kale kiri ارسال شده در 4 بهمن اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن لذت دنیا رو ببر - 1 هر چی بهش زنگ میزدم در دسترس نبود، تقریبا نیم ساعتی میشد که توی محل قرارمون منتظر سامان بودم دیگه کلافه شده بودم از دستش و توی دلم فحش های جدیدی بود که اختراع می کردم و نثارش می کردم.تازه یک سیگار روشن کردم و داشتم میکشیدم که دیدم جلوی پام ترمز زد.تا نشستم توی ماشین شروع کردم به فحش کشیدنش: بوزینه معلوم هست کجایی تو؟؟ یک ساعته منو اینجا کاشتی ! اولا یک ساعت نَه و نیم ساعت جناب مهندس، دوما داشتم پانی رو میرسوندم. از خونه پانی تا اینجا که همش ده دقیقه اس چطور نیم ساعت طول کشیده ؟ بابا چقدر غر زدی تو پیرزن؛ حالا یه بیست دقیقه بیشتر منتظر موندی دیگه.کونت نذاشتن که اینقدر بالا پایین میپری. چرت نگو تو عشق و حالت رو بکنی من علاف بشم؟؟ مطمئن بودم که با پانی توی راه معاشقه داشتن که اینقدر طول کشیده ولی نمیدونستم چرا دوست داشتم که از زیر زبونش بکشم بیرون و بشنوم. +خب صدرا خان کجا بریم؟ حوصله هیچی رو ندارم! ای بابا چرا؟ چیزی شده؟ با فرناز دعوام شده حس و حال هیچی رو ندارم.یه مشروبی هم نیاوردی که یکم کله مون گرم شه فارغ ز غوغای جهان شیم. سر همون مسئله همیشگی؟! آره دوباره گیر داده که تو چرا همش سر کاری،چرا اصن برای من وقت نمیذاری؟ البته اونم حق داره ها اما توی این اوضاع و شرایط باید انقدر سگ دو بزنی تا بتونی فقط نفس بکشی که اون هم به لطف هوای آلوده تهران آدم ریه اش به گا میره. کس نگو مومن، جوری میگی ریه آدم به گا میره که انگار ما عاری از هرگونه دودی جاتیم ! اگر تو حالتِ که بریم از خونه یکم مشروب برداریم یه چرخی تو خیابونا بزنیم. آره بریم هوا یکم سرد بود و تصمیم گرفتیم کنار یک پارک خلوت نگه داریم و مشروب بزنیم.بعد از چند تا پیک یکم سرم داغ شد و به شیشه ماشین تکیه دادم و غرق موزیکی که سامان گذاشته بود شدم. چند ماهی میشد که 28 سالگی رو شروع کرده بودم و بعد از تموم شدن درسم رفتم خدمت مقدس سربازی و بلافاصله به واسطه آشنایی پدرم در یک شرکت ساختمانی که متعلق به یکی از دوستانش بود شروع به کار کرده بودم. کارم خدا رو شکر خوب بود و مدیر عامل هم ازم راضی بود اما حجم کاری خیلی زیاد بود و گاهی اوقات تا میرسیدم خونه فقط فرصت داشتم که بخوابم.با فرناز حدود 9 ماه پیش آشنا شدم.آشنایی ما در یک نمایشگاه گروهی عکس بود؛ اونجا که دیدمش جذب صورت و لبخند شیرینش شدم و به بهانه عکاسی و عکاسی کردن سر صحبت رو باهاش باز کردم و پی به علاقه های مشترکمون بردیم. اوایل چند باری با هم عکاسی رفته بودیم و به مرور زمان رابطه مون جدی شد.فرناز 25 سالش، یه دختر هات و خونگرم که استایل بی نظیری داره جوری که جز به جز اندام های بدنش با ظرافت خاصی کنار هم چیده شدن. همه جای بدنش با بهترین تناسب خلق شده، قد بلند سینه های سایز 80 و کمر باریک که بعلاوه یک باسن خوش فرم که دل هر بیننده ای رو ذوب می کنه. هات بودن من و فرناز باعث شد که ما توی دومین ماه رابطه مون اولین سکسمون رو تجربه کنیم. یک سکس بی نظیر با چاشنی ترس و هیجان.اما توی یکی دو ماه اخیر به دلیل مشغله زیاد من، خیلی نتونسته بودیم همدیگه رو ببینیم، بابت همین موضوع ، چند باری با هم بحثمون شده بود. بشکن های سامان من رو به خودم آورد و گفتم ها چی میگی؟ کجایی بابا؟ سیگار میکشی؟ آره بده یکی. صدرا یه چیزی میخوام بهت گم دو دقیقه حواست رو به من بده. چی شده؟ باز بند کجا رو به آب دادی؟؟ بابا یک دقیقه دندون به جیگر بگیر، تو هم گاییدی امروز ما رو ها. پریودی چیزی هستی؟ بگو بابا حوصله ندارم من و پانی یک مهمونی دعوت شدیم.یعنی قراره خبر بدیم که میریم یا نه.چون باید اول پول ورودی رو بدی و یک ساعت قبل شروع مهمونی آدرس رو برات میفرستن. مگه چه جور مهمونیه که اینقدر دیر آدرس میدن؟پول ورودی باز دیگه چه صیغه ایه؟اگر پول بدیم و آدرس ندن چی؟ اصلا چقدر هست ورودیش؟ ایمان آرایشگری که میرم پیشش رو میشناسی دیگه؟ قبلا دیدیش.اون بهم گفت همچین مهمونی هست. اون هم چون من رو چند ساله که میشناسه بهم گفته. خب دیگه چیا گفت؟ خیلی جزئیاتش رو نگفت.ولی چیزی که من فهمیدم این بود که یک مهمونی بزرگ و خفن که چند تا قانون مهم و اساسی داره. خب قانوناش چیه؟همه رو بگو دیگ! دوست داری هی سوال بپرسم؟ میگفت توی اون مهمونی هیچ کس رو بدون پارتنر راه نمیدن. دلیلشم این که برای کسی مزاحمت ایجاد نشه.میگفت اگر مزاحمتی ببینن سریع هر دو نفر رو از مهمونی میندازن بیرون.قانون دومش این بود که دخترا باید لباسی که میپوشن سکسی باشه، حالا یا مجلسی سکسی یا اسپرت سکسی.اینجوری همه با هم توی یک سطح ان و جو مهمونی هم خفن تر میشه. و قانون آخر که از همه جذاب تر بود، این بود که عشق و حال آزاده اما فقط با پارتنر خودت.اینجوری که من از صحبتاش شنیدم بعضیا فقط برای خوشگذرانی میان مهمونی ولی خیلیا هم هستن میان که یک رابطه رو توی اون جو تجربه کنن حالا توی هر سطحی. و مثل اینکه یه تعداد هم اتاق داره که بتونی با خیال راحت کارت رو انجام بدی. بدجوری رفته بودم توی فکر و یک تصویر کلی داشتم توی ذهنم می ساختم.حقیقتا من بدم نمیومد که این جو رو تجربه کنم اما مشکل اصلی من فرناز بود.از مخالفتش میترسیدم.شاید همین رو بهانه کنه و رابطه مون سرد تر بشه. یهو یادم اومد که آخه خنگ، تو که اصلا دعوت نیستی که بخوای از چیزی بترسی. سامان الان تو جدی جدی دعوت شدی یا اینکه ایمان داره ایسگات میکنه؟اگر تو دعوت شدی بخوای بری، خب من و فرناز چجوری میتونیم بیایم؟ما که دعوت نیستیم. صدرا من هنوز دو دلم نمیدونم اونجا قراره چی ببینیم یا چی تجربه کنیم.همین که مهمونی یکم سکرت داره برگزار میشه با این قوانین من رو می ترسونه. ولی بزار با ایمان صحبت کنم ببینم چی میگه. اوسکل اون کسی که باید بترسه پانی نه تو. من که بدم نمیاد تجربه اش کنم اما به شرطی که دعوت بشیم و فرناز با رفتن مخالفت نکنه. خب من با ایمان صحبت می کنم و خبرش رو بهت میدم. من و سامان از دوران دبیرستان با هم دوست شدیم و چون خونه هامون نزدیک هم بود دیگه دوستیمون ادامه دار شد. خانواده سامان یک خانواده کم جمعیت که وضع مالیشون هم نسبت به ما بهتره طوری که پدرش برا قبولی دانشگاه براش 206 هدیه گرفت.تقریبا تمام گند و کثافت کاری مون با هم بوده تا الان و کلی خاطره داریم. سامان من رو رسوند خونه بعد خوردن شام و یکم چت کردن با فرناز رفتم که بخوابم اما تصویر سازی از مهمونی و اتفاقاتش خواب رو از سرم پرونده بود.هیجان دیدن دختر ها و زنها توی لباسهای سکسی کیرم رو سیخ کرده بود.سعی کردم بخوابم که فردا بتونم راجع به راضی کردن فرزانه در صورت دعوت شدن به مهمونی تمرکز و فکر کنم. دو سه روز از دیدار من و سامان گذشته بود، عصر بود و داشتم وسایلم رو جمع میکردم که از سر کار برم پیش فرناز، دیدم یک پیام از طرف سامان دارم.نوشته بود صدرا با ایمان صحبت کردم 70 درصد با اومدن شما موافقت کرده ولی به نظرم اوکی قطعی رو میده.تو به فکر راضی کردن فرناز باش. یه جورایی تو کونم عروسی بود که با پیام بعدی سامان عروسی تبدیل به عزا شد.سامان نوشته بود پول ورودی مهمونی یکم بالاست. تو میتونی واسه خودت 100 دلار جور کنی؟ در جواب نوشتم روش فکر میکنم. با فرناز رفتیم یک کافه نشستیم که یک قهوه بخوریم.داشتیم راجع مسائل روزمره صحبت می کردیم که فرناز سرش رو آورد جلو و در گوشم با یک صدای خمار و حشری گفت: صدرا جانم من سکس میخوام.خیلی زیاد. با شنیدن این جمله خونِ توی رگهای کیرم شروع به حرکت کرد.منم در گوشش آروم گفتم همین روزا سیرابش میکنم بیبی. که یه گاز ریز از لب پایینیش گرفت. شب توی خونه داشتم فیلم میدیدم که مادرم در اتاقم رو زد و اومد توی اتاق. صدرا جان ما فردا عصر میریم رشت برای ختم پسر عموی بابات. احتمالا از سر کار برگردی ما نباشیم دیگه. اوووه ،حالا حتما باید این همه راه رو برین؟خب تلفنی بهش تسلیت بگین دیگه.خطرناکه جاده ها، هوا هم بارونیه. یک آن به خودم اومدم و دیدم دارم جلوی رفتنشون رو میگیرم و خودم در به در دنبال مکان برای سکس با فرناز. نه دیگه مادر، زشته ما برای مراسم تشییع هم نتونستیم خودمون رو برسونیم. خب پس مراقب خودتون باشید. تا مادرم از اتاق بیرون رفت به فرناز پیام دادم که: خودت رو واسه پاره شدن آماده کن عشقم، فردا شب خونه خودمون منتظرتم به صرف شیرینی و کیر، چیز ببخشید شام! فرناز هم در جواب نوشت: اووووووف بی صبرانه منتظرم! نوشته: Dark boy لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده