رفتن به مطلب

داستان عاشقی قند و عسل


kale kiri

ارسال‌های توصیه شده


قند و عسل
 

سلام دوستان موسی هستم…واقعا اسم تخمیم موسی است…نخندید.دیگه همینجور که خودمون به اختیار خودمون به دنیا نیومدیم.و به اختیار خودمون نبودیم که اسممون رو انتخاب کنیم و به اختیار خودمون نبودیم که دین کیری رو انتخاب کنیم…من بدبخت هم اسمم رو موسی گذاشتن…پدر خر مذهب دیوانه من که هنوز توی۸۵سالگیش نمیتونه گوز کونش رو نگه داره ولی راننده شخصی داره که روز جمعه اینو ببره نماز جمعه بر گردونه…در ضمن فوق خر پوله ۱۳تا بچه داره یکی از یکی نحس تر…😁😁جدی میگم ها…در ضمن من نمایشگاه و گالری مبل و سرویس عروس دارم…میخوای باور کنی یا نکنی خوش قدوبالا و خوش تیپم…خوبم پولدارم…عاشق سفر خارجی هستم…تمام خانواده من بغیر خودم مذهبی هستن…ولی من دنیارو فقط بر پایه راستی درستی میبینم.خدا مدا تعطیل…در ضمن دوستان ۳۰ساله هستم…متاهل بودم توی ۲۰سالگی پدر کسخلم برام زن گرفت…دخترها۱۴شوهر کردن پسرها۲۰زن گرفتن درس مرس تعطیل…فقط کارگاه نمایشگاه فقط پول و کاسبی…ازین بابت خوشحال هم هستم…خودمم دوتا پسر دارم که با مادرم بودن ولی الان خودم مواظبشون هستم…اما اصل داستان…کرونا تموم شد…رفتیم ویلای خودمون نمیگم کدوم شهر توی سواحل مازندران…قایق شخصی آب آروم همه نشستن توی قایق توی دریا دور بزنند…داماد کیری ما تریپ ناخدا به خودش میگیره…اول مردها دور زدن بعد بچه ها…بعدش نوبت خانومها رسید همه جلیقه داشتن غیر زن بدبخت من…عدل و انصاف رو ببین قایق برگشت اون هم چرا…آقا هوس آرتیست بازی به سرش زده بود…میگن آدم رو رو سگ بگیره جو نگیره…خلاصه که شوخی شوخی یکدفعه سرعت قایق رو بالا میبره و گاز میده قایق روی موج کوچیکی چپ شد…همه زنده موندن طفلکی خانوم من با دوتا بچه ریزه میزه…که گذاشت روی دستم غرق شد…جنازه اش چند روز بعد…توی ساحل شهر دیگه پیدا شد…خلاصه که اول زندگی بدبخت شدیم رفت…دوتا پسر کوچولو بی مادر…بماند که من الان چند ساله با اون دامادمون کوسکش صحبت نمیکنم…چشم ندارم خودش و خواهرم رو ببینم…سگ رید توی روح و روانشان…جالبه چندبار خودشون اومدن عذر خواهی یکبار کم مونده بود هر دو رو باهم جر بدمشون.من بعد چندسال زندگی تازه داشتم با خانومم عاشقانه زندگی میکردم و بهش عادت کرده بودم…چون اوایلش خیلی که نه…اصلا راضی به ازدواج نبودم به زور زنم دادن…به زور تحملش میکردم…خدا رحمتش کنه…عجیب فهمیده و مهربون بود…بعد فوتش مادر پیرم بچه هامو خوب بزرگ کرد…من فقط عشق و حال میکردم…الان هر دو مدرسه میرن با اختلاف دوسال سن…سوم و اول ابتدایی هستن…توی ایران حوصله کسی رو نداشتم.بیشتر ترکیه ویتنام و حتی لبنان هم زیاد میرفتم…کوس تا دلتون بخواد میکردم تا اینکه اول تابستون بود گرم بود.۵شنبه غروب بود.یاد خانوم عزیزم دلمو پر غم کرد نمیدونم چی شد یکدفعه ای یادش افتادم…با وجود اینکه مشتری زیاد بود حتی پدرم هم بود راه افتادم گفت کجا پسر…؟؟گفتم یاد زنم افتادم دلم براش تنگ شد میخوام برم سر خاکش…گفت چی عجب از خودت فهمیدی…برو حتما کارت داره…پیغام برات داره…وقتی شب جمعه یک دفعه یاد میت بیفتی حتما روحش صدات زده…گفتم ای بابا پدر جان اینها همه کس شعره…وقتی مردی دیگه تمومی…روح موح سرش گرده…گفت توی این همه بچه نمیدونم تو چرا اینجوری شدی…برو خدا پشت و پناهت…یک دسته گل کوچیک گرفتم رفتم سر خاکش نشسته بودم به عکس قشنگش نگاه کردم گریه ام گرفت بدجور…تازه فهمیدم چی رو از دستش دادم…سرم پایین بود پکر و داغون بود…همون لحظه صدای قشنگی گفت بفرمایید خرما حلوا…نگاه کردم…خانوم جوونی بود…زیبا چادری بچه کوچولویی بغلش بود…دختر خوشگلی بود.معلوم بود۳سالش میشه…ولی نمیدونم چرا توی بغلش بود.البته خوب کوچیک بود.ریزه میزه بود…گفت بلدال شیلینه.بخول.دعاتون بلای بابام.با زبون بچه گونه قشنگش حرف میزد پرچونه بود…خوشگل موهاشو خرگوشی بسته بودن.نگاهش کردم مادرشم منو نگاه کرد و به گلهای پرپر شده روی قبر نگاه کرد…گفت خدا رحمتش کنه…گفتم ممنون.خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه…یکدونه خرما برداشتم.بچه هه گفت عمو حلوا بخول بهتله. شیلینه. گفتم هرچی شیرین باشه به شیرینی تو که نمیرسه قند عسل…گفت من که قند نیستم شیرین هستم…گفتم اسمت چیه.گفت دفتم که شیلینم.اسمش شیرین بود.گفتم واقعا که شیرینی…خدا ببخشتت…مادرش گفت فقط زبون داره راه که نمیره کمرم شکست اینقدر که بغلش کردم.تنبله.گفتم گناه داره جای بچه اینجا نیست نیاریدش. من هم دوتا دارم ولی نمیارمشون اینجا.دلشون میگیره…بچه ها باید بخندن و بازی کنند.گفت آخه راه من دوره هر ماه یکبار شاید بیام سر خاک شوهر خدا بیامرزم…جوون بود با موتور بود ماشین زد بهش و فرار کرد.منو با این بچه تنها گذاشت.الان یکسال بیشتره.گفتم خدا بزرگه.بدینش به من.گفت نه زحمت میشه.گفتم چه زحمتی.بچه رو گرفتم ازش.اون رفت دور و بر خیرات پخش کنه. ومن گفتم شیرین خانوم.مگه مامانت رو دوست نداری که اذیتش میکنی.

تو که مث قند و عسل شیرینی.گفت من شیرینم مامانم عسله…گفت تو شیرین زبونی.چرا خودت راه نمیری؟بزرگ شدی دیگه…با زبون بچه گی حرف میزد مث اینکه خیلی راه رو پیاده اومده بودن…بنده خدا برگشت سر خاک خانوم من نشست فاتحه خوند…بچه اش رو ازم گرفت رفت…من هم یک ربعی نشستم و بلند شدم راه افتادم…از توی باغ بهشت تا دم در مجموعه خیلی راه بود.طولانی و خیلی گرم درسته عصر بود ولی اول تابستون بود و گرم بود…من کولر ماشین و زدم…حالم جا اومد…آسمون هنوز روشن بود تابستونا خب دیر تاریک میشه دیگه…دور برگردون رو که‌ برگشتم طرف شهر اول راه بچه بغل توی ایستگاه منتظر اتوبوس شرکت واحد بود…رسیدم ایستگاه شیشه رو دادم پایین بوق زدم منو دید…اولش باور نکرد برای اون نگه داشتم…گفتم عسل خانوم تشریف بیارید.در خدمتم میرم داخل شهر…تا اسمشو از من شنید تعجب کرد…گفت با من هستین گفتم بله بفرمایید بالا…در جلو رو باز کردم…اومد نشست ایستگاه هم داشت شلوغ میشد…تا نشست شیشه رو دادم بالا… گفت گرمه میشه پایین باشه…گفتم کولر روشنه الان خنک میشین.چیزی نگفت.ساکت بود…تا راه افتادیم گفت ببخشید شما مگه منو میشناسید…گفتم نه از کجا میشناسم…گفت پس اسم منو از کجا میدونید…؟گفتم به این شیرین خانوم گفتم چقدری مث قند و عسل شیرینی.گفت من شیرینم مامانم عسله.خندید و گفت ای وای به خدا وقتی اسممو صدا زدید…دلم ترکید…گفتم چرا؟؟گفت فک کردم از طرف خانواده همسر سابقم هستین…گفتم من فقط دیدم خسته هستین صداتون زدم…این خوشگله هم گناه داره…یک بطری آب باز کردم دادم بهشون.اینقدر زبون دراز بود.گفت مرسی… گفتم جان چی زرنگی تو…مادرش گفت چی فایده اول زندگیش بی پدر شد…گفتم قسمت همین بوده…شما الان کجا هستین؟گفت من نقده زندگی میکنم.ترک هستیم…ولی شوهرم مال این شهره…برای همین اینجا خاکش کردیم…الان دارم میرم خونه برادر شوهرم تا صبح برگردم شهرمون…آدرس ازش پرسیدم…رسوندمش تا اونجا…شیشه های ماشین دودی بود.داخلش دیده نمی شد…گفتم میتونم فردا بیام دنبالت…گفت چرا؟گفتم فقط محض آشنایی بیشتر.من هم مث تو تنهام…گفت نمیشه بخدا.من ازین کارا بلد نیستم…گفتم چند سالته؟گفت۲۰سالمه…گفتم خیلی جوونی…گفتم عسل دوست داری زن من بشی…من این خوشگله رو قبولش دارم…وضع مالیم هم خوبه…نگران خونه زندگی نباش.ولی من هم دوتا پسر کوچولو دارم که باید مامان اونها هم بشی…گفت خودم از ماشینت فهمیدم پولداری.ولی نمیدونم چی بگم.میخوای منو صیغه کنی؟یا عقد؟گفتم عقدت میکنم.صیغه چیه؟.تو که منو تازه دیدی…گفتم مهرت چنان رفته توی دلم انگار۲۰ساله میشناسمت…گفت اسم تو چیه؟کارت چیه؟گفتم من اسمم موسی است.کارم هم نمایشگاه و گالری چوب و مبلمان دارم…گفتم عسل خانوم راستشو بگو توی این مدت تا الان صیغه کسی شدی یا نه…بچه بغلش بود گفت نه به جون همین بچه…خیلی ها ازم خواستن…مخصوصا همین برادر شوهرم…اگه زنش بفهمه دهنشو سرویس میکنه…منو دیگه راهم نمیده خونه…رسیدیم خونه اونها…شماره دادم و گرفتم.دختره گفت خداحافظ.گفتم جانم چی جیگری تو؟مادرش خندید.گفتم شب ساعت۱بهت اس میدم…گوشیتو بزار روی سایلنت تا صداشو کسی نشنوه.کارت دارم…گفت باشه…خداحافظی کردیم و جداشدیم. دلم یک‌جوری آروم بود…این دختر یا زن بیوه۲۰ساله چنان صداش بهم آرامش میداد که نگو.خیلی حالم خوب بود به خدا من اصلا در تنگنای زن و دختر نبودم…جلوی هر خانمی که اهل حال بود بوق میزدم سوار می شدن.مشکل مالی هم نداشتم…شاسی مدل بالا داشتم بالاشهر زندگی میکردم…سفر خارجی میرفتم.کوس تا دلتون بخاد…ولی این زن جوون بیوه۲۰ساله با اون نگاه ناز و مهربونش با اون ابروهای کمون قشنگش.چشمای درشت و مشکی دستهای لطیفش منو مجذوب خودش کرده بود…رفتم نمایشگاه پدرم هنوز بود…گفت کجایی پسر از طرف نمیدونم کدوم شرکت و اداره دولتی آمدن فقط هم از تو جنس میخوان…منتظرت هستن…برو بالا…باور کنید عجب شبی شد.قرار داد بزرگی نوشتم باهاشون پدرم کف کرد…جالبه چک کار رو هم همونجا دادن بهم…چقدر خوب شد…ساعت۱۲شب ردبول تازه شام خورده بودم.که گوشیم پیام اومد…فقط نوشته بود سلام…گفتم این کیه دیگه این وقت شب…وای تازه یادم اومد عسله…نوشتم علیک سلام عسل خانوم.نوشت بیدار بودی.گفتم بیدار…تازه الان شام خوردم.نوشت ای وای چرا الان؟گفتم چیکار کنم دیگه…خونه تنها بدون صاحب و زن وبچه کی هست فکر من باشه…بی کسی اینه دیگه…گفت تو که گفتی دوتا بچه داری…گفتم عزیزم دوتا پسر خوشگل دارم ولی حاج خانوم بنده خدا ۷۵سالشه ولی اون ازشون نگهداری میکنه…گفت وای بنده خدا…گفتم تو چیکار میکنی…گفت خونه برادر شوهرم هستم…این جاری من شک کرده به رفتار شوهرش عمدا زودی همه رو فرستاده اتاق خوابها که همدیگه رو نبینیم…خندیدم گفتم برادر شوهرت خب حق داره.گفت چرا چی حقی؟گفتم خوشگلی دلش زن جوون میخاد.گفت آقا موسی تو رو خدا ازین چیزها نگو خجالت میکشم.گفتم عسل جون فردا

ساعت چند راه میفتی؟گفت باید۸برم که برسم ترمینال تا غروب نشده شهر خودمون باشم بابام نگرانم میشه…آخه اون از من و دخترم نگهداری میکنه…خرجم رو میده…گفتم نگران نباش خانوم خوشگله…من بعد تو مال خودمی…خب فکر هیچچی نباش.صبح گوش به زنگ باش…خودم میام دنبالت…صبحونه نخور مهمون منی…گفت آخه نمیشه که…گفتم چرا میشه…حتی زودتر هم بیا بیرون بهونه پدرت و بگیر خب…من میام دنبالت…خلاصه صبح ۸سوارش کردم دخترش تا منو دید گفت سلام اومدی پیش شیرین عسل…گفتم ایوالاه آره اومدم.گفتم قند وعسل من میشی…گفت آره… گفتم عروسک دوست داری…گفت میخلی بلام.گفتم آره بیا اول بریم صبحونه بخوریم.بغلش کردم توی ماشین ساکت بود…گفت آقا موسی…گفتم رسمیش نکن.فقط موسی…گفت موسی جان…تو که پولداری چرا منو انتخاب کردی…تو که هیچچی از من نمیدونی…گفتم من یکبار زنی رو ببینم میفهمم چند مرده حلاجه…تو توی نگاهت هیزی نیست…بعدشم یکی از دلایلش این شیرین خانومه…گفتم بعدشم قول دادی مامان خوب و مهربونی برای پسرای منم بشی…منم میشم بابای این نازنین‌.فقط خانواده شوهرت که مشکلی ندارند با نگهداری این بچه…گفت چی میگی یکساله نپرسیدن شما از کجا می‌خورید از کجا می‌پوشید… بابام همه خرجهای منو میده…گفتم دیگه نگران نباش…تو دیگه خانوم منی…من دوستت دارم.تو هم قول بده دوستم داشته باشی…گفت به خدا موسی جان از دیشب که باهات صحبت که نه…ولی همون نوشتن درد و دل کردم…انگار زندگیم فرق کرده…زن بدون مرد نمیتونه دووم بیاره حرف مردم بیچاره اش میکنه…گفتم مرسی عزیزم…دستش روی آرنج بچه بود…نوک انگشتاشو گرفتم…اونم محکم دستمو گرفت…رفتیم ازشون پذیرایی کردم.و برای بچه خرید کردم.برای خودش یک انگشتر خوشگل نقره فیروزه خریدم آخه جمعه طلا فروشی بسته بود.گفتم این فعلا جهت آشنایی.گفت موسی گرونه.گفتم نگران نباش خیر خودت و بچه ات ازدیشب بهم رسیده.قراردادی نوشتم انشالله همش خیره.قدم دوتا تون خیر بود…ماشینو انداختم جاده.گفت کجا.میری ترسید…گفتم مگه نگفتی نقده زندگی میکنی…گفت چرا.خونه اونجاست.گفتم خب دارم میبرمت دیگه…ترسیده بود…گفتم می‌ترسی… گفت تو رو خدا راست میگی…گفتم چرا دروغ بگم عزیزم قرار بود به هم اعتماد کنیم دیگه…بعدم میخوام پدرت رو ببینم ازش خواستگاریت کنم…پدر مادر من خیلی بد جور خر مذهب هستن…گفت پس خوب کسی رو پیدا کردی.بابای من بدتره…گفتم ایوالله…ظهری ناهار خوردیم و ساعت۴رسیدیم…توی ماشین خواب بودن…رسیدم شهرشون…من و برد در خونه قدیمی و سنتی زیباشون.کوچه خلوت بود…بچه رو بغل کردمش.گفت وای تو رو خدا تو نیا…گفتم نمیشه خجالت نکش…گفت موسی جان مگه نگفتی دوستم داری.گفتم عسل جان عشقم من عاشقتم که تا اینجا اومدم…پس بذار کار خودمو بکنم…بخدا همینجوری که حرف میزدیم در باز شد و یک پیرمرد سید تروتمیز سنتی پیداش شد.به ترکی گفت عسل غزیم بو کیمده…گفتم سلام آقاجان…میشه بریم خانه صحبت کنیم…گفت باشه بفرما…عسل زود جیم زد قایم شد…مادرش آمد خواهر دیگه هم داشت…پدرش گفت بگو پسرجان…تمام جریان دیروز تا امروز همه رو بدون کم وکاست گفتم…پدرش گفت پس بچه چی…گفتم عمو جان اصلا من بخاطر دخترش دخترت رو میخوام…این بچه رو الان مث دوتا پسرام بلکه بیشتر هم دوستش دارم…از وضع و زندگی و همه چی گفتم براش… گفتم پدرم هنوز امروز که حال هم نداشت جمعه بود ولی نماز جمعه اش قضا نشده…گفت همون نون و شیر پاک خورده ای…پسر جان اگه خودش مایل باشه من حرفی ندارم مبارک باشه…گفتم عمو خودش راضیه برای نشون من با اجازه یک انگشتر امروز براش خریدم…شما اجازه بدی من برم خانواده رو بیارم تا مراسم کوچکی بگیریم…گفت قدم سر چشم…گفتم فقط عمو ما خانواده امون خیلی زیادیم ها…مشکلی نیست خندید.گفت چی بهتر…هر کاری کرد گفت وایستا شب نرو…گفتم نه عجله دارم…فردا پس‌فردا بهتون زنگ میزنم…برگشتم خونه.فردا شنبه ۷صبح رفتم پدر مادرم رو دیدم.مادرم تعجب کرد.گفت خیره پسر جان سرصبح شنبه…بابام گفت چیه دلت گیره…خندیدم گفت کیه…گفتم ترکه سیده است.۲۰سالشه شوهرش پارسال مرده…میایی خواستگاری…گفت بزار ساعت ببینم…استخاره کنم…گفت خیلی خیره…دوشب دیگه خوبه…خلاصه که دوشنبه غروب با ایل و تبار خونه اونها بودیم…زن داداش بزرگه تا خواهر عسل رو دید اون رو هم برای پسر برادرم خواستگاری کردن…هر دو پدر ها خر مذهب کیف کردن ازین وصلتها…پدرم دو هفته بعد توی شهر خودشون عروسی مذهبی مسخره ای برای دوتا داماد عمو و برادر زاده گرفت…من دست زن و بچه جدیدم رو گرفتم آوردمش خونه…لباس مجلسی زیبایی تنش بود…بچه اش دست مادرش بود که رفته بودن خونه مادر من…خانم جدیدم قد بلند خوشگل مث تموم ترکها سفید چشمها مشکی…موهاش کمی قهوه ای…ساکت و آروم… گفتم عسل عزیزم.لخت شیم.گفت هرچی شما صلاح بدونی.گفتم جانم صلاح فقط دیدن هیکل نازته…آروم لخت میشد.لباس و که انداخت پایین

اون بدن بلوری و زیبا کمر باریک کون درشت و خوشگلش توی شورت و سوتین نازش دیده شد.رفتم جلو لبهاشو گرفتم توی لبهام…خودش دستهای کوچولوش رو گرفت دور کمر من…من هم زیر باسنش رو گرفتم…کیره قشنگم هر لحظه بیشتر رو بیشتر خودشو نشون میداد…لبها و زبونمون توی دهن هم بازی می‌کرد… درازش کردم روی تخت…سوتینش رو بیرون آوردم خدا وکیلی دو تا سینه سفت و ناز و کله قندی سفید با نوک سفت و گنده جلوی من قد علم کردن…گفتم دختر انگار نه انگار که تو بچه شیر دادی…گفتم ندادم که…شیر نداشتم شیر خشک دادم…گفتم جانم…الان به شیر میارمشون. شروع کردم بوسیدن و خوردن ومکیدن.دوتا سینه نازش…محکم سرمو بغل کرده بود انگشتای کشیده و نازش توی موهام بود…آه و ناله می‌کرد… رفتم پایین خودش زود کشید پایین شورتشو…کوسش معطل کیر بود.یکسال بود کیر ندیده بود…کوسش وحشتناک ور قلمبیده و سفید مفید بود…ناز انگار که مادرزادی پشم در نیاورده…لیسش میزدم سرمو محکم گرفته بود.میگفت موسی جون موسی بخورش بخورش…قربون زبون بلندت…محکم کوسشو مکیدم توی دهنم جیغ زد‌خندید…گفت کندیش که.گفتم جونم نترس تپلتر شد…بلند شدم شورت و در آوردمش گفت جان چه کیر درشتی داری…گفتم خوشت اومد دوستش داری؟گفت آره خیلی.شوهر قبلیم هم دور از جونت کیرش گنده بود…گفتم پس عادت داری گفت آره… گفتم تو برای عشقت میخوای بخوری…گفت چرا نخورمش قربونت بشم…فقط دراز بکش چشماتو ببند…خلاصه که یک ساک مجلسی پر تف برام زد…خودش نشست روی کیر.خودشم آخ و اوخش در اومد.چند دقیقه کوچولویی کیر سواری کرد ولی من ولش نکردم خوابوندمش زیر خودم سرعتی تیرباری حسابی ترکوندمش.کیف کرد…اونشب تا صبح دوبار دیگه کردمش…فقط توی کون دادن مشکل داشت که اونم با اولین سفری که بردمش یونان برطرف شد…دو ماهی بود که شکر خدا زندگی بر وفق مراد بود حتی بچه ها به هر دوی ما عادت کرده بودن…دیگه حتی کس و کار شوهر قبلیش هم فهمیده بودن که ازدواج کرده و شوهرش هم آدم حسابیه…حتی عموی بچه چند باری اومد دیدنش و وقتی فهمید من اونو مث بچه های خودم دوستش دارم خیالش راحت شد…یک نمایشگاه دکوراسیون و مبلمان اروپایی توی آتن برگزار شد.اولش قرار بود استانبول باشه ولی انتقالش دادن آتن…من هم گفتم بخاطر قرارداد جدیدم برم مدلهای جدید رو ببینم بهتره…گفتم عسل جون میخوام برم مسافرت اروپا۱۰روزی نیستم…گفت ای وای دلم برات تنگ میشه…چقدر بد…گفتم دوست داری ببرمت…گفت میشه…گفتم چرا نشه پول بدی میشه ولی باید حتما پاسپورت داشته باشی…بعدشم اونجا چادر و حجاب سرش گرده ها…باید با کلاس باشی…گفت یعنی چطوری؟گفتم یعنی طوری که مردم هستن تو هم باشی…گفت تو ناراحت نمیشی…گفتم چرا بشم…مگه میخوای بهم خیانت کنی که بشم…گفت پس من هم بیام…گفتم خوشحالم میشم…کارها انجام شد و مادرش و خواهرش موندن پیش بچه ها…خواهرشم که عروس خودمون بود خیالم راحت بود‌بچه داداشمم هرشب به بهونه بچه ها میومد خونه ما بساط سکسش بر پا بود…بهش گفتم قرمساق خدا برات ساخته ها…می‌خندید میگفت عمو دمتگرم…آخه راهش تا نقده دوره…دلم براش تنگ میشه…ما رفتیم اونجا…و این عسل خوشگله من تازه فهمید زندگی چیه و چطوریه…وقتی اولین بار بدون روسری توی خیابون بامن راه می‌رفت یا توی رستوران شام و ناهار می‌خورد معذب بود.کم کم تیپهاشو عوض میکردم و به تیپ اروپایی قدم میزدیم…این دختر ایرانیها به خدا توی دنیا تک هستن…مخصوصا وقتی تیپ و آرایش زیبا می‌زنند…چند روزی برای نمایشگاه درگیر بودم و بعدش…گفتم بریم گردش…گفت پس تا الان چکار می‌کردیم… گفتم تا الان الکی بود…بردمش ساحل بهشت…خانوادگی مخصوص زوجهای جوان…انشالله قسمت بشه امام رضا بطلبه همه با هم بریم اونجا…دوستان ساحل پلاتیس جیالوس آخر دنیاست بسیار زیبا…لعنتی اگه بهشتی هست میخوای چطوری به این اروپایی‌ها بگی چی شکلیه…وقتی همچین جاهایی دارند.وقتی همه رو با مایو شورت و سوتین و تیپهای خفن دید چند دقیقه ای مارس و مات موند…توی پلاژ ساحلی تفریحی بودیم…یک سوئیت دو شبه اجاره کردم ژیتون کامل گرفتم…روی میز ماساژ بودیم دختره اومد برای ماساژ…گفت فول خندیدم گفتم نو نو …تا خانومم رو دید خندید…و انگلیسی دست وپاشکسته گفت همسرتونه. گفتم بله خندید…گفت اول شما یا خانم… گفتم خانم…گفتم عسل جون بغیر شورتت بقیه رو درش بیار ماساژت بده…گفت نه موسی خجالت میکشم…گفتم خنگه از کی خجالت میکشی…طرف دختره و خارجی بقیه هم مشغولند…گفت باشه وای خیلی ضایعه.خندیدم…لخت شد حوله دورش بود…گفتم دمر شو…گفت موسی خیلی زشته که…گفتم هیس فقط کاری میگم بکن…چند دقیقه ای بود مشغول بود ۲۰دقیقه شد.گفت برگرد…گفتم عسل جون برگرد.گفت موسی خجالت میکشم…گفتم عزیزم اینها براشون این چیزها طبیعیه…برگشت نوک سینه های خوشگلش برجسته شده بود.ماساژور هم خندید…گفت مستر…میخوای فول ماساژش بدم…گفتم فعلا نه برای شب…بعد از عسل نوبت

شد و کارش تموم شد رفت…عسل گفت وای موسی چکار کرد خستگی یکعمر از تنم بیرون شد…بعد ناهار لباس شنا پوشیدم گفتم بپوش بریم ساحل…گفت وای استغفرالله من سیده اولاد پیغمبرلخت شم…گفتم چرت نگومن شوهرتم میگم بیا…خلاصه کم کم میفهمید عشق و حال چیه…شب رفتیم دیسکو…گفتم نوشابه میخوری…گفت بعد غذا خوردم جا ندارم…گفتم این فرق داره…میدونستم تا الان الکلی چیزی نخورده…دوپیک کوچولو بهش دادم گفت وای چقدر تنده…گفتم بخور خوبه…یک‌کم بغل هم رقصیدیم…نشستیم روی مبل خستگی بگیریم…جلوی ما یک ترنس دو رگه سبزه خوشگل خیلی خوشگل نشسته بود…گفت موسی این دیوونه رو ببین عادت و پریوده…نوار بهداشتی داره جلوش قلنبه شده اومده برقصه…خب دیوونه بشین خونه نمیمیری که دوشب دیگه خوب شدی بیا…گفتم کی رو میگی؟گفت همین یارو دختره که نمیدونی سفیده سبزه قهوه ایه…؟؟چی رنگیه…همون موقع داشتم یک پیک سنگین میزدم…تا دیدم ترنسه رو میگه چنان خنده ام گرفتم تموم محتویات دهنم پاشید بیرون…گفت چته چیه؟گفتم خله اون پریود نیست که…نواربهداشتی نیست که…گفت پس چیه گفتم کیرشه…گفت پسره رو نمیگم همین قد بلنده موهاش بلنده دختر خوشگله رو میگم…گفتم منم همون رو میگم دو جنسه است…نشنیدی مگه…گفت یا خدا مگه میشه …گفتم چرا نشه حالا که شده…باورش نمیشد…دختره فهمید در مورد اون صحبت میکنیم…اومد جلو…یک پیک مهمونش کردم…انگلیسی گفت دوست دخترته…گفتم نه عشقمه همسرمه…گفت در مورد من حرف زدین…گفتم باید ببخشید…ولی بله در مورد شما بود…من انگلیسیم بد نیست…چون هم سفر زیاد میرم…و هم اینکه کلاس زیاد رفتم…بهش جریان رو گفتم.دختره اینقدر خندید…عسل گفت چرا میخنده.گفتم جریان رو بهش گفتم.عسل گفت وای موسی چرا گفتی؟؟گفتم نازنین چی میشه مگه…دختره رفت یک پیک خوشگل برای عسل ریخت توی یک جام کوچیک زیبا…نمیدونم چی بود.گفتم مال منه.؟گفت نه برای این زیبای شرقیه…گفت بی‌نظیر خوشگله…گفتم ایرانی اصیله.گفت اوکی اوکی…پرشین کت…گفتم یس…عسل گفت چی میگه…گفتم واسه تو نوشیدنی آورده میگه برای گربه زیبای ایرانی…گفت بخورم طوریم نشه…گفتم بخورش سفارشی آورده… خورد…گفت وای چی بود چقدر خوب بود…پرسیدم چی بود…گفت شراب ناب گیلاس یونانی که با عرق نیشکر کوبایی مخلوط شده…مخصوص تازه کارها… گفت یکی دیگه بخوره داغ داغ میشه…یکی دیگه آورد… باور کنید یک ربع نشد…خوشگل توی بغلم بدون خجالت می‌رقصید…ترنسه اسمش ماریا بود.گفت برقصم باهاش عسل مست بود نمی‌نمیرقصید که…بیشتر فقط ادای اونها رو درمی‌آورد… ترنسه عسل رو گرفته بود بغلش…با هم میرقصیدن…من فیلم گرفتم…دوساعتی بودیم و بعدش رفتیم برای خواب…ساعت۶صبح آفتاب زده بود بلند شد…گفت وای موسی سرم گیج میره درد میگیره.خندیدم…زنگ زدم صبحونه و قهوه آوردن خوردیم بهتر شده بود…گفت وای چی شبی بود…لعنتی نمیدونم چی داد خوردم نفهمیدم کی صبح شده…فیلمشو نشون دادم گفت…موسی من نیستم…گفتم خودتی گربه ایرانی…گفت من که چیزی یادم نمیاد…گفتم تو بغل ترنسه مست بودی میرقصیدی…بعدش جریان رو براش باز کردم…می خواست گریه کنه…گفتم دیوونه راحت باش زندگی کن…بهشت و جهنم همین دنیاست…اینجا بهشته و اون خاورمیانه جهنم.که همش جنگه…گفت گناهه موسی.گفتم گردن من. فقط عشق کن…بعد ناهار شنا بعدش فول ماساژ هستی یانه…گفت آره ماساژ خیلی خوبه مخصوصا از دیشب خیلی رقصیدم بدنم درد داره…گفتم فوله ها میدونی چیه…یعنی همه جا…گفت وای چی بهتر…از۲تا۵لب ساحل بودیم.برگشتیم داخل زنگ زدم گفتم فول ماساژ…گفت زن یا مرد…گفتم زن…وقتی اومد همون خانومه بود…خودش پرده ها رو کشید با عسل شروع کرد…گفت امروز اول شکم سینه ها بعدش عقب…به عسل گفتم چون قبلا دختره رو دیده بود براش کمی عادی بود…دوستان این چیزها برای خودمم که اولا تازه میرفتم کشورهای دیگه هضمش سخت بود ولی الان عادی شده…عسل که تموم عمرش نماز اول وقت میخوند یک هفته با من بود از همه عباداتش مونده بود.دختره با روغن ماساژ از گردن و گوشها شروع کرد…تا رسید سینه ها و نیپل و نوک سینه ها.یک لحظه عسل تکون خورد گفتم فقط آروم باش چشاتو ببند انگار خوابی و خواب میبینی…فول ماساژه…گفت کوسی دستکاریم میکنه.تحریک میشم…گفتم اشکال نداره…مرد که نیست…فقط آروم باش‌.گفت موسی نوک سینه هام حساسه.حالم بد میشه…گفتم بلده آرومت کنه…نترس الان حالتو جا میاره…ساکت شد دل به دریا سپرد…طرف استاد بود.از ناف تا زیر شکم روی تپلی کوس کاری کرد.عسل فقط آه میکشید…یک روغن گرم کننده بدن ریخت…روی کوسش طوری کوس رو مالوند که صدای ناله اش بلند شد…طوری وسط پاهاشو می‌مالوند.گفت موسی آلان خیس میشم گفتم بشو زیرت حوله پهنه…دختره تا با نوک انگشتای کشیده و بلندش توی کوس رو مالوند…آه از نهاد عسل بلند شد.ابش چنان پاشید بیرون که من تا الان توی این چند وقته ندیده بودم اینقدر آب داشته باشه اون کوس نازش…

بعدا خودشم میگفت اصلا فک نمیکردم کوسم اینقدر آب توش جا شده باشه…وقتی آروم شد.دمروش کرد.به من گفت کونشو چکار کنم.مث اینکه تنگه گفتم بازش کن.لازمش دارم.گفت اوکی اوکی…دختره اینبار از مچ پا رفت تا کمر و باسنش…گفت موسی دست به کونم نزنه ها…گفتم فقط ساکت باش…اون کون نازتو عشقه…گفت موسی لوس نشو…گفتم عسل جونم با من باش دیگه…دختره یک ماساژی به دنبه های کون تپلش میداد روغنی بهش میزد…که برق افتاده بود روش…شروع کرد دور و بر سوراخ رو گرم کردن و ماساژ دادن…گفت موسی به خدا برای سوراخ پشتم نقشه داره…گفتم میدونم…فقط ساکت باش حال.کن…گفت دردم میاد…گفتم نترس این کارشو بلده.باور کنید یکربع نیود… ۴تا انگشت دختره تا آخر توی کون تنگ عسل بود…دختره گفت سوراخش آماده است…میکنید…گفتم آره دوست دارم…لخت شدم.عسل سرش پایین بود چشمای بسته اصلا منو نمی‌دید… صدای موسیقی نرمی هم پخش می‌شد… خوش میومد…دختره کیرمو دید…گقت اوکی گود…چربش کرد…هنوز انگشتاش توی سوراخ بود…آروم رفتم بالا…خودش با دستاش دو طرف کونو گرفت باز کرد.عسل اصلا متوجه کار ما نبود.توی حالت خلسه بود…دختره روغن ریخت هم روی کیر هم سوراخ…سر کیرو گذاشتم دم سوراخ دادم داخل راحت رفت توش…عسل گفت وای چی بود.چقدر گرم بود.اوف دردم گرفت…من آروم تلمبه میزدم.یارو از پشت خایه ها و سوراخ کونمو می‌مالید… عسل گفت چی کلفته چیه این…تا چشاشو باز کرد.تاژه متوجه من شد میخواست در بره…گفتم عزیزم آروم باش کیرمنه نترس دردت نمیاد گفت کو دختره…چون پشت من بود نمیدیدش…گفتم نیست…آروم باش بکنمت…گفتم درد که نداری؟گفت نه خوبه…گفتم سرتو بزار پایین راحت باش.گفت بیشتر نکن توش میسوزه…گفتم چشم…چندتایی تلمبه زدم و دختره دوباره روغن ریخت…بیشترگاییدمش و همون داخل آبم اومد روش دراز کشیدم.دختره خندید…بلندشدم از روی عسل…گفت موسی جون چکار کردی داخل کونم پر آبه.گفتم برو دوش بگیر منم اومدم…تا بلند شد ماساژور رو دید.گفت لامصب این که اینجاست.گفتم میخواستی کجا باشه؟گفت کیرتو دید.گفتم آره خودش گرفت گذاشت داخلت…نامرد باهام قهر کرد…دختر یونانی خندید.و رفت…من رفتم حموم.گفتم واقعا با موسی قهری…گفت خیلی بدی…گفتم چرا.تو رو کردم.اونو که نکردم…عزیزم… گفت موسی من ناراحتم الان چیزی نگو…گفتم حسودی نکن…بزار خوش باشیم…گفتم دوست داری امشب بگم اون دو جنسه بیاد کیرشو ببینی.جیغ زد نه وای…گفتم چی میشه مگه…خیلی خوشگله ها…کسی چی میدونه…خیلی خوشگله…کو ببینیم کیرش چطوره…گفت نمیخوام اصلا…گفتم لج نکن دیگه…گفت وای مگه بی غیرتی…گفتم عسل قرار نبود ازین حرفها بهم بگی دیگه…گفت ببخشید عزیزم…گفتم اون دختره کیر داره…گفت نمیدونم تو هر کاری خواستی کردی اینم روش…گفتم دمت گرم…شب دوباره رفتیم دیسکو…ماریا بود بهش چشمک زدم اومد جریان رو گفتم…گفت مورد نداره…ولی برای دیدن و لمس کردن۱۰۰یورو میگیرم…برای رابطه مرد باشه۲۰۰تا زن و مرد ۵۰۰یورو.گفتم اشکال نداره…تا یک شب اونجا بودیم…بعد از یک نصف شب رفتیم اتاق خودش تمیز بود…امشب عسل کمتر نوشید حواسش بود سرش کلاه نره…سر حال باشه…رفتیم اتاق…دختره گفت…لخت شیم…من شدم اونم شد…شورتهامون تنمون.بود…عسل آروم لباس در آورد… دختره خودش بند سوتین خودش و عسل و باز کرد…عسل گفت دیدی دختره سینه داره…گفتم صبر کن…همون موقع اومد جلو شورتمو کشید پایین عسل اخم کرد…گفتم نوبت تو بعد منه…دختره تا شورت عسل رو کشید پایین کوسشو دید اول بوسش کرد.بعدشم بلند شد شورتشو در آورد.به هرچی بگی قسم کیرش از مال من هم کلفتر بود…عسل دهنش باز مونده بود.گفتم چطوره…گفت جل الخالق واقعا کیر داره…گفتم بگیرش دستت…آروم گرفتش کیر اونم گنده شد…سر کیرش کوچولو ولی تنه کیرش بلند و کلفت بود…دختره گفت ساک. نمیزنه…گفت عسل بخور کیرشو دوست داره…گفت تو بدت نمیاد گفتم نه عزیزم.بخورش…ساک خوشگلی زد براش…من به ماریا گفتم نوبت توست…اونم هم کیر منو می‌خورد هم کوس عسل رو…دراز کشیدم عسل اومد روی کیرم نشست…چندتا تلمبه خوشگل خودش روی کیر زد…خم شد روی من سینه هاشو میخوردم…ماریا ازپشت با دستش کیر منو کشید بیرون…مال خودشو کرد توی کوس عسل…عسل گفت موسی داره منو میکنه…گفتم بزار بکنه کیف کنه…تو هم کیف کن…دختره ناز می‌میگایید عشق منو.من هم سینه میخوردم…آروم کشید بیرون رفت روغن آورد ریخت روش…کیر منو کرد توی کوس.خودش آروم سر کیرشو که کوچیک بود کرد توی کون…عسل گفت نمیشه نکن…جاش نمیشه…گفتم بزار بکنه سر کیرش کوچیکه…گفت موسی دردم میاد.گفتم تحمل کن الان آبم میاد…وقتی دونفری می‌کردیم قشنگ اون داخل کیرهامون هم رو لمس میکردن…فقط یک پرده گوشتی بینشون فاصله بود…عسل گفت موسی داره زیاد میده تو کیرش تهش خیلی کلفته…به دختره گفتم ماریا کمتر بده داخل…گفت اوکی…من که همونجا آبم اومد ریختم داخلش…اونم چند دقیقه بعد آبش

اومد ریخت توی کون عسل…بلند شدیم همو بوسیدیم…گفت میشه من با گربه ایرانی برم دوش بگیرم…گفتم برو…دست عسل رو گرفت بردش زیر دوش…اونجا خیلی بوسش می‌کرد.عسل هم کم کم یخش باز می‌شد.دختره زیر سوراخ کون وکوس عسل نشست.گفت زور بزن…اونم زد.اب کیر من و خودش همه ریختن روی سر صورتش…بلند شدن خودشون رد شستن…لبه وان با اون کیر کلفتش قشنگ ۲۰دقیقه کوس عسل رو گایید…بعدشم نوبت من شد…خوشگل یک ربع از کون ماریا رو کردم…خیلی حال داد جاتون خالی…فرداش برگشتیم آتن.و بعدشم ایران…از اون روز چادر رو گذاشت کنار…وداریم زندگی می‌کنیم… خیلی حال کرد با این سفر…گفتم دوست داری دوباره بریم…گفت آره… خیلی خوبه…گفتم نامرد کیره بهت مزه کرده…سرشو انداخت پایین…ناراحت شد…گفتم خله باهات شوخی میکنم دیگه.دلگیر نشو…این دفعه ترکیه.یا تاجیکستان…دوستان ازدواج تو سن پایین مخصوصا سنتی خوب نیست…دیر هم رو پیدا میکنی…ولی توی سن ۲۶و۲۷سال به بالا خیلی خوبه…من خودم دوتا بچه داشتم قدرشون رو نمیدونستم وقتی بچه عسل رو دیدم…تازه فهمیدم نازنینهای من هم شیرین بودن و هستن ولی من بخاطر نوجوانی و کم سنی نه قدر مادرشون رو دونستم نه خودشون رو…شایدم مقصر پدر مادرم بودن…ولی باید کم کم یکمی فرهنگهای غلط توی جامعه ما جاش رو عوض کنه با خوب بودن های فرهنگ بیگانه…اونها به نظر من توی ازدواج از ما خیلی بهتر عمل می‌کنند… خلاصه که انشالله خوش باشید…

نوشته: آق موسی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.