رفتن به مطلب

داستان عاشقی و گی


gayboys

ارسال‌های توصیه شده


بلوغ شوم
 

پنجمین روزی بود که با قرار بازداشت موقت ساکن بند قرنطینه زندان عادل آباد شیراز بودم که به محض تموم شدن آمار صبح، اون لحظه ای که تمام ۴۵روز اقامتم توی سلول های کثیف آگاهی و این پنج روز کذایی قرنطینه هر بار بهش فکر کردم و کل وجودم به لرزه در اومد و از ته دل آرزو کردم هیچوقت از راه نرسه از راه رسید…

اسم‌ و فامیل خودم و از بلندگوی چسبیده به سقف قرنطینه لابلای اسم هایی که برای انتقال به بندهای داخلی زندان صدا میزدن شنیدم.

موقع خروج از قرنطینه با یه قد۱۶۰ سانتی و بدن نه چندان لاغر اما تو پر و پوست موی نارنجی رنگ و زال و بور به راحتی متوجه نگاه های حسرت وار زندانی های دیگه که تنها عامل بازدارنده شون از دست درازی به من تازه واردی خودشون، شلوغی جمعیت قرنطینه که حتی شب ها داخل دستشویی هاش آدم می خوابید و ترس ناشی از شرایط و جو مبهم زندان بود می‌شدم. اما چه فایده که با خروج از قرنطینه و پا گذاشتن به بند های داخلی امنیتی رو که مدیون بدترین و کثیف ترین لحظه های زندگیم بودم با قرار گرفتن کنار گردن کلفت های قدیمی و حرف بِرس زندان از دست میدادم و دیر یا زود تمام تلاش هایی که تو ۲۰ سال گذشته برای حفاظت از سوراخ کونم کرده بودم هیچ می‌شد.
با یه نگاه به صف زندانی های خارج شده از قرنطینه ده دوازده نفری رو دیدم که هر کدوم به نوعی گرفتار همین شرایط بودن و شنیدن صدای افکار مشابه شون با خودم کار سختی نبود، چند دقیقه ای کنار دیوار آبی رنگ راهرویی که معروف به زیر هشتی بود و دقیقا مرز بین دنیای تاریک و ناشناخته روبروم و دنیای آزادی که به سادگی و فقط با یه قدر نشناسی کوچیک ازش محروم شده بودم به صف و منتظر موندیم تا اینکه یه مرد بلند قد با هیکلی بشدت ورزیده با یه یونیفرم طوسی و سورمه‌ای که بعدا فهمیدم پست سازمانیش افسر جانشین « به معنی جانشین تمامی مدیران و فرمانده هان اداری و گارد زندان بعد از ساعت اداری» از دل راهرو های تاریک داخلی به سمت مون اومد و با رسیدنش افسر نگهبان به نشونه احترام از پشت میزش بلند شد و ایستاد.
افسر جانشین به محض اومدنش تمام زندانی های زیر ۲۵ سال داخل صف و جدا کرد و به دو گروه تقسیم مون کرد و گفت راه بیفتد.
بعد گذشتن از دو دروازه میله‌ای که عرض راهرو آبی رنگ اصلی زندان رو که بهش «کریدور مرکزی» میگفتن گرفته بودن باز کنار دیوار نگهمون داشت و خودش روبروی یه درب فولادی که روی تابلو بالای سرش نوشته بود «مدرسه قرآن۱» ایستاد و شروع کرد از روی برگه توی دستش صدا زدن. بعد از بیرون کشیدن من به همراه پنج نفر دیگه زنگ کنار درب فولادی رو فشار داد و ما شیش نفر رو فرستاد داخل.
وارد بند که شدیم با یه فضای حدودا ۴۰ متری مستطیل شکل که آخرش درب باز هوا خوری خودنمایی میکرد و آفتابی که به محض برخوردش با چشم های عادت کرده به تاریکی پنجاه روز گذشته ام انگار میخواست چشم هامو از حدقه بیرون بیاره مواجه شدم. کارمند مراقب هر شش نفرمون رو گوشه اون فضای چهل متری که انتظامات خطابش می کردن نگه‌داشت و به تنها زندانی باقی مونده داخل سالن گفت برو حاجی رو صدا کن بیاد تازه وارد داریم.
با شنیدن کلمه حاجی و دیدن پرچم های یاحسین و زهرا و…‌. که دور تا دور انتظامات به دیوار آویزون شده بودن و تا انتهای دیواره های راهرو های پر از اتاق هر دو سمت انتظامات ادامه داشتن و شنیدن صدای قرآن از سمت هواخوری و گذاشتن همه اینها کنار اسم «مدرسه قرآن» بجای بند، برای چند لحظه یادم رفت کجام و احساس میکردم توی جبهه ام. تو همین حین زندانی که فرستاده بودن دنبال حاجی و بعدش متوجه شدم وکیل بند هست برگشت و به مامور مراقب گفت:
حاجی گفتن الان وقت اذان و نمازه و تازه وارد ها رو هم بفرستید وضو بگیرن و بیان برای نماز جماعت تا بعد به کارشون رسیدگی کنن که مامور مراقب پوزخندی زد و رو به وکیل بند گفت:
از دست حاج… و این مسخره بازیاش، آخه بگو تازه واردی که تو بازداشتگاه آگاهی و قرنطینه حمام به چشمش ندیده رو چه به نماز جماعت؟ اینا صد درصد الان جنب هستن…
وکیل بند هم همینجور که در جواب مراقب سر تکون میداد ما رو تا سرویس بهداشتی و بعد هم تا هواخوری همراهی کرد.
بعد از یک ساعت و خورده‌ای تحمل گرمای مستقیم آفتاب و اراجیف آخوند شیکم گنده‌ای که کل هنرش توی زندگی پول گرفتن واسه روزانه یک ساعت حضور داخل زندان و مفت خوری و شکم چرونی روی دست زندانی های بیچاره بود همه رو فرستادن داخل بند و بالاخره ما رو هم بردن پیش این حاجی که مشخص بود همه زندانی های بند مثل مرگ ازش حساب میبرن و دایمن یه حلقه از پاچه خوارها که تو زندان به اسم آدم فروش معروف هستن همراهش بودن. حالا این حاجی ما یه آدم بسیجی طور با قد زیر ۱۷۰ و وزن زیر۵۰ کیلوگرمی و ریش و سبیلی که تو این سن هنوز فابریک بودن و عینک ته استکانی و صدای تو دماغی بود که مشخص بود بیرون از این دیوار ها حسرت احترام از یه گربه هم به دلش مونده اما اینجا به لطف جانماز آب کشیدن ها و ظاهرسازی هاش به سِمت ریاست اندرزگاه رسیده بود و مشغول خالی کردن تمام عقده های کودکی تا الانش و استفاده ابزاری از انسان های زندانی به نفع مقاصد و منافع شخصی خودش تو سیستم کارمندی زندان بود تا جایی که حتی بین کارمندهای دیگه زندان هم بشدت منفور و معروف به مخبر رییس زندان بود.
بعد خط و نشون کشیدن ها و گرفتن آزمون نماز که هیچکدوم بلدش نبودیم و مهلت سه روزه ای که بابت یاد گرفتن نماز و اذان به ما داد، چهار نفرمون رو به یه اتاق و دو نفر دیگه رو به اتاق دیگه ای فرستاد. خوشبختانه اتاق های بند های داخلی زندان برعکس اتاق های قرنطینه که با تخت های سه نفره از هم جدا بودن به وسیله دیوار جدا میشدن و باعث میشد که اتاق ها از یه آرامش و حریم نسبی برخوردار باشن، جلو اتاق که رسیدیم اعضای دیگه مشغول پهن کردن سفره بودن و یه نفر که از نظر سنی دو سه سالی از همه بزرگتر بود و مسئول اتاق مون میشد به داخل اتاق دعوتمون کرد و جامون سر سفره رو بهمون نشون داد.
بعد از خوردن ناهار و جمع کردن سفره و جارو زدن اتاق طولی نکشید که یه نفر از بلندگوهای راهرو صدا زد: آقا بفرمایید تو اتاقتون اعلام سکوته… مسئولین محترم اتاق ها برق و تلویزیون هاتون خاموش و همه سر تخت هاشون باشن…
اعضای قدیمی تر هرکدوم روی یه تخت دراز کشیدن و چراغ اتاق هم خاموش شد، موندیم ما چهار نفر که مسئول اتاق اشاره کرد جلو تخت خودش بشینیم و خودش هم لبه تخت نشست؛
•من مسئول اتاقتونم، میتونید پیمان صدام بزنید. اینجا بند کم سن و سال ترین زندانی هاس و اتاق ماهم مخصوص کم سن و سال ترین زندانی های این بند. زیرنویسش میشه اتاق بچه خوشگلا! اینجا به اتاق ما میگن آکواریوم دیگه خودتون تا تهش و بخونید…
یه پسر سیاه اما خوشگل به نام حسین که با ما وارد اتاق شده بود پرسید:
°چیو تا تهش بخونیم؟
•تو آکواریوم چی نگه میدارن؟
°ماهی!؟
•محترمانه‌ش میشه ماهی، نا محترمانه ترش و بخوای ماهی میشه همون بچه ‌خوشکلی که وسط یه مشت زندانی سبیل کلفت زمختِ رِند و قلدر و سیاستمدار که زندگی تو زندان مردونه کاری باهاشون کرده مثل پشه می‌چسبن به مانیتور تلویزیون تا یه بازیگر زن ببینن گیر کرده، گرفتی؟
حسین که کاملا مشخص بود مثل هر چهار نفرمون از این لحن بی پرده بهش برخورده و دست و بالش واسه گذاشتن حق این آدم کف دستش بسته هست و خون داره خونش و میخوره سرشو انداخت پایین و؛
°وهوم…
• مورد بعدی اینکه اینجا زندان نیست رِندانه، رِندااان… اینجا آهو به بچه‌ش شیر نمیده، بیرون از اینجا هرچی که بودین و نبودین زیر هشتی جامونده. حساب کنین زیر هشتی که داشتن دست‌بند و پابند هاتونو وا میکردن شناسنامه هاتون و ازتون گرفتن بجاش یکی یه دفترچه سفید دادن دستتون که با قضاوت زندانیای دیگه پر می‌شه و سرنوشتتون و تعیین میکنه. اگه به هر دلیلی چه حق یا ناحق حتی یه ثانیه با یه کارمند زندان تنها شدی یا رفتی پیشش از یه نفر دیگه شکایتی چیزی کردی ملت کاری ندارن حق داشتی یا نداشتی، چی گفتی یا نگفتی، راهی جز این داشتی یا نداشتی… به راحتی بهت انگ آدم فروش و مخبر می‌چسبونن. بدترین اتفاق اینجا هم زبون گاییده شدنه، فقط کافیه یه مرتبه اسمت بیاد که فلان حرف از دهنت پیش کارمند بیرون اومده اونوقته که هر اتفاقی به هر نحوی به گوش کارمندا برسه همه از چشم تو میبینن. مدل دیگه زبون گاییده شدن هم مربوط به همون قضیه بچه خوشگلی و اینکه بگن فلانی‌ تهش باد میده… بازم کسی کار به حق و ناحقش نداره فقط به هر دری میزنن که… خودتون باقی‌شو بفهمین.
•واسه خاطر همینا تا زمانی که تو اتاق من هستین و من مسئول اتاق توانم حق اینکه پاتونو از اتاق بیرون بذارین، با یه نفر از یه اتاق دیگه بگردین، تو این اتاق و اون اتاق مهمونی برین ندارین. فقط موقع تلفن و کلاس ها و نماز و سرویس بهداشتی میرید کارتون انجام میدید و سریع بر میگردید تو اتاق. با هیچکی تحت هیچ شرایطی دعوا معوا نمی‌کنید هرکی هم هر چی بهتون گفت یا هر مشکلی خواست براتون بسازه مستقیم میایید یا به من یا به محمد که تخت کنار دستم خوابیده میگید. تا یه مدت که گذشت و دودوتا چهارتای اینجا دستگیرتون شد دیگه خودتون می افتید رو روال.
الان هم محمد بهتون هوله و لباس تمیز میده مستقیم پشت سرش میرید حمام، موهای اضافی بدنتون و هم میتراشید و لباسای خودتون و مستقیم میندازید تو سطل بزرگ گوشه حمام تا بره.

از حمام که بیرون اومدم متوجه نگاه عجیب محمد رو صورتم شدم و با اخم پرسیدم؛
+آدم ندیدی!؟
٫رفتی اتاق نذار پیمان صورتتو ببینه دو سه روزی هم جلو حاجی آفتابی نشو
زیر لب قر زدم
+همه هم اینجا حکم سر خری شون امضا شده…
در عین ناباوری محمد شنید و با تشر؛
٫دعا دعا کن چش پیمان بهت نیفته اگرنه سر خر و توکونت پیدا میکنی… گمشو تا یکی ندیدنت
مات و تعجب زده سمت اتاق رفتم و به محض ورود صدا زدم:
+آقا پیمان اینجا چند تا آقا بالا سر داره!؟
پیمان از همون زیر پتو جواب داد
•هر چندتا که حرف‌شون بهت برسه…
+میشه اون کله تو از زیر پتو در بیاری درست جوابمو بدی؟
•نع… مگه اینکه بخوای تنت و بخارونم…
+پاشو بخارون بینم… مثلا میخوای از زندان اخراجم کنی…؟
پیمان از همون زیر پتو جواب داد؛
•فعلن که خوابم میاد، بعد سکوت کاری به سرت میارم آرزو کنی کاش زندان هم اخراج داشت.
تو همین لحظه صدای بلند وکیل بند رو پشت سرم شنیدم که با ته لهجه غلیظ عربی گفت؛
پیمان مگه نشنیدی اعلام خفه خون کردیم… اگه عرضه نداری تا خودم آمار اتاقت و خفه کنم!؟

پیمان از زیر پتو بیرون اومد با خنده جواب داد:
•چشم اوس مجید آقااا
وکیل بند با خنده و آروم ادامه داد:
صدات تا اتاق کارمند داره میاد منم اون فرستاد

پیمان خواست جواب بده که مجید پرید تو حرفش و با اشاره به صورت من گفت:
پیمان این چه وضعیه خدا وکیلی…! این چرا صورتش و تیغ زده؟ مگه اینارو توجیه نکردی؟؟

پیمان هم که انگار جای من روح دیده جواب داد؛
•نه دیگه… سکوت بود فقط گفتم موهای بدنشون بزنن تا شپش اگه هست بتکه این گفت صورتش میخاره گفتم بعدا ریشاش و بزنه نفهمیده منظورم با ماشین و بعد از سکوته… تقصیر من شد
این فرق الان و بعد و نمیفهمه اون وقت مقصر تویی حالا که ممنوع تلفنش کردم حواسش جمع میشه؟

پیمان نزدیک مجید شد و جوری که کسی متوجه نشه گفت:
• ریشش بوره خارش شدید هم داشت ترسیدم شپش زرد زده باشه گفتم بتراشه، حاجی هم با خودم
آخر یه جا این حمایتت بد میره تو کونت ببین کی گفتم، خود دانی پس مجبورم خودت و ممنوع تلفن کنم. صبح اول وقت هم خودت برو پیش حاجی

• حله، تو غمت نباشه
مگه کص خل‌ام غم تو رو بخورم.

مجید رفت و پیمان رو به من گفت:
• فعلا برو سر تخت سوم بالا سر خودم تا بعد سکوت بخارونمت.
موقع آمار شب که شد پیمان رو به یکی از بچه های اتاق که افغانی بود گفت:
•بوستان فعلا یه چند روز استراحت میکنی این رفیقمون جای تو اتاق و نظافت میکنه و ظرفا رو میشوره و به آشپز هم که امین صداش میزدن گفت تو هم هر کمکی خواستی فقط به این میگی…
+برا یه ریش تراشیدن!؟
•نه واسه رفع خارشت
تا خواستم جوابش و بدم کارمند و وکیل بند جلو اتاق ظاهر شدن و بعد از شمارش اتاق ما پایان آمار اعلام شد‌.
امین به پایین یکی از تخت ها اشاره کرد و گفت از اینجا روغن و رب و ماکارونی و کفگیر بلنده رو بیار گازخونه و خودش هم یه ماهیتابه و قابلمه بزرگ برداشت و رفت، به گاز خونه که رسیدم وسایل و ازم گرفت و قابلمه گنده رو داد دستم و گفت از شیر پایینی داخل حوضچه روبرو سرویس بهداشتی دوسومش و آب کن بیار برام و من هم انجام دادم باز به محض برگشتنم گفت قابلمه کوچیکه رو از اتاق بیار، ماکارونی ها رو بشکن بریز داخلش، ماهیتابه رو از رو گاز ببر بذار رو اپن جلو اتاق تا مایه ماکارونی خنک شه، اینو ببر، اونو بیار، اون، این ،برو ، بیا، زود باش و…
خلاصه تا سفره شام پهن شد من و هزار بار بین اتاق و گاز خانه و سرویس بهداشتی چرخوند و بعد از خوردن شام محمد از طبقه کوچیک کنج اتاق دستمال سفره رو گذاشت جلوم و همه بلند شدن از اتاق زدن بیرون، من موندم و ۱۸ تا ظرف غذا و سفره کثیف و دیگ و ماهیتابه های چرب و چیلی شام. ظرفارو تو قابلمه بزرگه ریختم و سفره رو پاک و جمع کردم خواستم ظرفا رو ببرم پای حوضچه که محمد ظرفارو ازم گرفت گذاشت روی اوپن و جاروی کهنه و کوچیک شده دستی رو داد بهم و به فرش داخل اشاره کرد.
+اینکه ظهر جارو شده
_بعد هربار سفره انداختن باید جارو شه
درد سرتون ندم خلاصه تا ساعت ده شب مشغول شستن ظرفا بودم و وقتی برگشتم داخل اتاق پیمان یه گونی پلاستیکی گوشه اتاق انداخت و گفت ظرف ها رو پهن کنم تا خشک بشن.
به محض پهن کردن بشقاب ها ظرف روغن رو برداشت و رو سه تا بشقاب ریخت و گفت:
• اینا رو خوب نشستی هنوز چربه…
باز بردم شستم و اومدم که دوتای دیگه بهم داد و این کار تا عین ساعت۱۱ و اعلام خاموشی ادامه داشت.
موقع خاموشی از ترس پیله کردن دوباره پیمان سریع رفتم روی تختم پیمان بعد از خاموش کردن چراغ و تلویزیون آروم رو به همه گفت:
• اگه رعایت کنید و صداتون از تختاتون بیشتر نیاد تا دوازده میتونید با هم حرف بزنید یا کتابی چیزی بخونید، کوچیک ترین همهمه‌ای بشنوم برا همیشه راس یازده خاموشی مطلق میزنم حتی اگه مجوز از طرف حاجی داده باشن «گاهی وقتا که فوتبال یا شب تعطیلی بود حاجی اجازه میداد تلویزیون ها با صدای کم تا یه ساعت بیشتر روشن باشه».
اون شب از خستگی داشت جونم به لبم می رسید اما از درد دست و پاهام که به لطف ظلم های آشکار این پیمان لعنتی به جونم افتاده بود خوابم نمیبرد که یه دفعه یه نفر از تخت بغلی بهم گفت: تو فکر حرکت امشب پیمانی؟
با حرکت سر تایید کردم و گفتم:
+اگه بیرون اینجا بودیم که نشونش میدادم
-شاید الان باور نکنی اما یکم که بگذره میفهمی چه لطف بزرگی بهت کرد امشب
-راستی اسم من رامینِ
+خوشبختم اما داری کسشعر میگی… من امید ام
و دست هم و فشار دادیم.

فردا صبحش بعد از اعلام آمار و ورزش مثلن صبح‌گاهی داشتم از سرویس بهداشتی میومدم که چشمم به اون دوتا تازه واردی که دیروز با ما وارد بند شدن و الان باز همون جا گوشه انتظامات ایستاده بودن افتاد، فکر کردم همه تازه وارد ها باید اونجا بایستن و رفتم کنارشون که رامین اومد بهم گفت:
-پیمان یا مجید گفتن بیای؟
+نه اینا رو دیدم اومدم
-ول کن اینا رو بدو تو اتاق تا حاجی نیومده
به سمت اتاق که راه افتادم دوسه نفر دیگه به اون دو تازه وارد اضافه شدن که من نمی‌شناختم شون و نمی‌دونستم کی هستن
از در اتاق که وارد شدیم محمد یه چیز کوچیک پیچیده توی دستمال بهم داد و گفت بذار گوشه لُپت و من بی هیچ حرفی انجام دادم اما به محض برخورد رطوبت دهنم با هاش یه بوی گندی تو دهنم پی‌چید، خواستم تفش کنم که جلو دهنم و گرفت و بعد دوتا دستمال کاغذی چهار تا زد و گذاشت روی برآمدگی ناشی از اون بسته بوگندو با یه پارچه سفید دور تا دور صورتم و بست و بهم گفت: یه چند ثانیه دیگه به بوش عادت میکنی الانم میشینی جلو تخت پیمان، حاجی اگه اومد جلو اتاق یا صدات زد رفتی پیشش دست میذاری جلو دهنت، جوری که معلوم نشه پشت لبت و تیغ زدی و با صدای ضعیف تایید میکنی که دندون درد شدید داری و نمیتونی حرف بزنی این بوی بدهم میشه تاییدش.
صدای زنگ در که بلند شد مجید از بلندگو ها اعلام کرد:
ریاست محترم اندرزگاه تشریف آوردن، مددجویان و مسئولین محترم اتاق ها اگه کاری باهاشون دارن نیم ساعت دیگه جلو اتاق فرهنگی باشن.

چند دقیقه بعد داد و بیداد حاجی سکوت ناشی از ورودش و شکوند که خطاب به یکی از اون تازه وارد ها میگفت:
®فکر کردی اینجا خونه خاله‌ست که خاموشی رو به هم ریختی؟! مگه میخوای بفرستمت بند ۱۰ تا زیر خواب عموها بشی؟؟ نمیدونم اون تازه وارد بیچاره چی جواب حاجی رو داد که صدای کشیده و فحش های رکیکی که حاجی بهش میزد و میگفت بلند شد و بعد از اون با فریاد از یکی دیگه که نفهمیدم تازه وارد بعدی بود یا کس دیگه پرسید:
® برا چی سر آمار صبح خواب بودی؟
۰حاجی بخدا بیدار بودم، حتی صف جلو نشسته بودم فقط یه لحظه سرم و گذاشتم رو دستم، دیشب تا الان سر درد دارم و دوباره همون تهدید بند ده و عمو ها و فحش و کتک تکرار شد و خلاصه بر سر دو سه نفر دیگه بعد اونا هم همین بلاها اومد.
بعد مراسم فحش و کتک اون بیچاره ها صدای تاق و تاق کفش حاجی بلند شد که سمت اتاق ها میومد و ماهم اولین اتاق چسبیده به انتظامات بودیم.
حاجی جلو اتاق ایستاد و خطاب به پیمان که تنها فرد ایستاده پشت اپن اتاق بود؛
® چجوری هیچکی از اتاق تو معرفی نمیشه؟
•حاجی خدا رو شکر تا الان تخلف نداشتیم، خدایی بچه ها یکی از یکی منظم تر هستن.
حاجی با پشت دستش چندتا به سینه پیمان کوبید و جواب داد:
®خودت هم میدونی داری گوه میخوری…‌. وای به حالت از اون وقتی که یه گل ریز از اتاقت بگیرم… هر کدوم از آمارت و یه بند جدا پخش میکنم شنیدی؟؟ اتاق دیگه نه ها از بند اخراجتون میکنم
•شما صاحب اختیاری حاجی جون… همین الان هم امر کنی گردن ما از مو نازکتره
®کسی از بچه هات کاری چیزی نداره؟
•چرا حاجی، این پسره«اشاره به من» دیروز عصر تا الان دندونش درد و ورم داره دیشب هم نتونست چشم به هم بذاره
حاجی به من اشاره کرد و رفتم جلو
® دستت و بردار و دهنت و باز کن ببینم؟
قبل بلند کردن دستم یه لحظه لب هامو از هم باز کردم که حاجی یه قدم رفت عقب تر و صدا زد:
®مجید رابط بهداری و صدا کن سریع بره بهداری…
بعد رفتن حاجی از جلو اتاق رامین پیرهن فرم مخصوص بند رو تنش کرد و یکی هم به من داد و گفت پشت سرم بیا
+کجا؟
-بهداری دیگه… رابط بهداری من‌ام

از درب بهداری که وارد شدیم رامین مستقیم من و برد به اتاقی که یه دکتر با لباس های راحتی و دمپایی زیر روپوش سفید دکتری داخلش نشسته بود و وضع لباسش نشونه زندانی بودنش میشد. بعد از سلام و احوالپرسی رو به دکتر گفت:

    دکتر احمد پور پیمان سلام رسوند گفت گردن این رفیقمون و از زیر گیوتین نجات بدید و دکتر در جواب رامین با خنده گفت: میترسم از روزی که کله خود پیمان زیر گیوتین بپره با این فردین بازیاش…
    -اما دکتر خدایی شما هم جا پیمان بودین همین کار و میکردین، بخدا یه ذره رحم و مروت تو اخلاق حاجی نیست امروز صب پنج نفر و بعد کلی فحش و کتک مستقیم فرستاد ارشاد…
    دکتر با حرکت تاسف بار سرش جواب داد:
    این مرتیکه سراسر وجودش عقده و کینه‌س تنها بند جوانانی که هر روز چند تا رو میفرسته ارشاد بند شماس… اگه بدونی بیچاره بعضی هاشون چه درد و دلهایی با من از سوءاستفاده های زندانیان دیگه تو ارشاد میکنن. بیچاره ها اگه یکی حامی شون باشه که عین یه هفته ارشاد و باید جلو چشم همه بغل خوابش بشن اگه هم حامی گیرشون نیاد که انگار توپ بسکتبال از این دست به اون دست پاسکاری میشن
    -چی بگم دکتر… مگه فلانی نبود وقتی از ارشاد برگشت خودکشی کرد!؟
    یه لحظه با فریاد و ترس پرسیدم؛
    +چی!؟ خودکشی؟؟ آخه چجوری…؟
    رامین و دکتر دماغ شون و گرفتن و دکتر جواب داد؛
    ببند دهنت و خفه مون کردی لامصب…‌ رامین ببرش تو دستشویی تا پنیر و توف کنه بعد بیار تا دهانشویه بهش بدم «اون چیز بد بو پنیر کپک زده بود»
    بعد برگشت از دستشویی و شست‌شوی مفصل دهنم توسط دکتر رامین بهم گفت:
    -چند وقت پیش یه پسره جرم قتلی اتاق کناریمون بود، بچه سال و خوشگل بود اما در عین حال دریای معرفت، اون موقع محمد خودمون هم تو همون اتاق بود،شب مسئول اتاق شون و دوتای دیگه میخواستن سر اون بچه‌هه رو بگیرن که محمد دخالت میکنه و نمیزاره اون مسئول اتاق لاشی شون هم صبح یه چیز چرت بست به دم شون که این دوتا باهم تشکیل قشر دادن. هع قشر دو نفره… قشری که یکیش بچه شهر و اون یکی بچه فلان روتاس، حاجی هم طبق معمول جفتشون و داد ارشاد و از قصد کاری کرد تو دوتا قرنطینه جدا بیافتن
    +ارشاد همون قرنطینه زندان میشه؟
    -نه ارشاد یه بند با چهار تا اتاق کوچک مثل بازداشتگاه کلانتری بدون هیچ امکاناتی هست که تو هر اتاق شیش هفت متریش ۲۰ نفر و که تو بند های مختلف دعوا یا خلاف کردن و میندازن یعنی رسما آدمایی که کثیفی و نامردی تو ذاتشون موج میزنه.
    خلاصه بعد یه هفته که برگشتن تو بند پسر جرم قتلیه شبونه گوشه در گازخونه که نقطه کور دوربین ها میشه دوتا قلاب بافتنی رو میبنده به انگشت هاشو میکنه تو پریز برق…
    دکتر احمد پور ادامه داد: بیچاره تمام پوست هر دوتا دستش خشک شده بود، یه هفته تموم همین طبقه بالا بستری بود تا جون داد…

+رامین کاکو بابت حرف دیشب که باورم نشد و جوابی که بهت دادم معذرت میخوام
-این چه حرفیه پسر.‌‌… کف دستت و که بو نکرده بودی، تنها چیزی که تو چند ساعت اول از پیمان دیدی ظلم مطلق بود.
دکتر زد زیر خنده و از رامین پرسید: اینو هم آچارکشی کرده؟
-بهتره بگیم آبکشی دکتر جون، از هفت و هشت تا یازده شب فقط داشت ظرف میشست. و هر سه زدیم زیر خنده
+ولی من آخرش نفهمیدم مگه ریش تراشیدن جرمه؟
-از نظر اسلام تیغ برای مرد حروم و از نظر حاجی هم جرم بزرگی حساب میشه، از طرفی اون پنج‌تایی که مسئول اتاق هاشون فرستادن شون پیش حاجی رو دیدی؟ الان کل اعضای اتاق هاشون ممنوع تلفن هستن
+حتی مسئول اتاقاشون؟
-آره اون پنج تا کلن تو دوتا اتاق هستن که مسئول اتاق هاشون از سر آدم فروشی اتاق دار شدن و همچنان هم مشغول خود شیرینی برا حاجی هستن.
خلاصه آخر سر دکتر یه پانسمان گوشه صورت من چسبوند و به رامین گفت تو برو تو بندتون ایشون رو هم بعد ساعت اداری میفرستم بند که حاجی رفته باشه، فردا و پس فردا هم که تعطیله و تا حاجی بخواد ببینتش یکم از ریشش در اومده و این گناه کبیره از صورتش محو شده
-به شرطی که دوربین های دوپا ببینند
دکتر باز جواب داد: اگه یه وقت هم کسی به حاجی گفت بگید احمد پور گفته بتراشه، درسته باور نمیکنه و منم هیچ دلیلی برا تراشیدن صورتش ندارم اما چون تو یه بند دیگه ام نمیتونه زیاد اذیتم کنه.

یه ماهی از اون روز بدون هیچ اتفاق خاص یا دردسری می گذشت و بجز سخت گیری های پیمان و اون لحن کلام بی پرده‌ واذیت کننده‌ش مشکل خاصی نبود.
با این‌حال کاملا مشخص بود که احترام پیمان برا بیشتر زندانی های بند واجب بود و دلیلش هم اول مردم داریش و بعد مراقبت کردنش از کم سن و سال ها و بچه خوشگل های قشرها و محله های مختلف بود که باعث میشد کسی نتونه با دست درازی به یه کم سن و سال از فلان محله یا قشر، اونا رو تو تمام زندان تحقیر کنه آخه تو بند های دیگه هر قشر یا محلی یه اتاق مخصوص خودشون داشتن و خودشون از بچه محل هاشون مواظبت می کرد اما تو بند ما و دوتا بند دیگه این کار شدنی نبود و کارمندهای زندان اتاق هارو بر حسب سن و سال و جرم تفکیک میکردن‌.
خوب یادمه یکی از روزهای اول خبر به گوشش رسید که یکی از بچه های قدیمی اتاق نیم ساعتی توی یکی دیگه از اتاق‌ها مهمون شده، دوچشم‌تون روز بد نبینه بلایی به سرش آورد که پسره یه هفته تمام داشت التماس میکرد اما گوش پیمان بدهکار نبود و همچنان تمام کارهای نظافت اتاق از جارو زدن تا شستن ظرف ها رو از جونش می‌کشید گاهی هم که پسره بعد از شستن ظرف ها بر می‌گشت ظرف روغن رو یله می‌کرد رو ظرف ها و دوباره مجبورش می‌کرد بره و بشورتشون، حتی اونی هم که این پسره رو دعوت کرده بود یبار اومد پیش پیمان تا وساطت کنه حتی شروع به خط و نشون کشیدن هم کرد اما پیمان نه تنها محل نذاشت بلکه با گفتن: تا شلوارشو نکشیدم پایین تو بند دورت ندادم خودت هرچه زودتر از بچه های ما فاصله بگیر. از اتاق پرتش کرد بیرون و بعد رفتن پسره از اتاق حوله حمامش رو انداخت روی دوشش و علیرغم اینکه صبح حمام کرده بود باز رفت و یه دوش گرفت. وقتی از حمام برگشت تمام بچه های اتاق و جمع کرد و پرسید
•فهمیدین چرا جوری که همه بند حوله رو ببینن رفتم حمام؟ چون این الدنگ همه جا چو انداخته بود فلانی رو کردم منم با این کارم به همه فهموندم خودش کونیه و این چند دقیقه که اتاق ما بوده تو بغل من خوابیده، حالا دیگه فلانی هم انگ دادن از رو اسمش پاک میشه و همه فکر میکنن تو اتاق خودشون کردتش.
حالا خر فهم شدید چرا میگم پا تو اتاقای دیگه نذارید؟
تنها کسی که بین زندانی های بند با وجود این اخلاق جواد با یکی از بچه های اتاق مون رفیق بود یه وحید نامی بود که حتی موقع خاموشی هم تو اتاق ما و داخل تخت احسان«همون رفیقش» می نشست و باهم حرف میزدن، وحید همیشه درتلاش بود تا پیمان و راضی نگه داره، از تعارف«هدیه» کردن انواع وسایل بگیر تا هوا خواهی ازش تو همه بند اما نفرتی که از چشمای پیمان نسبت بهش می بارید و همه میدیدن و این برای من یه معما بود که چرا پیمان با این همه نفوذ و قدرتش دم این آدم و نمی‌گیره و پرتش نمی‌کنه بیرون؟
البته وحیدیه شخصیت کاملا شوخ و شاد داشت و اکثر شب‌ها موقع خاموشی که میشد برامون از خاطراتش حرف میزد و باعث خنده همه میشد، معمای دوم در مورد وحید هم همین رعایت نکردن قانون خاموشی بود که هرکس جای اون تو ساعت خاموشی توی تخت خودش خواب نبود یا با بغل دستیش حرف میزد و یا اینکه سر ساعت۷ صبح بیدار نمی شد حاجی بی برو برگرد می فرستادمش ارشاد و یا کچل و ممنوع تلفنش می کرد اما اصلا کاری به کار این نداشت تا اینکه یه شب همون اولای خاموشی من یه سؤال از رامین پرسیدم و محمد سریع با یه صدای بلند بهم گفت: بگی بخواب تا پیمان نیومده صدا تو ببُره…
که من در جوابش گفتم: اگه‌ پیمان میخواد کاری کنه اول جلو وحید و احسان و بگیره…
همون لحظه پیمان که انگار موهاش رو آتیش زدن تو چارچوب در اتاق ظاهر شد و؛
•بیا پایین ببینم
+ببخشید کاکو منظوری نداشتم
•گفتم بیا پایین…
از تخت اومدم پایین و
•پشت سرم بیا
قبلا دیده بودم که مسئول اتاق های دیگه اعضای متخلف اتاقشون و پشت سر خودشون میبرن انتظامات تا وکیل بند یا کارمند تنبیه‌شون کنن اما این اولین باری بود که می‌دیدم جواد داره همچین کاری میکنه، پشت سرش راه می رفتم و دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و باخودم میگفتم الان که بخاطر یه جمله سرمو بتراشن و اقلن یه هفته نذارن از تلفن استفاده کنم… وای اگه بفرستنم ارشاد… نه پیمان قبلا یبار بهم لطف کرده و قطعن این دفعه مثل یه آدم نمک نشناس پرتم میکنه جلو کارمند و صبح حاجی به حسابم میرسه.
به انتظامات که رسیدیم پیمان رو کرد به مجید که با کارمند مشغول صحبت بودن و گفت:
•مجید با اجازه امشب این امید خان و میبرم کمک خودم
وکیل بند هم با همون لهجه تقریبا عربی در جوابش گفت:
اختیار داری جواد جووون کل اختیار کارای نماز خونه با خودته کوکااا

پیمان اشاره کرد که دنبالش برم و با ورود به فضای سالنی که قرار بود به نمازخانه بند تبدیل شه من بالاخره فهمیدم پیمان این دو ساعت اول خاموشی رو کجا میره و چرا اتاق و خاموشی و به محمد می‌سپاره.
+از کجا شروع کنم!؟
به سکوی سنگی کنار دیوار اشاره کرد و؛
•از هیچ جا بگیر بشین کارت دارم…
•خوب میخواستی بدونی چرا با وحید و احسان برخورد نمیکنم؟
+نه بخدا… یه لحظه از رو عصبانیت یه حرفی زدم…
•ولی من میخوام بهت جواب بدم‌ تا دیگه از عصبانیت جفتک پرت نکنی، همه مثل من و منم همیشه مثل الان نیستم یه وقت دیدی بدجا عصبانی شدی اون وقت ناجور باید پای اعصابت وایستی…
•اینجا یه سری زندانیا هستن که اصطلاحا بهشون میگیم دستوری، یعنی به دستور مدیر داخلی یا حفاظت تو این بند یا هر بند دیگه‌ای هستن چون هر کدام به دلایل مختلف اگه تو بند های دیگه باشن باعث دردسر و زیر سوال رفتن مسؤلای زندان میشن، یکیش همین وحید…‌. این تو بند های بزرگسال اگه باشه قطعا یکی میزنه میکشه یا فلجش میکنه.
•حالا این آمار های دستوری چون میدونن به این سادگی‌ها نمیفرستن‌شون یه بند دیگه تو اینجور بند های مثل ما پررو میشن، یعنی از این آگاهی که اگه با هر کسی دعواش بشه طرف مقابل میره یه بند دیگه و خودش همینجا میمونه سواستفاده میکنه. احسان هم قبل از اینکه من مسئول اتاق بشم بهش وا داده و به هر حال آب از سرش گذشته، پس منم جای اینکه بفرستمش یه اتاق دیگه ترجیح میدم بذارم همینجا بمونه تا وحید سراغ کس دیگه ای از بچه های اتاقمون نره.
+با وحید هم سرشاخ نمیشی تا یه وقت آواره نشی «آواره یعنی همون بند به بند یا اتاق به اتاق شدن».
°من بعد سه سال حبس و مراقبت از بچه های قشرهای مختلف هرجای این زندان برم کلی رفیق و احترام دارم ولی اگه از این اتاق برم یه ماه نشده هرکدوم از بچه های اتاق بغل خواب این و اون میشن.
+مشتی بلانسبت
°زندان بلانسبت نداره… قدیمی ها چنان با سیاست میان سراغ تازه واردا و بچه سالا که خود طرف نفهمه کی وا داده… صد تا و یه نفر هم اگه بشن مسئول اتاق تون خودشون و به دردسر مراقبت از بچه ها نمیندازن تازه اگه خودشون نخوان سو استفاده کنن. تا حالا از خودت پرسیدی چرا من به هیچ عنوان کسی رو پیش حاجی نمیفرستم؟ چرا خودم دست بکار تنبیه میشم و باهاتون سر و کله میزنم؟؟ چون میدونم اگه هرکدومتون بخاطر ضعف من آواره یه اتاق دیگه بشید سرنوشتتون حتی برای بعد از زندان هم به کلی عوض میشه و من نمیتونم جوابگوی همچین عذاب وجدانی بشم.
خلاصه زمان می‌گذشت و من هر روز بیشتر از کنترل های پیمان و محمد خسته میشدم بخصوص که میدیدم وحید برخلاف حرف های پیمان بی هیچ چشم داشتی با احسان رفاقت میکرد و چون من هم با احسان دوست صمیمی شده بودم و در نبودش حواسم بهش بود هوای من و هم اندازه اون داشت تنها رفتارش در قبال من و احسان رسوندن یه کم قرص یا حشیش تو شبای تعطیلی و آوردن دستگاه DVD از انتظامات به اتاق ما و گذاشتن فیلم و موزیک هایی بود که باعث سرگرمی کل اتاق میشد و باقی اتاق ها ازش محروم بودن. اوضاع به همین منوال میگذشت تا اینکه حاجی رفت و رییس بند عوض شد و یه آقای زارع نامی رئیس بندمون شد که برخلاف رفتار و قوانین سخت گیرانه و خشک مذهبی حاجی بشدت طرفدار راحت گذاشتن زندانی ها بود، مثلا اولین دستورش تغییر ساعت بیدار باش از هفت به ده صبح بود و وحیدم که خوب میدونست از این فرصت پیش اومده چجوری استفاده کنه با کمک چندتایی از قدیمی های بند آقای زارع رو مجاب کرد تا آمار من و احسان و از اتاق پیمان کم کنه و بریم به اتاقی که آمار خود وحید داخلش بود و مسئول اتاقش فقط یه مترسک تو دستای وحید حساب میشد.
پیمان هم که طبق معمول تمام تلاشش رو کرد که مانع این اتفاق شه اما آخر سر موفق نشد.

از لحظه ورود مون به اتاق جدید علیرغم تازه وارد بودنمون و اینکه باید از کف خوابی و تخت طبقه سوم شروع میکردیم اما وحید سریع دوتا تخت طبقه اول نزدیک به تخت خودش رو برامون خالی کرد جوری که خودش توی تخت چسبیده به دیوار آخر اتاق و ماهم هرکدوم توی تخت هایی به صورت L مانند سمت چپ و راستش قرار داشتن میخوابیدیم. از طرفی هم به کل اتاق اعلام کرد از این به بعد حرف احسان و امید حرف منه و کسی حق نداره بهشون از گل نازک تر بگه. جیره قرص و حشیش مون هم یواش یواش روزانه شد و همه اینا باعث میشه اصلا فشار زندان رو حس نکنیم. تنها چالش مون موقع هایی بود که یه جایی با پیمان روبرو میشدیم و هر دفعه بهمون یادآور میشد که خیلی مراقب باشیم تا اینکه یه روز من از فرط نشئگی سرش فریاد زدم و یه لحظه به خودم اومدم که الان جرم میده اما پیمان برخلاف همیشه و همه کس جلو چشمای تعجب زده کل زندانی هایی که دورمون بودن فقط راهش و کشید و رفت.

گذشت تا یه روز صبح وحید من و احسان و کشید کنار و گفت: امین پولشو میخواد.
امین یکی دیگه از افراد اتاقمون بود که همه از جمله مسئول اتاق ازش حساب میبردن و یه جورایی خلافکار بند حساب میشد‌.
+پولش!؟ کدوم پول؟
¥زرشک… مشتی به خیالت این همه مدت کله هاتون هرشب هرشب مفت و مجانی داغ میشده؟؟ تا ده روز پیش من خودم بهش پول میدادم ولی راستش و بخوایید الان چند وقتیه واریزی نداشتم
+خوب حالا پولش چند میشه؟
¥نزدیک دو میلیون…
+دو میلیون… مگه نفری یه کیلو قرص و بنگ بهمون داده آخه…؟
¥امید ناموسا کسخلی یا خودت زدی به خریت؟ اینجا زندانه یه دونه قرص یا یه عدس بنگ و تریاک صد و ده بیست هزار تومن پولشه
+خوب حالا چیکار کنیم؟ ما که همچین پولی نداریم
¥نداریم کیلو چنده کص‌کش یارو پولشو میخواد اگرنه دو سه روز دیگه بدن آش و لاش و لای پتو اعزام به بیرون میکنن برا بخیه و جراحی
+بدن منو؟؟ مگه من ازش خریدم؟ من اصلا نمیدونستم تو داری از این جنس میگیری
وحید دستش و گذاشت رو گلومو محکم فشار میداد و؛
¥بچه خوشگل کونی دوماه تو دست و بال خودم گنده شدی میخوای سر خودم هم سابقه داری حرکت بزنی؟ امشب که از خماری اسهال از تو پاچه شلوارت ریخت رو زمین آدم میشی
¥احسان بیا بریم…
¥تو هم تا فردا ظهر فکر پول باش…

دنیا داشت دور سرم با سرعت تمام چرخ میخورد و نمیدونستم باید چکار کنم… از طرفی اون روز وحید قرص بهم نداد و هر لحظه داشتم بالا و پایین شدن دمای بدنم و ضعف و درد ناشی از خماری رو بیشتر حس میکردم و از طرفی هم امین و وحید هربار با چشم غره و تکون دادن انگشتاشون بهم یادآوری میکردن که وقت زیادی تا تکه پاره شدن گوشت بدنم نمونده و از طرفی اما احسان با خیال راحت قرص و بنگش رو مصرف کرده بود و انگار نه انگار رفیق من هم هست حتی یه جورایی کنار اونا بهم فخر فروشی هم میکرد.
موقع آمار شب وحید بهم گفت تخت طبقه اول رو خالی کنم و تا وقتی نگفته جلو در ورودی اتاق کنار سطل آشغال بدون تشک و پتو بخوابم، حتی نذاشت پتوی خودم و بردارم و تمام وسایلم و گرو بدهکاری ای که برام تراشیده بود برداشت.
شب اول به هر طریقی بود با درد خماری و استرس گذشت و صبح فردا تو تلفن خونه مشغول صحبت با مادرم بودم و میگفتم که میخوان تلفن های بند رو عوض کنن بخاطر همین ممکنه چند روزی تماس نگیرم تا اگه یه وقت وحید و امین بلایی سرم آوردن و نتونستم بهشون زنگ بزنم حداقل خانوادم نگران نشن که امین هی از توی چهار چوب سرک میکشید و اشاره میکرد پول پول.
از پای تلفن که اومدم کنار امین دستم و گرفت و کشوندم توی قسمت حمام ها که خلوت و بدون دوربین بود و گفت:
¢تو فکر کردی من باهات شوخی دارم؟
+امین ولم کن حالم خوب نیست
¢هع این تازه اولشه ، اگه تا قبل سکوت ظهر پول به حساب داداشم نشینه و تو نیایی شماره ارجاع بهم بدی تازه مزه حال بدی رو میچشی…
اینا رو گفت و یه کاغذ که شماره حساب روش نوشته شده بود گذاشت تو دستم و رفت. اما منکه نه چنین پولی میتونستم جور کنم و نه از درد خماری دیگه میتونستم یه قدم راه برم همونجا کف یکی از کابین های حمام نشستم و زیر آب سرد شروع کردم به زار زدن.
با صدای مجید که داشت اعلام سکوت رو از بلندگوها فریاد میزد به خودم اومدم و به ناچار راهی شدم به سمت اتاق. وارد اتاق که شدم یه راست رفتم کنار تخت امین
¢زدی حساب؟
+نه
¢پس اومدی چه گوهی بخوری!؟
+امین کاکو
¢پاشو مرتیکه لاشی به من نگو کاکو… حاضرم سگ بهم بشاشه اما توی دوزاری مفنگی بهم نگی کاکو…
+باشه باشه هرچی تو بگی… فقط… فقط یه دونه قرص بهم بده من تا فردا هرجور شده پولشو میدم
¢چی!؟ فردا!!! مرتیکه لاشی فقط خدا خدا کن سکوت تموم نشه که عمر این صورت و بدن بدون زخمت هم همراهش تموم میشه
اینو گفت و با کف پاش هلم داد از تخت انداخت پایین.

بعد از سکوت امین مدام جلو اتاق قدم میزد و من هم جرات نمیکردم از اتاق خارج شم. از شدت خماری زانو هام و تو سینه‌ام جمع کرده بودم و مثل بید به خودم میلرزیدم که با لمس شونه‌ام بشدت ترسیدم و چشمامو با یه فریاد جیغ مانند باز کردم و احسان و روبروم دیدم
×امید بیا تو تختم کارت دارم
باهم رفتیم داخل تخت و احسان به آرومی شروع کرد به صحبت کردن؛
×ببین امید امثال من و تو هیچ قدرتی تو این زندان نداریم… نه مثل پیمان و محمد ورامین پشت مون به احترام و بالاخواهی دیگرون گرمه، نه هم عین وحید و امین خلافکار و شریم…
با صدایی که از فرط خماری میلرزید به زحمت گفتم:
+آخرش احسان… آخر حرفاتو بگو
×ببین تو خیلی راحت میتونی از دست امین خلاص شی و دوباره با وحید جفت و جور شی.
×من با وحید حرف زدم اون از دستت ناراحته میگه تا دستش پر بود و تو رفاقت مایه میذاشت باهاش بودی اما تا خواست یه امتحان کوچیکت کنه پشتش و خالی کردی…
+خوب که چی؟
×وحید میگه اگه ازش معذرت خواهی کنی مشکلت و با امین حل میکنه و ناراحتی خودش و هم فراموش میکنه. الانم پاشو برو آخر راهرو داره قدم میزنه، یه معذرت خواهی کن و کلک قضیه رو بکن تموم شه…
با این حرفای احسان انگار دنیا رو بهم داده بودن و از فرط خوشحالی خماری رو‌ فراموش کردم و سریع خودم و به وحید رسوندم که داشت با یه نفر از بچه های اتاق کناری حرف میزد. وحید بهم اشاره کرد بمونم و به قدم زدن ادامه داد، حدود یه ربع من اون گوشه ایستاده بودم و وحید بی توجه به صحبت کردنش با اون پسره ادامه میداد و بالاخره بعد از کلی انتظار کشیدن اون پسره رفت و وحید اشاره کرد همراهش قدم بزنم.
¥چی میخوای؟
+می…می…میخوام معذرت خواهی کنم…
+بخدا از عمدن و از بی چشم و رویی نبود وحید، فقط…عه…فقط… من این همه پول تا الان به چشم ندیدم چه برسه بخوام یه روزه جورش کنم
¥آدم گوه خور اول از همه باید قاشق گوه خوریش و همراهش بذاره… پول نداری واسه چی گرفتی؟
+خو…
¥خوب چی؟ فکر کردی وحید نوکر آقاته و وظیفه شه برات مواد بیافرینه…؟
هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین
¥معذرت خواهی تو به چه کارم میاد؟ از کجا معلوم یجای بدتر پشتم و خالی نکنی؟
+نه نه به ناموسم نمیکنم… کیرم تو کس اول آخر بدخواهت
¥فحش و قسم که باد هواس… اگه میخوای برادریت و ثابت کنی به عمل ثابت کن
+چجوری آخه!؟
¥ثابت کن تو عالم رفاقت همه چیزتو میزاری وسط، اونوقت که وحید امین و مواد آش و که هیچ کل زندان و کارمندانش و وا میداره نوکریت و بکنن
+چه…چه…جوری ثابت کنم؟
¥امشب تختت و بهت پس میدم، توهم بعد خاموشی از جای پرده بین تختا میای پیشم
+خو…خوب؟
¥خوب به جمالت… مگه نگفتی میخوای ثابت کنی!؟
+گفتم ولی…
¥ولی و اما نداره…‌. اولند که همش یه ساعت نمیشه، دوم هم هیچکی نمیفهمه، سوم هم از زخمایی که امین میخواد بهت بزنه که بدتر نیست!! خماریت و هم برطرف میکنه، برو فکرات و بکن اگه خواستی موقع آمار میای میشینی کنارم اگرم نخواستی که هیچ.
اینو گفت و راهش و کشید و رفت. همونجا یاد حرفای اون‌شب پیمان تو نماز خونه نیمه کاره افتادم که میگفت: قدیمی ها یه جوری میان تو کار تازه وارد ها که طرف نمی‌فهمه کی و چجوری وا داده…

چاره‌ای جز باج دادن به وحید نداشتم و خوب میدونستم حالا حالاها باید زیرخوابی‌شو کنم.
ای کاش هیچوقت از اتاق پیمان بیرون نیومده بودم…‌. کاش حداقل اون روز جلو همه سرش داد نمیزدم و الان روم میشد و میرفتم ازش کمک میگرفتم…
موقع آمار مستقیم رفتم و کنار دست وحید نشستم، وحید هم بعد از شمارش کارمند به همه گفت:
¥آقایون من و امید دو روزی با هم حرفمون شده بود ولی حالا آشتی کردیم، امید برمیگرده سر تخت خودش کسی هم سو استفاده نمیکنه هااا
بعد آدمار از وحید خواستم یه دونه قرص بهم بده که جواب داد؛
¥قرص ها تو جاسازه الان نمیشه جلو همه برم سرشون، تو خاموشی بهت میدم…
فکر نمیکنم لازم باشه معنی این جمله وحید و بهتون بگم. اون شب من یه سره به ساعت روی دیوار چشم دوخته بودم و مدام آینده خفت بار و نگاه و پچ‌پچ زندانی های دیگه پشت سرم و تصور میکردم، برام قابل قبول نبود که قراره تا چند ساعت دیگه بدنم و به یه دونه قرص متادون بفروشم اما هر ثانیه داشتم به سمت آغوش یه مرد کثیف و چندش آور و مرگ همیشگی غرور و اعتماد به نفسم کشیده میشدم. اما بالاخره عقربه های ساعت به اونجایی که نباید رسیدن و صدای مجید که خاموشی رو اعلام کرد فصل جدید و لحظه زیر و رو شدن زندگیم و استارت زد.

نوشته: محمد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.