به نظر می رسید. خوب البته به غیر از گونه اش نظرم رسید کمی از هیجان قرمز شده و می درخشه. وقتی جلوی در خداحافظی می کردیم بغلش کردم و خودم رو به سینه هاش فشردم و عاشقانه لبهاش رو بوسیدم و اون رو توی خونه تنهاش گذاشتم تا مثلاْ خودش رو برای رفتن به خونه مامانش آماده کنه. بعد از ۴۵ دقیقه رانندگی بچه ها رو جلوی خونه پدرم رسوندم. توی ماشین با مادرم نشسته بود و منتظر ما بودند تا حرکت کنند. بچه ها عاشق پدربزرگ و مادربزرگشون بودن و همیشه توی ویلای اونها اونقدر پدرم واسشون سرگرمی فراهم می کرد که هیچوقت دوست نداشتند ، زود به خونه خودمون برگردن. لحظه ای که داشتم ازشون جدا می شدم نمی دونستم کدوممون بیشتر هیجان داشتیم. بچه هام که قراره دو روز رو خوش بگذرونن؟ یا من که داشتم بر می گشتم تا ببینم چه جوری یه مرد دیگه قراره زن منو جر بده؟ به سرعت به سمت خونه برگشتم. ماشین نازنین هنوز جلوی در پارک شده و و چراغ های اتاق خواب و حموم روشن بود. قلبم با فکر اینکه زنم داره خودشو برای دیدن معشوقش آماده میکنه تند تند می زد. دو ساعت بعد من و شهره در یکی از آلاچیق های یک رستوران سنتی، گرون، رومانتیک و با کلاس در شمال شهر نشسته بودیم. ماشین خودم رو توی یه پارکینگ گذاشته و با ماشین شهره به رستوران آمده بودیم. صاحب این رستوران از دوستان بهرام بود. تقریباً هیچ کدام از خانم های مشتری در این رستوران حجاب نداشته و لباس هایشان هم از شدت باز بودن و نمایان کردن قسمتهایی از بدنشان، قدری غیر معمول بود. شهره یک آلاچیق را برای من و خودش و دیگری را برای بهرام و نازنین از قبل رزرو کرده بود. شهره کنار من لم داده و خودش رو به من چسبونده بود. از گرمای تنش که به من می خورد تحریک شده بودم. آلاچیقی که ما داخلش بودیم طوری طراحی شده بود که دید خوب به بقیه آلاچیق ها داشت. نیم ساعت بعد از رسیدن من و شهره بهرام وارد رستوران شد. شهره زیر گوشم گفت: «خوشتیپ و جذابه . مگه نه ؟ امشب نازنین رو با همین تیپش شیفته خودش میکنه. جوری که نتونه بهش نه بگه.» چند دقیقه بعد وقتی نازنین وارد رستوران شد و به سمت بهرام رفت چشمهام از حدقه بیرون زد. اونقدر زیبا شده بود که نمی تونستم چشم ازش بردارم. شهره در حالی که از روی شلوار روی کیرم که حسابی بیدار شده بود دست می کشید گفت: «خدا ! ، این روزها، زنها ، چه کارها که برای دوست پسراشون نمی کنند.» زنم که چند ساعت پیش ازش جدا شده بودم به قدری تغییر کرده بود که به زحمت تونستم بشناسمش. اولین بار بود که این لباس رو توی تنش می دیدم. یک پیراهن بدون آستین که دامنش تا روی زانو بود به تن داشت. پاهای زیبایش را هم با یک جوراب شلواری نقره ای رنگ پوشانده بود. کفش پاشنه بلند قشنگی که من تا حالا اون روز ندیده بودم توی پاهایش بود که قدش را بلند تر نشان میداد. برای پوشاندن بازوان لختش هم یک مانتو تابستانی سبک جلو باز تنش بود که در حال حرکت با کنار رفتنش هر بار، قسمتی از شانه های لختش پدیدار میشد. آرایش موها و صورتش هم بی نظیر بود. زیباتر و دلربا تر از همیشه شده بود. موهای زیبایش که روی شانه هایش ریخته بود ظاهر سکسی تری به او داده بود. تا یک ساعت و نیم بعد شهره و من اونجا نشستیم و در حالی که اون زوج زیبا رو تماشا می کردیم شام خوردیم. اونها شونه به شونه همدیگه اونجا نشسته بودند. می خوردند و می خندیدند. می تونستم دستهای بهرام رو که بازو ، شانه و حتی به گردنش دست میکشید رو ببینم. کمی بعد پر رو تر شد و دستش رو به زیر دامنش برد و روی پاهاش دست می کشید. نازنین هیچ مخالفتی از خودش نشون نمیداد. صحبت شون متوقف شد و چشم نازنین بسته شد. به نظرم رسید که نفس هاش عمیق تر شده. می تونستم بازو و دست بهرام رو که داره تکون میخوره رو ببینم. شهره آهسته زیر گوشم گفت: « میدونی الان چی شد؟ داره انگشتش می کنه! زیر اون میز انگشتش الان روی کس زنت هست. می بینی؟ اون داره لذت میبره؟ زنت توی آسمون هاست. داره کیف میکنه. تو هم خوشت اومده، نه؟» با نگاه به صورت زیبای همسرم فهمیدم حق با شهره است. سر نازنین کمی به عقب خم شده بود و پاها را تا جایی که دامن پیراهنش بهش اجازه می داد از هم باز کرده بود. اما یه دفعه گارسونی که براشون یه قوری چای آورده بود سر و کله اش پیدا شد و اونها هم زود از هم جدا شدند. دستهای بهرام دوباره روی میز قرار گرفت و نازنین هم سعی کرد دامنش رو مرتب کنه و درست سر جایش بشینه و وانمود کنه که هیچ اتفاقی نیافتاده. بدون اینکه با همدیگه صحبت کنند چشمهاشون به همدیگه خیره شده بود. نازنین سرش رو جلو برد و توی گوش بهرام چیزی گفت و هر دو از سر جایشان بلند شدند. شهره بهم گفت: « وقتشه ما هم بریم.» لبخند زد و اضافه کرد: «بی غیرت من!» با ماشین شهره به خونه ما رفتیم. خونه ما ، یک آپارتمان بزرگ ۴ خوابه بود که یک اتاق خواب برای من و نازنین ، دو تا اتاق برای بچه ها و یک اتاق هم برای مهمان مورد استفاده قرار می گرفت. نور سالن پذیرایی کم بود و بوی عطری در فضا به مشام می رسید. به نظر می رسید که نازنین همه چیز رو برای گذراندن یه شب رمانتیک و خیانت به من فراهم کرده بود. از روزهای قبل که شهره در مورد این برنامه با من صحبت کرده بود برای اینکه در چنین موقعیتی جایی برای پنهان شدن داشته باشیم برنامه ریزی کرده بودم. در سالن پذیرایی یک فرورفتگی در دیوار خانه بود که توسط سازنده ساختمان در آنجا، یک کمد به مساحت تقریباً ۵ متر مربع با در کشویی که روی درهایش آینه های بزرگ قدی نصب شده و از بیرون قفل می شد قرار گرفته بود. انقدر بزرگ بود که میشد داخلش رفت و از قفسه هایی که در سه طرف اون نصب شده بود چیزهایی برداشت. این کمد فقط چند متر از کاناپه بزرگمون در پذیرایی فاصله داشت. چند باری پیش اومده بود که قفل در این کمد گیر کرده و من با گرفتاری و یک بار هم با کمک قفل ساز بازش کرده بودم. برای برنامه امشب، چفت کوچکی از داخل کمد پیچ کردم تا اگر نازنین بعد از ورود به خونه بر حسب اتفاق چیزی خواست از داخل کمد برداره فکر کنه که باز هم قفل در گیر کرده و نتونه من و شهره رو در حالی که اونجا پنهان شده بودیم ببینه. اون داخل جا به اندازه کافی بود که من و شهره به راحتی و بدون اینکه دیده بشیم بتونیم تمام اتفاقاتی که توی پذیرایی میافته رو از شکاف در ببینیم و چون داخل کمد تاریک و پذیرایی روشن بود دیده نشیم. نقشه بی نظیری به نظر می رسید. اگر خوش شانس بودیم و اونها توی پذیرایی می موندن که ایده آل بود. اگر هم به اتاق خواب می رفتن هم باید از کمد بیرون می اومدیم تا ببیینم چه اتفاقی اونجا می افته. شهره به ساعت مچی خودش نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: « زیاد وقت نداریم. ببین میتونی منو از اون تو ببینی؟» من رفتم داخل کمد و درش رو بستم و شهره روی کاناپه نشست. مانتویش رو از تنش در آورد و سه تا از دکمه های بلوزش رو هم باز کرد تا سوتینش نمایان شد. یکی از سینه هاش رو از توی سوتین درآورد و بهم لبخند زد. ازم پرسید: « چیزی می بینی؟» بعد ساپورتش رو بالا کشید تا تپلی کسش معلوم بشه. سرش رو به عقب برد و به پشتی کاناپه چسباند. چشمانش را بست و با دست راست شروع به مالیدن کسش از روی لباس کرد. با دست چپ هم سینه ای رو که بیرون آورده بود رو می مالید. بعد از دو دقیقه چشمهاش رو باز کرد و دوباره بهم لبخند زد. از من پرسید: « خوب دیده میشه؟» در کمد رو باز کردم و در حالی که با لبخند به داخل دعوتش می کردم سرم رو به علامت تایید تکون دادم. ازش پرسیدم: «تو چطور؟ می تونستی من رو ببینی؟» «نه. اونا نمی تونند متوجه بشن ما کجا قایم شدیم.» شهره کیف و مانتوش رو برداشت و با من به داخل کمد اومد. توی تاریکی روی سکوی چوبی که اونجا قرار داشت نشسته بودیم. از فرط دلهره و اضطراب درد مبهمی رو در شکمم حس می کردم. شهره گفت: « چه حالی داری؟ انتظار اینکه نازنین رو ببینی که قراره دوباره با بهرام سکس داشته باشه؟ خوشبختانه این بار سوار ماشین نیستیم و لازم نیست از اینکه ممکنه ما رو به کشتن بدی نگران باشیم.» نیم ساعت بعد که برای من به اندازه ساعتها طول کشید صدای چرخش کلید رو روی در ورودی شنیدیم. بعد، صدای صحبتهای مبهمی جلو ورودی آپارتمان به گوش رسید. صدای بستن در ورودی و خنده نخودی نازنین و صدای پا روی پارکت ورودی به گوش رسید. زوج خیانتکار وارد شدند. حالا میتونستم صداشون رو واضح بشنوم. ته دلم یه ذره امیدوار بودم معجزه ای رخ بده. یعنی میشد نازنین فقط یه چای با بهرام بخوره و وقتی که اون ازش سکس میخواد بگه که دوستی شون فقط یه معاشرت ساده اس و به شوهرش که من باشم وفادار می مونه؟ اینجوری تموم نقشه ها و برنامه های شهره نقش بر آب میشد. چه قدر ساده اندیش بودم! با اون آرایش زیبایی که روی صورت نازنین دیده بودم و اینکه آن همه به لباس رسیدگی کرده بود و همینطور دروغ هایی که برای بودن با بهرام بهم گفته بود این احتمال خیلی بعید به نظر می رسید. با وجود اینکه از جایی که بودم دیده نمی شدند صداشون رو میشد واضح شنید. نازنین گفت: «ازت ممنونم بابت این بعد از ظهر قشنگی که باهم داشتیم. مدتها بود که اینقدر بهم خوش نگذشته و نخندیده بودم. » بهرام با لحن معنی داری جواب داد : « امیدوارم که خیلی خسته ات نکرده باشم نازی جان! امشب ، خیلی کار داریم!» نازی؟؟! همسرم همیشه ازم می خواست نازنین صداش کنم نه نازی! اصلاْ بدش میومد کسی بهش بگه نازی. خیلی برای من عجیب بود اجازه داده بهرام اینطور صداش کنه. کاملاً مطمئن بودم هیچ کدام از دوستان و فامیل هم نازی صداش نمی کردند. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ شنیدم همسرم خندید و بهش جواب داد: -«خیلی بیشعوری! قهوه میخوری درست کنم؟» بهرام هم با خنده گفت: -«برای شروع بد نیست!» -«پس من میرم قهوه …» اما نتونست جمله اش رو کامل کنه. همچنان نمی شد آنها را ببینم. چکار داشتن میکردن؟ می بوسیدند؟ بغلش کرده بود؟ بعد صدای زنم رو که نفس نفس میزد رو شنیدم. -«آ ه ه ه ه ه ه ه ه ه…» نوشته: بهروز لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده