رفتن به مطلب

داستان خیانت زن شوهردار


chochol

ارسال‌های توصیه شده


خیانت نافرجام هانیه
 

سلام این داستان سکس نیست ولی خوبه بشنوید اسم من رضا همسرم هانیه من عاشقش بودم دوسش داشتم خلاصه ما با هم عقد کردیم بعد مدتی هم ازدواج کردیم زندگی خوبی داشتیم همه چی اوکی بود هیچی براش کم نزاشتم از همه لحاظ پول محبت احترام عشق سکس همه چی کامل من پیش خودم کیف میکردم که همچین همسری و زندگی دارم بعضی وقتا هم دعوا داشتیم ولی من کوتاه میومد و درستش میکردم حتی وقت‌های که مقصر نبودم خلاصه مدتی گذشت بهم گیر میداد گوشیمو شب چک میکرد از این داستانا دیگه دوست دارم هاش مثل قبل نبود احساس میکردم مثل قبل دوسم نداره منم بیشتر محبت میکردم و تفریح همه کاری که میکردم بیشترش کردم گفتم شاید من بخاطر کار زیاد نتونستم بهش محبت کنم بیشتر از قبل بهش میرسیدم و با ذوق بغلم میکرد میگفت من کنار تو احساس خوشبختی میکنم منم خوشحال میشدم بعد چند وقت من شبا دیر میومد خونه از سر کار همیشه بهش زنگ میزدم چیزی لازم نداره براش ببرم میرفتم خونه یواش یواش دیگه میرفتم خونه میگفت شام خوردم میخوابید یا سرش تو گوشی بود نور صفحش کم میکرد یه ترسی تو دلم میفتاد دوباره میگفتم نه بابا شاید از خستگی کارمه شبایی بعدی میومدم خونه چیز هایی که دوس داشت میگرفتم براش یه خوشحالی میکرد ولی فهمیدم کلا دروغیه نشستم باهاش حرف زدم گفتم من دوست دارم تا لحظه مرگم هم هر چی بخایی برات کم نمیزارم ولی واقعیتش رفتارت عوض شده رمز گوشیت عوض میکنی کنار من چت میکنی نور صفحه کم میکنی با من شام نمیخوری یه کم اشک تو چشاش جمع شد گفت من تو زندگیم جز تو به کسی تکیه نکردم هم برادر بودی هم پدر مادر خواهر بردار رفیق بعد شوهرم بودی اگه بخوام زندگی مشترک داشته باشم فقط با تو میخوام گفتم پس چرا اخلاقت عوض شده گفت بخاطر کنکورمه از این حرفا مدتی گذشت سر کار بودم پیام میداد یا زنگ میزد کی میایی خونه هه امار میگرفت مشکوک شدم بهش اومدم خونه رفتم یه دوش گرفتم اومد بیرون رفتم لباس پوشیدم عطر زدم دیدم کیفش رو زمینه در بازه به کیف مردونه توش بود برداشتم دیدم کارت مدارک ماشین بود با کارت بانکی دیدم مال یه پسرس منم برداشتم قایم کردم هیچی نگفتم رفتم یه چایی خوردم یه قلیون گزاشتم نشستیم قلیون کشیدیم اونم داشت چت میکرد مثل همیشه مشکوک خوابیدیم میخواستم سکس کنم اجازه نمیداد بهونه میاورد که رحمم افونت کرده درد دارم از این حرفا هیچی خوابیدیم صبح رفتم سر کار شب برگشتم زنگ زدم چیزی لازم نداره خطش مشغول بود بیس دیقه موندم زنگ زدم دوباره مشغول بود رفتم بالا دم واحدمون وایسادم داشت با گوشی حرف میزد صداش میومد بیرون یه کم میفهمیدم داشت راجب اینکه صندلیشو کثیف کرده از این حرفا میگفت یهو در باز کردم سریع قطع کرد گفتم با کی حرف زدی گفت دوستم گفتم ببینم گفت گوشی خودش شارج نداشته با کوشی مادرش زنگ زده گفتم مگه ماشین داره صندلیشو کثیف کردی گفت نه دیونه تو‌پارک بودیم باقالی ریختم رو صندلی کثیف شده دستام گرفت که ارومم کنه گفتم منو دور نزن دوسم نداری بگو فکری بکنیم بازم با گریه حرف دروغ گولم زد خلاصه دیدم خونه تکونی کرده گفتم اینجا چرا وسایل جابه جا شدن گفت که تمیز کاری کردم در صورتی که دنبال اون کیف گشته بود خوابیدم من بیدار بودم رفت سراغ لباسام جیباش میگشت دنبال اون کیفع بودم دیگه گفتم این باید مچش بگیریم افتادم دنبالش هر دفع یجا گمش میکردم دیگه خسته بودم نمیتونستم الکی تهمت بزنم ولی کل کاراش به خیانت نزدیک بود ادمی بود مچش میگرفتی هم میزد زیرش خلاصه یه روز زود اومدم خونه بهش نگفتم وایسادم نزدیک خونه تو‌ماشین موندم زنگ زد کجایی گفتم سر کار گفت با دوستم میرم خیابون از اون ور میرم خونه دوستم بیا دنبالم منم گفتم خو برم قلیونی بکشم تا این زنگ میزنه استارت زدم ماشین روشن نشد چند بار زدم روشن نشد گفتم بزار وایسم بره بعد وایسادم اومدبیرون با دوستش بعد با دوستش خدا حافظی کرد جدا شدن درجا زنگ زد بهم کجایی گفتم سر کار گفت دارم با فاطمه میرم خیابون بعد داد زد فاطمه خره وایسا که بگم با همن ولی من داشتم نگاش میکردم خدا حافظی کردم پیاده شدم کل بدنم میلرزید چون دیگه حسم داشت به واقعیت میرسید ماسک زدم کلاه گذاشتم افتادم دنبالش ساعت ۷غروب بود زمستون رفتم اونم با گوشی حرف میزد راه میرفت دوتا خیابون رد کرد نگاه دور ور میکرد به راهش ادامه میداد من فاصلمو حفظ میکردم که نبینه توراه میگفتم یا خدا من اشتباه کنم داستان اون چیزی نباشه که فکر میکنم رفت یا خیابون خلوت یهو گوشیو قطع کرد یا پژو اومد پلاکش خوندم همونی بود که مدارکش تو خونه پیدا کردم گفتم خودشه دویدم سمتش تو راه که رفتم همسرم براش داشت دست تکون میداد منم انگار تو خلا بودم اینقد تند رفتم من قبل اون در باز کردم براش گفت یا ابلفضل رنگش پرید ماشین خواست فرار کنه منم در ماشینو گرفتم ولی نتونستم سوار شم پرت شدم رو جاده چندتا ملق خوردم وقتی بلند شدم بدنم کوفته بود گیج بودم از همه چی چند نفر اومدن بلندم کردن یه کم حالم خوب شد دیدم نه پسره هستش نه خانمم بلند شدم راه افتادم سمت خونه زنگ زدم بهش گوشیش خاموش بود رسیدم خونه کلیدام نبود بر گشتم دنبال کلید گشتم پیدا نکردم زنگ زدم مادر خانمم که هانیه اونجا نیست گفت نه مگه خونه نیست گفتم نه گوشیش هم خاموشه کلید هم ندارم از همه جا امار گرفتم خبری نبود ازش رفتم تو‌ماشین کلی گشتم هرجا میدونستم سر زدم نبود هم اعصابم خراب بود هم نگران بودم یهو مادر خانمم زنگ زد گفت از بیمارستان زنگ زدن هانیه اونجاست ادرسو گرفتم منم رفتم دلهره گرفتم تا اونجا رسیدم تو‌بیمارستان تو اتاق سی پی ار بود گفتم چشه پرستار گفت قرص برنج خورده انگار فقط میدونم حالم بد بود بد تر شدم که یهو دکتر اومد بیرون گفت متاسفانه نتونستیم کاری بکنیم تموم کرد و دیگه داستان دادگاه پاسگاه اگاهی همه جا هم رفتم ولی از داستانش چیزی نگفتم گوشی همه چی چک‌کردن دنبال دعوای چیزی نبود از همسایه ها پرسیدن هم فایده نداشت خلاصه دوس نداشتم اینجوری شه اگه میموند نهایتش جدا میشدیم ابروشو نمیبردم

نوشته: رضا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.